داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

سرانجام - قسمت اول
مدرک فوق دیپلم خود را گرفته بودم ، دنبال کار که می گشتم بصورت حق التدریس در مدرسه ای غیر انتفاعی مشغول بکار شدم بعد از گذشت دوسال ، بیکار شدم. تصمیم گرفتم ،برای گرفتن مدرک لیسانس در رشته حسابداری به مرکز استان بروم . در آنجا با یکی از دوستان دانشگاهیم ، هم خانه شدم، برای امرار معاش و خرج تحصیل بعد از ظهرها در مغازه ای فروشندگی میکردم .تا اینکه به فارغ التحصیلی و گرفتن مدرک نزدیک شدم .با شکوفه در دانشگاه دوست شده بودم او در شرکتی معتبر کار حسابداری میکرد . آنها در حال جذب نیرو برای حسابداری بودند، بمن پیشنهاد داد ، بیا تا تو را به رئیس امور مالی برای استخدام معرفی کنم ، خوشحال شدم و قبول کردم ، به اتفاق پیش آقای رادمرد رفتیم . با چند تا سوال از او و چند جواب از من، در انتها
آقای رئیس گفت که از فردا به سرکار بیایم . میز کوچکی ته سالن نزدیک در ورودی اتاق آقای رادمرد گذاشته بودند که به من اختصاص داده شد .شکوفه کمکم کرد که روش و نحوه کار حسابداری شرکت را یاد بگیرم، با فراگیری آموزش در آنجا بر روی اسناد مالی مشغول بکار شده بودم. آقای رئیس بطور مرتب اسناد و مدارک وخرجهایی که کرده بودند را نزد من می آورد ، تا حساب و کتاب و بررسی کرده و در کامپیوتر ثبت کنم. چندی بعد نقش رئیس دفترش را بمن داد و هر کس که میخواست به ملاقات رئیس امور مالی برود بمن زنگ میزد و وقتی هماهنگ میکردم اجازه داشت نزد ایشان برود.
شکوفه در ساختمان دیگری کار میکرد .اما ظهرها که یکساعتی وقت استراحت داشتیم کنار هم مینشستیم و غذا می‌خوردیم. او می‌ پرسید از رئیس راضی هستی ؟ و من سرم را تکان میدادم که بله.
یکسالی از کارم گذاشته بود . هم اتاقیم در حال رفتن به شهر خودش بود. تقریبا ماهی یکبار به شهرستان رفته و به خانواده سر میزدم ، مادرم سالها پیش فوت کرده بود ، یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم . آنها نزد پدرم که کارگر ساده و قراردادی شهرداری بود زندگی میکردند . با شغلی که داشتم کمک خرج آنها بودم .
سرانجام- قسمت دوم
یکروز که آقای رادمرد چند پرونده را بطور مجزا بدستم داده بود چندین بار سعی کرد که دستش به دستم بخورد و احساس کردم آنروز هری دلش ریخت، پس از آن متوجه شدم که گاهی چشمانش بمن خیره میشود و بادقت نگاهم میکند. رادمرد دلش از جا کنده شده بود. او مردی بسیار آراسته و شیک پوش و متین و خوش کلام و خوش رفتار بود با اینحال از فردا مرتب وشیک تر از روز های قبل سر کار حاضر شد. و برخورد و رفتارش با من آرامتر و بهتر از روزهای قبل شده بود.
من دختری بودم بیست هشت ساله با قدی متوسط و پوستی سفید و لب دهانی کوچک با چشمهایی درشت به رنگ عسلی و اندامی تو پر و کمری باریک . بعد از مدتی هم اتاقیم لیسانسش را گرفت و در حال رفتن به شهرستان خودشان بود. ظهر که برای خوردن غذا شکوفه پیشم آمد ، ناراحتی خود را از رفتن هم اتاقیم برایش شرح دادم و گفتم
نمی‌توانم به تنهایی کرایه ورهن خانه را بدهم. آن روز سر کار خیلی نگران و در فکر فرو رفته بودم. آقای رادمرد از بیرون رسید . هنگام پیمودن سالن برای رسیدن به اتاق کارش ، از همان ابتدا نگاهش را بروی من دوخته بود و این را یک لحظه دیدم و سپس فراموش و غرق در افکارم شده بودم . بالای سرم ایستاد و مکثی کرد، متوجه ایستادن او در کنار میز نشده بودم ،تا اینکه با صدای بلند سلامی کرد ، از روی صندلی بلند شده و گفتم معذرت میخواهم حواسم جای دیگری بود و شما را ندیدم . او گفت در چه فکری هستی که اینگونه به کاغذها خیره وزل زده بودی؟ هنوز که میبینم مات و متحیر مانده ای !
با من من کنان جواب دادم چیز خاصی نیست که عرض کنم .
رادمرد گفت حتما مشکلی پیش آمده، سر فرصت بیا بگو شاید بتوانم گره را باز کنم و کمکت کنم.
تا آخر وقت بار دیگر سوال پیچم کرد و پرسید نگفتی چرا در فکر فرو رفته بودی ،باز با لبخندی او را بدون پاسخ گذاشتم. زمان پایان کار، قبل از رفتن بدیدنم آمد، و گفت تا مشکلت را نگویی نمیروم. به احترامش از جا بلند شدم و گفتم مشکلی شخصی است و اداری نیست. گفت بگو شاید بتوانم برایت حلش کنم. کمی سکوت کردم ،بعد به آرامی گفتم هم اتاقیم میخواهد به شهرستان برود و برایم سخت است که هم کرایه و رهن خانه را انفرادی بدهم و هم کمک خرج خانواده باشم. لبخندی زد و سری تکان داد و گفت :نگران مباش،حل میشود و خداحافظی کرد و رفت.
سرانجام- قسمت سوم
رادمرد ۴۰ساله بود با چهره ای جذاب و موهایی جوگندمی ، فصل سرما کت و شلوارهای شیکی میپوشید و خیلی خوش تیپ میشد ، او دارای زن و یک پسر و دختر بود و ظاهرا زندگی خوب و بدون دغدغه ایی را میگذراند.
این روزها قلبش تکانی خورده و عشق دوباره در او زنده شده بود. صبح روز بعد که به اداره آمد پس از اینکه به او سلام کردم قبل از رفتن به اتاق کارش یک لحظه ایستاد و با دسته کلیدی که در دستش بود رو به من کرد و گفت : یک خانه ارثیه ایی دارم .هر وقت خانه را خواستی بگو تا کلیدهایش را بهت بدهم که بروید در آنجا زندگی کنید، منزل کمی قدیمی است ، با اسباب و اثاثیه ای قابل استفاده که از پدر و مادر خدا بیامرزم باقی مانده . نقل مکان که کردی ، میآیم و کمبودها ی خانه را تهیه میکنم. باشنیدن حرفهایش خجالت زده شدم و چهره ام قرمز رنگ شد ،نمی دانستم چه بگویم ،فقط چند بار کلمه تشکر را گفتم، وقتی پشت میز اتاق کارش نشست ، دیدم دسته کلید را در کشوی میز گذاشت. ظهر که در کنار شکوفه غذا میخوردم و راجع به همکاران و یا شیوه بهتر انجام کار و غیره گفتگو میکردیم باخوشحالی حرفهایی که رادمرد گفته بود را برایش تعریف کردم و گفتم که مشکلم در حال حل شدن است .شکوفه برگشت و گفت: پس خوش بحالت چون آقای رادمرد همانند اسمش جوانمرد است ، این شانس تو هست که رئیس خوبی داری.
آخر هفته که رسید ، به رئیس یاد آوری کردم که میخواهم اسباب کشی کنم و جابجا شوم. او کلید منزل با آدرس آنرا بمن داد. روز جمعه به خانه جدید نقل مکان کردم.
خیلی خوشحال بودم که دیگر لازم نیست کرایه خانه بدهم و به اینصورت میتوانستم بیشتر کمک حال خانواده ام باشم، قصد داشتم خواهر و برادرم را به دانشگاه بفرستم.
منزل قدیمی تمام وسایل مورد نیاز برای یک زندگی ساده را داشت فقط باید مواد غذایی تهیه میکردم. صبح شنبه خود را آماده کردم، که تشکری مجدد از رئیس بکنم، رئیس با عطری خوشبو وقتی بطرفم آمد به احترامش بلند شدم و صادقانه از لطفی که در حقم روا داشته بود سپاس گذاری کردم و برای چند ثانیه بمنظور قدردانی در چشمهایش نگاهی انداختم و در نگاهش چیزی را دیدم، که قبلا ندیده بودم . به دفترش که رفت بعد از لحظاتی زنگ احضارم را بصدا در آورد به اتاقش رفتم . از من سوال کرد خانه برایت خیلی قدیمی نیست ؟ تنهایی نمیترسی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم لطف شما برایم ارزشمند است و همینکه سر پناهی دارم از شما سپاسگزارم. ترس مال بی سرپناه است و ممنونم که سرپناهی برایم جور کردید. گفت خانم شما خجالتی هستید و خواسته هایتان را نمیگویید پس بزودی میایم آنجا تا ببینم اگر کمبودی احساس میشود برایت رفع کنم. پانیذ خانم ، ما به این منزل نیازی نداریم ، خانه اگر خالی بماند زودتر فرسوده و خراب میشود، چه بهتر که فعلا شما در آن مستقر هستید.
سرانجام -قسمت چهارم
دو هفته از بودنم در خانه میگذاشت که یک روز عصر زنگ خانه بصدا در آمد. دقیقه ای مکث کردم و از خودم پرسیدم یعنی چه کسی میتواند باشد، چون شکوفه تنها کسی بود که در این مدت بمن سر زده بود و همین دیروز پیشم بود. با تردید در را باز کردم . ماشینی شبیه به ماشین آقای رادمرد را دیدم . تصور اینکه رادمرد باشد به ذهنم خطور نمی‌کرد. مردد بودم ، که دیدم با دسته گل بزرگی بهمراه شیرینی ومیوه از ماشین پیاده شد و پا در پاشنه منزل گذاشت و با همان تعارف اول من وارد خانه شد، گیج و دست پاچه شده بودم، تنها حرفی که از دهانم بیرون آمد، همان تشکر بود .خانه قدیمی دارای حیاط با باغچه کوچک و دو اتاق خواب و آشپزخانه ای نقلی بود از من پرسید از خونه راضی هستی ؟ گفتم بله ممنونم از لطف و بزرگواری شما . چای درست کردم و با شیرینی ومیوه ایی که آورده بود از او پذیرایی کردم. دو ساعتی نزدم ماند، و با همدیگر صحبتی از اینطرف و آنطرف کردیم از اوضاع و احوال خانواده ام سوال کرد. شرم وخجالت هنوز ولم نمیکرد، بعد گشتی در آشپزخانه زد و کاغذی برداشت و لوازم را بررسی کرد تا بقول قبلی خودش کسری ها را نوشته و تهیه کند سپس گفت مبلها را برایت عوض میکنم ، خیلی قدیمی شده .موقع رفتن در حیاط به آرامی دستی به روی گلهای باغچه کشید، علفهای هرز میان گلها روییده بودند، رو به من کرد و گفت: خوبه که به گلها آب میدهی،قبلا من کلید را به کسی داده بودم‌ او هفته ای یکبار می آمد ، و به درخت نارنج و این گل کاغذی آب میداد. پاسخ دادم ،عصر ها که حوصله ام سر میرود به حیاط می آیم و به باغچه و گلهایش نگاه میکنم و اگر زمینش مرطوب نباشد آب میدهم. رادمرد گفت پدرم که فوت کرد، مادرم چند سال بعد از او اینجا زندگی کرد ، او وقتش را با سبزی کاری و گلکاری در باغچه میگذراند و سر گرمیش همین بود. گفتم روحشان شاد.
خدا حافظی کرد، و رفت، چون میوه و شیرینی زیادی آورده بود فردا از شیرینی و میوه ها با خود سر کار بردم . و وقت ناهار با شکوفه، پس از صرف غذا میل کردیم، و باقیمانده شیرینی ها را به او دادم ، چون برایم سخت بود درباره آمدن رادمرد هیچ حرفی نزدم. آقای رادمرد سعی داشت که به بهانه های کاری مختلف بیشتر در کنارش باشم، بعضی روزها که میبایست در جلسات طولانی شرکت کند تمایلش این بود که ابتدا سری بمن بزند و در مورد چند مسئله با من صحبت کند و بعد به جلسه برود .آرام آرام وابستگی و کشش عاطفی را در او نسبت به خودم میدیدم .
سرانجام- قسمت پنجم
هفته بعد وقتی صدای در زدن را شنیدم و در را باز کردم، رادمرد بود که با پاکتی حاوی مقداری خوراکی، آمده بود.پاکت را کنار تلویزیون گذاشت، دست پاچه شده بودم. بعد از اینکه از زحماتش تشکر کردم ، سوال کرد پانیذ خانم ، ظاهرا بعد از پایان کار یکراست میایی منزل آیا حوصله ات سر نمی‌رود ؟. گفتم نه سرم گرم است به کارها عقب افتاده و شستشو و پخت پز ، هفته ایی یکبار برای خرید بیرون میروم ، قرار است چند روز آینده خواهر و برادرم بیایند و سری بمن بزنند از خواهرم سیمین خواستم برای دانشگاهش اینجا را انتخاب کند ،تا هم من و هم او تنها نباشیم ، البته اگر قبول شود. همراه با لبخند سری تکان داد. بعد از صرف چای و شیرینی و چند مکالمه عادی بلند شد که برود ، خطاب به من کرد و گفت : روزهایی که کار یا خرید داری بمن بگو تا راننده شرکت را بفرستم که برای خرید یا کارها شخصی و یا هرجا که تمایل داشتی ببردت ، در ضمن داخل پاکت مقداری پول برایت گذاشته ام تا اثاثیه و لوازم جدید آشپزخانه را به سلیقه خودت بخری، چون نمیدانستم چه سلیقه ایی داری خودم نخریدم ، برای تعویض مبلها، آدرس مبل فروشی را فردا میگیرم و به تو میدهم . خودت برو مبل خانه ات را انتخاب کن، سرم را پایین انداختم ، از او که تشکر کردم رفت .
خیلی دلم میخواست که با شکوفه در مورد وقایع اخیر درد دل کنم ،اما می‌ترسیدم که شاید بگوش رادمرد برسد ، و برایم دردسری درست بشود به این علت مجبور بودم سکوت کنم. فقط گاه گداری به شکوفه می‌گفتم آقای رئیس هوای من را دارد.
سیمین با سامی بعد از چند روز آمدند، این خبر را که به آقای رادمرد دادم ، چهار روز به من مرخصی داد که پیش خواهر و برادرم بمانم ، آدرس مبل فروشی را وقتی داد گفت، اگر نام من را بیاوری ، فقط انتخاب مبل با شما است ،بقیه کارها مثل پرداخت و ارسال مبل با خودم است، علیرغم اینکه او دوست داشت در محیط کار باشم اما برای خواهر و برادرم لطف کرد و مرخصی بمن داد ، او عاشقم شده بود .و کارهایش برای خوش خدمتی و خوب جلوه دادنش برای من بود.
در مدتی که مرخصی بودم ، مرتب به گوشیم زنگ میزد و متذکر میشد اگر کمبودی برای مهمانانت هست ، تا راننده شرکت را بفرستم که تهیه کند. هنوز شرم بین من و او وجود داشت .
سرانجام-قسمت ششم
بعد از پایان مرخصی و رفتن بچه ها وقتی به کار بازگشتم متوجه شدم که رادمرد از دیدنم خیلی خوشحال شده .هنگام ناهار به شکوفه توضیح دادم ،که چرا مرخصی بودم. شکوفه که میدانست تنهاهستم از اینکه دو تن از افراد خانواده ام را دیده بودم او نیز از شادی من خوشحال شد, بعد از یک هفته با کلی سوغاتی و پولی که برای پدر گذاشته بودم، آنها را روانه شهرستان کردم.
رادمرد برای بار سوم با همراه داشتن چند هدیه به منزلم آمد او وقتی روی مبلهای جدید نشست و ظرفهای جدید را دید از سلیقه ام برای انتخاب ظرفها و مبلها تعریف مبالغه آمیزی کرد . از او با چای و بیسکوئیت پذیرایی کردم. پس از چند گفتگوی عادی آهی کشید و پس از سکوتی طولانی گفت ببین پانیذ ، همسرم انتخاب پدر و مادرم بود ، من او را نمیخواستم و سالهای زیادی بدون عشق و علاقه با او زندگی کردم ولی این بار میخواهم به میل خودم کسی را که عاشقش شوم بگیرم تا این حرف را بدون مقدمه زد، حس بدی به من دست داد، لحظاتی در حالیکه بنظر میرسید به حرفهایش گوش میکنم صدایش برایم شبیه به همهمه ایی شد که مفهومی نداشت ، نفسم حبس شده بود و نمیتوانستم دست و پایم را که کرخت شده بود تکان دهم ، و عرق سردی بر بدنم نشسته بود ، آن روز بیشتر از ملاقاتهای قبلی ماند، گفت به خانمم گفته ام با تغییر شرایط کارم قرار است از این به بعد به ماموریت خارج از منطقه بروم، راجع به سرد مزاجی و نداشتن تفاهم با همسرش خیلی حرف زد تلویزیون چون روشن بود گاهی فاصله های سکوتش را پر میکرد ، رو به من کرد و گفت چرا خبر ندادی که یک سوغاتی برای پدرت تهیه کنم ؟ ، گفتم ممنونم لازم به زحمت شما نبود چیزهایی را خریدم و همراه آنها فرستادم،
موقع رفتن دستش را دراز کرد که با من دست بدهد بناچار و به اکراه دست خداحافظی را به او دادم،
شب خواب زده شدم ،افکارم آزارم میداد، فردا جمعه بود ، بر اثر بیخوابی تا دیر وقت خوابیدم.
شنبه که به اداره رفتم، رادمرد با تبسمی بر لب پرسید ،جمعه را چطور گذراندی ، آیا تنهایی خوش گذشت؟ هفته کاری شروع شده بود و باید حساب و کتابها را که به انتهای ماه میرسیدیم می بستم ، تا مسئول مربوطه لیست حقوق را به بانک تحویل بدهد و دستمزد کارمندان و کارگران شرکت را بموقع بپردازند، فکرم مشغول شده بود، از این وضع ناراضی بودم اما بخاطر ترس از بیکاری و نداری چاره ای نداشتم ، همین طور که داشتم حسابها را بررسی میکردم ،متوجه شدم که مبلغ حقوقم از ماه قبل زیادتر شده ، بلافاصله نزد رادمرد رفتم و اشاره کردم که احتمالا اشتباهی رخ داده چون حقوق من تقریبا دو برابر شده ! او دستش را گذاشت روی دستهای من و گفت اشکالی ندارد ، شما نان آور خانواده هستید ، خودم شخصا حقوقت را اضافه کردم، از این به بعد اینگونه حقوق میگیرید . تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم .
سرانجام- قسمت هفتم
تازه حقوق گرفته بودم، از اضافه شدن حقوقم که میتوانست سایه فقر را از سر خانواده ام برطرف کند راضی بودم. خوشحالیم زیاد طول نکشید چون آن شب لعنتی بلاخره فرا رسید ، چند روز بعد رادمرد با کلی خرید به خانه آمد ، وسایل را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت پانیذ لطفا در حیاط را کامل باز کن میخواهم ماشین را داخل بیاورم و امشب اینجا بمانم ، دلم برایت میسوزد که تنها هستی به همسرم گفتم میخواهم به ماموریت بروم ، بشدت ناراحت شدم اما چاره و بهانه ایی برای رد کردن او نداشتم . بمحض اینکه نشست
شروع کرد به گفتن بعلت عدم تفاهم با همسرم همیشه با هم قهر هستیم و اصلا مرا درک نمیکند و ارزشی برایم قائل نیست با وجود اینهمه مال و ثروتی که در اختیارش گذاشته ام، ناسپاس است ، وخیلی حرفهای دیگری زد و من چون حس بدی داشتم نیمی از آنچه که میگفت را نمیفهمیدم ، تا دیر وقت تلویزیون نگاه کردیم و به اجبار و استیصال وانمود میکردم که به درد دل و حرفهایش که از همسرش غولی میساخت گوش میکنم . برای خواب جایش را در پذیرایی انداختم و به اتاق خوابم رفتم ، اما از فرط نگرانی تا دم دمای صبح خوابم نبرد ، از سر وصدا متوجه بیدارشدنش شدم ، چشمهایم پف کرده بود ، بمن گفت پیداست که دیشب خوابت نبرده است، اما من دیشب چه خواب راحتی کردم مانند زمان بچگی و نوجوانی که در خانه پدری می‌خوابیدم ، بطرفم آمد و گفت پانیذ چرا خودت را از من دور می کنی ، من تو را خیلی دوست دارم ، حتی بیشتر از بچه هایم برایم عزیز هستی ، در کنارت حس خوبی دارم ، از اینکه در شرکت هستی من خیلی خوشحالم و با شور وشعف به سر کار می آیم ، پانیذ نگران نباش بیا با هم صادقانه برای همیشه دوست باشیم ، من از تو چیزی نمیخواهم بجز دوستی و هم صحبتی و صمیمیت ، فکر میکنم ما در آینده خیلی بدرد هم بخوریم ، جای نگرانی نیست چون هیچ کس از این موضوع خبر دار نمیشود ، همسرم هرگز متوجه نمی‌شود که برایت درد سر درست کند از همکاران هم مطمئن هستم چون آنقدر به آنها خدمت کرده ام که حاضر به لو دادن من نیستند ، هدف من فقط همدمی و همراهی تو است گرچه بشدت دوستت دارم اما به خودم اجازه نمیدهم که از حد و حدود خودم تجاوز کنم، عزیزم پانیذ، خاطر جمع باش با وجود اینکه خیلی تمایل دارم در آغوشت بگیرم این تعرض را از خودم سلب کرده ام و شیفتگی روحی را بر تمنای جسمی ترجیح میدهم . پانیذ عزیزم تا زمانیکه روحم را از دیدن رویت و گفتگوهای دوستانه ات اغنا میکنی ،تمام مخارج زندگی تو وخانواده ات را میدهم ، و دیگر تمایل ندارم تنها و بیکس و غریب در این شهر باشی ، تو عشق عرفانی من هستی و فراتر از جسم و اندام ، این روح تو هست که مرا لبریز از شور زندگی واز سرچشمه حیات سیراب میکند ، تو همان گمشده و کسی هستی که همیشه میخواستم بیابم و عاقبت یافتم و به نیت دلم رسیدم ، میبینم که بزودی رنگ و آهنگ زندگیم در کنار تو عوض میشود ، و میدانم که میتوانم بجز خودم تو را نیز به آرامش برسانم ، فکر میکنم که تو همان نیمه گمشده جسم و روح من هستی ، و دیگر نمیخواهم که تو را از دست بدهم ، همچنان که سکوت کرده بودم او نیز سکوت کرد و چشم در چشمم دوخت و اشکهایش جاری شد . لحظاتی بعد هنگام خداحافظی، دستش را دراز کرد و دستهایم را گرفت و سپس کف دستش را بوسید . ماشین را که بیرون برد ، گفت: از فردا یک سواری با راننده شرکت برای رفت و برگشت از خانه به اداره برایت میفرستم .
سرانجام- قسمت هشتم
از امکاناتی که رادمرد در اختیارم می‌گذاشت کاملا راًضی بودم با اینکه هیچگونه دست تعدی نسبت به من روا نداشت اما از درون پریشان احوال بودم‌، رفتار درست را در مقابل او بلد نبودم و زنجیرهای محبتش دست وپایم را بسته بود و همچون سایر دختران تشنه شنیدن کلام محبت آمیزی بودم که هر روز بدون چشمداشت جسمی نثارم میکرد، اما دوست نداشتم این کلمات از زبان مردی عرضه شود که صاحب زن و بچه بود ، خواهرم آزمون کنکور داد و در رشته خوبی در شهرخودمان که دانشگاه آزاد داشت قبول شد. رادمرد میز کارم را به دفتر بزرگ خودش منتقل کرد و بجز مدیر دفتر عنوان سرپرستی حسابداری حقوق و دستمزد را‌ بمن داد به این صورت در محیط کار نیز میزش در نزدیکی و همکلام با من بود البته موازین و مقررات اداری را در حضور کارمندان و ارباب رجوع در رابطه با من رعایت میکرد ، برای من رادمرد مرد بی خطر و بی آزاری بود که خود و خانواده ام را از مصیبت رهانیده بود و تنها تمنای او آرامش و التیام روحی بود که میبایست من پرستار و مرحم گذار آن باشم، ظهرها که همراه با شکوفه غذا میخوردم هیچگونه حرفی از رادمرد نمیزدم با اینکه خیلی نیاز داشتم حرف دلم را با کسی بزنم ، میترسیدم حرف زدنم باعث دردسر برایم شود.
رادمرد ، هفته ای یک یا دو بار به خانه ام می آمد ، خودش یک دست کلید داشت ، اگر قصد داشت بیاید همراه من از شرکت به خانه نمی آمد و میگفت دلم نمیخواهد حالا که اسیر عشق عرفانی من شده ایی کسی پشت سرت حرفی بزند ، تو پرنده آزادی هستی که قفست در دل من اما با درهای باز است و هر وقت خواستی میتوانی پر بگشایی و بروی اما مرا تا آنموقع بی نصیب از همنشینیت نکن. بعضی شبها سروده ایی که در وصف روح و جمال من که آهویی رمیده بودم بخط خوش نوشته و قاب گرفته می آورد و با میخی به دیوار میزد . اشعارش همه در وصف من بود بدون اینکه نامی از من برده شود، کماکان هر وقت می آمد بجز آذوقه یک چیزی کوچکی نیز برایم میخرید و چند بار عطر و لباسهای زیبایی برایم آورد ، وقتی می آمد پا به پایم در آشپزخانه کمک میکرد تا شام را تهیه کنیم و گاهی شام نخورده میرفت ، هشت ماه بود که این رابطه عجیب وجود داشت تا اینکه یک شب که قصد کرده بود برای خواب بماند، دیر وقت پس از اینکه کتاب شعرش را بست، گفت عزیزم پانیذ ای جان جانانم بگذار امشب در اتاق خوابت پیش تو بخوابم ، آیا میدانی بعضی شبها که اینجا بوده ام بعد از اینکه به خواب میرفتی در اتاقت را باز میگذاشتم و در بستر تا صبح به تو نگاه میکردم . گفت امشب نمی‌گذارم تو تنها در اتاق بخوابی بسترم را پایین تخت می اندازم و دلم میخواهد صدای نفسهایت را بشنوم . بالاخره در یکی از آن شبها که در نزدیکم میخوابید ،کاری که نباید میشد ، رخ داد ، روز بعد هر دو به سر کار نرفتیم‌ ، عصر که خواست برود رو به بمن کرد و گفت دوستت دارم پانیذ ، دیگر آن وحشتی که بیقرارم میکرد که روزی ترا از دست بدهم ندارم تو مال من شدی ! نگران نباش من همسرت هستم و منتظر موقعیتی میشوم که ترا عقد کنم و با صدای بلند بهمه بگویم این دختر زیبا که میبینید همسر دوست داشتنی من هست و او مرا به اوج سرمستی عشق و زندگی رسانده . با وجود اینکه رادمرد اصرار داشت که او را بنام کوچکش صدا کنم بخاطر حقارتهای پیشینم هنوز آن حس را نداشتم چند روز بعد گفت برو رانندگی یاد بگیر تا ماشین برایت بخرم من مرد با غیرتی هستم و دلم نمیخواهد که راننده شرکت به در خانه ات بیاید .
آن روز که این اتفاق افتاد خیلی ناراحت شدم و سکوت اختیار کردم، بیزاری عجیبی داشتم‌ و تا مدتی در گیر خودم بودم، هرچه به مغزم فشار می آوردم، کلماتی برای آرامش خود پیدا نمی‌کردم ، باید زمان می‌گذشت . شرکتمان پربازده و سودآور بود و از تمام مزایای شرکت استفاده میبردم، در غیاب رادمرد بعنوان رئیس امور مالی و معاون او تمام کارها وامضا ها را انجام میدادم و حقوق خیلی خوبی میگرفتم ، دفتر جداگانه و شیکی برای من که معاون امور مالی بودم تخصیص داده بود شکوفه که پیشرفتم را در مدت کوتاهی میدید ، می‌گفت پانیذ خانم خیلی عالی و خوب رتبه گرفتی میبینم معاون آقای رادمرد نیز شده ایی و جای رئیس امضا میزنی ، خوشبختم که اگر مشکل اداری برایم پیش بیاید تو حامی من هستی . زندگی به روال عادی میگذشت ، من نیز به رادمرد بشدت وابسته و علاقمند شده بودم و عشقش در دلم نشسته بود . گواهینامه ام را که گرفتم ، ماشینم را به انتخاب خودش به در خانه فرستاد ،
چند سالی می گذشت ، هنوز زیر گوشم حرفهای زیبایی که بوی عشق میداد را میزد و یاد آوری بود که برای او تکراری و عادی نشده ام ، بهمین علت چندان در قید و اصرار عقد رسمی که اوایل به او گوشزد میکردم نبودم، کمتر به خانواده ام سر میزدم، می‌دانستم که پدرم نگران ازدواج من است ، و اگر قضیه را بداند ناراحت میشود ، خواهرم دانشگاهش که تمام شد برای جشن ازدواجش فقط سه روز نزد آنها رفتم و به بهانه کار و مشغله اداری برگشتم ، برادرم نیز در یک شهرستان دانشجوی دانشگاه آزاد بود او نیز همچون سایر افراد خانواده از کمک مالی خوب من برخوردار بود.
سرانجام- قسمت نهم
در شرکت چشم و گوش دوم رادمرد بودم، و از کارهای قانونی و حتی درآمدهای غیر قانونی متعادلش که سعی میکرد از حد و حدود آن تجاوز نکند مطلع بودم ، او بجز پست اداری و حقوق خوبی که برایم تعیین کرده بود ، تحت عناوین مختلف از همان وجوهات پورسانتی مبالغ قابل توجهی گاهی بحساب شخصی ام واریز میکرد .با وجود گذشت چند سال هنوز بدون هدیه بخانه ام نمی آمد ، حتی اگر یک تل سر ساده بعنوان هدیه ایی آورده بود . بخش زیادی از این هدایا و درآمد را به خانواده ام می‌رساندم. در هفته دو بار باهم بیرون شام میخوردیم ، او با کلمات زیبا سعی میکرد ،که بیشتر از قبل خودش را در دل من جا دهد، برایم لذت بخش بود که هردفعه که بدیدارم می آمد کلمه دوستت دارم و شعر های وصفی را از زبانش می شنیدم، با وجود رابطه به مدت طولانی هرگز بخودم اجازه نداده بودم که به اسم کوچک صدایش بزنم ، او برایم اربابی بود که تمام لطفش را چه مالی و چه معنوی نصیبم میکرد ، برای اینکه در محیط کار ارتباط خصوصی ما مشخص نشود من نیز همانند او بشدت رعایت میکردم ، با گذشت زمان همیشه متعجب بودم که چگونه همسرش بویی از عشق مردش به زن دیگری نبرده ، گاهی بجز نجابت ذاتی که در نهاد هر زنی به ودیعه گذاشته شده ، احتمال میدادم توافقی پنهانی و ناگفته و مجوزی برای روابط نامشروع خودش به اینوسیله جور شده است و شاید تسلطی که بر خانواده اش داشت واقعی بود نه نمایشی که گاهی زنها برای قیم بودن مردانشان ارائه میدهند . به مرور تغییراتی برای نوسازی و مدرن کردن در خانه قدیمی داد ، رادمرد دو خط تلفن داشت که یکی از خط ها فقط مخصوص ارتباط با من بود . زمانی که با زن و فرزندانش بود ، خط من را خاموش میکرد، گفته بود ، اگر مشکلی پیش آمد یا کاری با او دارم ابتدا پیامک بدهم و اگر لازم بود که تماس با هم بگیریم پس از دریافت پیامکم ، در اولین فرصت زنگ میزد .‌گرچه پس از مدتی دیگر شبها پیشم نمی ماند و قبل از غروب آفتاب می رفت. هنوز بعضی اوقات با اتومبیل مسافرت دو یا سه روزه به ویلای بزرگی که در شمال داشت میرفتیم. رادمرد همتای نامش برایم تداعی کننده جوانمردی بود که خیلی بمن بها میداد، همیشه ورد زبانش این بود که پانیذ ، پیش تو راحت ترم ، و از شعر و کلمات عاشقانه زیاد استفاده میکرد ، و بجز بر جسم، بر روحم ، بواسطه سحر و جادوی عشقش تسلط کاملی داشت و من نیز او را عاشقانه دوست داشتم و خود را متعلق به او میدانستم ، شش سال از زندگیمان به خوبی سپری شده بود که
در شرکت بحران و مشکلاتی مالی ایجاد شد،
شرکت ما انبارهای بزرگی داشت که برای شرکتهای تولیدی همجوار مواد اولیه و لوازم صنعتی ویدکی از داخل و خارج تهیه و بنا به درخواست آنها تحویل و سپس وجه آنرا طی چک های مدت دار دریافت میکرد ، شرایطی پیش آمد که بیشتر شرکتهای تولیدی طرف قرارداد ما دچار مشکل تورم تولید و فروش محصول شدند خصوصا اینکه از نظر سیاسی خریدار خارجی محصولات را از دست دادند و بهمین علت منابع مالی آنها کاهش پیدا کرد ؛ در حالیکه میبایست بموقع چک های شرکت ما را پاس کنند، قادر به پرداخت تعهدات خود نبودند و مشکلات آنها باعث شد شرکت ما نیز بدهی عظیمی به منابع تامین کالا پیدا کند و اعتبار خود را برای دریافت کالا و توزیع آن، که ممر درآمد ما محسوب میشد، از دست بدهد ، سلسله مراتب زمانبندی مالی دچار مشکل شده بود ، به پیامهای ما مبنی بر اینکه هرچه سریعتر چک‌ها را پاس کنید اهمیتی داده نشد. مدیر عامل و رئیس کل شرکت بعلت عدم انجام تعهدات بازداشت شدند . رادمرد رئیس امور مالی بود و اسناد دریافت و پرداخت و چک حقوق کارکنان به امضای او بود اما چکها و تعهدات خارج از شرکت بعهده او نبود ولذا هنوز بازداشت نشده بود، وحشت از اتفاقات بعدی باعث شده بود که اعصابش بشدت بهم بریزد ، مدتی بود که سمت منزلم نمی آمد ، و هیچ پاسخی به پیامکهایم نمیداد، چند بار که به اتاق کارش رفتم چنان بی حوصله و عصبانی بود ، که نمیشد حتی با هم گفتگویی عادی کنیم . یکروز نامه ایی از مراجع قضایی آمد که به شرکت برای انجام تعهدات مالی مهلت داده بودند و تاریخی را برای مصادره آن مشخص کرده بودند، وقتی چند روز بعد رادمرد سر کار نیامد و نتوانستم تلفنی از او علت را جویا شوم ، رفتم از کارگزینی سوال کردم و گفتند مرخصی دو هفته ایی گرفته و یکی از کارمندان به طعنه گفت ، خانم دیگر دنبالش نباش چون ممکنه شما هم بازداشت شوید . به هر دو خط گوشیش زنگ زدم، اماجوابی دریافت نکردم، یکشب رفتم به آدرسی که منزلش بود آنجا که رسیدم پیامک دادم که سر کوچه شان ایستاده ام و میخواهم چند لحظه حرف بزنم و ببینمت ، بنظرم رسید وقتی متوجه پیامم شد چراغ حیاط و اتاقهای رو به کوچه را خاموش کرد . صبح فردا از غم و ناراحتی دیر بیدار شدم ساعت ده صبح بود که برایش نوشتم، تو همانی بودی که روزی صد بار قربان صدقه ام میرفتی و می‌گفتی بدون تو زندگی برایم آزارنده و سخت است و تعریف میکردی که زنم را دوست ندارم و به اجبار پدر و مادرم با او ازدواج کردم، و میخواهم به انتخاب خودم زن بگیریم.پس آن همه حرفهای عاشقانه چه بود.آن همه دوست داشتن ها وستایش کردنها و زندگی بدون تو برای من معنی ندارد ، من نیمه گمشده خودم را در تو پیدا کردم ، نیمه گمشده ایی که اینگونه بدون خبر رهایش کردی ،آیا حرفهایت فقط بهانه ای بود ،برای رسیدن به تمنیات جسمی ، آن زمزمه های هر روزی ،دوست داشتنی من ,دوستت دارم,بدون تو از درون آتش میگیرم چه شد ! ، چه راحت با دل من بازی کردی ، نکند حرفهایت مثل زبان شیرین مردهای شیاد و زن بازی بود که با اینگونه کلمات احساسی دختران را برای سو استفاده فریب میدهند و بعد به راحتی ول کرده و دنبال طعمه دیگری میروند . جواب پیامکم را داد ، نوشته بود پانیذ معذرت میخواهم الان با خانواده قرار است سوار هواپیما شویم و لحظاتی دیگر از کشور خارج میشویم . عزیزم تو دیگر هیچ وقت مرا نمی بینی .پانیذ دوستت داشتم و دارم . پانیذ چرا نخواستی بفهمی که تو معشوقه ام بودی. خداحافظ . پایان
دی ماه 1398 فاطمه امیری کهنوج
 
گلناز
نیمه های شب بود که مادر با درد شدیدی بیدار شد و پدر به دنبال دایه زینت از خانه بیرون رفت. دایه زینت، قابله طایفه مان بود و در بدنیا آمدن فرزند قبلی کمک کرده بود. از چند هفته قبل،مادر، پدرم برای کمک، به منزل ما آمده ، و اینک زائو را دلداری و همراهی میکرد ، دم دم‌های صبح بود که پا به دنیا گذاشتم .مادرم که ساعتها بود درد میکشید پس از فارغ شدن از خستگی به اغماُ رفت و مادر بزرگ گلاب بصورت او زد ، دایه ناف نوزاد را که داشت میبرید مادر بزرگ دستش روی دست تیغ دار دایه گذاشت و گفت بنام رحیم پسر عمویش ناف برونش کردیم و کل زد ، دایه وارونه اش کرد و با زدن پشت کمر راه تنفس را که باز کرد صدای گریه شروع زندگی آغاز شد . مادر بزرگ اسفند رو ذغال ریخت و رفت آب گرم در طشت بریزد که نوزاد را بشورد و قنداق کند . بعد از اینکه از کار نوزاد آزاد شدند ، خوراک تخم مرغ به مادر دادند و بچه را زیر سینه اش گذاشتند .پدر که از سلامتی مادر و کودک خوشحال بود همان موقع صبح زود در حیاط گوسفندی را که بعنوان نذری خریده بود ، ذبح کرد و سهم گوشت خودمان و دایه را که جدا کرد سهم همسایگان را داشت میبرید و قرار بود خواهرم بین آنها بعدا تقسیم کند . مادر بزرگ برای درست کردن ناهار از گوشت تازه ، وقتی قابلمه را روی اجاق گذاشت ، پدر را صدا کرد که با او به اتاق برود تا دختر قشنگش را ببیند. پدر من را در آغوش گرفت و ضمن تشکر از دایه زینت و مادرش، پیشانی همسر خود را بوسید و به او تبریک گفت. پدر که تا ساعاتی قبل صدای جیغ زنش را می شنید اینک که سکوت بود در کنار همسر و دختر بزرگش که نوزاد را بغل کرده و نوازش میکرد نشسته و لبخند از صورتش محو نمیشد. مادر بزرگ گفت اسمش را چی میگذارید. پدر نگاهی به همسرش انداخت و مادر زیر لب و آرام گفت :گلناز . پدر رو به مادرش کرد و گفت اسمش گلناز است. همگی کل زدند و گفتند مبارک باد.
مادر بزرگ موقعیکه زنان فامیل برای ملاقات آمدند اعلام کرد که ناف گلناز را بریدیم‌ برای رحیم پسر عمویش . مادرم چون زیر دست زن پدر بزرگ شده بود عادت نداشت با چیزی بر خلاف میلش مخالفت کند . پدرم هم هیچ حرفی نزد . دایه زینت سه روز پیش ما ماند ، موقع رفتن یک کله قند و پارچه ایی پیراهنی با مقداری پول و‌ شیرینی مشکل گشا با سهم گوشت نذریش را به او دادند . پدرم مادرش را چند روز بعد برد روستایشان ، دایه تا چهلم گاه گداری می آمد و کمک مادرم میکرد و هنگام رفتن مادرم از خوراک پخته شده و یا ترشی و مربای خانگی به او میداد . روز چهلم پدر روی تاسی که آب چله توش بود آیه قرآن خواند و مادر و کودک غسل کردند. با خوردن شیر مادر رشد میکردم و در حالیکه بزرگ میشدم سفیدی پوست و بوری زیبای موهایم آشکار میشد ، خواهرم هنگامیکه مادر کار خونه را انجام میداد نگه داریم میکرد. سالهای زندگی دوران کودکی با هر کم و کاستی در حالیکه برای بزرگسالان بسرعت و برای کم سالان آهسته میگذشت تا کم کم به دوران بلوغ و نوجوانی نزدیک میشدم ، و زیباییهای شگفت انگیز دخترانه ام زبانزد آشنایان بود، مادر بزرگ هر وقت از روستا نزد ما یا عمو می آمد در حضور آنها و فامیل می‌گفت این عروس قشنگ عمویش است و من بواسطه سنم هنوز درکی از قید و بندهایی که این کلام برایم درست میکرد نداشتم. رحیم پسر کوچک عمویم بود و هفت سال از من بزرگتر .‌ سال آخر مدرسه راهنمای همانند سایر دختران مانند غنچه رسته شده گلبرگهای زیباییم آرام آرام نمایان میشد .
خانواده عمو پنج پسر و یک دختر داشتند. رحیم در میان برادران بزرگش رفتار و منش و کردار آنها را یاد می‌گرفت ، و همانند بقیه برادران صفات خوب و بد را می آموخت سه تا برادر رحیم زن و بچه داشتند آنها قبل از ازدواج شرور و خلاف کار بودند و بخشی از رفتار بدشان را مثل ارثیه خانوادگی به برادر کوچک منتقل کرده بودند ، رحیم که به سن جوانی رسیده بود ولنگار و شر و در مواردی برای دختران مزاحم و خبیث بود، حرف بعضی از این رفتارهای چندش و کریه او بگوشم که میرسید باعث ناراحتیم میشد. در آن دوران زیبایم چشمگیر و دوست داشتنی شده و قلب خیلی پسرها خواهان من بود ، آنها تمایل داشتند با نگاه، بدرقه کننده راهم از خانه به مدرسه باشند و هیچکدامشان از ترس شرارت رحیم و برادرانش جرئت هم قدم شدن و نزدیک شدن به من را نداشتند .
رحیم لاغر و کوچک و تخس بدجنس، اینک جوانی قوی بنیه غیر جنتلمن و قلدر و مزاحم نوامیس مردم بود و بر خلاف رفتار متین خانواده ما او آبروداری نمیکرد و در هر معرکه ایی یکسر دعوا و زدخورد بود ، بخاطر همین موضوع من از شکل و شمایل رحیم و کارهای منافی عفتش بیزار بودم . از فامیل هرکس پیش عمو میرفت میگفت که زودتر رحیم را زن بدید تا از این خوی وحشیگری دست برداره و سر بزیر و آروم و سرگرم زندگی بشه ، و اون زنی که منظورشون بود، من بودم و از کجا معلوم بود رحیم بجای مراحم شدن به مزاحم زندگیم تبدیل نمیشد . زندگی که خداوند فقط یکبار به بندگانش میبخشد و مسئول استفاده با ارزش و تباه کردنش خودشان هستند . آنها به رحیم که می‌رسیدند می‌گفتند آستین بالا بزن و برو گلناز دختر عمویت را بگیر و تشکیل خانواده بده و مثل بقیه مردم با آرامش زندگی بکن . رحیم ماشینی داشت که قرار بود با آن ، کار مسافرکشی کند، اما بجای کار شرافتمندانه ، سر و گوشش میجنبید و دنبال یللی و تللی و گناه و درگیری های که با نامردی و خباثت توام بود میرفت . او بهیچ وجه حتی در خانه نیز آرام وقرار نداشت و پدر و مادرش را هم آزار میداد. در کلانتری مدام موضوع شکایتی جدید علیه اش باز میشد. واین فضولی‌ها و کردار مشمئز کننده همواره به گوش من میرسید و همین امر باعث گردیده بود که بعنوان شریک آینده زندگی، هیچگونه تمایلی به او نداشته باشم و بیزاریم از او رشد و تصاعد پیدا کند . تنها خواهرم ازدواج کرده و مشغول زندگی خودش بود و برایم رنجش آور بود که دیگر کسی را نداشتم که از این بختکی که قرار بود بعنوان بختم باشد با او درد دل کنم .
خواهرم با اقوام مادریم ازدواج کرد ، در جشن عروسی، رحیم سعی میکرد که به من نزدیک و هم کلامم شود ، اما من از او گریزان بودم چون
دختری زیبا و منظم و مرتب ودرسخوان و از نظر ادب ، رفتاری خارج از نزاکت نداشتم و افراد خواستارم ، تا آنجا که میدانستم ، تحصیلکرده و با شخصیت و با فهم و کمال و با شعور بودند ، در صورتیکه رحیم کلاس دهم بخاطر رفتن پای بساط قمار ترک تحصیل کرده بود . سال آخر دبیرستان رسیده بودم وخوب و بد را بهتر از قبل تشخیص میدادم و از رفتارهای زشت و ناهنجار رحیم متنفر بودم و کاملا برایم محسوس بود که چنین شخصیت عربده کش و تهی مغزی در خور همسری من نیست ، بهمین علت در مراسمهای فامیلی نمیگذاشتم به من نزدیک شود و به او بی توجهی و کم محلی میکردم ، از دختر عمو شنیده بودم که رحیم به پدرش گفته بود که از برادرت بخواه که گلناز را برایم نامزد کند ، میخواهم بعد از گرفتن دیپلمش با او ازدواج کنم.
با شنیدن این حرف نارضایتیم را به مادر گوشزد کردم و گفتم چرا مادر بزرگ موقع تولد مرا ناف بران رحیم کرد؟ نباید اجازه اینکار را میدادید که الان سر زبانها افتاده ام و کسی جرئت خواستگاریم را ندارد.
من انسانم و آزاد آفریده شده ام وحق انتخاب دارم، چرا باید مادر بزرگ و سنت قدیمی او برای آینده من تصمیم بگیرد ؟ هر رسم و رسومی با توجه به تغییر شیوه معاش ، در پی آمدن ابزارهای جدید منسوخ میشه و تغییر فرهنگی متعالی تر بدنبال خودش میاره . میخواهی مطابق اجدادمون که پوست حیوانات لباسشون بود ، باشم و دندان کوسه بگردنم بیندازم که عافیت و خوشبختی برایم بیاورد !! چرا اونموقع مخالفت نکردی و هیچی نگفتی ؟ بدانید که من برده تمکین نیستم و دل دارم ،و باید با علاقه زندگیم را شروع کنم تا به عشق برسم و لذت همنشین و همکلام و همسری که قرار است شریک زندگیم که خداوند یکبار به بنده اش میبخشد را ببرم ، نه ناکام و محروم بخاطر ناشریکی شوم که سهمم را از زندگی زائل کند. مادر نمیخواهم با رسم قدیمی که اسمش ناف بران است، اسیر یک فرد بی مسئولیت و لا ابالی شوم.مادرم زن آرام و بدون هیجانی بود و وضعیت مرا درک میکرد گرچه نگران بود اما همچون زنان نسل خودش فاقد قدرت کامل و تصمیم گیری و عمل برای تغییر شرایط بعنوان یک شریک بود.
وقتی آنروز عمویم از پدرم خواسته بود ، که زمانی را برای خواستگاری و اعلام نامزدی تعیین کند ، پدرم با احترام با برادر بزرگش برخورد کرده و گفته بود بگذار با خانواده هم مشورتی داشته باشم و دخترم بزرگ شده و باید نظر او را جویا شوم.
عمویم عصبانی شده و برگشت و گفت: میدانی که در طایفه ما ناف بران از قدیم بوده و خیلی از مردهای طایفه ، با زنهایی که بزرگان ، آنها را ناف بر کرده بودند، ازدواج و زندگی خوبی را داشته اند.مثل من با همسرم ، پس فقط خواستیم که روزش را شما تعیین کنید .
پدرم گفته بود من که حرفی ندارم ، بگذار با گلناز و مادرش برای این موضوع مشورت کنم و بعد جوابت را میدهم ، من مخالف نیستم، چه کسی بهتر از پسر برادرم .
پدرم با مادر که حرف زد مادرم گفته بود بهتر است با گلناز صحبت کنی ، دخترت راضی نیست.
پدرم با نگرانی پیام برادرش را که به گوشم رساند مانند جرقه ایی در شعله آتش از ناراحتی ترکیدم .
به پدر گفتم رحیم لایق من نیست او یک پسر سر به هوا هست که ذات و خمیره اش شکل و قالب بد گرفته و با زن گرفتن درست شدنی نیست ، الان که با او ازدواج نکرده ام ، کارهای نکبت بارش باعث خجالتم شده، او نتوانسته از خود، آدم درستی بسازد و شما نیز از تمام رفتارهای بدش در جریان هستید ، تعجب آور است و نمیدانم چرا باز هم او را بعنوان داماد خود میخواهید قبول کنید . پدر ، ناف بران یک سنت خوب برای یک جامعه کوچک و قبیله ایی بسته بوده، ولی با شهرنشینی و جامعه باز و غیر قبیله ایی تضاد داره و شما کورکورانه آن را انجام داده اید، وخیلی از زندگی‌ها نابود شدند و یا آنها فقط میخواستند زندگی بدون لذت را بگذرانند. من که سالم و درست تربیت شده ام و معنی زندگی خوب و با کیفیت را میدانم ، میخواهم خودم همسر آینده ام را انتخاب کنم. پدر که از استدلال من ، مات ومتحیر مانده بود از روی مهر و عجز گفت : دخترم ممکن است برادرم و پسرانش درگیری ایجاد کنند و راه بخت تو را ببندند و تا آخر عمر بی شوهر و بدبختت کنند . گفتم اگر با رحیم ازدواج کنم ، میدانم بدبخت تر میشوم پس بهتر است که بجای بد ، به بدتر گرفتار نشوم.
پدر جان پیامم را به عمو برسان ، بگو این اشتباه مادر بزرگ بوده و نباید این حرف را بین طایفه میچرخاند.
پدر که حرفهای گلناز را شنید خیلی ناراحت شد و به فکر فرو رفت چون آینده دخترش را تاریک میدید .
عمو وقتی مخالفت برادرش را از این وصلت فهمید، با عصبانیت کلی داد و بیداد کرد و گفت من و پسرانم نمی‌گذاریم، کسی به خواستگاری گلناز بیایید و دیگر فقط در خواب ببینید که گلناز ازدواج کند و از حالا به بعد دیگر این شما هستید که دنبال ما بدوید. پدر که صحبت عمو را به من رساند، به او گفتم: میخواهم بروم دانشگاه و حالا حالاها قصد ازدواج ندارم و تا زمانیکه رحیم ازدواج نکند من نیز ازدواج نمیکنم.
رحیم و برادرانش از شنیدن نارضایتی ما، ناراحت شدند ، یکروز بیخود و بیجهت ، رحیم، پسر همسایه دیوار به دیوار ما را ، در میان جمع پسران محله ، کتک زد و با چاقو او را تهدید کرده و رو به پسرهای دیگر گفته بود که کسی حق ندارد برای دختر عمویم به خواستگاری بیاید ، مگر اینکه از روی جنازه من و برادرانم رد شود. و این اتفاق نیز افتاد و از شهر خودمان کسی جرات خواستگاری برای من که دختری دم بخت بودم ، نیامد. چندی بعد با قبول شدن در کنکور، شانس ورود به دانشگاه را پیدا کردم ، خانواده عمو و افرادی از طایفه با مادر و پدرم قهر کردند و دیگر رفت آمدی با ما نداشتند ، چندین بار سر کوچه یا بیرون منزل، رحیم جلویم را گرفت و توی سرم زد و میگفت ، دختر عمو ،دیدن عروسیت را بگور میبری، آخرین بار در مقابلش ایستادم ، و گفتم ، انسان بودن کارسختی است و تو بویی از آن نبردی اینرا بدان اگر شوهر کسی مثل تو باشد، هرگز ازدواج نمیکنم.
چندی بعد راهی شهری بزرگتر جهت ادامه تحصیل در دانشگاه در رشته حقوق شدم گرچه از جنگ و دعواها کناره گرفته بودم اما کمابیش خبر هایی بگوشم می‌رسید که عمو و رحیم شاخ و شانه برای پدرم میکشند. برای اینکه خانواده ام کمتر آزار ببینند پدرم گفت که بهتر است تو نیایی و ما برای دیدن تو گاهی می آییم . روزها و سالها پیاپی می‌گذشتند و در اوج جوانی و نیازم به خواستار بودن و خواستار شدن همانند دوران بودنم در شهرمان ، از ترس رحیم مجبور شده بودم دیوار محکمی بر دیدگان و دل خود بکشم و محبت کسی را پذیرا نشوم و همچون پیرزنان زندگی دخترانه خود را فارغ از شور و هیجان نمایم و همواره خبرهای تهدید را از خانواده ام بشنوم که مثلا رحیم قرار است بیاید درب دانشگاه و با چاقو یا اسید تو را محروم از زیبایی کند . آنسال زمستان سردی بود که یکروز عمو به پدر پیغام رساند ، پسرم میخواهد ازدواج کند و چون دختر شما او را نپذیرفته ، ما محبور شده ایم که برویم خواستگاری دختری غریبه، و آنها از ما طلب شیربها و جشن مفصل خواسته اند .اما اگر دختر شما قبول میکرد زن رحیم شود این مخارج و دردسرها را نداشتیم ، سن پسرم در حال بالا رفتن است و شما بخاطر معطل کردن او ، باید خسارات بما بپردازید و نیمی از خرج مراسم ازدواج رحیم بعهده شماست و اگر ندهید چنین و چنان میکنیم . پدرم کارمند کم رتبه سازمان آب بود و درآمد آنچنانی نداشت ، برادرش تهدید کرده بود که پسرهایم ممکن است آتش بجان و مالتان بیندازند و آسایش خانواده و دخترت را بهم بزنند ، چون شما و دخترت، قانون طایفه را زیر پا گذاشته ایید ، پس بخاطر آرامش زندگیتان ، مبلغی به ما بدهید و این بعهده من و پسرم هست که پس از ازدواج رحیم با این دختر غریبه، اجازه بدهیم که بعد از این خواستگار برای گلناز بیایید یا نیایید ، البته کمک مالیتان برای مراسم رحیم ، هرچه بیشتر باشد من کوتاهی نمیکنم و سعی میکنم که رحیم و پسرانم را ترغیب نمایم که دیگر مزاحم خواستگاری غریبه برای گلناز نشوند . پدرم این موضوع را به مادرم که گفت او خیلی ناراحت شد و گفت بعضی از این رسومات قدیمی عجیب دست پا گیر و لطمه زننده هستند. ما که حرف ناف بر را نزدیم بلکه مرحوم مادرت این را گفت و به احترامش سکوت کردیم. اینها دیگر خیلی زور میگویند . پدرم که مستاصل شده بود گفت شاید بتوانم وامی بگیرم و به آنها بدهم تادست از سرمان بردارند .
مادرم که مرتب برای جویا شدن سلامتیم تلفن میزد از این موضوع چیزی نگفت اما خواهرم که تهدید جدید خانواده عمو را اطلاع داد ، خیلی عصبانی شدم و فهمیدم آدمهای طماع و بی فرهنگ هنوز زیادند و مانع از زندگی های ساده و بی آلایش میشوند به خواهرم گفتم به پدر بگو اصلا دادن خسارت را قبول نکند، بگذار تا خودم این مسئله را حل میکنم ،
سال سوم دانشگاه بودم و دوست نداشتم که کسی این موضوع و مشکل ما را بفهمد با خودم کلنجار میرفتم که با کدام یک از وکلا که جزو مدرسان و استادان بودند حرف بزنم ، دوستم حمیده که استاد زر فر را بخوبی میشناخت و می‌دانست که وکیلی بسیار محترم و راز نگه دار است پیشنهاد داد و من قبول کردم . روز بعد که شبش از ناراحتی و فکر زیاد، رنجور و کم حوصله و بیخوابی کشیده بودم ، سر کلاس استاد زرفر حاضر نشدم و در رختخواب خیلی به این موضوع فکر میکردم که عمو دیگر شورش را در آورده است و باید به درستی و مطابق قانون ادبش کنم. در کلاس که استاد حضور و غیاب میکرد از حمیده که می‌دانست دوستم است، پرسیده بود چرا گلناز امروز غایب است؟ و حمیده به استاد گفته بود بعلت خصوصی بودن موضوع دلیلش را سر کلاس نمیتواند بگوید و پس از پایان درس میگوید . استاد که تمام حرفهای حمیده را راجع به موضوع پیش آمده شنید این ضرب المثل را ذکر کرده بود ، آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. لطفا به خانم وکیل و جوان ما بگویید نگران نباشند و فردا خودم راهنماییش میکنم و همه مشکلات پیش آمده را با هم حل میکنم.
استاد زرفر حرفهای گلناز را نیز شنید و گفت این رسومات غلط در قانون، جایی ندارند و لازم است که شما از آنها ، بخاطر هتک حرمت و رعب وحشت و آزارهایی که برای شما و خانواده ات ایجاد کرده اند شکایت کنید . باید عمو وپسر عموهایت ادب شوند چون اصول و قوانین جامعه و ملیت مدرن که حقوق افراد کثیر و ملیونی را شامل میشود ، نمیتواند متاثر و مطابق با اصول طایفه گری که جامعه ای محدود و چند نفره ، دارد بچرخد . بعضی از این رسم ها، بر هیچ پایه و اساسی استوار نیست و گاهی تماما بر اثر جهل و عدم توجه به جایگاه اختیاری انسان است ، در قانون نوشته ای وجود ندارد که فردی را ملزم نماید علیرغم میلش، تن به ازدواج با شخصی بدهد که در هنگام نوزادی برای او تعیین کردند . یا رسوماتی قبیله ایی را اجرا و قبول نمایند که دیگر برای زندگی فعلی بعنوان یک فرهنگ مناسب برای ملت کاربردی نیست . نسل جوان و اندیشمند باید این رسم ها را بررسی و عوض کنند و مانند پیشینیان اطاعت کور کورانه نداشته باشند و فقط پذیرای رسوم قابل تطابق با شرایط حاکم امروز باشند ، ولذا
من شکایتی برای پدرت تنظیم میکنم و پای عمو وپسرهایش را به عدالتگاه و مجریان قانون می‌کشانم. گلناز گفت: استاد برای خانواده ام مشکل ساز نباشند. آقای زرفر گفت : من شخصا عهده دار وکالت شما میشوم ، ضمنا نگران نباش شکایت از اینجا فرستاده میشود وبعد دادگاه آنها را میخواهد .بنده همقدم با شما تا ختم دادرسی و بعد از آن هستم .گلناز به پدرش زنگ زد و گفت حالا که عمو و پسرانش بی چشم و رویند و از ما طلب پول، بابت تاوان میخواهند و دست از آزار بر نمیدارند شکایت نامه ایی بر علیه آنها تنظیم میکنیم. پدر که نگران عواقب آن بود اقدامی نمیکرد و آقای زرفر با گرفتن آدرس آنها از من شخصا به گچساران برای مجاب کردن پدرم رفت . در هنگام اجرای دادگاه، گلناز توضیحاتی به قاضی داد و قاضی فرمود این یک نوع اخاذی و کلاهبرداری است و به عمو و پسر عموها گفت که شما بعنوان اخاذی و کلاه‌برداری‌ محکوم و به زندان میروید ، و رحیم بخاطر چندین بار تهدید با سلاح سرد و بی احترامی و هتک حرمت مجازات بیشتری میشود. عمو و پسرانش بدست پای پدرم افتادند و ریش سفیدان را وارد معرکه کردند . گلناز به آنها گفت شما بزرگان قوم میدید که عمویم و پسرانش چگونه ما را آزار میدادند چرا آن موقع پا پیش نگذاشتید ؟چون پدر من پسری نداشت او را بی کس فرض کردید ؟ کشور قانون دارد و حالا باید بخاطر رفتارشان با ما جواب گو باشند. بعضی از سنت ها برای بقای جامعه کوچک قبیله ایی صحیح بودند و حاصل اندیشه بزرگان ما بودند ، امروزه بخاطر تغییر شرایط و زندگی تحت لوای ملیت ، غلط و اشتباه است و شماها که هنوز پای بند آن رسوم کهنه هستید ، سعی کنید با جایگزینی فرهنگ و رسم های مناسب و شایسته ، زندگی فرزندانتان را خراب نکنید.
پدر از شکایت برادر بزرگش صرف نظر کرد چون برای او احترام خاصی قائل بود و با پا در میانی از شکایت سایر پسران برادرش نیز گذشت ، قاضی گفت حکم رحیم، ده ماه زندان است تا متنبه شود. عمو و پسرانش خواهش کردند که یک فرصت دیگر به رحیم بدهیم ، پدر گفت: باید الان در حضور شما بگوید که لایق گلناز نیست و هرگز مزاحم زندگیش نمیشود ،تا گلناز را راضی کنم .
رحیم اعلام کرد که من لیاقت دختر عموی خودم را ندارم ، دختر عمو خواهش میکنم مرا عفو کن و گناهانم را ببخش، سپس تعهد نامه عدم تعرض را امضا و تحویل منشی دادگاه داد. چندی بعد با اصرار استاد زر فر، خانواده ام با بازنشسته شدن پدرم و فروختن منزلشان، از گچساران به شهر محل دانشگاهم که خرم آباد بود آمده و ساکن آپارتمانی که با همکاری زرفر تهیه شده بود شدند. دیگر در خوابگاه با دوستانم نبودم اما همچنان با حمیده که داستان مرا با رحیم می‌دانست در ارتباط بودم . استاد زرفر که وکیلی زبر دست و در دانشگاه مدرس ما بود بعنوان دوست با خانواده ام در ارتباط بود و به منزلمان می آمد و با پدر تخته نرد بازی میکرد و گاهی زیر چشمی بجز کلاس درس در خانه نیز مرا میپائید، زرفر چند سالی از من بزرگتر بود.
آن روز در راهروی دانشگاه با من هم‌صحبت شد و نفس عمیقی کشید و گفت: گلناز ، میتوانی کمی دیرتر بروی تا تو را به خانه برسانم ؟ با تعجب مکثی کرده و گفتم معمولا با حمیده از مسیر خوابگاه او میروم، استاد گفت : پس امروز عصر پس از پایان کلاسها در تالار کتابخانه شما را ملاقات میکنم ، از آنجائی که راه فراری برای پاسخ منفی نداشتم با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کردم.
حدود ساعت شش وارد کتابخانه شدم . استاد جلو تر آمده بود و در حالیکه با ورقهای کتابی در دستش بازی میکرد با نیم خیز شدن بمن خوش آمد گفت ، او صدای طپش قلب خود را می‌شنید. آرام دستش را روی سینه چپ خود قرار داده بود، میزی بین ما که روبروی هم نشسته بودیم وجود داشت ، بعد از احوالپرسی کف دستم را زیر چانه ام گذاشتم و آرنجم روی میز بود ، استاد طبق معمول کیف بزرگ پر از جزوه همراهش بود، او شیک و آراسته تر از همیشه بود. هر دو نگاهی بهم انداختیم. با اینکه سرش را بالا گرفته بود حس خجالت او را درک میکردم ، بخاطر راحت بودنش، سرم را پایین انداختم. و او با اینکه قدرت بیان خوبی داشت، اما آن روز من من کنان کلامی نامفهوم و کوتاه گفت و دوبار نفس عمیقی کشید ، سپس خطاب به من اقرار کرد که آتشی در درونم شعله ور شده و من را میسوزاند و شراره ها و قرمزی جرقه هایش در دستهای تو است! من نمیخواهم که این جرقه های خوشرنگ به خاکستر تیره تبدیل شوند. اگر تو همیشه در کنار من باشی و مانند من عاشقانه بسوزی ، این گرما تبدیل به آرامشی میشود که مستحکم کننده بنیان خانواده ما خواهد بود . گلناز من تو را دوست دارم. و سکوتی طولانی اختیار کرد . آرام دستم را از زیر چانه ام پایین آورده و گفتم : چگونه ثابت میکنی ؟ گفت از همان ترم اول که با من کلاس داشتی ، زیر زیرکی نگاهی به تو می‌انداختم و آهی در دل میکشیدم. روزی که غیبت داشتی، با اینکه می‌دانستم ،در کلاس ، هیچ استادی علت غیبت دانشجو خود را نمی پرسد ، در جمع علت را خواستم که حمیده برایم بعدا تعریف کرد ، آن شب تا صبح خواب بچشمم نرفت. و برای ترغیب پدرت و شکایت به شهر و خانه تان آمدم ، و چون خرد شدنت را برایم تعریف کردی میخواستم که ذلت رحیم را ببینم و با خانواده عمویت جنگیدم چون میخواستم تو را بدست آورم . و به پدرت پیشنهاد و کمک کردم که خانواده اش را به خرم آباد بیاورد تا فکر تو راحت تر شود. اینها تمام بخاطر همان آتش درونی من بوده است و هرکاری را اگر بخواهی میکنم و تا جواب بله را از تو نشنوم آرام نمیگیرم . گرچه از نظر مالی نیاز به تدریس ندارم ولی بخاطر تو تدریس را ترک نکردم و تا پایان فارغ التحصیلت کلاس میگیرم. بعد در کنار دفتر خودم برایت دفتر وکالت می‌زنم. با لبخند گفت : نمیدونم تو چگونه از رفتارم متوجه عشق و دوست داشتن من نشدی.
سکوتی کردم و چند لحظه بعد گفتم: اجازه بدهید ، باید فکر کنم و پاسختان را بدهم . استاد گفت : بعد از سه سال و نیم هنوز باید فکر کنی.گفتم آره! زندگی شوخی بردار نیست. بزرگترین انتخاب هر شخص ، همین ازدواج است. که راه برگشتش آسان نیست.
پس از گفتگو من را بخانه رساند. موقع خداحافظی گفت: گلناز این آتش را خاکستر و خاموش نکنی ، زندگی بدون عشق معنی ندارد و از هم جدا شدیم, من آنشب تمام رفتارهایش را مرور کردم و همه موارد را مثبت دیدم ، چون بیشتر فکرم درگیر رسومات غلط فامیلی بود، در ضمیر ناخوداگاهم وحشت از ازدواج داشتم و همواره میترسیدم که اگر بکسی دل ببندم ،عمو و پسرانش او را نابود می‌کنند. همین امر باعث گردیده بود که عشق را در وجودم سر کوب کنم وتوجهی به رفتار دیگران که تمایل بمن داشته و دوستم داشتند ،نداشته باشم.در طی این چند سال خیلی ها خواستند خود را بمن برسانند ،اما من بخاطر ترس و دست نیافتن ، از آنها دوری میکردم.
بعد از آن مکالمه ، کماکان همدیگر را در دانشگاه می‌دیدیم و همچنان او سعی میکرد که کسی از عشقش بمن بویی نبرد ، بعداز یک هفته به خانه مان آمد .با پدرم خیلی جور بود و مادرم او را خیلی دوست داشت. وقت رفتن مادرم گفت گلناز استادت را بدرقه کن . در راهروی منتهی به آسانسور، آرام گفت : گلناز بخدا دیگر طاقت ندارم. پس چه شد.؟ گفتم هنوز دارم درباره اش فکر میکنم . گفت: سری بعدی که آمدم از پدر و مادرت تو را خواستگاری میکنم.گلناز وحشت درونی تو که زائیده ترسی طولانی مدت است ،مانع از تصمیم گیری تو شده ، متاسفانه تمام افکار مثبت را له کرده ایی، باید بخودت بیایی و فکرهای خوب را جایگزین نامیدی ات کنی.
استاد که رفت ، وقتی بداخل منزل برگشتم رو به مادر و پدرم گفتم که استاد از من خواستگاری کرده . مادر با خوشحالی فریاد زد بالاخره دعاهایم سر نماز مستجاب شد و پدر دست شکر به سوی آسمان برداشت و گفت دخترم خوشحالم که فردی شایسته، تو را برای ازدواج انتخاب کرده . فردا در دانشگاه به زرفر گفتم ساعت پنج در کتابخانه همدیگر را می بینیم. او با چهره ایی بشاش و لبی خندان پشت همان میز قبلی نشسته بود و تا من را دید چند قدمی جلو آمد، باز رو به روی هم نشستیم. اینبار من باید حرف میزدم. سرم را پایین انداخته و گفتم آقای خسرو زرفر من آمده ام که آتش قلبت را شعله ور تر کنم. پدر و مادرم برای این بله من شبانه روز دعا کرده بودند ، آنها همگی اگاه بودند که درون شما شعله ای روشن است. او خیلی خوشحال شد. و برای اولین بار دستم را در دست خودش گرفت و بوسید و سپس گفت پاشو برویم منزلتان و با هم دهانمان را شیرین کنیم .فردا که ماجرای خواستگاری را به حمیده گفتم ، او گفت : من می‌فهمیدم و احساس کرده بودم که استاد شما را دوست دارد و روزی که علت غیبت را گفتم ، استاد داشت منفجر میشد، و گفته بود انتقام گلناز را از آنها میگیرم. .یک هفته سر نرسیده بود که پس از خواستگاری رسمی توسط خانواده اش به عقد او در آمدم و قرار شد چند ماه بعد از فارغ التحصیلی جشن ازدواج خود را بگیریم تا زیر یک سقف برویم. پایان فاطمه امیری کهنوج اسفند ۱۳۹۸
 
داستان قوطی

( همانطور که قبلا خدمت دوستان گرامی عرض شد کلیه خاطرات و داستانهای سرکار خانم فاطمه امیری کهنوج واقعی و حقیقی هستند و برای رعایت شناسایی نشدن پرسوناژها نام واقعی آنها و نام شهر محل زندگیشان تغییر داده میشود و گاهی اسم شهر طوری انتخاب شده که اگر چه آنرا بر روی نقشه پیدا نمیکنیم اما چنین محلی واقعا وجود دارد البته نه با اسمی که در داستان بر روی آن گذاشته شده .برای مثال داستان درخت من را که ، بنظرم میرسید این یکی واقعی نیست ، وقتی درخت و محل آنرا دیروز نشانم داد متوجه شدم که این داستان نیز واقعی بوده )

قوطی
پدرم در شرکت نفت اهواز ، جوشکار ماهری بود ، خانواده کم جمعیتی بودیم و زندگیمان با رفاه و خوشی سپری می‌شد. روزی زنگ در خانه به صدا در آمد، در را که باز کردم، پسری که نمیشناختم با لباس سربازی پشت در بود ، مثل یک آشنا با من برخورد و احوالپرسی کرد، سراغ مادرم را که گرفت، سرم را پایین انداختم و مادر را صدا زدم، وقتی آمد احوال خانواده اش را پرسید و به او تعارف کرد که بیاید داخل منزل، متوجه شدم، از اقوام دور مادرم هست و تا حالا او را ندیده بودم.
داخل خانه که شد ،پدر با او حال و احوال کوتاهی کرد و زیاد تحویلش ‌نگرفت ، قبل از ورود به اتاق پذیرایی ، لبخندی بمن زد.
با چای و بیسکویت از او پذیرایی کردیم ، پدرم پرسید کی سربازیت تمام میشود ، گفت: دیگه آخراشه ،
بعد از نیم ساعت گفتگو از اینور و آنور و نگاههای دزدکی بمن ، خدا حافظی کرد و رفت.
پدرم چون دختردار بود ، از آمدن پسر مجرد به منزلش خوشش نمی آمد، و پس از رفتن او ، در حالیکه زیر لبی غر میزد به اتاقش ‌رفت ، موقع شام مادرم گفت اسمش تیمور و نوه عموی پدرم بود ،
یک برادر و دو خواهر داشتم و تازه هفده سالم تمام شده بود، آخرین بچه، برادر ده ساله ام بود ، کلاس هفتم بودم و در درس تنبل و تقریبا هر دو سال یک کلاس را تمام میکردم ، مادرم چون دست تنها بود و به بچه ها و کار خونه نمی‌رسید ، وقتی که دید اهل درس خوندن نیستم ، از مدرسه درم آورد و مرا مشغول به انجام دادن کارهای منزل کرد و خودش نیز مایحتاج خانه را می‌خرید ، پدرم از صبح تا غروب سر کار بود و پول خوبی می‌گرفت و زندگی راحت بدون‌ کمبودی داشتیم.
چند ماه بعد که دوباره صدای در زدن شنیده شد ، وقتی رفتم و در را باز کردم ، تیمور بود.
با خوشرویی حال و احوال مرا پرسید و گفت خدمت سربازیم تمام شد، با لبخند حرف میزد و از چشمهایش خوشحالی میبارید. مادرم که صدایش را شنید گفت به تیمور تعارف کن بیاید داخل،
تا در اتاق پذیرایی همقدم شدیم، مادر سلام و احوالپرسی گرمی با او کرد، تیمور بطوریکه پدر نیز بشنود گفت خدا را شکر خدمت سربازیم تمام شد وخیلی حرفهای دیگر ، شام که آماده شد ، وقتی با همه اعضای خانواده دور سفره نشستیم ،تیمور هر از گاهی نگاهی بمن میکرد و لبخندی میزد.
من تمنایی که در این نگاهها بود را میشناختم. بخاطر اینکه پدرم حرفی نزند، حواسم را جمع کردم، تیمور که متوجه شد پدرم زیاد روی خوش نشان نمی‌دهد بعد از شام آماده رفتن شد، مادرم او را تا در حیاط بدرقه کرد، پدرم بجز غرولند، زیر لبی توهینی کرد .که مادرم نفهمید و الا درگیر میشدند.
تیمور که فهمیده بود پدرم خوشش نمیاید که به منزل ما بیاید بعد آنشب زمان آمدن خود را طوری تغییر داد که هنگام آمدنش پدرم در منزل نباشد. و با هر بار سر زدن سعی میکرد خودش را به من نزدیکتر کند ، من نیز که از تیمور بدم نمی آمد با کمی رفتار ناشیانه شیفتگی خود را به او نشان میدادم ، وقتی لحظاتی تنها می‌شدیم مثل او حرفهای عاشقانه بلد نبودم بزنم و بعضی وقتها خنده هایی میکردم که زیرکانه نبود. سنم کم و این اولین پسری بود که در زندگی احساسیم آمده بود و هنوز از عاشقی چیز درستی متوجه نمی‌شدم. مادرم متوجه شده بود بین من و تیمور جرقه ای زده شده و اتفاقی در حال افتادن است.
یکروز که قبل از ظهر آمد، از مادر مرا خواستگاری کرد و وقتی مادرم لبخندی به نشانه رضایت زد به او گفت آیا شما و پدر مرا قبول میکنید و رعنا را بمن میدهید؟ مادر گفت : همراه خانواده ات بیا و اگر خدا بخواهد و بخت شما، پیش هم باشد همانی میشود که مقدر شده ، تیمور گفت چشم، حتما آنها را برای خواستگاری می آورم ، رعنا مرا دوست دارد اما میدانم انتخاب و تصمیم گیری با او نیست و شما و پدر باید راضی به این وصلت شوید.
تیمور بیست یکساله و پدرش فورمن شهرداری و مردی مسن بود ، تعداد فرزندان آنها که شش پسر و یک دختر بودند ، بیشتر از خانواده ما بود، تیمور برایم تعریف کرد وقتی موضوع خواستگاری از تو را به مادرم گفتم ، استقبال کرد و خوشحال شد چون خیلی تمایل دارد بقیه پسران مجردش ،هرچه زودتر سر و سامان بگیرند و خیالش راحت شود، مادر گفته بود برای کار و شغل با پدرت حرف میزنم تا فعلا به بعنوان کارگر روزمزد سر کار ببردت، و سه روز اضافه کار را برایت شش روز حساب کند ، چون این کار را برای پسر عمه ات قبلا انجام میداد .
مادرم گفت از بابت کار و رضایت پدرت خیالم راحت است، بگذار اول با مادر دختر حرف بزنم ، بعد اگر پدر و مادرش قبول کردند ، فامیل را جمع میکنیم و به خواستگاری میرویم .
تیمور گفت چند روز بعد که با مادرم راه افتادیم و او خانه شما آمد من که دل توی دلم نبود و بیقرار بودم ، رفتم خانه عمه ام که در نزدیک شما بود و منتظر جواب و برگشت او نشستم.
به مادرت گفته بود اگر شما و آقاتون اجازه بدهید میخواهیم برای رعنا بیاییم خواستگاری ، تیمور بزودی با پدرش میرود سرکار ،تا انشاالله کار بهتری بعدا گیرش بیاید، ما کمک میکنیم و منزلی برایش کرایه و هزینه جشن عروسیش را پرداخت میکنیم.
مادرم در برگشت که به خانه عمه ام آمد حرفهایش را برای او و من تعریف کرد و گفت مادر رعنا رضایت دارد و قرار است امشب با شوهرش حسین آقا حرف بزند تا ببینیم که جوابش چی است.
مادرم بعد از شام سرحرف را با پدرم باز کرد و به او گفت امروز پروین خانم مادر تیمور برای خواستگاری رعنا آمده بود ، پدرم تا این را شنید، منفجر شد و داد بیداد کرد و کلی توهین و لیچار نثار خانواده آنها کرد و اجازه نداد دیگر حرفی در این رابطه رد و بدل شود ، آنشب همگی بدون سر صدا زودتر خوابیدیم.
روز بعد که عمه تیمور برای جواب نزد مادرم آمد ؛
مادر ماجرا را تعریف کرد و گفت که پدرش رضایت ندارد، عمه خانم ناراحت شد و موضوع نارضایتی را به تیمور و مادرش رساند ، تیمور با شنیدن این جریان مخالفت غصه دار شد. مادر تیمور برای جلب رضایت و وساطت پیش خاله بزرگم که حکم مادر را برای مادرم داشت رفت و خاله زهرا روز بعد پیش مادرم آمد و داد بیداد کرد ، بیچاره مادرم که تقصیری نداشت و این بابا بود که اجازه وصلت را نمیداد.
شب خاله پیش پدرم آمد و شروع به حرف زدن کرد، که شما داماد بهتر از تیمور ، چه کسی را میخواهید. اینها فامیل هستند گوشتش را بخورند ، استخوانش را دور نمی اندازد. و اگر این کار را نکنید ، دیگر ما با هم رابطه ای نداریم و برای پدرم خط و نشون کشید و رفت. تا مدتی سوژه بودم و در خانه دعوا برسر من بر پا بود، یکروز این فامیل برای وساطت می آمد روز دیگر آن ، تا اینکه بلاخره پدرم تسلیم شد. شاید غرهای مادرم بود که پدرم را به زانو نشاند عاقبت یکروز به مادرم گفت : بگو پنج شنبه برای خواستگاری بیایند.و مادرم خوشحال شد.
پنج شنبه ، جواب پدر به خواستگارانم بله بود، آنروز عمه ام تعجب کرد ، و گفته بود حتما خاله زهرا پیش ملا ، دعایی درست کرده که برادرم راضی شده، دخترش را به خانواده ای عیالوار بدهد.
حدود شش ماه عقد بودم ، سپس با جهیزیه ای که خانواده ام تهیه کرده بودند پس از جشن مختصری در خانه اجاره ای که پدر تیمور تهیه کرده بود ، زندگی مشترک خود را ، زیر یک سقف شروع کردیم. چندی بعد
پدرم با رو زدن به این و آن با هر بدبختی که بود تیمور را از کار روزمزد در شهرداری خلاص کرد و در کارخانه ایی که خودش کار میکرد ، بعنوان کارگر پیمانکاری برای راهنمای چرثقیل استخدام کرد.
بعلت اینکه پیمانکار سر ماه و بموقع حقوق نمی‌داد وضع مالی چندان خوبی نداشتیم ولذا پدرم ماهیانه علاوه بر کمک نقدی ، گاهی با پولی که به مادرم میداد ، او مایحتاج ما را از بازار فراهم میکرد.
وقتی در سن نوزده سالگی، سارا اولین دخترم را بدنیا آوردم ، تمام مخارج نوزاد را پدرم میداد و حقوق شوهرم، کفاف نیازمندیهای زندگیمان را که مستاجر بودیم را نمیداد.
بعد از مدتی خانواده تیمور به واسطه باز نشسته شدن پدرشان از اهواز به ولایت خودشان رفتند ،
یکسال ونیمی از ازدواجمان گذشته بود، که آن روز لعنتی فرا رسید، تیمور هنگامیکه راننده جرثقیل را با اشاره دست راهنمایی میکرد که لوله ها را در محل خاصی روی زمین بگذارد ، ناگهان سیم بکسل پاره شد و لوله ها فرو ریختند و یکی از آنها روی پای همسرم افتاد ، زمانی که به همراه پدرم برای ملاقات وارد بیمارستان شدم ،هنوز چیزی از ماواقع نمیدانستم، و تصور میکردم زخمش جزئی است به بخش جراحی وقتی رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده و روی تخت بیهوش بود ، پای تیمور را از زیر زانو قطع کرده بودند.
کریم برادر بزرگ تیمور با چند نفر از همکاران تیمور ساکت و با چهره هایی متاسف، بالای سر او ایستاده بودند، خیلی ناراحت شدم ، چون جوان بودم خجالت می‌کشیدم که ناراحتی خود را تخلیه کنم و فقط بیصدا و آرام گریه میکردم .
شرح حادثه و علت قطع پای همسرم را ، همکارش برایم توضیح داد، یکربع بعد کریم به پدرم گفت من اینجا میمانم شما مرد مسنی هستید و رعنا نیز زن جوانی هست و خوب نیست اینجا بماند ، فعلا با هم بروید خانه و بعد از بهوش آمدنش، ساعت چهار که وقت ملاقات است به بیمارستان بیایید.
در راه پدرم بمن گفت تا تیمور در بیمارستان است بیا پیش ما ، بهمراه پدر به خانه ام رفتیم و سارا را از زن همسایه گرفتم و لوازم بچه را جمع آوری و در ساکی گذاشتم ، وقتی به خانه پدر رسیدیم ،تا مادرم را دیدم زدم زیر گریه و او هم با من گریه کرد و گفت ای خدا این چه بدبختی بود، که برای تیمور پیش آمده.
مدتی که تیمور در بیمارستان بستری بود با خانواده ام همراه غذای خوب و میوه به ملاقاتش میرفتیم. بعد از مرخص شدنش حدود سه هفته دیگر با هم خانه پدر ماندیم .
مسئولین شرکت تصمیم گرفته بودند که همسرم را فعلا بعنوان تلفن چی نگه دارند . اما از آنجایی که تیمور جوانی کم تجربه و کمی تنبل بود و شنیده بود مبلغ خوبی بابت دیه به او میدهند ، قبول نمیکرد که سر کار برود و هر چه پدرم اصرار میکرد که اگر سر کار بمانی چند سال دیگر رسمی میشوی و حقوق و مزایای خیلی بهتری نصیبت میشود او گوش نکرد و می‌گفت بدون پا خجالت میکشم به شرکت بروم .
کمیسیون پزشکی برگزار شد و در نظر گرفته شد که شرکت هزینه پای مصنوعی را تقبل کند و دیه پای او را هم بدهند و بعنوان از کار افتاده ، بیمه نیز ماهیانه مبلغی بعنوان حقوق پرداخت نماید ،چون سابقه کارکرد تیمور یکسال و نیم بود، ولذا مبلغ حقوق دریافتی کم بود، و با این حساب ما در مضیقه می افتادیم و هر چه برادرش و پدرم ،تیمور را نصیحت کردند گوش نکرد و همچنان خجالتی بودن خود را بخاطر نقص عضو بیان میکرد . آنموقع سر فرزند دومم بار دار بودم .
همسرم چون سنش کم بود، خوشبختانه در بعضی موارد از پدرم حرف شنوایی داشت، پدرم به من و او گفته بود از پول دیه ، حتما منزلی بخرید و اجازه ندارید آنرا خرج بیهوده کنید.
پدرم برای تهیه پای مصنوعی همراهش به تهران رفت و مخارج راه و محل خواب و خوراک را تقبل کرد، چون محل کار پدر و همسرم در یک شرکت بود، کارها حقوقی او را برای دریافت دیه و مستمری بیمه ، در شرکت پدرم انجام داد ، چندی بعد دومین فرزند دخترم شیما را بدنیا آوردم. وقتی دیه پای شوهرم بهمراه مقداری اضافات را بما دادند، بلافاصله پدرم خانه نو ساز و مناسبی برایمان خرید و سندش را نزد خودش نگه داشت که مبادا همسرم سراز خود آنرا بفروشد و آوره شویم .
از خانه اجاره ایی که به خانه خودمان نقل و مکان کردیم ، طعم و لذت شیرین خانه دار شدن را چشیدم ، کریم که در اهواز کار میکرد. ، گاهی سری به برادر خانه نشینش میزد و به او یاد آور میشد که مرد ، نان آور خانه است و خجالت کشیدن او بی معنی هست و اگر کاری مناسب پیدا میکرد ، می آمد و اصرار میکرد که تیمور برای یک هفته هم که شده تحمل کند و سر کار برود و اگر دید نمی‌تواند ، آنوقت دست از کار بکشد ، کریم وقتی میدید حریفش نمیشود عصبانی میشد و با غیض منزل را ترک میکرد و می‌رفت ، آن موقع من آنقدر فهمیده نبودم که او را برای رفتن به کار تحت فشار بگذارم و تیمور که هنوز تتمه ایی از پول دیه در پس اندازش داشت، و مبلغ مستمری از کار افتادگی زیر بار تورم بی ارزش نشده بود ، فکر میکرد این پول تمام شدنی نیست. خیلی از دوستان تیمور بخاطر اینکه او همیشه در منزل بود برای ملاقات به خانه ما رفت وآمد میکردند ، تقریبا پدرم نیز هر عصر اول بما سری میزد و کمی با بچه هایم خود را سرگرم میکرد ، سپس بخانه خودش می‌رفت.محلی که خانه خریده بودیم تقریبا پایین شهر محسوب میشد. شاپور همبازی قدیم تیمور، همسایه جدیدمان شده بود و گاهی با ما رفت و آمد میکرد ، تیمور از موقعیکه پایش را از دست داده بود از نظر روحی درهم و آشفته و احساس افسردگی داشت و البته روحیه من هم دست کمی از او نداشت و بخاطر این اتفاق ناراحت بودم و با خود می اندیشیدم که چرخ گردون روزگار، چه بسرمان آورده ، تا مدتی که شوهرم برای خرید بیرون نمیرفت‌، خرید خانه و چیزهای دیگر به عهده من بود و او بچه ها را نگه می‌داشت و برای کمک به من کارهای خانه را انجام میداد ، زمانیکه دوستانش به او سر میزدند، من با بچه ها بیرون از منزل یا پیش مادرم بودم ، تیمور میگفت هنوز به پای مصنوعی اش عادت نکرده و از پا درد می‌نالید ، من و دخترانم برای تامین احتیاجاتمان هنوز وابسته به کمکهای مالی پدر بودیم و او نیازمان را بر آورده میکرد.
حدود شش ماهی بود که شاپور، در هفته دوبار بعد از ظهرها ، بخانه ما می آمد و من برای اینکه دو دوست راحت باشند در اتاقی که نشسته بودند نمی‌رفتم و منزل فامیل یا همسایگان قدیمی و یا نزد مادرم میرفتم روزی پدرم گفت: بابا دخترم رعنا گوش کن، شاپور آدم نابابی است و فردی مطمئن نیست او در محل اسم و رسم خوبی ندارد ، سعی کن که تیمور با او زیاد انس نگیرد و مراوده نداشته باشد ، تا او کمتر به خانه شما بیاید. آنروز من متوجه موضوع نشدم ،اما بعدها پی بردم که وقتی ناگهانی و سرزده به منزل برمیگردم، شاپور و شوهرم خود را جمع جور میکردند . یکروز که آهسته وارد منزل شدم و در اتاق را آرام نیمه باز کردم مچ تیمور را گرفتم ، دیدم یک گلوله سیاه در چای درون نعلبکی ، را با انگشت فشار میداد و وقتی در چای حل شد آنرا خورد. بلافاصله وارد اتاق شدم گفتم این چه بود؟ من من کنان گفت چیزی نبود مسکن درد پایم بود ، عصبی شدم و گفتم جواب سوالم را بده این چه بود؟ یکهو گفت تریاک.! سرم گیج رفت و جلوی چشمم سیاه شد، توی سر وصورتم زدم ، گفتم به پدرم میگویم ، شروع به التماس کردن افتاد. با مشت توی سرش زدم و دعوای مفصلی کردیم ، وسایلم را جمع کردم که بروم خانه پدر، در حیاط را قفل کرد و به دست پایم افتاد و قسم میخورد که پایم بشدت درد میکند و این مسکن درد پا و مسکن روح درمانده من است ، گفت رعنا بخدا بدون پا خجالت میکشم جایی بروم ، چرا درکم نمیکنی من که آنرا دود نمیکنم و حتی سیگار هم نمیکشم ، قول میدهم بمحض اینکه درد پایم از بین رفت دیگر تریاک نخورم . با چنگ موهایم را کشیدم و توی سرم زدم و ‌گفتم شاپور حق ندارد بخانه ما بیاید. تا چند روز از ناراحتی حتی خانه مادرم هم نرفتم و پیش خودم گفتم اگر خانواده ام بفهمند چه خاکی بر سرم بریزم.
پدرم که سراغم را از مادر گرفت و وقتی فهمید چند روز است که نیامده ام، بدیدنم آمد، بدروغ گفتم سرماخورده و مریض هستم ، گفت بیا ببرمت دکتر ،گفتم الان دیگه دارم خوب میشم. بعد از این ماجرا رنگ زندگیم تیره وتار شده بود و به خدا میگفتم به کدامین گناه باید رنج بکشم ، در عنفوان جوانی روز به روز مشکلاتم زیادتر میشد با اینحال گاهی خوشحال میشدم که پدرم وادارمان کرده بود این خانه را بخریم و الا با این مرد خجالتی و تنبل دربدر میشدم. به شاپور پیغام رسانده بود که به منزلمان نیاید. ولی بعد از چند روز ، سایر دوستانش می آمدند ، و من نمی‌دانستم که آنها از شاپور برایش تریاک می آورند. بلاخره پس از مدتی مخفی کاری روزهایی رسید که چهره زرد و نزار و لاغر تیمور ، گویای معتاد شدن او بود ، به تیمور گفتم زندگیمان قوز بالا قوز شده و حالا پول تریاک هم باید بدهیم ، تیمور گفت : نگران نباش دوستان خوبی دارم و خودشان بدون گرفتن پول ، برایم کمی تریاک می آورند. غصه ها و رنجهایم را نمیتوانستم بکسی بگویم و خیلی اذیت بودم.
تیمور خیلی کم بیرون می‌رفت ، او در کارهای منزل کمکم میکرد ، حالم که بهتر شد، چون باردار شده بودم قرص ضد افسردگی را ، کنار گذاشتم، وقتی خداوند پسری به ما داد، دلخوش شدم که دو دختر و یک پسر دارم. پدرم از زمانیکه فهمید دامادش تریاکی شده خیلی ناراحت شد و می‌دانستم که اگر مادرم نیز بفهمد، به منزلم نمی آید و همینطور هم شد و هرگز به خانه ام نیامد، برای زایمان و دوره نقاهت آن ، این من بودم که پیش او رفتم ، مادر گفت انشالله پا قدم پسرت خیر باشد و پدرش دست از رفتارهای ناجورش بر دارد و سرکاری برود، سالها بسرعت می‌گذشتند و طعم تلخ گذشته را به آینده تارم میدادند و روزگارم به روال عادی آدمهای بی چیز میگذشت، و سرگرم نگه داری پسر و دخترانم که مدرسه می‌رفتند بودم، تا اینکه پسرم که هشت سالش بود، بیمار شد و برای معالجه نیاز به عمل پیدا کرد ، پدرم پیش قدم شد و خرج دارو و درمان و بیمارستان را داد، و با وجود سن زیادش، یکشب بالای سر بچه ام بود. من که سواد درست و حسابی نداشتم ، وقتی خواهرم زلیخا می آمد در درس و مشق بچه ها کمکم میکرد.
با درآمد کم ، زندگی سختی داشتیم و بدبختانه بجز تریاک ، سیگار تیمور نیز جزو خرید سبد کالای خانه ما شده بود . چندی بعد برای خواهرم زلیخا خواستگار آمد ، مادر پیغام داد که، تیمور را بگو اصلاح کند و لباس مرتبی تنش بپوشانید تا در مجلس خواستگاری شرمنده نشویم و نفهمند که دامادمان تریاکی است و الا خواهرت روی دست ما میماند. آنروز در مجلس جلوی مادرم از این بدبختی که گریبانم را گرفته بود و روز به روز ، گوشت تنم را آب میکرد خجالت کشیدم . خواهرم که خانه بخت رفت ، از خانواده ما فاصله گرفت ، خدا را شکر همسرش مرد خوبی بود ، بعدها که رابطه اش با ما برقرار شد ، زمانیکه آنها می‌خواستند منزلم بیایند ،برای رعایت حال آنها، بساط تیمور را جمع و پنجره ها را باز میکردیم که بوی دود و دم پراکنده شود.
دختر بزرگ باهوشم ، دپیلم گرفته بود و پشت کنکوری بود، اما پولی نداشتیم که خرج تحصیل او کنیم، وقتی تنها برادرم، ازدواج کرد ، توجه مالی پدرم به نیازمندی ما کمتر شد و بناچار بیشتر به برادرم کمک میکرد و ما با مشکل مواجه شده بودیم .
کریم برادر شوهرم که محل کارش اهواز بود، چند سالی بود که مثل پدرم ، حامی مالی ما بود ، او که برای دریافت مزایای بیشتر در بازنشستگی، تمایل داشت سالهای آخر خدمتش را در یک منطقه محروم باشد ، بهمراه خانواده اش به کلوت، شهری کوچک در جنوب کشور رفتند.
بچه هایم بزرگ شده بودند و پدرم در حال بازنشسته شدن و گرفتار تهیه جهیزیه و شوهر دادن دختر آخرش و سر و کله زدن با داماد جدیدش بود ، او نمیتوانست همچون گذشته به حال و احوال ما، کامل توجه کند چون قسمتی از خرج برادرم و زنش که در منزل آنها بودند نیز با او بود . با حقوق کمی که میگرفتیم و با فشار مشکلات زندگی که با بزرگ شدن بچه ها روز به روز بیشتر میشد، دست و پنجه نرم میکردم ، خجالتی بودن همسر تریاکی ام که بخاطر لنگیدن حاضر نبود بدنبال کار برود ، بهمراه تهیه تریاک او و مایحتاج زندگی ، کمرم را شکسته بود و بعنوان یک مادر که میبایست غذایی در سفره برای خوردن بچه هایش بگذارد، خیلی اذیت بودم ، رفتار افراد خانواده ام این اواخر سرد شده بود و خیلی کم با ما رفت و آمد میکردند ، وقتی سری به منزل پدرم میزدم او که می‌دانست نیازمندم ،با وجود مشکلات خودش ،کمکم میکرد. حقوق که می‌گرفتیم پول را مانند گوشت نذری بین سوپری محل و سایر طلبکارها تقسیم میکردیم،
حدود یکسالی میشد که برادر شوهرم از اهواز رفته بود. روزی همسرم گفت میخواهم برای عید دیدنی پیش کریم بروم . وقتی که تیمور رفت ، بیشتر از یکماه نزد خانواده برادرش مانده بود، هنگامیکه آمد، تعریف از آنجا میکرد، میگفت همه همسایگان دور و بر کریم، باغ و زمین کشاورزی دارند و برایشان مجانی تره بار و میوه جات می آورند ، گفت رعنا بیا ما هم برویم ، تا وضع و حالمان بهتر شود ، بخاطر غربت و مسائلی دیگر ، دوست نداشتم بروم ، همسرم گفت بیا این خانه را بفروشیم و در آنجا خانه جدیدی بخریم ، من می‌دانستم که شوهرم فکر خودش است چون در آن محل، در هر کوی و برزنی تریاک ارزان قیمت پیدا میکرد. اینقدر این رفتن رفتن به کلوت را بمن گفت تا اینکه یک روز که منزل پدرم بودم ، بدون مقدمه به او گفتم که میخواهیم خانه را بفروشیم و برویم کلوت پیش کریم و در آنجا خانه بخریم، پدر عصبانی شد و گفت تمام دارایی شما همین خانه است، خودت را بدبخت تر از این نکن و من را نصیحت کرد ، اما تیمور پایش را در یک کفش کرده بود و اصرار به رفتن داشت. من تمایلی به رفتن نداشتم اما چون همیشه بی پول بودم ، گاهی دل به رویا پردازی تیمور می‌سپردم که میخواست مرا از این فلاکت نجات بدهد و کاخ آرزوهایم را که تاکنون نساخته بود در کلوت بسازد. چندی بعد که تیمور با دختر بزرگم به خانه عمو کریم رفتند ، آنها هر روز زنگ رو زنگ میزدند که خانه را بفروش و با بچه ها بیا به کلوت ، مدتی از ماندن آنها نگذشته بود، .که خواستگاری برای دخترم در آنجا پیدا شد ، دخترم به اهواز برگشت اما همسرم همانجا ماند. وقتی او آمد متوجه شدم که عاشق خواستگارش شده بود ، به تحریک پدرش، بهمراه هم نزد پدرم رفتیم و درخواست سند خانه را کردیم ، باز پدر دعوایم کرد ، این دفعه دخترم زبان کشید و با پرویی تمام در مقابل پدر بزرگش ایستاد. پدرم که از گستاخی او ناراحت شده بود، به مادر چیزی گفت و سند خانه را مادرم آورد و جلوی ما پرتش کرد و گفت بروید کلوت ، تا خبر بدبختی تان را بشنویم. دخترم زنگ زد به باباش و او آمد که خانه را بفروشیم ، در حین فروش نیز، پدرم چند آشنا را فرستاد برای منصرف کردن ما ولی بی فایده بود ، منزل به مبلغ سی میلیون تومان بفروش رسید و با مبلغ پولی که بعد برای کریم با حواله فرستادیم او آپارتمانی برایمان رهن و اجاره کرد،
اثاثیه مختصرم را که در گوشه ایی جمع کردم، چون بچه ها را روز قبل با اتوبوس، به منزل عمویشان فرستاده بودیم ، به تنهایی برای خداحافظی پیش خانواده ام رفتم ، آنها سخت ناراحت بودند و گرچه با سر سنگینی با من برخورد کردند اما هنگام وداع اشکشان سرازیر شد . با همان کامیون کوچکی که برای حمل لوازم گرفتیم من و تیمور ، راهی شهر کلوت شدیم ، بعد از رسیدن بلافاصله اسباب و اثاثیه محقرم را در آن آپارتمان شیک پیاده کردیم ، منزل با کولر و لوستر و آبگرمکن و پرده و موکت و کابینت کامل بود ، پول رهن را که قبلا داده بودیم و قرار شد اجاره آنرا هر ماه بپردازیم
در آپارتمان که جا گیر شدیم ، چند روز بعد خواستگار سارا آمد و با بخشی از پول فروش خانه، جهیزیه ای مناسب برایش تهیه کردم،و دخترم را بخانه بخت فرستادم. چون خرج و دخلمان یکی نبود مرتب از پول فروش منزل استفاده میکردیم ،پولی که قرار بود با آن خانه ای بخریم دائم خرج میشد، دخترم که بار دار شد سیسمونی نوزادش را خریداری کردم، بعد از گذشت دو سال دستم تهی شد و دیگر کرایه خانه را پرداخت نمیکردیم ، صاحب منزل که قبلا پیام داده بود آپارتمان را تخلیه کنید ، پول رهن پیش را، بعنوان کرایه برداشت ، و خانه را از ما تحویل گرفت.
اسباب و اثاثیه را در زمینی که جفت خانه عمو کریم بود بردیم، آنشب من و دخترم در خانه عمو و همسر و پسرم بعنوان نگهبان اثاثیه ، در زمین خالی ‌خوابیدند ، دو روز به همین منوال گذاشت. با تیمور بخاطر این بدبختی دعوا داشتم و به او میگفتم تو برای رسیدن به تریاکت ما را به این ذلت و فلاکت رساندی.
روز سوم متوجه شدیم که آدمهای فقیر در آنجا، خانه های حصیری بنام کوتوک ( کپر حصیری) دارند، از باقی مانده پول فروش خانه فقط پانصد هزار تومان مانده بود با تیمور برای خرید حصیر و چوبهایی که کوتوک را با آن سر پا میکنند به بازار حصیر فروشی رفتیم و تعدادی حصیر با چوب خریدیم و سوار وانت کرده و به زمین خالی آوردیم. فردا با عمو کریم و همسرم همگی بسیج شدیم و کوتوک بزرگی درست کردیم و کابل برق را با قلاب به سیم پایه برق خیابان زدیم ، شیلنگ آب را کریم از خانه اش برای ما کشید ، تیمور بیخیال، که ما را در این مخمصه گرفتار کرده بود ، آنشب پس از دود گرفتن همانند مردی که لوازم را به منزل تازه ساخت خود نصب میکند ، آینه و شانه و کلید و هرچه خرت و پرت کوچک بود ، با ظرافت ، داخل سوراخهای حصیری کوتوک ، بوسیله تکه سیمی که به آن وصل مینمود، آویزان میکرد ، برای دستشویی و حمام به منزل عمو کریم میرفتیم ، تا شش ماه با این روش زندگی کردیم ، تا اینکه پسرم رامین با دو پسر عمویش دعوا سختی کردند و همین موضوع باعث گردید که آب شیلنگ و رفتن به توالت و حمام روی ما قطع شود ، دختر جوانم از این اوضاع به گریه افتاد، نبود توالت و رفتن به در خانه همسایه های غریبه ، ما را بشدت عذاب میداد ، دو روز بعد یکی از همسایگان شیلنگ آبمان را به شیر منزلش وصل کرد ، همسرم بعنوان دستشویی یک کوتوک کوچک بدون چاه و سنگ توالت درست کرد ، چون پول مقنی و خرید سنگ توالت را نداشتیم، شوهرم اینگونه پیشنهاد داد : من چند تا دوست فلافلی دارم از آنها قوطی های خالی روغن پنج کیلویی مصرف شده را میگیرم و هر بار یک قوطی را در گودال کوتوک ، چال میکنم و مقداری خاک نیز توی قوطی میریزم که هنگام استفاده ترشحی به بدنتان نداشته باشد و پس از پر شدن، در آنها را می‌بندم و در سطل زباله کنار خیابان می اندازم ، بعد از آن ما همگی در آن قوطی ها دستشویی میکردیم.
زندگیم از سطح عادی به بدترین شکل و به فلاکت رسیده بود، میترسیدم کسی از خانواده ام بیایند و وضعیت نگون بختم را ببینند. بچه هایم از این وضعیت آزرده شده و خیلی خجالت می‌کشیدند، مانند آوارگان زندگی میکردیم، تا اینکه یک دوستی به من گفت حالا که توانایی خریدن خانه را ندارید ، بروید کمیته امداد و درخواست کنید که همین زمین که در آن کوتوک زدید و صاحب ندارد را بخودتان بدهند. همراه تیمور به کمیته امداد و بخشداری رفتیم و نامه درخواست زمین را نوشته و تحویل دادیم ، چون شوهرم لنگ بود ، بهتر از دیگران به درخواستم رسیدگی میکردند ، آنها گفتند برای پرس و جو وتحقیق می آییم تا بفهمیم که آیا زمین یا خانه در جای دیگری دارید و یا از تعاونی مسکن قبلا گرفته اید یا نه ، گفتم اگر خانه ایی داشتیم در کپر نمی ماندیم شما بیایید و تحقیق خود را انجام دهید. دختر دومم در این وضعیت نمی‌توانست ادامه تحصیل بدهد و خانه نشین شده بود ، شوهرم که زندگی برایش بی تفاوت گشته بود به تنها چیزی که فکر میکرد فقط رفتن به خانه دوستانش بود، تا خماری را از تن دور کند و خود را بسازد. حقوق چندر غازی می‌گرفتیم که درحد بخور و نمیر بود و از همین مبلغ کم، میبایست پول سیگار و تریاک تیمور را پرداخت کنیم، خوشبختانه با این حال و احوال همسایگان زمیندار و باغداری داشتیم که ، گاهی مواد غذایی از قبیل بادنجان و خیار و گوجه و خرما برایمان می آوردند.
هر روز با شوهرم جنگ و دعوا داشتیم که چرا از اهواز جابجا شدیم و دیدی که به حرف پدرم آخر رسیدیم او گفته بود با این شرایط ما هیچ وقت دوباره خانه دار نمیشویم، این حرفها در تیمور اثری نداشت و حامی ما که برادرش کریم بود از بس جور نداری ما را کشید، بعد از آن قهر ، دیگر آشتی نکرد ، یکسال و نیم بود که کپر نشین شده بودیم ، گاهی که تلفنی با پدرم حرف میزدم و او میپرسید آیا خانه خریدی ؛ من به دروغ مثل همیشه میگفتم بله پدرجان خریدیم و او نمی‌گفت که دروغ می‌گویی و در تماس بعدی دوباره این سوال را تکرار میکرد و بعد از پایان تلفن من یک دل سیر گریه میکردم.
بعد از مدتی خواهرم که بچه دار نمیشد بهمراه شوهرش برای دیدن ما به شهرمان آمدند ، وقتی برای گرفتن آدرس، به گوشی پسرم زنگ زدند ، او بدنبالشان رفت و آنها را به کپرمان آورد. خواهرم و شوهرش تا کوتوک ما را در آن زمین خالی دیدند به گریه افتادند ، خواهرم که بغلم کرده بود از گریه نمی افتاد تا اینکه شوهرم ما را از هم جدا کرد ، خواهرم گفت رعنا این چه زندگی است که می‌کنی ؟! مگر برگشتی به زمان چادرنشینی؟! و من داستان زندگیم و خوردن پولهای خانه را برای خرجی و معاش برایشان تعریف کردم. آنها وقتی دستشویی و قوطی کف آن را دیدند برایشان غیر قابل باور بود و درتصورشان نمی گنجید و فقط مات و متحیر بما نگاه میکردند. همان روز فورا، شوهر خواهرم که کار بنایی نیز بلد بود و همچنین مردی خوش قلب بود، سنگ توالتی را خرید و یک مقنی را برای کندن چاه همراه خود آورد ، مدتی بود که نامه تعلق زمین را بما داده بودند ولی چون استطاعت ساختن یک اتاق بلوکی را نداشتیم ، هیچ کاری انجام نداده بودیم ، شوهر خواهرم بمن گفت چقدر پول داری تا با بلوک یک اتاق برایتان درست کنم ، مبلغ کمی داشتم به او دادم و چند برابر از خودش ، روی آن مبلغ گذاشت ، خدا خیرش بدهد ، مرخصی اش را تمدید کرد و همگی بسیج شدیم و با کمک به او ، یک اتاق بزرگ و توالت و حمام برایمان درست کرد و از سمت خیابان دورمان دیواری کشید و بعد از نزدیک دو سال زجر و خجالت ، تازه طعم خانه داری را چشیدیم. دامادمان گفت پولهایتان را جمع کنید ، چون سال دیگر می آیم و دو اتاق دیگر برایتان درست میکنم. موقع رفتن بخواهرم التماس کردم که از وضعی که داریم به پدر و مادرم چیزی نگویند، خواهرم گفت، اگر پدر بداند که به این بدبختی رسیده ایی سکته میکند ، نگران نباش چیزی نمیگوییم و آنها که رفتند زندگی ما کمی شکل گرفت.
برای مدت کوتاهی حس خوشبختی داشتم چون برای دختر دومم شیما ، خواستگاری پیدا شد و با قباله عقدش ، وام گرفتم و جهیزیه ای تهیه و او را به خانه بخت فرستادم ، اما انگار دنیا ، اشتباهی قصد انتقام از ما را که نمی‌توانستیم به کسی آسیب برسانیم را داشت، چون هنوز روی خوش زندگی را احساس نکرده بودم که دختر بزرگم با بچه سه ساله اش در پی اختلاف با شوهرش بصورت قهر ، بخانه ما آمد، با زن همسایه درد دل کردم و گفتم از نظر مالی در مضیقه ام، او گفت بیا با من گوجه چینی کارکن تا کمک خرجت شود ،از ساعت شش صبح تا سه بعد ظهر در گرمای طاقت فرسای تابستان کار میکردم و کارهای خانه را دخترم با کمک پدرش انجام میدادند. برای کسب آرامش ، شبها قلیانم را سارا چاق میکرد و همراه چای قلیان می‌کشیدم ، به تازگی بیماری قند هم گرفته بودم و فکر میکردم با کشیدن قلیان ، ناراحتی هایم به اصطلاح کم میشود . با یکسال کارگری برای کشاورزها، مقداری پول جمع کردم و زنگ زدم به خواهرم و خواهش کردم که به همراه شوهرش بیایند و دو اتاق خواب برایمان درست کنند. یکماه بعد آمدند و برای ساختن اتاقها، شوهر خواهرم بجز انجام کار بنایی بهمراه برادر شوهرم و داماد دومی به ما برای ساخت اتاقها کمک مالی کردند و خواهرم وساطت کرد و سارا را به سر خانه و زندگیش برگرداند و به او گفت که شوهرت را تحمل کن و اینقدر قهر نیا، میبینی که خانواده ات خودشان مشکل دارند.
چشمم بخاطر بیماری قند ، اذیت بود ، بناچار تلویزیون منزل را فروختم و با پول فروش آن ، همراه سارا نزد چشم پزشک رفتیم ، دکتر بعد از معاینه گفت: بخاطر کار در گرما ، آب مروارید داری و مریضی دیابت باعث شده ، رگهای چشمت پاره شوند‌ ، شما فعلا نیاز به لیزر درمانی دارید و این کار را برایت انجام میدهم و باید یکسال دیگر بیایی تا به مشکل آب مروارید چشمانت نیز رسیدگی کنم.
پسرم سال دوم بود که دانشگاه می‌رفت ، او که با دختری آشنا شده بود و کبکش خروس میخواند، شروع کرد با من حرف زدن که مادر ، شیرین دختر خیلی خوبی است ، بیایید تا از دستش نداده ام ، برویم خواستگاریش . رامین به سر و وضع خودش می‌رسید و هر روز تیپ کرده به دانشگاه می‌رفت و شبها از شیرین کلی برای ما داستان تعریف میکرد ، من گفتم الان دستمان خالی است بگذار تا کمی پول جمع کنم. پسرم با عمو کریمش راجع به دختری که دوست داشت صحبت نموده و عمو را قاصد برای گرفتن اعلام موافقت از ما کرده بود ، بالاخره سال سوم دانشگاه رامین بود که رفتیم خواستگاری شیرین ، دختر بسیار خوبی بود . من از وضعیت نامساعد مالیمان گفتم و خانواده آنها ، انتظار زیادی از ما نداشتند، بعد از مدتی پسرم ازدواج کرد و در مدراس غیر انتفاعی کارهای کامپیوتری را انجام میداد و البته من عهده دار کمک خرج آنها هم بودم.
بعد از شش ماه متوجه شدیم که رامین با زنش درگیر شده ، وقتی که شیرین خانم به من گفت رامین مواد مخدر صنعتی مصرف میکند ، دنیا روی سرم چرخید و خیلی ناراحت شدم و به بخت و شانسم لعنت فرستادم.
بعدها فهمیدم رامین از موقعی که به دانشگاه رفت با دوستان ناباب و آلوده ای میگشت و وابسته به مواد شده بود.
با درگیری های تمام نشدنی احمقانه ایی که دامادم با دخترم داشت ، عاقبت باعث شد که سارا مجددا قهر کرده و بهمراه دخترش بخانه ما بیاید ، او اینبار بدنبال اجرای طلاق بود و می‌گفت امکان سازش نداریم ، روز به روز به غمهایم اضافه میشد ، و بیماری قندم بخاطر عصبیت و ناراحتی که داشتم با دارو ، درست تنظیم و کنترل نمیشد.
بلاخره چند وقت بعد ، دامادم دخترم را طلاق داد و با شوهرش توافق کرد بجای گرفتن مهریه ، فرزندش را ، به او بدهد ، پسرم که با خانمش بخاطر اعتیاد اختلاف داشت ، بیشتر اوقات پیش ما بود و او نیز بعد از حدود یکسال درگیری ، همسرش مهریه خود را بخشید و به خانه پدرش رفت. ما میدانستیم که پسرمان در این طلاق مقصر است و نتوانستیم رامین را ، از چنگال مخوف اعتیاد نجات بدهیم ، بعدها شنیدیم، شیرین در رشته وکالت ادامه تحصیل داده و در شهر دفتر وکالت زده بود.
یکی از اتاقها به رامین اختصاص داده شد و در اتاق بعدی سارا با دخترش میخوابید. من همچنان که کار گوجه چینی و کارهای دیگر را در مزارع مردم انجام میدادم ، با ضعف ناشی از بیماری خود نیز دست پنجه نرم میکردم ، وقتی خبر فوت پدرم را شنیدم به آنجا که رفتم در مراسمش ، خیلی برای تنهایی و بی کسی ام گریه کردم ، چون تنها دلسوز مادی و معنویم در تمام این سالهای سخت، پدرم بود و همیشه همچون هر زنی، احساس میکردم هرگاه دیگر توان مبارزه را از دست بدهم، میتوانم به جایی که خاستگاه اولیه ام بود پناه ببرم.
رامین که بصورت قرار دادی در مدارس غیر انتفاعی کار میکرد ، پس از مدتی با چهره آلوده ایی که داشت ، مدیران عذرش را خواستند و دیگر به سر کار نرفت و من مصیبت کش ، برای تامین خرجی عائله منزل ، همراه با سکینه، زن همسایه که شوهرش مرده بود ، برای خیار چینی در گلخانه، که در فصل تابستان، خیلی کار سختی بود میرفتم و در آن گرمای حاصل از رطوبت گیاه و حرارت خورشید ، باید پس از چیدن محصول ، آنها را در جعبه گذاشته و تعداد معینی را به صاحب کار ، تحویل می‌دادیم ، برای من که بیمار بودم سختی اینکار دو چندان بود و گاهی حالت خفگی بمن دست میداد ، اما چاره ای نداشتم ، چون بجز سارا و نوه ام ، دو معتاد همیشه خواب ، در منزل داشتم و هیچگونه دلخوشی به این زندگی سخت و طاقت فرسا نداشتم .
پسرم شیشه مصرف میکرد و دچار حالتی میشد که تقریبا هر روز ، با پدرش دعوا داشت ، وقتی پدر مصرف کننده بود، دیگر چگونه می‌توانست جلوی پسرش بایستد .! تیمور می‌دانست شیشه بدتر از تریاک شخص را نابود میکند و هر چه تلاش کرد اعتیاد رامین را به تریاک تبدیل کند ، نتوانست . در منزل بخاطر اعتیاد پدر و پسر ، من و دخترم هیچگونه آسایشی نداشتیم و برای نشنیدن و ندیدن دعواهای آنها با وجود ناتوانی ، خود را با کار مشغول و از خانه دور میکردم و در فواصل بین برداشت محصول ، که کار وجین کردن علف هرز نبود ، در خانه های مردم قالی شویی یا کار خدماتی میکردم ، چون دخل و خرجم یکی نبود ، همیشه هشتم گرو نهم بود و مشکل مالی داشتیم ، من تنها نان آور و کارگر خانه شده بودم و باید از زیر سنگ هم که شده پول در می آوردم. بعلت دیابت و نداشتن تغذیه مناسب ، حالم خوب نبود و دائم هوس خوردن بستنی و شیرینی داشتم و بجای استفاده از قرص ، آمپول انسولین میزدم. وقتی پدر و پسر را می‌دیدم که درگیر میشوند ، عصبی میشدم و زبانم‌ خشک و مزه دهانم تلخ میشد و در چنین مواقعی ، تشنه میشدم و آب زیاد می‌خوردم و زود زود به دستشویی میرفتم و میل شدید به غذایی که نداشتیم، داشتم و می‌دانستم که در این حالت قندم بالا ست . علاوه بر لاغر شدن روز به روز ، دید چشمهایم کمتر میشد ، بر اثر بدبختی های ناتمامم ، نتوانسته بودم که پولی پس انداز کنم و برای عمل آب مروارید نزد آن دکتر بروم ، تا بالاخره یکشب که تیمور با رامین ، با چوب و چماق برای پول مواد بجان هم افتاده بودند ، سرم گیج رفت و جلو چشمهایم سیاه شد ، رگهای چشمم براثر فشار خون پاره شدند و می‌دیدم که خون در چشمم مملو میزند ، چیزی را واضح و درست نمیدیدم ، به دخترم سارا گفتم و او آنشب ، یک قرص آرامبخش به من داد و گفت استراحت کن.
صبح که از خواب بیدار شدم و میخواستم برای کارگری بروم ، اتاق برایم تاریک بود و جایی را نمیدیدم به حیاط رفتم و بسختی اشیائی که با نور آفتاب روشن شده بودند را می‌دیدم ، تا بعدازظهر یک گوشه اتاق چمباتمه زده و زانوی غم به بغل گرفته بودم ، عصر که شد ، جای هر چه پول که از دست شوهر و پسرم بعنوان پس انداز پنهان کرده بودم را به دخترم گفتم و با آن پولها او مرا نزد دکتر برد ، دکتر پس از معاینه گفت چرا اینقدر دیر آمدی، علاوه بر مشکل آب مروارید، رگهای چشمهایت دوباره خونریزی کرده اند ، میبایست بموقع برای معالجه مراجعه میکردی ، خیلی ناراحت شدم و شروع به اشک ریختن کردم ، دیگر همه چیز برایم تمام شده بود ، سارا رو به دکتر کرد و گفت: آقای دکتر، راهی دارد که مادرم خوب شود ، دکتر گفت متاسفانه ایشان خیلی دیر آمدند، و از دست من و سایر همکارانم کاری ساخته نیست ، دخترم دستم را گرفت و کورمال کورمال بخانه برد ، سارا وقتی داستان چشمهایم را برای پدرش تعریف کرد ، من که از درون بحال خودم اشک میریختم، نمیدیدم که تیمور چه عکس العملی نشان میداد. میدانستم که دیگر نمیتوانم کار کنم و خانه نشین شده بودم.
آنروز که برای مراسم ترحیم مادر رعنا، در آنجا بودم دیدم دست رعنا را گرفته‌اند و او را که آرام قدم بر می‌داشت در کناری نشاندند، هنگامیکه برای مادرش اشک میریخت برای عرض تسلیت پیش او رفتم و نشستم ، رعنا که از صدایم مرا میشناخت ، گفت خانم امیری ، شمایید ، آرام گفتم بله، او که فهمیده بود و می‌دانست نویسنده هستم ، گفت خانم لطف بکن و داستان زندگی مرا بنویس ، پدر و مادرم دیگر در این دنیا نیستند ، که بخاطر رنج نبردن آنها ، با دروغ گفتن از زندگی خودم ، تعریفهای خوب برای آنها بگویم که مبادا ناراحت شوند ، دستش را گرفتم و به اتاقی خلوت رفتیم و شروع به گفتن سرگذشت خود برای من کرد ، آنشب پس از خداحافظی با رعنا به منزلم رفتم و تا چند روز داستان زندگی او باعث شده بود که فکرم مشغول سرگذشت غمناک او شود ، کمتر از یک ماه بعد که شروع به نوشتن بخشهایی از زندگینامه او کردم ، متاسفانه خبر دار شدم ، رعنا که منزل خواهرش در اهواز برای برگذاری مراسم چله مادرش، مانده بود ، سکته کرده و فوت شده ، دو روز بعد که به مراسم تشیع او رفتم ، دقایقی پیش تازه شوهر و پسر و دخترانش سارا و شیما از کلوت رسیده بودند ، پس از اینکه بخاک سپرده شد ، شوهرش را محزون و اشکریزان دیدم که پایین قبر و بچه هایش بالای سر مادرشان نشسته بودند ، سارا تا مرا دید با صدای اندوهناک گفت : خانم نویسنده ، داستان مادر مرا نوشتی ؟ نوشتی که او در زندگی سختی فراوانی کشید بنویس مادرم فقط مدت خیلی کوتاهی ، کار نکرد و از رنج نابینایی اش ، دق کرد و مرد ، من با اشکهایی که می‌ریختم سرم را برای اینکه به او بفهمانم ، حتما داستان مادرش را مینویسم ، چند بار تکان دادم و برای سوار شدن به ماشینم، همچنان که صدای شیون آنها را می‌شنیدم رفتم ، رعنا را در آرامگاه خانوادگی پیش پدر و مادرش دفن کردند. پایان. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
 
آخرین ویرایش:
تراس
آخر خرداد و ماه رمضان بود ، در جنوب زندگی میکردیم، دمای هوا آن روز به ۴۶ درجه سانتیگراد رسید، شب که شد ۴۲درجه همراه با رطوبت و شرجی شدید بود، ساعت دو شب ، شخص ناشناسی آیفون خانه ما را بصدا در آورد. همسرم که جواب داد درست متوجه حرفهای او نشد پا شدم و گوشی را از دستش گرفتم ، آن آقا گفت : همسایه ی واحد شماره سه آپارتمان شما ، در تراس خانه اش گیر افتاده و من که در حال عبور بودم صدایم کرد و گفت به شما بگویم تا مشکلش را حل کنید . به همسرم گفتم با هم برویم در حیاط تا ببینیم حرف کسی که زنگ در را زد حقیقت دارد یا با ما شوخی کرده،
به حیاط که رفتیم ، غزاله که در تراس بود ما را صدا کرد ، به همسرم گفتم قبل از هر کاری سریع برو یک بطری آب خنک برایش بیاور ، بطری پلاستیکی آب را تا برایش پرتاب کردیم از تشنگی نیمی از آنرا خورد ، به او گفتم بقیه آب را به سر و صورتش بزند تا گرمازده نشود ، با خنده از او پرسیدم خانم چطور در تراس گیر افتادی؟
غزاله اینچنین گفت : امروز تا دیر وقت سرکار بودم و خیلی خسته شدم ، مادرم با بقیه خانواده منزل مادر بزرگم رفتند ، من حمام کردم و لباسهای کارم را شستم و آمدم در تراس که لباسها را روی طناب بیندازم، که یکدفعه در برویم بسته شد ، دسته از این سمت خراب است و در را باز نمیکند ، الان نزدیک یک ساعته ، اینجا گیر کردم و از باد گرم پشت کولر گازی خیس عرق شده ام ، بدبختانه هیچ کس از کوچه و خیابان بغل پیاده رد نمیشد که بدادم برسد ، تا اینکه یه آقاهه را الان دیدم و از او خواهش کردم که با آیفون شما را خبر کند تا به دادم برسید. فورا شماره تلفن مادرش را گرفته و به او زنگ زدم ، تا خود را معرفی کردم ، مادرش دست پاچه شد و فکر کرد اتفاق بدی برای دخترش افتاده ، به او ماجرای گیر افتادن غزاله را در تراس گفتم و به او دلگرمی دادم که تا آمدن آنها، ما در حیاط بخاطر او میمانیم ،تقریبا پنج دقیقه بعد چون خانه مادر بزرگ نزدیک بود مادرش رسید و او را که از دم شرجی و گرمای پشت کولر خیس عرق شده و نزدیک به غش کردن بود نجات داد و اگر آن عابر که ما را خبر کرد نبود، ممکن بود اتفاق ناگواری رخ میداد ، مادر شربت آبلیمو درست کرد و به خوردش داد و بعد فرستادش حمام، که دوش آبسرد بگیرد تا حالش سر جا بیاید .
چند لحظه بعد نیز ، بقیه خانواده بهمراه مادر بزرگ آمدند، من نیم ساعتی نزد آنها ماندم، قرار شد که هر چه زودتر دسته در تراس را ، درست کنند . پدر غزاله از آنها جدا شده بود و مادر بهمراه دخترانش زندگی میکرد.
غزاله گفت: از بد شانسی من ، امشب هیچ کس پیاده رد نمی شد و صدای مرا حتی موتوریها نیز نمیشنیدند و تنها عابر پیاده ، همین یک نفر بود که التماسهایم را شنید و آیفون منزل شما را زد ، در فصل تابستان و ماه رمضان ، شبها مردم مهمانی میروند و بیدارند و روزها میخوابند، اما کمتر کسی بخاطر شرجی ، پیاده عبور میکند ، مادرش دست شکر را بلند کرد و دعا بجان رهگذر که جان دخترش را نجات داده بود کرد . فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش:
مترو
از پله های ورود به ایستگاه پایین آمدم و کارت استفاده از مترو را از کیفم در آوردم،به دستگاه کارت خوان که زدم ،در گیت شیشه ای آن باز شد، بطرف صندلیهای انتظار رفتم، کنار پسری نشستم، سالن خلوت بود، لوازمی را که خریده بودم روی صندلی خالی بغلی گذاشتم، صدای بلند گو شنیده میشد که می‌گفت ،برای پرهیز از برخورد با قطار به خط زرد نزدیک نشوید یا تذکر میداد ؛ والدین گرامی مواظب فرزندان خود باشید. پسرک صندلی خود را عصبی وار که تکان میداد صندلی من هم تکان میخورد، به آرامی نگاهی به او انداختم، نوجوان لاغر اندامی بود که احتمالا شانزده یا هفده سال داشت ، در حالیکه با گوشی تلفنش پیامک میداد، پیوسته پاهای خود را کش و قوس میداد و باعث حرکت صندلی من هم میشد، نوعی بی‌قراری و استرس شدید در وجودش پیدا بود، سعی کردم حرکاتش را نادیده بگیرم و خود را مشغول بررسی وسایلی که خریده بودم کردم ، ده دقیقه طول کشید تا صدای نزدیک شدن قطار شنیده شد، بوسیله بلند گو گفته شد، تا توقف کامل قطار و باز شدن دربها از خط زرد عبور نکنید. واگن راننده ترن را که دیدم از تونل خارج شد مشغول برداشتن وسایلم شدم، ناگهان در یک لحظه پسرک مثل فنر جستی زد ، و خود را به محل عبور قطار ،که هنوز متوقف نشده بود انداخت ،جیغ کر کننده خانمها در سالن پیچید ، ابتدا همهمه و هیاهویی بپا شد و پس از آن سکوتی مرگبار ، مردم صحنه دلخراش را با تعجب نظاره میکردند ، سپس هر کسی زمزمه کنان به بغل دستی خود چیزی را که قبل از وقوع حادثه دیده بود را می‌گفت،
ماموران ایستگاه همراه با راننده ترن با چهره های ناراحت و نگران، کنار جسد مچاله شده ایی که بر اثر ضربه قطار به شدت به دیوار بغل محل گذر مترو خورده بود ایستاده و صحبت میکردند ، زبانم بند آمده بود ، حتی مثل سایرین جیغ هم نزده بودم ، به دور و اطرافم نگاه میکردم ، بعضیها سریعتر خودشان را جمع جور کردند و از سالن مترو خارج شدند ، صدای پای مردی شنیده شد که بر سر زنان خود را به محل تصادف نزدیک میکرد ، در حالیکه پایین به محل جسد نزدیک میشد می‌گفت : بابا چرا اینقدر دیر بمن پیام دادی ، بابا هر دختری را که میخواستی برایت خواستگاری میکردم فقط باید تا موقعش صبر میکردی ، و صدای هق هقش در فضای ایستگاه پیچید ، لحظاتی بعد بهت زده از دیدن خودکشی آن نوجوان، آنجا را ترک و با اتوبوس به خانه رفتم ،همسرم در را که برویم باز کرد ، متوجه رنگ چهره پریده و غمگینم شد ، وقتی علت را پرسید ،ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کردم ، و او گفت: متاسفانه این اولین بار نیست ،که از این اتفاقها میفتد، همیشه از اینگونه خودکشی ها بین جوانان زیاد است. حالم گرفته شده بود، با خودم فکر میکردم کاش می‌توانستم در آن ده دقیقه از حال درونی او و پیامک‌هایی که برای پدرش می‌فرستاد با خبر میشدم ، و شاید با گفتگو ، از این تصمیم نابخردانه او را منصرف میکردم . فاطمه امیری کهنوج
اسفند ماه ۱۳۹۷
 
​​زندگی سوخته
اول دبیرستان بودم، مختار سال آخر دبیرستان بود. یکی از خاله هایم با اقوام مختار ازدواج کرده بود، منزل خاله که میرفتم ، گاهی مختار را که آنجا می آمد می‌دیدم ، آرام آرام این و رفت و آمد و دیدن و حرف زدن، تبدیل به دوستی بین ما و پدیدار شدن عشق شد.
منزل خانواده آنها ، انتهای کوچه ، کوچک ما بود، صبح ها که در حیاط را برای رفتن به مدرسه باز میکردم، او نیز همزمان با من، از در که نیمه باز نگه داشته بود خارج میشد ، و با تلاقی نگاهی دزدانه برای پرهیز از حرف مردم و حرکتی زیر لبی ، سلامی بهم میکردیم ،
مختار شاگردی زرنگ و باهوش و درسخوان بود ،اما من مانند او نبودم، خصوصا از زمانیکه دلم توسط او ربوده شده بود ، دیگر بجای درس خواندن ، حواسم پیش او رفته بود،
مختار پسری بود با قدی بلند و پوستی سفید و لاغر اندام، دارای چشمانی درشت و بینی کشیده و سبیلی نازک که خوش تیپی و جذابیت او را برای من صد چندان میکرد .
و من دختری بودم زیبا با ابروانی کمانی و چشمانی شهلا که با قد متوسط و اندامی توپر بودم،
دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خود داشتم ،و مراقبت از برادر کوچک با من بود ، آن زمان تلفن ثابت در بعضی از خانه ها وجود داشت، مختار که شماره تلفن از من گرفته بود، گاهی از تلفن عمومی زنگی بمن میزد و با هم حرفهای عاشقانه میزدیم، نمیدانم چطور و چگونه شد که توسط خواهر بزرگ و بد اخلاقم، لو رفتم که بعد از آن ، از جواب دادن به تلفن منع شدم،
پدر مختار عیالوار بود ، و در یکی از روستاهای اطراف بهبهان ، زمین کشاورزی بزرگی داشت، من با یکی از خواهرهای او دوست و همکلاسی بودم، وقتی فرصتی بود ، بعضی از شبها برای دیدن مختار ، به بهانه نگهداری بچه های خاله، به آنجا میرفتم و در حالیکه بچه ها در حیاط بازی میکردند ما نیز روی تخت سیمی مینشستیم و حرفهای دل ربودن میزدیم ،
مختار دوستی داشت که چند سال کوچکتر از خودش بود ، و گاهی که روی سکوی ورودی خانه آنها که روبروی منزل ما بود با صادق، ورق بازی میکرد، من یواشکی در حیاط را باز میکردم تا به اصطلاح برادر کوچکم را تو دالان ورودی منزل بازی بدهم، با اینکار مختار را میدیدم و دلم راضی میشد ، این کار را بعضی از روزها چندین بار تکرار میکردم و چون سنم کم بود و ناشیانه رفتار میکردم، مادرم متوجه شد و گفت برادرت را در حیاط نگه دار و حق بردن بچه را در دالون نداری، مادر و خواهرم کنترل و فشار را روی من زیاد کرده بودند، درصورتیکه من عاشق شده بودم، و آتشی درونم را میسوزاند، آنها تا حضور داشتند اجازه نمی‌دادند من جواب تلفنها را بدهم و گاهی که تلفن زنگ میخورد و خواهرم گوشی را برمیداشت ، چون مختار متوجه میشد و سریع قطع میکرد ، خواهرم هرچه فحش بود، نثار او که نمی‌شناخت کیست، میکرد، من که می‌دانستم مختار بود ، چیزی نمیگفتم و خود را مشغول بکاری نشان میدادم تا شک او بمن زیاد نشود، سن و سال خواهرم بالا رفته و هنوز مجرد بود و با مادرم یک کاسه و همدست شده بودند که مرا کنترل کنند، من فقط حق رفتن بمدرسه را داشتم و روزهای جمعه که اجازه رفتن به منزل خاله را بخاطر بودن پدر و برادر بزرگم نداشتم و مختار را نمیدیدم ، باید در خانه می‌ماندم، عذاب میکشیدم، و زمان برایم آرام و سخت می‌گذشت ،اما چاره ای نداشتم،
از موقعی که به مختار دلبسته شدم درسم ضعیف شد و دائم مردود میشدم وقتی تابستان می‌رسید چون نمی‌توانستم بهانه ای برای رفتن به بیرون داشته باشم از ندیدن او، زندگی برایم مانند جهنم میشد ، خانواده ی متعصبی داشتم، و ترسم از این بود، که مبادا برادرم متوجه شود و به پدرم بگوید ، چون می‌دانستم که روزگارم را سیاه میکند، صادق رابط بین من و مختار بود که یواشکی خبرهایی برایم میاورد، آمد و گفت مختار تمایل دارد ساعت ده شب شما را ببیند ،تا ساعت ده ، دل توی دلم نبود، وقتی همگی در حال تماشای تلویزیون بودند، شستن ظرفها را پای حوض بهانه کردم و از نیم ساعت قبل در حیاط نشستم، سر وقت در را باز کردم ،مختار نزدیک در ایستاده بود، تا مرا دید جلو آمد ، و گفت دفترچه خدمت سربازی که پست کرده بودم، آمده ، از فردا اعزام اهواز هستم، نامه هایم را به آدرس صادق میفرستم ، مواظب خودت باش موقع رفتن دستهایم را گرفت و فشرد، و کف دستهای خود را بوسید، از هم جدا شدیم ،گرچه از دیدنش شاد بودم ،اما از رفتنش اشک میریختم ،برادر بزرگم که به حیاط آمد، پرسید چرا گریه می‌کنی ،گفتم مسموم شده ام ،گفت ببریمت دکتر، گفتم بزودی حالم خوب میشه ،نگران بودم چون می‌دانستم که هوای اهواز خیلی گرمه و پشه های داره که نیش میزنند ، بخاطر اینکه مختار در عذاب بود ، خودم را پیوسته آزار میدادم و کمتر زیر کولر میخوابیدم، هرچه مادرم می‌گفت دختر اینکارها چیه که می‌کنی ، بهانه می آوردم که حالم بد است ، برای نق نزدن خواهر و مادرم سر شب در اتاق می‌خوابیدم و نیمه شب رختخوابم را برداشته و روی تخت سیمی در حیاط می انداختم ، تمام فکر و ذکرم نزد مختار بود ،در ذهنم مرور میکردم که مختار الان سر پست در هوای گرم و پر از پشه، در تاریکی و در ضلع رو به بیابان پادگان، روی برجک ایستاده ، پس نباید من راحت بخوابم و از رختخواب بلند میشدم و می‌نشینم ، مادر وقتی مرا میدید، میگفت سیما چرا نشسته ای ؟ بدروغ میگفتم دندانم درد است یا چون بعد از ظهر خوابیدم الان خوابزده شده ام . از اول صبح که بیدار میشدم با فکر به مختار روز و شبم سپری میشد، کتابم را که باز میکردم، به صفحه اول فقط نگاه میکردم و در اوج عشق و رویا ساعتها به پرواز در می آمدم، بعداز یکی دو ساعت که کتاب را می بستم، یک کلمه هم در ذهنم نبود، آه میکشیدم و به یکجا خیره میشدم،با این وضعیت درسم را ول کردم و دیپلم را نگرفتم، خواهرم فریبا میگفت،دختر خنگ شده ای،حواست کجاست.
شریفه خواهر مختار مرا دید و گفت مختار برایت نامه نوشته ، خودت را در کوچه نشان بده، تا صادق نامه را بهت بدهد ، از خوشحالی پر در آوردم ، مختار نوشته بود که حال و جایش خوبست، از فراق عشقم تا نامش برده میشد، اشک روی گونه هایم جاری میگشت ، عاشقانه دوستش داشتم، وقتی خبری از مختار می شنیدم تا مدتی حالم خوب بود، تا اینکه به مرخصی آمد ، پیام داده بود که ساعت نه شب یک لحظه بیایم بیرون تا همدیگر را ببینیم، تا رسیدن وقت ملاقات، دیوانه وار دور خودم میچرخیدم، بالاخره در را باز کردم ، مختار تا مرا دید به اندازه چند ثانیه بغلم کرد و پیشانیم را بوسید ،سرش کچل بود، دیدار ما پس از سه ماه به همین کوتاهی بود و بمن گفت برو تو خانه ، تا کسی ما را ندیده است،
احساس کردم تمام وجودم ملتهب و غرق لذت و شادی شده ، حس و حال بدم خوب شد ،و رنگ تیره شب امیدم به روشنایی روز زد، روح و جانم لبریز از پیمانه مستی عشق شد، تا صبح آن یک لحظه را، هربار در ذهنم مرور میکردم، و با تبسم این حس را در وجودم نگه داشتم، ازاین پهلو به آن پهلو غلطت خوردم، تابخواب رفتم، چون خیلی وقت بود که صدای پایش را میشناختم و با آن آشنا بودم، وقتی از کوچه مقابل منزلمان رد میشد، فورا در حیاط را باز و نیم نگاهی به کوچه میکردم و او را که می‌دیدم انرژی و نیرو می‌گرفتم .
ممنوع جواب دادن تلفن و باز کردن در حیاط بودم ،گاهی که میرفت و پیامی از او دریافت نمیکردم، کلافه بودم، اما دلم با خدا صاف بود، هرچه از خدا میخواستم ،برایم جور میشد، یک روز عصر که بی خبر از عشقم در حیاط نشسته و از برادر کوچکم نگه داری میکردم و غرق در بی حوصلگی و بی‌ اطلاعی از او بودم، تلفن را که در حیاط گذاشته بودند زنگ خورد ، بلافاصله گوشی را برداشتم، صدای مختار بود، گفت سیما جان ، حالم خوب است ، تو نگران مباش،خواهر بزرگم فریبا که خیلی بد ذات بود داد زد و گفت ،کی پشت خط است ؟ جواب ندهی، به مختار گفتم شنیدم و گوشی را قطع کردم، هرچه فریبا گفت چه کسی بود ،گفتم اشتباه گرفته بود.
آنشب از پریشانی و بی قراری بیرون آمدم و روحیه ام عوض شد، جان دوباره ای گرفته و از حال خودم راضی بودم و از خدا در دلم تشکر کردم.
با گوش کردن به نوارهای کاست و ترانه های عشقی او را در عالم خیال تجسم میکردم ، از دوری مختار سر دردهای سختی می‌گرفتم وعلتش را خودم میدانستم ،
مادرم مرتب می‌گفت سیما را باید ببریم دکتر، سردردهای شدیدی میگیرد، و من سکوت میکردم، وقتی
مختار سربازیش تمام شد ، دوباره جان تازه ای گرفتم ،برای عروسی خواهرم فریبا ، خانواده آنها نیز دعوت بودند،از شادی در پوستم نمی گنحیدم، خوشحال بودم که فریبای برج زهر مار، ازدواج میکند و راحت میشوم و در جشن مختار را میبینم، شب حنابندون رسید ،مادرم زنهای فامیل را دعوت کرده بود، شریفه را من دعوت کردم ،مختار در کوچه ایستاده بود،
آنشب در حیاط باز بود ، با شریفه کلی رقصیدیم ،به بهانه اینکه مهمانها را تعارف کنم داخل بیایند، خودم را چندین بار نشان مختار دادم ،شب عروسی هم دعوت بودند، جشن در حیاط مان گرفته شد ، لباس زیبایی پوشیده بودم، و شاد وخندان درحال رفت وآمد بودم، مردها کناری وزنها هم گوشه ای میرقصیدند، مختار چشم از روی من بر نمیداشت، تمام شب مانند طاووسی خودنمایی میکردم، با لبخندم ، خوشحالیم را با او میرساندم، آخر شب آنها را بدرقه کردم مختار آرام گفت؛ مانند پرنسس شده بودی،این حرفش تمام وجودم را لبریز عشق کرد، شب به یاد ماندی بود، سر از پای نمیشناختم، آزرو داشتم که صبح نشود،
مختار در اداره بیمه مشغول کار شد ،وقول داده بود بعد از اینکه کاری پیدا کرد بیاید خواستگاریم،البته هر بار یک ترانه جدید در نوار کاست برایم میاورد و من با عشق نوارها را گوش میکردم و شعر ترانه ها حفظم می‌شد، موقع رد شدن از کوچه میدیدمش و بیشتر پیامها را شریفه بمن میرساند،مادرم فهمیده بود،عشقی بین من ومختار وجود دارد،پس شش ماه که استخدام شده بود ،به خواستگاریم با خانواده اش آمدند،دل تو دلم نبود،حسی همراه با ترس داشتم، خدا خدا میکردم که زودتر عقد کنیم، اول نامزد شدیم، آزمایش را انجام دادیم و به عقد هم در آمدیم.
وقتی از محضر بیرون رفتیم ، به برادرم گفت میخواهیم یکی دو ساعت با سیما بگردم و بستنی بخوریم ،و به اینصورت ما از خانواده جدا شدیم ، احساس میکردم روی ابرها راه میروم ، زمانیکه دستم را در دستش گرفت، تمام دنیا مال من شده بود، بمن گفت سیما چه حسی داری! حس غیر قابل بیانی بمن دست داده بود،این حس را هیچوقت نتوانستم بعدها بدست بیاورم، فرح بخش و زیبا بود، نتوانستم کلمه ایی برایش پیدا کنم، موقع خوردن بستنی نگاهش میکردم، و هنوز باورم نبود که در کنار مختار هستم، او نیز همین احساس را داشت، و شروع بخواندن ترانه مورد علاقه اش که برای عشق سروده شده بود از خواننده ستاره شرق ، ام کلثوم کرد ، روزهای خوب زندگیم شروع شده بود، هر چیزی را که می‌دیدم زیبا بود، نگاهم به لامپهای چشمک زن خیابان خورد پرتویی نورافشان و بی سابقه داشتند ،آسفالتی که رویش راه میرفتم ،درعجب بود که تا کنون چنین آسفالت نرم و تمیز را ندیده بودم، بخانه که رسیدیم ، بنظرم می‌رسید که مادرم بهترین شام را درست کرده بود، رنگ زندگیم بگونه ای دلخواهم شده بود،
با آوازهای قشنگی که زیر گوشم زمزمه میکرد مرا به رویای دست یافتنیم میرساند و نهال خوشبختی که در دلم نشانده بود ، با اشکهای شوق ، آبیاری میکردم ، افکارم به شکل رنگین کمانی در آمده بود، و در کنار مختار چیزی برای خراب شدن زندگیم وجود نداشت، واین حس خوب در چهره ام کاملا نمایان بود، بطوریکه لبخند از روی لبم محو نمیشد و گاهی به قهقهه تبدیل میشد .
شش ماه بعد جهیزیه ام آماده شد، شب عروسی با جشن بی نظیری در حالیکه دستم در دست داماد بود، خوشی و خرمی و غرور و افتخار را میدیدم ، وقتی کسی هست که اینقدر مرا دوست دارد و ستایشم میکند ، چنین بزمی برایم ، بالاترین اوج سر خوشی و نشاط را به ارمغان می آورد، و من مختار را مایه خوشبختی و موفقیت خود می‌دانستم ، لحظه ای بعد دستم را گرفت و با نوای موسیقی شورانگیزای که رقص قاصدکها را تداعی میکرد با هم رقصیدیم.
دنیای من آن شب فرق داشت و به سر حد خوشی رسیده و غرق در ژرفای عشق شده بودم ، سوار ماشین تزیین شده که شدیم، مختار با انگشت روی شیشه بخار کرده نوشت : عاشقهای واقعی . و در حالیکه با کاروان همراهان در شهر گشت میزدیم ، برایم یک تکه آواز قشنگ از عبدالحلیم حافظ را خواند ، مجذوب و مدهوش شعر و کلمات آسمانی شده بودم که روح مرا به پرواز در آورده بود، روزهای شادی بخش و خوب زندگیم فرا رسیده بود، صبح ها که آماده رفتن به سرکار می‌شد ، با کلماتی همچون عزیزم، جانم، خانمم مرا خطاب میکرد، امید ، توام با شور و نشاط جوانی از من بچه آهویی زبل و رمیده ساخته بود ، آن روزها برای پاگشا ، مرتب به مهمانی های فامیلی که برای ما تدارک دیده بودند، میرفتیم ، بعد از مدتی دگرگونگی در خودم احساس کردم ، وقتی نزد دکتر رفتم ، با انجام آزمایش و سپس اعلام نتیجه آن ، مژده بارداریم را شنیدم و با خوشحالی به مختار گفتم ، دو جعبه شیرینی برای خانواده خودش و خانواده‌ من ، بخرد ، همگی تبریک بما گفتند، پس از مدتی حالم گرفته شد و بیشتر مواقع از تهوع می‌نالیدم و با گذشت زمان ، بهتر شدم در حالیکه ماههای بارداری را طی میکردم خوشحال بودم که با آمدن بچه، شیرینی زندگیمان رونق و صفایش افزونتر میگردد، بلاخره آنشب درد زایمان بسراغم آمد، بهمراه همسرم به زایشگاه رفتیم ، خانواده هایمان نیز ، منتظر آمدن نوزادمان بودند، با دردهای شدید، دختری به زیبایی فرشته ها بدنیا آوردم، نام او را گلزار گذاشتیم و خوشحالی منتظران چند برابر شد.
پدر مختار که در یکی از روستاهای بهبهان زمین کشاورزی بزرگی داشت ، منزلی در جوار زمینش ساخت و با کل خانواده بجز، سحر وحسن به آنجا نقل مکان کردند ، سحر و حسن بخاطر ادامه تحصیل نزد ما ماندند.
سحر به دبیرستان میرفت و حسن هم سال آخرش بود. مختار گاهی از درد در ناحیه شکمش می‌نالید ، برادرش حسن او را نزد دکتر برد، سونوگرافی برایش تجویز شد ، و بعد اعلام کردند که برای پاتولوژی به تهران برود ، من چون دخترم گلزار شش ماهه بود ، همراه آنها نرفتم، اما از نگرانی دل توی دلم نبود ، احساس میکردم بام دنیا روی سرم خراب شده ، شوهرم زیاد به بیماریش اهمیت نمیداد، روزها فقط ذکر خدا میکردم و نذر برای سلامتی عشقم که به سختی توانسته بودم او را بدست بیاورم ، سحر خواهر شوهرم کمک حالم بود و هر دو همدیگر را دلداری می‌دادیم .
مختار بهمراه برادرش از تهران برگشتند و ما منتظر جواب آزمایش ماندیم ،وقتی شوهرم سر کار میرفت، حسن بیشتر کارهای بیرون منزل را برایمان انجام میداد، یکروز همسرم را از سر کار ، بعلت درد شدید به بیمارستان رسانده بودند، وقتی حسن موضوع را بمن گفت از ناراحتی بی هوش شدم ، راضی بودم خودم بیمار شوم ، اما مختار دوچار هیچگونه مرض و بلایی نشود، سحر با ریختن آب به صورتم حالم را جا آورد فورا خودمان را به بیمارستان رسانیدیم، شوهرم را که دیدم ، گفت نگران مباش، دکتر گفته، جواب آزمایشت رسیده، باید بخشی از توده را از شکمم در بیاورند، ،انشاالله هیچی نیست، به یاری خدا خوب میشوم، و من همچنان اشک میریختم، مختار گفت تو با سحر و بچه بخانه بروید ،دو روز بعد عملش انجام شد ، از اتاق عمل که بیرونش میاوردند حسن بالای سرش بود . آنموقع زوار ها پای پیاده بسوی کربلا میرفتند و من نذر کردم که مختار اگر سالم و خوب شود ،پیاده برای زیارت امام حسین به کربلا برود ، هر روز من و خواهرش به بملاقات او میرفتیم ،دائم دعا و نماز میخواندم و هنگام سجده گریه میکردم که غده اش خوش خیم باشد، آن روزها دستهایم پر از طلا بود ، و هر النگویم را نذر یک امام زاده ای میکردم که همسرم شفا بگیرد و جواب نمونه برداری خوب از آب در بیاید ، یکروز عصر که همراه خانواده مختار و خانواده خودم به ملاقات رفتیم ، متوجه شدم که خانمی به ملاقات او آمده ، شیک و آرایش کرده، تا ما را دید ، خداحافظی کرد و رفت ،سوال کردم این که بود، گفت همکارم بود ، تا اینکه بعد از سه هفته همسرم را از بیمارستان مرخص کردند، پدرش گفت بخاطر سلامتیش به روستا بیایید و همگی نزد آنها رفتیم، جلوی پایش گوسفندی را که نذر کرده بودند سر بریدند و بخشی از گوشتش را به فقرا دادند ، هنگامیکه از گوشت نذری داشتیم غذا آماده میکردیم ،متوجه شدم به گوشیش زیاد پیامک می آمد ،او هم مدام جواب مسیجها را میداد ،و زمان خوابش گوشی را زیر بالشت میگذاشت، که من نبینم یا چک نکنم ،
هوا بهاری بود بخاطر تغییر روحیه اش ، روزها او را روی نیمکتی که رو به زمین کشاورزی بود مینشاندم و برایش میوه و آجیل پوست میکندم، خیلی لاغر وضعیف شده بود، دخترم نوپایم کنار ما راه می‌رفت ودور باباش بازی میکرد.
یک بعد از ظهر که روی نیمکت جفتش نشسته بودم و میوه به او میدادم بمن گفت برو داخل خانه پیش مادرم و اینقدر دور من تاب نخور ،من ناراحت شدم، و گفتم بابات میگه هیچ کاری نکن فقط بشوهرت برس، برگشت و رو بمن کرد و گفت مگر من چه مرضی دارم که شما باید از من بشدت مواظبت کنید ، پیش خودم گفتم چون بیمار است کم طاقت شده و رفتم داخل منزل ، چند لحظه بعد از پنجره یکی از اتاقها نگاهش میکردم که یکوقت از روی نیمکت نیفتد، و دیدم با گوشیش دارد حرف میزند، بعد از چند دقیقه آرام به نزدیکی او آمدم، صدای زنی را می‌شنیدم که با او حرف میزد و بعد مختار گفت عزیزم ناراحت نباش حال من خوب است و حرفهای دیگر که نشان از صمیمیت بین آنها میداد .
پشت سرش ایستاده بودم و به حرفهایش گوش میدادم، وقتی مکالمه اش تمام شد بهش گفتم با کی داشتی صحبت میکردی ؟ گفت با رفیقم ، ناخوداگاه خیلی ناراحت شدم و برای اینکه متوجه نشود بداخل منزل برگشتم. شب تا فرصت شد گوشیش را چک کردم و فورا شماره را برداشتم ،با گوشی خودم زنگ زدم صدای یک زن بود ، افسرده شدم و هیچی نگفتم، این رابطه را به حساب بیماریش گذاشتم ، چون بشدت دوستش داشتم در دلم گفتم ، حتما احتیاج به روحیه دارد ،روزها می‌گذاشت و این تلفنهای یواشکی او که تکرار میشد من را آزار میداد . جواب آزمایش که از تهران آمد ، دکتر گفت غده اش قابل درمان است ،و تا یکسال نیم میبایست شیمی درمانی شود، من بهترین غذاها و آب میوه طبیعی برایش فراهم میکردم ، تمام توجهم به سلامتی او بود، بعد از مدتی که حسن میخواست به سربازی برود بهمراه سحر به بهبهان برگشتیم ،مختار خیلی بد اخلاق شده بود، تازه از روستا به شهر برگشته بودیم ، که کسی در میزد ، حسن در باز کرد ،با تعجب دیدم همان خانمی که در بیمارستان به ملاقاتش آمده بود وارد شد ،حسن او را به اتاق پذیرایی که همسرم بود برد، من هم خوشحال شدم که همکارش به دیدن او آمده ، شوهرم اصرار کرد که برای شام پیشمان بماند ، شام مفصلی درست کردم، متوجه شدم که آن خانم رفتارش ناجور است و عشوه زیاد میریزد ، اما بخاطر بهتر شدن روحیه مختار اهمیت ندادم و گذشت کردم، حسن برایش تاکسی گرفت و تا دم در بدرقه اش کرد. مختار که دیگر درحال بهبودی بود قرار شد سرکار برود ، من و حسن در مدت بیماریش او را حمام و تمیز میکردیم، تمام فکر ذکرم این بود که هرچه زودتر حالش خوب شود،
مختار سرکار رفت و هر روز که می‌گذشت بد اخلاق تر از قبل میشد و همچنان تلفن‌های مشکوکش ادامه داشت ، حسن قبل از رفتن به سربازی چند بار بخاطر درگیرهایش با من، به او تذکر داد.
حسن که به سربازی رفت، مختار از بد خلقی هایش دست نمیکشید ، چهارشنبه عصر که از راه میرسید ما را تا جمعه شب به روستا می‌فرستاد ، و خودش نمی آمد، چندین بار این رفتن ها به روستا تکرار شد، به منزل که میامدم، آثاری از اینکه یک نفر اضافه در خانه مان آمده ، پیدا بود، یکبار دو ساندویچ نیم خورده و دو شیشه نوشابه در زباله دیدم، ولی سکوت کردم ،در ذهنم اینگونه تفسیر کردم حتما دوستش پیشش آمده، هفته بعد که باید به روستا می‌رفتیم ،گفتم از رفتن به روستا خسته شده ام و نمیروم، دعوا مفصلی با من کرد و بعلت همکاری سحر با من، به او نیز تشری زد و دوباره ما را به روستا برد. روبروی منزل ما، مطب دکتری بود که دروبینش رفت و آمد خانه ما را نیز ضبط میکرد، و با خانم دکتر سلام علیکی داشتم، چون بین من و مختار در خانه درگیری‌هایی بود ،صدایمان بگوش آن خانم رسیده بود، یکروز خانم دکتر مرا در کوچه دید و صدایم کرد و گفت: چرا این همه جر بحث دارید ؟ من که خیلی اذیت بودم ، گفتم نمیدانم علتش چیست ، مختار در شکمش غده ایی دارد و شیمی درمانی میشود، فکر کنم بخاطر این بهانه گیر شده، او گفت : ولی فکر نکنم این دلیلی برای درگیری با تو باشد ، یک سوال دارم، چرا پنج شنبه و جمعه بدون شوهرت میروی روستا و او را تنها میگذاری؟ برگشتم و گفتم، همسرم ما را اجبار می‌کند که برویم به پدر مادرش سر بزنیم،
خانم دکتر گفت : بگذار تصاویر دوربین را برایت باز کنم ، ببین این کی است ، که وقتی شما نیستید میاید پیش شوهرت ! . وقتی فیلمهای گرفته شده را دیدم گفتم ای وای این همان همکارش مهرناز خانم است ! نمیدانستم چگونه این مسئله را جلو خانم دکتر جمع کنم، اشکم سرازیر شد، خانم دکتر گفت : عزیزم شوهرت جوان است ، چرا او را تنها میگذاری؟ و کلی حرفهای دیگر.
رفتم خانه ، خیلی ناراحت شدم ، شب با ناراحتی موضوع را به مختار گفتم ، وای چه جنگی بین ما براه افتاد ، حتی با کمربند مرا زد ، سگک کمربند به گردنم خورد وخون جاری شد، سحر و دخترم در اتاق کز کرده بودند، با شجاعت گفتم دیگر به روستا نمیروم ،همان شب جایش را از من جا کرد و در اتاقی که قبلا حسن میخوابید رفت ،تا مدتی دعوا داشتیم ، کلا مختار با من قهر کرده بود ، هرچه حرف میزدم ،جوابم را نمیداد، و غر میزد و میگفت این منزل‌ را که نزد مطب است باید تحویل صاحبخانه بدهم و جابجا کنیم ، او از خانم دکتر بدش می آمد .
از طرف اداره ، زمینهایی به همه کارکنان داده بودند ، این زمین‌ها در آخر شهر و نزدیک قبرستان بود، توانایی جابجایی و کرایه منزل در محل خوبی نداشتیم ، من که میخواستم دلش را بدست بیاورم به او گفتم طلاهایم را میفروشم تا منزلی در زمین مان بسازیم ،شوهرم وامی گرفت ،و با دو افغانی شروع بکار ساختن زمین کرد ، من نیز بهمراه خواهر و مادرم و با سحر ، در ساخت خانه کمک دست او بودیم و سنگ تمام گذاشتیم، وقتی تقریبا دو اتاق با آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام آماده شد، ما را به منزل خودمان جابجا کرد، محل ما جای نامناسبی بود، خیلی از شهر دور بودیم و امکاناتی نداشتیم ودور و اطرافمان خانه های نیم ساز و پر از کارگران فصلی ساختمانی بود ، شبها می‌ترسیدم. شوهرم هم دیر میامد، وقتی میگفتم که چرا زودتر به منزل نمی آیی، توجهی به حرفم نمیکرد، زندگیمان اسفناک بود ، کف حیاطمان خاکی و دور و برمان نخاله های ساختمانی زیاد بود ، با اینکه مختار بدخلق و بد رفتار شده بود اما همچنان او را مثل گذشته خیلی دوست داشتم، تمام درگیریها را به پای بیماریش میگذاشتم ،تابستانها که سحر به روستا میرفت تنها همسایه و همدم من ، کمی آنطرف تر ، پیرزنی بود که با دخترش زندگی میکرد و آنها گاهی به من سر میزدند، چون بابت ساختن منزل بدهکار بودیم، غذا و پوشاکم مناسب نبود ، حسن که به مرخصی می آمد و کمابیش از برخوردهای بد مختار با من مطلع میشد از من دلجویی میکرد و میگفت مختار باید بداند که شما بهترین زن دنیا برای او هستید، یکبار که مهرناز را در ماشین مختار دیده بود دعوا شدیدی با او کرد اما بی فایده بود ،چون هنوز آنها با هم در ارتباط بودند و بخشی از خرجی من و دخترم را برای معشوقش خرج میکرد، .گاهی که مادرم بمن سر میزد ، میگفت چرا اینگونه مثل فقیرها در زجر و عذاب زندگی میکنی، من به دروغ میگفتم که الان دستمان خالی است ، چون خانه درست کرده ایم . برای مدتی رفتار مختار کمی خوب شد و قهر بودن را کنار گذاشت و در کنار هم می‌خوابیدم .
حالم که بد میشد، مختار بیخیال بود، بهمراه مادرم به دکتر مراجعه کردم ،آزمایش نوشت ، وقتی جوابش را مادرم آورد ، گفت مبارک است تو بارداری، اول کمی ناراحت شدم ،بعد در دلم گفتم شاید این بچه سبب خیر شود و روی اخلاق پدرش تاثیر بگذارد، مادرم سفارش کرد که بیشتر مراقب خودت باش، شب که شوهرم آمد تا به او گفتم که حامله هستم ، جنگ و دعوای سختی به راه انداخت ، بمن گفت این خانه را درست کردم چون میخواهم زن بگیرم و تو را طلاق بدهم .دهنم هاج و اج‌ ماند.
مختار که از شنیدن خبر بچه دار شدنم عصبانی شده بود گفت : فردا میبرمت دکتر تا بچه را سقط کنی ، گفتم چرا ؟ گفت همین که من میگویم . مرا که نزد ماما برد ، ماما گفت فرزند شما سالم است و شما نمیتوانید اینکار را بکنید و ما را ارجاع داد به کلینیک خانواده ، خانم دکتر گفت چرا میخواهید اینکار بکنید من گفتم همسرم بیماری خاص دارد و توانایی نگهداری از بچه دوم را نداریم، خانم دکتر گفت باشه، شما فرمهای داخل این پوشه ای را پر کنید تا مخارج بچه را بدهیم، افرادی هستند که منتظر فرزند میباشند ، ما نوزاد را پس از تولد به آنها میدهیم ، برگشتم پیش مختار توضیح دادم که پرونده را پر کنم یا نه، با بی میلی گفت بشین تو ماشین تا برویم ، تا رسیدن به منزل کلی با من دعوا کرد، گفتم من چکار کنم این بچه خودت است ، توی سرش میزد که من بچه نمیخواهم، خیلی ناراحت شدم ،دوباره جای خواب خود را از من جدا کرد، حسن می‌دانست که برادرش بد رفتار است ،وقتی موضوع را به او گفتم ،که میخواهد مرا طلاق بدهد خیلی ناراحت شد، حسن جریان ما را به پدرش گفته بود و پدرش سخت با او دعوا کرد، اما مختار که دارای معلومات بالایی از زبانی بازی بود ،توانست پدر خود را آرام کند، به خانم دکتری که قبلا همسایه مان بود زنگ زدم و داستان را برایش تعریف کردم، او که می‌دانست که مختار نسبت به زندگیش با من بی تفاوت است ،گفت معرفیت میکنم به خانم دکتری که رایگان تمام کارهایت را تا پایان زایمان انجام بدهد، چندی بعد با خواهر شوهرم سحر رفتیم پیش خانم دکتر و سونوگرافی که انجام داد ،گفت بچه ات پسر است ، من خیلی خوشحال شدم و در دلم گفتم حتما مختار نیز شاد میشود، آنشب دوباره نسبت به من بی تفاوت بود و کنار گیری میکرد و حرفی نمیزد ،
وقتی بهش گفتم ، بچه مان پسر است ،بدون اینکه حرفی بزند و نگاهی بمن کند حمام که کرد به اتاقش رفت و خوابید ، رنج نه ماه بار داری را تنهایی کشیدم، بخاطر اینکه او ناراحت نشود حتی خانه پدرم نمی‌رفتم و مادرم وخواهرم بمن سر میزدند و کمکم میکردند، از نظر روحیه خرد شده بودم، ولی چون زندگیم را دوست داشتم سکوت میکردم ، حسن که آمد و رفتار مختار را دید گفت: بهتر است به یک روانشناس معرفیش کنیم ، شاید بهتر شود،
درضمن خبر خوبی بمن داد ، گفت: شنیدم که مهرناز ازدواج کرده است ، از خوشحالی دستانم را بالا بردم و گفتم خدا را شکر که عدو از زندگیم بیرون رفت .
خانم دکتر، روانشناس خوبی را که مخصوص بیماران خاص بود به ما معرفی کرد و حسن او را نزد آن روانشناس میبرد واخلاقش هنوز بد بود ، و من بخاطر فرزندانم تحمل میکردم.
شبی که درد زایمانم شروع شد ، سحر به خانم دکتر زنگ زد و او بیمارستانی را که قبلا با هماهنگی کارهایم را رایگان انجام میداد به ما معرفی کرد ، همراه مادرم با ماشین پیکان خودمان که مختار راننده اش بود به زایشگاه رفتیم .فردا صبح که بهمراه پسرم کیوان بخانه برگشتم، متوجه شدم که مختار برای آمدنمان تدارک دیده بود و سور سات کوچکی برپا کرده و بچه را در بغل گرفت و من از این بابت خیلی خوشحال شدم ، بمادرم گفتم مثل اینکه اخلاق شوهرم بهتر شده ؟! مادر بیچاره ام گفت: خدا کند ، حتما پا قدم پسرش است . تا مدتی فکر میکردم که چون بچه پسر است ،اخلاقش خوب شده ، البته کماکان نزد روانشناس میرفت، شش ماه از این موضوع گذشته بود، که باز هم پرخاشگریش شروع شد ،روزی که مادرم پیش ما بود صدایش را بلند کرد، مادرم ناراحت شد و گفت : آقا داماد ، زن به این خوبی که نه اهل لباس و تیپ است نه بریز بپاش دارد و نه خورد و خوراک خوب و آنچنانی از تو طلب میکند ،برایت یک پسر و یک دختر دست گل آورده ، آخه چرا شما حتی با ملایمت با دختر من رفتار نمیکنید؟! مختار از همین یک کلام حرف حق از کوره در رفت و برگشت بمادرم گفت: اگر خیلی دخترت را دوست داری ، او را با خودت ببر، من او را نمیخواهم ،مادرم گفت الان دخترم دو بچه دارد، من که نیامده ام زندگی شما را خراب کنم، اما اینگونه رفتار خشن و نامناسب برای زندگی کردن نیست بلکه برای عذاب دادن است ، نمیشود شما به راه خودتان بروید و بچه ها و زنت در عذاب باشند . خلاصه درگیری لفظی بین آنها پیش آمد، مختار سالی که دوازده ماه بود هشت ماه آن ، قهر بود، و دوباره جایش را جدا کرد ، و از آن به بعد وقتی به خانه می آمد ، نه سلامی نه علیکی میکرد و مانند غریبه حمامی میکرد و می‌رفت به اتاقش و بعد تنها میخوابید ، گاهی دخترم گلزار که به طرفش میرفت ، بهش میگفتم به بابا بگو غذا آماده است آیا میخوری ،به دخترم میگفت نه، از این همه قهر و بدخلقی خسته شده بودم ،آرزوی یک لبخند از سمت او را داشتم و دل تنگ ترانه های فریدن اتریش او که اوایل عاشقیم برایم میخواند بودم، دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم ولی او بی تفاوت و سرد و همیشه قهر بود ،با اینکه روانشناس می‌رفت اما نتیجه ایی مشاهده نمیشد و تغییری در اخلاقش نداشت .
یک روز دم در اتاق نشسته و داشتم کیوان را شیر میدادم ،سحر سال آخر دبیرستان بود و در حیاط در حال درس خواندن بود ، صدای در زدن آمد، سحر در را باز کرد، دیدم ماموری که پرونده ایی در دستش داشت
گفت، سیما خانم اینجا هستند ،از جایم پریدم، و رفتم در حیاط ، مامور گفت این شکایت از طرف همسرتان است که درخواست طلاق شما را داده، از تعجب دهانم باز ماند، مامور گفت اینجا خانه پدرت است ؟ به مامور گفتم نه این خانه همسرم یعنی خانه خودم است،مامور گفت پس چطور در کنار هم زندگی میکنید !؟ شوهرت درخواست جدایی داده !. لطفا رسید این نامه را امضا کنید و یک برگ بدستم داد ، در را که بستم ،انگاری پاهایم مال خودم نبود، فشارم افتاده و سست شده بودم ، همانجا پشت در نشستم و سیر دل گریه کردم ،سحر که هاج واج مانده بود ،گفت : معنی اینکارهای مختار را نمیفهمم ، واقعا که شورش را در آورده.
تا شب که مختار عمدا دیر وقت آمد،دل دماغ هیچ کاری را نداشتم ،وقتی رسید یکراست رفت حمام و دوش گرفت ،بعد از حمام میخواست به اتاقش برود جلویش را گرفتم و برگه را نشانش دادم، سرم داد زد و گفت از تو خسته شدم، من بچه دوم را نمیخواستم ،تو پای مرا بستی ،من سعی داشتم که گلزار را بخودم وابسته کنم وتو را طلاق بدهم ،تو آبروی مرا بردی. تو برای خانم دکتر از سیر تا پیاز زندگیمان را تعریف کردی، مادرت آن روز با من دعوا کرد ، من دیگر چشم دیدن تو را ندارم، هرچه زودتر میخواهم طلاقت بدهم و راحت شوم، دست پایت را جمع کن و برو .
در چنین مواقعی دل درد و سر درد عصبی بسراغم می آمد و حالم که بد میشد، فقط با قرص آرام بخش میتوانستم بخوابم، فروغ زندگی برایم تاریک شده بود، سحر دوستم داشت ولی توان حرف زدن و دفاع کردن از من را نداشت، از فردای آن روز مرا با نام هوی صدا میکرد ، مستأصل شده بودم من که به خانم دکتر و مادرم هیچی نگفته بودم ، و بیخود بهانه می‌گرفت و زده بود به سیم آخر، وقتی به خانه می آمد میگفت: هوی لباسم را اتو کن، هوی کفشمو واکس بزن ، هوی شامم را بیار ، هوی بچه هاتو از من دور کن ، هوی ونگ ونگ کیوانت را خفه کن ، آنقدر ذلیلم کرده بود که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم، چون دوستش داشتم و امیدوار بودم که تغییر کند در مورد برگ احضاریه دادگاه به خانواده ام چیزی نگفتم ،مختار میدانست که چقدر برای تامین هزینه های بیماریش زجر کشیده بودم ، خودم نان و چای میخوردم، و غذای خوب را به شوهر و دخترم میدادم، یا مانده های ته دیگ را با نان میخوردم، به سر و وضع و لباسم بخاطر خرج نتراشیدن نمیرسیدم ، احترام خانواده شوهرم را بیشتر از خانواده خودم نگه می‌داشتم و برایم آنها عزیز بودند.
تمام گذشتها و خوبیهای مرا ، حسن و افراد خانواده اش دیده و طرفدارم بودند، بجز خودش که من را هوی صدا میکرد ! مثل اینکه یادش رفته بود ،که زمانی چه حرفها و ترانه هایی برایم میخواند و میگفت عشق من و تو از شیرین و فرهاد ، منیژه و بیژن، لیلی و مجنون بالاترست.
احساس میکردم که مختار را عوض کرده بودند و این مختار من نبود ، شب تا صبح کابوس می‌دیدم و دوست نداشتم از او جدا شوم.
در چشم مختار خوار و ذلیل شده بودم، مدتها بود که سربازی حسن تمام شده بود ، روزی منزلم آمد، با او درد دل کردم، با افسوس سری تکان داد و آهی کشید و گفت ؛ مختار بمن گفته شما را خانه پدرت ببرم ،حالا خودت را آماده کن ، تا مدتی خانه پدرت بمان ، شاید نبود تو، رویش تاثیر بگذارد، وقتی بعد از مدتی مختار سختی کشید دنبالت می آیم.
اینگونه شد که من با چشم گریان با پسر دوساله و دختر پنج ساله ام ، بدون خرجی برای امرار معاش ، سر بار پدر پیر و مادرم شدم.
علاوه بر من و بچه هایم ، خانواده برادرم نیز با پدر و مادرم زندگی میکردند، پدر بیمارم سرجا افتاده بود و باید او را تر و خشک میکردیم، به گناه عشق ورزیدن به زندگیم و دوست داشتن همسرم ، بخانه پدرم آمده بودم ، شب و روز گریه میکردم ، در خانه پدرم بودم ولی فکر و حواسم نزد منزل خودم و مختار بود ،که خدای نکرده بیماریش برنگردد.
برادرم دو پسر داشت ،و پسرهای او با بچه های من هر روز بگو و مگو داشتند ، مصیبت‌هایم زیاد تر شده بود، تا آن که بعد از دو هفته بچه ها با هم درگیرتر شدند ،
از روز اول که ما آمده بودیم احساس کردم که سربار خانواده هستم، چون برادرم با سر سنگینی جوابم میداد، زن برادرم دعوا را شروع کرد، من در این مدت در خودم بودم و اتوماتیک کارهای پدر و بچه هایم را انجام میدادم بیشتر مواقع در گوشه ای کز کرده در خود فرو میرفتم،برادرم بمن گفت ،بچه های مردم را تحویل پدرشان بده ، فقط خودت حق داری اینجا بمانی تا تکلیفت روشن شود، من منتظر بودم که حسن بعد از یک هفته دنبالم بیاید ، اما خبری نشد، خودم زنگ زدم به حسن که بیا اینجا ، بچه ها پدرشان را میخواهند و درضمن برادرم اینگونه بمن گفته، با حسن راحت بودم ،چون می‌دانست که من زن بسازی هستم ، حسن توضیح داد که مختار هنوز پا فشاری روی درخواست طلاق را دارد ، وتا چند روز دیگر دوباره نامه برایت میاید، که دادگاه بروی.
با شنیدن این حرف وا رفتم و گفتم ؛ من با تمام رفتار و کردار مختار در این مدت ساختم و با اینکه سر و گوشش میجنبید از هیچ خدمت و کوششی برای او دریغ نکرده و نگذشتم ،حقم این نیست ،حسن گوش میکرد، و گفت من همه خوبیها و فداکاری‌هایت در حق مختار و خودمان را میدانم، اما متاسفانه مرد میتواند زنش را بدون هیچ عذر و بهانه ای طلاق بدهد . دیگر تحمل شنیدن را نداشتم، فقط گفتم بیا بچه ها را ببر. موبایل که در دستم بود افتاد و خودم روی زمین ولو شدم و با هق و هق ،آرام آرام اشک میریختم، فکر میکردم چرا اینقدر زن بدبخت است، مشکلات بودن با مرد غیر نرمال را تحمل میکند و آخر هم بی نتیجه از خانه و زندگی خودش به بیرون پرتابش میکنند . روزهایم شده بودند غصه خوردن و لعنت فرستادن به این سرنوشتم،
حسن آمد و بچه ها را برد ، دیگر آرام و قرار نداشتم، مانند دیوانه ها دنبال گمشده هایم میگشتم ، خواب و خوراکم کم، و حس آرامش و راحتی از من گرفته شده بود ،خود را در خانه حبس کرده و فقط کمک مادرم بودم و یا به پدر رسیدگی میکردم، بعد از آن
چندین بار به حسن زنگ زدم ،که بچه ها را بیاور ، آخرین بار حسن از قول مختار جواب داد ، شما که گفتید برادرت ناراحت میشود که بچه ها آنجا باشند، بخاطر این حرف ، مختار گفته، بگذار پیش خودمان زندگی کنند، توضیح دادم که من اینجا بیچاره و داغونم، بچه ها هم که نیستند بدتر شده ام، حسن گفت نگران مباش سحر نگهدار بچه ها هست ، خودم هم بچه ها را به پارک وتفریح میبرم، مختار هنوز برای معالجه نزد روانشناس میرود ، به حسن گفتم شنیده ام که روانشناس، منشی بنام عاطفه دارد ، مهرناز لعنتی شوهر کرد، و حالا نوبت عاطفه خانم است ! ، بمن گفته شده عاطفه هوای مختار را خیلی دارد و زیاد از حد به او توجه میکند .
دو ماه بود که گلزار و کیوانم را ندیده بودم و تو این فکر بودم که به دادگاه بروم تا وقت ملاقات برای دیدن بچه هایم بگیرم ،
یک بار برای تشکیل پرونده که به دادگاه رفتم ، و نتیجه ایی نگرفتم ، خیلی عصبی شدم، که چرا دستم به هیچ جا بند نیست،تا اینکه نامه ای جهت طلاق برای رجوع به اتاق شماره یک دادگاه بدستم رسید، آنشب از بس فکر کرده بودم تا صبح خوابم نبرد با چشمان قرمز به آرامی به دادگاه رفتم . در سالن انتظار مختار را دیدم، او بر اثر بیماری که دیگر عود نکرده بود، اندامش خوشتراش و لاغر شده بود ، لباس تمیز و شیکی پوشیده و تیپ کرده بود ، گوشیش چند بار زنگ خورد، و خیلی یواش با طرف مقابلش حرف میزد، با وجود ذلت و آزاری که از او دیده بودم ، عشقش با آن آوازهای مسحور کننده از عبدالحلیم حافظ که برایم میخواند از دلم رفتنی نبود ، من از دیدنش خیلی خوشحال شدم، به اتفاق هم به اتاق شماره یک رفتیم ، از حس همجواری با مختار یادم رفته بود که برای چه آمده بودم، قاضی نگاهی بمن کرد و گفت دخترم چرا میخواهی جدا شوی؟ با تعجب گفتم؛ من! من که زندگیم را دوست دارم ، از همسرم و بچه هایم راضیم ، من دوست ندارم از آنها جدا شوم، قاضی رو به مختار کرد و گفت: آقا چرا میخواهی طلاقش بدهی؟ مختار گفت دوستش ندارم .
قاضی نگاهی به مطالب پرونده کرد ، سپس با توجه به مراجعه اول من برای گرفتن وقت ملاقات با فرزندانم ، که سوال آنها و جوابهای من در آن پرونده درج شده بود، سرش را بالا آورد و رو به مختار گفت: زنی که بارها از دست شما کتک خورده، موهای سرش را هنگام عصبانیت های خود کشیدی و خوراک و خرجی و لباس مناسب برایش تهیه نکردی، بدتر از اینها خیانت هم کردی ، و هزینه های زندگی را خرج خانم بازیهایت کردی و الان میخواهی که از او جدا شوی ؟! ، آقا شما همچین زنی را دیگر پیدا نمیکنید. لطفا بروید و سه ماه دیگر بیایید . شوهرم بی خیال راهش را کشید و رفت و من با حسرت نگاهش میکردم، چرا که ترس از جدا شدن داشتم ، و هربار که به درون خود برمیگشتم احساس پیر شدن را میکردم.
نامه ملاقات فرزندانم را از قاضی گرفتم،
بعد از دو ماه که بچه هایم را می دیدم ، فقط اشک می‌ریختم ، می‌بوسیدمشان و بویشان میکردم ، کیوان که وابسته به سحر و پدرش شده بود از من غریبی میکرد، چند روزی بچه ها ماندند ، اما چون خودم سربار بودم و حقوق و درآمدی نداشتم ،نمیتوانستم از آنها نگهداری کنم ،دوباره به حسن زنگ زدم که بیاید و بچه ها را ببرد ، حسن که آمد بمن گفت: بچه ها با اینکه خیلی ما به آنها رسیدگی میکنیم، اما گاهی بیقراری و بی تابی میکنند، انگاری گمشده ای دارند، گفتم اینها را باید مختار بفهمد و بداند که مادر بچه ها در این دادگاه و آن دادگاه نبرد و مرا سر زندگیم بگذارد . حسن گفت دوباره با مختار حرف میزنم شاید از خر شیطان پیاده شود.
مستأصل شده بودم ، شبها تا صبح خواب می‌دیدم ،که بچه هایم کنارم هستن، و مختار دست توی موهایم میکشد، و زیر گوشم آهنگهای عاشقانه اش را میخواند ،صبح که بیدار می شدم، میدیم خبری از خوابها خوش نیست، و از افسردگی گریه میکردم،
در خواب به مختار آویزان میشدم و التماس میکردم که مرا ببخشد ، و طلاقم ندهد، چون بدون وجود او و بچه ها میمیرم، و او را می‌دیدم که دستم را گرفته و به منزلم میبرد ،اما اینها خوابی بیش نبود، که روزم را خراب میکرد.
در این وضعیت بودم که پدرم نیز فوت کرد و حامیم را از دست دادم، پدر و مادر مختار بهمراه حسن در مراسم فاتحه خوانی پدرم آمدند، سر قبر پدرم از روح او میخواستم که فرجی شود که مختار من را به زندگانیم بر گرداند، یک روح و جسم بدون هدف شده بودم، انگیزه ای نداشتم، فقط روزم را شب میکردم و زندگی برایم معنی نداشت، هفته های تنهائیم بسرعت میگذشت و ارمغان آن یاس و حرمان و نامیدی بود که تمام وجودم را گرفته بود.
پدر مختار مرد مهربانی بود ،از مختار خواسته بود ،که چون وضعیت روحیه ام با فوت پدرم بدتر میشود ،مرا سر زندگی و نزد بچه هایم ببرد، اما مختار لج باز و یکدنده بود و قبول نکرد.
با ستاره همکلاسی قدیمیم که همسایه منزل پدرم بود رفت و آمد میکردم، برادر ستاره با مختار دوست بود ، بخاطر اینکه از وضع و حال مختار توسط برادرش مطلع شوم، با ستاره گاهی گفتگو میکردم ، برادرش میگفت که دکتر از او خواسته تا بهبودی کامل نزد روانشناس برود، و بین مختار و منشی روانشناس عشقی پدیدار گشته ، عاطفه خواسته که مختار زنش را طلاق بدهد و با او ازدواج کند ،مختار هم قبول کرده، شنیدن این حرفها دلم را میسوزاند و دلگیرم میکرد، اما چاره ای بجز تحمل کردن نداشتم .
نامه ای از دادگاه برای آخرین بار بدستم رسید ،
طبق تاریخ ذکر شده به دادگاه رفتم .در راهرو روی صندلی نشسته بودم، مختار که آمد، گوشیش مرتب زنگ میخورد و کلماتی از این قبیل ؛ عشقم، عزیزم صبر کن، می شنیدم. با اینکه در حال جدا شدن بودیم ولی ،نمیتوانستم حس بد و رفتار بدی نسبت به او داشته باشم.
سربازی هر دوی ما را صدا کرد ، دوباره وارد همان اتاق شماره یک و با سلام وارد شدیم،
قاضی رو به مختار کرد و پرسید آقای محترم بعد از گذشت سه ماه آیا فکرهایت را کرده ایی؟ بهتر نیست دست زنت را بگیری و بروی سر زندگیت . مختار گفت آقای قاضی من نمیتوانم همزمان دوتا زن را نگه دارم، قاضی خطاب به مختار گفت مردهایی هستند که بیشتر از این زن دارند و تو میگویی نمیتوانم ؟ ! ضمنا هنوز که زن دومت را اختیار نکرده ایی ! مختار اصرار کرد که هرچه زودتر دستور طلاق را صادر کند، قاضی رو به من گفت، سیما خانم، شما خواسته ای دارید؟ گفتم آقای قاضی از نظر من اشکالی ندارد همسرم با زنش باشد و من هم فقط کنار بچه هایم بمانم، قاضی گفت آقا چه میگوئی ؟ باز هم مختار مرا قبول نکرد. در پایان قاضی بمن گفت : حق طلاق با مرد است ،شما حرف آخرت را بزن ، با بغض گفتم آقای قاضی، میخواهم شوهرم برایم دعا کند که او را فراموش کنم، قاضی خودکارش را روی پرونده انداخت و دو دست خود را روی پیشانیش نهاد و گفت : خدایا چه میبینم. در این پانزده سال خدمتم هر زن و شوهری که برای طلاق می آمدند، به هم توهین میکردند و فحش میدادند، اما این دو نفر چقدر محترمانه از هم جدا میشوند .
حکم صادر شد و قاضی با نامه ایی ما را به دفتر طلاق معرفی کرد که آنجا صیغه طلاق خوانده شود.
به خانه مادرم برگشتم، نسبت به زندگی و خودم بی حوصله بودم، ندیدن بچه هایم ،خراب شدن آشیانه ام که آجر روی آجر آنرا با نخوری و نپوشی و قناعت گذاشته بودم ، خانه ایی که با زحمت و رنج ساخته بودم، و اسباب و اثاثیه ایی که با عشق برای راحتی زندگیمان تهیه کرده بودم ، حالا چگونه میتوانستم آنها را بگذارم و بدون آنها برگردم ، این فکرها وجودم را داغون کرده بود، زبانی برای گفتن این حرفها نداشتم، فقط می‌دانستم ،به کمک و همدردی نیاز دارم ،که آن را هم نداشتم، دنبال معجزه و فرج می‌گشتم ،روزهایم به مرارت میگذشت،خودم را در کنج خانه حبس میکردم،
مختار برای طلاق روز شماری میکرد که زودتر به وصال خود برسد، نداشتن امید و آرزو و نبود آرامش فکری مرا فرسوده و رو به مرگ میبرد ، لعنت بر من و عشق یکطرفه ایی که سوزاندم و ندانستم رهایی از آن هرگز نخواهم یافت .
زمان طلاق یکروز شنبه فرا رسید ،بهمراه برادرم به دفتر محضر دار رفتیم، چهره پیر و مغموم شده ام غم درونم را هویدا میکرد، یکربع بعد مختار با دو نفر شاهد وارد شد.
مختار به محضردار گفت ، خواهش میکنم بگوئید کجا را امضا کنم ، چون میخواهم زودتر خلاص شوم، آقا گفت ؛ سیما خانم شما طلبی ندارید ، گفتم مهریه ام را نمیخواهم و فقط فاکتور طلاهایم که شش میلیون تومان بود و خرج ساخت منزل کرده بودم را نشان دادم ، و گفتم دومیلیون تومان آنرا برای نذر مختار که برود کربلا بخشید ه ام ، شوهرم برگشت و گفت نیازی نیست که پول کربلای مرا بدهی ، گفتم من برای امام حسین و نذر سلامتیت که برایم همیشه مهم است آنرا میدهم، همان موقع مختار یک چک چهار میلیونی برایم نوشت ، و دفتر طلاق را امضا کردیم، بگوش خود شنیدم که یکی از شاهدان به شاهد دیگر آرام گفت، چه زن خوب و محترمی هست، که هنوز بفکر شوهرش هست که سالم باشد، .گوشی مختار زنگ خورد ،پشت گوشی طوری که من بشنوم و ناراحت شوم گفت ، عاطفه عزیزم تمام شد، الان میایم .
با کوله‌باری از درد و رنج که پای راه رفتن را از من گرفته بود، و با خجالت و شرم بهمراه برادرم بخانه رفتم، چون تحمل نگاههای مادرم و مخصوصا زن برادرم را نداشتم در اتاق خودم را زندانی کردم، خوشیهای زندگانی از زمان دختریم که عاشق مختار شدم و بعد از آن زنش شدم در مقابل چشمانم رژه میرفتند، و آه و حسرت از نهادم بلند میشد، آرام برای سیاه بختیم اشک میریختم، میدانستم که مادرم نیز آنطرفتر در آن اتاق دیگر ، همراه با من، در حال گریستن هست، من به این خانه تعلق نداشتم ،مال این خانه نبودم، خانه و کاشانه من جای دیگری بود ،رنجی وصف نشدنی میبردم که جوجه هایم دنبال مادرشان میگردند، در پوچی قرار گرفته بودم، از سر درد و دل درد هیستریک مینالیدم، آنشب بدون شام خوابیدم، چون هیچ امیدی برایم نبود و با غم غصه از محضر برگشته بودم ، تا صبح بالشتم از گریه خیس شده بود،
دنبال مکان و آشیانه اصلی خودم بودم، هدف و انگیزه ام برای ادامه دادن مسیر زندگی مرده بود،فقط تن و جسمی داشتم، توان هیچ کاری و حوصله هیچ حرفی را نداشتم، روحیه ام را از دست داده بودم.
قرار شده بود،پنج شنبه و جمعه ها گلزار و کیوان را بیاورند تا ببینم، در آن هفته شوم، روز شماری میکردم تا وقتی بچه ها را آوردند ،کیوان کوچک شیرین زبانم، برگشت و گفت: تو چه مامانی هستی، چرا پیش ما نیستی و نادانسته یک سیلی از لجش توی صورتم زد، اشکهایی در قلبم و لبخندی بر لبم جاری شد، راه و چاره ای نداشتم و محکوم به همجوار نبودن با فرزندانم شده بودم، ادامه این نوع گذر عمر برایم خیلی سخت بود و خودکشی نیز ، گناهی نابخشودنی . من این زندگی بدون فرزندانم را نمیخواستم ، و راه نجات و فراری نداشتم ،پس باید سوختن و ساختن را بیاموختم، دلم میخواست زمین باز شود و مرا در قعر خود فرو ببرد، از همه کس بیزار شده بودم.
آنروز که ستاره آمد و گفت: مختار، عاطفه را عقد کرده، احساس کردم تیرهای غم جدیدی از هر طرف بسویم میرسد، و درها و روزنه های امید یکی یکی به رویم بسته میشد، از غم به دل گرفته ام سینه ام سنگین بود ، هر روز هنگام نماز از خدا ، طلب و آرزوی مرگ میکردم، در گرداب و ورطه نا امیدی گیر کرده بودم، حوصله کسی را یا اینکه جایی بروم را نداشتم، ستاره حالم را میدانست، گروهی در واتساپ تشکیل داده بودند، مرا نیز در گروه دعوت کرد،بیشتر اعضا دوستان دوران دبیرستانمان بودند، اوایل جواب تلفن و پیامکها را نمیدادم ، دوستان که بمن لطف داشتند احوالم را مرتب می پرسیدند، فکر میکنم ستاره خواسته بود، که آنها هوای مرا داشته باشند،
برادرم وقتی دید که مادر دیگر تنها نیست،خانه اش را ساخت و با زن و بچه هایش از پیش ما رفت، و من کمی حال و هوایم بهتر شد.
شش ماهی از طلاقم گذشته بود، دوستم سکینه در آموزش وپرورش و در قسمت بایگانی شاغل بود، آنها یک نیرو میخواستند و از من خواست بیایم همکارش شوم، با رفتن به سرکار، حالم بهتر از قبل شد ،چون بچه هایم را دیر به دیر می آوردند، همچنان با ندیدن پسرم و گلزار اذیت می شدم، شکایتی تنظیم کردم و
نامه ای گرفتم که هفتگی مانند قبل بچه هایم را ببینم، با مسئول امتحانات اداره زیاد سر کار داشتیم ، روزی به او گفتم، من دیپلم ناقص هستم و آنرا نگرفته ام ، بمن گفت شروع به درس خواندن بکن، تا جایی که بتوانیم کمکت میکنیم، و بلاخره دیپلمم را گرفتم ، و برای ادامه تحصیل، سال بعد که بعضی از روزها به دانشگاه میرفتم ، سرپرست اداره با من همکاری میکرد، کمی روحیه ام عوض شده بود، برای مخارج منزل، مادرم مستمری پدرم را می‌گرفت ، و من حقوقم را خرج بچه ها و دانشگاهم میکردم ، چون همگی همکاران از وضعیتم خبر دار بودند، کمکم میکردند و بعد از مدتی بصورت حق التدریس بعنوان معلم استخدام شدم، و خیلی حالم و هوا و روحیه ام عوض شد، گاهی با دوستانم دورهمی زنانه میگیریم و فارغ از غم میشوم ، اما هنوز بعضی روزها دلتنگ مختار می شوم، و مرتب احوالش را از دخترم میپرسم، دفترخاطراتی تهیه کرده ام و کلی از وقایع زندگیم را نوشته ام ، و هر وقت به اسم مختار میرسم ،قلبم به طپش افتاده و میلرزد، آنروز شدیداً دلم هوایش را کرده بود، بعداز ظهر وقت دکتر داشتم ،به مطب رفتم،در حال برگشت ناگهان مختار را دست در دست زنش دیدم، و هری دلم ریخت، نزدیک که شدیم دست عاطفه را ول کرد، هر دو چشم به چشم همدیگر دوختیم، و به آرامی از کنار هم رد شدیم، بعد از فاصله گرفتن به عقب برگشتم که نگاهش کنم، و همزمان او هم برگشت و نگاهم کرد، آهی کشیدم و ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شد، خیلی دوست داشتم، بجای زنش دست من را میگرفت و سرم را روی شانه هایش میگذاشتم، و از آن آوازهای سحر انگیز دوباره برایم میخواند . با تمام وجود بخاطر جدایمان از درون گریه کردم، با خود میگفتم کاش یکبار دیگر زنده شویم و این اشتباهات را تکرار نکنیم ، که شاید تا ابد در کنار هم بمانیم، آنقدر حواسم پرت شد که یادم رفت داروهایم را از داروخانه بگیرم، بخانه که برگشتم، چهره مختار از جلوی چشمهایم محو نمی شد، تارهایی از موهایش سفید و لاغر شده بود، آنشب را در رویایی بدون تلاطم و آرام تا صبح با مختار حرف زدم و برایم زمزمه های از اشعار ناب عربی خواند ، ایکاش همه اینها خواب نبود.

یکروز که از نقل قول برادر ستاره به او شنیدم که مختار بهمراه کاروانی برای زیارت امام حسین به کربلا رفته ، در دلم شفای کامل و رفع بیماریش را از سومین امام خواستم.
حالا دیگر به این وضعیت عادت کرده ام و خوشحالم که فرزندانم بزرگ شده اند ،با معلمان آنها صحبت کردم که بخاطر وضعیتشان ، بیشتر به بچه هایم رسیدگی کنند ، یواش یواش دارم خودم را پیدا میکنم، و به زندگی عادی بر میگردم، روحیه ام را بیشتر مدیون همکاران و دوستانم هستم، خواستگارهای زیادی دارم ،اما به ازدواج با کسی بجز مختار هرگز فکر نکرده ام . شاید خدا نخواسته که در دلم عشقی بجز مختار نیفکند ، شاید مختار هرگز برای فراموش نکردنش دعایی که از او خواستم برایم نخوانده . قصد دارم ، اگر آن اتفاق نیک رخ نداد ، در آینده با فرزندانم زندگی کنم، و در آنصورت به دخترم وقتی بزرگ شد بگویم ؛ عشق یکطرفه سرانجامی ندارد . اگر خواننده سرگذشتم بودید التماس میکنم برایم دعا کنید ، یا برای وصل و یا برای فصل. به امید آن روز. پایان.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
 
مهاجر
قسمت اول
باید به شما بگویم که دیگر در این دنیا وجود ندارم ،اما با زبان نوه ام از زندگی قدیمم که برای او تعریف کردم شما را از داستانم بی نصیب نمیگذارم . اواخر سال ۱۳۲۸ بود ، ما جنوبی بودیم و فرهنگ خاصی داشتیم، من با دو برادر و مادر و پدرم در زمانی که در جنوب شرقی کشور قحطی عظیمی شروع شده بود ، پیاده راهی غرب شدیم. بگذار برایتان بگویم! که چه گرسنگی و زجرهایی در راه کشیدیم ، مسیر ناهموار و سخت و سنگلاخی را که با طوفان های شنی و گردوخاکهایش گه گاهی برادر چهار ساله ام را که مسولیتش با منی که هفده ساله بودم مدام مریض میکرد . مادرم زن قوی بنیه و زیبایی بود. پدر که مراقب ما مهاجران بود ،در مسیر راه در بعضی از شهرها برای مدتی کارگری میکرد،تا مخارج راهمان در بیاید، او راه را درست نمی‌شناخت ، به هر شهری که می‌رسیدیم، سوال میکرد، در مسیر سفرمان به کاروانی که به غرب می‌رفتند بر‌خوردیم ،وهمسفر آنها شدیم.
چون زیبا بودم ،در هر شهری که اطراق میکردیم خواستگارانی برایم پیدا میشد ،بعضی مواقع بخاطر اینکه راه کوتاه شود ،از راههای حاشیه یا از راه خارج شهر میگذشتیم ، برای امنیت در نزدیکی پاسگاههای ژاندارمری سکنی میگزیدیم، یک بعدازظهر که با همسفرانمان در کنار پاسگاهی میخواستیم شب را بگذرانیم، رییس ژاندارمری از خانواده ما خوب استقبال کرد ، و با دادن غذا و محل استراحتگاه ، پدرم را مجاب کرد ، برای رفع خستگی یک شب و روز دیگر در محل پاسگاه بماند ، در شب دوم شنیدم ، که مرا از پدرم خواستگاری میکند، مادرم از پدرم قول گرفته بود، که دخترش را در بین راه شوهر ندهد ، قرار بر این بود که هرجا من ازدواج کردم ،آنها نیز در کنارم و همانجا زندگی کنند ، وقتی موضوع صحبت رئیس پاسگاه را پدرم به مادرم گفت، شبانه از آن محل گریختیم . صبح رئیس ژاندارمری با اسب بدنبالمان آمده بود ، ولی ما آنقدر راه پیموده بودیم که رئیس بما نرسید، این را بعدا همسفرانمان که در غرب دیدیم برایمان تعریف کردند ، تا رسیدن به غرب کشور خیلی عذاب کشیدیم . یکسالی طول کشید. با هر بدبختی که بود ، بلاخره به آبادان رسیدیم ، میگفتند در آبادان کار زیاد است، پدر و برادرم بخاطر کار به این شهر آمده بودند .خسته و داغون کنار خانه ای که نزدیک پمپ بنزین بود ،ساکن شدیم ،عصر همان روز ،پسر جوانی از خانه بیرون آمد، که دست دختر نه ساله ای در دستش بود، وقتی متوجه شد، کنار دیوار خانه اش زیر اندازمان را پهن کرده و نشسته ایم روبه پدرم کرد و گفت:
عمو چرا اینجا در کوچه با زن و بچه مانده اید ،من با خواهر زاده ام (منظورش با صدیقه دختر نه ساله ای بود که دستش را گرفته بود) که یکسال پیش مادرش با او آبله گرفتند در این منزل زندگی میکنیم ، صدیقه خوب شد ،اما مادرش که خواهرم بود، فوت کرد،
بیاید در منزل من استراحت کنید ،بعدا هر کجا که تمایل داشتید بروید، آنقدر خسته و درمانده بودیم که همگی قبول کردیم و بخانه آقای رستم رفتیم ،خانه سازمانی بود ، دواتاق خواب و یک پذیرایی و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام درحیاط تعبیه شده بود، شیر آبی جهت شستشوی ظروف و لباس در گوشه دیوار حیاط نصب شده بود ، رستم روبه پدرم گفت میخواهم بروم بازار خرید کنم، صدیقه را از وقتی که مادرش مرده ، خانه همسایه ها میگذارمش ،الان میخواهم صدیقه را خانه ننه مراد بگذارم، پدرم گفت حالا که قرار است ما در خانه شما چند روزی باشیم تا جا و مکان پیدا کنیم ، اجازه بده صدیقه را نزد دخترم گوهر بگذاریم ، رستم ما را بخانه خودش برد و بعد برای خرید به بازار رفت، من که نگهدار صدیقه بودم دلم میخواست با او حرف بزنم ،اما او چون کوچکتر بود دوست داشت بازی کند و به حیاط رفت ، صدیقه یک لحظه در خانه را باز کرد و برای بازی با محبوبه بسمت خانه ننه مراد که همسایه دیوار به دیوار آنها بود رفت.
رستم که کلی مواد غذائی خرید کرده بود ، آنها را به مادرم داد، و ما شام خوبی درست کردیم، یکسالی میشد که غذای خوب نخورده بودیم ،شب رستم پای سفره رو به پدر و برادرم یوسف کرد و داستان زندگی خود را اینگونه تعریف کرد ؛ وقتی صدیقه بدنیا آمد چندی بعد پدرش فوت کرد ، و بناچار خواهرم با دخترش پیش من آمدند ، یکسال پیش مرض آبله آمد، بیشتر اهالی شهر بیماری گرفتند، آنهایی که بنیه ضعیفی داشتند، مانند خواهرم فوت شدند، صدیقه هم آبله گرفت، بطوریکه شما میبینید صورتش خراب شده ، ولی زنده ماند، من در مستغلات شرکت کار میکنم، رئیسم چون میداند ، از خواهرزاده ام نگه داری میکنم هر چند ساعت ، برای نیم ساعت با دوچرخه می آیم که به صدیقه که نزد ننه مراد و دخترش است سری میزنم ، و دوباره به سر کار برمیگردم، خدا را شکر شرکتی هستم و درآمد خوبی دارم، پدرم گفت ما هم برای کار در شرکت نفت به آبادان آمده ایم و میخواهیم خودم و پسرم یوسف در این شهر بکار مشغول شویم،
موقع خواب که رسید ، رستم جای خوابش را در پذیرایی ‌انداخت ،من و مادر و برادر کوچکم احمد همراه با صدیقه در یکی از اتاق خوابها و برادر و پدرم هم در اتاق خواب دیگر شب را به صبح رساندیم، دو روز و شب به همین منوال گذشت ، رستم خیلی خوب از ما پذیرایی میکرد ، او مواد غذایی فراوانی میاورد، و مادرم هم برای پخت غذاهای خوب، سنگ تمام گذاشته بود .
چند شب بعد پدرم به رستم گفت : با اجازه ما رفع زحمت میکنیم و فردا میرویم، رستم ناراحت شد ، و گفت چرا ؟ ! اتفاقا وجود شما برای من نعمت بود، این چند روز از بابت نگهداری صدیقه خیالم راحت بود ، نمیشود بیشتر بمانید ، و آخر هفته بروید ، پدرم قبول کرد .
من با لباس محلی و چادر در منزل می‌گشتم ، پدرم بهمراه برادرم یوسف که در شهر گشت میزدند ، همسفرانمان را دیده بودند، آنها نیز مانند ما برای کار آمده بودند، شب چهارشنبه که رسید ، همسایه مان ننه مراد با شوهرش سالار ، بدیدن مان آمدند، من بساط چای را آماده کردم و کنار دست مادرم گذاشتم ، آقای سالار بعد از خوردن چای ، سر حرف را باز کرد، و با آب تاب از رستم تعریف میکرد، که رستم پسر بسیار خوب و مهربان و فعال و کاری است، این آقا هیچ کس غیر از صدیقه را ندارد، ایشان از دختر شما خوشش آمده و از من و همسرم خواهش کرده ،امشب بیاییم برای خواستگاری از دخترتان ، درضمن ، از خانواده شما خیلی رضایت دارد، پدرم گفت: ما هم از رستم راضی هستیم ، این چند روز ، این آقا سنگ تمام برای ما که غریبه بودیم گذاشت، باشه ، چشم،الان نمیتوانم حرفی بزنم ، فردا با مادرش مشورت میکنم و از دخترم سوال میکنم و بعد جواب میدهیم، آقای سالار گفت فردا همین موقع می آیم، انشالله هرچه خیر است نصیب دو طرف بگردد، رستم رو به سالار کرد و گفت من کاری برای عمو و پسرش یوسف پیدا میکنم ، وقتی متوجه خواستگاری شدم ، یکهو دلم ریخت ،با خودم گفتم ؛ من که سعی کردم، چشمم در چشم رستم نیفته، پس چگونه او از من خوشش آمده، البته در قدیم اینگونه رسم بود.
فردا پدر و مادرم با هم راجع به موضوع پیش آمده صحبت کردند، مادرم گفت : بشرط اینکه ما هم در اینجا کنار دخترم گوهر زندگی کنیم، نه اینکه ما برگردیم به شهرمان، پدر گفت نظر گوهر را بپرس، مادرم مرا صدا کرد، و گفت مادرجان من و پدرت برای این وصلت راضی هستیم ، و بمن نگاه کرد و من فقط سکوت کردم، شب بعد که سالار با زنش آمدند و دور هم نشستیم، پدرم با خوشروئی رو به مادرم اعلام کرد، که با شرط اینکه ما نیز در همین شهر میمانیم ، آقا رستم را به دامادی خود قبول دارم .
شنبه ننه مراد بهمراه من و مادرم با پولی که رستم داده بود، رخت و لباس و چادر و کفشی تهیه کردیم . پنج شنبه هفته بعد لوازم جشن و ولیمه عروسی را رستم تهیه کرده بود، و با دعوت همسفران و همسایگان ، در سن هیجده سالگی من با رستم سی ساله بخانه بخت رفتیم.
رستم خانه ای در قسمت پایین شهر برای خانواده ام اجاره کرد، و با توصیه آشنایی که می‌شناخت، پدرم و یوسف را در شهرداری استخدام نمود، صدیقه که با ما زندگی میکرد، از بس در این خانه و آن خانه رفته بود قابل کنترل نبود، و مجبور بودم ، هر روز با او درگیر شوم ،که دیگر بخانه کسی برای بازی نرود، ولی حرف گوش کن نبود، آن زمان وسیله نقلیه هنگام شب برای مردم عادی ‌در شهر وجود نداشت ، بعضی از شبها با رستم و صدیقه، پیاده مسیر پائین شهر را برای رفتن بخانه پدرم طی میکردیم ، وقتی از تعاونی شرکت رشن می‌گرفتیم ( جیره ماهیانه مواد غذایی کارگران شرکت نفت) ، رستم با خانواده ام تقسیمش میکرد، روزها میگذاشت، بعد از مدتی احساس سنگینی میکردم ، با مادرم که در میان گذاشتم ، گفت بار دار هستی، و برای مراقبت از من گاهی پیشم میماند، خداوند دختری بما عطا کرد، با آمدن سهیلا خوشبختیمان رونق گرفته بود، درگیری با صدیقه همچنان ادامه داشت ،بطوریکه مجبور میشدم او را کتک بزنم ،صدیقه داشت کم کم بزرگ میشد ،به رستم گفتم دیگر درست نیست ،این بچه بخانه ننه مراد که چند تا پسر دارد برود، گرچه صدیقه کمک حالم بود و سهیلا را نگهداری میکرد تا آشپزی کنم اما بعضی از روزها تا از خواب بیدار می‌شد بعد از خوردن صبحانه به خانه ننه مراد می‌رفت و با دخترش محبوبه که چند سالی از او بزرگتر بود صحبت بازی میکرد، رستم و صدیقه همدیگر را خواهر و برادر صدا میزدند، زندگی بخوشی سپری می‌شد ،
تا این که واقعه وحشتناکی پیش آمد. مادرم فانوس را پر از نفت می‌کند و پس از روشن کردن فتیله آن در تاقچه پنجره ای که باز بوده قرار میدهد ،آنروز باد لعنتی می‌وزید و شاخه برگهای درختان به شدت تکان میخوردند، او کنار همان پنجره در حال دوخت و دوز شلواری بود، ناگهان بادی شدیدی می وزد و فانوس واژگون و روی سر مادرم می افتد , نفت‌ آن روی لباسهایش میریزد ، او که تمام سر و صورت و بدنش شعله ور شده بود به حیاط میدود ، این اتفاق اول غروب افتاده بود، با کمک همسایگان و پدر او را به درمانگاه میبرند، یوسف خودش را هراسان به خانه ما رساند، و موضوع را برای من و رستم تعریف کرد، چون ماههای آخر بارداری دومین فرزندم را میگذراندم، و وسیله نقلیه نبود ،رستم گفت فعلا تو با یوسف منزل بمانید، من میروم ببینم چکاری میتوانیم برایش انجام بدهیم.
آنشب بخاطر مادرم دلهره داشتم و خوابم نبرد، برادرم یوسف را صبح زود فرستادم، که خبری بیاورد، وقتی آمد چنین گفت: چون درصد سوختگیش زیاد بود، نیم ساعت پیش او را به اهواز که بیمارستان مخصوص صوانح سوختگی داشت منتقل کرده اند، یوسف برادر کوچکم احمد شش ساله را برای نگهداری نزد من آورده بود ، شب دیر وقت شوهر و پدرم از اهواز بخانه مان آمدند ، مادرم را بستری کرده بودند، از ناراحتی مانند اسفند روی آتش جلز بلز میکردم، حال مادرم را از پدر پرسیدم ، پدرم از ناراحتی رنگی به رویش نبود، و نای حرف زدن نداشت، رو بمن کرد و گفت : برایش دعا کن، رستم چون می‌دانست خیلی مادرم را دوست دارم، گفت نگران مباش خوب میشود، مادرت گفته چون شما باردار هستید و آنجا بیماران عفونی زیاد می‌باشند فعلا به ملاقات او نروی ، پدرم از غصه سری تکان داد، تمام روز غذایی نخورده بودند، رستم و یوسف غذا خوردند، اما پدرم فقط چای خورد و قلیانش را کشید، چون مادرم را نمیدیدم بسختی و با مرارت بارداریم را تحمل میکردم، هنوز یک هفته نگذاشته بود ،پدرم که از ملاقات آمد خبر مرگ مادرم را بما داد ،آسمان بالای سرم تیره وتار شد ،پدر گفت بسختی حرف میزد و نام تو را به زبان می آورد، میگفت به گوهر که حامله است ،خبر بد ندهید.
مرگ عزیزم خیلی دردناک و برایم سنگین بود از فراق مادرم غمگین شدم چون دیگر غمخورام رفته بود، ننه مراد کنارم بود، رستم حواسش بمن و خانواده ام بود، پدرم حال و احوال خوبی نداشت، کارش شده بود چای خوردن و قلیان کشیدن، و خیلی کم غذا میخورد، آنها مانند دو بلبل عاشق هم بودند ، سر قبر مادرم میرفت، و روی خاک‌هایی که او را در بر گرفته بودند گلاب میپاشید ، وقتی بخانه اش میرفت در تنهایی برای مصیبت واقع شده اشک میریخت، گاهی چنین می‌گفت، بدون مادرت تا چهلم دوام نمی آورم ،چگونه صبر و تحمل کنم زندگی برایم معنایی ندارد، بشدت افسرده شده بود، دستی بسرم میکشید و میگفت گوهر مواظب خودت و دو برادرت باش .
هر چه اصرار می‌کردم که نزد ما بماند و در آن خانه که کسی نیست ، تنهائی نرود، میگفت پیش ما طاقت نمی آورد و از اینجا تا قبرستان راه خیلی دور است و من باید هر روز سر مزار مادرت بروم.
بالاخره با تمام غمهایم ، وقتی درد زایمان بسراغم آمد ننه مراد بعنوان ماما کنارم بود.
پسری بدنیا آوردم و نامش را امین گذاشتیم، در سن جوانی مادر چند بچه بودم، هنوز چهلم مادرم را نداده بودیم ،پدرم سخت بیمار شد، رستم او را نزد پزشک برد، از نظر بدنی ضعیف شده بود، بیماریش مشخص نبود، همان شب که منزل ما خوابید ، صبح دیگر بیدار نشد ، روز چهلم مادر با روز خاکسپاری پدرم یکروز بود، پدرم از ناراحتی فوت همسرش دق کرد و مرد، انگاری می‌دانست که رفتنیست و سفارش میکرد ،که مواظب دو برادرم باشم ، واقعا چه دردناک و داغ سنگینی است در عرض مدت کم، دو تن از عزیزان را از دست بدهیم ، پدرم را در کنار مادرم بخاک سپردند، دیگران میگفتند چه زیبا بود ،مانند دو مرغ عشق طاقت دوری همدیگر را نداشتند، و هر دو پر کشیدن و رفتند.
ننه مراد دلداریم میداد،صدیقه کمک حالم بود،برادر کوچکم از اینکه مادرش را نمیدید احساس ناراحتی نمیکرد ،چون با بچه های من سرگرم بازی شده بود ولی یوسف بیست ساله خیلی پریشان بود و تحمل این همه بدبختی را نداشت، او با دوستی که لنج داشت ،برنامه ریزی کرده بود که به کویت برود و کار کند تا بلکه زندگی جدید ، خاطرات تلخ روزگارش را کمرنگ کند ،با رستم حرفهایش را زده بود ، رستم بمن گفت مانعش نشو، بزرگ شده ،بگذار برود تجربه کسب کند ، و بعد برمیگردد، برای من انگاری هر روز از این باغ بری میرسید، در جوانی با مشکلات سختی که مدام برایم پیش می آمد ، باید خودم را آرام میکردم ، رفتن یوسف هم ضربه دیگری بود، اما چاره ای نداشتم ،بچه ها و شوهرم بمن نیاز داشتند، سال بعد احمد را به مدرسه فرستادم، صدیقه هنوز رفتارهای خودش را از یاد نبرده بود، به خانه همسایه ها می‌رفت و ساعتها وقتش را با دختران همسن و سال خودش میگذارند، بچه های قد و نیم قد، اعصابم را خورد کرده بودند، کارهای خانه و فکر دوری از برادرم و ماتم عزیزانم همه این موضوعات، کمرم را له و شکسته کرده بود.
مملو از درد و رنج بودم ، یکروز وقتی صدیقه از منزل همسایه دیر آمد به او پریدم ،موهای سرش را کشیدم و دعوای سختی کردیم ،صدیقه با موهای پریشان به خانه ننه مراد رفت ،عصر رستم از سرکار آمد، سراغ صدیقه را گرفت، گفتم صدیقه دختر بالغی است و نباید هر دم به خانه این همسایه و آن همسایه برود، رستم برگشت و گفت: تو گرفتار بچه هایت شده ایی و زن خانه داری هستی ولی صدیقه دختر جوانی است و با همین همسایه ها سالهاست که رفت و آمد دارد، سعی کنید با هم کمتر درگیر شوید من الان میروم میاورمش، البته همیشه ما با هم درگیری داشتیم ،اما نه به این شدت . صدیقه در خانه ننه مراد با گریه جزئیات دعوای ما را به برادرش توضیح داد و گفته بود ، اصرار نکن چون من دیگر بخانه شما نمی آیم، زنت گوهر ناراحت است و از من بدش می آید و مرتب برای من شاخ و شونه میکشد من از این زندگی سوال و پرس خسته شده ام ، رستم عصبانی بخانه آمد و کلی مرا دعوا کرد و گفت صدیقه گفته دیگر اینجا نمی آید، به رستم گفتم من از ننه چراغ قبلا شنیده بودم که پسر ننه مراد عاشقش شده، این موضوع را به رستم تا حالا نگفته بودم و شوهرم تا این حرف را شنید ناراحت شد، و به احمد گفت برو دنبال صدیقه بگو برگردد خانه که برادرت خیلی ناراحت است.
پسر عمو صدیقه در کویت کار میکرد ،صدیقه ناف بران پسر عمویش بود،رستم از ناخدا کل علی لنج دار که دوست یوسف بود ، حال و احوال برادرم را میپرسید رستم نامه ای به نامزد صدیقه نوشت و به دست ناخدا داد ، که اگر مایل هستی زنت شود ، سریعا بیا و تکلیف صدیقه را روشن کن ، بهتر است عقدش کنی و بروید با هم زندگی کنید، یوسف که نزد اکبر نامزد صدیقه بود، ناخدا نامه را به او رساند، اکبر پاسخ داده بود صاحبکارم فعلا اجازه آمدنم به ایران را نمی‌دهد ، اگر میشود خواهش میکنم صدیقه را با ناخدا کل علی بفرستید کویت و اینجا عقد میکنیم ،و با هم زیر یک سقف میرویم، وقتی نامه اکبر رسید شوهرم گفت من بهمراه صدیقه با ناخدا از آبادان به کویت میروم ،چون یک دختر جوان به تنهایی درست نیست با لنج بفرستمش،خلاصه صدیقه با برادرش به کویت رفتند ،رستم عقد خواهرش را که بست بعد از ده روز با کلی سوغاتی برگشت، بعدها چندین بار دیگر رستم بدیدن دختر خواهرش با ناخدا کل علی به کویت رفت.
زندگی به روال عادی خود می‌گذشت ، من مهرداد را بدنیا آوردم ، همسرم خیلی خوش اخلاق و مهربان و مهمان نواز بود.
یوسف از کویت برگشت ،با پولی که آورده بود ،منزلی در آبادان خرید و دختری از همسفرانمان را برایش انتخاب کردیم و بخانه بخت رفتند، خانه یوسف چندین اتاق داشت ، احمد برادر کوچکم نزد یوسف رفت و در یکی از اتاق‌هایش زندگی میکرد. وقتی که یوسف سر سامان گرفت ، روحیه ام بهتر شد.
من و زن یوسف باردار بودیم ، احمد عاشق زری شده بود، در همان ایام احمد را هم زن دادیم ،هر دو برادر در یک خانه کنار هم زندگی میکردند، یوسف در سازمان آب و احمد در اداره بیمه کار میکردند، خوشحال بودم و با خانواده برادرانم رفت و آمد صمیمی داشتیم،
چهارمین فرزندم شهلا را خدا بما داد ، زن یوسف هم دختری زیبا بدنیا آورد .
از مدتی پیش شوهرم برای باز خرید کردن ، زیر گوشم زمزمه می‌کرد، او که از سن کم با انگلیسیها کار میکرد و زبان خارجیش خوب بود میگفت دیگر از کار کردن با آنها که خیلی سختگیر هستند خسته شده ام .
رستم همیشه میگفت دلم میخواهد وقتی که از کار باز نشسته شدم به روستای خودمان برویم و در آنجا زمین بخریم و تا آخر عمرم کشاورزی کنم، قبل از اینکه شهلا بدنیا بیاید شوهرم که هنوز موعد بازنشستگیش نرسیده بود از پیشنهاد شرکت برای بازخریدی ، استقبال کرد و درخواست باز خریدی کارش را داد و با ایشان موافقت شد، مبلغ سی هزار تومان بعنوان خرید خدمتش بما دادند ، کلیه همسایگان و دو برادرم و زنهایشان از رفتن ما خیلی ناراحت شدند آنها میگفتند کار رستم اشتباه است ، رستم تصمیم خود را گرفته بود، شوهرم از دریافت پول هنگفت خوشحال بود و اثاثیه کهنه را دور ریختیم و لوازم نو برای خانه جدید خریدیم و با کامیونی به روستای همسرم که نزدیک شیراز بود رفتیم، به آنجا که رسیدیم چند روزی مهمان فامیل بودیم تا اینکه رستم باغی و خانه ای خرید، سر و وضع و اثاثیه منزلمان نسبت به روستاییان خیلی بهتر بود. دستها و گردن من و دخترانم پر از طلا بود،زندگی را در روستا با شادی و خوشی شروع کردیم ، همه فامیل و اقوام را که همسرم بعلت دوری از آنها سالها ندیده بود، هر روز به دیدن ما می آمدند، رستم با خوشحالی می‌گفت فلانی عموزاده ام است یا این فرد جزو اقوام پدریم یا مادریم هستن ، شادی تمام وجودش را فرا گرفته بود ، رستم یک خانواده روستایی که بی بضاعت و نزدیک ما بودند را بعنوان کارگر باغ و زن ودخترش را برای کمک دست من گرفت ، بابا ممد و پسرش باغ را سرپرستی میکردند و زنش خیریه و دخترش نان می‌پختند یا کمکم بچه هایم را نگه می‌داشتند، سهیلا کلاس سوم و امین کلاس دوم را تمام کرده بودند، هنوز یکسالی نگذشته بود که رستم از دل درد بیشتر اوقات می نالید و داروهای محلی مصرف میکرد، اما فایده‌ای نداشت ,روز دهم عاشورا به همراه امین و مهرداد به تعزیه رفته بودند ، در برگشت پدر دست دو پسرانش را در دست خود گرفته بود ، و به آرامی بخانه آمد و گفت گوهر ، حالم خیلی بد است و شروع کرد به استفراغ کردن ، خودش را که تمیز کرد رو بمن گفت چه اشتباهی کردم شما را از شهر به روستا آوردم، اگر برایم اتفاقی افتاد سریع دست بچه هایت را بگیر و بردار برو آبادان نزد برادرانت ، دستش را روی شکمش گذاشته بود و از درد بخودش می پیچید ، به او گفتم بابا ممد را صدا کنم ، گفت: نه ، بیا بنشین تا برای آخرین بار خوب تماشایت کنم بعد دقایقی گفت: بچه هایم را حالا صدا کن که آنها هم بیایند، بچه ها آمدند و کنارش نشستند ، شهلا در بغلم بود، رستم دستش را در موهایم برد و به آرامی تا صورتم کشید، ناگهان اشک روی گونه هایش جاری شد و با چهره ایی که آثار درد شدید در آن پیدا بود به آرامی بمن گفت: میدانم که چقدر زجر و عذاب کشیده ایی ، و نمیخواستم دیگر رنجی ببری ، اما انگار شادی قسمتت نیست و داری ناجیت را از دست میدهی ، حواست به خانواده باشه که دیگه خودت و بچه ها پس از من عذاب نکشید .
من پسرم امین را فرستادم دنبال بابا ممد که رستم را به بهداری روستا ببرند.
بابا ممد با زنش خیریه سریع آمدند، حالت تهوع ولش نمیکرد، بابا ممد او را با پای خودش به بهداری برد ، ولی دیگر برنگشت، باز غم و ماتم شروع شد، این یکی رنج و فراق دوریش، بالاتر از همه دردهایی بود که تا به حال کشیده بودم، در این زمان احساس کردم ،که در این دنیا هیچ کس را ندارم ، چگونه به تنهایی کودکانم را بزرگ کنم، اهالی در روستایی که غریب بودم همسر خوبم را در لیس دفنش کردند، مراسمش را باشکوه گرفتم ، بماند که روز و شبم شده بود گریه کردن، خانواده ممد مرا ول نکردند و مورد اعتمادم بودند ،نامه ای برای برادرم یوسف نوشتم که رستم فوت کرده بیایید ، ما را به آبادان ببرید ، آن موقع وسیله نقلیه بین شهرها کم بود چه برسد به روستا ، من زنی جوان با بچه های قد و نیم قد که اسیر آنها بودم و درست جائی را بلد نبودم ، نمیتوانستم همینطور خانه و باغمان را به امان خدا ول کنم و کسی را نداشتم که ما را به آبادان ببرد ، بعلت نداشتن تجربه کشاورزی، مجبور شدم سرکشی و کارهای باغ که همه دارائیمان بود ، را به بابا ممد بسپارم ، ناگهان غریب وبی کس شده بودم،
از همه بدتر و زجر آورتر این بود که بعد از چهلم ، هنوز کفن شوهرم خشک نشده ، سیل خواستگارها بخاطر مال وثروتم صف کشیده بودند، و من بی کس و کار را ول نمیکردند، به همگی آنها جواب رد میدادم از کدخدای ده که به خواستگاریم آمد تا پسر عموهای رستم و قوم خویش و غریبه های دیگر ، آنها طوری فکرم را مشغول کردند که از دست دادن رستم از یادم رفت ، از ترسم به خانواده ممد پناهنده شده و به خانه آنها کوچ کردیم ، وحشتم از حمله خواستگاران طماع و بی منطقی بود که از آب گل آلود میخواستند ماهی بگیرند، روز و شبم اضطراب شده بود ، ننه ممد بچه هایم را تر و خشک میکرد و برایمان غذا درست میکرد، در همین اثنا اصغر پسرعموی رستم با اینکه زن و بچه داشت ، سماجت و اصرار زیاد میکرد که او را بعنوان همسر قبول کنم، او خیلی ها را قاصد اینکار کرد و با پر روئی همه روزه از روستایشان به در منزل ما می آمد، تا اینکه یکروز با دعوا و جنگ او را با زدن سنگ از حیاط خانه بیرون کردم ، فردای آنروز بدنبال این درگیری آمد و دختر بزرگم سهیلا را ، با خودش برد ، او میگفت تا زن من نشوی، دخترت را پس نمیدهم ، اصغر می‌گفت من پسر عموی رستم و وارث پدری او هستم و میتوانم تمام فرزندانت را از تو بگیرم ، مستأصل مانده بودم به هر دری زدم و هر کاری کردم نتوانستم سهیلا را پس بگیرم ، رفتم پاسگاه و شکایت کردم، اما آنجا حرف اصغر و شهادت‌های بی اساس دیگران و کدخدا رونق بیشتری داشت، همگی آنها از سر حسادت یا از جواب رد به خواستگاریشان ، با من سر جنگ داشتند، احساس میکردم کلیه آدمهای روستا چه مرد و چه زن بر علیه من شوریده اند ، متاسفانه آن زمان قانون ومقرراتی در روستا نبود و بیشتر اهالی حرف یک ریش سفید یا کدخدا را گوش میکردند .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
خرداد ۱۳۹۹

مهاجر
قسمت دوم
دخترم سهیلا ده ساله و خوشگل بود، یاسر پسر کدخدا که سن و سالش بالای بیست و پنج بود، با دادن یک گوسفند و چند کله قند و چند عدد روبالشتی به اصغر ، سهیلا را به عقد خود در آورد ، وقتی خبرش به گوشم رسید ، عصبانی و ناراحت شدم و پیغام فرستادم که این دختر هنوز بچه هست و بسن بلوغ نرسیده و وقت ازدواجش نیست ، ولی آنها میخواستند من را تسلیم خواسته های خودشان کنند ، از این کارشان حرص می‌خوردم و برای خلاصی از این وضعیت دستم به جائی بند نبود، یکسال اندی گذشت ،تا اینکه برادر کوچکم احمد به روستای لیس آمد و گفت : یوسف گرفتار شغل و کارش بود و نمی‌توانست به اینجا بیاید و خودش نیز چون خانمش ، برای اولین بچه پابماه بوده بخاطر همین آمدنش به تاخیر افتاد و دیر شد. وقتی داستان سهیلا را گفتم، خیلی ناراحت و پکر شد ، من و احمد و باباممد به روستای اصغر رفتیم ،به در خانه اش که رسیدیم راهمان نداد ،آنجا نشستم و با صدای بلند التماس میکردم که دخترم کوچک است ، و یاسر بزرگ ،ترا خدا اینکار را نکنید ، النگوهایم را میدهم و بچه ام را پس بدهید ، اصغر آمد و گفت دیگه کار از کار گذشته ، پسر کدخدا سهیلا را عقد کرده ، با چشم گریان و دلی شکسته به در خانه کدخدا رفتیم ، پیش ملک ، زن کدخدا و مادر یاسر ، نشستم و التماس و زجه زدم که سهیلا هنوز وقت ازدواجش نیست ،ملک زن مهربانی بود ،گفت نگران نباش من حواسم به سهیلا هست ، پسرم چند وقت دیگر میرود کویت و سال بعد ازدواج میکند، چون سهیلا بچه است،الان نزد من آموزش خانه داری و آشپزی یاد میگیرد، سهیلا را که دیدم ، اشک امانم را بریده بود، به طرفش رفتم اما آنها به سهیلا گفته بودند، اگر مادرت ترا میخواست می‌رفت و زن دوم اصغر میشد و در کنار تو زندگی میکرد ،اینها را سهیلا با ناراحتی بمن میگفت، که تو مرا نمیخواهی اگر می خواستی باید به هر طریقی مرا نجات میدادی و بیشتر آتش گرفتم، سهیلا بچه بود ونمیدانست که آدمهای دور و اطرافش روباه صفت و حقه باز و حیله گر هستند ، هرچه گفتم پولی که برای عقد سهیلا و یاسر خرج کردید را تمام و کامل و بیشتر میدهم، دخترم را پس بدهید، یاسر آمد و زبان کشید، که گوهر برو بیرون از خانه ما ، این زن من است، برادرم احمد گفت خواهر فایده ای ندارد، ما حریف این جماعت نمی‌شویم ، با دلی پر از غم غصه همگی شب بخانه برگشتیم، در آنجا از جگر گوشه ام که پیش من دست به سیاه و سفید نمیزد، دیدم مانند کلفت از او کار میکشیدند، و بعنوان یک مادر میسوختم و چاره ای نداشتم ، تنها دلگرمیم این بود که ملک مادر شوهرش برایم قسم خورد که برایش مادری میکنم.
در مدت نبود همسرم طلاهایم را یکی یکی فروخته و خرج خورد و خوراک و رفتن پسرهایم به مدرسه کرده بودم، منزل با اثاثیه و باغ را تحویل خانواده بابا ممد دادم، گفتم مواظب اینها باشید و میوه و بهره اش برای خودتان ، پسرهایم که بزرگتر شدند می آییم . اطمينان زیادی به خانواده بابا ممد داشتم ،در نبود همسرم اینها از من و فرزندانم بخوبی محافظت و نگه داری کردند، موقع خدا حافظی آنها خیلی ناراحت بودند که ما از پیششان میرویم، من حس میکردم بخاطر سهیلا یک تکه از وجودم جا مانده، فقط با دو چمدان لباس بهمراه برادرم احمد پیاده از روستا بیرون زدیم و تا محلی رفتیم که ماشین ما را به شیراز میبرد و از آنجا با اتوبوس بسوی آبادان رفتیم، حیاط خانه یوسف دور ساز بود و شش اتاق داشت، یکی از اتاقها را بما اختصاص دادند، زندگی پر از درد سرم شروع شده بود، کاری بلد نبودم انجام بدهم ، همسایگان وقتی فهمیدند به آبادان آمده ام‌ ،بدیدنم آمدند، از عرش به فرش رسیده بودم، متوجه شدم زن یوسف از آمدنم ناراحت است، چونکه دو برادرم کمک خرج ما بودند غر میزد، همسایگان قدیمی گاهی از نظر غذا و مایحتاج کمکم میکردند، وقتی داستان زندگیم را شنیدند خیلی برایم افسوس خوردند، ما که علت بیماری رستم را نفهمیدیم ، یکی از همسایگان میگفت بیچاره حتما آپاندیسش ترکیده ، اگر زودتر به شهر رسانده میشد و عملش میکردند ،خوب می شد، دیگر شنیدن این حرفها مثل نوشدارو پس از مرگ بی فایده بود، مجبور شدم، آرایشگری کنم، آن زمان آرایشگرها بخانه ها می‌رفتند، و کارشان را انجام میدادند ، بر عکس این زمونه که مردم یه شغل دارن، در کنار آرایشگری هم دایه گری ( مامائی- زائو) میکردم تا بتوانم خرج سه فرزندانم را در بیاورم، در آبادان هم چون هنوز جوان و زیبا بودم ،خواستگارهائی داشتم که ولم نمیکردند، بچه هایم صغیر و کوچک بودند، و نگرانی و فکر و ذکرم پیش دختر اسیرم سهیلا بود، چون هیچ خبری از او نداشتم، نگاههای بد فاطی زن یوسف اذیتم میکرد، او دو فرزند داشت، و زن احمد یکی، بچه ها که با هم بازی میکردند به فراخور حالشان اگر گاهی دعوا بینشان پیش می آمد ،بعدش با هم آشتی میکردند، اما فاطی حرف تو دهانش نمی ماند، و دعوای بچه‌ها را به یوسف می‌گفت و درگیری ایجاد میکرد، من که به خواستگارانم جواب رد میدادم ، زری میگفت فاطی ناراحته و میگه کاش زودتر ازدواج کنی و بروی .
تا دو سال به همین منوال گذشت ،فامیلی از فاطی برای خواستگاریم آمد پسری خوش چهره و چند سال از من کوچکتر بود، مادر پسره بهمراه فاطی اصرار میکردند که او را قبول کنم، وقتی یوسف فهمید او هم موافقت خود را اعلام کرد، احمد و زنش زری هر دو خیلی خوب و خوش قلب بودند، آنها نیز آن پسر را تائید کردند و گفتند تصمیم با خودت است، فهمیدم که همه شان دوست دارند ازدواج کنم تا از سر آنها وا شوم، سبحان که خواستگارم بود، پسر خوب و مهربانی بود، بعضی از زنان تجربه دار و پخته که همسایه قدیمی مان بودند میگفتن ازدواج نکن و بالای سر بچه هایت بمان، اما کار و درآمد و جا و مکانی نداشتم و بیسواد بودم ، و نمیتوانستم دنبال مستمری حقوق شوهرم را بگیرم، در ضمن ایشان سالی دو ماه گرفته بود، و در آن زمان اطلاعات مردم برای احقاق حق زیاد قوی نبود،
بلاخره چندی بعد از فرط استیصال تسلیم شدم ، سبحان مرد خوبی بود و با گرفتن جشن ازدواج زیر یک سقف برای زندگی مشترک رفتیم، چون سبحان در آمدی نداشت ، یوسف گفت از آبادان جمع کنید و بروید روستا سر منزل و باغتان و زندگی کنید ،من بخاطر دخترم سهیلا که نزدیکش باشم ،روز شماری میکردم، فورا پذیرفتم که برویم ، با بچه ها و سبحان بسوی روستا لیس رفتیم ،خانواده ممد از دیدنمان خوشحال شدند، آنها بجز که به زمین و باغ رسیدگی کرده و جو و بته انگور و نارنج کاشته بودند، از خانه و اثاثیه نیز بخوبی نگه داری کرده بودند، من نیز برایشان سوغاتی مناسبی آورده بودم ، خیریه و بچه هایش از دیدن امین و مهرداد و شهلا، شاد شدند و استقبال خوبی از ما کردند ، رو به بابا ممد گفتم؛ چه خبر از سهیلا ؟ گفت: چند بار اصغر آمد و سری به ما زد و سفارش میکرد که از باغ نگه داری کنیم و من هر بار حال سهیلا را می‌پرسیدم، آخرین بار بمن گفت ، او را عروس کردند. وقتی این شنیدم ، بند نفسم برید، زبانم خشک شد، و هیچی نگفتم ، دو روز بعد باکلی سوغاتی با سبحان به روستای شوهر دخترم که یک ساعت پیاده فاصله داشت رفتیم، ملک مادر شوهرش از ما استقبال کرد، اما سهیلا بدیدنمان نیامد ،ملک با تحکم او را صدا زد ،سهیلا که آمد ، رفتم طرفش صورتش را ببوسم وتبریک بگویم، برگشت و گفت : تو مادر من نیستی ، تو چرا من را به امان خدا ول کردی، الان ملک مادر من است، بخاطر او خیلی ناراحت شدم ، او نمیدانست توسط همین آدمهای دور و برش ، در چه مخمصه ای گیر کرده بودم و آنها بودند که او را از من جدا کردند و نگذاشتند دخترم کودکی کند و نابودش نمودند، و بخاطر به زانو نشستنم ، او را همچون اسیری از من گرفتند، بخاطر خودش نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم سوغاتیها را که دادم ، باسبحان بخانه برگشتیم، پائیز غصه هایم تمام نشدنی بود، با صدای خش و خش برگهای ریخته شده بر زمین در فصل برگ ریزان، یاد می‌گرفتم که همیشه قرار نیست سبز و سربلند در بالا بمانم و روزی کف زمین میفتم و جوانه دیگر بجای من رویش میکند و زندگی همچنان در حرکتش زیر و بمهای غم و شادی را برایم به ارمغان خواهد آورد. از سبحان باردار شدم و پسری خوش سیما که نامش را حسین گذاشتیم بدنیا آوردم ، در روستا یکسال زندگی خوبی با سبحان که مهربان بود را سپری کردم ، پسرها به مدرسه می‌رفتند و سبحان هیچ کاری نمیکرد، و دست در جیبش رئیسی میکرد، تامین مخارج زندگیمان با درآمد زمین و باغ که توسط بابا ممد مراقبت و نگهداری میشد، میگذاشت ،تا اینکه سر و کله مالک برادر شوهرم با زن و بچه اش همراه با مادرش پیدا شد ، مالک از سبحان بزرگتر بود، در حیاط بزرگ منزلم برای خودش و مادر شوهر سابقم اتاقهایی درست کرد ، مالک مردی عصبی و بی منطق و قلدر بود، و در همان روزهای اول که بیچاره باباممد گفته بود این باغ و خانه ، مال بازماندگان رستم ، زن و بچه هایش است با او برخورد تندی کرده و سیلی حواله گوش پیرمرد بینوا کرده بود.
انگاری مالک فقط برای حکومت کردن آمده بود ، علنا می‌گفت این باغ وخانه مال سبحان است ،و من بخاطر این نوع رفتارش با او درگیر می شدم ، چون میخواستم از مال و اموال بچه هایم حمایت کنم زنی قوی و زباندارشده بودم و زیر بار زور نمیرفتم.
مالک سعی داشت ،که مرا ضعیف کند، متوجه شدم ،که مادرش نیز با پر رویی غر میزند و طرفدار مالک که جیره خوار ما بود هست ، مالک همیشه با قلدری با من و بچه هایم رفتار میکرد، و بچه هایم را بیدلیل کتک میزد و بخاطر اینکارش یکروز به او پریدم و با هم مشاجره کردیم.
مالک ومادرشوهرم آنشب به سبحان گفتند که زنت خیلی گستاخ است، و باید تنبیه شود، سبحان عصبانی شد و مرا به باد کتک بست، و بعد از آن درگیری با من کار هر روز آنها بود.
مالک با باباممد دعوا کرد و او با زن و بچهایش از پیش ما رفت و دیگر بخانه ما نمی آمد،
بابا ممد قبل از رفتن گفت، اینها چرا اینگونه با شما رفتار میکنند ! عجیب است، رستم با آن همه خوبی و اینها مثلی اینکه حقی بگردنت دارند که تو و بچه هایت را آزار میدهند، خیریه زن بابا ممد از نامرادی روزگار پیر و شکسته شده بود و گاهی که فرصت داشتم به باغی که کار میکردند میرفتم و سری بهش میزدم ، پسرش ممد بیچاره بیماری صرع گرفته بود و غش که میکرد از دهانش کف بیرون می آمد .
روزگارم دوباره با زجر وعذاب شروع شده بود، برادر شوهرم مالک پسرم مهرداد را تحریک میکرد که برو از خانه همسایه دزدی کن، یا امین را میزد که برو غایمکی از باغ مردم برایم انگور بچین و بیاور، با اینکارها زندگیم پر از تنش شده بود، مالک و مادرشوهرم ، سبحان را وادار میکردند که به بهانه های مختلف من وفرزندانم را زیر مشت و لگد بگیرد و حتی به کودکم شهلا هم رحم نمی‌کرد، یک روز سبحان با سنگ نسبتا بزرگی تو سرشهلا زد که چرا لیوان آب را برایم نمی آوری، خون از سر بچه سرازیر شد، دعوای سختی با هم کردیم، سبحان تغییر کرده بود او رفتار عجیب وغریبی داشت ، تهاجمی و کم طاقت و پرخاشگر شده بود، اگر کسی در گوشش زمزمه نمی‌کرد ، بسیار مرد شریف و با محبتی بود، نا گفته نماند که زن مالک خیلی خوب و مهربان بود ، درست برعکس شوهرش، او مرتبا از مردش کتک میخورد ولی دم بر نمی آورد و بخاطر سه بچه اش سکوت میکرد .
گاه گداری از نبودن دخترم سهیلا رنج می‌بردم وخودم و اصغر پسر عموی رستم را نمی بخشیدم ، بخاطر اذیت نشدن بچه ها نمیتوانستم به دهات آنها بروم بهمین دلیل چندین بار قاصد فرستادم که سهیلا بیاید تا ببینمش ولی پیغام داده بود که تو مادر من نیستی ،چرا شوهرم دادی و چرا مرا در دیار غربت رها کردی، از ناتوانی مستاصل و دل شکسته شده بودم و مالک هم مثل یک عدو نمی‌گذاشت راحت زندگی کنم، همسایگان شرایط خوبم را با رستم دیده بودند والان وضعیت بد و پر ازتلاطمم را تماشا میکردند.
یکروز مالک به پسرم امین که تقریبا به سن چهارده سالگی رسیده بود، یکهو و بی جهت بهش توهین کرد که چرا در خانه نشستی و مفت میخوری ومفت میگردی و شروع به زدن او کرد ، مهرداد به دفاع از برادرش به او حمله ور شد وبا چوب دستی روی کمر مالک زد و گفت شما به سر باغ پدرم آمدید و مفت میخورید، بر سر همین ماجرا غوغایی بر پا شد و اختلافی سخت بین خانواده افتاد ، سبحان ومالک پسرهایم را بشدت کتک زدند، من باردار بودم، و به آنها بد و بیراه گفتم ، سبحان عصبانی شد و مرا به اتاق برد و با لگد شروع کرد به پهلویهایم زدن ، آن شب تا صبح ناله میکردم و درد داشتم،زن مالک تا صبح بالای سرم بود و با خون ریزی عاقبت بچه را سقط کردم صبح خیریه به دادم رسید ،بیچاره می‌گفت ،این چه زندگی شده برای تو ! اینکه همه اش عذابه !
مالک میخواست که باغ وخانه را به هر طریقی شده از دست من و بچه هایم در بیاورد، برادرم احمد از آبادان به دیدنم آمد و وقتی اوضاع آشفته مان را دید ناراحت شد ، مهرداد را نصیحت کردم که با دایی برو آبادان و دیگه به اینجا برنگرد. مهرداد با برادرم رفت، احمد مهربان بود ، چون از شش سالگی او را بزرگ کرده بودم به من حس مادری داشت،این درگیریها بخاطر حس تملک مالک به باغ و زمین ما تمام نشدنی بود ،بعد از شش ماه به امین پول دادم و گفتم برو پیش مهرداد بعدا من هم میایم ولی بکسی هیچی نگو،دیگه به اینجا بر نگرد،خودم با پسر و دختر کوچکم مانده بودم ولی آزار واذیتهای آنها تمام نشدنی بود،متوجه شدم که اینها هر طور شده میخواهند باغ و زمین و خانه را تصاحب کنند، بیمار شده بودم و هیچ دلخوشی بین آنها جز جنگیدن در این خانواده نداشتم به سبحان گفتم دلم تنگ شده برای پسرانم و بیمار هستم میروم دکتر و چند مدت دیگر برمیگردم ، قبول کرد،اما تا مالک ومادرش فهمیدند به سبحان گفتند اگر گوهر رفت آبادان دیگر برنمیگردد و چه علم شنگه ای به راه انداختند، بلاخره سبحان موافقت کرد، از خیریه و بابا ممد خداحافظی کردم، آنها نیز گفتند اگر میخواهی نابود نشوی دیگر برنگرد، این وحشی ها زندگیت را نابود کرده اند. بعد از سه سال بهمراه شهلا وحسین سوار اتوبوسی شدیم وتا حرکت اتوبوس سبحان کنارم بود ، در خانه یوسف یک اتاقی که به امین ومهرداد داده بودند با آنها زندگیم را از نو شروع کردم، پسرها در بازار کار میکردند، و من دوباره کار آرایشگری و دایه گری را از سر گرفتم .
در آبادان خیلی ها من و بچه هایم را میشناختند، وهر جور بود کمکمان میکردند، بعد از نه ماه سبحان بدنبالم آمد، از او احوال دخترم سهیلا را پرسیدم و او گفت دو بار بابا ممد را به آنجا فرستادم، از وقتی پدر شوهرش فوت کرده یاسر بد خلق شده . سبحان گفت بیا برویم سر خونه و زندگیت ،گفتم چه زندگی که استخوان پهلویم بر اثر لگد تو ترک برداشته بود، در خانه تو هیچ آسایش و آرامشی ندارم و درگیریها مالک با من تمام شدنی نیست ،
صدایش را که بلند کرد، برادرم احمد یکباره عصبی شد و با او گلاویز شد ، سبحان گفت پس من میروم زن میگیرم ،گفتم برو و دوتا بگیر من دیگر نمی آیم، این شما و مالک بودید که مرا از خانه خودم بیرون انداختید ، سبحان قهر کرد و رفت.
فاطی زن برادرم یوسف وقتی دعوای احمد و سبحان را دید ، به طرفداری از فامیلش چکار که نکرد،
آنقدر توی گوش یوسف خواند وغر زد که عاقبت برادر بزرگم ما را از خانه اش بیرون انداخت ، احمد بخاطر اینکه من زن جوانی بودم و بچه هایم هنوز کوچک بودند به طرفداری از ما خانه ای اجاره کرد و با همدیگر از خانه یوسف رفتیم.
فصلی از زندگی جدیدیمان شروع شد ، من و احمد وپسرانم کار میکردیم ،زری مهربان غذای مشترکی تهیه میکرد و همگی دور هم غذا میخوردیم، بعد از مدتی یک زمین شریکی با هم در آخر شهر خریدیم، پسرم امین که از سربازی آمد ،او را با کلی سوغات وچند انگشتر برای دیدن دخترم سهیلا فرستادم ،گفتم اجازه اش را بگیر و بیاورش آبادان، امین وقتی برگشت گفت قرار است با شوهرش تابستان سال آینده بیایند، تابستان که رسید سهیلا و یاسر با سه فرزندش به آبادان امدند ،خیلی خوشحال شدم دو ماه نزد ما ماندند، بازسهیلا همان حرفهای قدیمی را تکرار میکرد ،و تا آخر عمرم سرکوفتم میداد،او هرگز نمیدانست، که من چه بدبختی ها کشیدم، و نمیتوانستم برای او کاری انجام بدهم چون
غیر از او سه فرزند دیگر داشتم که با چه سختی ومرارت بزرگ کردم، موقع رفتنشان با سوغاتی روانه اشان کردم ، بعد از آن تقریبا هر تابستان می آمدند وچند ماهی نزد ما میماند .
در آبادان دایه (ماما) معروفی شده بودم و برای کمک به وضع حمل میرفتم و درآمد خوبی داشتم ، هر دو پسرها را زن دادم . سبحان که زن گرفته بود بعد از دوازده سال ،مبلغ ده هزار تومان پول به آدرس یوسف بابت خانه و باغم برایم فرستاد .
مانند اسبی که در جوانی آنقدر دویده که حالا وقت استراحتش بود ، پیر شده بودم و حوصله درگیری را نداشتم ، خانه وباغم برای مالک وسبحان ماند، شهلا و حسین درس میخواندند، شهلا موفق بود و به درجات عالی رسید و کارمند بانک شد ، حسین مدرکش را که گرفت در شرکتی مشغول بکار شد و بعد از مدتی ازدواج کرد و ما نزد او زندگی میکردم ،احساس خوبی داشتم که فرزندانم سر سامان گرفته بودند ومرتب بمن سر میزدند .
شهلا با یکی همکارانش ازدواج کرد و زمان زایمانش من به نزد او رفتم او از من خواهش کرد که فرزندش را برای رفتن به سرکارش نگه داری کنم ، بنابراین مرا نزد خودش برد، سالهای عمرم بسرعت سپری میشدند ، و من درکنار شهلا آرامش فراوانی داشتم ،بچه ها و همسرش مهربان بودند فرزندانش که بزرگ شدند از من میخواستند که ماجراهای زندگیم را شرح دهم وبارها وقایع اتفاق افتاده را برایشان تعریف کردم، دلم میخواست ،که داستانم را بنویسند، چون یک زندگی ساده و عادی نبود و جنگیدن برای به سر سامان دادن فرزندانم بود همراه با رسیدن به آرامش نسبی .
بله من پسر شهلا نوه گوهر خانم هستم ، و خیلی مادربزرگم را دوست داشتم ، مهربانی و بخشندگی او زبان زد افرادی بود، که او را از نزدیک دیده بودند ، او که تمام عمرش را زحمت کشید تا بچه هایش را بزرگ کرد ، بیست هشت سال نیز درکنار ما زندگی کرد و از خواهران وبرادرم و من نگهداری و مراقبت کرد، او یکروز جمعه ساعت سه در سن هشتاد سالگی هنگامیکه شهر سرد و پر از برف بود، در اتاقش دراز کشیده بود ، با فریادی که کشید وقتی مادرم بطرفش رفت فقط صدای هپ هق هپش را شنید و نمیدانست که چه میگوید و بعد هر چه مادر ، مادر کرد صدایی از مادر بزرگ برنخواست و رنگ صورتش مانند گچ سفید شد ، مادرم ، پدر را صدا کرد و او متوجه شد که سکته کرده و آخرین لحظات نفس کشیدنش بود، من وخواهرم که در اتاقمان بودیم با صدای گریه مادرم بلافاصله خود را بالای سرمادر بزرگ رساندیم درحالی که یک دستش در دست خواهرم و دست دیگرش در دست من بود و همچنان اشک میریختیم، پدر او را رو به قبله کرد، و اشهد او را خواند، و چشمها و دهانش را بست ، مادر بزرگم بخواب ابدی فرو رفت وجان وبجان آفرین تسلیم کرد ، مادرم را که خیلی ناراحت بود به اتاقی دیگر بردیم ، روز بعد بهمراه فرزندان و نوه هایش و سایر اقوام و دوستان در مراسم با شکوهی او را به خاک سپردیم . غم از دست دادن مادربزرگ برایم سنگین بود و جای خالی او در اتاق ما را ناراحت میکرد و تصمیم گرفتم آخرین خواسته او را انجام بدهم چون بارها شنیده بودم ،که خیلی دوست داشت سرنوشتش را بنویسیم و من به عهد خودم وفا کردم وبرای آرامش روحش سرگذشت پر پیچ خم او را اینگونه برای شما به تصویر کشیدم، باشد که تسلی بخش او گردد. روحش شاد. پایان .
فاطمه امیری کهنوج
خرداد 1399
 
بازار
ماشین را نزدیک بازار روز پارک کردم،‌ با خروج از آن در حین اینکه کلید را در کیف می‌گذاشتم ، دم و گرمای شرجی را بر صورت و مجاری بینی ام احساس کردم ، و شیشه عینکم که سرد بود بخار گرفت ، در بازار اصطلاحا جنگزده ها ، صدای فروشندگانی که بساط روی زمین پهن کرده بودند بلند بود ؛ آهای بچه دار، آهای عیالوار، بیایید این وره بازار ، گوجه ارزون شده، آهای آمو بیا زردآلوام آخرشه و فریاد پیاز فروش و فروشنده ایی که با شلوار کردی سر خیابون و اول کوچه بازار ، پای ماشین لکنته ای پر از کاهو ایستاده بود و جار میزد ، همهمه ای ایجاد کرده بودند که صداها ، قاطی بگوش می‌رسید . شیشه عینک را با لبه روسری پاک و به لیست خریدم که در خانه تهیه کرده بودم نگاهی انداختم ، سینی بزرگ گوجه های نیم لهیده را دیدم ، زن فروشنده بغل آن روی زمین ولو شده بود و داشت پولهای مچاله شده گرفته شده از مشتریها را از جیبهایش به داخل کیفی پارچه ایی که به گردن آویخته بود منتقل میکرد، به محتویات سینی های خیار و انگور و شلیل ها دست زدم، میخواستم سفتی آنها را بین انگشتانم که نشان از فاسد شدن نداشت احساس کنم، مرد فروشنده مسنی ، روی بلوکی نشسته بود و عرق از سر و صورتش می‌ریخت ، او سعی داشت که آخرین آلوهای سبز بساط روبرویش را که روی حصیری از نخل خرما کپه کرده بود سریعتر بفروشد و خودش را بخانه و خنکای کولر برساند ، فروشنده جوان بعدی من راصدا کرد خاله ،خاله، ارزونتر میدم ، چندکیلو گوجه وخیار بگذارم ؟ یه نگاه به سینی مقابلش انداختم ، بدون دست زدن معلوم بود ، تره بارش از بقیه تازه تر و بقول شیرازی ها نو هستن ، گفتم از هر کدام دو کیلو میخواهم ، ولی بگذار خودم جدا کنم. عرق پیشانیش را با یک انگشت گرفت و به اطرافش تکاند و گفت : خاله نمیشه درهم است ، بهش گفتم ، پس فقط گوجه اش حتما سفت باشه، برای ساندویج میخواهم ، هرم داغ شرجی و ازدحام خریداران در کوچه ایی که آروم آروم به بازار اضافه شد و بازار اصلی که دکانداران در آن بودند را کساد و منزوی کرد ، من را که میخواستم دقایقی در آن باشم نیز آزار میداد .
انگور و زردآلو و چند دونه فلفل دلمه از پسر فروشنده ای که ریشی بلند و بدن هیکلی داشت خریدم ، پس از حساب کردن با او چون محو تصاویر خالکوبی بازوهایش شده بودم ، نزدیک بود پا روی کارتنی که پسر بچه ایی جوجه اردک رنگ شده میفروخت بگذارم ، وقتی تا وسط بازارچه رفتم ، از شدت گرما و عرقی که در زیر لباسهایم براه افتاده بود ، احساس گرگرفتگی کردم و میدانستم که الان صورتم قرمز میشود. از کوچه بازار خارج و به سر خیابون برگشتم ، دسته کیسه های نایلونی با فشار تلاش میکردند ، انگشتم را از دستم جدا کنند . با گامهایی بلند بسمت وانتهای نیسان که اول بازار خربزه و هندوانه داشتند رفتم ، از فروشنده ایی چاق و خنده رو که هن و هن نفس میزد خواهش کردم که هندوانه خوبی برایم جدا کند ، تمام کیسه ها را به یکدست منتقل و با کیسه هندوانه بسمت ماشینم حرکت کردم ،به نفس نفس افتاده بودم ، یه دفه یادم اومد که سبزی نخریده ام ، وسایل را با خواهش در مغازه تخمه فروشی گذاشتم و از دکانی در بازار روز سبزی خریدم، موقعی که از کنار سوپری قنواتی رد میشدم یادم افتاد چیزهای دیگر برای خرید میخواستم ، اما گرما امانم را بریده بود ، و سریع لوازم خود را از تخمه فروش تحویل و خودم را به ماشین رساندم ، وسایل را صندوق عقب گذاشتم ، به محض اینکه پشت فرمان قرار گرفتم ماشین را روشن و دکمه کولر را زدم ، با دمیدن هوای خنک صورتم را نزدیک دریچه کولر برده و نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه بعد، از جهنم بیرون ، بسوی بهشتی به نام خانه ماهشهری حرکت کردم.
تیرماه ۱۳۹۹ فاطمه امیری کهنوج
 

Similar threads

بالا