#خواجوی کرمانی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


کمال الدین ابوالعطاء محمود بن علی بن محمود، معروف به خواجوی کرمانی از مشاهیر شعرا و عرفای قرن هفتم هجری است.

وی در سال ۶۸۹ هجری قمری در کرمان متولد شد و در همانجا به تحصیل علوم و فنون متداول مشغول شد.

سپس به سیر و سیاحت پرداخت، به زیارت کعبه رفت و بعدها نیز مدتی درتبریز و شیراز به سر برد.

وی به غیر از دیوان قصاید و غزلیات، خمسهٔ نظامی گنجوی را نیز جواب داده است.

او در
سال ۷۵۳ هجری قمری در شهر شیراز دار فانی را وداع گفت و در بالای تنگ الله اکبر شیراز به خاک سپرده شد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر راه بود بر سر کوی تو صبا را
در بندگیت عرضه کند قصه ما را

ما را به سرا پردهٔ قربت که دهد راه
برصدر سلاطین نتوان یافت گدا را

چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند
سر کوفته باید که بدارند گیا را

گر ره به دواخانهٔ مقصود نیابیم
در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را

مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست
دانیم که از درد توان جست دوا را

فریاد که دستم نگرفتند و به یکبار
از پای فکندند من بی سر و پا را

از تیغ بلا هر که بود روی بتابد
جز من که به جان میطلبم تیغ بلا را

هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل
خاطر به گلستان من بی برگ و نوا را

روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید
همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را

بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو
نقش خط و رخسار تو لیلا و نهارا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی به وداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده بادهٔ گلفام را

زاهدان را چون ز منظوری نهانی چاره نیست
پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را

احتراز از عشق می کردم ولی بی حاصلست
هر که از اول تصور میکند فرجام را

من به بوی دانهٔ خالش به دام افتاده‌ام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را

هر که او را ذره‌ئی با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را

شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را

گر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذرد
بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را

بر گدایان حکم کشتن هست سلطان را ولیک
هم به لطف عام او امید باشد عام را

چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را

اگر زین پیش جان می پروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را

بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را

دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را

گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را

چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را

شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
به شکر خنده بگشاید دهان را

چو روی دوستان باغست و بستان
به روی دوستان بین بوستان را

چو می‌دانی که دوران را بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

به خاک پای شما کان زمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول به خاک در سرای شما

در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما

شوم نشانهٔ تیر قضا بدان اومید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما

کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما

ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آن کو بود گدای شما

گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما

کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما

غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما

اگر به غیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


آن ماه مهر پیکر نامهربان ما
گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما

وقت سحر شدی بته ماشای گل به باغ
شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما

در باغ سرو را ز حیا پای در گلست
از اعتدال قد چو سرو روان ما

برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او
تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما

آب حیات کز ظلماتش نشان دهند
آبیست پیش کوثر آتش نشان ما

مائیم فتنه‌ئی که در آخر زمان بود
ور نی کدام فتنه بود در زمان ما

بنمود چشم مست و بر مزم عتاب کرد
کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما

در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی
کم گیر پشه‌ئی ز همای آشیان ما

می کرد در کرشمه به ابرو اشارتی
یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما

کس با میان ما نکند دست در کمر
الا کمر که حلقه شود برمیان ما

خواجو اگر چه در سر سودای ما رود
تا باشدش سری سر او و آستان ما



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب
صبوحست ای بت ساقی بده شراب

اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام
وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب

فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل
می لعل آب کارم برد و ما در کار آب

مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع
من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب

چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین
چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب

دل از چشمم به فریادست و چشم از دست دل
که هم پر عقابست آفتاب جان عقاب

کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح
که مست عشق را نبود برون از دل کباب

سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات
سرانگشتت به خون جان مشتاقان خضاب

دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ
رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته به دست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی
نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که به یک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

تا شوم فاش به دیوانگی و سرمستی
مست وآشفته برآرید به بازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی
دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
استقبال های خواجوی کرمانی از سعدی

سعدی : سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق - تیر نظر بیفکند افراسیاب را
خواجو : ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق - آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب


سعدی : دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد - خلیل من همه بت‌های آزری بشکست
خواجو : دلم ببتکده می‌رفت پیش ازین لیکن - خلیل ما همه بتهای آزری بشکست


سعدی : برادران و بزرگان نصیحتم مکنید - که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
خواجو : کنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنید - که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست





 
بالا