داستانهای ملا نصرالدین

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مقبره ملانصرالدین در ترکیه


نقل شده که ملانصرالدین در زمان خلافت سلجوقیان در ترکیه میزیسته است. از تولد و زندگی او اطلاع دقیقی در دست نیست. اما به روایتی در شهری به نام خورتو به دنیا آمده و از پدرش خواجه عبدالله که امام جمعه بوده خواندن و نوشتن آموخته و اواخر قرن هفتم بخاطر امرار معاش بعنوان امام و مدرس عازم آک شهیر از توابع قونیه در ترکیه میشود. طبق تاریخ درج شده بر روی سنگ قدیمی مقبره ملانصرالدین، در سال 683 هجری وفات کرده. مقبره ملانصرالدین بعد از گذشت بیش از هفت قرن هنوز برای اهالی آک شهیر زیارتگاه عمومیست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی یكی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نیست".
از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسایه گفت: "شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر می‌كند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی ملانصرالدين از بازار رد ميشد كه ديد عده ای برای خريد پرنده كوچكی سر و دست ميشكنند و روي آن ده سكه ی طلا قيمت گذاشته اند.

ملا با خودش گفت مثل اينكه قيمت مرغ اين روزها خيلی بالا رفته.

سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالي بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگين كرد و روی آن ده سكه ی نقره قيمت گذاشت. ملا خيلی ناراحت شد و گفت: مرغ به اين خوشقد و قامتی ده سكه نقره و پرنده ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: " آنپرنده ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدميزاد ميتواند يك ساعت پشت سرهم حرف بزند." ملانصرالدين نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت ميزد و گفت: "اگر طوطی شما يك ساعت حرف ميزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر ميكند."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی ملانصرالدین از یکی از دوستان خود پرسید: فاصله مابین تهران و قزوین چند فرسخ است؟
گفت: بیست و چهار فرسخ
ملا گفت، حال اگر گفتي، فاصله قزوين و تهران چقدر است؟
گفت: آنهم بيست و چهار فرسخ
ملا گفت: نبايد چنين باشد، زيرا ميبينم فاصله عيد قربان تا عاشورا يكماه است، و حال آنكه فاصله بين عاشورا و عيد قربان يازده ماه است !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان های ملا نصرالدین




* داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

* داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای
اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!



* داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او
را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام
صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها
مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

* داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن
باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و
پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد
من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او
را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند
و گوسفند شوی!؟

* داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

* داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین
جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان
چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

* داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است,
خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملانصرالدین علاقه زیادی به خیال بافی و لاف زدن داشت. یک روز یکی از دوستانش گفت: از این به بعد اگر دیدم داری زیادی خیال بافی می کنی یک اِهن میکنم و تو دست از این کار بردار. ملا هم بدون چون و چرا قبول کرد.

روزی ملا بین چند نفر از دوستانش نشسته بود که عادت دیرینه اش گل کرد و شروع به لاف زدن کرد که: بله دوستان، من یک خانه بنا کرده ام که طولش هزار متر است. در این هنگام، دوست ملا گفت: "اِهن"
یکی دیگر از دوستانش پرسید: ملا! نگفتی عرضش چقدر است. ملا گفت: یک متر
دوستانش گفتند: آخر این چه کاریست ملا؟! چرا عرضش را اینقدر تنگ گرفتی؟ ملا به دوستش نگاه کرد و گفت:
خدا تنگ بگیرد بر آنانی که بر ما تنگ میگیرند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اختلاف رنگ
روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا” ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مجلس عروسی یکی از بزرگان

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.
 

alale2011

عضو جدید
يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد.

ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت.

بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد!
ملا نصر الدين با خود گفت: لعنت بر من كه نمي دانستم اگر خر به جايگاه رفيع و بالايي برسد هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را از بين مي برد
 

shams-sanat

عضو جدید
وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی. یکی گفت: «جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟»
ملانصرالدین جواب داد: «اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند، من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ وقت از آن غافل نمی‌شوم.»
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزی مردی نزد ملا آمده و به وی گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه ای برای دوست من که در بغداد است بنویس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر کار دارم که دیگر فرصتی برای رفتن به بغداد برایم باقی نمانده است.

مرد مذبور که متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولی جناب ملا من از شما خواستم که فقط کاغذی به دوستم که در بغداد زندگانی میکند بنویسید دیگر نگفتم که به آنجا بروید.

ملا لبخندی زد و گفت: میدانم و من هم به همین دلیل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدری بد است که اگر کاغذ برای دوست تو بنویسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را برای او بخوانم

 

Similar threads

بالا