رد پای احساس ...

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق دورم....
تو همان شعرترین شعر فروغ و
غم پنهان منی....!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]فکرش را بکن!

همین امشب بیایی

و برای همیشه بگیری تمام دلگیری

جمعه را

محال است می دانم اما

به معجزه هم ایمان دارم
[/h]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر لبخندت شکوفه قرمزی ست که بهار امسال را قشنگ تر می کند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‍
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
((امیدوارم عشق به موقع سراغت بیاد!))
آرزوی همیشگیش بود مهم نبود تولد باشه عید باشه یا هرمناسبت دیگه
همیشه ته جمله هاش همینو میگفت
یه بار که خیلی کنجکاو شدم پرسیدم چرا همیشه این آرزو رو میکنی؟
گفت ”عشق تو بدترین شرایط ممکن سراغم اومد
و همه چیز رو خراب کرد...
از اونروز به بعد فهمیدم عشق باید تو زمانش اتفاق بیوفته وگرنه گند میزنه به همه چیز...
باعث میشه آدمی که میتونست یه عمر پیشت بمونه رو، به یه رهگذر تبدیل کنه...
حسی که میتونست عشق بمونه، به نفرت تبدیل شه...“
دستامو فشار داد و با همون لبخند ِ تلخِ همیشگیش گفت:
امیدوارم عشق به موقع سراغت بیاد...


#شادی_کاف
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
طبق قرارِ نانوشته ای که با خود داشتم کتابِ جدیدم را به زور داخل کوله جای داده و راهی کافهِ نزدیک ولیعصر شدم.
میزِ کنار پنجره متعلق به من بود، تا به حال برایم پیش نیامده بود که ساعت پنج وارد کافه شوم و کسی روی صندلی ام نشسته باشد. موسیقی بی کلام یارِ جدانشدنیِ کافه بود و حال و هوای حاکم جان میداد برای کتاب خواندن.
مشغول خواندن صفحه دوم کتاب بودم که صدایی بَم تمرکزم را برهم ریخت : " ببخشید خانم همه میزها پر شدن میشه اینجا بنشینم؟! البته اگه جای کسی نیست "
با سر اشاره کردم که میتواند بنشیند و بدون توجه به حضورَش مشغول خواندن ادامه کتاب شدم.
برای گرفتن سفارش که سر میز آمدند برای هردویمان قهوه ترک سفارش داد. با تعجب و چشمانی شبیه به یک علامت سوالِ بزرگ نگاهش کردم؛ او هم کتاب میخواند، بدون بالا آوردن سرَش آرام زمزمه کرد : " اون میز رو به رویی که الان یه دختر و پسر روش نشستن جایِ منِ، مثل اینجا که جای همیشگیِ شماست، میدونم هر روز ساعت پنج میای اینجا، قهوه ترک سفارش میدی، کتاب میخونی و هوا که داشت تاریک میشد میری و فردا روز از نو روزی از نو! "
ماتِ حرف هایش بودم، انگار مدت هاست کشیکِ مرا میکِشد.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. هوا رو به تاریکی میرفت و باید خودم را به خانه میرساندم‌ مرد ناشناس نبود و من حتی متوجه رفتنش هم نشده بودم.
به طرف صندوق که رفتم صندوقدار گفت مرد ناشناس تسویه کرده است!
آدمِ جالبی بود...
خداحافظی نکرد اما پول قهوه ام را حساب کرده بود،
نگاهم نکرد اما آمار تمام رفت و آمد هایم را داشت،
اولین بار بود میدیدمش اما حس میکردم مدت هاست میشناسمش!
سعی کردم از افکارم بیرونش کنم تا پنج عصرِ فردا.
فردای آن روز از صبح منتظر ساعت پنج بودم.انگار ساعت حرکت نمیکرد...
نمیدانم چه حسی بود ولی هرچه بود ساعت چهار و نیم مرا به کافه کِشاند. وارد کافه که شدم میز من را برای نشستن انتخاب کرده بود و کتابی که از این فاصله قادر به خواندن اسم روی جلدش نبودم را میخواند.
به طرف میز رفتم و به تلافیِ خداحافظی نکردنِ دیروزَش بدون سلام نشستم. از زیر عینک گردَش نگاهم کرد و گفت : " نیم ساعت وقت داشتی زود اومدی! " نمیخواستم جوابش را بدهم.
گارسون، کافه چی نمیدانم اسم کسانی که در کافه کار میکنند چیست ولی هرکه و هرچه هست بدون پرسش قبلی برایمان دو فنجان قهوه ترک آورد. تا لحظه آخری که داخل کافه بودیم سکوت بینمان شکسته نشد فقط هنگام رفتن جعبه ای روی میز گذاشت و بی خداحافظی رفت.
کتاب عاشقانه های شاملو به آیدا همراه با گلِ سری که مدت ها پیش گمش کرده بودم داخل جعبه بود. کتاب را که باز کردم برگه ای کوچک روی میز افتاد :
" این صد و هفتاد و هشتمین پنجِ عصری است که میبینمت، نمیدانم وقتی این نوشته را میخوانی کنارت نشسته ام یا طبق معمول فرار را بر قرار ترجیح داده ام؛ مهم نیست فقط مرا از این پنج عصر ها محروم نکن. راستی دو ماه پیش گلِ سرت را روی میز کافه جاگذاشتی. هرشب عطر موهایَت را از لا به لایِ دندانه هایش استشمام میکردم , دیشب که آسمان شروع به باریدن کرد در کوچه پس کوچه های نزدیک کافه درحال قدم زدن بودم که باران عطر موهایت را شُست، دیگر گلِ سرَت به کارم نمی آید قسمت شود تار تارِ گیسویت را نفس بکشم! "
.
.
.
سه سال و هفت ماه از آخرینِ پنجِ عصرِمان میگذرد!
پشت میز همیشگی‌مان نشسته‌ام و برای هر دویمان قهوه ترک سفارش داده ام.
قهوه ات سرد میشود،
آیدایَت دق میکند،
هوا تاریک شده و من باید به خانه برگردم
پس کی می آیی ؟!


#عطیه_احمدی
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
توقع داشت همان لحظه ببخشمش
اما من باید به وسعت زخمی که زده بود از او دور می‌شدم.
شاید زمان میتوانست مانند یک کاردک پوسته‌های آزار دهنده را از لایه‌های روحم جدا کند، شاید بعدها مجالِ احساسات لطیف‌تری پیش می‌آمد.


#پریسا_زابلی_پور
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چند ماه قبل و آخرای سال نود و هفت بود که یک شب خسته و کوفته از راه رسیدم و افتادم رو تختم. بالشتمو کشیدم زیر سرم و گوشیمو برداشتم تا مثل همیشه قبل خواب صحبت های شما رو گوش کنم... چشمام رو بسته بودم که مابین حرف هاتون، صدای شکسته ی یک آدم که از دوست از دست رفتش حرف میزد توجهم رو جلب کرد. تو صحبت هاش میگفت اون تو رو خیلی دوست داشت امیرعلی... عکس هاتو، فیلم ها و نوشته هات رو. بلافاصله بهش پیغام دادم که #سارا کی از دنیا رفت؟ چرا؟ میخواستم ببینم به مراسم خاکسپاری کسی که هیچوقت از نزدیک ندیدمش میرسم یا نه..‌. ساعت ده صبح کنار مسجدی که آدرسش رو گرفته بودم منتظر آمبولانس شدم. وقتی ماشین آرامگاه رسید صدای گریه ها بلند شد و من کسی که همیشه دنیام رو دنبال کرده بود رو از نزدیک دیدم. رفتم جلو و زیر تابوتش رو گرفتم. نمیدونم اونجا بود که ببینه اومدم به دیدنش یا نه اما من اون روز، حس خیلی عجیبی رو تجربه کردم. براش نماز خوندم، از دور وقتی خاک میریختن گریم گرفت و حرف هاش رو که مدت ها پیش برام فرستاده بود، تو ذهنم مرور کردم. برگشتم دانشگاه و سعی کردم حالم رو عوض کنم اما بی فایده بود. به دوستش مجدد پیغام دادم، آدرس اینستاگرامش رو گرفتم تا ببینم حرفی زده که هیچوقت نخونده باشم یا نه، که وقتی رسیدم دیدم این آخرین جمله ست: «ازت ممنونم بابت عکسا و پستای خوبت... موفق باشی.» بی اختیار براش نوشتم: «امیدوارم بهترین جای بهشت زندگی کنی دختر...».

#امیرعلی_ق
هر دختر که دنیا را ترک میکند،
دنیا یک #مادر را از دست میدهد.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عزیزترین سوغاتیه . غبار پیراهن تو
عمر دوباره منه . دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام
عمر دوباره منی . تو رو واسه نفس میخوام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]بال از من

تو پرواز کن

به بازی

اوج بگیر

فقط قول بده

برای رفع خستگی

به همین بام برگردی
[/h]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
روز نوروز بچینی گل سرخ
برسر راه نگات فرش کنی
دلبرت بیاد بپرسه کار کیست
تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]احساس خوبیه وقتی یه نَفَر دلتنگت میشه

احساس بهتریه وقتی یه نَفَر عاشقت میشه

اما بهترین احساس اینه که بدونی ،یه نَفَر هیچوقت فراموشت نمیکنه ........
[/h]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باد را دیدم که پر پر کرد

آن گل نازی

که در اوج شکوفایی

ناز بر مرغ چمن می کرد و

بودن را

جاودانه

با همین زیبایی سرشار

باور کرد.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شعر هایم
پر شده از رفتن هایی
که روزی،
ماندنی ترین حرف ها را
با خود داشت.....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]شادی هایت را

بر صورت من بریز #فروردین من!

و اضافه هایش را

پست کن برای کسی که #بهاری ندارد.

#محمد_شمس_لنگرودی
[/h]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]
بیا قرار بگذاریم هر چند شنبه

در خوابی ╰☆

خیالی ╰☆

جایی ╰☆

یک دل سیر هم را ببینیم .

#افشین_صالحی

┈┅ ❁??????❁ ┅┈
[/h]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
رفتم از یاد توهم یار دبستانی من...

رفتم از یاد توهم یار دبستانی من...

تو همیشه برام
مثل یه‌رویا خواهی موند!
چیزی که دنبالشم و ارزوشو دارم
اما در واقع هرگز نمیتونم‌ داشته باشمش...


:gol:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2234

Similar threads

بالا