[داستان کوتاه] شیرینی شارپی (از کتاب نفر هفتم) / هاروکی موراکامی / محمود مرادی

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
.
.
.
در حالتی نیمه بیدار مشغول خواندن روزنامه‌ی صبح بودم که آگهی ای در گوشه‌ای از روزنامه به چشمم خورد: «تولید کننده‌‌ی شیرینیِ مشهور شارپی به دنبال محصولات جدید. جلسه‌ی بزرگ اطلاع رسانی.» پیش از این هیچ وقت اسم شیرینیِ شارپی را نشنیده بودم؛ حتما اسم نوعی شیرینی بود. وقتی صحبت از شیرینی باشد، من آدم زبر و زرنگی هستم. تازه وقت آزاد زیادی هم داشتم. تصمیم گرفتم بروم و ببینم این «جلسه‌ی بزرگ اطلاع رسانی» اصلا راجع به چیست؟


این جلسه در سالن رقص یک هتل برگزار و از شرکت کننده‌گان با چای و شیرینی پذیرایی می‌شد. شیرینی ها هم البته از نوع شارپی بودند. یکی از آن‌ها را امتحان کردم ولی نمی‌توانم بگویم که خیلی خوشم آمد. شیرینیِ آن دلم را زد و لایه رویی اش خیلی خشک بود. نمی‌توانستم باور کنم جوان‌های امروزی از این شیرینی خوششان بیاید.


با وجود این، همه کسانی که در جلسه اطلاع‌‌رسانی شرکت کرده بودند هم سن و سال من و یا جوان‌تر بودند. شماره ۹۵۲ را به من دادند و دست کم صد نفر بعد از من وارد جلسه شدند و این یعنی بیش از هزار نفر در این جلسه حاضر بودند. خیلی چشمگیر بود.


کنار من دختری نشسته بود حدودا بیست ساله با عینکی بزرگ. خوش قیافه نبود ولی به نظر شخصیت جالبی داشت.


از او پرسیدم: «ببینم تا حالا از این شارپی‌ها خوردی؟»
گفت: «البته. خیلی معروفند.»
داشتم می گفتم «آره ولی نمی شود گفت که خیلی …» که آن دختر لگدی به پایم زد. کسانی که اطرافمان بودند نگاه غضب آلودی به من کردند. جو آن جا داشت خراب می‌شد ولی من با نگاه معصومانه‌ای مانند خرس کارتون وینی پو موضوع را به خیر گذراندم.


کمی بعد آن دختر در گوشم گفت: «زده به سرت؟ جایی مانند این جا آمدی و از شارپی بدگویی می‌کنی؟ ممکن است کلاغ‌های شارپی به سراغت بیایند. آن وقت دیگر زنده به خانه نمی‌رسی.»
فریاد زدم: «کلاغ‌های شارپی دیگر خرِ…»
آن دختر دوباره حرفم را قطع کرد و گفت: «هیسسس!» جلسه داشت شروع می‌شد.


رییس شرکت شیرینی سازی شارپی برنامه را با ارائه‌ی تاریخچه‌ی مختصری از شارپی شروع کرد. شرح «مبتنی بر واقعیتِ» قابل تردیدی بود از این که فردی در قرن هشتم میلادی موادی را با هم قاطی و اولین شارپی را درست کرده بود. ادعا کرد که در منتخب آثار ادبی امپراطوری «کو کین شو» در سال ۹۰۵ شعری درباره شارپی وجود دارد. می خواستم از این حرفش بزنم زیر خنده ولی همه با چنان جدیتی به حرف‌های او گوش می کردند که جلوی خودم را گرفتم. علاوه بر این، کلاغ‌های شارپی هم من را نگران می کردند.


سخنرانی رییس شرکت یک ساعت طول کشید. واقعا کسالت آور بود. فقط می خواست بگوید که شارپی نوعی شیرینی است با سابقه ی طولانی و همه این ها را در همین چند کلمه می‌توانست بگوید.


پس از آن، نوبت مدیرعامل شرکت بود که ضرورت تولید محصولات جدید شیرینیِ شارپی را توضیح دهد. گفت شارپی محصولی ملی با سابقه ای طولانی است ولی حتی به چنین محصول برجسته ای نیز باید روح تازه‌ای دمید تا به طور منطقی به رشد و پیشرفت خود در جهاتی ادامه دهد که مناسب نسل های جدید باشد. این شاید جالب به نظر برسد ولی او نیز تنها داشت می گفت که طعم شارپی دیگر قدیمی و فروششان کم شده پس آن ها به اندیشه‌های جدید جوان‌ها نیاز دارند. او هم همه این‌ها را می‌توانست در همین چند کلمه بگوید.


هنگامی که داشتم خارج می شدم نسخه‌ای از «قوانینِ تحویلِ» شیرینی را برداشتم. باید بر پایه، شارپی، شیرینی جدیدی تهیه کرد و آن را ظرف یک ماه به شرکت تحویل داد. «جایزه: دو میلیون یِن.» اگر دو میلیون یِن داشتم می‌توانستم با دختری که دوستش داشتم ازدواج کنم و حتی خانه‌‌ای بخرم. به همین دلیل تصمیم گرفتم شیرینیِ شارپیِ جدیدی تهیه کنم.


همان‌طور که قبلا گفتم وقتی صحبت از شیرینی باشد آدم نسبتا زبر و زرنگی هستم و می‌توانم هر چیزی را به هر شکلی که می‌خواهم تهیه کنم: مارمالاد، نان خامه ای، نان پای. برایم راحت بود که نوع جدیدی از شارپی را در یک ماه تهیه کنم. در موعد مقرر، دو دوجین شیرینیِ شارپیِ جدید پختم و به میز پذیرش شرکت شیرینیِ شارپی تحویل دادم.


دختری که پشت میز بود هنگام تحویل گرفتن شیرینی ها گفت: «به نظر خوشمزه ست.»
گفتم: «واقعا هم خوشمزه ست.»



******

یک ماه بعد از شرکت شارپی تماس گرفتند و خواستند که روز بعد به دفتر شرکت بروم. لباس رسمی پوشیدم و به آن جا رفتم و در سالن پذیرایی مدیر عامل شرکت به دیدن من آمد.


گفت: «شیرینی شارپیِ جدید شما بسیار مورد استقبال اعضای شرکت قرار گرفته. خصوصا اعضایِ… جوان تر شرکت.»
گفتم: «خوشحالم که این را می شنوم.»
«ولی از طرف دیگر، برخی از کارکنان مسن‌تر شرکت هستند که — چه طور بگویم — می‌گویند آن چه شما پخته اید شیرینیِ شارپی نیست. بحث در این باره خیلی بالا گرفته.»
گفتم: «که این طور» ولی نمی دانستم که منظورش چیست.


«بنابراین اعضای هیئت مدیره تصمیم گرفتند که اتخاذ تصمیم در این باره را به حضراتِ کلاغ‌های شارپی واگذار کنند.»
فریاد زدم: «کلاغ های شارپی؟ کلاغ شارپی دیگر کیست؟»
مدیرعامل با شگفتی به من نگاه کرد و پرسید: «یعنی می خواهید بگویید که در این مسابقه شرکت کردید بدون این که چیزی درباره کلاغ های شارپی بدانید؟
»

«متاسفم. من زنده‌گی بی سر و صدایی دارم.»
«وحشتناک است. اگر چیزی درباره‌ی کلاغ‌های شارپی نمی دانید پس …» کمی مکث کرد و سپس ادامه داد: «بسیار خوب، مهم نیست. لطفا با من بیایید.»


پشت سر مدیرعامل از اتاق خارج شدم و پس از گذشتن از سالن سوار آسانسور شدیم و به طبقه ششم رفتیم، سپس از سالن دیگری گذشتیم که در انتهای آن دری آهنی قرار داشت. مدیرعامل زنگی را به صدا درآورد و محافظ درشت هیکلی ظاهر شد. پس از آن که مطمئن شد مدیرعامل است که پشت در است، آن در بزرگ را باز کرد. تدابیر امنیتی بسیار شدید بود.


مدیرعامل گفت: «حضرات کلاغ‌های شارپی در این جا زندگی می‌کنند. آن ها خانواده خاصی از پرندگان هستند. قرن‌هاست که برای زنده ماندن چیزی جز شیرینی شارپی نخورده اند.»


توضیح دیگری لازم نبود. بیش از صد کلاغ در آن اتاق غارشکل بود که بیشتر به انباری شبیه بود با سقفی پنج متری و تیرک‌هایی که از دیواری به دیوار دیگر کشیده بودند. در ردیف‌های به هم فشرده‌ای بر روی هر تیرک، کلاغ‌های شارپی نشسته بودند. خیلی بزرگ‌تر از کلاغ‌های معمولی بودند، طولشان تقریبا به یک متر می‌رسید. حتی کلاغ‌های کوچک‌تر هم حداقل نیم متر بودند. فهمیدم که چشم نداشتند و در محلی که باید چشم‌هایشان قرار می‌گرفت، گلوله های سفید چربی جای گرفته بود. بدنشان چنان باد کرده بود که به مرز ترکیدن رسیده بود.


هنگامی که متوجه ورود ما شدند، بال هایشان را به هم زدند و فریاد سردادند. فریاد آن‌‌ها اول برایم بی معنی بود ولی پس از آن که گوشم به صدایشان عادت کرد متوجه شدم که به نظر دارند فریاد می زنند: «شارپی! شارپی!» منظره هولناکی بود.


مدیرعامل از جعبه ای که در دستش بود شیرینی شارپی بیرون آورد و بر روی زمین ریخت و در جواب این حرکت، همه آن صد و چند پرنده به سمت شیرینی ها حمله ور شدند. از هولی که برای رسیدن به شیرینی شارپی داشتند به پا و چشمان یکدیگر نوک می‌زدند. تعجبی نبود که چشمانشان را از دست داده بودند!


سپس مدیرعامل از جعبه دیگری که در دست داشت چیزی شبیه شیرینی شارپی برداشت و روی زمین پخش کرد و به من گفت: «حالا این جا را نگاه کنید. این دستورالعملی است که از مسابقه کنار گذاشته شد.»


پرنده‌ها مانند دفعه قبل به سمت شیرینی‌ها هجوم بردند ولی به محض ان که متوجه شدند این شیرینی‌ها، شارپیِ واقعی نیست، آن‌ها را تف کردند و با عصبانیت جیغ کشیدند.


شارپی!
شارپی!
شارپی!


جیغشان در اتاق پیچید چنان که گوش‌هایم داشت کر می شد.
مدیرعامل با پوزخندی بر لب گفت: «می‌بینید؟ آن‌ها فقط شارپیِ اصل می‌خورند و به مشابه آن دست نمی‌زنند.»


شارپی!
شارپی!
شارپی!


«حالا با شیرینی جدید شما امتحان می‌کنیم. اگر آن‌ها را بخورند برنده‌اید و اگر نه بازنده‌اید.»


وای! چیزی به من می‌گفت که درست از آب در نمی‌آید. آن‌ها هیچ‌وقت نباید می‌گذاشتند که یک مشت پرنده احمق نتیجه مسابقه را تعیین کنند. مدیرعامل چیزی راجع به نگرانی من نمی‌دانست. با اشتیاق «شارپیِ جدید» مرا بر روی زمین پخش کرد. باز هم کلاغ ها هجوم آوردند و بلوایی شد. بعضی از آن پرنده‌ها با شور و اشتیاق شارپیِ مرا خوردند ولی بعضی دیگر آن‌ها را تف کردند و جیغ کشیدند: «شارپی! شارپی!» و بعضی دیگر که دستشان به شیرینی‌ها نرسیده بود دچار جنون شدند و شروع کردند به نوک زدن به پرنده‌هایی که مشغول خوردن بودند. خون از همه جا جاری بود. یکی از کلاغ‌ها به سمت شیرینی‌ای هجوم برد که کلاغ دیگر تف کرده بود که در همین حال کلاغ غول پیکر دیگری به جان این یکی افتاد و شکمش را درید. از آن جا به بعد دیگر خون‌ریزی پشت خون‌ریزی و جنون پشت جنون.

چنان قشقرقی بود که نگو. همه این‌ها تنها به خاطر کمی شیرینی بود ولی برای این پرنده‌ها همه چیز بود. این که شیرینی شارپی باشد یا نباشد برای آن‌ها مساله‌ی مرگ و زنده‌گی بود.


به مدیرعامل گفتم: «ببین چه کار کردی! یک دفعه شیرینی‌ها را این طوری جلوی آن‌ها انداختی. این محرک بیش از حد قوی بود.»


سپس به تنهایی از اتاق خارج شدم. با آسانسور پایین رفتم و ساختمان شیرینیِ شارپی را ترک کردم. اصلا دوست نداشتم که جایزه دو میلیون یِنی را از دست بدهم ولی نمی‌خواستم که در باقی عمر طولانی‌ام ارتباطی با این کلاغ‌های لعنتی داشته باشم.


از این به بعد غذایی را درست می‌کنم و می‌خورم که خودم بخواهم. آن کلاغ‌های شارپیِ لعنتی آن قدر به هم نوک بزنند که بمیرند. دیگر برایم مهم نیست.» ‌
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
داستان مناقصه هاي جنجال برانگيز واگذاري و رد صلاحيت هاي كلاغ


كلاغ در فرهنگ ژاپن به خدايان اشاره مي كند


كلاغ هاي سه پا هم به امپراطور و خانواده ي تقدس داده شده !! اشاره دارند
 

Similar threads

بالا