داستان نویسی به سبک مینی مالیست

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
با جستجویی که در این تالار داشتم چیزی در رابطه با داستانهای مینی

مالیستی به چشمم نخورد!

من از نوع داستانهای ادبی سبک مینی مالیست رو در حد پرستش دوست

دارم و وبلاگی هم در این باره داشتم! اگر تاپیکم تکراری نباشه میخوام توضیح

مختصری در مورد این نوع داستانها بدم و داستانهایی از این قبیل رو بذارم:


ريخت شناسي داستان‏هاي ميني‏ ماليستي:

از خصيصه‏هاي مهم اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي داشتن طرح ساده و

سرراست است. در اين نوع داستان‏ها طرح چندان پيچيده و تو در تو نيست.

اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي در زماني کمتر از يک روز، چند ساعت و

گاهي چند لحظه، اتفاق مي‏افتد.

هدف نويسنده نشان دادن يک واقعه بيروني است. چنانکه خواننده احساس

کند حوادث پيش رويش رخ مي‏دهد.به همين دليل واسطه‏اي ميان ما و

حوادث وجود ندارد.


درونمايه داستان‏هاي ميني‏ماليستي اغلب دغدغه‏هاي کلي انسان است:

مرگ، عشق، تنهايي و... و کمتر به روايت رويدادهاي اقليمي مي‏پردازد.


انديشه‏هاي سياسي و فلسفي و اعتقادي راهي به دنياي اين داستان‏ها

ندارد.






 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
داستانهای مینی مالیستی

داستانهای مینی مالیستی

اول از 2 داستان زیر شروع میکنم:



داستان 1 )

نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد.

چون به پیرمرد اعتماد داشت. پیرمرد چاقو به دست جلو رفت و چند لحظه

بعد چاقو با ولع تمام رگ‌هایی را برید...

شب که خواستگارها داشتند می‌رفتند چقدر از دست‌پخت عروس خانم

تعریف می‌کردند و برادر کوچک عروس مرغش را می‌خواست!



داستان 2 )

روي نيمكتي چوبي ، روبروي يك آبنماي سنگي پيرمرد از دخترك پرسيد:

غمگيني؟


نه


مطمئني؟


نه


چرا گريه ميكني؟


دوستام منو دوست ندارن


چرا؟


چون قشنگ نيستم


قبلا اينو به تو گفتن؟


نه


ولي تو قشنگترين دختري هستي كه من تا بحال ديدم


راست ميگي؟


از ته قلبم آره...

دخترك بلند شد، پيرمرد رو بوسيد و به طرف دوستاش دويد، شاد شاد...

چند دقيقه بعد پيرمرد اشك هاشو پاك كرد،كيفش رو باز كرد عصاي سفيدش

رو بيرون آورد و رفت....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
داستان 3 )

- نمی تونم. گفتم که نمیام ...

- آخه تا کی میخوای به این ادا و اطوارات ادامه بدی؟ یه شب که بیشتر

نیست!

- آخه من بهش قول دادم ...

- بازم داره تکرار میکنه! مثلا اومدی دوبی که فراموشش کنی هااا!

- درسته که اون منو ول کرد ولی من که ...

- حالا تو برو تو نخواستی بیا بیرون. خوش بگذره! مواظب کمرت هم باش!!!



لباساش رو در آورد و روی تخت دراز کشید. چشماش رو بست و به فکر فرو

رفت ...

با صدای در به خودش اومد!

باور نمی کرد: همون آشنای فراموش نشدنی ...




داستان 4 )

همه را صف كرده بودند كه قبل از اعزام واكسن بزنند. خودش را به هر كاری

زد كه واكسن نزند!

می‌گفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واكسن ندارم.

چند بار هم خواست یواشكی از صف رد بشود اما نگذاشتند.

نوبتش كه شد، آستینش را كه بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است!

برش گرداندند ...







 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
داستان 5 )

سر ظهر دکان نانوایی شلوغ بود و حسن، پسر آقا رضا، مستخدم پیر فرهنگ

که یک راست از مدرسه به آن جا آمده بود، کتابهایش را زیر بغل جابه جا کرد

و بعد از مدتها معطلی، شش تا نان داغ و پر سنگ از نان گیر گرفت و در

حالی که دستش می سوخت، با نگرانی چوب خطش را از جیب بغلش در

آورد و به نانوا داد...

نانوا چوب خط را به غیظ به آن طرف دکان پرت کرد و نان ها را هم از دست

حسن گرفت...!

آخر چوب خط دیگر جایی برای خط زدن نداشت...




داستان 6 )


کمی آن سو تر در حرکت بودم؛ نگاهش می کردم؛ از نگاهم می فهمید که

چقدر عاشقم؛ با لبخندی عشق را به من هدیه داد.

دستی را به نشانه عشق بالا اوردم؛ و بوسه ای از گوشه لبم حواله اش

کردم...

با بوسه ای عاشقانه جوابگوی احساسم شد؛

صدای جیغی به گوش رسید...

در ها بسته شد. اتوبوس به راه خود ادامه می داد...




 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
داستان 7 )

دماغش را عمل كرد، حالا به جاي اون دماغ گنده يه دماغ

كوچولوي سربالا داشت.

دو روز بعد از گرسنگي مرد...

مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحي بيني

مخصوص آدماست نه فيل ها!



داستان 8 )

هوا سرد بود برف آرام آرام ميباريد دخترک داد ميزد گل بدم

گل ..... خانم گل ..... آقا گل بدم؟

دخترکي که همراه مادرش بود گفت : ماماني واسم يک

گل ميخري؟

و مادرش با مهرباني جواب داد :

نه عزيزم بريم جلوتر برات کتاب داستان دختر کبريت فروش

را ميگيرم...!






 

tanha990

عضو جدید
با جستجویی که در این تالار داشتم چیزی در رابطه با داستانهای مینی

مالیستی به چشمم نخورد!

من از نوع داستانهای ادبی سبک مینی مالیست رو در حد پرستش دوست

دارم و وبلاگی هم در این باره داشتم! اگر تاپیکم تکراری نباشه میخوام توضیح

مختصری در مورد این نوع داستانها بدم و داستانهایی از این قبیل رو بذارم:


ريخت شناسي داستان‏هاي ميني‏ ماليستي:

از خصيصه‏هاي مهم اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي داشتن طرح ساده و

سرراست است. در اين نوع داستان‏ها طرح چندان پيچيده و تو در تو نيست.

اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي در زماني کمتر از يک روز، چند ساعت و

گاهي چند لحظه، اتفاق مي‏افتد.

هدف نويسنده نشان دادن يک واقعه بيروني است. چنانکه خواننده احساس

کند حوادث پيش رويش رخ مي‏دهد.به همين دليل واسطه‏اي ميان ما و

حوادث وجود ندارد.


درونمايه داستان‏هاي ميني‏ماليستي اغلب دغدغه‏هاي کلي انسان است:

مرگ، عشق، تنهايي و... و کمتر به روايت رويدادهاي اقليمي مي‏پردازد.


انديشه‏هاي سياسي و فلسفي و اعتقادي راهي به دنياي اين داستان‏ها

ندارد.



من عاشق مینی مال هستم ... نوشتنش بسیار سخت تر از رمان هست چرا که باید در کوتاه ترین جملات موضوعی را به خواننده برسانید ... اغلب مینی مالها در اخر به گونه ای خواننده را به تعجب وا میدارد ...
 

rose gol

عضو جدید
من هم یه مدت داستان مینی مالیستی مینوشتم.
برخلاف اونایی که میگن درکش سخته من میگم هم پیدا کردن موضوع وهم درکش بسیار ساده است چون زندگی روزمره ی همه ی ما میتونه باشه ولی ما ساده ازکنارش عبور می کنیم.
 

ساحل1991

عضو جدید
من هم یه مدت داستان مینی مالیستی مینوشتم.
برخلاف اونایی که میگن درکش سخته من میگم هم پیدا کردن موضوع وهم درکش بسیار ساده است چون زندگی روزمره ی همه ی ما میتونه باشه ولی ما ساده ازکنارش عبور می کنیم.
منم حرفتو قبول دارم
دوست خوبم چرا دوباره نمینویسی؟
سوژه میخوای خودم!
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالب بود دست خوش
اگه ممکنه ادامش بدین
(تشکر نداشتم!،ببخشید)
 

CHATR be DAST

عضو جدید
مرد جسور تابستان
مادر سیب ها را سخت در آغوش کشید
دخترکان و پسرکان نابالغ سیب
از خجلت پرده دری ها ، سرخ گشته اند

باغبان : سیب ها رسید ،
نوبت تن دریدن ها است

س.م.چتر به دست

چندان مینی مال نبود میدونم
 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز

مجموعه داستانهای مینی مال

حجم: 467کیلوبایت


تعداد صفحات: 56




 

یلدا شیرازی

عضو جدید
جالب بود متشکرم
داستان 7 )

دماغش را عمل كرد، حالا به جاي اون دماغ گنده يه دماغ

كوچولوي سربالا داشت.

دو روز بعد از گرسنگي مرد...

مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحي بيني

مخصوص آدماست نه فيل ها!



داستان 8 )

هوا سرد بود برف آرام آرام ميباريد دخترک داد ميزد گل بدم

گل ..... خانم گل ..... آقا گل بدم؟

دخترکي که همراه مادرش بود گفت : ماماني واسم يک

گل ميخري؟

و مادرش با مهرباني جواب داد :

نه عزيزم بريم جلوتر برات کتاب داستان دختر کبريت فروش

را ميگيرم...!






 

Similar threads

بالا