جالب است که باید حتما مردان جامعه به این نتیجه برسند که زنان حق دارند که...
یکبار دیگر جمله را مرور می کنیم: تا مردان جامعه ایرانی به این مرحله از بینش نرسند،که زنان هم حق دارند مثل خودشان:
عاشق بشوند، دوست داشته باشند، لذت ببرند، متنفر باشند،حتی خیانت کنند.
نمی توانند شناخت درستی از زنان داشته داشته باشند و به عشق واقعی هم نمی رسند.
و باید به این آشفته بازار معاملات در دوستی ها و شریک جنسی و ازدواج تن بدهند و هیچ گاه از بودن با زن به آرامش و تعادل نخواهند رسید.
خوب، کلیدواژه هاعبارتند از مردان، حق، زنان، عشق، دوست داشتن، لذت، خیانت... کلا احساسات! و سپس معجزه ی قرن: آرامش و تعادل با زنان.
صحنه با نور ملایم و موزیک رومانس: مرد می داند که زنش عاشق شده، کس دیگری را دوست دارد و از وی متنفر است و دارد به او خیانت می کند. به زنش می گوید: عزیزم، من به عنوان یک مرد ایرانی روشنفکر! که به کمال و درک بالایی از زنان و احساساتشان رسیده ام، به تو حق می دهم که به من خیانت کنی. زن به وی لبخند می زند و به فاسق مورد نظر زنگ می زند تا تشریف بیاورد. سپس در حالی که زنش با مرد موردنظر در اطاق خواب مشغول مغازله اند، روی صندلی لهستانی می نشیند، کتاب گزیده ی اشعار والت ویتمن را باز می کند و در حالی که با ملایمت به عقب و جلو تاب می خوردو یک گوشش به ناله های پرتمنای همسرش است، رو به دوربین لبخندزنان می گوید: من به تعادل و آرامش رسیده ام. صحنه آرام آرام تاریک می شود!
فکر می کنم صحنه بیش از آنکه کمدی به نظر برسد، نوعی گروتسک هذیان آلوده است. احتمالا آدم را یاد خنده در تاریکی ناباکوف می اندازد (هرچند متاسفانه در آنجا تعادل و آرامش چیزی در مایه های جنون است). اصلا وارد این بحث نمی شوم که آیا اصلا زنان این حقوق اساسی! را برای مردان هم قائلند یا نه (که بحث بیهوده ای است)، بحث تنها در معجزه ی نهایی داستان است، تعادل و آرامش با زنان.
نمی فهمم چرا انقدر واژه و مفهوم تعهد ثقیل و سنگین است؟ احساس بی پشتوانه چگونه می تواند به آرامش بیانجامد؟ آیا نفس عهد شکنی و خیانت آنقدر برای زن (و مرد) امروز جذاب است که گمان می کند در سایه ی آن بشریت به آرامش و سعادت می رسد؟ اصلا آیا به ازدواج و تعهد (و کلا عرف و قانون) به عنوان بستری برای خیانت، ساختارشکنی و هیجان ناشی از آن نگاه می کنیم؟ آیا ازدواج می کنیم که خیانت کرده باشیم؟ وقتی کسی را دیگر دوست نداریم چرا رک و راست و صادقانه توی صورتش نگاه نکنیم و نگوییم: تمومه عزیزم، باور کن، دیگه فایده ای نداره...؟؟؟
دوست عزیز ما، هیچ جایی برای عقل، منطق، تعهد، صداقت، اعتماد و نظایر اینها در زندگی زنان باقی نگذاشته اند. زن مورد نظر ایشان (که البته من هم موافقم عامه زنان اصولا آنقدر که احساس می کنند، نمی اندیشند) عقل و منطقش تعطیل است.
زندگی اش بستگی شدیدی به احساساتش دارد و همانقدر که فاقد ثبات احساس است، فاقد ثبات در تصمیم گیری و زندگی است. به چنین زنی چگونه می توان اعتماد کرد؟ اساسا آیا می توان گفتارش را روا دانست، قضاوتش را قبول کرد، شهادتش را معتبر فرض کرد، به وی اجازه داد برای جامعه اش تصمیم بگیرد، افسار کشور و لشکر را به دستش داد....؟؟؟
زن مثالی ایشان موجودی است بوالهوس، دمدمی، تحریک پذیر، که در مرحله ی دهانی فروید تثبیت شده، پرحرف است، اما حرفهایش بی معنی، بی پشتوانه و احساسی است، حیوانی است ناطق (تنها به منزله ی نطق، ردیف کردن کلمات)، کلا با مرد که حیوان سیاسی است و لاجرم می اندیشد تا پذیرفته شود متمایز است، نباید جدی اش گرفت، باید درکش کرد! همانطور که پزشکی بیمارش را، یا رام کننده ای جانور دست آموزش را... باید درکش کرد! و پس از این مرحله ی اساسی است، که مرد پس از آن که دریافت زن مورد نظر (پس از ارتکاب به خیانتی که از دیدگاه ایشان حق وی است) ارزشش را ندارد، که نه شایسته ی اعتماد، نه حمایت، نه حساسیت و نه عشق مردانه (تنها عشقی که می تواند به مرگ آگاهانه و ایثارگرانه ختم شود و طبیعی و غریزی نیست) است. در این حالت است که مرد، زن خیانتکارش را به چشم موجود بی ارزشی می بیند که بودن یا نبودنش یکسان است، که می شود جایگزینش کرد، با هر مادینه ای که واجد حداقلی از جذابیت جنسی باشد. مرد در می یابد که زن موضوع و محمول هیچگونه احساس حقیقی نیست، و پوچی لغاتی چون عشق و دوست داشتن در ارتباط با وی بیش از پیش به چشمش می آید. چنین است که مرد مورد نظر ما، به روشی که صد در صد منتج از دیدگاه انقلابی و فمنیستی (یا ضدفمینیستی، که اینجا فیل ستاره ی قطبی عزیز پشه زاییده است) دوست عزیزمان است، به آرامش و تعادل! (ناشی از بی تفاوتی آگاهانه) می رسد.
به گمانم بار دیگر از کمدی به تراژدی رسیدیم، به تلخترین نوع تراژدی انسانی: پوچی!
یکبار دیگر جمله را مرور می کنیم: تا مردان جامعه ایرانی به این مرحله از بینش نرسند،که زنان هم حق دارند مثل خودشان:
عاشق بشوند، دوست داشته باشند، لذت ببرند، متنفر باشند،حتی خیانت کنند.
نمی توانند شناخت درستی از زنان داشته داشته باشند و به عشق واقعی هم نمی رسند.
و باید به این آشفته بازار معاملات در دوستی ها و شریک جنسی و ازدواج تن بدهند و هیچ گاه از بودن با زن به آرامش و تعادل نخواهند رسید.
خوب، کلیدواژه هاعبارتند از مردان، حق، زنان، عشق، دوست داشتن، لذت، خیانت... کلا احساسات! و سپس معجزه ی قرن: آرامش و تعادل با زنان.
صحنه با نور ملایم و موزیک رومانس: مرد می داند که زنش عاشق شده، کس دیگری را دوست دارد و از وی متنفر است و دارد به او خیانت می کند. به زنش می گوید: عزیزم، من به عنوان یک مرد ایرانی روشنفکر! که به کمال و درک بالایی از زنان و احساساتشان رسیده ام، به تو حق می دهم که به من خیانت کنی. زن به وی لبخند می زند و به فاسق مورد نظر زنگ می زند تا تشریف بیاورد. سپس در حالی که زنش با مرد موردنظر در اطاق خواب مشغول مغازله اند، روی صندلی لهستانی می نشیند، کتاب گزیده ی اشعار والت ویتمن را باز می کند و در حالی که با ملایمت به عقب و جلو تاب می خوردو یک گوشش به ناله های پرتمنای همسرش است، رو به دوربین لبخندزنان می گوید: من به تعادل و آرامش رسیده ام. صحنه آرام آرام تاریک می شود!
فکر می کنم صحنه بیش از آنکه کمدی به نظر برسد، نوعی گروتسک هذیان آلوده است. احتمالا آدم را یاد خنده در تاریکی ناباکوف می اندازد (هرچند متاسفانه در آنجا تعادل و آرامش چیزی در مایه های جنون است). اصلا وارد این بحث نمی شوم که آیا اصلا زنان این حقوق اساسی! را برای مردان هم قائلند یا نه (که بحث بیهوده ای است)، بحث تنها در معجزه ی نهایی داستان است، تعادل و آرامش با زنان.
نمی فهمم چرا انقدر واژه و مفهوم تعهد ثقیل و سنگین است؟ احساس بی پشتوانه چگونه می تواند به آرامش بیانجامد؟ آیا نفس عهد شکنی و خیانت آنقدر برای زن (و مرد) امروز جذاب است که گمان می کند در سایه ی آن بشریت به آرامش و سعادت می رسد؟ اصلا آیا به ازدواج و تعهد (و کلا عرف و قانون) به عنوان بستری برای خیانت، ساختارشکنی و هیجان ناشی از آن نگاه می کنیم؟ آیا ازدواج می کنیم که خیانت کرده باشیم؟ وقتی کسی را دیگر دوست نداریم چرا رک و راست و صادقانه توی صورتش نگاه نکنیم و نگوییم: تمومه عزیزم، باور کن، دیگه فایده ای نداره...؟؟؟
دوست عزیز ما، هیچ جایی برای عقل، منطق، تعهد، صداقت، اعتماد و نظایر اینها در زندگی زنان باقی نگذاشته اند. زن مورد نظر ایشان (که البته من هم موافقم عامه زنان اصولا آنقدر که احساس می کنند، نمی اندیشند) عقل و منطقش تعطیل است.
زندگی اش بستگی شدیدی به احساساتش دارد و همانقدر که فاقد ثبات احساس است، فاقد ثبات در تصمیم گیری و زندگی است. به چنین زنی چگونه می توان اعتماد کرد؟ اساسا آیا می توان گفتارش را روا دانست، قضاوتش را قبول کرد، شهادتش را معتبر فرض کرد، به وی اجازه داد برای جامعه اش تصمیم بگیرد، افسار کشور و لشکر را به دستش داد....؟؟؟
زن مثالی ایشان موجودی است بوالهوس، دمدمی، تحریک پذیر، که در مرحله ی دهانی فروید تثبیت شده، پرحرف است، اما حرفهایش بی معنی، بی پشتوانه و احساسی است، حیوانی است ناطق (تنها به منزله ی نطق، ردیف کردن کلمات)، کلا با مرد که حیوان سیاسی است و لاجرم می اندیشد تا پذیرفته شود متمایز است، نباید جدی اش گرفت، باید درکش کرد! همانطور که پزشکی بیمارش را، یا رام کننده ای جانور دست آموزش را... باید درکش کرد! و پس از این مرحله ی اساسی است، که مرد پس از آن که دریافت زن مورد نظر (پس از ارتکاب به خیانتی که از دیدگاه ایشان حق وی است) ارزشش را ندارد، که نه شایسته ی اعتماد، نه حمایت، نه حساسیت و نه عشق مردانه (تنها عشقی که می تواند به مرگ آگاهانه و ایثارگرانه ختم شود و طبیعی و غریزی نیست) است. در این حالت است که مرد، زن خیانتکارش را به چشم موجود بی ارزشی می بیند که بودن یا نبودنش یکسان است، که می شود جایگزینش کرد، با هر مادینه ای که واجد حداقلی از جذابیت جنسی باشد. مرد در می یابد که زن موضوع و محمول هیچگونه احساس حقیقی نیست، و پوچی لغاتی چون عشق و دوست داشتن در ارتباط با وی بیش از پیش به چشمش می آید. چنین است که مرد مورد نظر ما، به روشی که صد در صد منتج از دیدگاه انقلابی و فمنیستی (یا ضدفمینیستی، که اینجا فیل ستاره ی قطبی عزیز پشه زاییده است) دوست عزیزمان است، به آرامش و تعادل! (ناشی از بی تفاوتی آگاهانه) می رسد.
به گمانم بار دیگر از کمدی به تراژدی رسیدیم، به تلخترین نوع تراژدی انسانی: پوچی!