داستان سرودن شاهنامه از زبان فردوسی ----->داستان های شاهنامه

ذرت

عضو جدید
نامه شاهان
فردوسي در آغاز شاهنامه چنين مي گويد که از زمان هاي باستان در ايران کتابي بود پر از داستان هاي گوناگون که سرگذشت شاهان و دلاوران ايران را درآن گرد آورده بودند. پس از آنکه شاهنشاهي ايران بدست تازيان برافتاد اين کتاب هم پراکنده شد. اما پاره هاي آنرا مؤبدان در گوشه و کنار نگاه مي داشتند، تا آنکه يکي از بزرگان وآزادگان ايران که مردي دلير و خردمند و بخشنده بود به جستجو افتاد تا تاريخ گذشته ايران را از روزگار نخست بيابد و آنچه را بر شاهان و خسروان ايران گذشته است در دفتر فراهم آورد. پس موبدان سالخورده را که ازتاريخ باستاني ايران آگاهي داشتند از هرگوشه و کناري نزد خود خواست و از تاريخ روزگاران کهن جويا شد: که شاهان ايران از ديرباز چگونه کشورداري کردند و آغاز و انجام هريک چه بود و بر ايران درين ساليان دراز چه گذشت.
موبدان تاريخ باستاني ايران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان کتابي نامدار فراهم آورد که بزرگ و کوچک برآن آفرين گفتند. آنهائي که خواندن مي دانستند داستان هاي اين کتاب را براي مردم مي خواندند و دل آنان را به ياد شکوه گذشته ايران شاد مي کردند. اين کتاب در ميان مردم گرامي شد.

دقيقي شاعر
آنگاه جواني خوش طبع و گشاده زبان پيدا شد و به اين انديشه افتاد که اين کتاب را به شعر درآورد. دوستان وي همه از اين انديشه شاد شدند. اما افسوس که اين شاعر گرفتار برخي تندروي هاي جواني بود و به عاقبت آن دچار شد و در جواني بدست بنده خود کشته شد و نظم کردن «نامه شاهان» ناتمام ماند. من وقتي از کار اين شاعر نوميد شدم بدلم افتاد که همّت کنم و نامه شاهان را فراهم بياورم و خود آنرا در قالب شعر بريزم. پس در طلب آن برآمدم و از هرکسي جويا شدم. از گردش روزگار مي ترسيدم؛ مي ترسيدم عمرم وفا نکند و کار بديگري بيفتد. از طرفي زر و مال من چندان نبود که بپايد و سال ها عهده دار من و کوشش من باشد. اين گونه کوشش ها و رنج ها هم خريدار نداشت. سراسر کشور را جنگ و کشمکش فراگرفته بود و کار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و کسي قدر سخن را نمي دانست و حال آنکه در جهان چه چيزي بهتر از سخن نيکوست؟ مگر نه آنست که پيغمبر مردم را با سخن به خدا رهبري کرد؟
مدتي در اين انديشه بودم ولي آشکار نمي کردم. زيرا کسي که درين مقصود يار من باشد نمي يافتم. تا آنکه دوست مهربان و يکرنگي که در يکي از شهرها داشتم مرا دل داد و گفت «قصد تو قصد شايسته ايست. من نامه شاهان را نزد تو مي آورم. تو جواني و خوش طبع و والاسخن، چه بهتر که به چنين کار گرانمايه اي دست بزني و با شعر کردن نامه شاهان براي خود خوشنامي و سرفرازي حاصل کني.»
به سخنان او دلگرم شدم و وقتي نامه شاهان را نزد من آورد از ديدن آن جان تاريکم افروخته شد و به سرودن آن دست بردم.

دوست جوانمرد
بخت هم مدد کرد و يکي از بزرگان به ياري من برخاست. اين بزرگمرد که نژادش به آزادگان قديم مي رسيد جواني خردمند و بيدار و روشن روان بود. زباني نرم و پاکيزه داشت و فروتن و پرآزرم بود. به من گفت «بگو تا هرچه بخواهي فراهم کنم. از هرچه از دست من برآيد کوتاهي نخواهم کرد. خواهم کوشيد تا نيازي به هيچکس پيدا نکني و يکسره در انديشه سخن خود باشي.»
اين نيکمرد نامدار با نيکوئي و بخشش خود مرا از زمين به آسمان رساند. مرا مانند تازه سيبي که از آسيب باد نگه دارند نگاهداري و حمايت مي کرد. از جوانمردي و بخشندگي دنيا در ديده اش خوار بود و زر و خاک در چشمش يکسان مي نمود.
افسوس که ناگهان ريشه عمر اين رادمرد کنده شد وچون سروي که تندباد از جا بکند به خاک افتاد و بدست ستمگران مردم کش ناپديد شد. دريغ از آن برزوبالاي شاهانه اش!
پس از مرگ او روانم لرزان شد و نوميدي در دلم رخنه کرد. تا آنکه يک روز به ياد پندي از اين رادمرد افتادم که مي گفت «اين کتاب شهرياران است. اگر آنرا بنظم آوردي به شهرياري بسپار.» از بياد آوردن اين گفتار دلم آرامشي يافت و روانم شاد شد. با خود گفتم که بخت خفته ام بيدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار کهنه نو شد.

رؤياي فردوسي
يک شب درهمين انديشه به خواب رفتم. در خواب ديدم که شمع رخشنده اي از ميان آب برآمد و روي گيتي را که چون لاجورد تيره بود چون ياقوت زرد روشن کرد. در و دشت درين نور مثل ديبا بود. آنگاه تخت پيروزه اي پيدا شد که شهرياري تاج بر سر چون ماه درخشان برآن نشسته بود. سپاهش تا دو ميل صف بسته بودند و بردست چپش هفتصد ژنده پيل ايستاده و وزيري پاک نهاد در پيش شاه به خدمت کمر بسته بود. من از ديدن شاه و سپاهيان و ژنده پيلان خيره شدم و از نامداران درگاه پرسيدم که آنکه چون ماه برتخت نشسته است کيست؟ گفتند (محمود جهاندار است که ايران و توران در فرمان اوست و از کشمير تا درياي چين مردم ثناگوي اويند. تو نيز که سخن سرائي آفرين گوي او باش.»
بيدار شدم و از جا جستم و زماني دراز درآن شب تيره بيدار بودم. با خود گفتم اين خواب را بايد پاسخ بگويم. پس بنام فرخنده شهريار، محمود غزنوي، بنظم شاهنامه دست بردم.​
 

ذرت

عضو جدید
كتايون دختر قيصر ----->داستان شاهنامه

كتايون دختر قيصر ----->داستان شاهنامه


در آن روزگار قيصر روم سه دختر ماهروي و شايسته داشت و آيين آنجا چنين بود كه چون شاهزاده خانمي به سن زناشويي مي رسيد قيصر، بزرگان و نامداران كشور را به كاخ فرا مي خواند و انجمني مي آراست و دختر، شوي دلخواه خود را از ميان آن بزرگان برمي گزيد.

كتايون دختر بزرگ شبي در خواب خود جوان بيگانه اي را ديده بود كه با قدي چون سرو و رويي چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او مي پذيرد و كتايون همان زمان دل به آن جوان رويايي سپرده بود. از آن سو قيصر انجمني برپا كرد تا كتايون شوي دلخواه خود را از آنجا برگزيند و همه نامداران و بزرگان را در كاخ گرد آورد. آن پريچهر گل به دست همراه با نديمه هايش در آن انجمن گشت و يك يك آن بزرگان نگاه كرد. ولي هيچ كدام را نپسنديد و غمگين و گريان به سراپرده خود بازگشت. قيصر بار ديگر ضيافتي بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و كهتر به كاخ فراخواند تا مگر كتايون جفت شايسته اي براي خود بيابد. از سوي ديگر آن كدخداي خردمند نيز به گشتاسپ گفت تا از اين گوشه نشيني دست بردارد و در آن انجمن شركت جويد تا مگر زماني سرش گرم و دلش شاد شود.

گشتاسپ نيز پذيرفت و به كاخ رفت و در كناري نشست. كتايون با نديمه هايش وارد انجمن شد و به هر سو نگريست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را كه به خواب ديده بود به بيداري يافت و بي درنگ او را به شوهري برگزيد. قيصر از اين گزينش سخت به خشم آمد و بر خروشيد كه چنين «داماد بيگانه و بي اصل و نسبي مايه ننگ و سرافكندگي من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند اين آيين نياكان است و سرپيچي از آن خوش يمن نيست.
دادن قيصر كتايون را به گشتاسپ:
قيصر ناگزير براي پيروي از آئين ديرين دختر را به گشتاسپ داد ولي بدون آنكه چيزي به كتايون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ كه شگفت زده برجاي مانده بود به كتايون گفت:«اي پرورده به ناز، چرا از ميان اين همه بزرگ و نامدار غريبي را به شوهري برگزيدي كه از مال دنيا هيچ ندارد و نزد پدرت آبرويي كسب نمي كند.» ولي كتايون خرسند از يافتن شوهر دلخواهش به آساني از تاج و گنج چشم پوشيد و همراه شوي جوان به خانه اي كه آن دهقان مهربان روستا برايشان فراهك كرده بود رفت و يكي از گوهرهاي گرانمايه اي را كه نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بايسته بود خريدند و تدبير زندگي كردند و به شادماني زيستند.

گشتاسپ روزها به نخجير مي رفت و از اين راه روزگار مي گذراند و روزي از روزها كه به شكار مي رفت به هيشوي كشتي بان برخورد و با او دوستي آغاز كرد و چنان شد كه هر روزه بخشي از نخجير را به هيشوي مي داد و بقيه را به خانه آن دهقان مي برد و به اين ترتيب همگي زندگي آرامي را طي مي كردند.
 

ذرت

عضو جدید
داستان زال و رودابه ---->داستان شاهنامه

داستان زال و رودابه ---->داستان شاهنامه

سيندخت و رودابه
پس از آنكه مهراب از خيمه گاه زال باز گشت نزد همسرش«سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به ديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد كه « او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است كه سيمرغ پرورده بود؟» مهراب به ستايش زال زبان گشود كه « دليري خردمند و بخنده است و در جنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست:
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوانسال و بيدارو بختش جوان
بكين اندرون چون نهنگ بلاست
بزين اندرون تيز چنگ اژدهاست
دل شير نر دارد و زور پيل
دودستش به كردار دريا ي نيل
چو برگاه باشد زر افشان بود
چو در چنگ باشد زر افشان بود
تنها موي سرو رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهر انگيز ميبخشد.»
رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد.


راز گفتن رودابه با نديمان
رودابه پنج نديم همراز و همدل داشت.راز خود را با آنان در ميان گذاشت كه «من شب و روز در انديشه زال و به ديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم . بايد چاره اي كنيد و مرا بديدار زال شادمان سازيد.» نديمان نكوهش كردند كه در هفت كشور به خوبروئيت كسي نيست و جهاني فريفته تواند؛ چگونه است كه تو فريفته مردي سپيد موي شده اي و بزرگان و ناموراني را كه خواستار تواند فرو گذاشته اي؟ رودابه بر ايشان بانگ زد كه سخن بيهوده مي گوئيد و انديشه خطا داريد .من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه كار ميايد؟ من فريفته هنرمندي و دلاوري زال شده ام و مرا با روي و موي او كاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند.
جز او هرگز اندر دل من مباد
جز از وي بر من مياريد باد
بر او مهربانم نه بر روي و موي
بسوي هنر گشتمش مهر جوي.
نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار ديدند يك آواز گفتند « اي ماهرو، ما همه در فرمان توايم. صدهزار چون ما فداي يك موي تو باد. بگو تا چه بايد كرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آريم چنين خواهيم كرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست.»
چاره ساختن نديمان
آنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن كردند و بجانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردين بود و دشت به سبزه و گل آراسته. نديمان به كنار رودي رسيدند كه زال بر طرف ديگر آن خيمه داشت. خرامان گل چيدن آغاز كردند . چون برابر خرگاه زال رسيدند ديده پهلوان بر آنها افتاد . پرسيد« اين گل پرستان كيستند؟ » گفتند« اينان نديمان دختر مهراب اند كه هر روز براي گل چيدن به كنار رود مي آيند.» زال را شوري در سر پديد آمد و قرار از كفش بيرون رفت. تيرو كمان طلبيد و خادمي همراه خود كرد و پياده بكنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود. در اين هنگام مرغي بر آب نشست . زال تير در كمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بي جان نزديك نديمان بر زمين افتاد . زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد . نديمان چون بنده زال به ايشان رسيد پرسش گرفتند كه « اين تير افگن كيست كه ما به برز و بالاي او هرگز كسي نديده ايم؟» جوان گفت « آرام، كه اين نامدار زال زر فرزند سام دلاور است . در جهان كسي به نيرو و شكوه او نيست و كسي از او خوبروي تر نديده است.» بزرگ نديمان خنده زد كه « چنين نيست. مهراب دختري دارد كه در خوب روئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت « از اين بهتر چه خواهد بود كه ماه و خورشيد هم پيمان شوند.» مرغي را برداشت و نزد زال بر آمد و آنچه از نديمان شنيده بود با وي باز گفت. زال خرم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي خرد او پرسش كرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانوي خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهيم كرد. پهلوان بايد شب هنگام به كاخ رودابه بخرامد و ديده به ديدار ماهرو روشن كند.»



رفتن زال نزد رودابه
نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني بكاخي آراسته در آمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به كاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم براه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش كرد. زال خورشيدي تابان بر بام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشكار كرد. رودابه گيسوان را فرو ريخت و از زلف خود كمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام بر آيد. زال بر گيسوان رودابه بوسه داد وگفت « مباد كه من زلف مشك بوي ترا كمند كنم.» آنگاه كمندي از خادم خود گرفت و بر گنگره ايوان انداخت و چابك به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش كرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو كسي را به همسري نمي خواهم، اما چكنم كه پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهد داد كه من از نژاد ضحاك كسي را به همسري بخواهم.» رودابه غمگين شد و آب از ديده برخسار آورد كه « اگر ضحاك بيداد كرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تو دادم و بسيار نامداران و گردنكشانان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم»
زال ديده مهر پرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت . سرانجام گفت « اي دلارام، تو غم مدار كه من پيش يزدان نيايش خواهم كرد و از خداوند پاك خواهم خواست تا دل سام ومنوچهر را از كين بشويد و بر تو مهربان كند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد كرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد كه در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر كسي جز او نسپارد . دو آزاده هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار كردند و يكديگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نخستین شاهان

در آغاز مردم از فرهنگ و تمدن بهره ای نداشتند و پراکنده می زیستند. نخستین کسی که بر مردم سرور شد آیین پادشاهی آورد، کیومرث بود.نخستین روز بهار که آغاز جوان شدن گیتی بود، بر تخت نشست. در آن روزگار زندگی ساده و بی پیرایه بود. مردم جامه را نمی شناختند و خورشهای گوناگون را نمی دانستند.
کیومرث در کوه خانه داشت و خود و کسانش پوست پلنگ بر تن می کردند. اما کیومرث فر ایزدی و نیروی بسیار داشت و مردمان و جانوران همه فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزنده مردم بود.
مایه شادی و خوشدلی کیومرث فرزندی بود خوبروی و هنرمند و نامجو بنام سیامک. کیومرث به مهر این فرزند سخت پای بند بود و بیم جداییش او را نگران می کرد. روزگاری گذشت و سیامک بالید و بزرگ شد و شهریاری کیومرث به وی نیرو گرفت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ستیز اهریمن

همه دوستدار سیامک بودند جز یک تن و آن اهریمن بداندیش بود که با این جهان و مردم آن دشمنی داشت و با خوبیهای عالم، ستیزه می کرد. اما از ترس بدخواهی، خود را آشکار نمی ساخت. از جوانی و فروزندگی و شکوه سیامک رشک بر اهریمن چیره شد و در اندیشه آزار افتاد. اهریمن بچه ای بدخواه و بی باک چون گرگ داشت. سپاهی برای وی فراهم کرد و او را به نیرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد کیومرث فرستاد.
رشک در دل دیوزاده می جوشید و جهان از نیکبختی سیامک پیش چشمش سیاه بود. زبان به بدگویی گشاد و اندیشه خود را با این و آن درمیان گذاشت. اما کیومرث آگاه نبود و نمی دانستچنین بد خواهی در درگاه خود دارد.
سروش که پیک هرمزد، خدای بزرگ، بود بر کیومرث ظاهر شد و دشمنی فرزند اهریمن و قصدی را که به جان سیامک داشت، بر سیامک آشکار کرد. چون سیامک از بداندیشی دیو پلید آگاه شد، بر آشفت و سپاه را گردآورد و پوست پلنگ را جوشن خود کرد و به نبرد دیوزاده رفت. هنگامیکه دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند سیامک که دلیر و آزاده بود، خواستار جنگ تن به تن شد. پس برهنه گردید و با دیوزاده درآمیخت. دیوزاده نیرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سیامک شکست آورد.

فگند آن تن شاه بچه به خاک

بچنگال کردش جگر گاه چاک


سیامک به دست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو چون به کیومرث خبر رسید که سیامک به دست دیوزاده کشته گردید، گیتی از غم بر او تیره شد. از تخت فرود آمد و زاری سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان، همه گردآمدند و زار و گریان به سوی کوه رفتند.
یک سال مردم در کوه به سوگواری نشستند، تا آنکه سروش خجسته از کردگار پیام آورد که «کیومرث، بیش از این مخروش و به خود باز آی. هنگام آنست که سپاه فراهم کنی و گرد از آن دیو بدخواه برآوری و روی زمین را از آن پاک کنی.»
کیومرث سر به سوی آسمان کرد و خداوند را آفرین خواند و اشک از مژگان پاک کرد. آنگاه به کین سیامک کمربست.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کین خواهی هوشنگ

سیامک فرزندی با فرهنگ به نام هوشنگ داشت که یادگار پدر بود و کیومرث او را بسیار گرامی می داشت چون هنگام کین خواهی رسید، کیومرث هوشنگ را پیش خود خواند و او را از آنچه گذشته بود و ستمی که بر سیامک رفته بود آگاه کرد و گفت:«من اکنون سپاهی گران فراهم می کنم و به کین خواهی فرزندم سیامک کمر می بندم. اما باید که تو پیشرو سپاه باشی، چه تو جوانی و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش.»
آنگاه سپاهی گران فراهم کرد. همه دد و دام از شیر و ببرو پلنگ و گرگ و همچنین مرغان و پریان، درین
کین خواهی به سپاه وی پیوستند. اهریمن نیز با سپاه خود در رسید. دو سپاه بهم درافتادند.دد و دام نیرو کردن و دیوان اهریمنی را به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلیر چون شیر، چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهریمن تار کرد و تنش را به بند کشید و سر از تنش جدا ساخت و پیکر او را خوار بر زمین انداخت. چون کین سیامک گرفته شد، روزگار کیومرث هم به سر آمد و پس از سی سال پادشاهی در گذشت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[SUP]طهمورث دیو بند[/SUP]

هوشنگ پس از آن سالها به فرمان یزدان پادشاهی کرد و در آبادانی جهان و آسایش مردمان کوشید و
روی گیتی را پر از داد و راستی کرد. اما هوشنگ نیز سرانجام زمانش فرا رسید و جهان را بدرود گفت و
فرزند هوشمندش طهمورث به جای او بر تخت شاهی نشست.
اهریمن بدسرشت با آنکه چندین بار شکست خورده بود، دست از بد اندیشی بر نمی داشت. همواره درپی آن بود که این جهان را که آفریده یزدان بود به زشتی و ناپاکی بیالاید و مردمان را در رنج بیفکند و آسایش و شادی آنان را تباه کند و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراکنده کند.
طهمورث در اندیشه چاره افتاد و کار اهریمن را با دستور خود «شیداسب» که راهنمایی آگاه دل و نیکخواه بود درمیان نهاد. شیداسب گفت :«کار آن ناپاک را با افسون چاره باید کرد.»
طهمورث چنین کرد و با افسونی نیرومند سالار دیوان را پست و ناتوان کرد و فرمانبردار ساخت. آنگاه چنان که بر چارپا می نشینند، بر وی سوار شد و به سیر و سفر در جهان پرداخت.
دیوان و یاران اهریمن که در فرمان طهمورث بودند، چون زبونی و افتادگی سالار خود را دیدند، برآشفتند و از فرمان طهمورث گردن کشیدند و فراهم آمدند و آشوب به پا کردند. طهمورث که از کار دیوان آگاه شد
بهم برآمد و گرز گران را بر گردن گرفت و کمر به جنگ دیوان بست. دیوان و جادوان نیز از سوی دیگر آماده نبرد شدند و فریاد به آسمان برآوردند و دود و دمه به پا کردند. طهمورث دل آگاه باز از افسون یاری خواست دوسوم از سپاه اهریمن را به افسون بست و یک سوم دیگر را به گرز گران شکست و بر زمین افکند.
دیوان چون شکست و خواری خود را دیدند، زنهار خواستند که «ما را نکش و جان ما را ببخش تا ما نیز هنری نو به تو بیاموزیم»
طهمورث دیوان را زنهار داد و آنان نیز در فمان او درآمدند و رمز نوشتن را بر وی آشکار کردند و نزدیک سی گونه خط، از پارسی و رومی و تازی و پهلوی و سغدی و چینی به وی آموختند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هوشنگ

هوشنگ پادشاهی هوشمند و بینا دل و به آبادانی جهان کمر بست. هوشنگ نخستین کسی بود که آهن را شناخت و آن را از دل سنگ بیرون آورد. چون بر این فلز گرانمایه دست یافت، پیشه آهنگری را بنیاد گذاشت و تبر و آره و تیشه از آهن ساخت. چون این کار ساخته شد، راه و رسم کشاورزی را آغاز نهاد. نخست به آبیاری گرایید و با کندن جویها آب رودخانه را به دشت و هامون برد. آنگاه بذرافشاندن و کاشتن و درودن را به مردمان آموخت و مردمان کارآمد را به برزگری گذاشت. بدینگونه کار خورش مردم بسامان رسید و هرکس توانست درخانه خود نان تهیه کند. در کیش و آیین یزدان پرستی، هوشنگ پیرو نیای خود کیومرث بود و گرامی داشتن آتشو نیایش آن نیز از زمان هوشنگ آغاز شد، چه نخست او بود که آتش را از سنگ پدید آورد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پدیدار شدن آتش

آن چنان بود که یک روز هوشنگ با گروهی از یاران خود به سوی کوه می رفت ناگاه از دور ماری سیاه رنگ و تیزتاز و هول انگیز پدیدار شد. دو چشم بر سر داشت و از دهانش دود بر می خواست.
هوشنگ دلیر و چالاک بود. سنگی برداشت و پیش رفت و آنرا به نیروی تمام به سوی مار پرتاب کرد. مار پیش آنکه سنگ به آن برسد از جا برجست به سنگی دیگر خورد و هردو در هم شکستند و شراره های آتش به اطراف جستن کرد و فروغی رخشنده پدید آمد. هر چند مار کشته نشد اما راز آتش گشوده شد. هوشنگ جهان آفرین را ستایش کرد و گفت این فروغ، فروغ ایزدی است.باید آنرا گرامی بداریم و بدان شاد باشیم. چون شب فرا رسید فرمان داد تا به همان گونه شراره از سنگ جهاندند و آتشی بزرگ بر پا کردند و به پاس فروغی که ایزد بر هوشنگ آشکار کرده بود جشن ساختند شادی کردند.
«جشن سده» که نزد ایرانیان قدیم بسیار گرامی بود و به هنگام آن آتش می افروختند از آن شب به یادگار مانده است. کوشش هوشنگ به اینجا پایان نگرفت. فره ایزدی با وی بود و او را بر کارهای بزرگ توانا می کرد.
هوشنگ بود که دامهای اهلی را چون گاو و خر و گوسفند، از دامهای نخجیری چون گور و گوزن جدا ساخت،تا هم مایه خوراک مردمان باشند و هم در ورزیدن زمین و کشاورزی به کار آیند. از جانوران دونده آنها را که چون سنجاب و قاقم و روباه و سمور، پوست نرم و نیکو داشتند برگزید تا مردمان پوست آنها را بر خود بپوشند.
بدینگونه هوشنگ، عمر خود را به کوشش و اندیشه و جستجو برای آبادانی جهان و آسایش مردمان بکاربرد و جهان را آبادتر از آنچه به وی رسیده بود، به طهمورث سپرد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
طهمورث

طهمورث کارهای پدر را دنبال کرد و بر دانش و آگاهی مردمان افزود.
او بود که رشتن پشم بره و میش را به مردمان آموخت و آنان را به بافتن فرش و جامه راهنما شد. او بود که سبزه و کاه و جو را غذای دامهای اهلی قرار داد. جانوران شکاری را نیز نخست او برگزید: از ددان رمنده یوز و سیاه گوش واز پرندگان تیز چنگ باز و شاهین را او رام نمود و شیوه رام کردن آنان را برای شکار به مردمان آموخت.
ماکیان را نیز او به خانه ها آورد و با دیوان و آفتهای جهان ستیزه کرد و آنها را در هم شکست و فرونشاند.
نوشتن خط هم از دوران او آغاز گردید، با این همه هنوز دانش مردمان فراوان نبود و آموختنی بسیار.
طهمورث جای به جمشید سپرد و جمشید بود که به کمک فرایزدی و نیروی اندیشه اش آئین زندگی را رونق بخشید و دانش های نوین به مردمان آموخت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جمشید شاه

جمشید با فر و شکوه بسیار بر تخت نشست و بر همه جهانیان پادشاه شد.
دیو و مرغ و پری همه در فرمان او بودند و در کنار هم با آسایش میزیستند. وی هم شهریار بود و هم موبد.
کار دین و دولت هر دو را هرمزد بدست وی سپرد.
نخستین کاری که جمشید پیش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدان ها نیرو ببخشد و راه را بر بدی ببندد.
آهن را نرم کرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت.
پنجاه سال درین کوشش بسر آورد و گنجینه ای از سلاح جنگ فراهم ساخت. آنگاه جمشید به پوشش مردمان گرایید و پنجاه سال نیز در آن صرف کرد تا جامه بزم و رزم را فراهم آورد.
از کتان و ابریشم و پشم جامه ساخت و همه فنون آنرا از رشتن و یافتن و دوختن و شستن به مردمان آموخت.
چون این کار نیز به پایان رسید جمشید پیشه های مردم را سامان داد و اهل هر پیشه را گرد هم جمع کرد.
همه را به چهار گروه بزرگ تقسیم نمود: مردمان دین که کارشان عبادت و پرستش خداوند و کارهای
روحانی بود و آنان را در کوه جای داد. دو دیگر مردان رزم که آزادگان و سربازان بودند و کشور به نیروی
آنان آرام وبرقرار بود. سوم برزگران که کارشان ورزیدن زمین و کاشتن و درویدن بود و بتلاش و کوشش خود تکیه داشتند و به آزادگی میزیستند و مزد و منت از کسی نمیبردند و جهان به آنان آباد بود.چهارم کارگران و دست ورزان که به پیشه های گوناگون وابسته بودند.
جمشید پنجاه سال هم در این کار بسر آورد تا کار و پایگاه و اندازه هر کس معین شد. آنگاه در اندیشه
خانه ساختمان افتاد و دیوان راکه در فرمانش بودند گفت تا خاک و آب را به هم آمیختند و گل ساختند و آنرا در قالب ریختند و خشت زدند.سنگ و گچ را نیز به کمک خواستند و خانه و گرمابه و کاخ و ایوان بپا کردند.
چون این کار ها فراهم شد و نیازهای نخستین برآمد، جمشید در فکر آراستن زندگی مردمان افتاد. سینه سنگ را شکافت و از آن گوهرهای گوناگون چون یاقوت و بیجاده و فلزات گرانبها چون زر و سیم بیرون آ؛ورد تا زیور زندگی ومایه خوشدلی مردمان باشد. آنگاه در پی بوهای خوش برآمد و بر گلاب و عود و عنبر و مشک و کافور دست یافت. سپس جمشید در اندیشه گشت و سفر افتاد و دست بساختن کشتی برد و بر آب دست یافت و سرزمینهای جدید را یافت. پنجاه سال هم درین کار سپری گردید.
بدینسان جمشید با خردمندی به همه هنرها دست یافت و بر همه کار توانا شد و خود را در جهان یگانه دید.
آنگاه انگیزه برتری و بالاتری در او بیدار شد و در اندیشه سیر در آسمان ها افتاد فرمان داد تا تختی گرانبها برای وی ساختند و گوهر بسیار بر آن نشاندند و دیوان که بنده او بودند تخت را از زمین برداشتند و به آسمان برافراشتند.
جمشید در آن چون خورشید تابان نشسته بود و در هوا سیر میکرد. این همه رات به فر ایزدی میکرد.
جهانیان از شکوه و توانایی وی خیره ماندند، گرد آمدند و بر تخت و شکوهش آفرین خواندند و بر او گوهر افشاندند و آن روز را که نخستین روز فروردین بود «نوروز» خواندند و جام و می خواستند و به شادی و رانش نشستند.
هر سال آن روز را جشن گرفتند و شادمانی کردند «عید نوروز» از اینجا پدید آمد.
جمشید سی صد سال بدینسان پادشاهی کرد و درین مدت مردم از رنج و مرگ آسوده بودند. وی چاره دردمندی و بیماری و راز تندرستی را پدیدار کرده و به مردمان آموخته بود. در روزگار وی جهان شاد کام و آرام بود و دیوان بنده وار در خدمت آدمیان بودند. گیتی پر از نوای شادی بود و یزدان راهنما و آموزنده جمشید بود.
 

Similar threads

بالا