. زندانی و هیزم فروش
فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همة زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان از او میترسیدند و رنج میبردند, غذای خود را پنهانی میخوردند. روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار میدهد. غذای 10 نفر را میخورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمیشود. همه از او میترسند. یا او را از زندان بیرون كنید، یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید كه مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانهات.
زندانی گفت: ای قاضی, من كس و كاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی میمیرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
مرد گفت: همة مردم میدانند كه من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند كه او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام كنید. هیچ كس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر كس از این مرد شكایت كند. دادگاه نمیپذیرد...
آنگاه آن مرد فقیر شكمو را بر شترِ یك مرد هیزم فروش سوار كردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد میزد: "ای مردم! این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نكنید, او دزد و پرخور و بیكس و كار است. خوب او را نگاه كنید."
شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و كرایة شترم را بده, من از صبح برای تو كار میكنم. زندانی خندید و گفت: تو نمیدانی از صبح تا حالا چه میگویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و كلوخ شهر میدانند كه من فقیرم و تو نمیدانی؟ دانش تو, عاریه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل میزند. بسیاری از دانشمندان یكسره از حقایق سخن میگویند ولی خود نمیدانند مثل همین مرد هیزم فروش.
***