داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

parichehr.F

عضو جدید
اهمیت کارهای فیزیکی توآم با تفکر

اهمیت کارهای فیزیکی توآم با تفکر

میگویند در زمانهای قدیم پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست بادستانش کار باارزشی انجام دهد.
این پسر هروز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت وساعت ها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط
کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنا کلیسا عبور کرد وپسرک را دید که به
این تکه سنگ خیره شده و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان درمورد پسر پرسید، به اوگفتند که او چهر ماه است که به حیاط کلیسا می آید وبه این تکه سنگ خیره
می شود وهیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت . کنار او آمد وآهستهبهاو گفت:(جوان به جای بیکار نشستن وزل زدن به این
تخته سنگ،بهتر است برای خود کاری دست وپا کنی و آینده ی خود را بسازی.)
پسرک درمقابل چشمان حیرت زده ی شاهزاده،مصمم وجدی به سوی او برگشت ودر چشمانش خیره شد و
محکم ومتین پاسخ داد:(من همین الان در حال کار کردن هستم!) وبعد دوباره به تخته سنگ خیره شد. شاهزاده
از جا برخاست ورفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسر ک از آن تخته سنگ یک مجسمه بسیار باشکوه از حضرت داوود
ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر
<میکل آنژ> بود!
نکته!
قبل از شروع هر کار فیزیکی لازم است که به اندازه کافی در مورد آن فکر کرد حتی اگر زمان زیادی بگیرد!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سفسطه چیست؟

شاگردان از استادشان پرسیدند: سفسطه چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟
هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب، مسلما کثیفه!
استاد گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟
حالا پسرها... می گویند: تمیزه!...
استاد جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد.

باز پرسید: خوب، پس کدامی ک از مهمانان من حمام می کنند؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!
استاد گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو!
استاد این بار توضیح می دهد: نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت:

خوب پس متوجه شدید، این یعنی سفسطه! خاصیت سفسطه بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی!


 

"زهرا"

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سقف...

سقف...

نگاه ها همه بر روی پرده ی سینما بود.اکران فیلم شروع شد،شروع فیلم سقف اتاق دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق،،سه ،چهار،پنج،..........،هشت دقیقه ی اول فیلم فقط سقف اتاق!
صدای همه در آمد،اغلب حاضران سینما را ترک کردند!
ناگهان دوربین حرکت کرد وآمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.
زیرنویس:این تنها 8دقیقه از زندگی این جانباز بود وشما طاقت نداشتید!!!..........
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...

...

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود .
دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمی کرد . خانواده دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق نا ممکن برگیرد . و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد . اما او تنها لبخند میزد . او می دانست که همگان تصور می کردند و عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده . . . اما خودش می دانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند . اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند . پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد . . .
وی گفت : فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .
همه دختران خوب و بد ، زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در آنجا گفت : من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمی کنم . تنها یک خواسته دارم . . .
من به تمامی دختران شهر تخم گلی را می دهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند . هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود .
دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت . . .
دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر می کنی پسر پادشاه میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب می کند . . . !
اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است . . .
روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک می شد . . . اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود می رسید و به آن آب می داد و از آن مراقبت می کرد گلی از آن نمی رویید . . . او روز به روز افسرده تر می شد . به گفته دوستانش پی می برد . تا روز موعود . . . .
که همه دختران شهر با گلدان هایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند . . . یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رزهای سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز . . . اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد . تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند . . .
شاهزاده که گلدان ها را یکی یکی می گرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد . . . سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب آورد . . .
پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده . . . .
همهمه ای راه افتاد . همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه می کردند . . . که پسر پادشاه گفت : مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود . در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود . . . !!
پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت . . . . . . . . . .

"نقل قول شده"

:gol:
 

succulent

عضو جدید
زلال که باشی ، آسمان در تو پیدامی شود

زلال که باشی ، آسمان در تو پیدامی شود

پرسیدم.... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی

پرسیدم .... آخر .... ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود، ادامه داد:
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر
کوچک باش و عاشق ... که عشق، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می شود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد، که میداند باید از آهو سریعتر بدود، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ...
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد:
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ، فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی یا دریای بیکران

زلال که باشی ، آسمان در تو پیدامی شود

 

succulent

عضو جدید
لبخند

لبخند

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...
و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند
آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت, از کنار خانه ی او گذشت
اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود
اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد
پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست
آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند
همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت
او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید
یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دخترک بخشیده بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کاغذ تا شده


تا کردن تکه های کوچک ورق، بازی مورد علاقه‌ی من است. بازی آرام و در عین حال لطیفی است.
دیروز بود یا یک قرن پیش، دقیقا نمی‌دانم؟ شاید هم امروز صبح بود! بله امروز صبح بود که نشستم و از تکه‌های کاغذ حیوان کوچکی برای خودم آفریدم. بعضی از کاغذها آبی بودند و برخی دیگر سفید. حیوان کوچکی از آب در آمد. یک تنه داشت، یک سر و چهار تا هم پا. منتها نمی‌دانستم چه نوع حیوانی است. او را در گوشه‌ای گذاشتم.
رفتم و وقتی بر گشتم، او را مشغول خوردن صبحانه‌ی خودم دیدم. بی‌نصیبش نگذاشتم، برایش شیر آوردم و مقداری از آن‌ را در ظرفی ریختم و ظرف را درست روبرویش قرار دادم. نمی‌دانستم می‌پذیرد یا نه؟ حیوان جلو آمد و با زبان نرمش شروع به لیسیدن کرد.
بعد از آن به فکر ساختن حیوانات دیگری از جنس کاغذ افتادم، ولی دیروز یا لحظه‌ای بعد و یا سال گذاشته بود که تمام کاغذ هایم تمام شد. حالا باید چه می‌کردم!؟
ترجیح دادم که نوشتن را از سر بگیرم. حیوان کوچک را به‌سوی خود کشاندم و روی آن نوشتم. بسیار دردناک بود.


نوشته‌ی آلبر توامر


برنده‌ی مسابقه‌ی داستان‌های کوتاه اسپانیا
نوامبر 1979
 

saba27

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لطفا بخونید......

لطفا بخونید......

بخونید خیلی خیلی قشنگهساعت 11:47 دقیقه نیمه شب بود....شبو تنهایی و یه سکوت آروم و یواش داشت موزیک گوش می داد .....سیگار برداشت و روشن کرد و رفت کنار پنجره کام گرفت و به آسمون نگاه کرد....یه شب سرد و آروم،پنجره ی نیمه باز،دود سیگار و آهنگی که پر از خاطره بود...سیگارش تموم شد.پنجره رو بست که هوای اتاقش سرد نشه.رفت رو تختش گوشی موبایل رو برداشت.شروع کرد به نوشتن اس ام اس:salam divoone khabi ya bidar?manke aslan khabam nemibare daram un ahang ghashangaro goosh midam.hamunike hamishe 2taie mikhundimesh.em ¬shab yadet raft sms shab bekheyr bedia...!yeki talabe man.kho0o0o0o0o ¬0o0b bekhabi.bo0o0o0 ¬o0o0o0o0o0SsSsS ¬s eshgham..مثه همیشه می خواست مسیج رو بفرسته واسه عشقش،ولی یهو یادش اومد که اون 3 روز پیش ازدواج کرده...چشماش پر اشک شد،بغض کرد...!گوشی از دستش افتاد... موزیک تموم شد....صورتشو گذاشت رو بالشو بی صدا گریه کرد...دست خودش نبود...! آخه خیلی وقت با هم بودن و یه دنیا خاطره و روزای تلخ و شیرین که تو چند روز فراموش نمیشه .....!خیلی سخته...!
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر
روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :


یک :
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت


دو :
هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم
************
نوشته های عاشقانه



 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه عشق و نفرتزن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست
و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم
و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که
از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند
و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که
“تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید
این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید



************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه کدام مستحق تریم ؟

داستان کوتاه کدام مستحق تریم ؟

داستان کوتاه کدام مستحق تریم ؟شب سردی بود
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه
رفت نزدیک تر
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه
می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش
هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن
برق خوشحالی توی چشماش دوید
دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد
خجالت کشید !
چند تا از مشتری ها نگاهش کردند !
صورتش رو گرفت
دوباره سردش شد !
راهش رو کشید رفت
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان !
پیرزن ایستاد
برگشت و به زن نگاه کرد !
زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه
موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند
میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش
دوباره گرمش شده بود
با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه پیر شی !
خیر بیبینی این شب چله مادر!

************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه کودکانه آرامش حریص

داستان کوتاه کودکانه آرامش حریص

داستان کوتاه کودکانه آرامش حریصیک پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن
پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی داشت
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت می دم
در عوض تو همه شیرینی هاتو به من بده
دختر کوچولو قبول کرد


پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار
و بقیه رو به دختر کوچولو داد
اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسر داد
همون شب دختر کوچولو با آرامش کامل خوابید


ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که
همونطوری خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده
شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده
و همه شیرینی ها رو بهش نداده !!!

************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه مردی خوشبخت سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار بیماری سختی شد گفت :
نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند
تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند
تنها یکی از طبیبان گفت :
من می‌توانم شاه را معالجه کنم
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود


شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد
آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد
آن که ثروت داشت بیمار بود
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت
یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن


خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند
یک شب پسر شاه از کنار کلبه‌ای فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید
شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام
سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم بخوابم
چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
سربازان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت

************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی

داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی

داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند :
نظرت در مورد انسان ها ( زن و مرد ) چیست ؟
ریاضیدان بزرگ لبخندی زد و پاسخ داد :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس برابر هستند با عدد 1
اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 10


اگر پول و مال هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 100
اگر دارای اصل و نصب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و عدد ما برابر است با 1000
ولی اگر زمانی عدد یک که اخلاق است از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم بهتنهایی هیچ نیست
پس نتیجه می گیریم آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت

************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه زهر و عسل

داستان کوتاه زهر و عسل

داستان کوتاه زهر و عسلروزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت
یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود
به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است
مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت


شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت
و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟


شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم
دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت
وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم
و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم

************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه گفتگو با خدا
پسر کوچولو به مادر خود گفت : مامان کجا می ری؟
مادر گفت : عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است
این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم ، خیلی زود برمی گردم
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه م***** می شود
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت

پسر به مادرش گفت :
مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت :
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت :
مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت :
این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
حرف های تو چه معنی ای می دهد؟

پسر ملتمسانه گفت :
مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا
مادر نیز علی رغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت
بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت : رسیدیم
در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد
مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت :
من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست
این رفتار تو اصلا زیبا نبود

کودک جواب داد :
مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است
نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟
وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا
مادر هیچ نگفت و ساکت ماند
************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه شایعه

داستان کوتاه شایعه

داستان کوتاه شایعه زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند
همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده
و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت
تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند


مرد حکیم به او گفت :
به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را
در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد


فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور
آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود
ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند
آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد
ولی جبران کامل آن غیر ممکن است
پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری

************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه تکرار اشتباه [FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید :[/FONT]
[FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]معنی این کار چیست؟[/FONT]
[FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید[/FONT]


[FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رئیس پاسخ می دهد :[/FONT]
[FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خودم می‌دانم ، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی[/FONT]
[FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد :[/FONT]
[FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم[/FONT]
[FONT=tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم[/FONT]

************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه فرار از زندگی

داستان کوتاه فرار از زندگی

داستان کوتاه فرار از زندگیروزی شاگردی به استادش گفت :
استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت : واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت : بله با کمال میل
استاد گفت : پس آماده شو با هم به جایی برویم
شاگرد قبول کرد


استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند برد
استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن
مکالمات بین کودکان به این صورت بود :
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل …


استاد ادامه داد :
همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند
انسان نیز این گونه است
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود
و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند
و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم
و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم :
تلاش برای فرار از زندگی
************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه نادر شاه زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت
از او پرسید : پسر جان چه می‌خوانی؟
پسرک جواب داد : قرآن
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا …


نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد
نادر گفت : چر ا نمی گیری؟
گفت : مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای
نادر گفت : به او بگو نادر داده است


پسر گفت : مادرم باور نمی‌کند می‌گوید : نادر مردی سخاوتمند است
او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد زیاد می‌داد
حرف او بر دل نادر نشست یک مشت پول زر در دامن او ریخت
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد


************
نوشته های عاشقانه
 

alborznama

عضو جدید
داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز

داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز

داستان کوتاه نه به جنیفر لوپزهیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود
تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود
یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده
]
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید : آیا این تبر توست؟
هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
دوباره هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
جواب داد : آره
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟
هیزم شکن فریاد زد : آره!


فرشته عصبانی شد و گفت : تو تقلب کردی، این نامردیه
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش سوء تفاهم شده
می دونی، اگه به جنیفر لوپز نه می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه می گفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم
و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زمان ازدواجش که فرارسید 9 نفر از بزرگان از او تقاضای ازدواج کردند.همه دایره وار دورش زانو زدند و او مانند یک شاهزاده در میان ایستاد و نمی دانست کدام را انتخاب کند :
نفر اول: زیبا بود
نفر دوم : خوش مشرب
نفر سوم : پولدار

نفر چهارم : ورزشکار
نفر پنجم : به همه جای دنیا سفر کرده بود و پخته
نفر ششم : خوب ویولن می زد
نفر هفتم : مهربان
نفر هشتم : خوش سلیقه
و ....

نفر نهم : از همه مردتر بود
............
همه ی آن ها به یک شکل زانو زده بودند ؛ ولی او نفر نهم را انتخاب کرد. البته نه به دلیل اینکه او از همه مردتر بود بلکه چون در جریان عشقبازی از او باردار شده بود.
....... .....
نوزاد که متولد شد از همه جای کشور برای دیدن او جمع شدند و پچ پچ می کردند ولی مادرِ نوزاد
به هشت خواستگار دیگرش فکر می کرد و به این می اندیشید که همه ی آنها از نفر نهم بهتر بودند.


بار ِ هستی . میلان کوندرا



 

سیامک ترکاشون

متخصص مباحث اجرایی عمران
کاربر ممتاز
بانی شهر روم

بانی شهر روم

به موجب افسلنه های قدیم رومی-گویند رومولوس بانی نخستین رم بوده است.پدر او "امولیوس پادشاه شهر آلبا بودکه بدست برادر به هلاکت رسید. امولیوس سپس فرزندان وی را به رود "تیبر "انداخت.امواج اب ان دو کودک را لع ساحل برد.ماده گرگی ان دو کودک راشیر داد.چون به سن رشد رسیدند-نخست امولیوس قاتل پدر را هلاک کردند سپس بر فراز :تل"پالاسیوم"شهری بنا نهادند . رومولس حدود شهر را با شیاری معین کرد-اما برادرش بر خلاف قواعد مذهبی از آن حد عدول کرد.لذا اورا بکشت وبرای انکه در شهر جمعیتی گرد اورد ان را مامن دزدان وراهزنان قرار داد.سر انجام با مردم "سابین"و سایر نواحی جنگید -اما به سال 715 پیش از میلاد -در میان جریان طوفان سختی در گذشت.*

*:ماخذ:لغت نامه استاد دهخدا



 

احسان د

عضو جدید
هدیه برادر

هدیه برادر

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کردهبود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد کهدور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین کهرسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،
بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که
ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به
لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو
ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق
می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به
همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما
پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و
تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی،
می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده
و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم
داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب
عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه
را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او
نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 

احسان د

عضو جدید
ﻣﺪﯾﺮ : ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ !ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ !ﻣﺪﯾﺮ : ﺷﺮﻡ ﺍﻭﺭﻩ ! ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻫﺮﮔﺰﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭ:ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﻤﺮﻩ ﺻﻔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻩ! ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ …
ﭘﺪﺭ: ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﯿﺠﺪﻩ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ . ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮔﻔﺘﻪ :
ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻌﯿﺪﻩ ….
ﭘﺪﺭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﺳﻌﻴﺪ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺪﯾﺮ :ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ !
ﭘﺪﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﺳﻌﻴﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .
ﺭﻭﯼ ﺭﺩﯾﻒ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ !
ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻒ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ A4 ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ……
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺑﺎﺑﺎ
 

احسان د

عضو جدید
دوستی می گفت یه روز پسر بچه ای رو دیدم که توپ پلاستیکی اش افتاده بود توی جوی عریض و کم عمق خیابون و اون هم به موازات حرکت توپ راه می رفت و با حسرت به توپ از دست رفته اش نگاه می کرد.
جلو رفتم و بهش گفتم نمی خوای واسه توپت یه فکری بکنی؟
با بغض جواب داد آخه نمی شه.
گفتم خوب نگاه کن ، اونجا یه چوب بلند هست ، توپت هم که بیشتر به سمت اونور جوبه ، اگه از پل رد بشی و بری اون طرف می تونی توپ رو با چوب هدایت کنی یه کناری و بگیریش.
دیدم با تردید بهم نگاه می کنه.
پس آروم توی گوشش گفتم اگه اون برات مهم و با ارزشه ، اگه نشد با چوب کنترلش کنی ، بزن به آب و بگیرش.
برق شادی چشم هاش دلم رو زیر و رو کرد.
و بی اینکه سراغ چوب بره ، پرید توی جوی تا توپش رو بگیره.
اونوقت بود که فکر کردم همه مون یه جورائی اسیر ترس و دلهره هامونیم ، هراس هائی که شهامت اقدام برای رسیدن به خواسته های قشنگ و با ارزش مون رو از ما سلب می کنند.
و اگه تسلیم اونها بشیم ، نتیجه ای جز غصه و حسرت برامون ندارند.
اون پسر کوچولو شاید نگران این بود که لباس هاش خیس و کثیف و گل آلود بشن و دعواش کنند که واسه یه توپ فسقلی...؟!
گاهی چیزهائی اونقدر برامون مهم هستند که ارزش داره بخاطرشون بزنیم به آب...
 

سیامک ترکاشون

متخصص مباحث اجرایی عمران
کاربر ممتاز
داستان سبکتکین با آهو وبچه اش - گزیده از تاریخ ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی

داستان سبکتکین با آهو وبچه اش - گزیده از تاریخ ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی

از عبدالملک مستوفی(سر دفتر) به بست (با ضمه :نام شهری میان هرات وسیستان وغزنین)شنیدم هم در سنه خمسین واربعمایه(یعنی سال:450 هجری قمری)-واین آزاد مرد مردی دبیر(نویسنده-منشی) است ومقبول القول(انکه گفتارش را بپذیرند)و به کار آمده(کارامد-شایسته) ودر استیفا(شغل مستوفی گری) ایتی-گفت:بدان وقت که امیر سبکتگین-رضی الله عنه-بست بگرفت و بایتوزیان(خاندان حاکم بر بست که بدست سبگتکین منقرض شدند.)برافتادند-زعیمی (مهتر -رییس)بود به ناحیت جالقان وی را احمد بو عمر گفتندی مردی پیر وسدید(قابل اعتماد) و توانگر. امیر سبکتیگین وی را بپسندیداز جمله مردم ان ناحیت واورا بخود نزدیک کرد.این پیر دوست پدر من بود:احمد بو ناصر مستوفی.روزی با پدرم می گفت ومن حاضر بودم-که:امیر سبکتگین با من حدیث کرد:یک روز به صحرا بیرون رفتم به بلخ -آهویی دیدم ماده و بچه با وی.اسب را بر انگیختم ونیک نیرو کردم وبچه از مادر جدا ماندبگرفتمش وبر زین نهادم وباز گشتم.نزدیک نماز شام رسیده بود آوازی به گوش من آمد.باز نگریستم مادر بچه بود که براثر من می آمد وغریوی وخواهشکی می کرد.اسب به طمع او برگرداندم مگر وی را نیزگرفته اید بتاختم چون باد ازپیش من برفت.باز گشتم ودو سه بار همچنین می افتاد واو می امدو می نالید. تانزدیک شهر رسیدم ان مادرش همچنان نالان می امد.دلم بسوخت وبچه را به صحرا انداختم.سوی مادر بدوید وغریو کردند وهر دو برفتند.شب در وثاق(حجره-اتاق) بخفتم.به خواب دیم :چیر مردی را سخت فره مند(با فر وشکوه) مر گفت:یا سبکتگین بدانکه ان بخشایش که بر ان اهو وبچه اش کردی -ما شهری را که ان را غزنین گویند وزاولستان به تو وفرزندان تو بخشیدیم ومن رسول افریدگارم-جل جلاله وتقدست اسماوه ولا اله غیره-من بیدار شدم وقوی دل گشتم واینک بدین درجه رسیدم.
نسخه مفصل و اصل :چاپ دانشگاه مشهد است.- گزیده بالاتوسط این جانب تلخیص وکوتاه گردیده ودر متن اصلی بیهقی(تعریف داخل پرانتز وجود ندارد-). سیامک ترکاشون
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سمعک با کارکرد متفاوت

مردی متوجه شد که نمیتواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برایش سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد و قیمت سمعک ها را پرسید. فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.»


مردگفت: «میخواهم مدل یک دلاری را ببینم.»
فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا این دکمه را در گوشتان بگذارید و دنباله نخ را در جیب تان قرار دهید.»

مرد خریدار که با تعجب به حرفهای فروشنده گوش میکرد، گفت: «این چطور کار میکند؟»
فروشنده جواب داد: «این کار نمیکند، اما هنگامی که مردم این را ببینند، بلندتر صحبت میکنند.»


 

زیبای خفته.

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان کوتاه کودک قهرمانی که یک دست نداشت

داستان کوتاه کودک قهرمانی که یک دست نداشت

روزگار نو : کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.





بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!


 

Similar threads

بالا