به زندان رفته میفهمد غم و تلخی دوران را
به صحرا رفته میفهمد غم گرگ بیابان را
نوازش میکند مارا در آغوش وطن هستیم
به غربت رفته میفهمد صفای خاک ایران را
میان کفر و دین جنگست و این میدان خونخواهیست
به جبهه رفته میفهمد شجاعتهای مردان را
ملامت میکنم هردم مقام حاکم پست را
زمین افتاده میفهمد چو قدر تکّهٔ نان را
جفا کردن وفا دیدن تِم نامردی و مردیست
خدای معرفت داند جفای نارفیقان را
شکستن ، آبرو بردن نباشد مسلک لوطی
شرور بی صفت داند شرارتهای نادان را
چگونه شرح دهم خوبی نه رسمش ، اسم آن باقیست
چو مرد نیک میفهمد سرشت پاک خوبان را
قضاوت کردنت پیشکش کمی قاضی خجالت کش
نمیفهمی ، نمیدانی تو حال و روز یزدان را
یزدان ماماهانی