داستانسرا

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ی بخش از داستانتون رو خوندم .خواسم از دید ی مخاطب عام نظرم رو در موردش بگم .


فک میکنم اگر شروع داستان با این جمله بود بهتر بود :
کوچه 4 کوچه 6 کوچه 8 و .... . یادش افتاد به بهار پارسال که تنهایی می اومد بیرون و کنار درخت های نارنج سیگار می کشید. همش به خودش می گفت سال دیگه قطعاً بوی بهار نارنج منو مست می کنه. قطعاً یه روز میشه که مثل یه اسب پر از انرژی میشم....
*********************************************************************
فکر میکنم ذهنیت حال حاضر شما ک دیگه حوصله هیچ خبری رو ندارین توی این دو جمله توی داستانتون تداعی کرده :
- خوب شاید من یه خبر از کس دیگه داشته باشم
- نه من نمیخام از کسی خبری بشنوم. اگه کسی خبری داشته باشه خودش میاد میگه

******************************************
به جای این جمله :ن زمین ول رو ندید بهتر بود این جمله رو درج میکردین : ن زمین خالی توی اون اطراف ندید .....
*****************************************************
به جای این جمله:تارهای عنکبوت همه جا درست شده بود بهتر بود این جمله رو بکار میبردین :.به هر گوشه و کناری ک نیگا میکرد تار عنکبوت تنیده شده بود .ی لحظه حس کرد ب گذشته سفر کرده .....
************************************************************
به جای این جمله:
آتشبُد هر کاری کرد چراغ خونه روشن نشد...بهتر بود این جمله درج شه :.چن بار متوالی کلید برق را فشار داد اما بی فایده بود .کور مال کور مال پیش رفت تا ................
**************************************
توصیف قشنگ و بجایی اینجای داستان کردین :
اونجا صدف های زیادی بودند که به قصه آدم های غمگین گوش می دادن

**********************************************
اتاق سرد و نمناک شده بود و بوی خاک می داد...
این جمله باید در ابتدای ورود اتشبد ب داخل اتاق بیان شه .چون با وجود تاریک بودن اتاق ، میشه اینها رو با حواس بویایی و حسی درک کرد پس نیازی نبوده ک پرده کشیده بشه ، و اتاق روشن باشه تا این حس اون لحظه درک بشه
**************************************************
حساس غریبی عجیبی می کرد....دو تا واژه نامناسب کنار هم
******************************************************
در اینجای داستان :
:بی اعتنا رفته ی گوشه و شرو به سیگار کشیدن کرده .....
در حالی ک شناخت کوتاهی با قاصدک داشته هیچ واکنشی برای نجات قاصدک یا رها کردن اون از بند تارهای عنکبوت نکرده
زیر بارون راه افتاد و سیگاری به زیر لبش زد و شروع به کشیدن سیگار کرد....اگر اشاره میکردین ک سیگار دوم رو اتیش کرد بهتر بود .چون اولین سیگارش رو داخل اتاق کشیده بود

**********************************************
حدس میزنم .هدف شما از زندگی واقعیتون رسیدن ب این سطحه:

از آدمهایی که با زندگی بازی می کردند. به نظر من آدمها گاهی اوقات به سطحی از بینش و تفکر می رسند که تمام دنیا رو مثل موم در دست می گیرند. مثل یه خمیر بازی و بهش شکل می دن...........

**********************************************************
این جملتون :

نون خشکی هایی که انگل وار زندگی کردند...........


گرچه با سوء نیت نبود و در ادامه همین جمله شما از همین قشر حمایت کردین اما ب نظرم کمی جسارت ب قشر زحمت کشی بوده ک حاضرند عرق بر جبین داشته باشند اما دست جلوی دیگران دراز نکنند

البته بی موقع فریاد زدن اونها در کوچه و بازار مبحث جدای این جسارت رو داره

****************************************************************
لبخند زدم و سلام کردم و رد شدم و دوباره کلاهم رو سرم گذاشتم.........

حدس میزنم رفتار فعلی شما در بی تفاوت جلوه دادن دیگران در زندگی روزمرگیتون رو داره تداعی میکنه



the End




سیگار آخر







"پیشکش به سروناز که در آتش سیگارش سوختم."
عاشق کیفباخته ( مهندس عزیز لعنتی )


می خوام تمام حرف های نگفته ام رو به سه تارم بگم.






















بعضی وقت ها آدم ها حرف هایی دارن که نمی تونن بگن. یعنی حرف هایی هست که هیچ مخاطبی نداره. نه اینکه نشه به کسی گفت بلکه به این خاطر که هیچکه چیزی ازش نمی فهمه. به همین خاطر این حرف ها رو به خودشون می زنن یعنی شروع می کنن به نوشتن درونیات خودشون. البته فقط نوشتن نیست. یکی نقاشی می کشه. یکی یه آهنگ زیبا می سازه. یکی یه شعر غمگین می گه. یکی یه شعر غمگین رو با یه خط زیبا می نویسه. یکی یه شعر غمگین رو که با خط زیبا نوشته شده با یه صدای غمگین می خونه. یکی این آهنگ غمگین رو گوش میده در حالیکه داره از یه جایی عبور می کنه که خاطرات زیبایی اونجا داشته. یکی خاطرات زیباش رو جایی تداعی می کنه که بدجوری تو خودش رفته. و من هم همه تلاش خودم رو کردم که این قسمت های غمگین رو از زندگیم پاک کنم اما دیدم نشد چون این قسمت های غمگین جزیی از زندگی من بودن. اما با خودم قرار گذاشتم هر وقت کسی رو می بینم بهش لبخند بزنم و دیگه چیزی از گذشته بهش نگم. هر کسی یه جوری از این لبخند مصنوعی برداشت می کرد و من هم برام مهم نبود. فقط یاد گرفتم هر کسی رو می بینم کلاهم رو از سرم بردارم و با لبخند بگم سلام و رد بشم.
***
انگار همین دیروز بود. اما روزای زیادی از اون ماجرا گذشته بود. آتشبُد در حال پرسه زدن توی یه خیابون با درختهای بلند و قدیمی بود. دو تا جوب آب از کنار خیابون رد می شد. آتشبُد داشت به خانه ها و مغازه ها نگاه می کرد و تابلوهای جدیدی می دید. کافی نت شده بود سمبوسه فروشی. املاکی شده بود کافی نت. دکه سمبوسه و فلافلی دیگه اونجا نبود. نمی دونست واقعاً این دنیا عوض شده یا فقط همین چند مغازه عوض شدن. خنده ای کرد و شروع کرد به سوت زدن. آرام آرام در حال گذر از خیابون بود و همین طور داشت به مقصدش نزدیک می شد. کوچه 4 کوچه 6 کوچه 8 و .... . یادش افتاد به بهار پارسال که تنهایی می اومد بیرون و کنار درخت های نارنج سیگار می کشید. همش به خودش می گفت سال دیگه قطعاً بوی بهار نارنج منو مست می کنه. قطعاً یه روز میشه که مثل یه اسب پر از انرژی میشم. روزی که زمین رو به ستوه می یارم. با حسرت از کنار شکوفه های نارنج گذشت. بدنش کرخت و بی حس شده بود. حالا چه فرقی می کرد. چه توی این دنیا بود یا چه توی یه دنیای دیگه. همین طور که داشت قدم می زد یه قاصدکی اومد سر راهش.
- سلام آتشبُد
- سلام قاصدک
- چه خبر یک سالی بود خبری از شما نشد. کجا بودین؟
- اسم منو از کجا می دونی؟
- خودت پارسال بهم گفتی
- من که اسم کوچیکم رو به کسی نمی گم
- چرا خودت گفتی
- خوب قاصدک کجا داری میری
- اومدم یه خبر بهتون بدم
- چه خبری
- می خوام باهاتون صحبت کنم
- چه صحبتی قاصدک ما که با هم صحبتی نداریم
- ولی من دوست دارم باهاتون صحبت کنم
- نه نمیشه. یه آدم بزرگ هیچ وقت با قاصدک حرف نمی زنه.
- خوب شاید من یه خبر از کس دیگه داشته باشم
- نه من نمیخام از کسی خبری بشنوم. اگه کسی خبری داشته باشه خودش میاد میگه.
قاصدک زد زیر گریه و با یه نسیم ملایم از اونجا دور شد. اینقدر رفت و رفت که انگار اصلاً اونجا نیومده بود مثل دود یه سیگار که کم کم در فضا محو میشه. آتشبُد داشت به مسیرش ادامه می داد تا رسید به کوچه 28. رفت داخل اما اون زمین ول رو ندید. دقت کرد دید یه خونه چهار طبقه دارن میسازن. بالاخره خونه رو پیدا کرد کلید رو انداخت داخل و وارد خونه شد. خونه تاریک بود و بوی خاصی توی اون پیچیده بود. تارهای عنکبوت همه جا درست شده بود. سر آتشبُد به یه تار عنکبوت خورد و تار پاره شد.
- هی عمو حواست کجاست؟ زدی خونه منو داغون کردی
- اِ خونه شماست. اومدی تو خونه من لونه درست کردی حالا میگی خونه من؟
- من از وقتی دنیا اومدم هیچ کسی اینجا نبوده. حالا سر رسیدی داری خونه من رو از بین می بری.
- ببخشید بانو عنکبوت چندشی ( همراه با خنده)
- من دوشیزه ام بانو نیستم چندشی هم نیستم خیلی هم خشکلم
- ببخشید دوشیزه عنکبوت ناز نازی ( همراه با خنده)
آتشبُد هر کاری کرد چراغ خونه روشن نشد. بیشتر رفت داخل و از روزنه درز پنجره نوری ضعیف توی اتاق دید. ناگهان ذهنش به سمت چیزی منحرف شد. ولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. فقط می دونست همه می خواستن داستانش رو بدزدن. یعنی همه می خواستن بدونن چی تو کلش داره می گذره و اون باید مقاومت می کرد. باید فکرش رو مینداخت تو رودخونه تا ببردش تو دریا. بره ته دریا. آخه اونجا صدف های زیادی بودند که به قصه آدم های غمگین گوش می دادن. بعضی هاشون که دلشون نازک بود گریشون می گرفت و از اشکهاشون مروارید درست می شد. اما بعضی از آدم های بدجنس قلب این صدف ها رو می شکوندن و صدف رو در میاوردن و می فروختن به آدم های پولدار. آدم های پولدار هم صاحب مروارید می شدن. اما این مروارید ها برای اونا قصه تعریف نمی کردن. داشت کم کم یادش می اومد. فندکش رو از جیبش در آورد و روشن کرد. رفت به سمت پنجره و پرده رو کشید. روشنایی روز به سمت اتاق هجوم آورد. همه چیز خاک خورده بود. اتاق سرد و نمناک شده بود و بوی خاک می داد. احساس غریبی عجیبی می کرد. احساس می کرد با همه این دیوارها و رنگ ها و لوازم خانه غریبه. به همین خاطر ساکت شد. انگار یه چیزی رو جا گذاشته بود. همین نزدیکی ها. احساس خنده و گریه توامی داشت. برگشت به پشت سرش و دید یه قاصدک افتاده توی تار عنکبوت. دلش می خواست با قاصدک حرف بزنه. اما هر چی قاصدک رو صدا زد چیزی نشنید. انگار قاصدک به خواب عمیقی رفته بود. رفت یه گوشه نشست و یه نخ سیگار زد زیر لبش و شروع به کشیدن سیگار کرد. سیگار که تموم شد از اتاق بیرون اومد که چشمش به یه شاخه گل رز سرخ افتاد. گل رو برداشت و ناخودآگاه به سمت صورتش برد اما دیگه اون گل بویی نداشت، تازه خشک هم شده بود. ترسید که اگه بهش دست بزنه همه برگهاش بریزه. گل رو آروم گذاشت کنار آینه. آینه خاک گرفته بود. با انگشتش عکس یه قلب کشید و لبخندی زد. از خونه که بیرون اومد دید بارون بدی گرفته. زیر بارون راه افتاد و سیگاری به زیر لبش زد و شروع به کشیدن سیگار کرد.
***
سیگار رو روشن کردم و داشتم قدم می زدم که یه باره دیدم یه پسر بچه داره به سمت من میاد سیگار رو پشت سرم گرفتم و از پسر بچه رد شدم. هیچ وقت دوست نداشتم جلوی پسر بچه ها سیگار بکشم. همین جور که داشتم می رفتم بارون شدتش بیشتر می شد. به ناچار به سمت قهوه خانه رفتم و اونجا روی یه صندلی چوبی پشت یه میز کهنه نشستم. شاگرد به سمتم اومد و گفت:
- آقا قلیون یا چای؟
- یه چای برام بیار.
دود قلیون های برازجونی تمام فضا رو گرفته بود و تعدادی مرد مسن نشسته بودند. یکی از آنها شباهت بسیار زیادی به کسی داشت که نمی دانستم قبلا اون رو کجا دیدم. رفتم کنارش و سلام کردم.
- قیافتون برام خیلی آشناست.
- قیافه شما هم برای من آشناست.
- شما همسایه آقای کامکار نبودین؟
- کدوم آقای کامکار؟
- همون که سه تار می زد؟
- آره. شما اونجا چه کار می کردین؟
- من میومدم پیشش بهم سه تار یاد می داد.
- اون الان از اونجا رفته
- کجا؟
- نمی دونم فقط گفت که از شیراز می رم.
- هیچ شماره ای ازش نداری؟
- گفت چرا این شماره رو دارم؟
- دستتون درد نکنه. خداحافظ
- خداحافظ
سریع به شماره زنگ زدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. آدم عجیبی بود. یعنی هم تو دنیای خودش بود و مطابق الگوهای رفتاری خودش زندگی می کرد و هم مثل آدم های عادی زندگی می کرد. بیشتر سازها رو بلد بود و حتی کارهای چوبی هم می کرد. آخرین بار که دیدیمش داشت یه بزکوهی کوچولو با چوب درست می کرد. زنگ که زدم یه نفر گوشی رو برداشت و صداش دقیقاً شبیه صدای خودش بود.
- سلام
- سلام
- آقای کامکار
- این شماره واگذار شده
- خداحافظ
- خداحافظ
خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش نه به خاطر خودش بلکه به خاطر خودم. صدای سه تارش خیلی شاد و سرزنده بود. گرچه سازش کهنه بود اما صداش بوی کهنگی نداشت. وقتی سه تار می زد تو خودش کز نمی کرد بلکه لبخند می زد و مثل ماری که در حال رقص هست خودش رو بالا و پایین می کرد. حس عجیبی نداشت. با ساز بازی می کرد. از اینجور آدمها خوشم می اومد. از آدمهایی که با زندگی بازی می کردند. به نظر من آدمها گاهی اوقات به سطحی از بینش و تفکر می رسند که تمام دنیا رو مثل موم در دست می گیرند. مثل یه خمیر بازی و بهش شکل می دن. شاید از دید من یا دید تو یاد گرفتن ده تا ساز کمی غیر عادی به نظر بیاد ولی اون هر ده تا ساز رو یاد گرفته بود. انگار دنبال یه چیزی می گشت که نمی دونست چی بود. صدای سه تار کلاً صدای غمگینی هست ولی اون خیلی شاد می زد. رفتم آموزشگاه سپاه جاویدان. می دونستم اونجا درس می داد. گفتم می خوام با آقای کامکار کلاس خصوصی بگیرم. گفت از اینجا رفته. اومدم بیرون و خیلی ناراحت شدم و سیگاری زیر لبهام زدم و به راه خودم ادامه دادم. بارون شدتش کم شده بود و مثل بارونهای گیلان داشت نم نم می بارید. من هیچ وقت از چتر خوشم نمی اومد. دوست داشتم زیر بارون راه برم. نه به خاطر بارون بلکه از چتر بدم می اومد. هر چیزی که بار آدم رو سنگین می کرد چیز بدی بود. دوست نداشتم چتر دستگیره من بشه. به راه خودم ادامه دادم. همین جور داشتم می رفتم که یه بارگی بارون بند اومد. بارون که بند اومد یه بارگی سر و کله ماشین های نون خشکی به هوا بلند شد. آی نون خشک آی آهن کهنه آی پلاستیک می خریم. این صدا من رو خیلی آزار می داد. صداهای ناهنجار که نه صبح می شناخت نه شب. نون خشکی هایی که انگل وار زندگی کردند و مثل بادی که علفی خشک رو به هر سمتی می بره به این سمت کشونده شده بودند و با مردم آزاری داشتند ارتزاق می کردند. ولی به خودم گفتم بازهم بهتر از این سگ های بی اصل و نسب خیابونی هستند که چوپان جلوی اونها چند تا تیکه استخون می اندازه و اونها شروع به وق وق کردن و گرفتن پاچه مردم بی گناه می کنند. از دید این سگ های گرسنه و محروم و پابرهنه، چوپان در حکم یه آدم پیر و مقدس هست که از سمت کدخدا اومده تا اونها رو از گرسنگی نجات بده. این سگ ها رنگشون سبز تیره بود و خال های زرد زیادی رو بدنشون بود. بعضی هاشون خال های درشتی داشتند و بعضی هاشون خال های ریز تری داشتند. یه سری از روباه ها هم بودن که خودشون رو قاطی سگ ها کرده بودند. روباه ها خیلی ترسناک تر از سگ ها بودند. چون این روباه ها سال های زیادی رو در لانه هایی که کفتار پیر در باغ دراز براشون درست کرده بود صرف یاد گرفتن فن و فوت های حیله گری کرده بودند. یکی از این روباه ها قشنگ بود و من وقتی خیلی بچه تر بودم می شناختمش. با هم بازی می کردیم. اون موقع که کوچیک بود مثل بچه ها بود اما وقتی که به باغ دراز رفت و با روباه های دیگه آشنا شد همه تلاش خودش رو می کرد که مرغ و خروس روستایی ها رو ازشون بدزده. آخه شهری ها که مرغ و خروس ندارن. تازه اگه داشتند هم براش دوربین مدار بسته و دزدگیر می ذاشتن که روباه ها سمت اونها نیان. وقتی که با من بازی می کرد من هادی صداش می کردم اما وقتی از باغ دراز برگشت همه خلیفه صداش می کردند ولی من باز هم هادی صداش می کردم. همین جور که داشتم می رفتم، مردم زیادی دیدم که دارند به سوی خیابون ها کشیده می شن. به سمت پارک حرکت کردم و یه رهگذر رو دیدم که از کنار من رد شد. کلاهم رو برداشتم. لبخند زدم و سلام کردم و رد شدم و دوباره کلاهم رو سرم گذاشتم. رهگذر بارونی سبز تیره ای پوشیده بود و شاپو سرش بود و کاملاً شبیه ناخدا بود. ناخدا کارش خیلی درست بود. ناخدا به همه ملواناش دستور داده بود که اگه چای سبز نخورند بعد از اینکه به ساحل رسیدند به همه اونها یه فلاکس چای سبز می ده. یه بارگی یک گله قاصدک از پشت سر من اومدن و به سرعت رد شدن. هر چی افتادم دنبالشون که یکی شون رو بگیرم و با سرعت اونها برم بهشون نرسیدم. به خودم گفتم خوش به حال این قاصدک ها. همیشه حرفه هایی برای گفتن دارن. همیشه خبرهای شاد دارن مثل ما آدم ها نیستند که خبرهای بد همدیگه رو برای دوست و رفیق و قوم و خویش تعریف کنند و بخندند. احتمالاً اونها خبرهای خوب رو که می شنوند شاد می شن و حسودی نمی کنن. به همین خاطر هست که همیشه شادن. دخترها و پیرزن های زیادی در پارک نشسته بودند. پیرزن ها جدا و دختر ها هم جدا. پیرمرد ها جدا و پسر بچه ها هم جدا. معتادها هم جدا و تک تک. همه پارک های شهر ما همین طوره. هیچ جا دخترها و پسرها و پیرزن ها و پیر مرد ها دور هم نمی شینن حرف بزنن. جوون ترها حرف پیر تر ها رو نمی فهمن، پیرتر ها هم حرف جوون تر ها. یه نخ سیگار دیگه تو پاکت مونده بود و جالب این بود که گاز فندک هم تموم شده بود. روی یکی از صندلی ها دختر جوانی نشسته بود و داشت بلند می شد. نزدیک او که شدم پا شد و راه افتاد. ناگاه نگاهم به گل سرخی افتاد که روی صندلی جا مونده بود. گل رو برداشتم و بو کردم. بوی خوب و مست کننده ای داشت. قطره های بارون روی برگ های گل بود. گل سرخ رنگی بود. انگار دخترک میون بارون اونجا اومده بود. وقتی داشت می رفت به اون خوب نگاه کردم. ر
***
 
بالا