دفتر تالار داستان

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بر ملیسای عزیز
پست58 ارسالی از ریحانا می باشد و ایشان خواسته اند که در مورد داستان خود نظر بدهیم من به این فکر افتادم که جستاری ایجاد کنیدکه به نقد و بررسی داستان نوشته های دوستان پرداخته شود البته جستار نقد داستان را داریم ولی به نقد و بررسی داستان های نویسندگان پرداخته بازم شما بررسی کنید ببینید چنین جستار ی هست و یا مورد توجه دوستان قرار میگیرد نظرتان را بگویید
سلام محسن جان ، من توی فرومهای دیگه هم دیدم که یک تاپیکی وجود داره که دوستان نوشته های خودشون رو که در سایت گذاشتن نقد می کنند .
سلام ملیسا جان
پستهای 51.52.53.54.55.56.57پستهای جدید ارسال شده در تالار داستان هستند لطفا مشخص کنید که به کجا مربوط میشوند
باتشکر
شرمنده از اینکه مدتی تاخیر داشتم ، به نظرم اکثر اون پستها باید به بخش داستانهای کوتاه منتقل شود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رمان محو ومات
مژگان مظفری
انتشارات پرسمان
چاپ اول 83
چاپ دوم 89
395 صفحه


نوشته پشت جلد:

گفته بودی که:
چرا محو تماشای منی؟ و آنچنان مات،
که یک دم مژه بر هم نزنی!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود،
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رمان محو ومات
مژگان مظفری
انتشارات پرسمان
چاپ اول 83
چاپ دوم 89
395 صفحه


نوشته پشت جلد:

گفته بودی که:
چرا محو تماشای منی؟ و آنچنان مات،
که یک دم مژه بر هم نزنی!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود،
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!
سلام ملیسا
این الان چیه یعنی درخواست تایید رمان
باشه قبول کردیم رمان شما تایید شد موفق باشی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

گلابتون جان و محسن عزیز خسته نباشید .
میخواستم اگه قبول کنید با رمان شاید فردا نباشد نوشته زهرا شعله موافقت نمایید .
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

گلابتون جان و محسن عزیز خسته نباشید .
میخواستم اگه قبول کنید با رمان شاید فردا نباشد نوشته زهرا شعله موافقت نمایید .

سلام ملیسا جان
شماهم خسته نباشی رمان مورد نظر تایید شد امیدوارم همیشه موفق باشی
 

a.p.j

عضو جدید
دفتر تالار داستان

[FONT=&quot]آخرین خون آشام[/FONT]

[FONT=&quot]داستان اول: دگردیسی [/FONT]

قسمت اول
[FONT=&quot][/FONT]


[FONT=&quot]خانواده ی اسميت [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]ساعت شش بعد از ظهر بود. اتومبيل شورلت قرمز رنگ قديمی يکه و تنها در جاده به پيش می رفت. در دو طرف جاده علف[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]های بلند زيادی روييده بود. سکوت به ظاهر حکم فرما بود اما چه کسی می دانست چه تعداد از انواع موجودات کوچک در آن علف[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]های بلند زندگی می کنند.[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] درون اتومبيل فقط يک نفر نشسته بود. يک مرد جوان بلند قامت با چشمان سبز، پوست روشن، موهای بلند بلوند و صورتی نسبتاً لاغر. کت و شلوار کهنه ی خود را با کراواتی آبی زينت داده بود و عينکی با فِرِيم نقره ای رنگ بر چشم داشت. در پشت اتومبيل تعداد زيادی چمدان به چشم می خورد به طوری که هر بيننده ای به راحتی می توانست حدس بزند كه او به مسافرت می رود. شايد مسافرتی طولانی.[/FONT]
[FONT=&quot]راديو با صدايی بلند آهنگی قديمی را می خواند و مرد جوان گاهی اوقات با آن زمزمه می کرد. نام او جان اسميت بود. بيست و پنج بهار بيشتر از زندگی او نمی گذشت. تازه دانشگاه هنر را با نمرات عالی تمام کرده[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بود و اکنون برای گذراندن تعطيلات به خانه ی برادر بزرگترش می رفت. مدت ها قبل از خانه ی پدری اش رفته و در اين مدت برادرش را بسيار کم ديده بود. آن هم فقط در دوران تعطيلات. پدر و مادرشان سال ها پيش از دنيا رفته بودند و او تقريباً ياد گرفته بود، هميشه روی پای خود بايستد.[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]کم کم هوا داشت تاريک می شد و جان بايد پای خود را بيشتر روی پدال گاز فشار می داد. هيچ دلش نمی خواست در آن تاريکی در بيابان برهوت تنها رانندگی کند. با اينکه ابتدای تابستان بود، هوا آن روز اندکی سرد به نظر می رسيد. عقربه ی سرعت شمار از هفتاد و پنج مايل عبور می کرد. در همين لحظه از جلوی يک پمپ بنزين گذشت. شايد اصلاً متوجه آن نشده بود. يک آبادی ديگر. آرام آرام اتومبيل وارد مناطق آباد روستايی می شد. کمی جلوتر يک راه فرعی به سمت راست می پيچيد. جان با سرعت زيادی پيچيد. صدای قهقهه اش در صدای ويراژ اتومبيل گم شد. راديو ديگر آواز نمی خواند و مشغول گفتن اخبار بود.[/FONT]
[FONT=&quot]_ ساعت هفت بعد از ظهر. اينک گوش می کنيم به اخبار کوتاه: يک هواپيمای مسافربری ديروز در آفريقای جنوبی سقوط کرد...[/FONT]
[FONT=&quot] نيم ساعت ديگر گذشت. اتومبيل وارد جاد[FONT=&quot]ه ی [/FONT][FONT=&quot] فرعی باريک تری شد. جاده ديگر چندان هموار نبود. کاملاً مشخص بود که زياد از آن استفاده نمی شود. اتومبيل با سرعت زيادی به پيش می رفت و دست اندازها باعث تکان های شديدی در آن می شد اما جان چندان به آن اهميت نمی داد. گويا در رؤيايی تمام نشدنی به سر می برد.[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]خورشيد کم کم رو به افول می رفت. در انتهای جاده دور نمايی از يک عمارت ويلايی به چشم می خورد. يک ساختمان دو طبقه ی بزرگ. قسمت پايين ساختمان سفيد رنگ و بالای آن آبی روشن بود. در سمت راست ساختمان يک اصطبل بزرگ ديده می شد و در سمت چپ يک مرغداری کوچک. در پشت عمارت منظر[FONT=&quot]ه ی [/FONT][FONT=&quot]وسيعی به رنگ طلايی بود. يک مزرعه ی بسيار وسيع گندم. چند درخت کهنسال هم اين طرف و آن طرف مزرعه روييده بود.[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]خورشيد به آرامی در پشت درخت بزرگی مخفی می شد و انوار سرخ رنگ آن اشباح زيادی به وجود می آورد. ديگر به انتهای جاده رسيده بود. دستش را بر روی بوق اتومبيل گذاشت و چند بار آن را به صدا در آورد. در ساختمان باز شد. دختر بچه ای نه ساله با اندامی ظريف بر آستانه ی در ظاهر گرديد. موهای قهوه ای بلند او با چشمانش هم خوانی داشت. جان پايش را محکم بر روی پدال ترمز فشار داد. در همان لحظه دختر بچه به سمت اتومبيل دويد و لحظاتی بعد در آغوش عمويش جای گرفت.[/FONT]
[FONT=&quot]_ عموجان.[/FONT]
[FONT=&quot]_ عزيزم ديگه برای خودت خانمی شدی ها.[/FONT]
[FONT=&quot]جان دختر بچه را که جوليا نام داشت، بغل کرد و به سمت در ساختمان به راه افتاد. زن و شوهر ميانسالی از در خارج شدند. جان رو به آن دو کرد و با خوشرويی گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سلام بيل. حالت چطوره.[/FONT]
[FONT=&quot]و بعد به شوخی اضافه کرد. [/FONT]
[FONT=&quot]_ اميدوارم از ديدنم خيلی ناراحت نشده باشی[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] موهای کوتاه بيل نيز مانند برادرش بلوند و چشمانش سبز رنگ بود. اما صورتی نسبتاً گوشتالو و قد کوتاه تری داشت. بيل جواب داد: [/FONT]
[FONT=&quot]_ البته که نه برادر. [/FONT]
[FONT=&quot]و بعد به آرامی اضافه کرد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به خونه خوش اومدی.[/FONT]
[FONT=&quot]دو برادر به گرمی يکديگر را در آغوش فشردند. جان دست خود را به طرف زن برادرش دراز کرد. مو ها و چشم هایش او مثل دخترش جوليا قهوه ای بود. قد متوسط و اندامی معمولی داشت. جان همانطور که با او دست می داد، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سلام کِيت. تو اين مدت که من نبودم، برادرم که زياد اذيتت نکرده؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ البته که نه، به خونه خوش اومدی جان. بهتره بريم تو. مطمئنم که جان خيلی گرسنه ست.[/FONT]
[FONT=&quot]همگی وارد خانه شدند. داخل خانه نيز همرنگ بيرون آن بود. طبقه ی پايين سفيد رنگ و طبقه ی بالا آبی روشن. سالن بسيار وسيعی در طبقه ی اول خود نمايی می کرد. وسعت طبقه ی بالا نصف طبقه اول بود و سقف طبقه ی اول به بالای ساختمان می رسيد که در آن چلچراغ های بزرگی وجود داشت. پله هايی سفيد رنگ از طبقه ی اول به يک تراس بزرگ در طبقه ی دوم می رسيد که در يک سمت آن اتاق های خواب قرار داشت و نرده های چوبی سفيد رنگ در سوی ديگر. تراس بر روی طبقه ی اول کاملاً مسلط بود. نمای سالن وسيع از آن بالا بسيار بهتر ديده می شد. آشپزخانه ی کوچکی به همراه چند سالن و اتاق ديگر در اطراف سالن اصلی قرار داشتند. اما خانه ی اسميت يک فرق اساسی با بقيه ی خانه ها داشت. بر روی ديوار ها انواع سلاح های قديمی از جمله شمشير، نيزه، تبر و تير و کمان تفنگی به چشم می خورد. عجيب تر اينکه تيغه ی تمام اين سلاح ها با آلياژهای نقره ساخته شده بود و با وجود قدمت همچنان تيز به نظر می رسيد. جان با لبخند رو به برادرش کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بگو ببينم بيل تا حالا به فکرت رسيده راجع به اين چيز ها با دلال های عتيقه صحبت کنی؟ مطمئنم وضع همه ی ما رو دگرگون می کنه.[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان تغييری اساسی در چهر[FONT=&quot]ه ی [/FONT][FONT=&quot]بيل ظاهر شد به گونه ای كه همه اعضای خانواده متوجه اين تغيير شدند. بيل با لحنی بسيار جدی به جان پاسخ داد:[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]_ مطمئن باش برادر، اگر دليلی واقعاً اساسی وجود نداشت، هرگز پدر و پدر بزرگمون ثروت هنگفت خود رو صرف تهيه و ساخت چنين سلاح هايی نمی کردن. يه روز خودت اين موضوع رو خواهی فهميد. [/FONT]
[FONT=&quot]سکوتی سنگين بر فضا حکم فرما شد. لحظاتی دو برادر با خشم به يکديگر چشم دوختند تا اينکه کيت سکوت را شکست.[/FONT]
[FONT=&quot]_ خُب ديگه، شما دو تا آقا نمی خواين دست پخت يه کد بانو رو بچشين؟ بياييد. جوليا عزيزم، نمی خوای در چيدن ميز به مادرت کمک کنی؟
[/FONT]



ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
[FONT=&quot][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن جان خسته نباشید ، لطفا پست 67 رو به بخش داستان و حکایات انتقال دهید .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام میخواستم با رمان چشمان منتظر نوشته ی ز-دلگرمی موافقت فرمایید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام میخواستم با رمان چشمان منتظر نوشته ی ز-دلگرمی موافقت فرمایید
دوست عزیزم به گروه ادبیات خوش آمدید .




محسن جان میشه زحمت بکشید و در قسمت داستان و حکایات قرار دهید .
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوست عزیزم به گروه ادبیات خوش آمدید .




محسن جان میشه زحمت بکشید و در قسمت داستان و حکایات قرار دهید .

سلام ملیسا
پست 67 و این رمان هردو درتالار داستان تایید شد لطفا به دوستان جهت ادمه اطلاع دهید باتشکر از زحمات شما
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نام پروردگار بخشنده و مهربان

این رمان نوشته ی mahnameh
هنوز تعداد فصلاش مشخص نیست .اما براساس یه داستان واقعی نوشتمش..امیدوام خوشتون بیاد مشخصاتش هم اینه
نام : درمیان خواب هایم قدم بگذار
تعدا فصل:بیست و هفت فصل
نویسنده: مهنامه کاربر سایت 98ia.com
خوشحال میشم بخونینش



منبع : www.98ia.com
فصل اول
فرنام پشت میزش نشسته بود و با ضربات ملایم خودکار را روی میزمیکوبید....بنگ بنگ بنگ یک دفعه به خودش اومد و صدای بسته شدن در را شنید. دکمه ی روی تلفن رو زد: از پشت خط صدای ساسان رو شنید
-ساسان .بگو بعدی بیاد تو
چند دقیقه بعد دوباره صدای در زدن شنیده شد. فرنام نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا کردد و گفت
-بفرمایید
دختر با موهای های لایت شده و قدکوتاهی که با پاشنه کفش اون رو بلند کرده بود به سمت فرنام راه افتاد....
فرنام بی حوصله روی صندلیش جا به جا شد و رو به دختر کرد و گفت"
بفرمایید .سن . میزان تحصیلات و سابقه کاریتون؟!
دختر پای راستش رو روی پای چپش قرارداد
-سمیرا مهراذین.....
-تحصیلاتون رو نگفتین خانم مهر اذین؟
سمیرا نگاهی به ناخن های مانیکور شدش انداخت و بعد با ناز و ادا شروع به صحبت کرد:
منو خانم صالحی معرفی کردن.......با مکث ادامه داد:
البته اگه خاطرتون باشه؟
-فرنام دستاش رو روی میز قرار داد و سعی کرد خانم صالحی رو به خاطر بیاره ..اما بعد از چند دقیقه گفت:
-نمیشناسم
-خانم صالحی ....دختر چینی به ابروهاش داد:
چطور نمیشناسی؟
فرنام احساس کرد که این دختر سعی داره باهاش صمیمی بشه نگاه تندی به دختر کرد اما اون بدون این که متوجه گره ابروهای فرنام بشه همین طور صحبت میکرد:
منو الهه جون با هم دوستای صمیمی هستیم..تعجب میکنم منو به خاطر نیاوردی .از تو بعیده من فکر میکردم زود منو بشناسی ..... از همون لحظه اول که اومدم داخل شک کردم....اما به روی خودم نیاوردم .........
فرنام با خود فکر کرد اسم الهه اشنا بود. دختر دوباره شروع به صحبت کرد:
من چند بار خونه الی اینا دیده بودمت ........
فرنام گیج شده بود باخودش گفت: خونه الی اینا؟؟
یک دفعه فکری مثل صاعقه از ذهن فرنام گذشت.سرش رو بالا کرد و گفت
اهان...............
دختر به تصور خودش از این که فرنام اونو به جا اورده خوشحال دستش رو روی کیفش قرار داد
فرنام ابروهاش رو بالا انداخت :
-اهان پس شما دوست الهه خانمین ..بله..که این طور.....عجب.بعد با حالت متعجب خودکارش رو زیر چونه اش گذاشت
-من به الی گفته بودم .که فرنام حتمامنو میشناسه...مثل این که شرط رو باخت
فرنام اما توی فکر بود مدام میگفت.عجب........جالبه............... پس که این طور انگار متوجه حرف های دختر نبود ..انگار نمیشنید
فرنام با همون شکلی که نشسته بود حالت جدی به خود گرفت وگفت:
خوب؟؟
دختر یکه خورد ...
خوب پرسیدم خوب؟؟
یه بار دیگه تکرار کرد: خانم مهراذین با شمام
دختر که انگار از رفتار تند فرنام تعجب کرده بود ....به فرنام خیره شد
-منظورتون رو نمیفهمم
-چه کاری از دست من برمیاد ؟
خوب الی جون... یعنی الهه جون ...گفتن که شما میخواین منشی استخدام کنین ...خوب من هم اومدم گفتن ..........
دختر که از نگاه فرنام گیج شده بود...در حالی که دستاش میلرزید گفت:
می تونم یه سیگار بکشم
فرنام جدی نگاهش کرد:
-نه
فرنام نگاه جدی به سر تا پای دختر کرد مانتوی تنگی که بیشتر شبیه تیشرتی بود که فرنام تو خونه میپوشید و شال کوتاهی که موهای های لایت شده ا ی که باعث شده بود سنش دخترو بیشتر نشون بده.....ناخنهای مانیکور شده....کفش طلایی و کیف طلایی دختر.... وشلواری که تقریبا تمام ساق پای اونو به نمایش گذاشته بود
-باید از اول متوجه می شدم دوست الهه خانم تشریف دارین...بعد با حرص رو به دخترکرد:
اما دختر انگار متوجه حرف فرنام نشده بود دوباره خوشحال شروع کرد به صحبت کردن ....
فرنام سعی کرد به اعصابش مسلط باشه ..
-خیلی خوب خانم ........؟ دوباره نگاهی به رزومه ی پر شده انداخت :
تحصیلاتتون؟
دختر سکوت کرد فرنام دوباره پرسید:
مگه نمی خواین استخدام بشین
دختر ترسید وبا صدای لرزانی گفت:
بله بله
خوب بگید دیگه من منتظرم؟
-دختر من من کرد و دست اخر گفت:
من با الی جون تو کلاس کامپیوتر اشنا شدیم...من چند باری شما رو خونه ی الی جون دیده بودم....شاید شما منو به جا نیاورده باشین ...یا شاید هم...
فرنام حرف دختر رو قطع کرد:
پس تحصیلات دانشگاهی ندارین....بعد انگار با خودش صحبت میکنه گفت ...حسابت رو میرسم الهه
-خوب جایی کار کردین تجربه ای ....؟
-دختر گفت نه
فرنام عصبانی بود از دست الهه ...اما بازم لبش رو گزید چیزی نگه که دختر حرف اخر رو زد
-این چیزا که مهم نیست اقای مهندس ..ما میتونیم با هم کنار بیایم
این حرف مثل اتش به جان فرنام نشست.این حرف چیزی نبود که فرنام به راحتی از اون بگذره ..حتی اگه دختر سوابق تحصیلی و یا نوع پوشش مناسب با شرکت نبود فرنام ملاحظه میکرد اما این حرف و این رفتار.....نه چیزی نبود که به راحتی از اون گذشت کنه........
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ملیسا جان رمان ارسالی شما تائید شد میتوانید ادامه بدهید
موفق باشید
 

غزل *

عضو جدید
سلام میخواستم با رمان کویر تشنه نوشته مریم اولیایی موافقت فرمایید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوست گلم شما لطفا تاپیک رو ایجاد کنید .


محسن جان زحمت تایید رو میکشید که دوست عزیز شروع کنند ؟
رمان مورد نظر به تالار داستان منتقل و تایید شد دوست عزیز میتوانید ادامه رمان را ارسال کنید موفق باشید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

رمان یاس کبود



مشخصات کتاب:

نویسنده: زهرا ناظمی زاده
انتشارات: شادان
تعداد صفحات: 353


از شدت گرما بعدازظهر خوابم نمی برد و کلافه شده بودم. به آهستگی از جا برخاستم و از زیرزمین بیرون آمدم، سر و صورتم را در حوض فرو بردم و چند مشت آب به صورتم زدم و بی درنگ به طرف اتاق خانم بزرگ به راه افتادم. از درز در سرک کشیدم، او هم به خواب عمیقی فرو رفته بود. دست از پا درازتر دوباره به زیرزمین بازگشتم. آهسته قدم برمی داشتم که مبادا کسی بیدار شود.
احمد و محمود در دو طرف خانه کوچک به خواب رفته بودند. آقاجون هم بعد از چند هفته دوری از خانواده تازه از راه رسیده بود و از شدت خستگی این پهلو و آن پهلو می شد تا شاید بتواند لختی بیاساید. از بانو و وگیسو خبری نبود. با تعجب اطرافم را از نظر گذراندم، حتماً به گوشه ی دنجی رفته بودند تا با هم درد دل کنند، آخر بانو یک هفته به همراه عمه خانم به ییلاق رفته بود و حالا حرف های زیادی برای گفتن داشت و چه کسی بهتر از گیسو که فقط یک سال از او کوچک تر بود!
این طوری که بعدها شنیدم مادر به فاصله یازده ماه آن دو را به دنیا آورده بود. مادر سر آنها خیلی سختی کشیده بود به طوری که تا چهار سال بچه دار نمی شد و بعد به امید پسردار شدن باردار می شود و من و برادر دوقلویم محمد، به دنیا می آییم.
تنها پسر خانواده همه را خوشحال می کند. ولیمه می دهند و جشن و پایکوبی به راه می اندازند، اما این شادی دوام چندانی نداشت و هشت ماه بعد برادرم به علت ابتلا به بیماری تب نوبه از دنیا می رود و خانه را غرق اندوه و ماتم می کند. پس از آن مادرم از غم و غصه دچار بیماری روحی می شود و همین باعث خشک شدن شیرش می شود و ناچار می شوند برای من هم دایه ای بگیرند. پدر هم دست کمی از مادر نداشت ولی غرور مردانه اش نمی گذاشت تا ناراحتی خود را بروز دهد، اما از درون خود را می خورد، هرچند که سعی می کرد این بحران را با آرامش پشت سر بگذارد.
حال خانم کوچک کم کم رو به بهبودی می رفت ولی تا مدت ها نسبت به من ابراز بی علاقگی می کرد. شاید در ذهنش می گذشته که ای کاش من به جای محمد رفته بودم.
به علت بی محبتی مادر، روز به روز منزوی تر و تنهاتر می شدم. از بودن با دیگران احساس خوبی نداشتم و در خلوت خود به دنبال گمشده هایم بودم، البته پدر و خانم بزرگ و بانو جبران کم لطفی خانم کوچک را می کردند و از هیپ محبتی روگردان نبودند. کم کم بزرگ و بزرگ تر شدم و از نظر شکل و قیافه شباهت زیادی با مادر پیدا کردم و با این که سه چهار سال از خواهرانم کوچک تر بودم اما جسماً تفاوت چندانی با هم نداشتیم.
گیسو حالت عجیبی داشت و هیچ وقت دوست نداشت با من رابطه برقرار کند و نگاهش همیشه خصمانه بود. او از برخورد بد مادر با من احساس لذت می کرد. ولی بانو با او فرق داشت؛ مهربان و دلسوز بود و سعی می کرد با قلب رئوفش دل همه را به دست آورد. گیسو را نصیحت می کرد و او را از رفتار زشتش منع می کرد. او هم چند روزی عوض می شد اما دوباره همه چیر را فراموش می کرد. ولی من زیاد به اطرافم توجه نمی کردم و بیشتر وقتم را با کتاب می گذراندم؛ با این که نمی توانستم بخوانم دوست داشتم کتاب ها را ورق بزنم و یا از آقاجون می خواستم برایم بخواند. وقتی او به علاقه ام پی برد مرا بسیار تشویق کرد و در کتابخانه ی کوچکش را به رویم باز کرد و قبل از این که به دبستان بروم، خواندن را به من آموخت.
شش ساله بودم که خانم کوچک برای بار چهارم باردار شد. از خانم بزرگ گرفته تا من که کوچک ترین فرد خانواده بودم همه خوشحال بودیم و از خدا می خواستیم که پسری سالم به این خانواده عطا کند. هر کس به فراخور حال خود چیزی نذر کرده بود.
بانو و گیسو همانند پروانه دور مادر می چرخیدند و نمی گذاشتند دست به سیاه و سفید بزند. با همۀ بچگی ام سعی می کردم تا توجه مادر را به خود جلب کنم، آن قدر روحیه ی او عوض شده بود که بی محبتی هایش را پاک فراموش کردم. وقتی دست های مهربانش موهایم را نوازش می کرد مثل این بود که دنیا را به من داده اند. من هم مانند هر بچه ای تشنه محبت بودم و از این که مورد توجه مادر قرار گرفته بودم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
یک روز از من خواست تا کتابی برایش بخوانم، وقتی مهارت مرا در خواندن دید صورتش روشن شد و با لبخندی گفت: «چه خوب می خوانی» و ناگهان سر و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت: «مادر، مرا ببخش اگر در حقت کوتاهی کردم، حلالم کن!» و قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. با انگشتان کوچک صورتش را پاک کردم و او را در آغوش گرفتم و با تمام وجود بوسیدم. با این که چندین سال مورد کم مهری اش قرار گرفته بودم اما همین یک جمله ی مادر حس زندگی را در من که دختر بچه ای بیش نبودم بیدار کرد.
درد زایمان شروع شد. بچه ها را به حیاط فرستادند و خاله و عمه و زن های فامیل دور مادر حلقه زدند. آقا ماشاالله را به دنبال قابله فرستاده بودند اما از آنها خبری نبود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و چشم به در منتظر بودم. بالاخره از راه رسیدند، قابله آن قدر سنگین قدم برمی داشت که پیش خود فکر می کردم تا رسیدن به اتاق، مادر فارغ می شود. او اتاق را خلوت کرد تا راحت تر بتواند کار خود را انجام دهد.
دقایق به کندی می گذشت. آقاجون در حیاط قدم می زد و صلوات می فرستاد. خانم بزرگ پشت درِ اتاق نشسته و منتظر خبری بود. همه مشوش و دل نگران بودند. من هم به گوشه ی زیرزمین خزیده بودم و دستان کوچکم را به سوی خدا دراز کرده و سلامتی مادرم را از او می خواستم. یک آن از ته دل دعا کردم که یک جفت پسر سالم به خانواده ی ما عطا کند.
غرق در نیایش بودم که صدای هیاهو و جنجال را از طرف حیاط شنیدم. حتماً اتفاقی افتاده! پریشان، پله ها را دو تا یکی کردم و بالا آمدم. از وحشت و ترس داشتم پس می افتادم، اما وقتی چهره ی خندان اطرافیان را دیدم فهمیدم که مادر به سلامتی فارغ شده و هیچ باور نمی کردم که خدا دعای یک دختربچه را به این زودی برآورده کند.
شادی در سیمای پدر موج می زد، مادر شوکه بود و بعد مثل این که تازه متوجه شد که در رویا نیست از خوشحالی گریست و فریاد زد: «خاتون، خاتون کجایی؟ این هدیه از دل پاک توست»
به مناسبت تولد دوقلوها در روز تولد حضرت محمد (ص)، پدرم جشن مفصلی گرفت و نام آنها را به یمن آن روز، احمد و محمود گذاشت.
از نزدیک شدن به نوزادان آن می ترسیدم. آن قدر کوچک بودند که وحشت داشتم مبادا بکشنند! مادر یا بهتر بگویم خانم کوچک، با مهربانی دست آنها را در دستم گذاشت و صورتم را بوسید و گفت: «الهی خدا عاقبت به خیرت کند» همه از این که رابطه ی من و مادر مسالمت آمیز شده بود خشنود و راضی بودند؛ به جز گیسو که سعی می کرد از من دوری کند.
کم کم زندگی به روال عادی خود بازگشت. همه حواسشان به دوقلوها بود و با کوچک ترین صدای آنها حاضر می شدند اما خانم کوچک برعکس آنچه فکر می کردم این قدر که هوای مرا داشت دلش شور آن دو را نمی زد یادم می آید که یک روز به خانم بزرگ گفت: «من در حق این بچه خیلی بد کردم! آنقدر شرمنده اش هستم که نمی توانم به چشمانش نگاه کنم، والله دست خودم نبود. شما بهتر می دانید که مریض بودم و گرنه کدام مادری می تواند جگر گوشه اش را دور بیندازد؟»


 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لینک داستان گرگ و میش یا همون twilight
با ترجمه و بدون سانسور

:heart::gol::heart:


لطفا تاییدش کنید .:redface:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام
خواهش می کنم باتایپ این رمان موافقت کنید ممنون


تلافی
نویسنده : سیمین شیردل
24 فصل
311 صفحه
سلام به عبدالغنی عزیز
رمان مورد نظر تایید شد فقط به رمانهای که قبلا گذاشتین یه نگاه بندازید ببینید اگر رمانی نا تمام مانده در صورت امکان آنها را به پایان برسانید با تشکر
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سلام به عبدالغنی عزیز
رمان مورد نظر تایید شد فقط به رمانهای که قبلا گذاشتین یه نگاه بندازید ببینید اگر رمانی نا تمام مانده در صورت امکان آنها را به پایان برسانید با تشکر[/QUOTE

سلام یه نگاهی انداختم جزرمان فاصله قلبهاکه هنوزتایپشوتمام نکردم چیزدیگه ای برای تایپ درسایت ندارم بازهم چک می کنم برای باردوم تشکرمی کنم مرسی وخسته نباشید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام من دورمان تران ههای نیمه شب وبخت سپیدزمستان روبرای تایپ گذاشتم اگه ممکنه مو.افقت کنید
سلام
هر دو رمان تائید شد تعداد رمان های در دست تایپ شما زیاد شده است انشالله همه انها به پایان برسد موفق باشد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرگ و میش_اولین نگاه


مقدمه


هرگز وقت زیادی صرف فکر کردن به نحوه مردنم نکرده بودم،اگرچه در چند ماه گذشته دلیل کافی برای انجام اینکار داشتم،اما حتی اگر این فرصت هم میبود،هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه به این را تصور کنم.
بی آنکه نفس بکشم به چشمان سیاه شکارچی در آن سوی اتاق خیره شدم او هم با حالت خوشایندی مرا می نگریست!
بدون شک این بهترین راه برای مردن بود،مردن به جای کسی که عاشقانه دوستش میداشتم .حتی میتوان گفت با شکوه چون مرگ بی ثمری نبود.
میدانستم اگر به فرکس نمی امدم اینگونه با مرگ رو به رو نمی شدم . اما با اینکه وحشت کرده بودم به خاطر تصمیمی که گرفته بودم متاسف نبودم. وقتی زندگی به تو رویایی فراتر از هر انتظاری را اهدا میکند،وقتی به پایان می رسد دیگر دلیلی برای غصه خوردن نیست .
همچنان که شکارچی به سمتم می آبد تا مرا بکشد لبخند دوستانه ای بر چهره اش نقش می بندد!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
گرگ و میش_اولین نگاه


مقدمه


هرگز وقت زیادی صرف فکر کردن به نحوه مردنم نکرده بودم،اگرچه در چند ماه گذشته دلیل کافی برای انجام اینکار داشتم،اما حتی اگر این فرصت هم میبود،هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه به این را تصور کنم.
بی آنکه نفس بکشم به چشمان سیاه شکارچی در آن سوی اتاق خیره شدم او هم با حالت خوشایندی مرا می نگریست!
بدون شک این بهترین راه برای مردن بود،مردن به جای کسی که عاشقانه دوستش میداشتم .حتی میتوان گفت با شکوه چون مرگ بی ثمری نبود.
میدانستم اگر به فرکس نمی امدم اینگونه با مرگ رو به رو نمی شدم . اما با اینکه وحشت کرده بودم به خاطر تصمیمی که گرفته بودم متاسف نبودم. وقتی زندگی به تو رویایی فراتر از هر انتظاری را اهدا میکند،وقتی به پایان می رسد دیگر دلیلی برای غصه خوردن نیست .
همچنان که شکارچی به سمتم می آبد تا مرا بکشد لبخند دوستانه ای بر چهره اش نقش می بندد!

تاييد شد عروسكم....
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سلام بردوستان عزیز من می خواستم دورمان قلب طلایی وقلب سنگی روبذارم اگه ممکنه باتایپ این دورمان موافقت کنید متشکرم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بردوستان عزیز من می خواستم دورمان قلب طلایی وقلب سنگی روبذارم اگه ممکنه باتایپ این دورمان موافقت کنید متشکرم

سلام بر شما
دور رمان ارسالی شما تایید شد ولی توجه داشته باشید رمانهای در دست تایپ شما زیاد شده اند امیدوارم هرچه زودتر جهت اتمام انها اقدام نمایید
موفق و پیروز باشید
 

Similar threads

بالا