در وصف بهار(شعر،نثر،حكايت و ...)

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت

در شگفتم که درين مدتِ ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو بدر آی
که دم همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت


 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
« يغمای جندقی »

توضيح لازم برای اين غزل يغما. عيد نوروز و اول بهارسالی يغما به وطن خود جندق می‌رود، گويا به دليل می‌خواری و شادخواری شاعر، عالمی فتوای کفرش را می‌دهد. دوستان شاعر با شتاب نزدش می‌روند که: چه نشسته‌ای؟ ممکن است عده‌ای با کارد و قمه و چماق سراغت بيايند و ترتيبت را بدهند، چون حکم رفته که يغما کافر است و...
يغما، عبا بر دوش می‌اندازد و عمامه می‌گذارد و با اين لباس از جندق می‌گريزد. در يک بيت به آخر غزل، يغما به اين مطلب به تلويح البته، اشاره‌ای دارد. تمام غزل را در همين موضوع گفته است:

بهار ار باده در ساغر نمی‌کردم چه می‌کردم
ز ساغر گر دماغی تر نمی‌کردم چه می‌کردم

هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشياری
اگر انديشه‌ی ديگر نمی‌کردم چه می‌کردم

عرض ديدم به جزمی هرچه زان بوی نشاط آيد
قناعت گر به اين جوهر نمی‌کردم چه می‌کردم

چرا گويند در خم خرقه‌ی صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بودم، گر نمی‌کردم چه می‌کردم

ملامت می‌کنندم کز چه برگشتی ز مژگانش
هزيمت گر ز يک لشکر نمی‌کردم چه می‌کردم

مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کله‌افسر نمی‌کردم چه می‌کردم

به اشک ار کيفر گيتی نمی‌دادم چه می‌دادم
به آه ار چاره‌ی اختر نمی‌کردم چه می‌کردم

ز شيخ شهر جان بردم به تزوير مسلمانی
مدارا گر به اين کافر نمی‌کردم چه می‌کردم

گشود آنچه از حرم بايست از دير مغان يغما
رخ اميد بر اين در نمی‌کردم چه می‌کردم
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
« خواجوی کرمانی »

حبذا پای گل و صبح‌دم و فصل بهار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب يار

بی رخ يار هوای گل و گلزارم نيست
زان که بادست نسيم چمن و بوی بهار

همه بت‌خانه‌ی چين نقش و نگار است وليک
اهل معنی نپرسند مگر نقش نگار

در دل تنگ من آمد غم و جز يار نرفت
اوست کاندر حرم عشق تو می‌يابد بار

سکه‌ی روی مرا نقش نبينی زان روی
که درست است که چشمت نبود بر دينار

خرم آن روز که من بوسه شمارم ز لبت
گرچه بيرون ز قيامت نبود روز شمار

گفتی از لعل لبت کام برآرم روزی
چون مراد من دلسوخته اين است برآر

از ميانت چو کمر ميل کنار است مرا
گرچه بی زر ميانت نتوان جست کنار

گر به تيغش بزنی روی نپيچد خواجو
که دلش را سربار است و تنش را سردار



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب

ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است

ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
"صائب تبریزی"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاك
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست
نرم نرمك می‌رسد اینك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز
خوش به حال دختر میخك می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار
گر نكوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فريدون مشيری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نسيم خاك كوي تو بوي بهار مي دهد
شكوفه زار روي تو بوي بهار مي دهد
چودسته هاي سنبل كنار هم فتاده اي
بروي شانه موي تو بوي بهار مي دهد
چو برگ ياس نو رسي كه ديده چشم من بسي
سپيدي گلوي تو بوي بهار ميدهد
تو اي بنفشه موي من بيا شبي به كوي من
كه صبح كام جوي توبوي بهار ميدهد
چه نرگسي چه سوسني چه سبزه اي چه گلشني
هميشه رنگ بوي تو بوي بهار ميدهد
تو اي كبوتر حرم ترانه هاي صبحدم
بخوان كه هاي وهوي تو بوي بهار ميدهد
براي من كه جز خزان نديده ام دراين جهان
بهشت آرزوي تو بوي بهار ميدهد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟ :gol:
که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای :gol:
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد! :gol:
خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای:gol:
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل :gol:
در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای :gol:
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان :gol:
گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای:gol:
بارها کاسه‌ی خورشید پر از خون دیدی:gol:
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟:gol:
نوشداروی امان در گره حنظل نیست :gol:
به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟:gol:
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب :gol:
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای :gol:
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زمستان،
موهایِ سفیدش را شاته کرد
مشتی اسفند برداشت
تا دود کند
به پیشوازِ دخترش
بهار!
 

afsaneh_k

عضو جدید
در وصف بهار


بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب

به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچه‌ی سیراب دهن باز کند

بامدادان چو سر نافه‌ی آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند

بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
 

afsaneh_k

عضو جدید
برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان
 

afsaneh_k

عضو جدید
ز کوى يار مي آيد نسيم باد نوروزى
از اين باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى

چو گل گر خرده اى دارى خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سوداى زراندوزى

ز جام گل دگر بلبل چنان مست مى لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزى

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانى
به گلزار آى کز بلبل غزل گفتن بياموزى

چو امکان خلود اى دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزى و بهروزى

طريق کام بخشى چيست ترک کام خود کردن
کلاه سرورى آن است کز اين ترک بردوزى

سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آى
که بيش از پنج روزى نيست حکم مير نوروزى

ندانم نوحه قمرى به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمى دارد شبانروزى

مي اى دارم چو جان صافى و صوفى مي کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزى

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اى شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازى و گر سوزى

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقى که جاهل را هنيتر مي رسد روزى

مى اندر مجلس آصف به نوروز جلالى نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزى

نه
حافظ مي کند تنها دعاى خواجه تورانشاه
ز مدح آصفى خواهد جهان عيدى و نوروزى

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزى
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم تو که انتظار می ریزد از آن
دریا دریا وقار می ریزد از آن
در باد کمی پیرهنت را بتکان!
من مطمئنم بهار می ریزد از آن!
هادی محمدزاده
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
با شبنم مهر برگ و بارم تر کن
بنشین به کنار من مرا باور کن
در من بنگر بهار در من رویا است
می بوی مرا پس آن گهم پر پر کن
سیاوش کسرایی
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام تو در اول کلامم گل کرد
لبخند تو در گل سلامم گل کرد
از چشم تو یک بهار باران بارید
تا نم نم عشق در مرامم گل کرد
علی دلفاردی
 

afsaneh_k

عضو جدید
بهار آمد گل و نسرين نياورد
نسيمی بوی فروردين نياورد

پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو هم سفر نيست

چه افتاد اين گلستان را چه افتاد؟!
که آيين بهاران رفتش از ياد

چرا پروانگان را پر شکسته‌است
چرا هر گوشه گرد غم نشسته‌است

چرا خورشيد فروردین فرو خفت
بهار آمد گل نوروز نشکفت

مگر دارد بهار نو رسيده
دل و جانی چو ما در خون کشيده

بهارا خيز و زان ابر سبکرو
بزن آبی به روی سبزه‌ی نو

گهی چون جويبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز

هنوز اين جا جوانی دلنشين است
هنوز اين جا نفس‌ها آتشين است

مبين کاين شاخه‌ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری پر بيدمشک است

مگو کاين سرزمينی شوره‌زار است
چو فردا دررسد رشک بهار است

بر آرد سرخ گل خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی

اگر خود عمر باشد سر برآريم
دل و جان در هوای هم گماريم

دگر بارت چو بينم شاد بينم
سرت سبز و دلت آباد بينم

به نوروز دگر هنگام ديدار
به آيين دگر آيي پديدار…

شعر از : هوشنگ ابتهاج (ه.ا سايه)
 

afsaneh_k

عضو جدید
برآمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت پيروز
مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را ديده بردوز
بهاري خرمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز
جهان بي ما بسي بودست و باشد
برادر جز نکونامي ميندوز
نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بدگوي بدآموز
منه دل بر سراي عمر سعدي
که بر گنبد نخواهد ماند اين کوز
دريغا عيش اگر مرگش نبودي
دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز
 
آخرین ویرایش:

afsaneh_k

عضو جدید
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمار آمد
 

afsaneh_k

عضو جدید
رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد
ز ميوه‌هاي بهشتي چه ذوق دريابد
هر آن که سيب زنخدان شاهدي نگزيد
مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب
به راحتي نرسيد آن که زحمتي نکشيد
ز روي ساقي مه وش گلي بچين امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد
چنان کرشمه ساقي دلم ز دست ببرد
که با کسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت
که پير باده فروشش به جرعه‌اي نخريد
بهار مي‌گذرد دادگسترا درياب
که رفت موسم و حافظ هنوز مي‌نچشيد
 

afsaneh_k

عضو جدید
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانه فرخار شده است
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای چمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوس زن وشارک سنتورزنست
فاخته نای زن و بط شده طنبور زنا
پرده راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده یکی پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل، دو بر پیرهنا
پوپویک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست به کردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید به چمن
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زرٚزده در دهنا
وان گل سوسن ماننده جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی، چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانی وار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار و پیرار همیدیدم انودوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست اکنون
از موافق شدن با دولت بوالحسنا
 

afsaneh_k

عضو جدید
اوحدي مراغه اي - غزليات

اوحدي مراغه اي - غزليات

جهان از باد نوروزي جوان شد
زمين در سايه سنبل نهان شد

قيامت مي كند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنه آخر زمان شد؟

ز رنگ سبزه و شكل رياحين
زمين گويي به صورت آسمان شد

صبا در طره شمشاد پيچيد
بنفشه خاك پاي ارغوان شد

بهار آمد بيا و توبه بشكن
كه در وقتي دگر صوفي توان شد

ز رنگ و بوي گل اطراف بستان
تو پنداري بهشت جاودان شد

وليكن
اوحدي
را برگ گل نيست
كه او آشفته بوي فلان شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد :gol:
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد :gol:
راه دهید یار را آن مه ده چهار را :gol:
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد :gol:
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان :gol:
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد :gol:
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد :gol:
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد :gol:
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود:gol:
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد :gol:
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند :gol:
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد :gol:
خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند :gol:
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد :gol:
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما :gol:
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد :gol:
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بوي گل نرگس؟

ــ نه،

كه بوي خوش عيد است!

شو پنجره بگشا،

كه نسيم است و نويد است.

رو، خار غم از دل بكن، اي دوست، كه نوروز

هنگام درخشيدن گل هاي اميد است.

بر لاله ي از برف برون آمده بنگر،

چون روي تو،

كز بوسه ي من سرخ و سفيد است.

با نُقل و نبيدم نبود كار، كه امروز

روي تو مرا عيد و لبت نقل و نبيد است.

گر با دل خونين، لب خندان بپسندي،

با من بزن اين جام ، كه ايّام، سعيد است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

مژده ای دل بهار می آید
گل و گلشن به بار می آید
سو ی معشوق عاشق دلدا
ر با دلی بیقرار می آید
از گلستان سحر به دامن داغ
نغمه ی جویبار می آید
هر طرف بنگری به دشت و چمن
بانگ گلبانگ تار می آید
سوی گلشن کنار لاله به شوق
عاشق داغدار می آید
بزم ما را نگر که ساقی عشق
با می خوشگوار می آید
پرتو آفتاب صبح بهار
روشن و پر شرار می می آید
ازپس پرده های ابر فراق
ماه من آن نگار می آید
نغمه ی مرغک ترانه سرا
اینک از شاخسار می آید
دختر ده نشین کوزه به دوش
جانب چشمه سار می آید
شاهد عشق و زندگی (پویا)
عاقبت درکنار می آید
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روان پرور بودخرم بهاری
که گیری پایِ سروی ، دستِ یاری
بهارِ عاشقان ، رخسارِ یار است
که هر جا نو گلی باشد ، بهار است
 

afsaneh_k

عضو جدید
نوبت زاهد گذشت دوره عاشق رسيد
ماه مغارب برفت، مهر مشارق رسيد

مغبچه گان مژده باد عهد مغان تازه شد
رفت مجاز از ميان گاه حقايق رسيد

اي شده مجنون عشق شادي مستانه كن
راه مخالف بزن،‌ بخت موافق رسيد

پير خرابات عشق، عازم ميخانه شد
گاه سماع است و حال عاشق صادق رسيد

خيل خراباتيان سوي طرب رو كنيد
دست بكوبيد و دف، ذوق دقايق رسيد

باد بهاران وزيد، فصل خزان درگذشت
كبك خرامان شود، فصل شقايق رسيد

زمزمه نوش نوش مي شنود نوربخش
دوره زاهد گذشت، نوبت عاشق رسيد

دكتر جواد نور بخش
 

afsaneh_k

عضو جدید
بر چهره ی گل نسيم نوروز خوش است

بر طرف چمن روی دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گويی خوش نيست

خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است
 

Similar threads

بالا