راههای رسیدن به شادی واقعی ( دکتر عبدالکریم سروش؛ طربستان رومی)

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز



چند چیز هست که مایلم عرض کنم چون جلسه ما که فقط برای ستایش مولانا که نیست، واقعا می خواهم خدمت شما بگویم که این بزرگان از کجـا اینها را وام می کردند و این سرمایه ها را از کجـا آورده بودند. راهشان و اون مسیـر سلوکشان چه بود، خوبست دانستنش.

اولین نکته برای شادمانی و برای بهجت و برای خنده ی واقعی که از سر شکوفایی جان برمی خیزد عبارت است از آزادگی. آزادگی می دانید یعنی چی ؟ یعنی آدم بسیاری از چیزهایی را که به او آویــزان است، این تعلقاتی را که دارد، فــرو بریزد. این البته آسان نیست و شجاعت لازم دارد. ( حالا بنده که اکثر دوستان را نمی شناسم خودم را عرض می کنم ) ما توی زندگی خودمان وقتی بگردیم اینقدر چیزهای نالازم می بینیم که بیخودی ما را محاصره کرده، اینها جزو متعلقات است. مگر نیست ؟ اینقدر ارتباطات بی جهت، رفت و آمدهای بیخود، وسایل زیادی در زندگی، پذیرفتن دعوتهای نـابجا، زیر بار منتها رفتن، خریدهای نادُرست. هرکدام را شما میتوانید حساب بکنید، خُب اینها همه اش تعلقات است. اینها هرکدام که می آید یک بخشی از روح شما و ذهن و مغز شما را اشغال می کند. توجه می کنید ؟

پس به هر چیــزی که دل خــواهی سپُــرد - از تــو چیــزی در نهــان خـواهند بُــرد


دلت را به هر کجا که دادی، یک چیزی را از تو گرفته اند، و رفته رفته یکمرتبه می بینی که پُر از دیگرانی و خالیِ از خود. خُب این خیلی مهمست، آدمی این پهنه ی وجود خودش، این انبان وجود خودش را گشوده برای اینکه توسط دیگران پُر شود، اما خودش خالی شده است. اینجا که می رسه دیگر خنده های او خنده های واقعی نیست ! اگر هم می خنده، دیگری داره می خنده چون اون چیزها را آنها در وجود این ریخته اند. شعر اقبال لاهوری باز اینجا به یاد می آید که می گفت :

همچو آیینــه مشـو محـو جمـال دگران
از دل و دیده فرو شوی خیال دگران

در جهان بال و پرِ خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بالِ دگران

آدم با بال و پر دیگری که نمی تواند بپرد، خنده دیگری که خنده ی ما محسوب نمی شود. خدا رحمت کند استاد محمد تقی جعفری را، مرد بزله گــو و شوخ طبع و نکتـه سنجی بود. یکبار میـفرمود که :

دو نفر در کناری ایستاده و با هم می گفتند و می خندیدند، یکی جوک می گفت و اون دیگری هم می خندید. یک نفر سومی هم که خیلی دور از آنجا ایستاده بود، او هم می خندید !
به او گفتند که تو که نمی شنوی، تو برای چی می خندی ؟
گفت که من به شما اعتماد دارم، می دانم که شماها بیخودی نمی خندید.

و حالا این شد خندیدن ؟ آدم باید خودش خنده اش بیاد والا اینکه یکی دیگر می خنـده پس من هم بخنــدم، بقول مولانا خنده ی تقلیدی. باور کنید خیلی از چیزهای ما همینجوریست :

در زمین دگران خانه مکُن
کار خود کُن کار بیگانه مکُن
کیست بیگانه ؟ تن خاکیِ تو
کز برای اوست غمناکیِ تو

و بقول حافظ که می گوید :

بیـا که قصــر امـل سخـت سُست بنیــادست
بیــار بــاده که بنیــاد عُمـــر بر بــادست
غــلام همــت آنـم کـه زیـــر چرخ کبـــود
ز هــرچه رنــگ تعلـــق پذیـــرد آزادست
مگـر تعلــق خــــاطر به مـــــاه رخســـاری
که خاطر از همه غمها به مهر او شادست

این تعلقات را باید کم کرد، و شما واقعا این را بیـاموزید. یعنی به پیروی از این بزرگان هرچی که زائـد و غیـر لازمست فـروبریزید. حتی پاره ای از چیزهایی که لازم دارید، بالاخره انفــاق یعنی چی ؟ بخشـش یعنی چی ؟

آدمی که اهـل گذشت نباشد روی شادی در این عالم نمی بیند، این را شمــا مطمئن باشید و این درسیست که در محضر این بزرگان آموخته ایم. حالا هر کی از هرچه که داره باید ببخشه. یک وقتی شما وقتِ زیـادی دارید، لذا وقتتان را وقـف دیگران می کنید. پول زیادی دارید، نیرو و انرژی دارید، آبــرو دارید، هرچه که دارید.

بالاخره از اونی که دارید باید ببخشید. این آیه قـرآن یادتان باشه که خیای مهم است، سرآمد همه ی دستورهای سلـوکی و آیین های تربیتــی است که : لَـن تنالُوا البـِرً حَتَـی تُنفِقُوا مِمًا تُحِبُـون ...( سوره آل عمران، آیه 92 ) به

پاکی به کمال و تعالی نمی رسید مگر اینکه از چیزی که دوست دارید ببخشید ...، نه اون چیزی که زیادی و دوُرانداختنیست، اون اسمش بخشـش نیست. اونی که بجــانتان چسبیده، همان را بِکنَید، از همان ببخشید. فـوق العاده نکته ی مهمیست، و واقعا راز شکوفــا شدن و طــاهر شدن و بکمـال رسیدن و خندیــدن، خنده ی واقعی، بهجـت همین است. و این همان عین رکن آزادگیست، و این چیزی بود که شمـــس درواقع از مولوی خواست.


گفت همان چیزی که تو دوست داری باید بگذاری زمین، تو دوست داری بگویند خیلــی عالِــمِ بزرگــی هستـی، دیگر اینها را بگذار کنار. می دانید که در داستانها آمده که : شمـس جـداً مولـوی را از مطـالعه منــع کرد. گفت دیگر یک صفحه کتاب هم نمی خوانی. مولوی خودش می گوید : من به دیـوان مُتِنبٌـی (یک شاعر عرب) خیلی علاقمند بودم، این یکی را یواشکی می خواندم، و بقیه کتابها را کنار گذاشته بودم. دیوان او را در آستین داشتم. قدیمها جیب در آستین ها بود، مخصوصا لبٌــاده های بزرگ روحانی، کتاب و پــول و همه چیــز را در آستیــن می گذاشتند. مولوی می گوید که دیوان مُتنبی را در آستینـم داشتم و یک شب مُتنبی آمد به خوابم ( شاعـر قرن چهارم) و گفت خواهش می کنم دیگر کتاب من را نخوان ! شمس تبریزی گریبان مرا گرفته و می گوید که چرا دست از سر مولوی برنمی داری ؟ من جواب او را ندارم بدهم، ول کن!!!.

حالا این قصه راست باشد یا دروغ !

اما حاوی یک پیامیست، یک نکته ای درش هست، و آن نکته همین است که شمـس درست انگشتش را گذاشت برهمان چیزهای مورد علاقه جــانی مـولوی. یک غزل خیلی لطیفی دارد در دیوان شمس که می گوید :

عقــل گــوید که مـن او را به زبــان بفریبــــم
عشـق گـوید تـو خمـش باش به جـان بفریبـم
نیست محبوس جهـان بسته این عـالم خاک
تا مـن او را بـه زر و ملُـک جهــان بفریبــم
او فرشته ست اگرچه که به صورت بشرست
شهوتـی نیســت که او را به زنــان بفریبــم
نیســت شُهـرت طلــب و خسرو شـاعـرباره
کــش به بیـت غــزل و شعــر روان بفریبــم

این خیلی غزل مهمیست. می گوید که حوادث عالم مسابقه می گذارند برای اینکه آدمی را بفریبند، از راه عمل و عِلـم نشد، از راه عشـق، از راه پـول نشد، از راه جنس مخالف، از این راه و از اون راه، همه چیز در این کارند که آدمی را بفریبند، مشغول خود کنند. و تنها راهش این است که آدم بتواند با اینها مقــــابله کند. شمس درست انگشت خود را گذاشت روی این موضوع. گفت ببین تو چند تا چیز داری در این دنیا، یکی اینکه عالِمی یکی اینکه مُـرید زیاد داری، یکی اینکه سخنوری، خطیب زبردستی هستی، همه اینها را باید ترک کنی. دیگر سخنرانی ممنوع، کتاب خواندن ممنوع، مدرسه رفتن و درس دادن ممنوع. یک کاری هم باید بکنی که مریدان را از دور و برخودت پراکنده کنی. و واقعا هم مولانا همین کارها را کرد. حقیقتا اینکارها را کرد، و این است که می گوید :

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلـم، دشمن این ژنـده شدم

حقیقتا اینطور بود. گفت همه ی این لباسهای کهنه و پوسیده را درآوردم و به کناری ریختم، بعد دیدم که این جانِ من داره جامه ی نو خودش می بافه، و من یک پوشش تازه ای پیدا کردم، اطلس نو بافت دلم، اطلس پوش شدم بعد از اینکه ژنـده پوشی، کهنـه پوشی را رهـا کردم. بدلیل اینکه کهنه ها را دور ریختـم. تا این کهنه ها هســت جایی برای نــوها نمی باشد.

مــرغ کُــو نــاخــورده است آب زلال
انـــدر آب شـــور دارد پـرٌ و بـال

این آزادگی، سرٌ شـادمانی مولانا بود. این رهـایی را عموماً نمی دانیم که چه چیزیست. این بندی که بر دست و پای آدمیست، خُب اجازه ی پرواز نمی دهد، اجازه ی خنده هم نمی دهد. وقتیکه این بند را یک کسی بردارد و شما حقیقتا ببینید که رهائیـد، چنان می پرید، چنان می پرید که از مرغان هوا سبک بال تر.

مولوی درباب توبه عین همین را می گوید. چون توبه کردن، توبه ی واقعی یک همچنین چیزیست، داستانی را در دفتر پنجم مثنوی نقل می کند که عموماً شنیده اید و داستان غریبی است. می گوید : مردی بود که صورت

زنان داشت، و بصورت کارگر و یا دلاک در حمام زنانه کار می کرد، دوست داشت. کسی هم از راز او خبردار نبود. خودش البته دارای وجدان شرمگینی بود، دائم خودش را ملامت می کرد که این چکاریست که می کنم، این کارِ خطائیست، کار خلافیست، توبـه می کرد، توبه می شکست. و نمی توانست این کار را رها کند تا یک روز دختر پادشاه، شاهزاده خانم به حمام آمد. بهترین دلاک را که این شخص بود، این مرد زن نما
را برایش انتخاب کردند، او هم مشغول شستشوی شاهزاده شد. شستشوی که تمام شد یک مرتبه ولوله افتاد در حمام که انگشتری گرانبهای شاهزاده خانم گُـم شده و باید همه را بگردند. اینجا بود که او مـرگ را پیش چشم خود دید، دید که دیگر رازش فاش خواهد شد. از همه هم مشکوک تر خود او بود، چون نزدیکتر به شاهزاده شده بود. از دیگران آغاز کردند به گشتن، و او رفت در گوشه ای و در آنجا دوباره توبه کرد، تضرع کرد که

خدایا تا بحال چند بار تـوبه کردم و تـوبه ام را شکسته ام، اما این دفعـــه دیگر واقعیست. این را دیگر دروغ نمی گویم، این را اگر قبول کنی مطمئن باش که این کار خلاف را رها خواهم کرد.

من مایلم که شما خودتان این داستان را که بنام داستان نصوح است در مثنوی بخوانید و ببینید که مولانا چه کرده است در این قصه. درواقع همینطور که در ابتدای مثنوی هم می گوید که خود حقیقــت نقـد حـال ماست آن، این تجربه ی خودش است، احــوال خودش است :

خوشتــر آن باشـــد که ســـرٌ دلبــران

گفتــــه آیـــد در حدیـــــث دیگـــران

مأموران مشغول گشتن دیگران بودند، و او به کناری رفت و گوشه ای با خـــدا خلوت کرد، گفت که :

مـن همــی دانـم و آن ستــــار مـن
جـرمهــــا و زشتــــی کــردار مـن
جـرمهـای کـرده نـا کـرده گـرفــت
طـاعــت نـــآورده آورده گـرفــت

اول ابلیســی مــــرا استـــــاد بــود
بعد از آن ابلیــس پیـشم بـاد بود
آفـرینهــــا بـر تـو بـــادا ای خــــدا
بنـده خـود را ز غــم کـردی جــدا
در بُـنِ چـاهـی همـی بـودم نگــون
در همه عــالم نمی گنجـــم کنـون

این بیانی که مولوی در اینجا می کند، بیان روح خودش است که چگونه آدم می تواند از ظلمتِ یک چاه بیرون

بیاد و یکمرتبه احساس آزادگی کند. به تعبیر او احساس فربهی بکند :

آه کـردم چون رسـن شد چــاه مـن - گشــت آویـزان رسـن در چاه من

آن رسـن بگرفتـم و بیـرون شـدم - شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بُـنِ چـاهـی همـی بـودم نگــون - در همه عــالم نمی گنجـــم کنـون

این شرح حال خود مولاناست :

آفـرینهــــا بـر تـو بـــادا ای خــــدا - بنـده خـود را ز غــم کـردی جــدا

این رهایی و این آزادگی همان چیزی بود که لبخند را بر لب این مرد می نشاند. و می گفت :

از غــم و شـــادی نباشــد هـــوش مـا - از خیـــال و وهـــم نبــود جـوش مـا
حالــت دیگــر بـود کـان نــادر است - تو مشو منکر که حق بس قادر است

در ابتدای مثنوی وقتی می گوید که :

در غـــم مــا روزهــا بیــــــگاه شـد - روزهـــا بـا ســــوزهــا همــراه شـد
روزهـا گـر رفـت گـو رو بـاک نیست - تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست


سرٌ خوشنودی خودش را بیان می کند. می گوید انسان بعد از اینکه به گذشته ی خودش نــگاه می کند، اگر یک چیزی برایش مانده باشد، غمناک نخواهد بود. اما اگر همه چیزش رفته باشد چـی ؟ "درغـم ما روزها بیــگاه شـد" من خیلی در طلب کوشیدم، سوختم، "روزها با سوزها همراه شد" بله آن دوره را من پشت سر گذاشتم ولی "روزها گـر رفـت گـو رو بـاک نیست تو بمان ای آنکه چون تـو پاک نیست" یک کسی را، یک چیزی را، یک معدن پاکی را پیدا کردم که به همه ی آن عُمر گذشته می ارزد و این سرمایه دیگر سوخت نشده، تلف نشده و از میان نرفته است. چنین آدمی چرا خنـدان نباشد ؟ چرا دچار بهجـت نباشد ؟ چرا دیگران را بخنـده دعـوت نکند ؟ چرا مثل یک دریای پاک آلودگیهای دیگران را نشوید. باز هم تکرار می کنم آزادگی، رهایی، گذشت،

نکته بسیار بزرگیست. و این چیزیست که همه ی پیامبران خــدا، همه بزرگان این عالَم ما را دعـوت کرده اند.

این درس را باید از مکتب اینها گرفت. ما ها دانشگاه می رویم، مدرسه می رویم، فیزیک می خوانیم، ریاضی می خوانیم، فلسفه می خوانیم، اینها همه خوب، ولی آنها این درس را نمی دهند، این درس را در مدرسه ای و پیش معلمان دیگری باید یاد گرفت. این را کسان دیگری به شما می گویند. اِتٌبِعُــوا مَن لٌا یَسألُکُــم اَجــرًا وَ هُـم مُهتَـدُون ( سوره یَس، آیه 21 ) کسانی که از شما اُجرت نمی خواهند، بابت این تعلیمشان مُزدی هم نمی طلبند، اما بالاترین تعلیم را می دهند. واقعاً انسانیت در گِرو عِلم نیست. علمِ زیاد ممکن است یک وقت خباثت زیاد هم بیاورد، مگر اینطور نیست ؟ اینهایی که بمب اتُـم می سازند مگر عالِم نیستند ؟ اینهایی که اسلحه های شیمیایی می سازند مگر عالِـم نیستند ؟ عِلـمِ زیاد، لـزوماً با خودش آدمیـت زیاد نمی آورد، یک چیز دیگری آدمی باید

داشته باشد که همین آزادگی است. این آزادگی را شما در مکتب این بزرگان می یابید. البته نفعش به خود آدم هم می رسد. چی بهتر از یک روح شــاد، یک روح سبک، یک زندگی پُـر از بهجت. چی بهتر از این ؟

این راه اول، مکانیزم نخست که رهایــی از تعلقـــات است و البته کار آسـانی هم نیست برای آنهایی که طـالبنــد و این راه را انتخاب می کنند.

راه دوم، قنـاعت است، کم توقعـی است. ببینید، این طمع ورزی، چیزی که امروزهم شاید زندگی جدید ما را خیلی تشویق به آن می کند، این یکی از اون زنجیرهای اسارتیست که به گردن آدمی بسته میشود. بقول مولوی:

از حریصـی هیـچ کـس سلطـــان نشـد - از قنـاعـت هیـچ کـس کـم جــان نشـد

حرص زدن که یکی از مشخصات این زندگی جدید است. اصلاً ما را تشویق می کنند، کارت اعتباری می دهند،که همینطور قدرت خرید کاذب ما را ببرند بالا. این حریصی واقعاً یک مشکلی شده تـوُی عالَـم. اینکه گفت :

کاسه ی چشــم حریصــان پُــر نشـد - تـا صـدف قـانع نشــد پـُر دُر نشـد
بنــد بُگسَــل بـــاش آزاد ای پســـر - چنــد باشــی بنــد سیـم و بنــد زر

می بینید که همه اش از اسارت صحبت می کند. آدمی مادامی که اسیر است، همین نگرانی ها، حُــزن و ملالت را دارد. وقتی که قناعـت بجای او نشست، آنها همه کمرنگ میشوند. غـزالی در سخنان خودش دارد که قناعـت رُکـن عظیمی از ارکان دین است و متأسفانه یکی از اون فضیلتهای فـراموش شده و ناشناختـه در روزگار ما است. روزگاری که چنان که گفتیم مـرا به حرص و طمع می خواند و قناعـت را پاک پایمـال کرده و اصلاً
خیلیهـا حتی معنایش را دُرُست درک نمی کنند. قناعـت واقعا یعنی به کم قانع بودن، معنای خیلی روشنی دارد.

انسـان می تواند خیلــی ریخت و پاش بکند، خیلــی زندگی اش را مفصل بکند، چــرا نتواند ! ولی چـرا ؟ البته هرچی را که شما بگیری یک چیزی بابتـش بایـد بدهـی. بقول مولوی :

پس به هر چیــزی که دل خــواهی سپُــرد - از تــو چیــزی در نهــان خـواهند بُــرد

شکی نیست. اما اگر آزادگی میخواهید، اگر سُرُور میخواهید، اگر نمی خواهید بخاطر شادی به این ابزارهای بیگانه از خود پنـاه ببرید، در آن صورت راهش این است : انسان باید به کم قـانع باشد، برداشت کم بکند از این جهان، و حداقل نیاز و ضرورت خودش را وقتی که رفـع کرد دیگر بیشتـر از او را نخواهد. بیشتر از او، این انرژی را، این عُمــر را، این طاقتهــا و تواناییهــای جسمـی و مغـزی را باید برای کارهای نیک بگذارد.

راه سومی که مولوی برای طربناکی بما یاد داده است عبارت است از نشان دادن ریشه ی غـم، اینکه چرا آدمی ملــول می شود ؟ یک غزل خیلی لطیفی دارد که می گوید :

خــوی بــد دارم ملــولم تو مــرا معــــذور دار
خوی بـد کِی خوش شود بی روی خوبم ای نگار
بی توهستم چون زمستان خَلق از من در عذاب

با تو هستم چون گلستان خویِ من خـوی بهار
بی تو کج خـویم ملـولم هرچه گـویم کــج شـود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شـرمسار
آب جـان محبــوس می بینـم در این گـــرداب تـن
خـاک را بـر می کنـم تا رُخ کنـم ســویِ بهــار

آبِ بـد را چیسـت درمان بـاز تا جیـحون شـدن
خوی بـد را چیسـت درمان باز دیدن رویِ یـار
شربتـــی داری که پنهـــانی به نومیــدان دهــی
تـا فغــان بـرنـآورد از حســـرتـش اُمیــــدوار
چشـم خـود ای دل ز دلـبــر تا توانی بـر مگیــر
گــر ز تـو گیــرد کنــاره گــر تـو را گیـرد کنـار

در این غزل مولـوی یک دردی را با یک درمانی را بیان کرده و مثال خیلی گویایی هم می آورد، می گوید شما یک جام آب چرکیـن و آلـوده دارید، بقول او " آب بـد " و اینکه چگونه میشود این آب را درمان کرد. یعنی این پلیـدی و آلـودگی اش را چگونه گـرفت. جوابی که می دهد این است که این آب را در دریـا بریزید، می رود در این دریـای بزرگ و صفت دریـا می گیرد. آلـودگیهـایش هم شستـه و پـاک می شود. بعد می گوید که خـوی بـــد درمانش چیست ؟ " خویِ بـد را چیست درمان "، آدمی که ملـولِ، بدخویِ، تنگ خُلقِ، حزین و غمگین است، راهِ درمانش هم این است که پیش یک آدم دریـا صفـت برود. یعنی این قطـره ی خُـرد را به دریـا وصـل کـند.

دوباره همان قصه تکـرار می شود، یعنی شستشو می شود، پاکیـزه می شود :

دل فـُرو بسته و ملــول آن کـس بُــوَد - کــز فــراق یــار در محبــس بُــوَد

همیشه در زندان بودن غم می آورد. درِ زندان را که شکستید و رهایی پیدا کردید، فضای فراختری را وقتی در اختیار گرفتید، آن غم از میان برداشته خواهد شد. عموم ملالتها بخاطر تنگناهاست. تنگناها، این فضای تنگ را شما فـراخ کنید، آنگاه این غـم فـرو می ریزد و از میان می رود. تعبیر زیبایی مولوی دارد که :

غـم چو آمـد در کنارش کـش به عشـق - از سـر رَبـوِه نظـر کُـن در دمشـق

وقتی می خواهی نظری به یک شهر بیاندازی، برو از بالا، نقشه ی هوایی اش را ببین، آنوقت همه ی شهـر را می بینی. اما اگر از یک دروازه وارد بشوی، همان پیش پایت را می بینی، یک چند تا کوچه می بینی و ممکن است آن کوچه ها هم کثیـف باشند و آنوقت یک قضاوت کلی می کنی نسبت به این شهـر. حرف مولوی این است

که از اون ارتفاع باید نگاه به زندگی کرد. این حادثه ای که الآن رُخ می دهد، اون حرفی که فـردا از فلان کس شما می شنوید و شما را نگران می کند، بگذاریدش در یک تصویر خیلی بزرگتر، وقتی در آن تصویر بزرگتر قرار گرفت، آنوقت معنی خودش و جای خودش را پیـدا می کند، و بعد هیبتـش هم فُـرو می ریزد. بنابرین اون اهمیت دروغـی و اندازه ی کاذبـی که شما بهش داده اید از میـان برداشته می شود، و درجـای خودش می نشیند.

به این ترتیب شما فقط به اندازه ی اهمیت حقیقی او به او اهمیت می دهید. خیلی از حوادث هستند در دنیا که ما بی جهت بزرگشـــان می کنیم. خیلی از چیزها هستند که مـا نقــش اصلی آنها را در یک صحنه ی بزرگتــری نمی بینیم و میخکوب در همان لحظه باقی می مانیـم و به این ترتیب غـم ما را فـرا می گیرد.

حالا شما اگر همه ی اینها را در نظر بگیرید، درسِ خیلی بزرگیست، می بینید مولوی که این همه حـرف داشت برای زدن، می گفت دلـم می خواد که هرمـوی من بَـدَل به یک زبانی بشود تا من بتوانم حرفهایم را بزنم و تازه باز هم کافی نیست، حالا این حرفها را از کجا آورده بود ؟ یک روح غمگین که حرف برای گفتن ندارد :

کی شعر تر انگیزد خاطر که حـزین باشـد - یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد

آدمی که در قبض باشد، آدمی که گرفته است، همه ی جانش گرفته است، زبانش هم گرفته است، حرف ندارد بزند، نمی تواند حرف بزند. لـذا این جــانِ شــاد است که این همه سخـن بر زبان آدم می آورد.

مـن ز شیـرینـی نشینـــم روتُــرُش - مـن ز بسیــاری گفتــارم خمــش

می گوید که من اینقدر حرف برای گفتن دارم که با خود دست بگریبان می شوم، می گویم ول کن، بــس است، بگـذار بنشینم، خاموش بنشینم. واقعا اینطور بوده. حالا این حرفها از کجا آمده ؟ اینها که بافندگی که نبود، اگر بافندگی و حرفِ یـاوه بود که مولوی، مولـوی نمی شد ! در هر شعرش لااقل ده تا نکته است. چون وصـلِ به دریــا بود. خودش می گوید که :

متصــل چون شــد دلــت بـا آن عــدن - هیـن بگــو مهــراس از خــالی شــدن

مولوی می گوید که چرا خداوند به پیغمبر (ص) می گفت "بگو" (قُل)، چرا ؟ چون می دانست که او گفتنی زیاد دارد، و حرفهای گفتنی اش هم هیچ وقت تمام نمی شود. :

امــرِ قُــل زین آمــدش کِـی راستیـــن - کـم نخــواهد شـد بگــو دریــــاست این

متصــل چون شــد دلــت بـا آن عــدن - هیـن بگــو مهــراس از خــالی شــدن

تـو، خالی نمی شوی. تـو، پُـری، برای اینکه یک منبـع زاینـده داری و این همان حالت بســط است. یک غـزل خیلی لطیف دیگری در دیوان شمس هست که ظاهرا مولانا خطاب به شمــس می گوید :

یـار مـرا غـار مـرا عشـق جگرخــوار مـرا - یـار تویی غـار تویی خواجه نگهـدار مـرا
روح تویی نـوح تویی فـاتح و مفتـوح تویی - سینه ی مشـروح تویی بر در اسـرار مـرا
نـور تویی سـور تویی دولت منصــور تویی - مـرغ کُه تـــور تویی خستـه به منقــار مـرا
آب تویی کوزه تویی روز تویی روزه تویی - حاصـل دریـوزه تویی آب ده ای یــــار مـرا
خانه ی خورشیـد تویی حجره ی ناهیـد توی - روضه ی اومیــد تویی راه ده ای یـار مـرا
دانـه تویی دام تویی بــاده تویی جـام تویی - پختـه تویی خـام تویی خـام به مگذار مـرا
این تـن اگـر کـم تنـدی راه دلــم کـم زنـدی - راه شـدی تـا نبـُدی اینهمـه گفتـــــــار مـرا

اگر این تـن اینقدر به دست و پای من نمی پیچید، من را اینقدر گرفتار نمی کرد، اگر دل من را اینهمه راه زنـی نمی کرد، اگر یک راهـی پیـدا می شد که مـن از آن راه می توانستم حـرفهـایـم را بزنم، دیگـــر اینهمـــه حـرف نمی زدم. این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی، راه شدی تا نبدی اینهمه گفتار مرا. از یک راه دیگری، به نحوه ی دیگری حرفهـا و پیـام خودم را به شما می رساندم. آدمِ اینهمه پُـر گفتـار، در عین حال خمـوش، و این

نتیجه ی اون شــــادی بود که در درون او بود.

شما از شادی یک مفهوم ساده نفهمید، شادی یعنی وصل شدن به منبع این عالم. حکما میگـویند اگر یک موجود باشد که غـم نمی خورَد، آن خداوند است. همیشه شاد است. البته تعبیر مبتهج بکار می برند برای خداوند، کلمه شاد و سُرُور و اینها را باهم، و می گویند خداوند مبتهج بالذات است. آخر چرا شاد نباشد ؟ غمِ چی را بخورد ؟

مگر چیزی را دارد که از دست بدهد ؟ همه چیز مال خودش است. نه کسی می تواند از او چیزی را بِدُزدَد، نه کسی زورش به او می رسد، نه اینکه کسی هست که او را مقهــور و مغلــوب کند. هیچ چـی در مقابلش وجـود ندارد. مبتهج بالذات است. این شاد بودن در واقع یک پرتوی از اون ذات است که در آدمی می نشیند. وقتی که این شادی به معنی واقعی در وجود آدمی جایگزین می شود، این بسـط و انبساط، و این بهجـت مستولـی میشود، و بخاطر همین، زبان هم بـاز می شود. همان که مولـوی گفت، گفت که وصـل به دریــایی می شود که هــرچه برمیدارد تمامی ندارد. و یکی از نمونه هایش هم خود شخص مولـوی بود که واقعاً نشان میـداد که یک وقتهـا جلـوی خودش را می گرفت.

لــب ببنـــــدم زیـن ســــان سخــــــــن - تـوبـه آرم هــر زمـان صـد بــار مـن
ایـن سخــن را بعـد ازین مدفـــون کنم - آن کشنــده می کشــد مـن چــون کنــم
چون که خــامُش می کنم مـن از رَشَــد - او به صــد نـوعـم به گفتـن می کشـــد

من می خواهم نگویم، ولی نمی شود، جاذبه ای هست، کششی هست، مـرا می کشد و می گوید که بگو. و این گفتنها هم گفتنی هایی است که رزق خداوند است.

هیـن بگــو کـه ناطقـــه جــــوُ می کنـد - تــا به قــــــرنـی بعــدِ مـا آبـــی رسـد

درواقع می گوید که خدا مـرا واداشته که جوُیی و نهـری روان کنم تا آینده گان بر سر این نهر بنشینند، و آنها هم جرعه ی خود را بردارند، آنها هم تشنگی خود را رفع بکنند. این مسرٌتـی که می گوئیم بمعنای خوشیهـای سبک سـرانه نیست. به معنای شکوفایـی است که در وجـود آدمی به دلیل آزادگـی و بدلیل وسعت نظـر پدیـد می آید و زبان را می گشایـد و دیگران را هم کامیـاب می کند. چنین شخص شـادی، نگاهش به همه چیز این دنیـا عوض می شود. اگر کتاب می نویسـد، یک پارچه طربستان است. اگر سخن می گوید، طرب انگیـز است. اگر پیـــام می دهد، پیامش این است که رابطه ی خود را با خداوند یک رابطه ی بهجت آمیز بکند، از دست او باده بگیرد، بنشیند و بنوشد و خوش باشد. به مرگ هم اینطور نگاه بکند.

مولانا مثال همـزه عموی پیامبر (ص) را می زند، می گوید قبل از اینکه حمـزه مسلمان بشود یکی از پهـلوانان بزرگ عرب بود و مثل همه بجنگ می رفت و مثل بقیه زره به تـن می کرد، وقتیکه مسلمان شد، پیـر شده بود و در رکاب پیامبر می جنگیـد، اما دیگر زره نمی پوشید. به او گفتند که :

تا جـوان بودی و زفـت و سخـت زه - می نـرفتـی ســوی میــدان بــی زره
چون شدی پیــر و ضعیـف و منهنـی - پــــرده هــای لااُبـالــــی می زنـــی

حالا که پیــر و ناتـوان شدی، اینجور بـی پـروا شدی ؟ گفت بله، چون معنی مـرگ نـزد من عـوض شده، من حالا یک جـور دیگـر به مـرگ نگـاه می کنـم.

آنکه مُـردن پیش جانـش تهلُـک است - نهـی لا تَلقـــو بگیــرد او به دســت
وانکه مـُردن پیش او شـد فتـح بـاب - سـارعــو آیــد مــر او را در خطـاب

گفت همه چیز دیگر برای من فـرق کرده، من دیگر اون آدم نیستـم، معنی جـان، معنی حیـات، معنای مــرگ، معنای زندگــی، همه و همه چیـز عوض شده. وقتی عوض شد، خُب رفتـار آدم هم عـوض می شود. همــان که مولوی گفت : آدمی بود که گریه بود، حالا خنده شده، یک وقت مُرده بود، حالا زنده شده. یک وقت خودش را فـانی می دید، حالا پاینـده می بیند. یک روز یوسف بود، حالا یوسف زاینـده شده. یعنی از هر دست او صد تا

یوسف می آید بیـرون. چنین آدمی البته موضع گیریهاش هم عوض خواهد شد، حرفـش هم معنـای دیگری پیــدا می کند، سُکرآور می شود، شکـرین و شیـرین می شود. شما اگر بدانید این کلمه شکر و شیرینی و قنـد و حلوا چقدر در سخنان مولانا بکار رفته. کافیست هرجای دیوان شمس را باز کنید و چند بار کلمه شکر و یا شیرینی و حلوا و اینها را نبینید. فکر می کنید که شاید مولوی قند و شکر فروش بوده، یا پدرش شکر فروش بوده ! البته به یک معنــا دُرُست است، او حقیقتا شکــر فروش بوده. می گوید :

هوسی است در سـر من که سـر بشــر نـدارم - من از این هوس چنانم که ز خود خبـر ندارم
سحـری بِبـُـرد عشقــت دل خستـه را بجـایــی - که ز روز و شب گذشتم خبـر از سحر ندارم
چه شکر فروش دارم که شکر به من فروشد - که نگفـت عــذر روزی که بـرو شکـــر ندارم

گفت من یک شکر فروشی را می شناسم که هر وقت درِ مغاذه اش رفتم شکر داشت، هیچوقت نگفت تمام شده.

چه شکر فروش دارم که شکر به من فروشد - که نگفـت عــذر روزی که بـرو شکـــر ندارم

خُب آدمی که این صاحب جهان برایش یک شکر فروش است، و خود این جهان را هم یک شکرستان می بیند چگونه غمگیـن و حـزین باشد ؟ معشـوقه به سـامان شد تا بــاد چنیـن بــادا - کفـرش همه ایمــان شد تا بــاد چنین بــادا زان عشوه ی شیرینش زان خشم دروغینش - عـــالم شکـرستـان شد تا بــاد چنین بــادا دنیا برایش یک کـان شکر است، صاحب این عالم شکر می فروشد و هیچ وقت هم شکرش تمام نمی شود. حالا

شما می خواهید این آدم شیرین کام نباشد ؟ تلخ کام باشد ! معلوم است که شیرین کام هست. بنابرین توصیه ای که به مـا می کند همین است و سخن پایانی مـا هم سخـن اوست که:

دلا نـزد کسـی بنشیـن که او از دل خبـــر دارد
بسـایه ی آن درختی رو که او گلهـای تـر دارد
درین بازار عطاران مرو هـر سو چو بیکاران
به دکـان کسی بنشین که در دکـان شکـر دارد

و السلام علیکم و رحمته الله و برکاته

قسمتی از سخنرانی دکتر سروش (طربستان رومی)
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Ali Talash رسیدن به کمال فلسفه 6

Similar threads

بالا