در ابدی ترین لحظه های دلتنگی ام
وقتی در پس این فاصله های تمام نشدنی
نمی یابمت
نا امید و بی پناه
به نماز می ایستم
سر بر شانه های خدا می گذارم
و تو را گریه می کنم
آنقدر که جانمازم بوی غصه می گیرد!
غصه ی نبودن تو.......
***
افسوس
افسوس که خیلی دوری
آنقدر دور که دوستت دارم ها راه خانه ات را گم می کنند!
***
در این شب هایی که بی ستاره می آیند
من
کنار تنهایی دراز می شم!
و برای آرزو های یتیمم
– تا سحر-
لالایی می خوانم!
و سحر
هنگامی که فرشته ها
-همان فرشته هایی که خورشید از مغرب گیسوان طلاییشان طلوع می کند-
به نماز می ایستند
به آغوش خدا پناه می برم
و آنقدر برایش از تو و غصه ی نبودنت می گویم
که شانه هایش می لرزد از اینهمه غم!
***
کی این غم نامه به پایان می رسد؟
نمی دانم!
انگار
هزاران سال است تو را سروده ام....
در لحظه لحظه های این عمر به تاراج رفته
در برگ برگ این دفترچه های سیاه شده از غم...
و هزاران سال دگر هم
شاید!
***
افسوس
افسوس تو نیستی که ببینی!!!