دکترعلی شریعتی

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
٫عشق،حیرت و گریز و بی تابی یک دور افتاده است برای پیوستن.
۲٫هنر اصولا استعدادآدمی است برای تکمیل زندگی مادی
۳٫تنهایی یعنی بی کسی،جدایی یعنی بی اویی،بی او ماندن. بی او ماندن یعنی او را داشتن و به او عشق ورزیدن .
۴٫مسئولیت زاده توانایی نیست،زاده آگاهی است وزاده انسان بودن
۵٫صحیفه،کتاب جهاد در تنهایی است
۶٫ایمان،نیرومند می آفریند.
۷٫وقتی عشق فرمان میدهد،محال سرتسلیم فوپرو می آورد
۸٫او نیکی نکرده است ،نیکی او شده است
۹٫روندگان نیایش کمند و نیاز بدان بسیار.
۱۰٫خدایا:عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار
۱۱٫خدایا:مرا همواره،آگاه و هوشیاردار،تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری-مثبت یا منفی-قضاوت نکنم.​
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر علی شریعتی:

.........با شیطان هم داستان شده ام تا در مقابل هیچ انسانی سر فرود نیاورم.......
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
۳۰ جمله کوتاه از دکتر شریعتی:

۳۰ جمله کوتاه از دکتر شریعتی:


۱٫ سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت.

۲٫ جهان را ما ، نه آنچنانکه واقعا هست می بینیم ، جهان را ما آنچنانکه ما واقعا هستیم ، می بینیم.

۳٫ بشر » یک بودن است و «انسان » یک شدن.

۴٫ مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی و زاده انسان بودن است.

۵٫ آگاهی اگر چه به رنج ، ناکامی و بدبختی منجر شود ، طلیعه راه و طلیعه روشنایی ، طلیعه نجات بشریت است ،… از جهلی که خوشبختی ، آرامش ، یقین و قاطعیت میآورد ، هیچ چیز ساخته نیست.

۶٫ پیروزی یکروزه به دست نمی آید ، اما اگر خود را پیروز بشماری ، یکباره از دست میرود.

۷٫ انسان به میزانی که می اندیشد ، انسان است، به میزانی که می آفریند انسان است نه به میزانی که آفریده های دیگران را نشخوار می کند.

۸٫ باید دانست که بزرگترین معلم برای به دست آوردن استقلال و شخصیت ملی خودش دشمنی است که استقلال و شخصیت ملی اش را از او گرفته است.

۹٫ عرفان دری است به دنیای دیگر ، که باید باشد و هنر، پنجره ای به آن دنیا است

۱۰٫ انتظار آمادگی است نه وادادگی

۱۱٫ علی آشکار ترین حقیقت و مترقی ترین مکتبی است که در شکل یک موجود انسانی تجسم یافته است ، واقعیتی بر گونه اساطیر و انسانی است که هست از آنگونه که باید باشند و نیست

۱۲٫ آنگاه که کمیت عقل می لنگند، نیایش بلند ترین قله تعبیر را در پرواز عشق در شب ظلمانی عقل پیدا می کند.

۱۳٫ اسلام علی بر این سه پایه استوار است : مکتب، وحدت ، عدالت

۱۴٫ توده مردم به یک آگاهی نیاز دارند و روشنفکر به ایمان

۱۵٫ شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن ، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می شود و اگر دشمنش را نمی کشد رسوا می کند.

۱۶٫ چه فاجعه ای است که باطل به دستی عقل را شمشیر می گیرد و به دستی شرع را سپر.

۱۷٫ تقلید نه تنها با تعقل سازگار نیست ، بلکه اساسا کار عقل این است که هرگاه نمی داند ، از آنکه می داند تقلید می کند و لازمه ی عقل این است که در این جا خود را نفی نماید و عقل آگاه را جانشین خود کند.

۱۸٫ لازمه ی توحید خداوند ، توحید عالم است و لازمه ی توحید عالم توحید انسان است.

۱۹٫ وقتی عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرو می آورد.

۲۰٫ عشق عبارت است از همه چیز را برای یک هدف دادن و به پاداشش هیچ چیز نخواستن ، این انتخاب بزرگی است ، چه انتخابی!.

۲۱٫ وارد کردن علم و صنعت ، در اجتماع بی ایمان و بدون ایدوئولوژی مشخص ، همچون فرو کردن درخت های بزرگ و میوه دار است در زمین نامساعد در فصل نا مناسب.

۲۲٫ فلسفه زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه می شود : فدا کردن آسایش زندگی برای ساختن وسایل آسایش زندگی.

۲۳٫ هیچ چیز به وسیله دشمن منحرف نمی شود ، دشمن زنده کننده دشمن است ، بلکه آنچه که یک فکر و یک مذهب را مسخ می کند ، دوست است یا دشمنی که در جامعه ، دوست، خودش را نشان می دهد.

۲۴٫ هنر تجلی روح خلاق آدمی است، هنر با مذهب خویشاوندی دیرین دارد… هنر یک ذات عرفانی و جوهر احساس مذهبی دارد.

۲۵٫ جهل، نفع و ترس عوامل انحراف بشری

۲۶٫ از تنهایی به میان مردم می گریزم و از مردم به تنهایی پناه برم

۲۷٫ آنان که « عشق » را در زندگی «خلق » جانشین « نان » می کنند، فریبکارانند، که نام فریبشان را « زهد» گذاشته اند.

۲۸٫ مردی بوده ام از مردم و میزیسته ام در جمع و اما مردی نیز هستم در این دنیای بزرگ که در آنم و مردی در انتهای این تا ریخ شگفت که در من جاری است و نیز مردی در خویش و در یک کلمه مردی با بودن و در این صورت دردهای وجود، رنج های زیستن، حرف زدن انسانی تنها در این عالم ، بیگانه با این «بودن»!

۲۹٫ هر کس مسیحی دارد، بودایی که باید از غیب برسد ، ظهور کند ، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود. زندگی جستجوی نیمه ها است در پی نیمه ها ، مگر نه وحدت غایت آفرینش است ؟ پروانه مسیح شمع است ، شمع تنها در جمع ، چشم انتظار او بود ، مگر نه هر کسی در انتظار است؟

۳۰٫ چه قدر ایمان خوب است! چه بد می کنند که می کوشند تا انسان را از ایمان محروم کنند چه ستم کار مردمی هستند این به ظاهر دوستان بشر ! دروغ می گویند ، دروغ ، نمی فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند.

اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟
اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟
اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟
اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟ اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها که می خواهند معبود را از هستی برگیرند چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند؟;)
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
دست اندر کار آفرینشی دشوار و پر شکوهم ، یک هیرا گیری مطلق و ناتمام .یک انتحار آرام و خود آگاهانه و طولانی .
من اکنون ، شب و روز ، در جستجوی همه آن من هایی ام که این طبیعت بیگانه ، به حیله و «بی حضور من » ، بر من تحمیل کرده است ، تا همه را در پای « او » که به اعجاز خویش به اندرونم پا گذاشته است . قربانی کنم.
در خونبهای این اسماعیل ، هیچ فدیه ای را نخواهم پذیرفت که میدانم « خود حجاب خودم و باید از میانه بر خیزم »
چه خوب است آفریدگار خویش بودن ! اما … آسان نیست
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
جوهری که هویت خویش را نیافته است جوهر رنج است . کسی که با «خود » نیست ! چه تنهایی سختی
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
وحشی ترین « غرور» های پولادین و طوفانی ترین « عصیان » های آتشین ، در اوج صعو دش ، در آخرین نقطه جستنش ، فواره ای است که پس از گریختن از تنگنای تاریک جبر ، در جستجوی آرام یافتن ،به دعوت جاذبه ای ، سر فرود می آورد تا خود را در دامان خویشاوندش محو کند و رها گشته از بند هر بیگانگی ، از حیرت دردناک رهایی در پیوند خویشاوندش رها گردد.
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت

:gol:می گویند خدا تنهاست
ما که خدا نیستیم پس چرا تنهاییم؟
 

Saghar_mv

عضو جدید
مهربان باش

مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم.
دکتر علی شریعتی
 

Saghar_mv

عضو جدید
هیچکس حرف آن ملایی را که می گوید ، « موسیقی حرام است » ،
ولی اصلا نه در عمرش موسیقی شنیده و نه اگر بشنود می فهمد
گوش نمی دهد !
ای کسی که می گویی « غنا» حرام است ،
اصلا تو می فهمی « غنا » چیست ؟

خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

دیگران ابراز انزجار می کند که
در خودش وجود دارد!
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
4

4

شریعتی: من دوست ندارم که در آبادی ، کسی از کویر گفتگو کند، کویر کتاب مجلسی نیست مثل این است که کسی با «لباس زیر»، که در «اندرون» می پوشد ، بیایید به دم در توی کوچه و بازار… و یا حتی در محفل ادبی
- خوب، ولی شما به هر حال آمده اید،
- بله، صدایی از بیرون شنیدم ، صدای پای رهگذری .
مردم عجب به ریا و نفاق احتیاج پیدا کرده اند، اگر یک بار ان را فراموش کنی بر تو نمی بخشند!
- این رهگذر کیست؟
- همان که هر کسی در کمینگاه فطرتش ، تمام عمر را به انتظار او نشسته است
- همه چنین انتظاری را در خود احساس نمی کنند
-آری ، اینها همه خوشبخت هایی هستند که به قول هانری پل سیمون :«در انتظار هیچ نیستند جز رسیدن اتوبوس»!
- کویر از نظر نویسندگی چه سبکی است؟
- سبکی است که با آن کویر نوشته شده است!
- به عقیده شما کویر اثری که بر نسل جوان روشنفکر میگذارد اثر همه ی کتاب های دیگر شما را خنثی نمی کند؟
من خیلی ها را دیده ام که چنان نشئه ی کویر شده اند که زندگی را از یاد برده اند و از راه مسئولیت و عمل و واقعیت گرایی پرت شده اند.
- بله مثنوی من ، چو قران مدل هادی بعضی ؛ بعضی را مضل!
-هادی؟ اصلا در کویر ، مگر مسئله هدایت فکری هم مطرح است ؟ من فکر می کنم یک اثر بزرگ «هنر برای هنر »است و «فکر برای فکر» ،نه «هنر در خدمت اجتماع »! «از کجا آغاز کنیم » شما یک اثر هدایت کننده و مسئولیت آور است ه چند که از نظر فکری و ادبی قابل مقایسه با کویر نیست، همانطور که گفتید، کویر مثنوی شما است ، در صورتی که شما گفته اید، امروز ما به مثنوی کمتر احتیاج تا یک «رساله علمیه»! کویر با ان قدرت خارق العاده اثر «شهادت» را می برد.
رای انهایی که کویر را بد می فهمند ، ! روحی که از ابادی شهر به برهوت کویر می افتد ، همسایه دیوار به دیوار مرگ قرار می گیرد…مردم پرستش را بد می فهمند ، نیایش را هم بد می فهمند . الان اثری را که دعا و پرستش بر روح ها می گذارد ، اثری تخدیر کننده ، اغفال کننده از واقعیت ها و سلب کننده مسئولیت ها و فلج کننده ی عمل است ، در حالی که پرستش و نیایش ورزش روح است برای «از خود کنده شدن و در راه آرمان فدا شدن » . دعا ، روح آدمی را برای قربانی شدن پرواز می کند ! «علم» آدمی را از اسارت طبیعت آزاد می کند ، زندان بیرون را میکشد ، و تنها «عشق» قدرت و لیاقت آن دارد که آدمی را اسارت خود نجات دهد ، از زندان درون رها کند ! خود را فدای دیگران کردن دعوتی است که جز از زبان عشق نمی توان شنید
«آنجا که عشق فرمان می دهد محال سر تسلیم فرود می اورد !»
می گویید کویر در بسیاری اثری گذاشت که زندگی را فراموش کردند ، آری، مگر نه همین «زندگی » است که در نخستین گام ، یک « مجاهد » باید فراموش کند !
برای زندگی مردم فداکاری کردن ، یعنی زندگی خود را فدا کردن ! جز این هر شکل دیگری ! یا قربانی احساسات و تبلیغات و تحریکات غریزی قرار گرفتن است و یا «معامله ای ، بده-بستان » ! یا «سودایی» یا «سوداگری»
-ممکن است بگویید اساسا در کویر می خواهید چه بگویید؟ لااقل آن جمله ای که در آغاز کتاب نقل کرده اید چه معنی دارد ؟ « تو قلب بیگانه را می شناسی ، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده ای »!
- تمام کویر ، حکایت همین قلب غریب است ! من معتقدم به همان اندازه که زهد می کوشد تا ، بدون حل تضادهای طبقاتی و تحقیق سوسیالیسم ، توحید و اخلاق و تکامل معنوی را در جامعه احیا کنند ، سوسیالیسم نیز ساده لوحانه می پندارد که با حل مشکلات اقتصادی و نفی استثمار مادی ، انسان را به مرحله «بی نیاز و بی رنجی » خواهد رساند . شکست نسبی رسالت انبیا در تحقق توحید به عنوان توحید الهی و لازمه اش : توحید انسانی ، حاکمیت اسلام اشرافیت و محکومیت اسلام علی و ثابت می کند که تا قدرت د اختیار یک طبقه است ، توحید نیز در دست او ابزار شرک می شود و احساس مذهبی نیز عامل تخدیر و بیماری فلج کننده! به نیروی خود اسلام ، خانواده پیغمبر مظلوم می شود و به نیروی قرآن ، علی در صفین شکست میخورد و بالاخره با فتوای دینی ، حسین تکفیر می شود ! از سویی رشد بورژوازی در غرب نشان می دهد که به میزانی نیازهای اقتصادی بیشتر تأمین می شود و انسان غربی به رفاه می رسد ، دغدغه روح و نیاز انسانی و عصیان و عطش بیشتر جان می گیرد.
کویر تجسم سرنوشت آدمی در طبیعت است …
من در کویر ، از لائوتزو و بودا پلی زده ام تا هادگر و سارتر و بهتر بگویم ، پلی کشف کرده ام که ان را مدیون «قصه ی آدم » در فرهنگ ابراهیمی ام و تجسم عینی سمبلیکش : «حج » که تئاتری که در آن ، کارگردان خداست و بازیگر ، انسان و نمایشنامه؟ فلسفه ی وجود و داستان آفرینش و قصه ی خلقت آدم انسان و تکوینش در تاریخ و حرکتش در ذات ، بر مبنای جهان بینی توحید ! چقدر آرزو می کردم تا آقای سارتر را بیاورم به «میقات» و بر او احرام بپوشانم تا آن « خودی را که این همه از آن رنج میبرد و در تلاش پوست افکندن از خویش است» ، در میقات بریزد و انگاه از نفی خویش ، به اثبات رسیده د میان آن دو کوه بدوانمش ، به تلاش آوارگی و جستجوی گمکرده ، که دلهره ی آدمی ست ، دلهره ی وجود آدمی ، دلهره ای که او را سخت بی تاب کرده است و انگاه بگویمش که «قبله در قفا بنه» و با خیل آدمیان یکرنگ ویک شخصیت که دیگر نام و عنوانی ندارند ، حرکت در آن سوی قبله را آغاز کن ! به سوی عرفان مرحله ی « شناخت » و در بازگشت به سوی کعبه ، درنگ در مشعر ، سرزمین شعور ، شعور حرام! حکومت شب ، و جمع اوری سلاح و آمادگی و انتظار حمله ، چشم در مشرق و هماهنگ آفتاب ، یورش بردن به «منی» صحنه ی جنگ و سرزمین عشق ! و کوبیدن هر سه بت تثلیث ، سه قدرتی که ادمی را در طول تاریخ قربانی استبداد و استثمار و استحمار! کرده است ، به نام سیاست ، اقتصاد و دین ! و آنگاه اسماعیلت را که نمیدانم چیست به عنوان بت نسل امروز یا… هر چه ، هر عزیزی که تو را از مسئولیت باز می دارد ،
قربانی کن ، در سرزمین عشق ، کارد بر حلقومش نه ، بفشر و…
گوسفندی ذبح کن ! لقمه ای به گرسنه ای ببخش !
وه ! که این حج کلافه ام می کند ! چهار سال است هنوز از حج باز نگشته ام !هنوز حاجی نشده ام !
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
در این هنگام است که می توان نشست و به این شاگرد شگفتی که در اوج پرواز های سبک پر و زیبایش ناگهان سقوط می کند فهماند که وصیت چیست ، که نصیحت چیست؟
به او فهماند که این پیغمبر بی امتی که از دنیای دیگری آمده است و با تو از زمین و آسمان های عالم دیگری سخن می گوید چه کند؟
جز با کلمات بشری جز با زبان همین دنیا مگر زبان دیگری برای گفتن دارد؟
چگونه بفهماند که او خود می دانست که انچه او در آن عالم دیده است و پیام هایی که از لبان وحی می گیرد به گفتن نمی اید. در قالب هیچ کلمه ای ، کلامی نمی گنجد، هیچ زبانی با ان سازگار نیست. او خود می دانست که آنچه او می بیند و می اندیشد نه برای گفتن است که ابزار پست خاکیان است و برده ی خدمتگذار خاک و با ان چگونه می توان از آسمان خبر آورد ؟ او خود می دانست که نمی یتوان گفت و نمی گفت و این بود راز خاموشی او ، حکمت سکوت سنگین و خفقان اور او که دردش و حرفش حرف شمس تبریزی بود که می گفتند چیزی بگو و می گفت:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش
این بود که با خلق جز با زبان خلق و جز از دنیای خلق چیزی نمی گفتم و عمر را به خاموشی گذاشتم و گذشتم تا رسیدم به تو که ناگهان بر سر راهم سبز شدی و دامن جامه ام را چنگ زدی که : « من شما را می شناسم ، شما را پیش از این در جائی دیده ام ، می دانم که اهل این شهر نیستید ، من هم غریبم ، با این مردم نمی جوشم ، با کسی در اینجا آشنا نیستم ، تنهایم کجا می روید؟ مرا هم با خود ببرید ، من نمی توانم در این شهر بمانم ، نمی توانم ، می دانم شما هم غریبید ، احساس می کنم که ما از یک وطنیم ، با زبان شما حرف می زنم ، یادم می اید ، آری یادم می اید که شما را آنجا دیده ام آری مثل اینکه در یک شهر ، یک محله ، نه در یک خانه می زیسته ایم، آری در یک خانه ، ما سالها با هم زندگی می کرده ایم ، با هم بوده ایم ، با هم ساعت ها حرف زده ایم ، با هم سفر ها کرده ایم ، با هم قدم ها زده ایم ، چه قرن ها و قرن ها از آن روزگاران گذشته است ، همه چیز عوض شده است ، همه چیز ، همه چیز فراموش شده است ، اما… بوی اشنایی می اید ، طعم خویشاوندی از سخنت پیداست. من هم اهل این شهر نیستم بگو ! بگو!
حرف بزن ، من هم با زبان شما حرف می زنم ، آنرا می فهمم ، باز بان وطنمان حرف بزن ، ببین چیزی از آن روزها و روزگاران یادت می آید ؟ از وطنمان چیزی به خاطرت هست؟ از انجا بگو …»
و من همچنان ساکت بودم و اگر هم می گفتم با زبان مردم همین شهر حرف میزدم، از همین شهر می گفتم ، نمی خواستم بدانی بدانی که من هم اهل ان سرزمینم ، از انجا آمده ام ، نمی خواستم اشنایی بدهم اما در چشم های تو که به رنگ عالم دیگر است خواندم و در چهره ی تو که با ان تصویر پنهانی خویش همانند بود یافتم و از بیتابی های تو که به بی قرار ی های آتش مرموز معبد مهر پرستی می مانست دیدم که نه ، تو از مردم این شهر نیستی ، اما باز هم وحشت از اشتباه مرا همچنان به نگبانی سکوت وا می داشت ، که اگر اشتباه می کردم اه که چه وحشتناک بود ، چه وحشتناک که ودیعه ی مقدس خدایی را که پس از عمری به خون دل مستور داشته
بودم و از گزند هر نگاه ناپاکی محفوظ ، داده باشم به دست نااهلی که در امانت خیانت کرده ام و چه امانتی و چه خیانتی ! که اگر چنین می شد ؟ چه می ماند؟
اما تو رها نکردی و قلم و دفتر به دستم دادی که بنویس ! بنویس و من می نوشتم و نوشتم و در هر لوحی از سرمنزلی برایت حکایت کردم و در هر مکتوبی از حال و دردی سخن گفتم و دستت را گرفتم وسر به بیابانها گذاشتم و تو را با خود بردم و در هر سفری هرگاه که می دیدم خوب می آیی و همسفری پایدار و استوار و توانایی و هم سخن آشنا ، تورا به راه های سخت تر و منزل های صعب تر می کشاندم و در راه قصه های شگفت تر حکایت می کردم و آه که چه رنج اور و بیچاره کننده است که می بینم گاه سکندری می خوری و به زانو در می آیی و به رو می افتی ! طاقت فرسا است!
حال فهمیده ام ، کار تو به دستم مانده است، می دانم در راه هر چه سخت و هر چه صعب می آیی و هر چه تند می ایم خوب می ایی و هر گز دنبال نمی مانی ، هرگز ! بارک الله ! تبارک الله احسن الخالقین ! اما در ان هنگام که پا به پای من ، دست به دست من می دوی و چه خوب می دوی هرگاه می رسم به سر پیچی تند و می خواهم با همان سرعت برانمت به راه تازه و آغاز سفری تازه ، می افتی! آری راه ها را همه خوب می آیی و خوب ، اما سر پیچ ها تند که من هم چنان دست در دست تو پیچ می خورم و می دوم ناگهان می بینم که که دستت از دستم در رفت و دم رو افتادی ، که من گرم نشئه سفر میگریزم و می دوم و می روم چه حالی پیدا می کنم ! چه حالی بخصوص می بینم که افتاده ای و بر نمی خیزی و فریاد می زنی و خشم و آه و ناله که ها! نمی آیم! یک قدم نمی آیم ، مرا به اینجا مبر ! من نخواهم آمد ، من می خواهم همچنان در همان راه بدوم ، بدویم ، من بر نمی گردم ، بر نمی گردم …ها! این راه برگشت است ! می خواهی مرا بر گردانی!
و من باز مدتی باید بنشینم و جانم ، چشمم عزیزم آخر! کی می خواهد بر گردد؟
به کجا می خواهیم بر گردیم ؟ ببین ! درست نگاه کن ! اگر می خواستم تو را به شهر بر گردانم که این همه تو را از شهر دور نمی بردم ، این همه تو را نمی دواندم ، تو را به این سینه این کویر پهناور که از هر سو جز افق دیواری نیست نمی کشاندم
این دشت پهناور و ساکت را ببین ! نمی بینی که سیمای ان را نه تنها گام بلکه نگاه و خیال مردم این شهر نیز نیالوده است ! نم بینی ؟۱ اگر می خواستم تو را که از شهر به تنگ آمده بودی و از سنگینی و لزجی هوای مترتکم از بخار نفس ها و بوی عرق ها و گند دهن ها و باد لجن ها داشت خفه می شدی چند قدمی از شهر بیرونت می آورم و ساعتی در هوای ازاد بگردانمت و نسیم پاک صحرا و کوه را بر چهره و مو های عرق کرده و گرمازده ات رها کنم و بوی خوش گلهای وحشی بیابان را به مشامت رسانم و نکاهت را لحظه ای و لحظاتی بر روی علف ها و کمره ی صخره های باران خورده و خاک نم گرفته و شاخه تمشک های وحشی و و آسمان شسته و پاک و بزرگ کویر که همچون دل پارسایان آیینه صاف و صیقل خورده پرتو انوار عشق جاوید و عزیزی است گردش دهم و سپس به میان مردم شهر و به زیر سقف خانه ات برگردانم تو را هرگز تا این جاها نمی اوردم
***
آه که چه سخت است سفری اینچنین ! تا راه عوض می شود ، در سر هر پیچی هی باید نشست و توضیح داد و دلداری داد و اطمینان داد و استدلال کرد و قسم و آیه که ولله ، بالله، تالله…
عجیب است ! من سالها است عادت کرده ام که با همه بجوشم و بسازم و در عین حال مجهول مانم ، یا بسیاری از انچه می اندیشم و یا احساس می کنم در چشم ادراک صمیمی ترین و نزدیک ترین دوست و اشنایم ناشناخته ماند یا اصلا ناگفته ماند ، ماند که ماند! هر کس هر مبلغ از من را دریافت کرد کافی ست دیگر چانه زدن و اصرار کردن که کمی بیشتر برگیر بی معنی است .
ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخواهند بر می گیرند و می برند ، یکی آجر می برد دیگری سنگ ، دیگری گچ و…. ویرانه ای کهن ، یادگار قرن های زیبایی و هنر و ذوق و مدنیت طلایی گذشته را چنین می نگرند؟
…..
تا ناگهان در میان خیل دهقانان و خر کاران و بارکشان و زنان و مردان ده که هر یک به نیازی می آمدند یک باستان شناس سر رسید ! که نه حوض خانه اش شکسته بود ونه مزرعهاش بار می خواست و نه سر ستون مرا به خاطر پله کان منزلش می نگریست ، او با چشم دیگری ویرانه را می نگرد…آنچه را پنهان است می جوید ، به آنچه کسی ارجی نمی نهد می اندیشد.، او در اینجا به دنبال سنگ نوشته ها ، گچ بریها و خطوط میخی و یادگارهای هنری حکایتگر روزگاران از یاد رفته شمع دان ها و قندیل های شکسته و خاموش شده و سکه های پیشین و…و شاید هم گنج میگردد و می جوید…
و پیداست در این حال ویرانه چه حالی دارد ! به این باستان شناس عزیز و آشنا و خویشاوند خود چگونه می نگرد ، اما اگر درست گوش بیاندازیم ، می بینیم ، همین خرابه ای که در زیر بیل و کلنگ خرکاران و دهقانان و دامداران رام و خاموش و مهربان و صبور بود در اینجا هر لحظه بر سر باستان شناس فریاد می کشد و هر گوشه ای را که می کاود و اثری می یابد و به دست می گیرد قلب سخت و سنگ ویرانه همچون قلب یک گنجشک مجروح به تپش می اید ، بر خود می لرزد و آه ! نمی دانی چه رنجی ، چه دردی ، چه یاسی و پریشانی یی او را می آزارد و هر گاه می بیند که باستان شناس جایی را کند و آجرپاره ی گرد و خاک گرفته و شکسته ای را یافت و آن را با یک نگاه سطحی نگریست و بعد با بی اعتنایی و خستگی و عصبانیت و اعتراض دور انداخت که : این چیه…
آه که چه دردناک است وقتی ویرانه می بیند ، باستان شاس این پاره آجر را که به ظاهر به هر پاره آجر دیگری شبیه است با خشم و فریاد پرت میکند ! چرا گرد و خاک ها را از چهره اش نمی زدایی ؟ چرا با قلم موی لطیف و نرم باستان شناسی آن را پاک نمی کنی و خطوط مرموزی که ریز بر ان نوشته اند نمی خوانی ؟ این یک پاره آجر کهنه نیست ! چرا نمی فهمی ؟ چرا نمی فهمی؟
اینجاست که ویرانه دلش می خواهد برخیزد و همان پاره آجر را به خشم بر سر باستان شناس کوبد که
بفهم ! بفهم! نفهم!
***
دوست داری من نامه ای به دست تو که در همه جا محرم و خویشاوند منی بدهم که بخوان و بخوانی و یک سطر از آن را نفهمی ندانی که نفهمیدی و یا دانستی و پرسیدی و من ان را بر تو مجهول گذاشتم و گذشتم چه احساسی می کنی؟…
من که به مجهول ماندن در چشم دیگران خو کرده ام ، من که انتظار ندارم کسی سینه ام را بشکافد و آنچه پنهان کرده ام بیرون آورد و ببیند ، بگذار مردم سرشان را به همان مصالح ساختمانی که در من توده گشته است گرم کنند و «استفاده» برند !؟ حاضری حتی در یک گوشه ، یکجا ، یک لحظه من بر خودم هموار کنم که در نظر تو «مجهول مفیدی» شده باشم ؟ می دانی آن آجر پاره ای که به خشم پرتاب کرده بودی کتیبه ای بود و بر ان وصیتی به خط مرموزی نوشته بودند نتوانستی بخوانی؟ برایت ترجمه کنم: بر ان نوشته بود ای باستان شناس که در قلب این ویرانه می کاوی ! اگر بر گرد این خرابه حصاری کشیدند و درش را بستند و تو را راندند…من روح این ویرانه ، که قرن ها چشم به راه باستان شناسی که از راه برسد ،…اگر این ویرانه را بر تو بستند از تو که همچون راهب پازسا در چشم یک معبد چشم به راه عزیزی ، میخواهم که از آن پس عمر را به آوارگی و پریشانی نگذرانی و بر دروازه بسته این ویرانه بر عبث نیایستی و رنج بیهوده نبری و انتظاار بیهوده تو را افسرده نسازد و و نیاز به گفتگو با مخاطبی که دیگر نخواهد بود کام تو را همواره پژمرده و غمزده نسازد ، بر گرد این حصار بسته مگرد ، بر گرد ، به خانه ات و تصویر کسی را که دیگر جز خاطره ای رنجزا تو را نصیبی نخواهد داشت و لکه ی تیره ای را که بر آینه صاف و زلال خاطرت افتاده پاک کن و زندگی از سر گیر، یا به شهر بازگرد و سفر را بی همسفر دنبال مکن که دیگر اوارگی ست و نه سفر . به خانه ات رو و سرو سامان گیر و یا اگر در هوای شهر دم زدن نتوانستی ویرانه ای دیگر پدید خواهد امد که در این صحرا بسیار است و شاید سرشارتر از یادگارهای کهن و شاید پر تر از سکه های زر و و گنجینه ها و دفینه های قیمتی… نمی گویم خانه ای که تو خانه نشین نیستی ، خرابه ای مملو از قدمت ها و گنج ها و کتیبه ها و آثار و تو تشنه ی این اثاری آنچه را که به زندگیت معنی خواهد داد خواهی یافت…
« یک پدر خوب گاه باید وصیتی کند که یک فرزند خوب باید بدان گوش بدهد

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد!
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
حسین وارث آدم

حسین وارث آدم

حسن وارث حکومتی است که از پدر مانده و فرمانده سپاهی است که در درونش نفاق تا اعماق صمیمی ترین یاران وی نفوذ کرده، بهترین افسران و فرماندهان سپاه، پنهانی با پول ها و با زورها و وعده های بنی امیه سر و سِر دارند، و برای یک توطئه بزرگ، یک خیانت بزرگ، معامله می کنند. افسران برای فروش خود با خریداران انسانیت و شرف در دمشق چانه می زنند.
از نظر قلمرو حکومت، حسن بر یکی از نیرومند ترین و خطرناک ترین و حساس ترین قسمتهای سرزمین اسلامی دستی ندارد و این قسمت یکپارچه به دست دشمن افتاده است.
در خود عراق نیز جناح ها متفرق شده اند. اشراف نسبت به رژیم علوی نمی توانند وفادار باشند و توده به سستی و غفلت گرفتار شده است. خوارج که توده متعصب و از جان گذشته مذهبی اند و قدرت خطرناک عوام اند، روی در روی ایستاده اند و حسن، به عنوان مظهر آخرین تلاش صمیمی ترین و آگاه ترین و مترقی ترین یاران نهضت جدید اسلامی، در برابر جبهه نفاق یا دشمنان داخلی، هر روز ضعیف تر می شود و ضعیف تر، تا لحظه دردناک و فاجعه آمیزی، که آخرین تلاش و مقاومت «اسلام عدالت» در برابر «اسلام اشرافیت» پایان می گیرد و صلح با دشمن داخلی تنها راه چاره، یعنی بیچارگی یی است که حسن ناچار می پذیرد. زیرا شکست خورده است و شکست خورده صلح نمی کند، صلح بر او تحمیل می شود، درست مثل شکست.
حسن (ع) که در مدینه به عنوان رهبر و مظهر تلاش روح انقلاب در برابر «جاهلیت جان گرفته جدید» نشسته، اکنون به صورت یک فرد عادی خلع سلاح شده در آمده است.
وقتی می بینیم که دشمن در داخل خانه امام و رهبر مردم، نیز رخنه کرده، و جاسوسان بنی امیه، در خلوت خانه او، محرم او شده اند! و حتی همسرش را مزدور خود ساخته اند و توسط او مسمومش کرده اند، می توانیم حدس بزنیم که جبهه عدالت و آزادی مردم تا کجا ضعیف شده است! قدرت امام حسن به عنوان رهبر نیرویی که به نام اسلام هنوز دارد مقاومت می کند، به اندازه ای است که وقتی می میرد، در خود مدینه، که شهر جدش و مادرش است، و شهر خانواده او است، و شهر مهاجرین و انصار پیغمبر اسلام است، امکان این را، که در جایی که خودش می خواهد دفن شود ندارد، در قبرستان عمومی شهر دفنش می کنند! سرنوشت امام حسن، که مظهر تنهایی و غربت در جامعه اسلامی است، حتی در مدینه پیغمبر، نشان می دهد که جبهه حق طلبی در اسلام به کلی در هم شکسته است و ارتجاع جدید کاملاً بر همه جا و همه کس مسلط شده است و همه صحنه ها را فتح کرده است و اکنون نوبت حسین است…
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
فردوسی شاهنامه را می‌سازد و شاهنامه فردوسی را.
فردوسی، در آغاز، دهقان زاده وطن پرستی بوده که طبع شعر داشت، و سی و پنج سال بعد، که شاهنامه را به پایان برد، حکیم ابوالقاسم فردوسی معروف شد: هومر شرق، یعنی سراینده شاهنامه.
اختلاف عظیم میان این دو شخصیت، کارِ شاهنامه است. شاهنامه نیز، سراینده فردوسی، چه، شاهنامه، عمل فردوسی است، مراد از فردوسی، فکر است، و ذهنیت فردوسی است. فکر و عمل، سازنده و زاینده یکدیگرند.
 

Saghar_mv

عضو جدید
یک، جلویش تا بی نهایت، صفرها

به بهانه سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی

دیروز 29 خرداد بود. یادآور 29 خرداد 1356 که مقارن با عروج بی بازگشت استاد و معلم مهربان تمام نسل ها "دکتر علی شریعتی" بود. همان انسان متفکر و روشنفکری که در صحنه حیات همواره در خدمت مردم بود و هیچگاه حقیقت را فدای مصلحت نکرد. در ادامه این ایمیل قسمتی کوتاه از کتاب "یک، جلویش تا بی نهایت، صفرها" از نوشته های زنده یاد دکتر علی شریعتی را می خوانید :

یک، جلویش تا بی نهایت، صفرها



یکی بود

یکی نبود

غیر از خدا هیچ کس نبود

هیچ چی نبود

هیچکی نبود

خدا تنها بود

خدا مهربان بود

خدا بینا بود

خدا دوستدار زیبایی بود

خدا دوستدار نیکی بود

خدا دوستدار شایستگی بود

خدا از سکوت بدش می آمد

خدا از سکون بدش می آمد

خدا از پوچی بدش می آمد

خدا از نیستی بدش می آمد

خدا "آفریننده "بود

مگر می شود که "نیافریند"؟

ناگهان ابرها را آفرید

و ابرها را در فضای نیستی ها رها کرد

ابر هایی از ذره ها

هر ذره : منظومه ای کوچک

نامش : اتم !

آفتابی در میان

و پیرامونش، ستاره ای

ستاره هایی، پروانه وار، در گردش


توی حساب: فقط "یك" عدده!
تو این عالم: فقط "یك عدد" ه!
بقیه هر چه هست، صفر است، همه صفرند، هیچ اند، پوچ اند، خالی اند
"صفر": یك دایره تو خالی، دور می زند تا آخرش برسد به اولش و … هیچ! همین!
فقط، یك است و جلوش (تا بی نهایت) صفرها ...

صفر: خالی، پوچ، هیچ!
وقتی بخواد خودش باشه، تنها باشه، وقتی بخواد فقط با صفرها باشه
اما وقتی جلو "یك" بشینه…؟!
وقتی بخواد فقط برای "یك" باشه، از پوچی و از تنهایی در بیاد، همنشین یك بشه؟!

تو بچه جان!
بچه 9 ساله، دو ساله! كه هیچ بودی، خاك بودی، خوراك شدی
هشتاد سال دیگر، نود سال دیگر، یك بچه پیر میشی، هیچ می شی، خاك می شی
دور می زنی، دایره ای، بی جهت، بی معنی، تو خالی مثل صفر.

وقتی برای خودت زندگی می كنی، وقتی بخوای فقط برای "خودت" باشی، تنها باشی
وقتی بخوای فقط با صفرها باشی، عمر تو، مثل یك خط منحنی، روی خودت دور می زنه
مثل صفر، باز از آخر می رسی به اول!

می مونی، می گندی، مثل مرداب، مثل حوض، بسته میشی، مثل دایره، مثل "صفر"!
اما اگر جلو "یك" بنشینی…؟
اگر بخوای فقط برای یك باشی، از پوچی و از تنهایی در بیای، همنشین "یك" بشی…؟!
باید برای دیگران زندگی كنی
عمر تو، مثل یك خط افقی، پیش میره
مثل راه، مثل رود‌، وقتی از "خودت" دور بشی
از آخر، به آبادی می رسی، مثل راه از آخر، میریزی به دریا، مثل رود ...

اما اگر جلو "یك" بنشینی، اگر بخوای فقط برای "یك" باشی
از پوچی و از تنهایی در بیای
همنشین "یك" بشی، باید برای دیگران "بمیری"
عمر تو، مثل یك خط عمودی، بالا میره
مثل موج، مثل طوفان، مثل یك قله بلند مغرور، تو تپه ها
مثل درخت سرو آزاد، تو خزه ها، (كه رو به خورشید میرویه به آسمان قد می كشه)
مثل یك "انسان بزرگ"، یك "شهید"، یك "امام"، تو گرگ ها، تو روباه ها، تو موش ها، تو میش ها
كه "پا میشه"، كه "می ایسته"، که بپا خیزی، بایستی، تو صفرها
مثل "یك"!

بله، فقط "یك" عدده
فقط "یك عدد" ه!
شماره ستاره ها، منظومه ها، زمین، آسمان، شماره تمام چیزهای عالم، "یك"، جلوش (تا بینهایت) صفرها!
"یك" ی هست
"یك" ی نیست
غیر از "خدا"، هیچ چیز نیست
هیچ كس نیست ...

و اینهم سالشمار زندگی بزرگمرد تاریخ ایران زمین، دکتر علی شریعتی :

1312 تولد در مزینان سبزوار
1319 ورود به دبستان ابن یمین در مشهد
1325 ورود به دبیرستان فردوسی مشهد
1329 ورود به دانشسرای مقدماتی مشهد
1331 اشتغال در اداره فرهنگ بعنوان آموزگار - اتمام دوره دانشسرا
1332 عضویت در نهضت مقاومت ملی
1333 اخذ دیپلم كامل ادبی
1335 ورود به دانشكده ی ادبیات مشهد
1336 دستگیری به همراه 16 نفر از اعضای نهضت مقاومت ملی
1337 فارغ التحصیلی از دانشكده ادبیات با رتبه اول - ازدواج با پوران شریعت رضوی
1338 اعزام به فرانسه با بورس دولتی
1342 اتمام تحصیلات و اخذ مدرك دكترا در رشته تاریخ
1343 بازگشت به ایران و دستگیری در مرز
1345 استادیاری تاریخ در دانشگاه مشهد
1347 آغاز سخنرانیها در حسینیه ارشاد
1351 تعطیلی حسینیه ارشاد و ممنوعیت سخنرانی
1352 دستگیری و گذراندن 18 ماه در زندان انفرادی
1354 خانه نشینی
1356 مهاجرت به اروپا - مرگ مشكوك در انگلیس - تدفین در سوریه

 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
داستان من داستان عطار است

داستان من داستان عطار است

داستان من داستان عطار است . ما صوفیان همه خویشاوندان یکدیگریم و پروردگان یک مکتبیم . مغولی او را از آن پس که ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت کردند و بردند و رفتند ، اسیر کرد و ریسمانی بر گردنش بست و به بندگی خویشتن آورد و بر بازار عرضه اش کرد تا بفروشدش . مردی آمد خریدار که این بنده چند ؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم . عطار گفت مفروش که بیش از این ارزم . نفروخت . دیگری آمد و گفت به یک دینار ! عطار گفت بفروش که کمتر از این ارزم! مغول در غضب آمد و سرش به تیغ برکند. عطار سر بریده خویش را از خاک برگرفت . می دوید و در نای خون آلودش نعره ی مستانه شوق میزد و شتابان می رفت تا بدان جا که هم اکنون گور او است . بایستد و سر از دست بنهاد
و آرام گرفت.
آری در این بازار سوداگری را شیوه ای دیگر است و کسی فهم کند که سودازده باشد و گرفتار موج سودا که همسایه دیوار به دیوار جنون است و چه میگویم ؟ جنون همسایه ارام و عاقل این دیوانه ناآرام خطرناک است که در کوه خاره می افتد و موم نرمش میکند و در برج پولاد میگیرد و شمع بیزارش می سازد
و وای که چه شورانگیز و عظیم است عشق و ایمان !
و دریغ که فهم های خو کرده به ‹اندک ها› و آلوده به پلیدیها آن را به زن و زر و هوس و پستی شهوت و پلیدی زر و دنایت زور و… بالاخره به دنیا و به زندگیش آغشته اند!
و دریغ!
و دریغ که کسی در همه عالم نمی داند که چه می گویم ؟
این عشق که در من افتاده است نه از انهاست که ادمیان می شناسند که ادمیان عشق خدا می شناسند و عشق زن و عشق زر را و عشق جاه را و از این گونه… و آنچا من با اویم با این همه رنگها بیگانه است ، عشقی ست به معشوقی که از میان ادمیان است ..اما..افسوس که نیست!
معشوق من چنان لطیف است که خود را به بودن نیالوده است که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود.
منتظری که هیچگاه نمی رسد ! انتظاری که پس از مرگ پایان می گیرد ، چنان که این عشق هم!
…….
راست می گفت آن ندا که مفروش ، برو در پایان این راه شاهزاده ی اسیری آن را گران خواهد خرید ،
در ازای آن گرامی ترین جایگاهی را که در این جهان است به تو خواهد بخشید.
 

نقاب خردادی

کاربر بیش فعال
مصدق رهبر ملی ما ، خمینی رهبر دینی ما

مصدق رهبر ملی ما ، خمینی رهبر دینی ما

علی تا قبل از سال ۱۳۴۲ همراه با افراد فوق در اروپا و امریکا در چارچوب فعالیتهای جنبش دانشجویی یا در تشکیلات جبهه ملی فعالیت داشت . اما بعد از قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ ، بخش نهضت آزادی در خارج کشور که به هویتی مستقل دست یافته بود ، مستقل از جبهه ملی پا به عرصه وجود گذارد . قیام خونین سال ۱۳۴۲ تاثیر زیادی بر شریعتی نهاد . (( شریعتی هنگامی که باخبر شد یکی از شعارهای مردم در ۱۵ خرداد شعار ” مصدق رهبر ملی ما ، خمینی رهبر دینی ما ” بوده است از آگاهی مردم ذوق زده شده بود . شریعتی به لحاظ اعتقادش به میراث ایرانی – اسلامی به راحتی می توانست مصدق و خمینی را به عنوان رهبرای ملی و مذهبی در کنار هم قرار دهد ))۶ .

۱٫ نشریه ایران آزاد شماره ۴ ، ۲۰ ژانویه ۱۹۶۲ / دی ۱۳۴۱
۲٫ رهنما ص ۱۶۳
۳٫ شصت سال خدمت و مقاومت ، ج نخست ص ۳۷۴
۴٫ همان ص ۳۷۵
۵٫ همان ص ۳۸۰
۶٫ رهنما ص ۱۶۸

با آنکه قیام ۱۵ خرداد با سرکوبی خونین پایان پذیرفت ، اما علی به مردمی که شجاعانه به قیام برخاسته بودند و سینه خود را در برابر گلوله های (( قصابان )) رژیم کودتا سپر کرده بودند آفرین گفته بود . و اشاره کرده بود که به رغم آنکه نهضت نتوانست به هدف خود برسد زیرا یک رهبری متمرکز نداشت با وجود این بدون تردید دستاوردهای آن تاثیر سرنوشت سازی در تاریخ نهضت ملی ایران به جا نهاد ))۱ .
او در مقاله ای تحت عنوان : مصدق رهبر ملی ، خمینی رهبر مذهبی تحت تاثیر قیام ۱۵ خرداد نوشته بود : (( آری ! دوران مبارزه ی بدون خشونت به سر آمده و از این پس برای تضمین انقلاب و دفاع از شعارهای ملی مان که مهمترین شان سرنگونی محمدرضا شاه است ، باید به زبان قاطع اسلحه و نیروی ویرانگر جنگ به مقابله با ساز و برگ آتشین دشمن برخیزیم ))۲ .
 

niloo66

عضو جدید


[FONT=&quot]من در سرزمینی زندگی می کنم که دویدن سهم کسانی است که نمی رسند و رسیدن حق کسانی است که نمی دوند....[/FONT][FONT=&quot] [/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

من در انتظار آمدنش نشستم.



وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا ! عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار

خدایا ! به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف ارزانی کن

خدایا! رشد عقلی و عملی ، مرا از فضیلت ِ تعصب ، احساس و اشراق محروم نسازد.

خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.

خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.

خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند.

خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف دررابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را بازشناسم.

خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان.

خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.

خدایا ! مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم.

خدایا ! به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای ستیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم .

خدایا ! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان.

اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن ؛لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد….که دینم در پس وجهه یدینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد..که آنچه را حقمی دانم بخاطر اینکه بد می دانند کتمان کنم.

خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بیسلاح..کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…دین بیدنیا…عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…خوبی بی نمود…گستاخی بیخامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت…ودوست داشتن بیآنکه دوست بداند…روزی کن

خدایا !آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که در مننقش کرده اند بسوزد و آنگاه از پس توده ی این خاکستر لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.

خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان :«طبیعت»، «تاریخ» ،«جامعه » و«خویشتن» رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من ، مرا آفریدی ، خودآفرید گار خود باشم، نه که چون حیوان خود را با محیط که محیط را با خودتطبیق دهم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
خدایا ! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برایزیستن گذشته است حسرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.

خدایا ! قناعت ، صبر و تحمل را از ملتم بازگیر و به من ارزانی دار.

خدایا ! این خردِ خورده بین ِ حسابگر ِ مصلحت پرست را که بر دو شاهبال ِهجرت از« هست »و معراج به « باشد» م ، بند های بسیار می زند ، را در زیرگام های این کاروان شعله های بی قرار شوق، که در من شتابان می گذرد ،نابود کن.

خدایا! مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح ِ حقیر ، در پناه روح هایپر شکوه و دل های همه ی قرن ها از گیلگمش تا سارتر و از سید ارتا تا علی واز لوپی تا عین القضاة و مهراوه تا رزاس ، پاک گردان.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا ! تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی سپاس می گذارم که دشنان مرااز میان احمق ها بر گزینی ، که چند دشمن ابله نعمتی است که خداوند بهبندگان خاصش عطا می کند.

خدایا !مرا هرگز مراد بیشعور ها و محبوب نمک های میوه مگردان.

خدایا ! بر اراده، دانش ، عصیان ، بی نیازی ، حیرت ، لطافت روح ، شهامت و تنها ئی ام بیفزای.

خدایا ! این کلام مقدسی را که به روسو الهام کرده ای هرگز از یاد من مبرکه :«من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را برای آزادی تو وعقاید تو فدا کنم».

خدایا در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند مرا با نداشتن و نخواستن روئین تن کن.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر.

خدایا ! مرا از همه ی فضائلی که به کار مردم نیاید محروم ساز . و به جهالتِ وحشی ِ معارفِ لطیفی مبتلا مکن که در جذبه ی احساس های بلند و اوج معراجهای ماوراء ، برق گرسنگی در عمق چشمی و خط کبود تازیانه را به پشتی،نتوانم دید.

خدایا ! به مذهبی ها بفهمان که آدم از خاک است . بگو که : یک پدیده ی مادیبه همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده ی غیبی ، در دنیا هماناندازه خدا وجود دارد که در آخرت . و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پساز مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.

خدایا ! به من بگو تو خود چگونه می بینی ؟ چگونه قضاوت می کنی ؟

آیا عشق ورزیدن به اسم ها تشیع است ؟

یا شناخت مسمی ها؟

و بالاتر از این – یا پیروی از رسم ها؟

خدایا! چگونه زیستن را تو به من بیاموز ، چگونه مردن را خود خواهم دانست.

خدایا مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه گیر شده است ،وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده است از فرط عمومیتش ، هر که از آن سالممانده بیمار می نماید، مصون دار تا: به رعایت مصلحت ، حقیقت را ضبح شرعینکنم.

خدایا ! رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانمرا و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا رامیگیرند و برای دین کار میکنند ، نه از آنان که پول دین را میگیرند و برایدنیا کار می کنند.
خدايا ...

خدايا به من زيستني عطا کن، که در لحظه ي مرگ بر بي ثمري لحظه اي که برايزيستن گذشته است حسرت نخورم ، و مردني عطا کن که بربيهودگيش سوگوار نباشم. براي اينکه هر کس آنچنان مي ميرد که زندگي مي کند. خدايا تو چگونه زيستنرا به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .

خدايا رحمتي کن تا ايمان ، نان ونام برايم نياورد ، قدرتم بخش تا نانم راو حتي نامم را در خطر ايمانم افکنم ، تا از آنهايي باشم که پول دنيا را ميگيرند و براي دين کار مي کنند ، نه از آنهايي که پول دين مي گيرند و برايدنيا کار مي کنند .
جملاتی از دکتر علی شریعتی
زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میكنیم ؟ اگر گریه است چرا خندهمیكنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می كنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم


حق و باطل
اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل نیستی،هر جا كه میخواهی باش. چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده. هر دو یكیست


قضاوت
ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم


انسانیت
انسان بیش از زندگی است ؛ آنجا که هستی پایان می یابد،او ادامه می یابد.


بگذار تا شیطنت عشق....
خدایا اضطراب های بزرگ غم های ارجمند و حیرت های عظیم بر روح ام عطا کن و لذت ها را به بندگان حقیرت ببخش و دردهای عزیز بر جانم ریز
 

vajiheh.kh

عضو جدید
مردان در مسیر عشق به قدر نامتناهی نامردند، تا زمانی که به تسخیر قلب زن مطمئن نیستند گدایی عشق می کنند و همینکه مطمئن شدند نامردی را در حق او، در کمال مردانگی بجا میاورند. دکتر شریعتی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه گیر شده است ،وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده است از فرط عمومیتش ، هر که از آن سالم مانده بیمار می نماید، مصون دار تا: به رعایت مصلحت ، حقیقت را ضبح شرعی نکنم.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست؛دوست داشتن امری لحظه ایست ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان نمي تواند به آسمان نينديشد !چگونه مي تواند ؟!مگر انسانهايي كه عمر را بي چرا ؟ به چريدن مشغولند و سربه زمين فرو برده اند و پوزه در خاك دارند و غرق در آب و علف اند
اينها كه(( گوسفندان ))دو پايند !
اي گوسفندان اين ره كه مي رويد به چراگاه نيست
***چوپانتان درغگوست ***
دکتر علي شريعتي

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید،هرچند آنجا جز رنج و پشیمانی نباشد...اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن....
دكتر علي شريعتي


دلهای بزرگ و احساس های بلند, عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.
دکتر علی شریعتی


 
بالا