رابیندرانات تاگور...طنین خوش آهنگ وجدان بشری

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرگذشت گيتانجالي (2)

سرگذشت گيتانجالي (2)

تاگور، شاعر، عارف و نمايشنامه‌نويس هنر‌آفرين پنجاه و دو ساله‌ي هندي تا پيش از آن تاريخ، جز براي مردم هند شناخته نبود. او مدت 35سال بود که شعر مي‌سرود و ترانه مي‌سراييد و داستان مي‌نوشت و نمايشنامه خلق مي‌کرد و بر صحنه تأتر ظاهر مي‌شد و آهنگ مي‌ساخت و نقاشي مي‌کرد و مقالات انتقادي مي‌نگاشت و هرگاه و بي‌گاه نيز به ايراد سخنراني مي‌پرداخت؛ اما هرچه را که او مي‌گفت و يا بر صفحه کاغذ مي‌آورد جز به زبان بنگالي نبود و در اين صورت، غير از مردم هند، به‌ويژه ساکنان مناطق خاوري اين نيم قاره، با آثار او آشنايي نداشتند.

در سال 1912، پيش از آن‌که تاگور براي نخستين بار موطن خود را ترک گويد و عازم انگلستان شود، مجموعه يکي از آثار خود را به نام گيتانجالي که مي‌توان آن‌را ارمغان‌هاي شعري ترجمه کرد، به زبان انگليسي برگرداننده بود و اين کار دقيق را خود به عهده گرفته بود. اين تنها اثري بود از وي که به زباني غير بنگالي نوشته شده بود و در اين‌صورت بايد پنداشت که داوران فرهنگستان سوئد به موجب اين اثر که چندماه بعد در انگلستان به طبع رسيد وي را مستحق دريافت جايزه دانسته بودند. و حقيقت امر هم جز اين نبود: گيتانجالي با يک‌صد و سه قطعه شعر صوفيانه، چنان اثري گران‌قدر و والا و کم مانند تشخيص داده شده بود که هيئت داوران، سراينده‌اش را شايسته‌ي دريافت جايزه دانستند.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرگذشت گيتانجالي (3)

سرگذشت گيتانجالي (3)

رابين درانات در روز 24 ماه مه سال 1912، در معيت پسر و عروس خود، از طريق دريا، بمبئي را به قصد لندن ترک گفت. به هنگام ترک سرزمين هند، جز لوازم مختصر سفر که براي يک فيلسوف وارسته هندي ضروري بود، کيفي ارزشمند به همراه داشت. اين کيف متضمن ترجمه‌ي گيتانجالي بود و همچنين شعرهاي پراکنده ديگر که در راه مي‌سرود و يادداشت‌هاي سفر که براي ماهنامه ادبي خويش مي‌نگاشت و بعدها اين مجموعه را زيرعنوان اندوخته‌هاي سفر منتشر کرد.
مسافران در يک بعد از ظهر تابستان، وارد لندن شدند و به موجب برنامه‌اي که مؤسسه مسافرتي توماس کوک و پسران براي آنان ترتيب داده بود از طريق ترن زيرزميني به سوي مسافرخانه‌اي رفتند که در کوي بلومزبري واقع بود. اقامت در هتل، پس از يک سفر چند هفته‌اي و خستگي آور، آنان‌را از خود بي‌خبر کرد به گونه‌اي که شاعر متوجه نشد امانت گران‌قدري همراهش بود، در اثر بي‌توجهي فرزندش مفقود شده است.:d
صبح‌هنگام وقتي آماده مي‌شد که به ديدار دوست ديرينش سر ويليام روتنستاين، صورت‌گر نامي انگليس برود. دريافت که چه مصيبت عظيمي بر او فرود آمده است. سفر او به انگلستان، بدون ترجمه‌ي گيتانجالي يک کار بيهوده بود و تحمل ناپذيرتر اين‌که سال‌ها رنج و بي‌خوابي و تلاشش به هدر رفته بود.
تکاپو و جستجو براي پيدا کردن کيف آغاز شد تا سرانجام وقتي متصدي بخش اشيا گمشده ترن زيرزميني امانت او را به وي بازگرداند، گويي پروردگار، سراسر عالم را به او بخشيده بود.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرگذشت گيتانجالي (4)

سرگذشت گيتانجالي (4)

سر ویلیام راتنستاین، نقاش عالیقدر انگلیسی و دوست نزدیک تاگور که دیرزمانی با وی مکاتبه داشت، مجلس معارفه‌ای در خانه خویش ترتیب داد تا شاعر فیلسوف هندی را با جمعی از ادیبان و هنرآفرینان آشنا سازد. در این گردهمایی دوستانه که در شامگاه 7 ژوئیه سال 1912 صورت گرفت، ویلیام باتلر ییتز، شاعر نامدار ایرلندی که ده‌سال پس از تاگور به دریافت جایزه ادبی نوبل نایل آمد، حضور یافته بود تا بخش‌هایی از اشعار تاگور را برای حاضران که در آن میان مشاهیری چون عزرا پاوند، شاعر نوگرای آمریکایی و بانو سینکلر، منتقد و شرح حال نویس انگلیسی نشسته بودند، بخواند.
موفقیت برای تاگور ورای تصور بود. همه را شوق و حیرتی بی‌سابقه دست داده بود. ییتز که خود شاعری پیشرو بود، اصرار داشت که این مجموعه اشعار هرچه زودتر به طبع برسد و خود آماده شده بود که دیباچه‌ای برای آن بنگارد.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرگذشت گيتانجالي (5)

سرگذشت گيتانجالي (5)

سرویلیام راتنستاین بعداً پیرامون آن شب نوشت:
من این شعرها را خوانده بودم. در دستم مضامینی بود که با گفته بزرگترین صوفیان برابری می کرد. وقتی آنها را به دوست منتقدم، آندرو برادلی نشان دادم با من هم عقیده شد. با مطالعه آنان اطمینان یافتیم که در میان ما شاعر بزرگی ظهور کرده است. یادداشتی در این باره به ییتز فرستادم. جواب نداد. وقتی مجدداً یادآوری کردم خواهش کرد شعرها را برایش بفرستم. این کار را کردم. پاسخش سراسر شور و هیجان بود. به لندن آمد. با دقت شعرها را بررسی کردیم و تک تک نظریه اصلاحی می داد اما در اصل دست نمی برد.
وقار تاگور و ظاهر جذاب او، رفتار ملایم و خرد آمیخته با متانت او همه را تحت تأثیر قرار داده بود. این سرآغاز یک موفقیت بود.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرگذشت گيتانجالي (6)

سرگذشت گيتانجالي (6)

مشاهیر ادب و هنر انگلیس، نامورانی چون جرج برناردشاو، اچ، جی، ولز، جان گالزورتی، جان میزفیلد، و سی اف آندروز گرد او را میگیرند و دیدارش را بس گرامی می شمارند. گیتانجالی یا منظومه ارمغان های شعری به انجمن هند سپرده می شود تا ترتیب چاپ آن داده شود.
شاعر به آمریکا می رود و در آنجا می شنود که اثرش به طبع رسیده و مورد توجه و ستایش منتقدان زمان قرارگرفته. این تحسین ها و خوش آمدگویی باری است بر شانه او. با حجب و فروتنی به برادرزاده خود می نویسد:
این موج ها ستایش مرا خشنود نمی کند. نمی دانم چرا در نهادم جدالی برپا شده است.
تاگور پس از سفر به شهرهای نیویورک، شیکاگو، روچستر، بوستن و اوربانا و ایراد یک سخنرانی در دانشگاه های شیکاگو، هاروارد و نیویورک و گذران تقریبا تمام زمستان سال 1912 در آن اقلیم، سرانجام در آغاز بهار 1913 به لندن بازگشت.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرگذشت گيتانجالي (7)

سرگذشت گيتانجالي (7)

در همین دوران بود که تاگور، بنا به اصرار دوستان خود، نسخه ای از کتاب گیتانجالی را با تعدادی از مقالات منتقدان انگلیسی برای آکادمی سوئد فرستاد و ماجرا را به کلی از یاد برد تا این که در روز 13 نوامبر همان سال، وقتی در خانه خویش در هند نشسته بود و روزنامه امپایر را که عصرها به طبع می رسید از مقابل نظر می گذراند، خبری به این مضمون در آن خواند:
این نخستین بار است که ادبیات اصیل این اقلیم از امپراتوری انگلیس به عنوان یک ادب قدرتمند جهانی شناخته می شود و این اولین مرتبه است که یک شاعر آسیایی از سوی فرهنگستان سوئد بر پایگاه افتخار قرار می گیرد و بدین مناسبت جایزه نقدی 000/8 لیره انگلیسی به وی اعطا می گردد. رابین درانات تاگور، شاعر بنگالی، اشعار خویش را به زبانی سروده است که با زبان های اروپایی به کلی بیگانه است.
در آن شامگاه وقتی تلگرام این موفقیت (جایزه ادبی نوبل) بدو رسید، جمله ای که فیلسوف هندی به زبان راند، این بود:
من از این پس روی آرامش را نخواهم دید.
(متن "سرگذشت گیتانجالی" از کتاب گیتانجالی، اثر حسن شهباز بود. ويرايش متن کتاب را نمی پسندیدم، اما به دلیل امانتداری بدون هیچ گونه تصرفي تقدیم شد.)
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سروده‌هاي گيتانجالي

سروده‌هاي گيتانجالي

1

مرا تو نامتناهی ساختی و این خشنودی خاطر تو بود. این کالبد فانی را تو بارها و بارها تهی از جان ساختی و بار دیگر لبریز از هستی گرداندی.
این نای حقیر نواگر را تو بر فراز کوهسارها و هامون ها کشاندی و با دَم خویش نغمه های جاوید تازه سردادی.
با تماس جانبخش دستانت، قلب کوچک من بیکرانه اسیر شادمانی می گردد و سخنهای ناگفتنی می سراید.
ارمغان های لایتناهی، تنها از گذرگاه این دست های بسیار کوچکم به من ارزانی می شوند. دوران ها ره می سپرند و تو همچنان فرو می باری باران رحمتت را، و مرا همچنان توان هست که پذیرا شوم عنایاتت را.
 

russell

مدیر بازنشسته
ای استاد، نمی‌دانم چه‌طور آواز می‌خوانی.
من همیشه حیران و خاموش گوش می‌کنم.
نور موسیقی تو به جهان روشنی می‌بخشد.
دَم ِ جان‌بخش ِ موسیقی تو افلاک را سیر می‌کند.
رود مقدس موسیقی تو سنگ‌ها را درهم می‌شکند و خروشان می‌گذرد.

دل‌ام آرزو‌مندِ پیوستن به آواز توست.
اما سعی بی‌حاصلی می‌کند و صدایی از او درنمی‌آید.
من حرف می‌زنم اما حرف‌ام آواز نمی‌شود، و من بیهوده فریاد می‌کشم.
آه، ای استاد، دل‌ام را در دام ِ بی‌پایان موسیقی‌ات گرفتار کرده‌ای....
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
2

2

در آن دم که فرمانم می دهی تا نغمه سردهم، گویی که قلبم از غرور از هم می شکافد، و من، دیده بر سیمای تو دوخته، سرشک از چشم فرو می بارم.
آن ناسازها و ناهم آهنگ های هستی ام، همه در آهنگی دلنواز گداخته می شوند، و شوق پرستشم چون طایری سبکبال بر پهنه دریاها به پرواز می آید.
مرا آگاهی هست که تو در ترانه خوانی من شاد می شوی. می دانم که چون خنیاگر شوم، به حریم تو ره می یابم.
با گوشه بال دور گستر آوازم، توانم هست بر پای تو که در فراسوی آرزویم است بوسه زنم.
سرمست از نشئه رامشگر، خویشتن را از خاطر می برم و تو را که خدای منی، یار خود می نامم.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
3

3

مرا خبر نیست که تو چه گونه می خوانی ای سالار من. در سکوت خیرت خیز همواره به گوش نشسته ام.
پژواک آوایت، جهان را تابنده ساخته است. موسیقی زندگی بخش صدای تو از آسمانی به آسمانی طنین افکن شده است. جویبار قدسی نوای تو، سدهای کوه آسا را در هم شکسته و سیلاب وار پیش رفته است.
دلم در سینه می تپد که هم آوای تو گردم، اما بیهوده است تلاش من برای برآوردن آوازی. به سخن می پردازم اما کلامم را آوایی نیست، و از این روست که بر ناتوانی خویش می گریم. هان ای بزرگ سرور من! این تویی که قلبم را در پیچ و تاب بیکران بند آوازت به اسارت کشیده ای.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
4

4

ای هستیِ هستیِ من! تا ابد خواهم کوشید که پیکر خود را پاک نگاهدارم، زیرا می دانم که تماس زندگی بخشَت بر هر پاره تنم هست.
تا ابد خواهم کوشید که همه ناراستی ها را از اندیشه ام دور سازم، زیرا می دانم که تو خود آن نور حقیقتی که فروغ ادراک را در من به تابندگی واداشتی.
تا ابد خواهم کوشید که همه پلیدی ها را از قلب خویش بزدایم و گل محبتم را شکوفان نگاهدارم، زیرا می دانم که تو در ژرفای زیارتگاه دلم مکان داری.
و این غایت تلاش من خواهد بود که تو را در کردار خویش نشان دهم، زیرا می دانم که از قدرت تو مرا توان عمل هست.
 

russell

مدیر بازنشسته
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است . :gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
5

5

از تو مي‌‌خواهم با بزرگواري خويش بگذاري لحظه‌اي کنارت بنشينم. سروده‌هايي که ناتمام مانده است، از آن پس به پايان خواهم برد.
دور از روشني سيماي تو، قلب مرا نه آسايشي هست و نه آرامشي، و تلاشم محنتي است بي‌فرجام در درياي بي‌کرانه‌ي رنج.
امروز تابستان به کنار پنجره‌ام آمده است، انباشته از نجوا و آه، و زنبوران عسل در بوستان گل‌افشان سلطان گل به خنياگري برخاسته‌اند.
اکنون زمان آن است که بي‌سخن، چهره به چهره، برابرت نشينم و در اين فراغت آرام و گذران،‌ترانه‌ي اهداي عمر را به پيشگاه تو بسرايم.
 

russell

مدیر بازنشسته
بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…

(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
6

6

اين گل کوچک را بچين و به دست گير! "درنگ جايز مشمار!" بيم آن دارم که بپژمرد و بر غبار افتد.
اين گل را شايد وقر آن نباشد که در گل‌آويز تو مکان گيرد، اما با تماسي، انگشتانت را رنجه بدا و آن‌را بچين. مي‌ترسم بي‌خبر، روز پايان گيرد و زمان پيشکشي بگذارد.
همه‌ مرا نه رنگي هست روشن و نه شميمي عطرآگين، اما آن‌را به خدمت خود برگزين و پيش از آن‌که زمان بگذرد، برچين!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
7

7

سرود من زيورآرايي او را از ميان برده است. اين زن را ديگر غروري براي جامه‌پردازي و پيرايش‌گري نيست. زيورپرستي سدي است در راه پيوستگي ما، و حايلي است بين من و تو. طنين زنگ‌آساي آنان، زمزمه‌ي تو را در خويش غرق مي‌سازد.
کبر شاعري من، در پيشگاه تو، با شرمساري جان مي‌سپارد. اي سخنور راستين، من در پاي تو فرو افتاده‌امبه من آن توان را ببخش که زندگي خويش را ساده و بي‌پيرايه گردانم، نظير نايي از بوريا که درونش بدمم تا برايت نغمه پردازد.
 

russell

مدیر بازنشسته
نزد تو آمده ام تا لمس کنم تو را
قبل از آنکه روزم شروع شود
بگذار چشمانت دمی بر چشمان من
بیاسایند
بگذار که دلگرمی رفاقت تو را
با خود بر سر کاربرم
ای دوست من
ذهن مرا از موسیقی خود سرشار کن
تا بماند با من در گذر از
صحرای سر و صداها
بگذار که آفتاب عشق تو بر قلل
افکار من بوسه زند و بماند
در درۀ زندگی من
آن جا که محصول به عمل می آید

 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
8

8

کودکي را با کسوت شهزادگي آراسته است و زنجيرهاي گوهرنشان بر گردن دارد، به هنگام بازي ناشاد است و در هر گام اسير بلندي جامه‌ي فاخر خويش.
بيم فرسايش و آلودگي لباس، او را از جهان جدا ساخته و پاي حرکتش را فرو بسته است.
اي مادر! دريغا که بندگي تو در برابر زر و زيور، اگرچه تو را از آلودگي به خاک تن‌درستي‌بخش زمين، محروم ساخته، در همان حال گذرگاه تو را به سوي بازار زندگي مردم عادي فرو بسته است.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
9

9

اي نابخردي که مي‌کوشي بار سنگين خويشتن را بر شانه‌هاي خويش تحمل کني! تو اي گدايي که بر در سراي خود به دريوزگي روي آورده‌اي! بار خويش را بر دست او بنه، اويي که قادر است آن ‌را حمل کند و هرگز بر گذشته‌ها با اندوه ننگرد.
هوس تو، با دَم خويش، بي‌درنگ فروغي را که با آن تماس يافته خاموش مي‌کند. نامقدس است و تو ارمغان‌هاي خود را با دستان ناپاک او منه! تنها آن‌را پذيرا شو که عشق مقدس به تو ارزاني داشته است.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
10

10

اين است کرسي زير پاي تو، و آن‌جاست آرام‌گاه پاي تو، در مکاني که مستمندترين، فروافتاده‌ترين و ره‌گم‌کرده‌ترين انسان‌ها به زندگي خويش،‌ ادامه مي‌دهند.
وقتي مي‌کوشم برابرت سر تعظيم فرود آوردم،‌کرنش من بدان ژرفا نمي‌رسد که پاي توست، در آن مکان که مستمندترين، فروافتاده‌ترين و ره‌گم‌کرده‌ترين انسان‌‌ها به زندگي ادامه مي‌دهند.
غرور بدان مکاني ره ندارد که تو در جامه‌ي فقيرانه در ميان مستمندترين، فرو افتاده‌ترين و ره‌گم‌کرده‌ترين انسان‌ها گام برمي‌داري.
قلب من هرگز قادر نيست بدان‌جا ره يابد که و در آن به جمع بي‌کسان پيوسته‌اي و با آنان هم‌خانه گشته‌اي، آن‌جا که مستمندترين، فروافتاده‌ترين و ره‌گم‌کرده‌ترين انسان‌ها به حيات خويش ادامه مي‌دهند.
 

MaaRyaaM

عضو جدید

تاگور در کنار همسرش مری‌نالینی در سال 1883
 

russell

مدیر بازنشسته
سفر

ناشاد است روز

روشنا
زير ابرهاى عبوس
كودكى كتك‏ خورده را ماند
با ردّ اشك‏ها
برگونه‏هاى بى‏رنگش.

و فرياد باد
به فرياد جهانى زخم‏ خورده ماند.

من اما مى‏دانم
كه راهى ِ سفرم به ديدار دوست....
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
11

11

رها ساز آن گلبانگ و مناجات و ورد با تسبيح را! کدام کس را تو در اين گوشه‌ي تاريک و تنهاي معبد دربسته پرستش مي‌کني؟ ديدگان خويش را بگشا و ببين که خدايت برابرت نيست.
پروردگار در آن‌جاست که کشت‌کار، زمين سخت را شخم مي‌زند، در آن‌جاست که کارگر راه‌ساز، خاک و سنگ را هموار مي‌کند. او با کساني است که زير باران و آفتابند و پلاس‌شان آلوده به خاک. آن رداي قدوسي را به دور افکن و همانند او بر زمين غبارآلود فرود آي!
رستگاري؟ اين رستگاري را در کدامين مکان تواني يافت؟
جهان‌سالار ما خود شادمانه وظايف آفرينش را برعهده دارد و ميثاق او با ما جاوداني است.
از آن بيهوده پنداري‌ها بيرون آي و آن زيور و بخورها را به دور افکن. چه زيان اگر کسوت تو ژنده و مندرس باشد؟ به آستان او برو همراه با رنج بازو و عرق جبين، مجاور او باش.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
12

12

دوران سفرم دراز است و راهم پايان نيافتني.
با گردونه‌ي نخستين روشنايي خورشيد بدين‌جا پاي نهادم و به صحراهاي جهان هستي ره سپردم و همه جا در ميان اختران و کواکب جاي پاي‌ام پديدار ماند.
اين دورترين راهي است که مي‌توان به تو رسيد، و اين تمرين براي به نوا درآوردن آهنگي بس ساده، پيچيده‌ترين آن است.
رهسپر بايد به هر درِ بيگانه‌اي بکوبد تا سرانجام به خانه‌ي خويش رسد و سالک بايد به اقاليم ناشناخته سفر کند تا در پايان راه به درون زيارتگاه خود پاي نهد.
ديدگانم همه جا و در همه هنگام به سوي تو نگران بود تا عاقبت آن‌را بستم و بگفتم: "تو اين‌جايي".
اين پرسش و اين فرياد که "تو کجايي؟" به هزاران جويبار اشک مبدل شد و سيل اطمينان عالم را در برگرفت که "من اين‌جايم".
 

russell

مدیر بازنشسته
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
در نور این روز بی حساب و کتاب بهار
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شعر من آهنگ کسانی است که عبور کرده اند از کنار همه چیز و [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] درنگ نمی کنند

[/FONT] [FONT=arial,helvetica,sans-serif]کسانی که می خندند و همان ها که می تازند و هرگز به عقب [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] نگاه نمی کنند

[/FONT] [FONT=arial,helvetica,sans-serif]کسانی که خرم اند در نیمی از شیدایی لذت و با این حال [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]خاموش می شوند در لحظه [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] بی هیچ پشیمانی!

[/FONT] [FONT=arial,helvetica,sans-serif]ساکت ننشین![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]به من بگو از قطره های اشکِ در گذشته ات و از لبخنده هات[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و نایست به برداشتن گلبرگ های رها از گل هر شب

[/FONT] [FONT=arial,helvetica,sans-serif]بیا و نگرد پی چیزهایی که می گریزند از تو !

[/FONT] [FONT=arial,helvetica,sans-serif]برای دانستن مفهومی که چنان روشن نیست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]رها کن روزنه های هستی را[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]که همان ها هستند
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] موسیقی خارج شدن از عمق وجود.[/FONT]
 

russell

مدیر بازنشسته
وقت رفتن پرنده

وقت رفتن پرنده رسيده.
ديرى نمى‏گذرد كه آشيان‏اش
كنده، خالى، خاموش از ترانه
در آشوب جنگل
به خاك خواهد افتاد.
با برگ‏هاى خشك و گل‏هاى پژمرده
در سپيده‏دمان به تُهياى بى‏راه پر خواهم كشيد
به فراسوى درياى غروب.
زيرا كه ديرى است كه اين خاك ميزبان من بوده است
 

russell

مدیر بازنشسته
راه کودک

كودك اگر مى‏خواست مى‏توانست همين حالا به آسمان پرواز كند.
بيهوده نيست كه رهامان نمى‏كند.
دوست دارد سر به سينه مادر نهاده بيارامد، و هرگز دوريش را برنمى‏تواندتافت.
كودك از همه شيوه‏هاى سخن فرزانه‏وار آگاه است. خود اگر چند اندك كسان‏اند در جهان كه راه به معناى آن مى‏برند.
بيهوده نيست كه هرگز نمى‏خواهد لب به سخن بگشايد. مى‏خواهد كه سخن از لبان مادر بياموزد، همين و بس. از اين‏جاست كه چنين بى‏گناه مى‏نمايد.

كودك خرمنى زر و مرواريد داشت، با اين‏همه گداگونه پابه‏جهان نهاد.
بيهوده نيست كه بدين‏گونه با جامه‏ئى ديگرگونه آمده‏است.
اين نازنينْ درويش ِخُرد ِعريان چنين فرامى‏نمايد كه سخت بى‏يار و بيكس است، تا بتواند از دولت عشق مادر دريوزه‏كند.

كودك در سرزمين ماه نو ِكوچك، از هر بندى آزادبود.
بيهوده نبود كه آزادى خويش وانهاد.
نمى‏داند كه در كنج كوچك دل مادر شادى بى‏پايان را جائى هست، و مى‏داند كه در بازوان گرامى او گرفتار و فشرده‏شدن بسى شيرين‏تر از هر آزادى است.
كودك هرگز راه ِگريستن را نمى‏دانست. او مقيم ديار نيكبختى محض بود.

بيهوده نيست كه اشك‏ريختن را برگزيده‏است.
خود اگرچند تبسم مهربانش دل مشتاق مادر را به خويش مى‏كشد، با اين‏همه گريه‏هاى كوچكش بر چيزهاى اندك بند دوگانه مهر و دلسوزى را به هم مى‏بافد.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
13

13

ترانه‌اي را که مي‌خواستم سر دهم، تا اين‌دم ناخوانده مانده است!
روزان بي‌شماري را در هم‌ساز کردن سازم و هم آهنگ ساختن آوازم صرف کرده‌ام.
ترانه آماده نگشته و شعر سروده نشده است و تنها شکنجه‌ي آرزو در دلم باقي مانده است.

شکوفه‌ها شکفته نگشته‌اند و اين باد است که نغمه سراست.

سيمايش را نديده‌ام و صداي‌اش را نشنيده‌ام. تنها طنين گام‌هاي آرام اوست که از جاده‌ي برابر خانه به گوشم رسيده است.

لحظه‌هاي ديرگذر روز بدين‌سان صرف شده‌اند که سايه‌ي خويش را بر زمين گسترانند. با اين‌حال چراغ، افروخته نشده و مرا اذن آن نيست که وي را در خانه خويش پذيرا شوم.
به اميد ديدار او زنده‌ام و اين آرزو هنوز برآورده نشده است.
 

russell

مدیر بازنشسته
مى‏خروشند و نبرد مى‏كنند، شك مى‏كنند و نوميد مى‏شوند، داد و بيدادشان را انجامى نيست.
فرزندم، بگذار زندگى‏ات هم‏چون شعله بى‏جنبش و ناب نور به ميان آنان درآيد، و آنان رابه سكوت‏شان شادكند.
آنان در آز و در رشك خويش ستمگرند، سخن‏هاشان به كردار خنجرى نهفته، به خون تشنه‏است.
فرزندم، برو در ميان دل‏هاى سياه‏شان بيايست، و بگذار چشمان آرام تو بر آنان بيفتد، به كردار آرامش شامگاهى كه جدال را روز ببخشايد.
بگذار چهره‏ات را ببينند، فرزندم، تا بدين‏گونه معناى همه چيز را بدانند؛ بگذار دوستت بدارند و بدين‏گونه يك‏ديگر را دوست‏بدارند.
بيا و در سينه آن بى‏كرانه جاى‏بگير. به‏هنگام برآمدن خورشيد بگشاى و به‏كردار گلى شكوفا قلبت را بالا گير، و در غروب آفتاب سرفرودآر و خاموش‏وار پرستش ِروز را كامل‏كن.
 
آخرین ویرایش:
بالا