[دانلود مستند] تولد همستر ( متن + عکس و کلیپ )

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با سلام، چون امروز همسترم متولد شد
این موضوع به ذهنم رسید که ازش یه مستند بسازم، بهترین کار مستند بصورت متن و عکس دیدم آخه آپلود فیلم از یه طرف، همینطور مستند بصورت ویدیویی از طرف دیگه کلی دردسر داره

از امروز شروع می‌کنم به نوشتن این مستند، چند قسمتی داره دیگه


این مستند، از بدو تولد همسترها تا جدایی اونا از مادرشون ادامه داره، و امیدوارم این داستان تا اون موقع و در صورت نیاز بیشتر ادامه پیدا کنه !
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنچه گذشت

چند وقت پیش رفتم و یه جفت همستر تهیه کردم، خیلی خیلی کوشوول بودن، ناز و دوست داشتنی
همستر‌هایی سوری که عکسشون رو در زیر می‌بینید
همستر ماده از همون ابتدا لاغر بود، ولی کم کم وضعش بهتر شد خدا رو شکر

همسترها توسط مارال ( دخترکی 6 ساله ) "مامان گلی" و "جک" نامیده شد که گاهن "لوسی" هم یکی از اونا رو نام می‌بره
و توسط دیبلی ( دیبا - دخترکی 3 ساله ) به عنوان "موشاش" نام گذاری شد ( موشاش = موشای جاوید )

همستر نر "ممل"، همستر ماده "مموش" نام دارن!

این دو با هم بزرگ شدن، سال جدید رو با این دو همستر آغاز کردم، بسیار دوستشون داشتم و دارم، اصلن فکر نمی‌کردم که سنشون بالای دو ماه باشه، تا چندی پیش که شروع به جفت گیری کردن، از دو سه هفته پیش، فکر می‌کردم از روی غریزه باشه ولی .....

چه مدت بود ؟ دیروز ؟ بله، دیروز با یکی از دوستان خوبم هم صحبت شدم، ابتدا در مهندسان باهاش آشنا شدم به اسم "پرپری" ...
در مورد همسترم گفتم و گفت احتمالن حامله باشه
من تا به اون موقع باهاش بازی می‌کردم ولی دیگه بهش دست نزدم، سریعن همستر نر رو جدا کردم، اقدامات دیگه رو نتونستم انجام بدم ...

صبح شد، وارد گوگل شدم، و با "پرپری" درباره همسترهای متولد شده صحبت کردم








عکس‌های بالا مربوط به بیش از یک ماه پیش ِ

قرار بود ابتدا تمامی براده‌های چوب رو از زیر پای همستر خارج کنم و زیر پاش رو از یونجه بپوشونم ( من هنوز موندم منظور از یونجه چیه، به نظرم ساقه‌های گندم رو به عنوان یونجه فروختن، چون یونجه زرد شده کاربردی نداره )
و همینطور دستمال کاغذی براش بزارم

تنها کاری که کرده بودم دستمال کاغذی بود، و حال نمی‌تونم اقدامی کنم

ادامه دارد ...
( سعی می‌کنم قسمت‌های بعدی رو با بیانی دیگه بنویسم، اگه تونستم ... )
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز اول


همستر نر ( ممل ) در حالی که صدای من رو شنیده به سمت غذا میاد

شب رو کمی بی‌حال سپری کردم، حوصله خوابیدن هم نبود، به اجبار ساعت 2 دیگه رفتم لالا
ساعت 6 صبح گوشیم چندین بار زنگ خورد و بعد اینکه جواب دادم
جاوید جاوید، تبریک، امروز 6 بیدار شدم !
آخه من همیشه 6 پا می‌شم و بعد از اون برنامه روز پا میشه
حوصله پا شدن نداشتم، ساعت 8 پا شدم و آروم رفتم پشت سیستم، دکمه مونیتور رو زدم و خدا رو شکر دانلود در وضعیت مناسب بسر می‌برد
صدای جیغ همستر رو شنیدم، اصلن به فکرش نبودم ....
رفتم دوش گرفتم و سپس سشوار و ادامه ماجرا

مموش خواب بود، بد جور خودش رو پیچیده بود درون این همه دستمال کاغذی
صداش کردم ( یه صدا خاص با دهنم اجرا می‌کنم، مثل صدای موش، دیگه می‌فهمن که وقت غذاس یا باید بیدار شن )
از خواب بیدار شد، ممل نیز
وای، این چی بووود؟ یه بچه دیدم، ناز و دوست داشتنی
شوق زیادی داشتم، جالب بود
وارد گوگل شدم و سریعن با پرپری حرف زدم و ماجرا رو تعریف کردم، کمی راهنماییم کرد، ازش ممنونم
یه سوتی هم دادم


چندین بار عکس گرفتم، ولی خوب نمی‌ذاشت بچه‌ها رو ببینم ...
بهش دست نزدم، آروم غذا می‌زاشتم توی ظرف غذاش


مموش در حال زیر و رو کردن دستمال کاغذیا

یکی از بچه‌ها کمی از جاش تکون خورده بود، همش می‌ترسیدم لای این همه دستمال کاغذی گم شه و مادرش فراموشش کنه!
همش در این فکر بودم، آیا این همستر کوشوولو گم خواهد شد؟ مادرش این همه بچه رو گم نمی‌کنه؟ و ...
دیگه ظرف غذاش رو به عنوان منبع ذخیره انتخاب کرده بود با یه منبع دیگه با غذاهای متفاوت
ظهر شد و به همین منوال گذشت
رفتم دانشگاه، عصر برگشتم
متوجه شدم یکی از بچه‌ها از لای اون همه دستمال کاغذی اومده بیرون، سریع مادرش رو با همان صدای مخصوص صدا کردم، اومد بیرون، و سپس آروم بچش رو برداشت و برد


نوزاد تازه متولدی که 30 سانت از لونه‌ش فاصله گرفته

صحنه زیبایی بود، فقط قادر به عکس گرفتن از این صحنه نشدم
چند دقیقه بعد، براش غذای دیگه‌ای گذاشتم، شیربرنجی که قبل از ظهر تهیه کرده بودم
صداش کردم و کمی اومد بیرون، دیدم دوتا از بچه‌هاش در حال شیر خوردنن و بهش چسبیدن
چه جذاب بود

رفتم مولتی ویتامین گرفتم، هویج گیرم نیومد متاسفانه، زیادم نگشتم، همین بغل نبود، دیگه جایی نرفتم!
تخم مرغ هم براشون گذاشتم، چه جذاب و شکمو شده این همستر ِ مادر
بر عکس، همستر پدر آروم و ساکت در خونه خودش نشسته، حتمن افسرده شده، دوری از همسر و فرزندانش

تعداد همسترا چندتاست؟ این سوال برام باقی مونده
7 تا ؟ 8 تا ؟ یا 6 تا ؟
چرا 6 رو آخر نوشتم ؟ خوب بهش اعتماد ندارم، 7 مناسب‌تره



این موقعیت رو از دست ندادم و عکس گرفتم


20 اردیبهشت ماه 89
روز تولد همستر‌ها

 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز دوم

ساعت شش، آهنگ ملایمی شروع به خواندن می‌کند، امروز آهنگ غمگین رو بیشتر ترجیح می‌دهم، آوای تاریکی رو فریاد می‌زنم!
مکان ادبیات نیست
مونیتور رو روشن می‌کنم، روند تکمیلی دانلود‌ها رو نگاه می‌کنم
ماه بدی بود، چند گیگ دانلود بیهوده هدر رفت
فایل خراب بود، یکی دیگه ناقص بود، یکی دیگه پسورد داشت و جستجوی نت فایده نداشت و عوامل دیگه ...
همستر خواب بود و سوال من:
آیا همستر‌ها زنده‌ هستند ؟
تمام توانم رو متمرکز می‌کنم که به خوبی همستر مادر رو تغذیه کنم تا فرزندانش بزرگ بشن
راحت برای غذا صداش می‌کنم
ساعت 8 بهش غذا دادم، امروز سبزیجات، و سپس مقداری هویج که صبح زود رفتم و تهیه کردم
متاسفانه قادر به دیدن بچه‌ها نشدم
به دانشگاه رفتم، حال خوبی نداشتم، کلاس رو گذشت و عصر به خونه برگشتم
همستر نر ساکت به نظر می‌رسه، باهاش بازی می‌کنم و سپس براش غذا می‌زارم
به سراغ همستر مادر می‌رم، صحنه‌ی جالبی بود، بچه‌ها در حال شیر خوردن بودن و توانستم یک عکس بگیرم
متاسفانه نه عکاس هستم نه دوربین حرفه‌ای دارم، راستش مبتدیش هم ندارم، راستش لذت چشم بیشتر از لنز است ( برای من )


برای همستر مادر غذا گذاشتم، سبزیجات، کمی شیربرنج
باز سراغ همستر نر رفتم، با انگشتانم مقداری شیربرنج برداشتم و سراغ همستر رفتم، همگی رو خورد و مقداری هم دستم رو لیس زد!

همستر مادر در آنگوشه داشت خودش رو تمیز می‌کرد، از بچه‌ها فاصله گرفته بود، باید قدم می‌زد، مادر بودن سخت است، ولی شاید لذت داشته باشد
مادر درد می‌کشد، زمانی را برا حاملگی طی می‌کند، با درد و رنج‌هایش و سپس دردهای بعد و بقیه‌ی ماجرا
نمی‌دانم لذت بخش است یا نه، شاید پدری عاشق نیز این درد رو کنار همسرش حس کند

چه امروز احساساتم فوران کرده، آن را نگه‌ دارم کنون، بهتر است

همستر ماده را زیر نظر می‌گیرم


و سپس از بچه‌هایش عکس می‌گیرم
خواهر می‌گوید اذیتشان نکن، شاید مادرش خشمگین شود و به بچه ها آسیب برساند
راست می‌گوید، مادر همستر نباید خشمگین شود
ولی گویا این همستر دوست دارد همراه با من بازی کند ولی ....

امروز نیز گذشت، تعداد فرزندان رو بیش از هفت عدد می‌پندارم، همگی سالم، گاه براحتی می‌توانم مقدار شیر در شکمشان را ببینم
سوالم اینست، فردا چشمشان را باز خواهند کرد ؟ همستر مادر در بین این همه دستمال‌کاغذی بچه‌هایش را گم نخواهد کرد ؟ بچه هایی که گاه کمی از مادر دور می‌شوند ...
سوالاییست تکراری
نتیجه‌اش را تا چند روز دیگر می‌بینم
روز دوم بیشتر در دانشگاه و سپس کتاب‌هایم سپری شد، ولی همستر‌هایم سالم هستند
فردا اصلن نخواهم بود، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟


 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز سوم

از خواب پا شدم
باید آماده‌ی رفتن می‌شدم
همستر‌ها سالم بودن، غذای کافی هم در اختیار داشتد
ولی بیش از 12 ساعت رو ازشون دور بودم، باید سفارش می‌کردم
همین کار رو کردم و به دانشگاه رفتم، ساعت 12 زنگ زدم و گفتم که چه غذاهایی رو برای همسترها بزارن
غروب برگشتم خونه، چقد خسته بودم
فقط نگاهی به همستر‌ها انداختم
اندکی غذا
و سپس یه عکس

انتظار داشتم چشم‌های کوچولوها امروز باز شده باشه،‌شاید باید بیشتر صبر کنم، فردا صبح؟

همین الان باز کوچولویی توسط مادرش اندکی از خانه دور شد، و سپس مادرش برگشت و او را به لانه‌ی ساخته شده از دستمال کاغذیش برگرداند

صحنه‌های شیر خوردن همستر بسیار زیباست

امروز نیز گذشت، خدا رو شکر که تمامی همستر‌ها سالم هستند
امروز نیز گذشت
کنون بروم و اندکی غذا برای همسترها تهیه کنم، ماکارونی آب‌پز و سپس برنج
شاید هم تخم‌مرغ بجای برنج

تا روزی دیگر ....

کوچولو‌ها
در حال شیر خوردن
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز چهارم و پنجم

این روزها هم گذشتن
لحظه به لحظه منتظر بزرگ شدن همستر‌ها
سایز هر کدام اندکی بزرگ شده
گویا عدد هفت راست می‌گفت، هفت بچه همستر

این دو روز گذشت، با گرفتاری‌هایی که داشتم، با تمام کارهایی که انجام دادم و الان، با خستگی این نوشته را می‌نویسم
اتفاق خاصی نیافتاد
نمی‌دانم چشم باز کردن این همستر‌ها یا نه، متوجه نشدم
بخوبی به همسترها غذا می‌دهم، این روزها تنها همستر نر را در آغوش می‌گیرم، حیوان زیباییست، وقتی که شیربرنج می‌خورد، در آخر سر انگشتانم را نیز لیس می‌زند، عاشق زبانشم، زیبا و با مزه

این روزها مادرم بیشتر بهانه می‌گیرد، بیشتر حساس شده هست
گاه در مقابل حرف‌هایش سکوت می‌کنم، و گاه باز هم نگاه می‌کنم

آهنگی از رضا شیرکانی گوش می‌دهم، شب همگی زیبا
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز ششم

امروز ساعت 6 از خواب پا شدم، چند لینک رو مستقیم کردم و برای دانلود گذاشتم
چایی و همینطور سفره برای صبحانه، همگی رو بطور مختصر آماده کردم، بقیه‌ش با دیگری، من الان وقت ندارم!
همستر کوچولو خواب بود، همه خواب بودن، سفارش کردم به مامان که حتمن جعفری و همینطور سیب و هویج تهیه کنه امروز، و همینطور شد
امروز همستر‌هایم سبزی خور شده‌ن، گاهی مقداری گوشت آب‌پز شده‌ی ماهی برای همستر‌ها آماده می‌کردم ولی کنون می‌ترسم، شاید به گوشت عادت کند و به سراغ بچه‌هایش برود
با چشم همستر‌ها را می‌بینم
دقت که می‌کنم، گویا بدنشون زمینه ساز رشد موهایشان شده است، اندکی مو می‌بینم، مو که نمی‌توان گفت، حالا شما فرض کنید همین‌ها مو هستند تا ما نیز دلخوش با رشد همسترها باشیم
حجم اشغالی ِ همستر‌ها بیشتر شده است، گویا در پیچ و تاب فعالیت بدنیشان و همینطور شیر، واکنش‌هایی رخ داده است که منجر به بزرگ شدن اندازه‌های هسمتر‌ها شده
تقصیر من نیست، امروز به وفور ورودی و خروجی برج‌ها رو کنترل کردم و واکنش‌های مختلف را، تمامی درس‌ها در ذهنم مرور می‌شود

دلم می‌خواست از همستر‌ها فیلمی تهیه کنم، همین‌کار را کردم، ولی چه کیفیت بالایی، حجمش زیاد شد به همین دلیل اینجا نگذاشتم، چه کنایه بزرگی به موبایلم زدم! حتمن فردا قهر خواهد کرد، چه بهتر!

همستر‌ها بزرگ شدند، خانه‌شان اندکی بو گرفته است، بدم می‌آید، مامان هم حتمن گوشزد خواهد کرد!
بیشتر بخاطر تخم‌مرغ آب‌پز است، فکر کنم، نه، مطمئنم
امروز بجز سیب و خیار و هویج و جعفری، چیزی دیگر نخورده‌اند، شاید کنون یک سیب زمینی برایشان آب‌پز کنم، فردا شاید شیر‌برنج، یا برنج خالی!
زنجیره‌ غذاییاشن متفاوت باشد بهتر است

جو پرک و آفتاب‌گردان هر شب در دسترسان می‌باشد، نگران نباشید

عکس‌هایی رو که تهیه کردم می‌گذارم، لذت کافی رو خواهید برد

پ.ن: چه ادبیاتی شد، فکر کنم اثرات ناشی از خستگی باشه!


همستر‌ها در حال شیر خوردن، اندازه‌های همستر‌ها تقریبن یکیه


همان توضیح بالا


بازم توضیحات بالا


اینجا مادرشون ولشون کرده رفته
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز هفتم و هشتم


همستر پدر

دو روز گذشت، اندکی بزرگتر شدن، موهای روی بدنشون به راحتی قابل دیدن هستش
کنون نگاهی به همستر مادر می‌کنم، دیگر چیزی از چرخ و فلکش باقی نگذاشته، بایستی یک چرخ و فلک مناسب تهیه کنم

فکر می‌کردم باید چشمها رو چند روز پیش باز می‌کردند، ولی گویی باید یکی دو روز دیگه صبر کنم

اگه خوب به بدن همستر‌ها دقت کنم، از همین الان قادر به تشخیص همستر‌های نر و ماده هستم، ولی نمی‌شه بهشون دست زد و خودشون همیشه زاویه‌ی دید مناسبی برام نمی‌زارن، ولی از این بابت مطمئنم
بدنشون کاملن متفاوته و آثار مذکر و مونث بودنشون مشهود!

تنوع غذایی همسترها زیاد هستش، ولی به نظرم کمی زیادی تکراری هست، هر چند غذاهای مقوی‌ای دارند

شاید فردا برایشان اندکی کرفس آماده کردم، امیدوارم دوست داشته باشن

همستر نر کمی بی‌روح گشته است و حس می‌کنم اندکی استرس گرفته، وقتی به طرفش می‌رم و قصد گرفتنش رو دارم، کمی ترس داره، ولی دیگه یاد گرفتم چطور با این ترسش کنار بیام و از قبل آرومش کنم
گویا جدایی از همسرش تاثیر خود رو گذاشته

همستر مادر شب‌ها خواب را از چشم‌هایم گرفته، چه چیزها که به دیواره‌ی خانه‌اش نمی‌کوبد

دلم خیلی برای مادر‌ها می‌سوزد، واقعن لذت دارد داشتن بچه‌؟ واقعن لذت بخش است؟
گاه با بچه‌های فامیل بازی می‌کنم، آنها رو دوست دارم، آنها نیز مرا، مانند کودکانی با هم بازی می‌کنیم، گاه لذت بخش گاه خسته کننده
ولی مادر، چندی درد حاملگی می‌کشد، چندی زایمان، مدتی شیر دادن، خستگی‌های ناشی از اون، و ضعف‌های مربوطه، بزرگ کردن و غیره و غیره
آیا واقعن یک مرد عاشق هم می‌تونه تمامی این درد‌ها و رنج‌ها رو با همسرش شریک بشه؟ آیا قابل جبران هستش؟
خیلی سوال‌های مهم و زیادی هست، چه کسی پاسخ خواهد گفت؟

همستر مادر ضعیف شده، ولی با نشاط!





 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز نهم و دهم

روز نهم آمد، با همان خصوصیات دیگر روزها، کمی برایشان غذا می‌ریختم، به همسترها نگاه می‌کردم، اندکی مو داشتن، شیر می‌خوردن، شیطنت می‌کردن و گاه مادرشان ترکشان می‌کرد
همیشه به این فکر می‌کنم، آیا به اندازه طبیعی خود رشد کرده‌اند ؟
همستر‌ها کمی شیطنت می‌کنند، از اینجا به اونجا قل می‌خورن و مادرشان به دنبالشان می‌رود و آنها را برمی‌گرداند
بیشتر مشغول شیر دادن به بچه‌هاست ...

روز نهم به پایان رسید، روز دهم رسید
امروز از خواب پا شدم، حس می‌کنم شکم یکی از بچه همستر‌ها به شدت بزرگ شده، شاید ورم کرده
به دانشگاه رفتم
دو تا از کلاسام به پایان رسیده بود، ساعت 12 از مسیری دیگر برگشتم
قسمتی با تاکسی، قسمتی را پیاده
آفتاب شدیدی می‌تابید، چقد سوزان بود ....
آنجا، کلم برگ یافتم، خریدم، آن‌طرف‌تر ذرت دیدم، مقداری ذرت خریدم، تمیز و تازه بودن
کمی آن‌طر‌ف‌تر، اینبار گل کلم دیدم، نخریدم، خیلی بزرگ بود و خیلی کثیف، به نظر تازه نبود

به خانه برگشتم، مقداری ذرت و کلم برگ برای همستر‌ها گذاشتم
همستر‌ها شیطونتر شده بودن
شکم آن یکی همستر کماکان بزرگ بود، حس می‌کنم بیمار است
سوال می‌پرسم، خوب فاصله مکانی زیاد است کسی این همستر رو از نزدیک ندیده است، همه احتمال می‌دهند پرخوری کرده است و هنوز دفع نکرده
ولی گویا مشکل جای دیگر است ...
شب می‌شود، صبح می‌شود
همستر دیگر مرده بود، او را آرام برداشته، و دور می‌کنم
چقدر غم انگیز بود، چرا باید می‌مرد؟ اصلن به چه علت؟

سوالاتی ذهنم را بسیار به خود مشغول نموده
این چه بیماری‌ای بود؟ دیگر همسترها به این بیماری دچار نمی‌شوند؟
ده روز به پایان رسید؟ آیا همسترها به صورت طبیعی رشد کرده‌اند؟ چقدر باید صبر کنم، آیا همسترهای ِ من سالم هستند؟
و تمام سوالاتی که از ذهنم می‌گذرد
دیگر نگران این نیستم که همستر مادر بچه‌هایش را بخورد، چون می‌دانم نه عصبی می‌شود نه کمبود ویتامین دارد

عکس‌هایی از همستر‌های 9 روزه




تصاویری از جابجا کردن بچه همستر توسط همستر مادر
دانلود از 4shared
تماشا از طریق Utube !!
( روی متن مورد نظر کلیک کنید )
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز یازدهم

گویا روز خوبی نبود، اصلن امروز خوب نبود
صبح از خواب پا شدم، بجای درس باید به یه سری فعالیت دیگر می‌پرداختم
آن‌را با حوصله‌ای خاص انجام دادم ...
آرام آرام به همستری که مرد فکر می‌کردم، ناگاه، همستری را دیدم که دیگر نای حرکت کردن ندارد، و حرکت بسیار زشت همستر مادر، واقعن که
نه کمبود غذا داشتی، نه مشکلی،علت خوردن این همستر چه بود؟ کمی دقت کردم، دیدم بجای 6 همستر پنج‌تا باقی مانده، بله، آن‌طرف‌تر همستری دیگر بی‌جان افتاده بود، خود مرده بود، احتمالن به همان دلیل بزرگی شکمش و دفع نشدن غذا‌ها
اینجور می‌گویند، یادم باشد که هیچ چیز مانند تجربه نیست، و چه جالب همه اصول را می‌نویسند و از تجربه چیزی به میان نمی‌آورند
چه خشم‌آلود به همستر مادر نگاه می‌کنم، تن بی جان ِ فرزندت را چطور می‌خوری؟
باشد، حیوانی، غریزیست،‌ ولی چندی اینجا، در کنار من زندگی کردی، کاش احساسات را درک می‌کردی، نمی‌دانی چه حسی‌ست، حیف که نمی‌دانی و نخواهی فهمید
ناراحت نباش حیوان ِ کوچک، تو حیوانی، هستند انسان‌نماهایی که کارهایی ناشایسته‌تر از این نیز اینجام می‌دهند، خواهند داد، داده بودن!
نه، امروز دیگر زیبا نیستی
امروز هم زیبا نیست، فردا چگونه خواهد بود، چگونه خواهد گذشت؟

با چه شرمندگی به مادرم گفتم که سه بچه‌ همستر رو از دست دادم، و هنوز پدرم این را نمی‌داند، چیزی نمی‌گویم،‌ آینده خود خواهد فهمید، اگر این همستر‌ها بزرگ شوند، که به قطع بزرگ خواهند شد ...

آنقد تلخ بود امروز، که حتی فراموش کردم عکسی بگیرم، بگذار بماند، بعد‌ها متنی دیگر اینجا خواهم نوشت

شب همگی خوش :w47:
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
24 & 23, 22 , 21، may - چهار روز دیگر گذشت

4 روز دیگر گذشت
3 همستر رو از دست دادم
21م جمعه بود، گذشت
همه چیز سالم گذشت، ولی هنوز در این اندیشه که چرا همستر‌هام از دست رفتند
22م، 100 کیلومتری رو پیمودم و تا پایان 23م پیش دوستم بودم، بسیار سرم شلوغ بود و باید به کارم می‌رسیدم، این دو روز رو هرگز نخوابیدم، تلفنی حال و هوای همسترها رو داشتم و سفارشات رو انجام می‌دادم
برگشتم خونه
یکی از همستر‌ها نبود، هرچه گشتم نبود ...
بله، این نیز خورده شد، نه بخاطر تغذیه بد همستر مادر، بلکه بخاطر بیماری، چجور بیماری، همستر قادر به دفع کردن مواد خورده شده نبود، چرا؟ راه خروجی مواد زائد از بسته شده بود! ( واقعن همین بود ؟ )

گذشت، امروز فرا رسید، صبح از خواب پا شدم، به همسترا رسیدم، کارهایم را انجام دادم و همینطور گذشت
همستری بیمار به نظر می‌رسید گویا، بله، همان بیماری ...
باید منتظر مرگش باشم؟ فردا 4 همستر را نخواهم دید؟ تنها سه همستر می‌بینم؟
جالب اینجاست که به سالم ماندن آن سه همستر مطمئنم، آخر رشد خوبی داشتن و بسیار شیطونی می‌کنن در حال حاضر
راهنمایی شدم
شربت انجیر بگیرم و به همستر بدهم
همینکار رو کردم
شربت گرفتم، یک دستکش کاملن بهداشتی گرفتم، به خانه برگشتم
دستم رو شستم
با دستمال کاغذی خشک کردم دستم رو، با دستمال کاغذی شیر رو بستم و با احتیاط دست‌کش رو توی دستم کردم
همستر رو برداشتم، ابتدا مقداری از شربت رو بوسیله قطره چکان به همستر خوراندم، در واقع خودش شیطون بود و می‌خورد

اینجا رو سانسور کنم بهتر است، فقط به صورت خلاصه می‌گم چی شده
راه خروجی فضولات همستر، بوسیله فضولات همستر بدجور بسته شده بود، و سوال اینجاست، چرا این اتفاق می‌افته ؟
یکی از دست‌کش‌ها رو از دستم خارج کردم، اون قسمت رو به آرومی تمیز کردم، بصورت وحشتناکی بود ...
واقعن امیدی به خوب شدنش در حال حاضر ندارم، به هر حال همه چیز آینده مشخص می‌شه

همستر مادر رو مشغول کردم در یک گوشه و اون همستر رو آروم گذاشتم توی قفس
چند دقه بعد، همستر مادر این همستر رو برگردوند پیش بقیه همستر‌ها، اکنون که به همستر‌ها نگاه می‌کنم، اون یکی همستر هم مشغول شیر خوردن هستش
اگه تا فردا بودش، همین کار رو تکرار می‌کنم، به امید خوب شدنش

امتحان دارم صبح، هیچی نخوندم
شب خوش





 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز شانزدهم

امروز روز خوبی بود، درست است که به کارهایم نرسیدم و مجبور شدم کارهایی فرعی انجام بدم، البته فراموش نمی‌کنم امتحان هم داشتم
همستر بیمار رو آماده کردم، مقداری شربت انجیر بهش خوراندم، و راهی دانشگاه شدم
امتحان بسیار عالی بود، سریع به خونه برگشتم
همستر‌ها و مخصوصن همستر بیمار کماکان خوب بودن
سه همستر رشد خوبی داشتند و زیرک هستند، همستر بیمار نیز نزد همستر مادر مشغول شیر خوردن هستش،‌همینطور دیگر غذاهایی که اونجا هست

خونه‌شون به شدت بو گرفته، شاید فردا مجبور به تمیز کردنشون شدم

بویی از فضولات همسترها، واقعن بد بو هستش! امیدوارم فردا که خونه‌شون رو تمیز می‌کنم، همستر مادر خشمگین نشود! و صدمه‌ای به همسترها وارد نکند

شب شده است، آیا همستر بیمار سالم است؟
آیا مشکلش حل می‌شود؟
چه کاری باید انجام دهم

بله، دوباره راه خروجی فضله همستر بیمار بسته شده است، اینبار نیز، او را خارج کردم و مقداری شربت بهش خوراندم، و به هر زحمتی بود، همستر رو تمیز کردم و به خونه‌ش برگشت
اینبار نیز، مادرش او را پذیرفت، اما ...
این روند تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟ شاید فردا، یا پس فردا، مجبور به کشتن این همستر شدم، به چه شیوه‌ای؟ خودم نیز نمی‌دانم
همستر بیمار است، درصد خوب شدنش مشخص نیست ....

امشب گذشت، فردا نیز خواهد امد، با این تفاوت که فردا نیز خونه نیستم ...







تصویر همستر بیمار

توصیه: عکس زیر ناشی از بیماری همستر هستش، هیچ مسئولیتی در قبال دیده شدن این تصویر توسط افراد گوناگون قبول نمی‌کنم ( لینکش رو می‌زارم )
خوب در دنیای مجازی، افراد گوناگونی هستند با افکار متفاوت، دیگه بقیه‌ش با من نیست !!!

لینک مشاهده‌ی تصویر
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز هفدهم

کم کم به پایان روزهای نوشتن این مستند می‌رسم، تا 21 روزگی قرار بود بنویسم، که آن را نیز خلاصه می‌کنم، شاید سه دست خط دیگر بنویسم، و این ماجرا را به پایان برسانم
دیشب، از بوی بد خانه‌ی همسترها آرامش نداشتم، صبح زود بلند شدم، خانه‌ی همسترها را آرام تمیز کردم
زیر پایشان عوض شد، همه چیز عوض شد
همسترها بزرگ شده‌اند تقریبن، راحت غذا می‌خورن، راه می‌روند، و شیطنت می‌کنند
همستر بیمار رو تمیز کردم، و تصمیم گرفتم که سرنوشت زندگی‌اش را رقم بزند، تا کنون که سالم است، غذا می‌خورد، راه می‌رود، شیر می‌خورد

همیشه برایم جای سوال باقیست، چرا در تمامی نوشته‌ها، کسی از تجربه‌ی خود حرفی به میان نیاورده است؟ چه می‌شود؟

امروز، خلاصه نوشتم، همه چیز خوب است، هوا گرم است، آنجا، مردی عرق می‌ریزد، زنی آن‌گوشه در انتظار است، آفتاب می‌سوزاند
این‌ها چیست اینجا نوشته‌م؟ نمی‌دانم کجا همچین موضوعی را دیده‌ام، ولی در خاطرم چیزی می‌گذرد

همستر بیمار کنون سالم است، ولی این سوال برایم باقیست، آیا زنده می‌ماند؟
تا فردا عصر به نتیجه قطعی خواهم رسید






 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز بیستم

چند روزی گذشت، همسترها بزرگ شدن
پنج‌شنبه برای خداحافظی از دوستم، به شهرشون رفتم، جمعه نیز همانجا بودم، و عصر برگشتم خونه
بله، همستر بیمار، با اینکه کمی بهتر شده بود، ولی به اندازه کافی بیمار بود که تسلیم بشه و این همستر نیز از جمع همسترای من بره

و امروز رسید، روز بیستم، سه همستر باقی مونده با همه‌ی شیطنت‌ها و بازی‌های قشنگشون
فردا، شاید مادرشون رو جدا کردم، البته شاید چند روز دیگه گذاشتم پیش هم بمونن


همسترها کماکان مشغول شیر خوردن، گاه خودشون جیغ می‌کشن و گاه مادرشون . آخه اینا گاز می‌گیرن



همستر پدر، خیلی سعی کردم در زاویه مناسبی از این حالتش عکس بگیرم، ولی نشد متاسفانه ...


یکی از بچه‌ همسترا

دانلود فیلم بازی همستر مادر - و البته افتادنش از چرخ فلکش

دانلود فیلم بازی کردن همسترها با هم


( کیفیت زیاد خوب نیست، موبایلیه )
 
آخرین ویرایش:

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی جاوید. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم:cry::cry:
می گم چرا مامانشون و از بچه ها جدا می کنی؟ خب واستا با هم باشن!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
پس گفتی مستند داری میگیری اینا بود؟

آخی چه نازن

دستت درد نکنه:gol:
 

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای جاوید اینا خیلی خیلی نازند منم می خواهم
خیلی خیلی ملوسند
نمی شه برای من هم بخریشون
البته من یکم خشنم:mad:
نمی دونم سالم از زیر دستم می یاند بیرون یا نه
 

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذارید من هم یه داستان بگم
مری وموشموشک
هفته ی پیش 5شنبه من و دوستام داشتیم توی چار باغ قدم می زدیم(دوستام دختر ند:mad:)
یک دفعه از لای شمشاد ها
من یه موش خرما یی خیلی خیلی خوشگل دیدم
دویدم طرفش
من بدو موشه بد
دوستام هم وایساده بود ند یه گوشه خودشون رو شطرنجی کرده بودند
ولی از شانس بد من موشه رفت توی سوراخ من نتونستم بگیرمش:cry::cry:
بچه ها اومدند دستم رو گرفتند من رو بردند م
منم دپرس
بچه هام هر هر به من می خندیدند
یکم جلو تر یه دوستم یه بنز خوشگل دیده می دوه دنبالش
بعد من بهش می گم من کلا با تو نیستم
می گه تو برو از موشه عکس بگر
حالا خومدتون بگید به نظر شما یه موش خرمایی خوشگل تر یا یه بنر اخرین مدل مشگی
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالی بود...درستت گلت در نکنه :gol:
خیلی با حوصله همه رو تعریف کرده بودی ;)
ولی این مریضیشون خیلی ناراحت کننده است؟ :cry:
نفهمیدی علتش چی بود؟
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی جاوید. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم:cry::cry:
می گم چرا مامانشون و از بچه ها جدا می کنی؟ خب واستا با هم باشن!

:gol:

همستر موجودیه که قلمرو خودش رو حفظ می‌کنه، حالا بچه ها با هم بزرگ شن، با هم میسازن، اما مادرشون چند وقت دیگه میندازتشون بیرون
همستر نر هم باید از ماده جدا باشه، به همین دلیل بالا

واسه همین همیشه تاکید می‌کنن که اگه فضای کافی ندارین، فقط یه دونه همستر بخرین

البته همسترای روسی اجتماعی ترن و می‌تونن با هم کنار بیان و با هم زندگی می‌کنن

عالی بود...درستت گلت در نکنه :gol:
خیلی با حوصله همه رو تعریف کرده بودی ;)
ولی این مریضیشون خیلی ناراحت کننده است؟ :cry:
نفهمیدی علتش چی بود؟

ممنونم :gol:
چرا، غذا خوردن، نمی‌تونستن هضم کنن
روزای آخر بود که فهمیدم بایستی بهشون شربت انجیر با قطره چکون بدم، که اون موقع همسترام رو از دست داده بودم


بگذارید من هم یه داستان بگم
مری وموشموشک
هفته ی پیش 5شنبه من و دوستام داشتیم توی چار باغ قدم می زدیم(دوستام دختر ند:mad:)
یک دفعه از لای شمشاد ها
من یه موش خرما یی خیلی خیلی خوشگل دیدم
دویدم طرفش
من بدو موشه بد
دوستام هم وایساده بود ند یه گوشه خودشون رو شطرنجی کرده بودند
ولی از شانس بد من موشه رفت توی سوراخ من نتونستم بگیرمش:cry::cry:
بچه ها اومدند دستم رو گرفتند من رو بردند م
منم دپرس
بچه هام هر هر به من می خندیدند
یکم جلو تر یه دوستم یه بنز خوشگل دیده می دوه دنبالش
بعد من بهش می گم من کلا با تو نیستم
می گه تو برو از موشه عکس بگر
حالا خومدتون بگید به نظر شما یه موش خرمایی خوشگل تر یا یه بنر اخرین مدل مشگی

خوب اون ماشینه در حال حرکت بوده؟ راننده‌ش پسر بوده؟ خوب این دوستت رو باید کتک زد :w39:

موش خرما واقعن قشنگه :love:

وای جاوید اینا خیلی خیلی نازند منم می خواهم
خیلی خیلی ملوسند
نمی شه برای من هم بخریشون
البته من یکم خشنم:mad:
نمی دونم سالم از زیر دستم می یاند بیرون یا نه

همینا رو برات می‌فرستم :w34:

پس گفتی مستند داری میگیری اینا بود؟

آخی چه نازن

دستت درد نکنه:gol:

:gol:
 

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
داداشی فکر کنم باید کالبد شکافیشون کنی
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:

همستر موجودیه که قلمرو خودش رو حفظ می‌کنه، حالا بچه ها با هم بزرگ شن، با هم میسازن، اما مادرشون چند وقت دیگه میندازتشون بیرون
همستر نر هم باید از ماده جدا باشه، به همین دلیل بالا

واسه همین همیشه تاکید می‌کنن که اگه فضای کافی ندارین، فقط یه دونه همستر بخرین

البته همسترای روسی اجتماعی ترن و می‌تونن با هم کنار بیان و با هم زندگی می‌کنن


:gol:

میتونن با هم بسازن، البته هر از چندگاهی ممکنه یه دعوای کوچولو با هم بکنن ولی بخیلی با هم مشکل ندارن
مامانشون اونا رو بیرون نمی اندازه ولی دیگه حسی مادرانش رو نسبت بهشون از دست میده که خب بین حیوانات طبیعیه.. اتفاقا وقتی چندتا کنار هم نگه داری میشن معمولا همشون تو یه لونه جمع میشن

اگه قصد تکثیر نداری باید دو جنس نر ماده رو از هم جدا کنی
 

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
داداشی کی می خوای دفنشون کنی
براشون اگهی فوت دادی
 

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:

همستر موجودیه که قلمرو خودش رو حفظ می‌کنه، حالا بچه ها با هم بزرگ شن، با هم میسازن، اما مادرشون چند وقت دیگه میندازتشون بیرون
همستر نر هم باید از ماده جدا باشه، به همین دلیل بالا

واسه همین همیشه تاکید می‌کنن که اگه فضای کافی ندارین، فقط یه دونه همستر بخرین

البته همسترای روسی اجتماعی ترن و می‌تونن با هم کنار بیان و با هم زندگی می‌کنن



ممنونم :gol:
چرا، غذا خوردن، نمی‌تونستن هضم کنن
روزای آخر بود که فهمیدم بایستی بهشون شربت انجیر با قطره چکون بدم، که اون موقع همسترام رو از دست داده بودم




خوب اون ماشینه در حال حرکت بوده؟ راننده‌ش پسر بوده؟ خوب این دوستت رو باید کتک زد :w39:

موش خرما واقعن قشنگه :love:



همینا رو برات می‌فرستم :w34:



:gol:
نه رفتمیم دیدیم یه پیرمرده بود
ولی دوستم گفت همینم خوبه:D
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
خیلی جالب بود اومدم فقط تشکر کنم
...
تشکر میکنم
...
تشکر کردم
 
بالا