خودتو با یه شعر وصف کن...!

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اخوان نميشه يه بيت گفت اخوان همه اش نابه

لحظه ي ديدار،قاصدك،دريچه

من اين سه تا شعرش رو خيلي دوست دارم و حال منم بيان ميكنه ولي بيشتر از همه قاصدك و اين بيت:


برو آنجا كه تورا منترند قاصدك در دل من همه كورند و كرند


و اين بيت:


حاصل تجربه هاي همه عمر با دلم مي گويد كه دروغي تو دروغ كه فريبي تو فريب



اينم از حال ما!!!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
من اين‌جا بس دلم تنگ است
و هر سازي که مي‌بينم بد آهنگ است!
(وصف حال)

(ببخشاييد خارج از بحث، پيغام مي‌گذارم!
وصف حال برخي از دوستان به تکرار برخورده است... اگر اين تاپيک را براي تمامي شاعران بر پا مي‌داشتيد، چه با رونق‌تر و با شکوه‌تر مي‌شد...
اين صرفا يک پيشنهاد است از جانب يک "کاربر" که ميهمان شماست... اگر روزي با اين پيشنهاد موافق شديد، مدير تالار مي‌تواند عنوان را ويرايش کند...)
:gol:
 
آخرین ویرایش:

karo7

اخراجی موقت
من گدایی کنم و خم نکنم سر برِ ظلم
یادم این شیوه ز ارباب نظر داده کسی ...
دم فرو بند که شکوا ندهد سود « امید »
کی مجالی به شهیدان هنر داده کسی ؟


 

Matrix

عضو جدید
من اين‌جا بس دلم تنگ است
و هر سازي که مي‌بينم بد آهنگ است!
بیا ره توشه برداریم ، قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ، آیا همین رنگ است؟
 

phalagh

مدیر بازنشسته
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
*********
اخوان
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
من پريشان ديده ميدوزم بر او
بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست

همزباني نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش

"فروغ فرخزاد "
 

karo7

اخراجی موقت
روزها را همچو مشتي برگ زرد پير و پيراري
مي سپارم زير پاي لحظه هاي پست
لحظه هاي مست يا هشيار
از دريغ و از دروغ انبوه
از تهي سرشار
و شبانرا همچو مشتي سکه هاي از رواج افتاده و تيره
مي کنم پرتاب
پشت کوه مستي و اشک و فراموشي
 

valkano سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
تندرستان را نباشد درد ريش
جز به همدردي نگويم درد خويش

گفتن از زنبور بي حاصل بود
با يكي در عمر خود ناخورده نيش

تا تو را حالي نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش

سوز من با ديگري نسبت مكن
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
 

p_sh

عضو جدید
چراغي در دست
چراغي در دلم


ز نگار روحم را صيغل مي زنم
ايينه اي برابر ايينه ات مي گذارم
تا از تو ابديتي بسازم.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب سردی است و من افسرده​
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها​
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها​
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من​
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است​
هردم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است​
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم​
صخره ای کو که بدان آویزم
 

shabnam_arch

عضو جدید
نیاز و تو خودم کشتم که هرگز تا نشه پشتم
زدم بر چهره ام سیلی که هرگز وا نشه مشتم
من آن خنجر به پهلویم که دردم را نمی گویم
به زیر ضربه های غم نیافتد خم به ابرویم
من آن خورشید زر پوشم که با ظلمت نمی جوشم
به جز آغوش دریا را نمی گیرم در آغوشم
من آن ابر بهارانم که از خاشاک بیزارم
به جز بر چهره گل ها نمی گریم نمی بارم
مرا این گونه گر خواهی دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم بیا و امتحانم کن

خوب بییییید!؟
 

Similar threads

بالا