رمان آرام عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- مگه تو قفسی عزیزم؟ نگران نباش، آخرش هم مال خودت می شوم.
- تو با این کارهایت دیوانه ام می کنی دختر.

- همسر دیوانه ای مثل تو شدن هم لذت بخشه، دیوانگی ات را هم دوست دارم.
- پدر و مادرت نگران شدند؛ به فکر آنها باش. زیاد منتظرمان نگذار.
- پشیمان شی؟
- هیچ وقت، برای کسی که سال ها انتظار این لحظه را کشیده و برای چنین روزی ثانیه شماری کرده انتظار کشنده و صبوری سخته، آرام.
- خیلی نزدیکم، الانه که بهت برسم.
جلوی در رسیده بودم. نگاهی در اینه به خودم انداختم؛ مطمئن بودم این زیبایی که در آینه کوچک ماشین می دیدم متعلق به خودم بود. حس قویی را داشتم که روی دریاچه عشق شنا می کند و به جفت دلخواهش می رسد. روی پله ها ایستاده بود. درست مثل یک خواب بود. قد بلند و چهارشانه با موهایی مجعد به رنگ خرمن گندم طلایی و چشمانی که به رویم می خندید. دست هایش را باز کرده بود و من نفهمیدم این چند پله را چظور بالا رفتم. وقتی همه برایمان دست زدند، تازه دیگران را دیدم. میان اسپند چشم های اشک الود مادر و لبخند پدر پا به اتاق عقد گذاشتم. بیشتر دوستان قدیمی و فامیل نزدیک آمده بودند. جای پدرش خیلی خالی بود. عاقد که خطبه عقد را می خواند دلم گرفت. اشک را به زحمت کنترل کردم و به روبرو خیره شدم. الن متوجه حالم شد و از زیر قرآن که در میان دستان مان جا گرفته بود، دستم را به ارامی فشرد. به آیات کتاب خیره شدم و آرزو کردم که ای کاش پدر او هم بود و خوشحالی مان کامل می شد. دوباره که سرم را بلند کردم و به روبرو خیره شدم، پدرش را دیدم. باورم نمی شد. نگاه متعجب الن را که دیدم مطمئن شدم کهخواب نمی بینم. پدر و پسر که همدیگر را بغل کردند دیگر اشکم قابل کنترل نبود. همه چشم ها خیس شده بود. خطبه عقد که تمام شد و هر دو کلمه زیبای رضایت را گفتیم؛ آقای صفائیان صورتمان را بوسید و وفتی بغلم کرد گفتم: تا آخر عمر ممنونتان هستیم.
-زودتر از اینها باید عروس گلم را خوشحال می کردم.
فکر کردم که چقدر خوب است که دیر نشد و الن به ارزویش رسید. اقای صفائیان ، پدر و مادر و فامیل که هدایا را دادند نوبت به هدیه مینو و کاوه رسید. مینو گفت: همیشه مشارکت نتیجه بهتری دارد، چه برای تهیه هدیه و چه برای تشکیل زندگی، من و کاوه سعی کردیم مشارکت چند سال قبل تو و الن را جبران کنیم. جعبه طلا را باز کرد و دو گردنبند درست یه یک شکل با دو زنجیر بلند از جعبه بیرون آورد. یکی را کاوه به گردن الن انداخت و دیگری را مینو به گردن من.
گفتم: این که جبران چندین برابری است.
الن گفت: چه مشارکت دلنشینی.
به شکل روی گردن بند نگاه کردم.. مینو گفت: تعجب نکن، بریزئیس و اشیل؛ ارزوهایت که فراموش نشده؟
لبخند زدم و گفتم: حالا دوتا اشیل دارم. هدیه ای به ما داده اید که هیچ وقت از خودمان جدایش نمی کنیم.
کاوه گفت: تازه به حس مشترک شما رسیدیم. یادتان هست ابنبات به یکدیگر هدیه می دادید؟ من و مینو تازه به ان حال شما رسیده ایم.
مینو گفت: این هم از زرنگی توئه که تازه به این حس رسیدی. چون دیگه مجبور نیستی هدیه های گران قیمت برایم بخری، با یک شاخه گل و یک جعبه شکلات سر و ته قضیه را هم می آوری. وقتی هم اعتراض می کنم می گی الن و ارام یادته چقدر عاشق هم هستند.
الن خندید و گفت: وای به حال درک احساس من و ارام.
بقیه مراسم میان شادی و لبخند من و الن، با شادی و نشاط مهمان ها با سرعت گذشت. وقتی بعد از گرفتن عکس از اتاق عقد بیرون آمدیم، بنفشه و امید را دیدم که با هم صحبت می کنند. خیلی خوشحال شدم. منتظر فرصت شدم و بنفشه را تنها گیر آوردم و پرسیدم: چی شد؟ مثل اینکه به نتیجه رسیدی؟
خندید و گفت: نه بابا، خیلی سخت می گیره؛ هنوز نفهمیده.
-زیاد خودت را ناراحت نکن. درصد هووشی اش پایینه.
نیشگونی از بازویم گرفت و گفت: دیگه چی؟ بیچاره امید....
گفتم: هیچی نشده طرفداریش را می کنی؟ خدا رحم کنه.
ولی لبخندش نشان خوبی بود. همان موقع امید کنارمانایستاد و گفت: خیلی خوشگل شدی ارام.
بنفشه اخمی کرد و من از ترس گفتم: چطوره چندتا عکس یادگاری هم تو و بنفشه هم بگیرید و ان دور ا به سما اتاق عقد هل دادم و خودم روی مبل کنار الن نشستم. همان موقع مینو و شایان کنارمان نشستند. از مینو پرسیدم: پس کاوه کجاست؟
-دوست های دانشگاهی اش را دیده ما را فراموش کرده.
به خودم اشاره کردم و گفتم: تو هم یکی را داری.
شایان گوشه کت الن را کشید و گفت: عمو، گوشت را بیار.
کنار گوش الن چیزی گفت که الن به خنده افتاد.
مینو پرسید: شایان چی بهت گفت که گل از گلت شکفت؟
الن گفت: عجب پدرسوخته ایه این پسرت مینو. به من میگه خاله چه تیکه ای شده.
مینو گفت: این چه حرفی بود زدی شایان؟
شایان با مظلومیت کودکانه ای گفتک مگه هر وقت تو ارایش می کنی و لباس خوشگل می پوشی بابا همین حرف را بهت نمی گه؟
مینو از خجالت سرخ شد و گفت: اتیش به جون گرفتهف بچه را چه به این حرفها، بیا ببینم.
گفتم: چی کارش داری. حرف راست را باید از بچه شنید، تا شما باشید جلوی بچه از این حرف ها نزنید.
الن گفت: به شوهرت بگو خودش را کنترل کنه.
شایان پشت دامنم پنهان شد و گفتک نباید می گفتم مامانی؟
مینو دلش سوخت و گفت: حالا عیب نداره، خاله ارام و عمو علی از خود ما هستند.
پس عیب نداره بگم بابا دستت را چطوری بوس می کنه و می گه ملکه رویاهایم.
الن گفت: ای بدجنس ها، از این حرف ها هم بلد بودید؟ ما را بگو فکر می کردیم فقط خودمان بلدیم حرفهای عاشقانه بزنیم.
وقتی همه مهمانها رفتند، اقای صفائیان هم برای خداحافظی صورتمان را بوسید و برایمان ارزوی خوشبختی کرد. قبل از رفتن الن را محکم بغل کرد و با دقت صورتش را نگاه کرد و گفت: چشم هایت درست مثل مادرت تو شب عروسی برق شادی می زند.
پدر دست ما را در دست هم داد و برایمان اروزی سعادت کرد. پیش از انکه الن در ماشین را برایم باز کند و سوار شوم برای همه دست تکان دادم و صورت مادر زن عمو را بوسیم. قبل از اینکه ماشین حرکت کند برگشتم و امید را دیدم که ایستاده جلوی در و با نگاهش ما را بدرقه می کند. بنفش کنارش ایستاده بود. امید ناخوداگاه به بنفشه خیره شد. بنفشه سرخ شد و کلامی بر لب نیاوردو من لبخند به لب برایشان دست تکان دادم.
نفس عمیقی کشدم و گفتم: خیالم راحت شد.
الن نگاهش مهربانش را به من دوخت و گفت: خیال من هم راحت شد.
گفتمک پس تو هم نگران بودی؟
سرش را پایین اورد و گفت: خوشحالم.
بعد دستم را در دستش گرفت و گفت: از این به بعد می توانیم برای خودمان خوشحال باشیم.
تا رسیدن به قصر در سکوت شادی را در قلب هایمان ذخیره کردیم. جلوی در باغ گفتم: بیا پیاده برویم.
ماشین را جلوی در پارک کرد و دست در دست هم مسافت باغ تا جلوی در ساختمان را پیاده رفتیم.
پا که به سالن بزرگ خانه مان گذاشتیم، گفتم: هنوز باورم نمی شود.
گفت: این منم. باور کن.
روبه رویم ایستاده بود. به موهای خوش رنگش که با دقت به عقب شانه شده بود نگاه کردم. یک حلقه خوشگل جلوی پیشانی اش نشسته بود و حالتی کودکانه به صورتش داده بود. با دست ان حلقه را به عقب زدم. او هم حالت من را داشت. تک تک اجزای صورت را با دقت نگاه کرد و دستم را در دستش گرفت.
گفتم: یک بار دیگر هم اینطوری نگاه می کردی یادته؟
گفت: اون موقع اخرین بار بود. حالا تازه شروعه.
- چقدر حالا با ان روز فرق می کند. به جز نگاهت که هنوز همان نگاهه.
- چشم هایت با من حرف می زنند. کافی است یه نگاه کوچک به من بندازی تا عمق وجودت را می خوانم.
- می شنوی که چی می گم؟
- با نگاهت به من می گی دوستم داری، خوشحالم که منو کنارت داری و ....
- از همه مهم تر می خوام که تا ابد در کنارت بمانم.
خواب خوبی می دیدم. خواب بچگی و روزهای شادش. من و امید می خندیدیم و در حیاط لی لی بازی می کردیم. بنفشه موهای بافته ام را از عقب می کشید و از خواب بیدار شدم. بین خواب و بیداری فکر کردم ای بنفشه ناقلا، در خواب هم دست از سرم برنمی داری/ از همان بچگی دلت پیش امید بود.
جلوی اینه ایستادم و به خودم در ان خیره شدم. لباس خواب سفید و بلندی که از گذشته برایم مانده بود تنم بود. کار پنجره اتاقم ایستاده بودم. الن زانو زده روبرویم نشسته بود و من از خود بی خود شده رویا می دیدم.

سالها گذشته بود و صفنه ها تکرار می شد، کنار پنجره ایستاده بودم، همان لباس خواب تنم بود. با این تفاوت که این بار موهای سیاه بلندم ژولیده نبود، دوگیس بلند بافته شده دو طرف شانه هایم زنده بودند. چقدر شبیه بچه شده بودم. احساس خوبی بود. از درون ایینه به الن که روی تخت دراز کشیده بود و ارام خوابیده بود نگاه کردم. این بار درون اینه اتاق خوابم تصویر زیبایی حک شده بود. عکسی که زندگی ام را تعریف می کرد و نمادی از خوشبختی ابدی بود.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باتشکر از ملیسای عزیزودوست عزیز FA-HAخسته نباشید
قفل شد 89/11/3
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا