دیدار با جانبازی استثنایی

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدار با جانبازی استثنایی

پس از گذشتن از چند خیابان داخل کوچه‌ای وارد منزل کوچکی شدیم. این محل که تقریباً در حاشیه سنندج بود، حال و هوای عجیبی داشت. پارچه هایی در دو سمت کوچه و اطراف خانه زده شده بود. بچه های محل هم با دیدن ما طرفمان آمدند و با ما وارد آن خانه شدند. چون خانه کوچک بود و دو اتاق بیشتر نداشت، در حیاط منزل جمع شدیم.
جانبازی که با دو عصا و به آرامی حرکت می کرد از ساختمان خارج شد و بر صندلی کنار دیوار حیاط نشست. برادر راهنما ضمن معرفی ما به او، از ایشان خواست داستان خود را برای ما تعریف کند. برادر جانباز هم در‌حالی‌که از سرخی صورتش معلوم بود تعریف داستان برایش آسان نیست، ابتدا خود را معرفی کرد: من پاسدار هستم و حدوداً دو سال و اندی است که وارد سپاه پاسداران شده ام.
سال گذشته در یک کمین ضد انقلاب با گروهمان محاصره شدیم و تمامی افرادمان در درگیری زخمی و یا شهید شدند و من هم تیر خوردم. فرمانده آنان (ضد انقلاب) آمد و یک‌ یک زخمی‌ها را تیر خلاصی زد تا به من رسید. از اسمم که روی لباسم بود فهمید که کرد هستم. تنها یک تیر به پایم خورده بود. از من خواست سرپا بایستم. بعد از پشت سر با اسلحه ژ3، هشت گلوله از گردن تا پایین کمر روی ستون فقراتم شلیک کرد و در همان حال به زبان محلی گفت: میخواهم زجرکش‌اش کنم که راحت نمیرد و همه بدانند ما با هم‌محلی هایمان که به آرمان ما وفادار نباشند سخت تر از دیگران برخورد می کنیم.

من از صبح که کمین خوردیم تا عصر، وسط جاده افتاده بودم و خون زیادی از بدنم رفته بود، اما خداوند نخواست و در من لیاقت ندید که شهید شوم. گشت سپاه رسیدند. اول فکر کرده بودند شهید شده ام، اما وقتی داشتند مرا به طرف معراج شهدا می‌بردند، دیدند که هنوز نفس می کشم. فوری مرا به بیمارستان بردند و بستری ام کردند. پس از مدتی زخم هایم بهبود یافت. اما از آنجا که گلوله ها به نخاعم برخورد کرده و قطع نخاع شده بودم، کاملاً بی حرکت بودم و چند ماهی را در آسایشگاه جانبازان دائماً روی تخت بودم.
شخصی در موقعیت من می بایست حتماً پرستار داشته باشد و یک نفر کارهایش را انجام دهد. مادرم طاقت نیاورد و به هر شکلی بود مسئولین و خودم را قانع کرد که خودش پرستاری‌ام را برعهده بگیرد. او پس از انتقال به خانه، دائم تر و خشکم می کرد. زندگی برایم سخت بود. با آنکه مادرم برایم هیچگونه کوتاهی نمی کرد، خجالت زده او بودم. تا اینکه شب جمعه شش هفته قبل، مادرم در ضمن حرفهایش به حالت خبری گفت: میدانی امشب شب شهادت مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا(س) است و منزل فلانی (یکی از خویشاوندان) مراسم گرفته اند.
گفتم: شما شرکت کن.
گفت: نه! مراسم من تویی.
از من اصرار و از او انکار که نمی روم، شاید تو کاری داشته باشی.
گفتم: نه! کارها را انجام میدهم. شما برو برای من هم دعا کن.
و بالاخره او را راضی کردم برود. یکی دو ساعت بود که رفته بود و هوا هم تاریک شده بود. پیش خودم گفتم نکند موقع دستشویی ام باشد و دوباره بستر خود را نجس کنم و کار مادر پیرم زیاد شود. آخر مگر این پیرزن چقدر باید برای من صدمه بخورد. از طرفی هم نمی توانستم تکان بخورم. دلم گرفت. شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و به بی بی دو عالم متوسل شدم و چندین بار گفتم امشب شب شهادت شماست، شما رفتید راحت شدید، چرا من مثل هم‌ قطاری ها و دوستان پاسدارم شهید نشدم؟ چرا باید آنقدر عاجز شوم که نتوانم کار خودم را خودم انجام دهم و خلاصه حالی پیدا کردم. درحالیکه نمیدانم خواب بودم یا بیدار، اتاق کاملاً روشن شد، ناگهان دیدم خانمی روی صندلی (کنار اتاق) ـ که معمولاً مادرم می نشست ـ نشسته و نوری کامل اطراف چادر او را احاطه کرده، گفتم مادر کی برگشتی چرا صدای در نیامد؟! شرمنده شده بودم که او صدای گریه مرا شنیده و الان غصه می خورد. که آن خانم گفت: تو خودت مرا صدا کردی!
گفتم: من کی شما را صدا زدم. من داشتم خانم فاطمه زهرا(س) را صدا می کردم

ایشان بدون معطلی فرمود: بلندشو! بلندشو! خودت میتوانی کارهایت را انجام دهی و نیاز به کسی نداری. بلندشو.
و من که حال خودم را نمی فهمیدم، از روی تخت برخواستم، پایین آمدم و به طرف حیاط رفتم. اصلاً حواسم نبود که چراغ را روشن کنم؛ چرا که همه جا کاملاً روشن بود و بعد از چند دقیقه که به اتاق برگشتم، دیدم اتاق تاریک است. نه نوری، نه کسی! به طرف در خانه رفتم، در را باز کردم. بوی عطری عجیب در کوچه پیچیده بود، اما کسی نبود. به خانه برگشتم. وسط حیاط بودم که یک مرتبه مادرم در را باز کرد و وارد منزل شد و با دیدن من از هوش رفت. برخاستم کمی آب آوردم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد. مرا نگاه می کرد و گریه می کرد. من هم به او نگاه می کردم و گریه می کردم.
پس از ساعتی، تعریف کرد که وقتی در مجلس، سخنران مصیبت حضرت زهرا(س) را خواند و روضه خوان یاد پهلو و سینه شکسته حضرت کرد و گفت: حضرت دستش را به در و دیوار می گرفت و راه می رفت، خیلی دلم شکست و پیش خود گفتم، ای کاش پسر من هم می توانست با دست گرفتن به دیوار راه برود که یک مرتبه دلم به شور افتاد. یادم افتاد که چراغها را برای تو روشن نکردم و شاید الآن به من احتیاج داشته باشی. بلند شدم و هرچه صاحبخانه اصرار کرد که برای شام بمانم، گفتم، نه! باید بروم.
هرچه به منزل نزدیک می شدم، دلشوره ام بیشتر می شد. وقتی وارد کوچه شدم، بوی عطر عجیبی آمد و هنگامی که وارد منزل شدم، بوی عطر بسیار زیاد شد. ناگهان تو را وسط حیاط دیدم و دیگر حال خود را نفهمیدم.
*****
پس از این واقعه پزشکان معاینات مختلفی کردند و گفتند این یک معجزه است که نخاع شما که قطع شده بود، بهبود یافته، اما با توجه به تجربیات پزشکی پیشنهاد می کنیم به این نقطه (ستون فقرات) فشار نیاور. سعی کن گاهی مواقع از عصا استفاده کنی. لذا من با این دو عصا این طرف و آن طرف میروم، تا انشاءالله پس از چندی آنها را هم کنار بگذارم. بچه ها همه موقع خداحافظی با بوس های بر صورت و پیشانی او لبان خود را متبرک نمودند.
 

Similar threads

بالا