دفتر تالار داستان

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوستان عزیز از این پس میتوانند سوالات و دیگر مشکلات خود را در تالار داستان دراین جستار مطرح کنند و ملیسای عزیز از این پس جوابگوی سوالات شما در این خصوص هستند و انتقال مشکلات شما به مدیریت تالار ادبیات هستند
با آرزوی هرچه بهتر شدن تالار داستان و حکایات


مدیریت تالار ادبیات
 

shotgun

عضو جدید
دوستان عزیز از این پس میتوانند سوالات و دیگر مشکلات خود را در تالار داستان دراین جستار مطرح کنند و ملیسای عزیز از این پس جوابگوی سوالات شما در این خصوص هستند و انتقال مشکلات شما به مدیریت تالار ادبیات هستند
با آرزوی هرچه بهتر شدن تالار داستان و حکایات


مدیریت تالار ادبیات


اينم فايده نداره قفل شد!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اولین سوال را خودم مطرح میکنم

طبق روال گذشته این بود که هر رمانی که به اتمام می رسیدباید که آن رمان را قفل میشد به تالار داستان نوشته ها منقل میشد وآدرس آن در جستار رمانهای تمام شده ثبت میشد چرا اینکار انجام نشده است لطفا توضیح بدهید
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دومین سوال
که فکر میکنم عبداغنی عزیز باید جوابگو باشد
چرا رمانهای در حال ساخت در جستار مربوطه ذکر نمیشود و چرا ادرس این رمانها گذاشته نمیشود تا کاربران زودتر بتوانند دسترسی پیدا کنند اگر همه کاربران اینکار را انجام نمیدهند خودتان اینکار را انجام بدهید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون هيشكي به حرفامون گوش نميده

پس همون بهتر : قفل شد!
شما هر مشکلی در رابطه با تالار ادبیات وحتی اگر مشکلی در رابطه با دیگر تالار های باشگاه دارید مطرح کنید اگر نتوانیم کاربکنیم لا اقل میتوانیم منتقل کنیم به مدیران باشگاه لااقل دوتا گوش شنوا داریم حالا دیگران را نمیدانم ولی مطمئن باش که من و گلابتون عزیز حتما به حرفات گوش میدیم واگر هم بتوانیم در حل انها کوشش میکنیم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اينم فايده نداره قفل شد!
سلام دوست عزیز ، هیچ تاپیکی بدون علت قفل نمیشود ، وقتی رمانی به پایان میرسد دلیلی برای باز بودن ندارد ، به دلیل اینکه تبدیل به اسپم سرا میشود .
اولین سوال را خودم مطرح میکنم

طبق روال گذشته این بود که هر رمانی که به اتمام می رسیدباید که آن رمان را قفل میشد به تالار داستان نوشته ها منقل میشد وآدرس آن در جستار رمانهای تمام شده ثبت میشد چرا اینکار انجام نشده است لطفا توضیح بدهید

محسن جان از این هفته به امید خدا و با کمک عبدالغنی و شما دوستای مهربون یک خونه تکونی باید بکنیم تالار ادبیات رو .
طبق روال همیشه من به شما اطلاع میدم و زحمت قفل و یا انتقالش با شما .
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام دوست عزیز ، هیچ تاپیکی بدون علت قفل نمیشود ، وقتی رمانی به پایان میرسد دلیلی برای باز بودن ندارد ، به دلیل اینکه تبدیل به اسپم سرا میشود .


محسن جان از این هفته به امید خدا و با کمک عبدالغنی و شما دوستای مهربون یک خونه تکونی باید بکنیم تالار ادبیات رو .
طبق روال همیشه من به شما اطلاع میدم و زحمت قفل و یا انتقالش با شما .
ممنون دستت درد نکنه زحمت میکشی
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر تالار داستان

نظرتون درباره شریعتی چیه؟
نمیدانم پس از مرگم
چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه میسازد

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دسته طفلکی

گستاخ و بازیگوش و او یکریزو پی در پی

دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را........:gol:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر تالار داستان

داس
جاده که مانند سایر جاده‌های از وسط دره و بین زمین‌های سنگلاخ و لم یزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندم‌زاری وحشی و تک افتاده می‌‌گذشت پس از عبور از کنار خانه سفید کوچکی که در میان گندم‌زار بود چنان‌ که گوئی ادامه‌اش بی‌فایده است ناگهان به پایان رسید.
اهمیت نداشت چون آخرین قطره بنزین اتومبیل نیز تمام شده بود.درواریکسون اتومبیل کهنه‌اش را متوقف کرد و ساکت به دستان بزرگ خشن و دهقان‌وارش خیره شد.
مولی همسرش که بی‌حرکت کنار او دراز کشیده بود شروع به صحبت کرد.
- ما باید راه را اشتباه کرده باشیم .
لبهای مولی تقریباً به سفیدی پوست صورتش بود با این تفاوت که عرق پوستش را مرطوب ساخته بود اما لبانش خشک بودند. او با لحنی یکنواخت و بی‌حالت گفت :
- درو. درو حالا باید چکار کنیم؟
درو خیره به دستانش که باد خشک و گرسنگی پوست آن را خرد کرده بود می‌نگریست دستانی که هیچ گاه غذائی کافی برای خود و خانواده‌اش تحصیل نکرده بود.
بچه‌ها در روی صندلی عقب بیدار شدند خود را از میان اشغال‌ها و بسته هائی که بسترشان بود بیرون کشیدند و در حالیکه سرشان را روی پشتی صندلی گذاشته بودند
- بابا چرا ایستادیم؟ می‌خواهیم چیزی بخوریم؟ خیلی گرسنه ایم می‌شه الان چیزی بخوریم بابا؟
درو چشمانش را بست از منظره دستانش متنفر بود.
مولی انگشتانش را نرم و سبک بر روی مچ دستانش کشید و گفت:
- درو شاید توی آن خانه چیزی برای خوردن بما بدهند.
دهانش کف کرد و با عصبانیت گفت:
- گدائی؟ نه تا به حال این کار را کردیم و نه می‌کنیم .
دست مولی مچ او را محکم در خود گرفت. درو به سوی او نگاه کرد و سپس متوجه دیدگان سوسی و درو کوچولو شد که به اونگاه می‌کردند کله شقی را کنار گذاشت و از اتومبیل پیاده شد. آهسته مانند مردی علیل و کور بسوی خانه رفت.
در خانه باز بود دو سه بار در زد هیچ چیز جز سکوت در خانه نبود پرده سفید پنجره از باد گرم آهسته تکان می‌خورد.
قبل از این که وارد خانه شود از سکوت مرگبار آن احساس کرد مرگی در خانه اتفاق افتاده است.
از اطاق کوچک و تمیز نشیمن عبور کرد و وارد هال کوچکی شد به چیزی نمی‌اندیشید فکر کردن را کنار گذاشته بود مانند حیوانی بی هیچ تردید به سوی آشپزخانه رفت. در این وقت از میان دری باز چشمش به مرده‌ائی افتاد. مرد پیری بود که بر بستری سفید و تمیز دراز کشیده بود آنقدر از مرگش نگذشته بود که آرامش چهره‌اش تغییر کند. باید از مرگ خود آگاه بوده است چون کفنش را که کت و شلواری سیاه و تمیز و پیراهنی سفید و کراواتی سیاه بود به تن داشت.
داسی کنار بسترش به دیوار تکیه داده شده بود در میان انگشتانش خوشه گندم طلائی تازه و پرباری قرار داشت.
درو آهسته به اطاق خواب رفت سرمائی وجودش را فرا گرفته بود کلاه خرد شده و گردآلودش را از سر برداشت و کنار بستر ایستاد و چشم به زیر افکند.
نامه‌ای برای مطالعه کنار سر پیرمرد روی بالش قرار داشت شاید تقاضای دفن یا احضار خویشاوندان بود.
درو با چهره‌ای در هم کشیده به کلمات نگاه کرد و لبان بی‌رنگ و خشکش به حرکت درآمد:
«به شخصی که در کنار بستر مرگم ایستاده است در نهایت سلامت عقل و تنها در دنیا همانطور که مقدر بود من جان بر این مزرعه را با تمام تعلقات آن به مردی که به بالینم آمده است می‌بخشم اسم و اصل و نسبش هر چه باشد اهمیتی ندارد. مزرعه ، گندم‌زار داس و تمام وظایف محوله از آن و به عهده اوست اجازه دهید آزادانه و بی هیچ پرسشی آنها را تصاحب کند. به مهر و امضاء من در سومین روز آوریل ۱۹۳۸ جان بر.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ارسالهای تایید نشده دوستان در هفته گذشته

ارسالهای تایید نشده دوستان در هفته گذشته

سلام ملیسا جان پستهای 10و11پستهای هستند که در هفته گذشته در این تالار ارسال شده اند و در انتظار تایید مدیریت می باشند لطفا انها را بررسی کنید ببینید ایا این جستارها تکراری نیست واگر تکراری نیست به چه جستاری باید منتقل بشوندوآیا خودشان میتوانند جستاری مستقل باشند و یا اصلا باید حذف شوند نظر خودتان را بگویید
قبلا از زحمات شما کمال تشکر را دارم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ملیسا جان پستهای 10و11پستهای هستند که در هفته گذشته در این تالار ارسال شده اند و در انتظار تایید مدیریت می باشند لطفا انها را بررسی کنید ببینید ایا این جستارها تکراری نیست واگر تکراری نیست به چه جستاری باید منتقل بشوندوآیا خودشان میتوانند جستاری مستقل باشند و یا اصلا باید حذف شوند نظر خودتان را بگویید
قبلا از زحمات شما کمال تشکر را دارم


محسن جان پست ده را به قسمت شعر باید منتقل کنید بی زحمت .

پست یازده رو هم به داستانهای کوتاه .
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پست 10: به دیلیل تکراری بودن حذف شد چون همین کاربر این شعر را در جستار دکتر علی شعریعتی ارسال کرده بودند
پست 11:این پست به داستان کوتاه منتقل شد
اینجا
موفق باشید
 

EARTHQEEK

عضو جدید
دفتر تالار داستان

درباره من :
برای من دعا کن برای منی که شاید خود تو باشم​
برای منی که برای رسیدن به ارزوهایش تن خود را در کنار خیابان میفروشد
وبرای منی که لقمه نانی به کنار خیابانش میبرد​
اری دعا کن بی انکه بپنداری من کیستم​
اری دعا کن که خشنودی خداوند در رسیدن به ارزوهاست​
دعا کن دعا برای همه من هایی که از سیاره کوچک خود دور افتاده اند و در حسرت رسیدن به گل سرخشان چشم به اسمان دوخنه اند​
وبر این گمانند تنها گل سرخ عالم در دنیای انها روییده است و از این اندیشه غرق در سرورند​
دعا کن برای مورچه ای که کف دست برایش دنیاییست​
و برای گوسفندی که نهایت ارزویش سبز چراگاهی است​
دعا کن برای من برای تو برای ما​
که کوله بارمان برای دنیا سنگین و برای اخرت سبک است​
دعا کن برای منی که لبانم دایم سوزش گناه را برخود چشیده اند​
.........​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر تالار داستان

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر تالار داستان

سلام به همه دوستان......


دوستان گرامی در اینجا می توانید 3 رمان برتر از میان رمان هایی که تاکنون خوانده اید معرفی کنید؟؟؟:gol::gol::gol:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
داس
جاده که مانند سایر جاده‌های از وسط دره و بین زمین‌های سنگلاخ و لم یزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندم‌زاری وحشی و تک افتاده می‌‌گذشت پس از عبور از کنار خانه سفید کوچکی که در میان گندم‌زار بود چنان‌ که گوئی ادامه‌اش بی‌فایده است ناگهان به پایان رسید.
اهمیت نداشت چون آخرین قطره بنزین اتومبیل نیز تمام شده بود.درواریکسون اتومبیل کهنه‌اش را متوقف کرد و ساکت به دستان بزرگ خشن و دهقان‌وارش خیره شد.
مولی همسرش که بی‌حرکت کنار او دراز کشیده بود شروع به صحبت کرد.
- ما باید راه را اشتباه کرده باشیم .
لبهای مولی تقریباً به سفیدی پوست صورتش بود با این تفاوت که عرق پوستش را مرطوب ساخته بود اما لبانش خشک بودند. او با لحنی یکنواخت و بی‌حالت گفت :
- درو. درو حالا باید چکار کنیم؟
درو خیره به دستانش که باد خشک و گرسنگی پوست آن را خرد کرده بود می‌نگریست دستانی که هیچ گاه غذائی کافی برای خود و خانواده‌اش تحصیل نکرده بود.
بچه‌ها در روی صندلی عقب بیدار شدند خود را از میان اشغال‌ها و بسته هائی که بسترشان بود بیرون کشیدند و در حالیکه سرشان را روی پشتی صندلی گذاشته بودند
- بابا چرا ایستادیم؟ می‌خواهیم چیزی بخوریم؟ خیلی گرسنه ایم می‌شه الان چیزی بخوریم بابا؟
درو چشمانش را بست از منظره دستانش متنفر بود.
مولی انگشتانش را نرم و سبک بر روی مچ دستانش کشید و گفت:
- درو شاید توی آن خانه چیزی برای خوردن بما بدهند.
دهانش کف کرد و با عصبانیت گفت:
- گدائی؟ نه تا به حال این کار را کردیم و نه می‌کنیم .
دست مولی مچ او را محکم در خود گرفت. درو به سوی او نگاه کرد و سپس متوجه دیدگان سوسی و درو کوچولو شد که به اونگاه می‌کردند کله شقی را کنار گذاشت و از اتومبیل پیاده شد. آهسته مانند مردی علیل و کور بسوی خانه رفت.
در خانه باز بود دو سه بار در زد هیچ چیز جز سکوت در خانه نبود پرده سفید پنجره از باد گرم آهسته تکان می‌خورد.
قبل از این که وارد خانه شود از سکوت مرگبار آن احساس کرد مرگی در خانه اتفاق افتاده است.
از اطاق کوچک و تمیز نشیمن عبور کرد و وارد هال کوچکی شد به چیزی نمی‌اندیشید فکر کردن را کنار گذاشته بود مانند حیوانی بی هیچ تردید به سوی آشپزخانه رفت. در این وقت از میان دری باز چشمش به مرده‌ائی افتاد. مرد پیری بود که بر بستری سفید و تمیز دراز کشیده بود آنقدر از مرگش نگذشته بود که آرامش چهره‌اش تغییر کند. باید از مرگ خود آگاه بوده است چون کفنش را که کت و شلواری سیاه و تمیز و پیراهنی سفید و کراواتی سیاه بود به تن داشت.
داسی کنار بسترش به دیوار تکیه داده شده بود در میان انگشتانش خوشه گندم طلائی تازه و پرباری قرار داشت.
درو آهسته به اطاق خواب رفت سرمائی وجودش را فرا گرفته بود کلاه خرد شده و گردآلودش را از سر برداشت و کنار بستر ایستاد و چشم به زیر افکند.
نامه‌ای برای مطالعه کنار سر پیرمرد روی بالش قرار داشت شاید تقاضای دفن یا احضار خویشاوندان بود.
درو با چهره‌ای در هم کشیده به کلمات نگاه کرد و لبان بی‌رنگ و خشکش به حرکت درآمد:
«به شخصی که در کنار بستر مرگم ایستاده است در نهایت سلامت عقل و تنها در دنیا همانطور که مقدر بود من جان بر این مزرعه را با تمام تعلقات آن به مردی که به بالینم آمده است می‌بخشم اسم و اصل و نسبش هر چه باشد اهمیتی ندارد. مزرعه ، گندم‌زار داس و تمام وظایف محوله از آن و به عهده اوست اجازه دهید آزادانه و بی هیچ پرسشی آنها را تصاحب کند. به مهر و امضاء من در سومین روز آوریل ۱۹۳۸ جان بر.
اقا این داستان دنبال داره بودا
میخاستم تایپیکش جدا باشه
چیکار کنم حالا؟
 

Sarp

مدیر بازنشسته
دفتر تالار داستان

مسکو

سعيد تسبيحی


مقدمه

مسکو پایتخت کشوری‌ست که مهد ادبیات و داستان‌نویسی‌ست. اما داستان "مسکو" هیچ اشاره‌ای به نویسندگان بزرگ این کشور ندارد. مسکو دو فصل بیش‌تر ندارد. زمستان، بهار. حال آن‌که بهارش هم بهاری نیست. اما بالاخره جوانه‌ای زده می‌شود و اندکی شهر جان می‌گیرد. تنها اندکی. زندگیمان شده مثل شرایط آب و هوایی مسکو. در زمستان زندگی می‌کنیم و انتظار بهار را می‌کشیم. وقتی بهار می‌رسد، هر لحظه احتمال باریدن زمستان را می‌دهیم. و زیر بارش زمستان مدفون می‌شویم...

مسکو

تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد. دست‌هایم نمی‌لرزد و گوش‌هایم از سرما سرخ شده‌اند. لب‌هایم از سرما سفید. سرم را بالا می‌گیرم. به آسمان نگاه می‌کنم. برف بر سر و صورتم می‌کوبد. تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد در مسکو. از سرمایش نمی‌لرزم و احساسش می‌کنم. آسمان ابری‌ست. ابرهای خاکستری. مردم دوان دوان از جلویم عبور می‌کنند. به دنبال ماشین‌هایی می‌دوند که هیچ‌کدام حاضر نیستند تا گرمای داخل ماشین‌شان را با سرمای خارج عوض کنند. دریغ از یک درصد انسان‌دوستی! به سمت چپم نگاه می‌کنم. جویی عریض و نه طویل. در جوی سه موش، هرکدام به دنبال غذایی می‌گردند. دماغ‌های کوچک و سیاه‌رنگشان را به تندی می‌لرزانند. گویی سال‌ها تمرین کرده‌اند تا به این مهارت دست پیدا کرده‌اند. موش‌ها به دنبال ته‌مانده‌ی قوطی‌ها و شاید آشغالی قابل استفاده می‌گردند. به سرعت می‌دوند و گاهی سر راهشان به هم برخورد می‌کنند. اما بدون حتا اندکی تغییر مسیر به راهشان ادامه می‌دهند. می‌دوند و می‌گردند، اما پیدا نمی‌کنند و پیدا نمی‌کنند. گربه‌ای از روبه‌رویم عبور می‌کند و به سمت جوی می‌رود. می‌ایستد و به داخل جوی نگاه ‌می‌کند. چشم‌هایش طبق عادت همیشگی گربه‌ها گرد می‌شود و وحشت‌زده به موش‌ها زل می‌زند. موهای تنش سیخ می‌شود و دانه‌های برف گویی سر‌های بریده بر سیخ‌ها فرو می‌روند. اما گربه بی‌احساس. گربه همان‌طور با وحشت به موش‌ها نگاه می‌کند و آرام و بدون ایجاد سر و صدا از آن‌ها فاصله می‌گیرد. به فاصله‌ی دلخواهش می‌رسد و گویی تیری از فشنگ گریخته فرار می‌کند. به سرعت از میان ماشین‌ها عبور می‌کند و می‌رود.

ماشین‌ها پشت به هم ایستاده‌اند. بی‌حوصله‌تر از همیشه؛ چراغ راهنمایی هم بی‌حوصله است و از قرمز عبور نمی‌کند. ماشین‌های بی‌حوصله مدام فریاد می‌زنند. فریادشان بلند است و در نظم فرو ریختن دانه‌ها اختلال ایجاد می‌کند. هر شیئی را می‌لرزاند. درخت‌ها هم می‌لرزند. نه از سرما که از فریاد کرکننده‌ی ماشین‌ها. دانه‌های برف بر برگشان فرود می‌آید و سفیدی و سبزی به هم می‌خورند. دانه‌های سفید گاهی آب می‌شوند. گاهی روی برگ می‌مانند و دانه‌ی بعدی فرود می‌آید و دانه‌ها مانند مهاجمان فضایی بر پهنه‌ی سبز و زیبای زمین تسخیرشان را آغاز می‌کنند. آرام بر روی هم می‌لغزند و زمین را می‌گیرند که ناگهان فریاد یک ماشین حمله‌ی مهاجمان را اندکی به تأخیر می‌اندازد. دانه‌ها فرو می‌ریزند بر روی ماشین‌ها و گرمای بدن ماشین‌ها آن‌ها را آب می‌کند و هنوز من ایستاده‌ام. دانه‌ها به صورتم می‌خورد. تنها و غریب در مسکو. دست‌هایم بر سینه‌ام است و چشم‌هایم دور و بر را دور می‌زند.

پشت سرم پیرمردی اعلامیه پخش می‌کند. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. دست‌هایش را نمی‌بینم، اما از وجناتش معلوم است که دست‌هایش پینه بسته است. حرف نمی‌زند. فقط هر کس را که از کنارش رد می‌شود به اعلامیه‌ای دعوت می‌کند. کم‌تر کسی اعلامیه را می‌گیرد، آن‌هایی هم که اعلامیه را می‌گیرند همان‌جا نگاه می‌کنند و فوراً به زمین می‌اندازندش. به سمتش برمی‌گردم و اعلامیه‌ای می‌گیرم. به جای قبلیم بازمی‌گردم و همان‌جا اعلامیه را نگاه می‌کنم. اعلامیه‌ی استخدام یک منشی خانم با اندام بسیار مناسب است. شماره‌ی تلفن هم کنارش نوشته شده. دقیقاً نوشته شده: «به یک منشی خانم با اندامی بسیار مناسب نیازمندیم». اگر من نگارنده‌ی این متن بودم چند علامت تعجب هم ضمیمه‌اش می‌کردم. گاهی مخ سوت نمی‌کشد که فریاد می‌زند! اعلامیه را دور نمی‌اندازم. پیرمرد مرا نگاه می‌کند و می‌دانم اگر اعلامیه را به زمین بیندازم بعید نیست سکته کند و من هم باعث مرگش باشم. اعلامیه را تا می‌کنم و درون کیفم می‌گذارم. آسمان امشب صبور نیست. هر دانه را پشت دانه‌ای دیگر پرتاب می‌کند. دانه‌های سفید فرو می‌ریزند و شهر را سفید می‌کنند؛ پایدار نیستند، که می‌روند و بازنمی‌گردند. ای کاش می‌شد که ما هم به آسمان هجوم ببریم که چه حیف؛ نمی‌شود.

دودی غلیظ به گوشم می‌خورد. پشت سرش بوی تند سیگار بهمن به بینی‌ام می‌خورد. سرم را می‌چرخانم و به موجودی که این دود را تولید می‌کند نگاه می‌کنم. کلاهی سیاه به سر و بارانی قهوه ای به تن دارد. روبه‌رویش را نگاه می‌کند، اما جهت باد طوری‌ست که دود سیگارش را به صورت من می‌زند. بی‌تفاوت سرم را برمی‌گردانم و روبه‌رویم را نگاه می‌کنم. خیابان، ترافیک، گربه، درخت‌ها و برف. دوباره دود سیگار به گوشم می‌خورد و بوی بهمن به دماغم کوبیده می‌شود. دهانم را باز می‌کنم تا اعتراض کنم (به باد و نه به مرد) که مرد به خشکی و سردی و لحنی مخصوص پیرمردهای مرموز می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. من دهانم همان‌طور باز. انگشتم همان‌طور بالا رفته خشک می‌شوم. انگشتم را پایین می‌آورم و دهانم را می‌بندم. سرم را می‌چرخانم و به جلو خیره می‌شوم. مرد دوباره با همان لحن می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. این‌بار او را نگاه نمی‌کنم. لحظه‌ای مکث می‌کند و با همان لحن ادامه می‌دهد:

ـ در تمام طول عمرم همچین برفی ندیده بودم. هفتاد و چند سال از عمرم می‌گذرد اما هیچ‌وقت چنین برفی ندیده بودم. برف سنگین و بی‌رحمی شده است. دیشب با زنم شرطی بستم. او هم از من درخواست قولی کرد. سه، چهار سال بیش‌تر نیست که با هم ازدواج کرده‌ایم. انتظار دارم که عاشقش شوم. اما می‌دانم که نخواهم شد. نمی‌شوم. من اصلاً برای زندگی ساخته نشده‌ام. نمی‌دانم.

حرف‌هایش جذبم می‌کند. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را به من می‌زند. علامت سؤال بزرگی در مغزم شکل گرفته. ای کاش جوابش را بگیرم. داستان دوست دارم. اگر دلیل حرف زدن پیرمرد را بدانم بیش‌تر از داستان لذت می‌برم. برف سریع‌تر شده و مردم سریع‌تر می‌دوند. ماشین‌ها بیش‌تر فریاد می‌زنند. برف‌ها بیش‌تر می‌لرزند. مرد پکی به سیگارش می‌زند و حرف‌هایش را ادامه می‌دهد:

ـ اما ما چهار سال است که با هم زندگی می‌کنیم. یعنی هزار و چهارصد و شصت و یک روز است که هم‌دیگر را تحمل می‌کنیم. مدت کمی نیست. یک پیرمرد و پیرزن خودشان را هم نمی‌توانند تحمل کنند، چه برسد به هم‌دیگر. اما ما به هر شکلی که هست هم‌دیگر را تحمل کرده‌ایم. پس عاشق هم هستیم. قطعاً عاشق هم‌دیگر هستیم. می‌دانید آقا وقتی دیروز سر میز صبحانه به من لبخند زد؛ قلبم داشت منفجر می‌شد. من هم صبحانه را که دو نخ سیگار و یک لیوان چای بود شروع کردم. دستم را گرفته بود و به من لبخند می‌زد. از ابتدای زندگی به همین شکل بوده. تا به حال به هم‌دیگر اخم نکرده‌ایم. سر صبحانه‌ی دیروز اولین دود سیگارم را به سمتش فوت کردم. اما سرفه نکرد. حتا ناراحت هم نشد. حتا خندید. خندید پس او عاشق من است. حالا که به این چهار سال فکر می‌کنم می‌بینم که با او صادق بوده‌ام و او هم. به تمام قول‌هایم هم عمل کردم. قول دادم کم‌تر سیگار بکشم که عمل کردم. قول دادم الکل مصرف نکنم که عمل کردم. قول دادم که با دوستان رابطه‌ای برقرار نکنم که عمل کردم. حتا به او قول دادم که به همه‌ی قول‌هایم عمل کنم که عمل کردم.

درخت‌ها نمی‌لرزند. ماشین‌ها هم بوق نمی‌زنند. ترافیک سبک شده. موش‌ها هم در گوشه‌ای ایستاده‌اند و دماغ‌هایشان را می‌لرزانند. آسمان سرخ است و کماکان می‌بارد. دانه‌های برف بزرگ‌تر شده‌اند و آرام‌تر می‌ریزند. صدای نشستن برف‌ها روی هم آرام است اما زیباست. مرد پاکت سیگارش را درمی‌آورد و یک نخ برمی‌دارد. منتظرم که به من هم سیگار تعارف کند که نمی‌کند. فندکش را هم درمی‌آورد. دست چپش را حائل قرار می‌دهد و آتش روشن می‌شود. سر سیگار آتش می‌گیرد و برگ‌های خشک از آتش سوزان شعله‌ور می‌شوند. پکی عمیق می‌زند و صحبت‌هایش را از سر می‌گیرد:

ـ از حالت ایستادن و نگاه کردن شما، معلوم است که تعجب کرده‌اید که با این میزان حرفی که برایتان زدم چرا سیگاری هم به شما تعارف نکردم. اما من به همسرم قول دادم که هیچ‌گاه به هیچ‌کس سیگار تعارف نکنم که عمل کردم. فکر نمی‌کنم در تمام طول هفتاد سال زندگی‌ام تا قبل از ازدواج با او تا این اندازه به قول‌هایم وفادار بوده باشم. حتا در ازدواج قبلیم. نمی‌دانم. نمونه‌اش هم همین سیگار و نمونه‌ی بهترش هم دیروز. قبل از خوابیدن با هم شرط‌بندی کردیم. بر سر این‌که برف خواهد بارید یا نه. من می‌گفتم بله و او می‌گفت هرگز. او می‌گفت: هرگز، با تو شرط می‌بندم که سنگ خواهد بارید! به او گفتم: اگر سنگ بارید با همان سنگ‌ها کله‌ی مرا منفجر کن؛ قول بده. و خندیدم. او هم گفت: اگر هم برف آمد کله‌ی مرا در همان برف‌ها فرو کن تا خفه شوم؛ قول بده! و خندید. و خندید. و من خندیدم. با هم خندیدیم. به رخت‌خواب رفتیم. آسمان از پنجره پیدا بود. ابری و سرخ‌رنگ. چشم‌هایم را بستم. نور وارد اتاق شد. صبح شده بود. هوا روشن بود. خورشید پشت ابرها و ابرها جلوی خورشید بودند. بر زمین یک وجب برف نشسته بود و کماکان به شکل جنون‌واری برف می‌بارید. صدای ظرف و قدم زدن همسرم در آشپزخانه به گوش می‌رسید. لبه‌ی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. پهلویم را خاراندم و از جایم بلند شدم. آب به صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم. در را که باز کردم زنم را دیدم که دارد میز را می‌چیند. سلامی کردیم و صبح بخیر گفتیم. این‌بار نه با لبخند؛ که با اخم. نشستم. صبحانه را شروع کردم و پس از اولین پک به سیگارم گفتم: یاد صحبت‌های دیشب افتادم. تو از من قول خواستی و امروز از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم... قلبم درد گرفت. نمی‌توانستم ادامه دهم. به چشم‌هایش نگاه کردم و او هم به چشمانم نگاه کرد. به او گفتم: مرا ببخش. و دستش را گرفتم. او سرش را پایین انداخت. محکم دستش را فشار دادم. می‌خواستم امیدوارش کنم. اما به چه؟ به قولم؟ می‌لرزید. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما دیگر نمی‌توانستم. به یاد چهارسال پیش افتادم که تازه ازدواج کرده بودیم. دستش در دستم بود که ناگهان لرزیدنش شدت گرفت. برف‌ها هم می‌لرزیدند. اما خانه گرم بود و زنم می‌لرزید. دستش را تکان دادم. هنوز می‌لرزید. صدایش کردم. صدایی مثل گریه از دهانش بلند شد. می‌لرزید و صدا می‌آمد. دوباره صدایش زدم. سرش را بلند کرد و نگاهش کردم. می‌لرزید. می‌لرزید. می‌لرزید و می‌خندید. می‌خندید و می‌خندید. من هم زدم زیر خنده. خندیدم. دستش را رها کردم و خندیدم. بر صندلیم ولو شدم و خندیدم. قهقهه را سر دادم. او هم می‌خندید. اشک از چشم‌هایمان جاری شد و به هم نگاه کردیم. اما چشم‌هایم از زور خنده درست نمی‌دید.

مرد تعریف می‌کند و صورتش هیچ حالت خاصی پیدا نمی‌کند. نه می‌خندد و نه ناراحت است. نه توجهش جلب می‌شود. اما من همه را یک‌جا دارم. هم می‌خندم هم گریه می‌کنم هم ترسیده‌ام هم می‌لرزم هم دلم می‌خواهد فریاد بزنم. برای بار اول با او حرف می‌زنم. می‌گویم: پس شما او را نکشتید؟ پس به قولتان عمل نکردید.

ـ من او را بکشم؟ من قول دادم؟ من به قولم عمل نکردم؟ شما حالتان خوب است؟ بله او از من قول خواست اما من قول ندادم. فقط خندیدیم و خندیدیم. من به تمام قول‌هایم عمل کرده‌ام. شما درک نمی‌کنید آقا. ما انسان‌ها صبح‌ها نیاز به هیجان داریم. من هیجانم را به این شکل تأمین کردم. شما حالتان خوب است؟ چرا همیشه انتظار دارید که پایان همه‌ی داستان‌های تلخ هم تلخ باشد؟ شهر مسکو را می‌شناسید؟ این شهر دو فصل دارد. زمستان و بهار. پس از بهار زمستان. یعنی بعد از بهار سرسبز یک بار دیگر همه جا پیر می‌شود. اما بعد از پیری‌اش دوباره جوان می‌شود. بله دوباره بهار می‌شود و دوباره گل‌ها در می‌آیند. چرا او را بکشم؟

به مرد نگاه می‌کنم. در تمام طول این مدت هیچ حرکتی نکرده است. فقط حرف زده است. انگار مجسمه‌ای‌ست ایستاده و کسی پشتش قرار گرفته و فقط حرف زده. آخرین جمله‌اش مانند برچسبی بر لبانش مانده: «چرا او را بکشم؟» من می‌چرخم و به خیابان خیره می‌شوم. ترافیک نیست. دیگر فریادی زده نمی‌شود. خیابان خلوت است و موش‌ها هم به سوراخ‌هایشان رفته‌اند. برف می‌بارد. همه رفته‌اند و برف هنوز مانده. می‌بارد. آرام و مکرر. من ایستاده‌ام و جوی آب خالی کنارم. پیاده‌رو خالی پشت سرم. خیابان خالی و سایه‌ی گربه روبه‌رویم. درخت و برگ‌هایش بر سرم می‌ریزند. مرد دیگر کنارم نایستاده. به جای او سایه‌ای از یک جمله. آخرین جمله‌ای که مرد ادا کرد: «چرا او را بکشم؟»
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ملیسا جان
لطفا نظر خودتان را راجع به پستهای 15-16-17-18-19 بدهید از همکاری شما سپاسگذارم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اقا این داستان دنبال داره بودا
میخاستم تایپیکش جدا باشه
چیکار کنم حالا؟
سلام زهرا
عنوان کاربری جدید مبارک باشه
چون ننوشته بودی ادامه دارد شاید اشتباه شده است اصلا غصه نخور قابل برگشت هست فقط ملیسا نظر خودش رو بده در اسرع وقت جدا سازی خواهد شد
 

Sarp

مدیر بازنشسته
مسکو

سعيد تسبيحی


مقدمه

مسکو پایتخت کشوری‌ست که مهد ادبیات و داستان‌نویسی‌ست. اما داستان "مسکو" هیچ اشاره‌ای به نویسندگان بزرگ این کشور ندارد. مسکو دو فصل بیش‌تر ندارد. زمستان، بهار. حال آن‌که بهارش هم بهاری نیست. اما بالاخره جوانه‌ای زده می‌شود و اندکی شهر جان می‌گیرد. تنها اندکی. زندگیمان شده مثل شرایط آب و هوایی مسکو. در زمستان زندگی می‌کنیم و انتظار بهار را می‌کشیم. وقتی بهار می‌رسد، هر لحظه احتمال باریدن زمستان را می‌دهیم. و زیر بارش زمستان مدفون می‌شویم...

مسکو

تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد. دست‌هایم نمی‌لرزد و گوش‌هایم از سرما سرخ شده‌اند. لب‌هایم از سرما سفید. سرم را بالا می‌گیرم. به آسمان نگاه می‌کنم. برف بر سر و صورتم می‌کوبد. تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد در مسکو. از سرمایش نمی‌لرزم و احساسش می‌کنم. آسمان ابری‌ست. ابرهای خاکستری. مردم دوان دوان از جلویم عبور می‌کنند. به دنبال ماشین‌هایی می‌دوند که هیچ‌کدام حاضر نیستند تا گرمای داخل ماشین‌شان را با سرمای خارج عوض کنند. دریغ از یک درصد انسان‌دوستی! به سمت چپم نگاه می‌کنم. جویی عریض و نه طویل. در جوی سه موش، هرکدام به دنبال غذایی می‌گردند. دماغ‌های کوچک و سیاه‌رنگشان را به تندی می‌لرزانند. گویی سال‌ها تمرین کرده‌اند تا به این مهارت دست پیدا کرده‌اند. موش‌ها به دنبال ته‌مانده‌ی قوطی‌ها و شاید آشغالی قابل استفاده می‌گردند. به سرعت می‌دوند و گاهی سر راهشان به هم برخورد می‌کنند. اما بدون حتا اندکی تغییر مسیر به راهشان ادامه می‌دهند. می‌دوند و می‌گردند، اما پیدا نمی‌کنند و پیدا نمی‌کنند. گربه‌ای از روبه‌رویم عبور می‌کند و به سمت جوی می‌رود. می‌ایستد و به داخل جوی نگاه ‌می‌کند. چشم‌هایش طبق عادت همیشگی گربه‌ها گرد می‌شود و وحشت‌زده به موش‌ها زل می‌زند. موهای تنش سیخ می‌شود و دانه‌های برف گویی سر‌های بریده بر سیخ‌ها فرو می‌روند. اما گربه بی‌احساس. گربه همان‌طور با وحشت به موش‌ها نگاه می‌کند و آرام و بدون ایجاد سر و صدا از آن‌ها فاصله می‌گیرد. به فاصله‌ی دلخواهش می‌رسد و گویی تیری از فشنگ گریخته فرار می‌کند. به سرعت از میان ماشین‌ها عبور می‌کند و می‌رود.

ماشین‌ها پشت به هم ایستاده‌اند. بی‌حوصله‌تر از همیشه؛ چراغ راهنمایی هم بی‌حوصله است و از قرمز عبور نمی‌کند. ماشین‌های بی‌حوصله مدام فریاد می‌زنند. فریادشان بلند است و در نظم فرو ریختن دانه‌ها اختلال ایجاد می‌کند. هر شیئی را می‌لرزاند. درخت‌ها هم می‌لرزند. نه از سرما که از فریاد کرکننده‌ی ماشین‌ها. دانه‌های برف بر برگشان فرود می‌آید و سفیدی و سبزی به هم می‌خورند. دانه‌های سفید گاهی آب می‌شوند. گاهی روی برگ می‌مانند و دانه‌ی بعدی فرود می‌آید و دانه‌ها مانند مهاجمان فضایی بر پهنه‌ی سبز و زیبای زمین تسخیرشان را آغاز می‌کنند. آرام بر روی هم می‌لغزند و زمین را می‌گیرند که ناگهان فریاد یک ماشین حمله‌ی مهاجمان را اندکی به تأخیر می‌اندازد. دانه‌ها فرو می‌ریزند بر روی ماشین‌ها و گرمای بدن ماشین‌ها آن‌ها را آب می‌کند و هنوز من ایستاده‌ام. دانه‌ها به صورتم می‌خورد. تنها و غریب در مسکو. دست‌هایم بر سینه‌ام است و چشم‌هایم دور و بر را دور می‌زند.

پشت سرم پیرمردی اعلامیه پخش می‌کند. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. دست‌هایش را نمی‌بینم، اما از وجناتش معلوم است که دست‌هایش پینه بسته است. حرف نمی‌زند. فقط هر کس را که از کنارش رد می‌شود به اعلامیه‌ای دعوت می‌کند. کم‌تر کسی اعلامیه را می‌گیرد، آن‌هایی هم که اعلامیه را می‌گیرند همان‌جا نگاه می‌کنند و فوراً به زمین می‌اندازندش. به سمتش برمی‌گردم و اعلامیه‌ای می‌گیرم. به جای قبلیم بازمی‌گردم و همان‌جا اعلامیه را نگاه می‌کنم. اعلامیه‌ی استخدام یک منشی خانم با اندام بسیار مناسب است. شماره‌ی تلفن هم کنارش نوشته شده. دقیقاً نوشته شده: «به یک منشی خانم با اندامی بسیار مناسب نیازمندیم». اگر من نگارنده‌ی این متن بودم چند علامت تعجب هم ضمیمه‌اش می‌کردم. گاهی مخ سوت نمی‌کشد که فریاد می‌زند! اعلامیه را دور نمی‌اندازم. پیرمرد مرا نگاه می‌کند و می‌دانم اگر اعلامیه را به زمین بیندازم بعید نیست سکته کند و من هم باعث مرگش باشم. اعلامیه را تا می‌کنم و درون کیفم می‌گذارم. آسمان امشب صبور نیست. هر دانه را پشت دانه‌ای دیگر پرتاب می‌کند. دانه‌های سفید فرو می‌ریزند و شهر را سفید می‌کنند؛ پایدار نیستند، که می‌روند و بازنمی‌گردند. ای کاش می‌شد که ما هم به آسمان هجوم ببریم که چه حیف؛ نمی‌شود.

دودی غلیظ به گوشم می‌خورد. پشت سرش بوی تند سیگار بهمن به بینی‌ام می‌خورد. سرم را می‌چرخانم و به موجودی که این دود را تولید می‌کند نگاه می‌کنم. کلاهی سیاه به سر و بارانی قهوه ای به تن دارد. روبه‌رویش را نگاه می‌کند، اما جهت باد طوری‌ست که دود سیگارش را به صورت من می‌زند. بی‌تفاوت سرم را برمی‌گردانم و روبه‌رویم را نگاه می‌کنم. خیابان، ترافیک، گربه، درخت‌ها و برف. دوباره دود سیگار به گوشم می‌خورد و بوی بهمن به دماغم کوبیده می‌شود. دهانم را باز می‌کنم تا اعتراض کنم (به باد و نه به مرد) که مرد به خشکی و سردی و لحنی مخصوص پیرمردهای مرموز می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. من دهانم همان‌طور باز. انگشتم همان‌طور بالا رفته خشک می‌شوم. انگشتم را پایین می‌آورم و دهانم را می‌بندم. سرم را می‌چرخانم و به جلو خیره می‌شوم. مرد دوباره با همان لحن می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. این‌بار او را نگاه نمی‌کنم. لحظه‌ای مکث می‌کند و با همان لحن ادامه می‌دهد:

ـ در تمام طول عمرم همچین برفی ندیده بودم. هفتاد و چند سال از عمرم می‌گذرد اما هیچ‌وقت چنین برفی ندیده بودم. برف سنگین و بی‌رحمی شده است. دیشب با زنم شرطی بستم. او هم از من درخواست قولی کرد. سه، چهار سال بیش‌تر نیست که با هم ازدواج کرده‌ایم. انتظار دارم که عاشقش شوم. اما می‌دانم که نخواهم شد. نمی‌شوم. من اصلاً برای زندگی ساخته نشده‌ام. نمی‌دانم.

حرف‌هایش جذبم می‌کند. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را به من می‌زند. علامت سؤال بزرگی در مغزم شکل گرفته. ای کاش جوابش را بگیرم. داستان دوست دارم. اگر دلیل حرف زدن پیرمرد را بدانم بیش‌تر از داستان لذت می‌برم. برف سریع‌تر شده و مردم سریع‌تر می‌دوند. ماشین‌ها بیش‌تر فریاد می‌زنند. برف‌ها بیش‌تر می‌لرزند. مرد پکی به سیگارش می‌زند و حرف‌هایش را ادامه می‌دهد:

ـ اما ما چهار سال است که با هم زندگی می‌کنیم. یعنی هزار و چهارصد و شصت و یک روز است که هم‌دیگر را تحمل می‌کنیم. مدت کمی نیست. یک پیرمرد و پیرزن خودشان را هم نمی‌توانند تحمل کنند، چه برسد به هم‌دیگر. اما ما به هر شکلی که هست هم‌دیگر را تحمل کرده‌ایم. پس عاشق هم هستیم. قطعاً عاشق هم‌دیگر هستیم. می‌دانید آقا وقتی دیروز سر میز صبحانه به من لبخند زد؛ قلبم داشت منفجر می‌شد. من هم صبحانه را که دو نخ سیگار و یک لیوان چای بود شروع کردم. دستم را گرفته بود و به من لبخند می‌زد. از ابتدای زندگی به همین شکل بوده. تا به حال به هم‌دیگر اخم نکرده‌ایم. سر صبحانه‌ی دیروز اولین دود سیگارم را به سمتش فوت کردم. اما سرفه نکرد. حتا ناراحت هم نشد. حتا خندید. خندید پس او عاشق من است. حالا که به این چهار سال فکر می‌کنم می‌بینم که با او صادق بوده‌ام و او هم. به تمام قول‌هایم هم عمل کردم. قول دادم کم‌تر سیگار بکشم که عمل کردم. قول دادم الکل مصرف نکنم که عمل کردم. قول دادم که با دوستان رابطه‌ای برقرار نکنم که عمل کردم. حتا به او قول دادم که به همه‌ی قول‌هایم عمل کنم که عمل کردم.

درخت‌ها نمی‌لرزند. ماشین‌ها هم بوق نمی‌زنند. ترافیک سبک شده. موش‌ها هم در گوشه‌ای ایستاده‌اند و دماغ‌هایشان را می‌لرزانند. آسمان سرخ است و کماکان می‌بارد. دانه‌های برف بزرگ‌تر شده‌اند و آرام‌تر می‌ریزند. صدای نشستن برف‌ها روی هم آرام است اما زیباست. مرد پاکت سیگارش را درمی‌آورد و یک نخ برمی‌دارد. منتظرم که به من هم سیگار تعارف کند که نمی‌کند. فندکش را هم درمی‌آورد. دست چپش را حائل قرار می‌دهد و آتش روشن می‌شود. سر سیگار آتش می‌گیرد و برگ‌های خشک از آتش سوزان شعله‌ور می‌شوند. پکی عمیق می‌زند و صحبت‌هایش را از سر می‌گیرد:

ـ از حالت ایستادن و نگاه کردن شما، معلوم است که تعجب کرده‌اید که با این میزان حرفی که برایتان زدم چرا سیگاری هم به شما تعارف نکردم. اما من به همسرم قول دادم که هیچ‌گاه به هیچ‌کس سیگار تعارف نکنم که عمل کردم. فکر نمی‌کنم در تمام طول هفتاد سال زندگی‌ام تا قبل از ازدواج با او تا این اندازه به قول‌هایم وفادار بوده باشم. حتا در ازدواج قبلیم. نمی‌دانم. نمونه‌اش هم همین سیگار و نمونه‌ی بهترش هم دیروز. قبل از خوابیدن با هم شرط‌بندی کردیم. بر سر این‌که برف خواهد بارید یا نه. من می‌گفتم بله و او می‌گفت هرگز. او می‌گفت: هرگز، با تو شرط می‌بندم که سنگ خواهد بارید! به او گفتم: اگر سنگ بارید با همان سنگ‌ها کله‌ی مرا منفجر کن؛ قول بده. و خندیدم. او هم گفت: اگر هم برف آمد کله‌ی مرا در همان برف‌ها فرو کن تا خفه شوم؛ قول بده! و خندید. و خندید. و من خندیدم. با هم خندیدیم. به رخت‌خواب رفتیم. آسمان از پنجره پیدا بود. ابری و سرخ‌رنگ. چشم‌هایم را بستم. نور وارد اتاق شد. صبح شده بود. هوا روشن بود. خورشید پشت ابرها و ابرها جلوی خورشید بودند. بر زمین یک وجب برف نشسته بود و کماکان به شکل جنون‌واری برف می‌بارید. صدای ظرف و قدم زدن همسرم در آشپزخانه به گوش می‌رسید. لبه‌ی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. پهلویم را خاراندم و از جایم بلند شدم. آب به صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم. در را که باز کردم زنم را دیدم که دارد میز را می‌چیند. سلامی کردیم و صبح بخیر گفتیم. این‌بار نه با لبخند؛ که با اخم. نشستم. صبحانه را شروع کردم و پس از اولین پک به سیگارم گفتم: یاد صحبت‌های دیشب افتادم. تو از من قول خواستی و امروز از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم... قلبم درد گرفت. نمی‌توانستم ادامه دهم. به چشم‌هایش نگاه کردم و او هم به چشمانم نگاه کرد. به او گفتم: مرا ببخش. و دستش را گرفتم. او سرش را پایین انداخت. محکم دستش را فشار دادم. می‌خواستم امیدوارش کنم. اما به چه؟ به قولم؟ می‌لرزید. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما دیگر نمی‌توانستم. به یاد چهارسال پیش افتادم که تازه ازدواج کرده بودیم. دستش در دستم بود که ناگهان لرزیدنش شدت گرفت. برف‌ها هم می‌لرزیدند. اما خانه گرم بود و زنم می‌لرزید. دستش را تکان دادم. هنوز می‌لرزید. صدایش کردم. صدایی مثل گریه از دهانش بلند شد. می‌لرزید و صدا می‌آمد. دوباره صدایش زدم. سرش را بلند کرد و نگاهش کردم. می‌لرزید. می‌لرزید. می‌لرزید و می‌خندید. می‌خندید و می‌خندید. من هم زدم زیر خنده. خندیدم. دستش را رها کردم و خندیدم. بر صندلیم ولو شدم و خندیدم. قهقهه را سر دادم. او هم می‌خندید. اشک از چشم‌هایمان جاری شد و به هم نگاه کردیم. اما چشم‌هایم از زور خنده درست نمی‌دید.

مرد تعریف می‌کند و صورتش هیچ حالت خاصی پیدا نمی‌کند. نه می‌خندد و نه ناراحت است. نه توجهش جلب می‌شود. اما من همه را یک‌جا دارم. هم می‌خندم هم گریه می‌کنم هم ترسیده‌ام هم می‌لرزم هم دلم می‌خواهد فریاد بزنم. برای بار اول با او حرف می‌زنم. می‌گویم: پس شما او را نکشتید؟ پس به قولتان عمل نکردید.

ـ من او را بکشم؟ من قول دادم؟ من به قولم عمل نکردم؟ شما حالتان خوب است؟ بله او از من قول خواست اما من قول ندادم. فقط خندیدیم و خندیدیم. من به تمام قول‌هایم عمل کرده‌ام. شما درک نمی‌کنید آقا. ما انسان‌ها صبح‌ها نیاز به هیجان داریم. من هیجانم را به این شکل تأمین کردم. شما حالتان خوب است؟ چرا همیشه انتظار دارید که پایان همه‌ی داستان‌های تلخ هم تلخ باشد؟ شهر مسکو را می‌شناسید؟ این شهر دو فصل دارد. زمستان و بهار. پس از بهار زمستان. یعنی بعد از بهار سرسبز یک بار دیگر همه جا پیر می‌شود. اما بعد از پیری‌اش دوباره جوان می‌شود. بله دوباره بهار می‌شود و دوباره گل‌ها در می‌آیند. چرا او را بکشم؟

به مرد نگاه می‌کنم. در تمام طول این مدت هیچ حرکتی نکرده است. فقط حرف زده است. انگار مجسمه‌ای‌ست ایستاده و کسی پشتش قرار گرفته و فقط حرف زده. آخرین جمله‌اش مانند برچسبی بر لبانش مانده: «چرا او را بکشم؟» من می‌چرخم و به خیابان خیره می‌شوم. ترافیک نیست. دیگر فریادی زده نمی‌شود. خیابان خلوت است و موش‌ها هم به سوراخ‌هایشان رفته‌اند. برف می‌بارد. همه رفته‌اند و برف هنوز مانده. می‌بارد. آرام و مکرر. من ایستاده‌ام و جوی آب خالی کنارم. پیاده‌رو خالی پشت سرم. خیابان خالی و سایه‌ی گربه روبه‌رویم. درخت و برگ‌هایش بر سرم می‌ریزند. مرد دیگر کنارم نایستاده. به جای او سایه‌ای از یک جمله. آخرین جمله‌ای که مرد ادا کرد: «چرا او را بکشم؟»
من این تایپیک رو زده بودم که ادامش بدم
حداقل 30 تا داستان هست
ورداشتین با اینجا مخلوطش کردین

این پست رو . . . . .

ای بابا

نمیشه که دیگه تایپیک رو برش گردونین

اصلا من میرم یه تایپیک دیگه بزنم .
به اسم "داستانهای کوتاه ایرانی"
این داستان رو هم منتقلش کنین اونجا :surprised:
 

Sarp

مدیر بازنشسته
یدونه تایپیک هم میزنم به اسم داستانهای صوتی

یه وخ اونو هم اغام نکید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اقا این داستان دنبال داره بودا
میخاستم تایپیکش جدا باشه
چیکار کنم حالا؟
محسن جان زحمت میکشید یک تاپیک جدا برای داستان زهرا جان بزنید ؟
مسکو

سعيد تسبيحی


مقدمه

مسکو پایتخت کشوری‌ست که مهد ادبیات و داستان‌نویسی‌ست. اما داستان "مسکو" هیچ اشاره‌ای به نویسندگان بزرگ این کشور ندارد. مسکو دو فصل بیش‌تر ندارد. زمستان، بهار. حال آن‌که بهارش هم بهاری نیست. اما بالاخره جوانه‌ای زده می‌شود و اندکی شهر جان می‌گیرد. تنها اندکی. زندگیمان شده مثل شرایط آب و هوایی مسکو. در زمستان زندگی می‌کنیم و انتظار بهار را می‌کشیم. وقتی بهار می‌رسد، هر لحظه احتمال باریدن زمستان را می‌دهیم. و زیر بارش زمستان مدفون می‌شویم...

مسکو

تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد. دست‌هایم نمی‌لرزد و گوش‌هایم از سرما سرخ شده‌اند. لب‌هایم از سرما سفید. سرم را بالا می‌گیرم. به آسمان نگاه می‌کنم. برف بر سر و صورتم می‌کوبد. تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد در مسکو. از سرمایش نمی‌لرزم و احساسش می‌کنم. آسمان ابری‌ست. ابرهای خاکستری. مردم دوان دوان از جلویم عبور می‌کنند. به دنبال ماشین‌هایی می‌دوند که هیچ‌کدام حاضر نیستند تا گرمای داخل ماشین‌شان را با سرمای خارج عوض کنند. دریغ از یک درصد انسان‌دوستی! به سمت چپم نگاه می‌کنم. جویی عریض و نه طویل. در جوی سه موش، هرکدام به دنبال غذایی می‌گردند. دماغ‌های کوچک و سیاه‌رنگشان را به تندی می‌لرزانند. گویی سال‌ها تمرین کرده‌اند تا به این مهارت دست پیدا کرده‌اند. موش‌ها به دنبال ته‌مانده‌ی قوطی‌ها و شاید آشغالی قابل استفاده می‌گردند. به سرعت می‌دوند و گاهی سر راهشان به هم برخورد می‌کنند. اما بدون حتا اندکی تغییر مسیر به راهشان ادامه می‌دهند. می‌دوند و می‌گردند، اما پیدا نمی‌کنند و پیدا نمی‌کنند. گربه‌ای از روبه‌رویم عبور می‌کند و به سمت جوی می‌رود. می‌ایستد و به داخل جوی نگاه ‌می‌کند. چشم‌هایش طبق عادت همیشگی گربه‌ها گرد می‌شود و وحشت‌زده به موش‌ها زل می‌زند. موهای تنش سیخ می‌شود و دانه‌های برف گویی سر‌های بریده بر سیخ‌ها فرو می‌روند. اما گربه بی‌احساس. گربه همان‌طور با وحشت به موش‌ها نگاه می‌کند و آرام و بدون ایجاد سر و صدا از آن‌ها فاصله می‌گیرد. به فاصله‌ی دلخواهش می‌رسد و گویی تیری از فشنگ گریخته فرار می‌کند. به سرعت از میان ماشین‌ها عبور می‌کند و می‌رود.

ماشین‌ها پشت به هم ایستاده‌اند. بی‌حوصله‌تر از همیشه؛ چراغ راهنمایی هم بی‌حوصله است و از قرمز عبور نمی‌کند. ماشین‌های بی‌حوصله مدام فریاد می‌زنند. فریادشان بلند است و در نظم فرو ریختن دانه‌ها اختلال ایجاد می‌کند. هر شیئی را می‌لرزاند. درخت‌ها هم می‌لرزند. نه از سرما که از فریاد کرکننده‌ی ماشین‌ها. دانه‌های برف بر برگشان فرود می‌آید و سفیدی و سبزی به هم می‌خورند. دانه‌های سفید گاهی آب می‌شوند. گاهی روی برگ می‌مانند و دانه‌ی بعدی فرود می‌آید و دانه‌ها مانند مهاجمان فضایی بر پهنه‌ی سبز و زیبای زمین تسخیرشان را آغاز می‌کنند. آرام بر روی هم می‌لغزند و زمین را می‌گیرند که ناگهان فریاد یک ماشین حمله‌ی مهاجمان را اندکی به تأخیر می‌اندازد. دانه‌ها فرو می‌ریزند بر روی ماشین‌ها و گرمای بدن ماشین‌ها آن‌ها را آب می‌کند و هنوز من ایستاده‌ام. دانه‌ها به صورتم می‌خورد. تنها و غریب در مسکو. دست‌هایم بر سینه‌ام است و چشم‌هایم دور و بر را دور می‌زند.

پشت سرم پیرمردی اعلامیه پخش می‌کند. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. دست‌هایش را نمی‌بینم، اما از وجناتش معلوم است که دست‌هایش پینه بسته است. حرف نمی‌زند. فقط هر کس را که از کنارش رد می‌شود به اعلامیه‌ای دعوت می‌کند. کم‌تر کسی اعلامیه را می‌گیرد، آن‌هایی هم که اعلامیه را می‌گیرند همان‌جا نگاه می‌کنند و فوراً به زمین می‌اندازندش. به سمتش برمی‌گردم و اعلامیه‌ای می‌گیرم. به جای قبلیم بازمی‌گردم و همان‌جا اعلامیه را نگاه می‌کنم. اعلامیه‌ی استخدام یک منشی خانم با اندام بسیار مناسب است. شماره‌ی تلفن هم کنارش نوشته شده. دقیقاً نوشته شده: «به یک منشی خانم با اندامی بسیار مناسب نیازمندیم». اگر من نگارنده‌ی این متن بودم چند علامت تعجب هم ضمیمه‌اش می‌کردم. گاهی مخ سوت نمی‌کشد که فریاد می‌زند! اعلامیه را دور نمی‌اندازم. پیرمرد مرا نگاه می‌کند و می‌دانم اگر اعلامیه را به زمین بیندازم بعید نیست سکته کند و من هم باعث مرگش باشم. اعلامیه را تا می‌کنم و درون کیفم می‌گذارم. آسمان امشب صبور نیست. هر دانه را پشت دانه‌ای دیگر پرتاب می‌کند. دانه‌های سفید فرو می‌ریزند و شهر را سفید می‌کنند؛ پایدار نیستند، که می‌روند و بازنمی‌گردند. ای کاش می‌شد که ما هم به آسمان هجوم ببریم که چه حیف؛ نمی‌شود.

دودی غلیظ به گوشم می‌خورد. پشت سرش بوی تند سیگار بهمن به بینی‌ام می‌خورد. سرم را می‌چرخانم و به موجودی که این دود را تولید می‌کند نگاه می‌کنم. کلاهی سیاه به سر و بارانی قهوه ای به تن دارد. روبه‌رویش را نگاه می‌کند، اما جهت باد طوری‌ست که دود سیگارش را به صورت من می‌زند. بی‌تفاوت سرم را برمی‌گردانم و روبه‌رویم را نگاه می‌کنم. خیابان، ترافیک، گربه، درخت‌ها و برف. دوباره دود سیگار به گوشم می‌خورد و بوی بهمن به دماغم کوبیده می‌شود. دهانم را باز می‌کنم تا اعتراض کنم (به باد و نه به مرد) که مرد به خشکی و سردی و لحنی مخصوص پیرمردهای مرموز می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. من دهانم همان‌طور باز. انگشتم همان‌طور بالا رفته خشک می‌شوم. انگشتم را پایین می‌آورم و دهانم را می‌بندم. سرم را می‌چرخانم و به جلو خیره می‌شوم. مرد دوباره با همان لحن می‌گوید: شب سردی‌ست آقا. این‌بار او را نگاه نمی‌کنم. لحظه‌ای مکث می‌کند و با همان لحن ادامه می‌دهد:

ـ در تمام طول عمرم همچین برفی ندیده بودم. هفتاد و چند سال از عمرم می‌گذرد اما هیچ‌وقت چنین برفی ندیده بودم. برف سنگین و بی‌رحمی شده است. دیشب با زنم شرطی بستم. او هم از من درخواست قولی کرد. سه، چهار سال بیش‌تر نیست که با هم ازدواج کرده‌ایم. انتظار دارم که عاشقش شوم. اما می‌دانم که نخواهم شد. نمی‌شوم. من اصلاً برای زندگی ساخته نشده‌ام. نمی‌دانم.

حرف‌هایش جذبم می‌کند. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را به من می‌زند. علامت سؤال بزرگی در مغزم شکل گرفته. ای کاش جوابش را بگیرم. داستان دوست دارم. اگر دلیل حرف زدن پیرمرد را بدانم بیش‌تر از داستان لذت می‌برم. برف سریع‌تر شده و مردم سریع‌تر می‌دوند. ماشین‌ها بیش‌تر فریاد می‌زنند. برف‌ها بیش‌تر می‌لرزند. مرد پکی به سیگارش می‌زند و حرف‌هایش را ادامه می‌دهد:

ـ اما ما چهار سال است که با هم زندگی می‌کنیم. یعنی هزار و چهارصد و شصت و یک روز است که هم‌دیگر را تحمل می‌کنیم. مدت کمی نیست. یک پیرمرد و پیرزن خودشان را هم نمی‌توانند تحمل کنند، چه برسد به هم‌دیگر. اما ما به هر شکلی که هست هم‌دیگر را تحمل کرده‌ایم. پس عاشق هم هستیم. قطعاً عاشق هم‌دیگر هستیم. می‌دانید آقا وقتی دیروز سر میز صبحانه به من لبخند زد؛ قلبم داشت منفجر می‌شد. من هم صبحانه را که دو نخ سیگار و یک لیوان چای بود شروع کردم. دستم را گرفته بود و به من لبخند می‌زد. از ابتدای زندگی به همین شکل بوده. تا به حال به هم‌دیگر اخم نکرده‌ایم. سر صبحانه‌ی دیروز اولین دود سیگارم را به سمتش فوت کردم. اما سرفه نکرد. حتا ناراحت هم نشد. حتا خندید. خندید پس او عاشق من است. حالا که به این چهار سال فکر می‌کنم می‌بینم که با او صادق بوده‌ام و او هم. به تمام قول‌هایم هم عمل کردم. قول دادم کم‌تر سیگار بکشم که عمل کردم. قول دادم الکل مصرف نکنم که عمل کردم. قول دادم که با دوستان رابطه‌ای برقرار نکنم که عمل کردم. حتا به او قول دادم که به همه‌ی قول‌هایم عمل کنم که عمل کردم.

درخت‌ها نمی‌لرزند. ماشین‌ها هم بوق نمی‌زنند. ترافیک سبک شده. موش‌ها هم در گوشه‌ای ایستاده‌اند و دماغ‌هایشان را می‌لرزانند. آسمان سرخ است و کماکان می‌بارد. دانه‌های برف بزرگ‌تر شده‌اند و آرام‌تر می‌ریزند. صدای نشستن برف‌ها روی هم آرام است اما زیباست. مرد پاکت سیگارش را درمی‌آورد و یک نخ برمی‌دارد. منتظرم که به من هم سیگار تعارف کند که نمی‌کند. فندکش را هم درمی‌آورد. دست چپش را حائل قرار می‌دهد و آتش روشن می‌شود. سر سیگار آتش می‌گیرد و برگ‌های خشک از آتش سوزان شعله‌ور می‌شوند. پکی عمیق می‌زند و صحبت‌هایش را از سر می‌گیرد:

ـ از حالت ایستادن و نگاه کردن شما، معلوم است که تعجب کرده‌اید که با این میزان حرفی که برایتان زدم چرا سیگاری هم به شما تعارف نکردم. اما من به همسرم قول دادم که هیچ‌گاه به هیچ‌کس سیگار تعارف نکنم که عمل کردم. فکر نمی‌کنم در تمام طول هفتاد سال زندگی‌ام تا قبل از ازدواج با او تا این اندازه به قول‌هایم وفادار بوده باشم. حتا در ازدواج قبلیم. نمی‌دانم. نمونه‌اش هم همین سیگار و نمونه‌ی بهترش هم دیروز. قبل از خوابیدن با هم شرط‌بندی کردیم. بر سر این‌که برف خواهد بارید یا نه. من می‌گفتم بله و او می‌گفت هرگز. او می‌گفت: هرگز، با تو شرط می‌بندم که سنگ خواهد بارید! به او گفتم: اگر سنگ بارید با همان سنگ‌ها کله‌ی مرا منفجر کن؛ قول بده. و خندیدم. او هم گفت: اگر هم برف آمد کله‌ی مرا در همان برف‌ها فرو کن تا خفه شوم؛ قول بده! و خندید. و خندید. و من خندیدم. با هم خندیدیم. به رخت‌خواب رفتیم. آسمان از پنجره پیدا بود. ابری و سرخ‌رنگ. چشم‌هایم را بستم. نور وارد اتاق شد. صبح شده بود. هوا روشن بود. خورشید پشت ابرها و ابرها جلوی خورشید بودند. بر زمین یک وجب برف نشسته بود و کماکان به شکل جنون‌واری برف می‌بارید. صدای ظرف و قدم زدن همسرم در آشپزخانه به گوش می‌رسید. لبه‌ی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. پهلویم را خاراندم و از جایم بلند شدم. آب به صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم. در را که باز کردم زنم را دیدم که دارد میز را می‌چیند. سلامی کردیم و صبح بخیر گفتیم. این‌بار نه با لبخند؛ که با اخم. نشستم. صبحانه را شروع کردم و پس از اولین پک به سیگارم گفتم: یاد صحبت‌های دیشب افتادم. تو از من قول خواستی و امروز از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم... قلبم درد گرفت. نمی‌توانستم ادامه دهم. به چشم‌هایش نگاه کردم و او هم به چشمانم نگاه کرد. به او گفتم: مرا ببخش. و دستش را گرفتم. او سرش را پایین انداخت. محکم دستش را فشار دادم. می‌خواستم امیدوارش کنم. اما به چه؟ به قولم؟ می‌لرزید. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما دیگر نمی‌توانستم. به یاد چهارسال پیش افتادم که تازه ازدواج کرده بودیم. دستش در دستم بود که ناگهان لرزیدنش شدت گرفت. برف‌ها هم می‌لرزیدند. اما خانه گرم بود و زنم می‌لرزید. دستش را تکان دادم. هنوز می‌لرزید. صدایش کردم. صدایی مثل گریه از دهانش بلند شد. می‌لرزید و صدا می‌آمد. دوباره صدایش زدم. سرش را بلند کرد و نگاهش کردم. می‌لرزید. می‌لرزید. می‌لرزید و می‌خندید. می‌خندید و می‌خندید. من هم زدم زیر خنده. خندیدم. دستش را رها کردم و خندیدم. بر صندلیم ولو شدم و خندیدم. قهقهه را سر دادم. او هم می‌خندید. اشک از چشم‌هایمان جاری شد و به هم نگاه کردیم. اما چشم‌هایم از زور خنده درست نمی‌دید.

مرد تعریف می‌کند و صورتش هیچ حالت خاصی پیدا نمی‌کند. نه می‌خندد و نه ناراحت است. نه توجهش جلب می‌شود. اما من همه را یک‌جا دارم. هم می‌خندم هم گریه می‌کنم هم ترسیده‌ام هم می‌لرزم هم دلم می‌خواهد فریاد بزنم. برای بار اول با او حرف می‌زنم. می‌گویم: پس شما او را نکشتید؟ پس به قولتان عمل نکردید.

ـ من او را بکشم؟ من قول دادم؟ من به قولم عمل نکردم؟ شما حالتان خوب است؟ بله او از من قول خواست اما من قول ندادم. فقط خندیدیم و خندیدیم. من به تمام قول‌هایم عمل کرده‌ام. شما درک نمی‌کنید آقا. ما انسان‌ها صبح‌ها نیاز به هیجان داریم. من هیجانم را به این شکل تأمین کردم. شما حالتان خوب است؟ چرا همیشه انتظار دارید که پایان همه‌ی داستان‌های تلخ هم تلخ باشد؟ شهر مسکو را می‌شناسید؟ این شهر دو فصل دارد. زمستان و بهار. پس از بهار زمستان. یعنی بعد از بهار سرسبز یک بار دیگر همه جا پیر می‌شود. اما بعد از پیری‌اش دوباره جوان می‌شود. بله دوباره بهار می‌شود و دوباره گل‌ها در می‌آیند. چرا او را بکشم؟

به مرد نگاه می‌کنم. در تمام طول این مدت هیچ حرکتی نکرده است. فقط حرف زده است. انگار مجسمه‌ای‌ست ایستاده و کسی پشتش قرار گرفته و فقط حرف زده. آخرین جمله‌اش مانند برچسبی بر لبانش مانده: «چرا او را بکشم؟» من می‌چرخم و به خیابان خیره می‌شوم. ترافیک نیست. دیگر فریادی زده نمی‌شود. خیابان خلوت است و موش‌ها هم به سوراخ‌هایشان رفته‌اند. برف می‌بارد. همه رفته‌اند و برف هنوز مانده. می‌بارد. آرام و مکرر. من ایستاده‌ام و جوی آب خالی کنارم. پیاده‌رو خالی پشت سرم. خیابان خالی و سایه‌ی گربه روبه‌رویم. درخت و برگ‌هایش بر سرم می‌ریزند. مرد دیگر کنارم نایستاده. به جای او سایه‌ای از یک جمله. آخرین جمله‌ای که مرد ادا کرد: «چرا او را بکشم؟»
برای این مطلب هم با همان عنوانی که خودشان خواستند ایجاد کنیم بهتر نیست محسن ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستان......


دوستان گرامی در اینجا می توانید 3 رمان برتر از میان رمان هایی که تاکنون خوانده اید معرفی کنید؟؟؟:gol::gol::gol:
برای نظر سنجی میتوانیم یک تاپیک جداگانه ایجاد کنیم .
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
این را هم اگر زحمت بکشی به داستانهای کوتاه منتقل کنید .


دربارهمن :





برای من دعا کن برای منی که شاید خود تو باشم​





برای منی که برای رسیدن به ارزوهایش تن خود را در کنار خیابان میفروشد





وبرای منی که لقمه نانی به کنار خیابانش میبرد​





اری دعا کن بی انکه بپنداری من کیستم​





اری دعا کن که خشنودی خداوند در رسیدن به ارزوهاست​





دعا کن دعا برای همه من هایی که از سیاره کوچک خود دور افتاده اند و در حسرت رسیدن به گل سرخشان چشم به اسمان دوخنه اند​





وبر این گمانند تنها گل سرخ عالم در دنیای انها روییده است و از این اندیشه غرق در سرورند​





دعا کن برای مورچه ای که کف دست برایش دنیاییست​





و برای گوسفندی که نهایت ارزویش سبز چراگاهی است​





دعا کن برای من برای تو برای ما​





که کوله بارمان برای دنیا سنگین و برای اخرت سبک است​





دعا کن برای منی که لبانم دایم سوزش گناه را برخود چشیده اند​





.........​
به قسمت اشعار منتقل کنید بی زحمت .
 

VAHID33

کاربر فعال
دفتر تالار داستان

آشنایی:
من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود، وقت چندانی نمیگرفت.

من هم برای گذراندن وقت با ایترنت کار می کردم.آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز کردم...ک صفحه ء آبی باز شد...وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم... شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود...نفد کتابهای مختلف و....

در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.

بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه کسی است، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.

فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم. تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال.
تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم... باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی....
گاهی تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم...و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم.در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا) بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.

حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم به شمال(تنکابن) می رویم.او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.

من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل زندگی اوست چقدر راه است...چند روزی گذشت تا ما به تنکابن رفتیم.درتمام این مدت که من اورا می شناختم، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند. چون من هرچه شعر خوب در اینترنت پیدا میکردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.بنا براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش کمی با او آشنا بودند.

من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم. مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند.

و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم.او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام. اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه است با خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!

شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و برادرم با او قرار بگذارم....زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز چهارم فروردین درحالیکه خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت، نه ساعت توی راه بوده!

من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.

او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.
بالاخره رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک کافی شاپ نشستیم. و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه زمان گذشت و پاشدیم که او دوباره ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید برای دیداریکساعته کسی!!

● خواستگاری:
بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد...بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و دلم کلی باز میشد...

دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم. دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم ...

و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت.. بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعربود که آنجا بیشتر توانستیم با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت... این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد... تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم...

همان شب دوباره زنگ زد...گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام........ .و از من خواستگاری کرد.

مدت یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت…من خودش را تقریبا شناخته بودم…با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم….عشق، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما مشکل اصلی من این بود که باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم… دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود….اما… او ارزش همه اینها را داشت… شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود….او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت….
دفعه بعد با خانواده اش آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.

● ازدواج:
چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم… و به او جواب مثبت دادم. به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم… موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم.

به هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم.
 

Sarp

مدیر بازنشسته
آقا من نخواستم تایپیک بزنم

اونایی هم که زدم پاکشون کنید برن به . . . .

اه اه اه
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من این تایپیک رو زده بودم که ادامش بدم
حداقل 30 تا داستان هست
ورداشتین با اینجا مخلوطش کردین

این پست رو . . . . .

ای بابا

نمیشه که دیگه تایپیک رو برش گردونین

اصلا من میرم یه تایپیک دیگه بزنم .
به اسم "داستانهای کوتاه ایرانی"
این داستان رو هم منتقلش کنین اونجا :surprised:
بابک جان چرا اینقد بی تابی میکنی کسی جستار شما رو ادغام نکرده این که میبینی کپی پیست از جستار شما است فقط برای نظر دادن کاربران فعال تالار داستان اینجا گذاشته شده است
یدونه تایپیک هم میزنم به اسم داستانهای صوتی

یه وخ اونو هم اغام نکید
نه کسی ادغام نمیکنه این تایپیک با یه جستار قبلی که قبلا در تالار ادبیات داشتیم که همه صوتی هستند ادغام شد
آقا من نخواستم تایپیک بزنم

اونایی هم که زدم پاکشون کنید برن به . . . .

اه اه اه
بابک جان تکلیف مارا مشخص کن فقط میتوانیم داستان های کوتاه ایرانی شما را تایید کنیم تا شما ادامه دهید هرچه زودتر اعلام فرمایید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن جان زحمت میکشید یک تاپیک جدا برای داستان زهرا جان بزنید ؟

برای این مطلب هم با همان عنوانی که خودشان خواستند ایجاد کنیم بهتر نیست محسن ؟

جستار زهرا جدا سازی شده و به صورت یه جستار مستقل در تالار گذاشته شد
این جستار هم با یک جستار دیگر از همین کاربر ادغام شدندبا عنوان داستانهای کوتاه ایرانی موجود می باشد ولی منتظر تایید بابک عزیز هستم که اجازه تایید بدهند تا تایید کنم ظاهرا میخواهند که حذف شود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برای نظر سنجی میتوانیم یک تاپیک جداگانه ایجاد کنیم .

این را هم اگر زحمت بکشی به داستانهای کوتاه منتقل کنید .



به قسمت اشعار منتقل کنید بی زحمت .

1:فکر کنم یک جستار با عنوان بهترین رمانی که خوانده اید در تالار موجود باشد لاجرم حذف شد
2: به داستان کوتاه منتقل شد
3:به کوی دوست تالار ادبیات منتقل شد
 

Similar threads

بالا