مقدمه دكتر صادق زيباكلام استاد علوم سياسي دانشگاه تهران با سه كتاب مهم : مقدمه اي بر انقلاب اسلامي، ما چگونه ما شديم، سنت و مدرنيته سعي خود را بر اين قرار داده است كه با تاريخ به گونه اي تحليلي برخورد كند. او كه تحصيلات خود را در رشته ي شيمي در انگلستان ادامه ميداد با شروع انقلاب به ايران آمد و بعد از انقلاب عضو شوراي فرهنگي شد و در نهايت در سال 1376 از ايران خارج شد و تحصيلات خود را در رشته ي تاريخ در لندن ادامه داد. هدف دكتر زيبا كلام از نوشتن كتاب سنت و مدرنيته اين است كه نشان دهد كه در فضاي قرن نوزدهم، ايران به عنوان يك كشور عقب مانده زيست مي كند و چگونه اولين تلاش هاي ايرانيان براي جبران اين عقب ماندگي از غرب آغاز ميشود و به كجا ختم ميشود و نهايت اين كوشش ها را در انقلاب مشروطه مي بيند و سعي دارد عدم موفقيت اين جريانات را بررسي و تحليل كند. وي معتقد است تصور معمولي ما از ايران قاجار در يك جامعه بسته، ايستا و عقب مانده خلاصه مي شود كه در آن تغيير وتحول چنداني اتفاق نيفتاده؛ بخش ديگر تصورمان از آن جامعه عبارت است از نفوذ و سلطه ي قدرت هاي استعماري با همه ي تبعات زيان بار آن اما بر خلاف اين تصور ايران عصر قاجار آن قدرها هم كه فكر ميكنيم جامعه اي صامت، ثابت و بدون تغيير و تحول نبوده است. از جمله مهم ترين جرياناتي كه در عصر قاجاريه به وجود آمد فكر تغيير و انديشه ي اصلاحات بود.
فصل اول:
« ايران در آستانهي قرن 19»
شناخت يا آگاهي از ايران قرن 19 از يك سو سهل است چون شناخت جامعهاي ميباشد ساده و عقب مانده و از سويي ديگر دشوار است چون درك واقعي علل به وجود آمدن اين عقب ماندگي بسيار پيچيده است و نبودن آمار و ارقام و منابع اين شناخت را دشوارتر ميكند. در خصوص ايران اوايل قرن نوزدهم ما بيشتر متكي به اطلاعات غربيان هستيم. از مجموعه اطلاعاتي كه آنان در اختيارمان ميگذارند ميتوان ويژگيهاي ايران آن عصر را به سه بخش اقتصادي، اجتماعي، سياسي تقسيم نمود؛ كه بخش اقتصادي آن متكي به كشاورزي و دامداري يا اقتصاد شباني بود. اقتصاد ايران در اين مقطع را ميتوان يك اقتصادي معيشتي يا بخور و نمير تعريف نمود. ويژگي ديگر اقتصاد ايران فقدان ارتباطات بود. وضعيت صنعت ايران از كشاورزي آن خرابتر بود. اوضاع اجتماعي ايران در اين مقطع تفاوت زيادي با وضعيت اقتصادي آن نداشت. اگر سواد را به عنوان يك شاخص در نظر بگيريم شمار باسوادان صرفاً به كمتر از 5 درصد جمعيت شهرنشين محدود ميشد. هيچ يك از دانشهاي جديد : فيزيك، شيمي، بيولوژي، علوم سياسي، اقتصاد و پزشكي در ايران قرن 19 شناخته شده نبودند. در اواسط اين قرن بود كه با تأسيس مدرسهي دارالفنون توسط اميركبير ايرانيان براي نخستين بار با علوم جديد آشنا شدند و با مرگ وي دوباره آشنايي ايرانيان با علوم جديد مجدداً متوقف يا بسيار كند شد. نه روزنامه، نه مجله، نه كتاب، هيچ وسيلهي اطلاع رساني ديگري وجود نداشت؛ حتي آگاهي نخبگان سياسي و اجتماعي ايران از جهان بيرون از ايران در حد صفر بود، تا جاييكه فتحعليشاه، رهبر سياسي جامعه گمان ميكرد كه راه رسيدن به قارهي امريكا از طريق كندن زمين و حفر چاه مي باشد.ويژگي سياسي جامعه ايران: پادشاه در رأس اليگارشي حاكم قرار داشت و فرمانروايي مطلق بود و حكمش قانون؛ نه حزبي وجود داشت نه تشكيلات سياسي، نه امنيت سياسي و همه بايد از قبلهي عالم تبعيت كنند.«در چند جمله ايران قرن 19 را اينگونه توصيف ميكنند: ايران در ابتداي قرن نوزدهم جامعهاي بود به لحاظ اقتصادي بسيار فقير، عقب مانده و كم جمعيت، به لحاظ ارتباطات پراكنده و بيارتباط و به لحاظ اجتماعي در تجارت، سياست، روابط بين الملل نظم و فرهنگ منقطع منفك و جايمانده از مابقي جهان..»
ايران و پديده عقب ماندگي
نويسنده اين سؤال را مطرح ميكند كه مسبب اين همه انحطاط و عقب ماندگي «چه» يا «كه» بود؟ يك دسته علت عقب ماندگي را در وجود شاهان و دربار قاجار دانسته و شاهان قاجار علت عقب ماندگي را در فقر اقتصادي و عقب ماندگي رعيت، و رعيت نيز آن را در فقدان رجال اصلاحگر ميدانستند و رجال اصلاحگر علت اين بدبختي را در فقدان يك ارتش نيرومند و يك بوروكراسي مدرن ميپنداشتند و برخي روشنفكران را عامل عدم پيشرفت ايران ميدانستند، برخي هم حمله اعراب به ايران را. تا اينكه در چند دههي اخير به تــز جديد و آخرين متهم كه استعمار باشد ميرسيـم و به طبق اين ديدگاه كه نويسنده آن را تــز استعمار-عامل-عقب ماندگي مينامد، علت عقب ماندگيها استعمار ميباشد. «مباني اين پاسخ ها آنچنان سست و بيبنياد است كه با يك تلنگر جدي از هم ميپاشند.»در پاسخ به كساني كه شاهان خائن و رجال فاسد را عامل عقب ماندگي ميدانند ميتوان پرسيد كه آن رجال و دولتمردان كه بر ايران حكومت ميكردند از كرهي ماه يا عالم غيب كه نيامده بودند؛ آنان محصول و مولود فكري و اجتماعي همين جامعه بودند و در پاسخ كساني كه حمله اعراب و اسلام را عامل عقب ماندگي ميدانند بايد گفت كه از قضاي روزگار و شهادت تاريخ يكي از پيشرفتهترين مقاطع تاريخ تمدن ايران اتفاقاً پس از ظهور اسلام به وقوع پيوست و متهم نمودن اعراب به عنوان عامل عقب ماندگي ايران منعكس كننده احساسات نژادپرستانه و تاريخي ما عليه اعراب است. و اما بيشترين ايراد را مي بايد متوجه رايجترين ديدگاه موجود يعني نظريه استعمار- عامل- عقب ماندگي دانست و اكنون بدل به اصلـيترين و جـديترين ديـدگاه در گفتمان توسعه نيافتگي و ريشه يابي علل عقب ماندگي ايران قلمداد ميشود. اين نظريه تحت عنوان تئوري وابستگي بعد از جنگ جهاني دوم از جانب برخي جامعه شناسان و اقتصاددانان راديكال ماركسيست در غرب شكل گرفت. ويژگي بنيادي اين نظريه در ضديتش با سرمايهداري يا نظام اقتصادي حاكم بر جهان بود. عقب ماندگي كشورهاي آسيا، آفريقا، امريكاي لاتين و فاصله ميان آنان و كشورهاي غربي به پاي استعمار و سرمايه داري نوشته شد. توجه اين تئوري به كشورهاي جهان سوم و ديدگاه انتقاد آميزش به كشورهاي توسعه يافته باعث شد اين ديدگاه به سرعت در ميان روشنفكران و انقلابيون جهان سوم مخصوصا در امريكاي لاتين مطرح و مورد تحسين قرار گيرد. اواخر دههي 1970 اين ديدگاه با انتقاد شديدي روبرو شد و رو به افول گذاشت؛ اما اين ديدگاه در ايران در واقع اصليترين و جديترين و عمدهترين نظريهاي است كه در تبيين و تحليل عقب ماندگي در جامعه ما مطرح است. مقبوليت اين تئوري به واسطهي خود تئوري نيست بلكه به واسطهي برداشت غرب ستيزانهي آن ميباشد. آشنايي ما با غرب از اوايل قرن نوزدهم آغاز شد؛ اين آشنايي به دو مقطع مشخص قبل و بعد از شهريور 1320 تقسيم ميشود. اگرچه غرب ذاتاً يك ماهيت داشت و به اصطلاح يك غرب بيشتر نيست اما تعريف در اين دو مقطع آنچنان متفاوت و متضاد است كه براي انسان اين توهم را بوجود ميآورد كه براي ما ايرانيان دو غرب وجود داشته است؛ يكي قبل از شهريور 1320 برداشت ايرانيان از غرب بسيار مثبت بود و غرب برايشان مدينهي فاضله به شمار ميآمد كه ميبايست سرمشق قرار گيرد و يكي بعد از شهريور 1320 همان غرب به مدينهي جاهلهاي كه سمبل همه زشتيها و پليديها است تنزيل يافت. ريشه درك و محبوبيت تئوري وابستگي و همچنين نظريهي استعمار-عامل-عقب ماندگي انقلاب از شهريور 1320به اين طرف وارد قاموس سياسي جريان روشنفكري جامعهي ايران شد. قرن نوزدهم را ميتوان عصر بوجود آمدن تماس و گسترش ارتباطات ميان ايران و جهان خارج دانست. غرب براي نسل اول متفكرين، انديشمندان و مصلحين اجتماعي ايران به منزلهي الگويي براي پيشرفت و از ميان برداشتن بيخبري اجتماعي، عقب ماندگي اقتصادي و استبداد سياسي جامعهشان شد و محصول اين تحول پيدايش افكار و آراي مشروطه خواهي و سرانجام انقلاب مشروطه بود. مشروطه نه منجر به پيدايش يك نظام سياسي دموكراتيك در ايران شد و نه ايران را وارد عصر اصلاحات و ترقي نمود؛ به علاوه معضلات جديدي را نيز با خود به ارمغان آورد. جنگ داخلي ميان مشروطه خواهان و طرفداران استبداد، اشغال كشور از ناحيهي روس ، عثماني ، انگليس، بيثباتي سياسي، قحطي، طاعون، ركود اقتصادي و هرج و مرج ظرف دو دهه بعد از انقلاب مشروطه عملاً شيرازهي كشور از هم گسسته بود.«نخبگان سياسي ايران از اصلاح طلب، ﻣﺸﺮوﻃﻪ ﺧﻮاه، ﻣﺘﺮﻗﯽ و ﭼﭗ ﮔﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﻼﮐﯿﻦ و ﻣﺤﺎﻓﻈﻪ ﮐﺎران و درﺑﺎر و ارﺗﺶ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﻪ داﺷﺘﻨﺪ و آن هم بازگشت به آرامش، ثبات، امنيت و يكپارچگي مجدد ايران بود. آنان خواهان نجات كشور از چنگال قدرتها و خرده قدرتهاي محلي و منطقهاي بودند كه به دليل ضعف قدرت مركزي در اطراف مملكت ظهور كرده موج غرب گرايي فكري كه با مشروطه به اوج خود رسيده و به تدريج با بروز ناملايمات پس از مشروطه فروكش نموده بود، در زير سايهي سنگين ديكتاتوري و خفقان رضاشاهي عملاً مدفون گرديد. سقوط رضاشاه در شهريور 1320 سرآغاز مقطع دوم نگرش به غرب در ايران ميباشد. تفاوت عصر بعد از رضاشاه با عصر مشروطه در اين بود كه در دورهي قبلي در غياب يك قدرت مركزي نيرومند، نيروهاي گريز از مركز در اطراف ايران ظهور كرده بودند اما ساختار اقتصادي و بوروكراسي متمركزي كه رضاشاه ايجاد كرده بود باعث شد تا تضعيف قدرت مركزي به هرج و مرج و بي ثباتي نيانجامد. در سايهي تفكر جديد، غرب نه تنها ديگر جايگاه والا و محترم عصر مشروطه را نداشت بلكه غرب سمبل استعمار، غارت، استثمار و مسبب اصلي عقب ماندگي ايران به شمار ميآمد» اما چه شد كه معرفت غرب گرايي قبلي جاي خود را به معرفت غرب ستيز فعلي داد؟نخستين و مهمترين دليل رواج اين فرهنگ به عقب ماندگي مزمن علوم انساني در ايران و فقدان روش نقد نظري در اين حوزهها بازميگردد. نه در مقطعي كه غرب اسوه و سمبل بود كسي بنيانهاي نظري و فكري آن را نقد مينمود نه در مقطع بعدي كه غرب سكه يك پول شد كسي به گونهاي جدي به دنبال نقد نظري غرب برآمد؛ و دليل دوم اين بود كه اين انديشه توسط چپ وارد جامعه ما گرديد. به كمك ماشين نيرومند چپ در قالب حزب توده به صورت باورهاي محكم و نهادينه شده سياسي و اجتماعي درآمد و ديدگاه استعمار عامل عقب ماندگي از اين روند كلي مستثني نماند. (جريان غرب ستيزي كه در ابتدا در ميان اعضاء، كادرها و نيروهاي طرفدار حزب توده به راه افتاده بود به سرعت از اين حوزه فراتر رفته و به گروههاي فكري و سياسي ديگر كه لزوماً چپ نيز نبودند رسوخ نمود.)دليل سوم رونق نظريه استعمار-عامل-عقب ماندگي آن بود كه بسياري از آراي سياسي و اقتصادي چپ توسط گروهها و جريانات اسلامي كه از دههي 1330 به وجود آمدند مورد استفاده قرار گرفت؛ از جمله آراي ماركسيستي كه با اقبال زيادي از سوي جريانات اسلامي روبرو گرديد نگرش غرب ستيز و ديدگاه استعمار- عامل- عقب ماندگي بود. مخالفت نويسنده با نظريه استعمار-عامل-عقب ماندگي به واسطه آن نيست كه اين نظريه را حزب توده وضع نموده و ديگران به تقليد از آن برخاستند، مشكل اين نظريه در آن است كه اسباب و علل عقب ماندگي ايران را در مجموعه ويژگيهاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي، جغرافيايي و اقتصادي داخل ايران نمي جويد بلكه در يك عامل خارجي تحت عنوان استعمار مي بيند.
فصل دوم:
« علل بقاي قاجارها »
كتب تاريخي و منابع ما در خصوص قاجارها در اين خلاصه ميشود كه حكام و سلاطين اين سلسله چقدر ضعيف، ناتوان، زبون، خودخواه، بيفكر، بيقيد نسبت به ملك و مملكت، لاابالي و بيرحم بوده و چگونه مملكت را به بيگانـگان واگذار كردند. اين تصور از دبستان تا دانشـگاه آموزش داده شده و در رسـانههاي گروهي تكرار ميگردد. اينكه اين تصور چقدر با واقعيات سازگار است بسيار جاي بحث دارد. سؤالي كه در اينجا قابل طرح است با توجه به اين صفات و خصوصياتي كه ما براي قاجارها قائل هستيم، چگونه آنان موفق شدند نزديك به يك قرن و نيم حكومت نمايند؟ چگونه ممكن است هفت پادشاه يكي پس از ديگري داراي آن صفات بوده و در عين حال توانسته باشند يك قرن و نيم حكومت نمايند؟ قاجارها در مجموع نه ارتش قواي مسلحه و نيروي انتظامي مرتبي داشتند و نه دستگاه اطلاعاتي كه جلوي بروز مخالفتها را گرفته و مخالفين را نيست و نابود كرده و يا به زندان اندازد. به عبارت ديگر حكومت آنان حداقل در يكصد سال اول آن امري طبيعي، عادي پذيرفته شده بود. با توجه به اينكه قاجارها نه كشورداري ميكردند و نه به فكر عمران و آباداني بودند، نه صفات شخصي خوبي داشتند، نه ارتش و نظميهي مرتبي و نه از يك ماشين اجرايي كارا و اقتصاد توانمند برخوردار بودند، نه محبوبيت سياسي، نه كاريزما و يا حتي وجههي ديني داشتند چگونه توانستند نزديك به يك قرن و اندي حكومت نمايند؟ بحث و بررسي پيرامون اين سؤال در حقيقت كار اين فصل را تشكيل ميدهد. قبل از پرداختن به ريشهيابي علل بقاي قاجارها لازم است بررسي كنيم كه چگونه به قدرت رسيدند. به دنبال مرگ كريم خان زند موج جديدي از پيكارهاي داخلي ميان قبايل به راه افتاد. از ميان ده قبيله و طايفه بزرگ و كوچك مدعي قدرت، سه گروه از همه شانس پيروزي داشتند. گروه اول شاهزادگان و سران طوايف لر در قالب خاندان زند، گروه دوم سلسلهي افشاريه وجريان سوم قاجاريه به سرگروهي آغامحمدخان اولين درخشش آغامحمدخان در رفع اختلافات داخلي ميان طوايف مختلف ايل قاجار بود كه موفق شد ايران را مجدداً يكپارچه نمايد. آغامحمدخان پس از نزديك به 20 سال لشكركشي و تاخت و تاز بيوقفه تاج پادشاهي را در روستايي كوچك به نام تهران 1210 بر سر گذاشت و سلسلهي قاجار بدين ترتيب تولد يافت. و باز نويسنده مطرح ميكند كه چهرهاي كه از آغامحمدخان در تاريخ ما بوجود آمده است چهرهي مردي خونخوار، جاهطلب، حيلهگر، فرومايه، خسيس، خشن، بيرحم و كينهتوز ميباشد و ميگويد در اينكه آغامحمدخان شخصيتي عادي نداشته است كمتر ميتوان ترديد كرد. اما اين سؤال را مطرح ميكند كه آيا به راستي او مظهر همهي اين صفات بوده و به جز اينها خصوصيـات ديگري نداشته است؟ و پاسخ ميدهد كه اگر آغـامحمدخان صرفاً اين صفـات را دارا ميبود بعيد به نظر ميرسد كه وي ميتوانست آنچنان موفقيتهاي عظيم نظامي به دست آورد. در برابر صفات منفي كه براي وي برشمردهاند ترديدي نيست كه مردي كاردان، با لياقت و مدبر بوده؛ چنانچه كه به سرعت ايران را گرفت و به پادشاهي رسيد. مهمترين ويژگي آغامحمدخان نظاميگري او بوده است؛ و به نظر نميرسد مطالب بيشتري بتوان در خصوص حكومت آغامحمدخان اظهار داشت و بيست سال حكومت آغا محمدخان را در يك كلام ميتوان در بيست سال جنگ و لشكركشي بيوقفه خلاصه نمود. به دنبال قتل آغامحمدخان، برادرزادهاش باباخان (فتحعليشاه) كه از سوي آغامحمدخان در زمان حياتش به جانشيني وي انتخاب شده بود به سلطنت رسيد. آغامحمدخان در مجموع يك رييس قبيله بود كه هرگز مانند پادشاه زندگي نكرد. بيشتر دوران فرمانروايي خود را در چادري قبيلهاي در ميان حكام و سران ايلات و عشاير كه فرماندهان سپاهش بودند خلاصه ميشد. اما فتحعليشاه درست نقطهي مقابل آغامحمدخان بود. نخستين اقدامش برچيدن چادر نمدي آغامحمدخان و برپايي قصر باشكوه گلستان بود. اولين و مهمترين نتيجهي تغيير سلطنت، آب شدن تدريجي لشكر و سپاه بزرگي بود كه آغامحمدخان فراهم آورده بود. دومين نتيجه ، پيدايش درباري بزرگ و باشكوه اما بيفايده و مضر بود و باز سؤال ديگري كه نويسنده مطرح ميكند؛ فتحعليشاه ديگر نه آن بنيهي نظامي اغامحمدخان را در اختيار داشت نه از اقتصاد محكمي برخوردار بود، نه از يك بوروكراسي منسجم بهرهمند بود و نه محبوبيتي در ميان مردم داشت، چگونه توانست 40 سال آرام و بيدردسر حكومت نمايد؟ نخست آنكه جامعهاي كه قاجارها در طول قرن 19 بر آن حكومت ميكردند جامعهاي بسيار ساده بود و عامل دوم كه در بقاي قاجارها نقش مهمي داشت از بين رفتن خطر بالقوه قبايل و طوايف ديگر بود. اصليترين سياست يا استراتژي كه قاجارها براي حكمراني خود برگزيدند سياست «تفرقه بينداز و حكومت كن» بود و عنصر چهارمي كه غيرمستقيم به بقاي قاجارها كمك نمود فقدان تلاش جدي در جهت تغيير و اصلاحات بود. به اين دليل كه نيازمند هزينههاي كلان بود كه ميبايد از ناحيه ماليات و بالا رفتن هزينه زندگي تأمين شود كه باعث نارضايتي مردم ميشد و منجربه ناملايمات سياسي و اجتماعي ميشد قاجارها با خودداري از به اجرا گذاردن هرگونه تغيير واصلاح جدي در يكصد سال اول حكومتشان حداقل از اين بابت موفق شدند تعادل سنتي جامعه را حفظ كنند و آخرين عامل كه به تثبيت قاجارها كمك كرد مذهب بود. مذهب نقش دوگانه و متضادي در سرنوشت قاجارها پيدا نمود. در يك مقطع يعني مرحلهي ايجاد و ثبت حاكميت قاجارها، مذهب نقش مثبتي بر عهده داشت اما در مقطع بعدي در مرحلهي پاياني قاجارها، مذهب نه تنها يكي از مؤثرترين عوامل در جهت اضمحلال قاجارها گرديد بلكه شماري از علما در حقيقت رهبري نهضت مشروطه را نيز در دست داشتند.
در اين فصل به ارزيابي رابطه قاجارها با مذهب و نقشي كه مذهب در بقاي قاجار داشت ميپردازيم. بررسي رابطهي قاجارها با مذهب داراي پيچيدگيهاي زيادي ميباشد. رابطهي قاجارها با نهاد شريعت يك رابطهي ثابت نبود بلكه مثل بسياري از پديدههاي اجتماعي ديگر در حال تغيير و تحول بود. رابطهي قاجارها با مذهب از چندين عنصر تشكيل ميشد و كلاً رابطهي چندبعدي قاجارها را با مذهب به سه بخش اصلي تقسيم مينماييم. نخست جايگاه كلي حكومت قاجارها در چارچوب باورهاي نظري شيعه در قرن نوزدهم، ثانياً چگونگي نگرش فردي حكام قاجار نسبت به دين و علما و متقابلاً نظر علما نسبت به پادشاهان قاجار، سوماً بررسي اسباب و عللي كه نزديكي و دوري علما و دربار قاجار را از يكديگر به وجود آوردند. نخستين سؤالاتي كه در اين بخش مطرح ميشود: اساساً جايگاه حكومت قاجارها از نظر شيعه و علما چگونه تبيين و تفسير ميشد؟ آيا حكومت قاجارها از نظر تشيع مشروع بود يا نامشروع؟ حق بو يا باطل؟ آيا علما با حكام قاجار همكاري ميكردند يا برعكس؟ براي پاسخ به اين سؤالات نخست نگاهي اجمالي و فشرده به جايگاه حكومت در مذهب شيعه مياندازيم. پس از رحلت پيامبر(ص) بزرگان قريش و صحابه ابوبكر را به عنوان جانشين رسول اكرم(ص) برگزيدند و گروهي از نزديكان پيامبر(ص) با اين تصميم موافق نبودند و حضرت علي(ع) را براي جانشيني شايستهتر ميدانستند. شيعيان نه تنها حضرت علي(ع) را جانشين پيامبر(ص) ميدانستند بلكه اعتقاد داشتند كه خلافت مسلمين در نسلهاي بعدي منحصربه خاندان آن حضرت ميباشد. به تدريج شيعيان به عنوان يك جريان مخالف حاكميت شناخته شدند. مخالفت شيعيان به معناي آن نبود كه در صدر پيكار با حكومت هستند ولي حكومت از نظر آنان به رسميت شناخته نميشد و حكومت از نظر شيعيان زماني مشروعيت داشت كه در رأس آن يكي از امامان معصوم قرار ميگرفت در غير اين صورت حكومت از نظر آنها غاصب بود و در مجموع به رسميت نشناختن حكومت از ناحيهي شيعيان سبب شد كه آنان كمتر درگير مسائل سياسي شوند و اين وضعيت حكومت و سياست از نظر شيعه در دو قرن و نيم اوليهي اسلام يعني تا قبل از عصر غيبت ميباشد. درسال 874م/260هـزماني كه امام دوازدهم شيعيان ازنظرها ناپديد شد اين شروع دورهاي بود كه در شيعه به نام غيبت صغري معروف است. درطول اين هفتاد سال چهار تن از شيعيان از جانب امام تعيين شدند و رابط امام با طرفدارانش بودند و با مرگ چهارمين نايب درسال 940م/236هـعصر غيبت كبري براي شيعيان آغاز شد و تا به امروز ادامه دارد. باز سؤالي كه مطرح ميشود اين است كه جايگاه نظري حكومت در شيعه و رابطهي عملي شيعيان با حكومت پس از غيبت امام دوازدهم چگونه شد؟ از نظر شيعه مسألهي غصبي بودن حكومت در عصر غيبت به قوت خود باقي ماند اما كنارهگيري شيعيان از حكومت و فعاليتهاي سياسي بيش از پيش افزايش يافت. در عصر غيبت فكر قيام عليه حكومت و تسخير قدرت رفته رفته در ميان شيعيان كمرنگ گرديد؛ اما غيبت سبب شد تا علما در زندگي اجتماعي و ديني شيعيان نقش مهمتري پيدا نمايند. پس از غيبت نقطهي عطف بعدي در تاريخ تشيع در ايران عبارت است از به قدرت رسيدن سلسلسهي صفوي در ابتداي قرن شانزدهم ميلادي. نقطهي عطفي كه بزرگتريـن تغيير و تحول را در ايـران بعد از اسلام ايجاد كرد. صفويهها در اصل قبايل تـرك نژاد منطقهي آناتولي بوده به نام قزلباش شهرت داشتند. بر خلاف قبايل ديگر اين منطقه قزلباش شيعه محسوب ميشدند. نخستين نتيجهي به قدرت رسيدن قزلباشان در ايران آن بود كه براي نخستين بار از زمان فروپاشي امپراطوري ساساني در ايران نوعي «دولت ملي» بوجود آمد. ايران تا قبل از به قدرت رسيدن آنان جزئي از امپراطوري بزرگ اسلام بود. و دومين تحول آن بود كه شاه اسماعيل، نخستين پادشاه رسمي صفوي به هنگام جلوس به سلطنت طي خطبهاي در مسجد جامع تبريز تشيع را مذهب رسمي كشور اعلام نمود. شاه اسماعيل در حدود ربع قرن قدرت را به دست داشت و در طي اين مدت سياست رواج تشيع را پيگير و بيوقفه دنبال نمود و همچنين شاه طهماسب بر همان سياق كار شيعه نمودن ايرانيان را دنبال كرد. اينكه صفويهها مسألهي مشروعيت حكومت را چگونه حل كردند در مجموع در عصر صفويه يك انديشه سياسي منسجم و روشن كه بتواند مسألهي غصبي بودن حكومت را مرتفع نمايد به وجود نيامد. نسل اوليه حكام و سلاطين صفوي جداي از آنكه به عنوان رئيس قبيله قدرت نظامي-سياسي را در دست داشتند، به دليل جايگاه نيمه خدايي كه پيروانشان براي آنان قائل بودند از زعامت شرعي برخوردار بودند و عامل دوم كه اسباب مشروعيت صفويهها را فراهم كرد برخورداري از يك ميراث تقدس تاريخي بود كه قدرت آن حداقل به دو قرن ميرسيد. در رأس اين ميراث شيخ صفيالدين اردبيلي قرار داشت؛ و عامل سوم هنر شاه اسماعيل بود كه با استفاده از ضعف و بههمريختگي قدرتهاي محلي، توانست نيروي عظيم و بالقوه فرقهاي را بدل به يك جريان سياسي نموده و از طريق آن قدرت را به دست گرفته وحكومت نيرومندي تشكيل ميدهد.مجموعه عوامل فوق سبب شدند تا صفويه حداقل در اوايل حاكميتشان با شكلي به نام غصبي بودن حكومت غيرمعصوم يا فقدان مشروعيت حكومت در عصر غيبت روبرو نباشند. در اينجا اين سؤال قابل طرح ميباشد كه انگيزه شاه اسماعيل مؤسس سلسلسه صفوي در شيعه نمودن مردم و مبارزهي بيامانش با سنيها چه بود؟ دكتر مريم ميراحمدي معتقد است كه شاه اسماعيل در شيعه نمودن ايرانيان بيش از آنچه به خاطر نفس تشيع و علايق مذهبي باشد به منظور هماهنگي و انسجام ميان قزلباش و مطيع ساختن قبايل و دستهجات خودمختار پراكنده در اطراف ايران و بلاخره رويارويي با قبايل رقيب سني كه امپراطوري پهناور عثماني را تشكيل داده بودند و پيكار با تركان و ازبكان صحرانشين سني شمال غربي ايران بيشتر اقدامي سياسي بود. شاه اسماعيل آگاهي از مباحث فقهي، كلامي و آراي تشيع نداشت و علما و مراجع شيعه چنداني در ايران نبود. راه حل شاه اسماعيل عبارت بود از دعوت علماي شيعه از مناطق ديگر. اين پديده بدل به يكي از بزرگترين نقاط عطف سياسي در تاريخ تشيع شد. و اين تحول در كوتاه مدت زمينه ساز مشروعيت بخشي به حاكميت صفويهها شده اما در بلندمدت و براي نخستين بار در عصر غيبت پاي علما به صحنهي سياسي و حكومت باز شد، ليكن با يورش افغانها و فروپاشي سلسله صفويه نفوذ علما به سرعت رو به افول گذاشت و نادر اسباب مهاجرت علما را فراهم كرد. برعكس صفويه، نادر سعي كرد علما را از امور حكومتي و سياست دور سازد. به قدرت رسيدن خاندان زند تأثير چنداني بر اوضاع ديني ايران نداشت. كريم خان چندان انس و الفتي با علما نداشت. اين دوران هفتاد ساله از زمان فروپاشي صفويه تا به قدرت رسيدن قاجارها براي علما دوران مطلوب بوده. به قدرت رسيدن قاجارها به مثابهي پايان دادن به دوران فترت علما و توجه به مذهب شيعه از سويي ديگر بود. مؤسس سلسله قاجار در ابتدا نه در آن جايگاه رفيـع مذهبي حكلام اوليه صـفويه قرار داشتـند و نه از مشروعيـت آنان بـهره ميبردند اما مهمتر از آن ساختار اجتماعي ديني جامعهاي بود كه قاجارها موفق شدند زمام امور را در آن به دست گيرند. در مجموع اگر از يكي دو دههي پاياني قاجارها درگذريم آنان طي حاكميتشان داراي روابط نزديك و گرمي با علما و روحانيون بودند.
رابطه قاجارها با مذهب
اولين اتهامي كه به قاجارها وارد مي شود اين است كه دينخواهي و احترام آنان به علما از سر ريـا و عوامفريبي بوده و اتهام دوم آن است كه چون آنان پايگاهي نداشتند به سمت مذهب رفتند تا از آن طريق براي خود وجهه و پايگاهي ايجاد كنند. اولين اشكال اين است كه قاجارها منحصراً با ضرب شمشير به قدرت رسيدند و مفاهيمي همچون نظر مردم يا پشتيباني مردمي مطرح نبود و تسخير قدرت و در دست داشتن حاكميت خود به خود برايشان مشروعيت و مقبوليت به دنبال ميآورد. اشكال دوم اين هر دو ديدگاه آن است كه به رابطه قاجارها و علما از يك منظر تاريخي نگاه نمي كنند و كساني كه به هر دليلي دينداري قاجارها و رابطه آنان با شريعت را در داشتن نوعي انگيره فردي در سلاطين قاجار و عوامفريبي خلاصه ميكنند از اين نكته غفلت ورزيدند كه رابطهي آنان با شريعت يك رابطه دوطرفه بود. علما راجع به قاجارها و حاكميت آنان چگونه ميانديشيدند و بر كدام باور بودند؟ نگرش آنها با حاكميت قاجارها چندان تفاوتي بنيادي و ماهوي با نگرش علما در عصر صفويه نداشت. مرحوم استاد دكتر عبدالهادي حائري در بررسي كه از انديشههاي سياسي چهار تن از علماي طراز اول عصر فتحعليشاه به عمل آورده نشان ميدهد كه پادشاه تا چه ميزان مورد تأييد و حمايت آنان بوده است. به عبارت ديگر چه علما ميخواستند و چه نميخواستند تأييد حكومت قاجارها به چند دليل ديگر نيز گسترش يافت و عمدهترين آن دلايل عبارت بودند از: پيدايش جنگهاي ايران و روس. از جمله گامهايي كه عباس ميرزا براي پيشرفت امور جنگ برداشت طلب ياري از علما بود. حكومت از علما ميخواهد تا با صدور فتوا جنگ با روسيه را به عنوان جنگ با كفار اعلام داشته و از ابرمسلمين تكليف شود كه عليه روسيه به جهاد برخيزند. پس از خاتمه دور اول جنگهاي ايران و روسيه كه با شكست ايران و انعقاد قرارداد گلستان به اتمام رسيد. اگرچه به مدت سيزده سال جنگ ديگري ميان روسيه و ايران درنگرفت اما اسباب و علل زيادي در ايجاد تنش ميان دو كشور دخيل بود كه منجر به شروع دور دوم جنگهاي ايران و روس و اصرار علماي طراز اول آن زمان بر لزوم واجب بودن جهاد عليه روس ها بود. به گفته «الگار» علما عملاً فتحعليشاه را مجبور به جنگ كردند و با وضعيت پيش آمده حتي اگر فتحعليشاه يا عباس ميرزا هم مايل به آغاز جنگ نبودند باز هم مقاومت در برابر فشار روحانيون بي فايـده بود چون عملاً كار از دست پادشاه به در رفته و به دست علمـا افتاده بود؛ و پـيآمدهاي دور دوم جنگهاي ايران و روس به مراتب اسفناكتر از دور اول بود. ايران تمام سرزمينهاي خود را در آن سوي رود ارس از دست داده و مجبور به پذيرش قرارداد تركمنچاي شد كه شرايط آن بدتر از عهدنامهي گلستان بود ولي صرفنظر از نتايج جنگهاي ايران و روس ، اين جنگ ها زمينهي نزديكي علما را با حاكميت قاجارها فراهم آورد.عامل بعدي نزديكي ميان علما و دربار قاجار را بايد رقابت ميان علماي اصولي و اخباري دانست. توجه حكام قاجار به شريعت و علما از سويي ديگر مجدداً زمينهي بازگشت علماي اصولي را به قدرت سياسي فراهم آورد. ﭘﻴﺮوزي ﻣﺸﺮب اﺻﻮﻟﻲ، ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺪت ﻣﻬﻤﻲ براي علما به دنبال داشت كه از جمله مهمترين آنها پيدايش نهاد مرجعيت تقليد بود. عامل سوم نزديكي علما به حكومت قاجارها رقابت آنها با اهل طريقت و تصوّف بود. مبارزه و جدال علما با اهل طريقت، دراويش و جريانات صوفي مآبانه دليل ديگري براي نزديكي آنان به حكومت شده و باعث شد تا آنان بتوانند از اين طـريق با آن جريانات مبارزه كنند. چهارمين و آخرين دليل براي نزديكي ميان علما و حكومت قاجارها عبارت بود از ثبات و امنيتي كه در نتيجه به قدرت رسيدن آنان در ايران بوجود آمد؛ كه علما از اين مسأله استقبال كردند و شماري از آنان از نجف و عتبات به ايران بازگشتند. رابطهي متقابل ميان علما و حاكميت قاجارها از جمله عوامل مهم در تثبيت و بقاي آنان به شمار ميرود.
فصل چهارم:
« زمينه هاي پيدايش نارضايتي از قاجارها »
حاكميت قاجارها از دو جهت مورد چالش قرار گرفت. از يك سو آن عواملي كه سبب شده بودند كه آنها بر سر قدرت باقي بمانند كم كم رو به ضعف نهادند( و ديگر به تنهايي قادر به حفظ قاجارها نبودند.) و از سويي ديگر نيروها، تحولات و جريانات جديدي وارد جامعه ايران شده بودند كه بسياري از بنيانهاي رايج را مورد چالش قرار ميدادند. ورود افكار جديد سبب گرديد تا يكي از ابزار حاكميت قاجارها يعني رابطهي آنان با مذهب دچار دگرگوني شده و شماري از علما در حقيقت بدل به مخالفين قاجارها شوند. از مقطعي به بعد تغيير و تحولاتي در جامعه ايران به وجود آمد كه به تدريج ادامه حاكميت آنان را غيرممكن ساخت. اين تغيير و تحولات چه بودند؟ آيا مبناي اين تحولات اقتصادي بود يا سياسي يا اجتماعي و يا ايدئولوژيك؟ يا آنكه آميزهاي از همهي اين عوامل؟ نخستين پاسخ كه ريشه در نگرش ماركسيستي دارد به سراغ اقتصاد مي رود. با ظهور سرمايهداري در غرب و پيدايش تقسيم كار بينالمللي و نياز سرمايهداري به گسترش خود، سرانجام سرمايهداري در قالب استعمار پاي به ايران نهاد. اقشار سرمايهدار در نتيجه سلطه سرمايهداري غرب در معرض رقابت و فشار شديد اقتصادي قرار گرفتند. به نحوي كه هر روز وضع آنان خرابتر شد و زمانيكه تضاد بورژوازي ايران با سرمايه داري غربي به اوج رسيد اين طبقه عليه حاكميت قاجارها قيام نمود و روحانيت به دليل داشتن مناسبات اقتصادي به نفع تجار وارد عمل شدند و بعد روشنفكران بنابر ماهيت طبقاتي شان بالطبع در كنار بورژوازي قرار گرفتند و سرانجام انقلاب «بورژوا - دموكراتيك» مشروطه را رقم زدند. ريشههاي پيدايش تغيير و تحولاتي كه در نهايت به فروپاشي قاجارها منجر گرديد به دو دسته اصلي تقسيم ميشود. گروه نخست را اسباب و علل ذهني و گروه دوم را اسباب و علل عيني نام نهادهايم.از يك سو مفاهيمي همچون پيشرفت، ترقي، صنعت، علوم، دانشگاه و راهآهن در ذهنشان وارد گرديد و از سوي ديگر ايدههايي همچون آزادي، دموكراسي، برابري، قانون، امنيت، احزاب، محدوديت، قدرت، حكومت، مطبوعات و پارلمان به مخيلهشان راه يافت.مردم ديگر رعيت يا گلهاي گوسفند كه نياز به چوپان دارند تلقي نميشدند بلكه شهرونداني بودند داراي حقوق اقتصادي، سياسي، اجتماعي مشخص كه قانون به آنها اعطا كرده بود؛ چرا كه قواي مملكت ناشي از ملت بود. دسته دوم تغييرات كه ما آنها را با نام تغييرات عيني ميشناسيم: استقرار قاجارها زماني صورت گرفت كه انقلاب صنعتي از اروپا به راه افتاده بود و باعث شد كه جامعه بيخبر، بسته، عقب مانده و ضعيفي مثل ايران قرن نوزدهم زمينه ساز تغيير و تحولاتي گسترده شود و اين تحولات در بستر مناسبات اقتصادي و تجاري ايران آن روز مشاهده ميشد. حجم تجارت خارجي ايران سيزده برابر افزايش يافت. حتي اگر قاجارها ديواري به ضخامت ديوار معروف چين دور تا دور ايران ميكشيدند نميتوانستند خود را از تبعات توسعهي اقتصادي، سياسي، اجتماعي غرب محفوظ دارند. گسترش مناسبات اقتصادي و حجم تجارت، پاي اروپاييان را در ابعاد گستردهاي به ايران باز نمود.عوامل عيني را در نهايت ميتوان به اين صورت جمعبندي كرد: جامعه عصر قاجار به دليل شرايط و موقعيت زماني خاص كه در آن قرار داشت به سرعت در حال گسترش و تغيير و تحول بود. اين تحولات به دو بخش داخلي و خارجي تقسيم ميشود. در داخل تركيب جمعيتي ايران مرتباً تغيير ميكرد. به موازات گسترش شهرنشيني ارتباطات جديدي نيز وارد ايران شد و شهرنشيني توقعات و نيازمنديهاي جديدي با خود به همراه ميآورد كه حكومت بايد پاسخگوي آنها باشد؛ و از انجا كه ساختار حكومت قاجار طوري نبود كه بتواند به نيازهاي جديد جامعه پاسخ گفته و متناسب با تغيير و تحولات مدرني كه در جامعه به وقوع ميپيوست گام بردارد، رفته رفته دامنهي نارضايتي مردم گسترش يافت. در كنار اين مجموعه تحولات درونزا از بيرون نيز طلايههاي تغييراتي جديد به سرعت پشت دروازههاي ايران رسيده بود. انقلاب صنعتي و تولد سرمايهداري از اواسط قرن هجدهم چهرهي مناسبات بينالمللي را به سرعت زير و رو كرد. در نتيجه گسترش تجارت و نفوذ سرمايهداري به ضرر ايران تمام شد. اين تحول به نوبهي خود بسياري از مناسبات و بنيانهاي كهن را فرو ريخت و در نهايت تنگناهاي حكومت قاجاريه و نارضايتي مردم را از آنان عميقتر نمود.
زمينه هاي ذهني پيدايش نارضايتي از قاجاريه
از جمله تحولاتي كه در ايران عصر قاجاريه به وقوع پيوست آشنايي ايرانيان با فرهنگ و تمدن مغرب زمين بود. به هر صورتي كه به ايران عصر قاجار بنگريم جداي از دو بعد نفوذ سياسي و اقتصادي غرب در ايران بعد سومي هم بوده كه ميتوان آن را نفوذ اجتماعي غرب در ايران ناميد. چنين بود كه در نتيجه تماس و آگاهي از غرب فكر اصلاحات و انديشه تغيير در جامعه ايران متولد گرديد. چنين شد كه نطفهي تغيير و تحول و ايجاد اصلاحات در مخيلهي شماري از ايرانيان آگاهتر شكل گرفت. نطفهاي كه سرانجام به تولد نهضت مشروطه منجر شد.
در یک تقسیم بندی کلی جریانات اصلاح طلب را به دو دسته اصلی درون و بیرون از نظام قاجار یا اليگارشي حاکم تقسیم بندی کرده ایم. جریانات اصلاح طلب درون نظام آن دسته از جریانات اصلاح طلبانهای است که از داخل حاکمیت قاجاریه برخاستند. گروه دوم شامل اصلاح طلبانهای می شود که چندان وابستگی به دربار یا حاکمیت قاجارها نداشته و بیرون از آن قرار می گرفتند. اصلاح طلبان درون حاکمیت قاجارها1- عباس میرزا: معمولا وقتی بحث اصلاحات در عصر قاجارها مطرح میشود همیشه سخن از میرزاتقیخان امیرکبیر به میان می آید اما واقعیت این است که قبل از امیرکبیر، عباسمیرزا به انجام اصلاحات دست زد. در کنار او ميتوان از میرزا عیسی قائممقام فراهانی و پسرش میرزا ابوالقاسم قائم مقام نام برد که در زمان ولیعهدی عباسمیرزا در تبریز به وي خدمت ميكردند. اصلاحات عباسمیرزا به کجا انجامید و مجموعه ساختار قدرت و گروههای ذینفوذ در ایران آن روز چه واکنشی در قبال اصلاحات و اقدامات او از خود نشان دادند؟ مجموعه مشکلات و موانع و مخالفتها با اصلاحات عباسمیرزا را به سه دسته میتوان تقسیم نمود:1- مشکلات ناشی از تهیهي بودجه برای اصلاحات.2- رقابتهای درون دربار در طهران مانع جدیتر بر سر راه اصلاحات.3- مخالفتها با عباس میرزا از ناحیه مذهب بود. این تاکتیک همزمان با آغاز نخستین حرکت اصلاح طلبانه در زمان عباسمیرزا استفاده شد و سرانجام آنچه اصلاحات عباسمیرزا را متوقف کرد دور دوم جنگ های ایران و روس و شکست کامل و قطعی ایران در این جنگ ها بود. 2-میرزا تقیخان امیرکبیر: امیرکبیر درست زمانی مأموریت چهارسالهاش را در امپراطوری میگذراند که جامعهي ترک در بستری از تب و تاب جدال میان مخالفین و موافقین اصلاحات فرو رفته بود. او در مکاتبهي مستقیم با رشید پاشای اصلاحطلب بود و بدون تردید مجموعهی آن تحـولات به علاوه شخصیت، افکار و آرمانهای اطلاحطلب ترک در وی بدون تأثیر نبوده است. عنصر بعدي که در بیداری امير و پیدایش اصلاحات درونی مؤثر بود، مطالعهي آثار و منابع اروپایی بود و محرک دیگر آگاهی امیرکبیر مطبوعات اروپایی بوده. آنچه بیشتر به بحث ما مربوط میشود آن است که آیا برای امیرکبیر سناریوی دیگری هم وجود داشت و آیا برای وی مقدور بود بجز آنگونه که در ظرف آن سه سال و دو ماه رفتار كرد طور ديگري رفتار نمايد؟ کاتوزیان قاطعانه امیـرکبیر را متهم به رفتاری جاه طلبانـه و رضا خان گونه می[SUB][/SUB]نماید. از دیـد نویسنده بدبینـی دكتر کاتوزیان را نمیتوان یکسره منکر شد. به خاطر عجلهای که امیر در پیش بردن اصلاحاتش در همان سه سال و اندی از خود نشان داد و برخورد او با جنبش بابیه پیش از آنکه قاطع باشد خشن بود و به گفتهي آدميت برخورد امیر با روحانیت محترم بود و مصمم بود جلوی نفوذ روحانيون را بگیرد ولی قتل امیرکبیر در حقیقت شکست دومین تلاش برای انجام اصلاحات از درون نظام بود. با مرگ وی اصلاحات به کلی متوقف شد؛ اگر مختصر امیدی به تداوم اصلاحات میرفت آن امید با انتصاب میرزا آقاخان نوری به یأس مبدل شد. هفت سال صدارت نوری را میتوان هفت سال درجا زدن و عقبگرد دانست. از رویدادهای مهم دوره هفت ساله صدارت میرزا آقا خان نوری جدایی افغانستان از ایران بود. هفت سال صدارت ولی به معنای هفت سال تنزیل منظم ایران از جنبههای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی گرفته تا جنبه نظامی، یعنی گسترش نفوذ روسیه و انگلستان در ایران بود.دوره سوم اصلاحات از درون: در دور جدید شخص مشخصی به عنوان اصلاحگر وجود نداشت بلکه کل دربار و در رأس آن ناصرالدین شاه بود که خواهان اصلاحات بودند. تجربهي ناموفق هفت سال صدارت آقاخان نوری، ناصرالدین شاه را به این نتیجه رساند که تمرکز و واگذاری کلیه امور مملکتی در دست یک نفر به نام صدراعظم چه از نوع امیرکبیر و چه از نوع آقاخان نوری روش مطلوبی نیست. وی بعد از عزل نوری طی حکمی منصب صدراعظم را منسوخ كرد و به جای انتصاب یک صدراعظم، یک شورای دولتی تشكيل داد تا زمام امور را به دست گیرد. گام بعدی اصلاحطلبانه تشکیل مصلحتخانه بود. به همراه کتابچهي قواعد (نظام نامه). سومین تحول ایجاد فراموشخانه بود. در مجموع، خواهان اصلاحات و ترقي بودند با اين تفاوت که نگرششان نسبت به اصلاحات محدود به تغييرات دولتي و اقتصادي نبود بلکه خواهان معرفي و استفاده از تعقلگرايي، انسانگرايي، برقراري قانون و امنيت و رعايت حقوق اجتماعي انسانها در قبال حکومت بودند. از سه تحول مهمي که به دنبال عزل آقاخان نوري و شروع دور جديد اصلاحات صورت گرفت، يعني شوراي دولتي مجلس، مصلحت خانه، و فراموشخانه، فراموشخانه موفق گرديد کساني را از بيرون هرم قدرت قاجاريه به درون خود جذب کند. تفاوت بعدي و مهم آن با دو تشکيلات ديگر در ميزان اصلاحطلبي و ميل به تغييرات سياسي و اجتماعي آن بود؛ ولي سرانـجام مخالفين اصلاحات توانستند به شـاه بقبولانند که مشـکلات پيش آمده ناشـي از اقدامات عجولانه اصلاحطلبي و تغيير و تحولات سياسي نسنجيده بوده است و بيشترين شعله خشم برسر فراموشخانه فرود آمد. حتی قبل از بحران سیاسی نان، شاه تردیدهايي در خصوص فعالیتهای فراموشخانه پیدا نموده بود. او برای اطلاع از فعالیت فراموشخانه یکی از علما را برای تحقیق به آن جمع اعزام کرد؛ نتیجه آن تحقیق این بود که فراموشخانه مقدمهي سقوط سلطنت است. چنین شد که دور سوم اصلاحطلبی عاقبتی نه چندان متفاوت با عاقبت اصلاحات امیرکبیر پیدا کرد و بحران نان عاملی شد برای سرکوب جریان اصلاح طلبی.
فصل ششم:
« اصلاحات سپهسالار، پایان تلاشهای اصلاحطلبانه ناصرالدین شاه »
از پایان اصلاحات سه ساله تا صدارت حاج میرزا حسین خان سپهسالار یک وقفهي ده ساله در امر اصلاحات پیش آمد. در این ده سال هم شورای دولتی بود هم مجلس مصلحتخانه تشکیل میشد ولي در عمل نتیجهای نداشتند. ناصرالدین شاه به منظور کاهش فشار امور اجرایی، سرانجام تصمیم به انتصاب یک صدراعظم جدید گرفت. صدراعظم جدید هیچ گونه مزيت یا ویژگی خاصی نداشت. میتوان گفت عمدهترین ملاحظه ناصرالدین شاه در انتخاب میرزا محمدخان، موفقیت او در عملیات نظامی علیه ترکمنها بود، ناصرالدین شاه گمان میکرد پیشینهي نظامی صدراعظم جدید بتواند یک درجهای از نظم و ترتیب در امور به وجود آورد، ولی طولی نکشید که شاه به بیحاصل بودن تصمیمش پی برد و پس از هجده ماه صدراعظم را عزل کرد. از فاصله عزل میرزامحمدخان سپهسالار تا انتصاب میرزاحسین خان سپهسالار قریب به پنج سال گذشت. در این 5 سال تحول خاصی صورت نگرفت و آنچه بر مشکلات میافزود ادامهي نابسامانیهای اقتصادی ناشی از خشکسالی و کاهش محصولات کشاورزی بود. سرانجام شاه خسته و کسل از عدم پیشرفت امور، عازم زیارت عتبات گردید. مسافرتی که منجربه صدارعظمی میرزا حسینخان سپهسالار شد. تحولی که میتوان آن را از يك طرف اوج جریان اصلاحطلبی عصر ناصرالدین شاه دانست و از سویی دیگر آخرین تلاش اصلاحطلبانهای که از درون حاکمیت قاجاریه صورت گرفت. پیشینهي اجتماعی سپهسالار از برخی جهات بیشباهت به امیرکبیر نبود، با این تفاوت که امیـرکبیر از لایه ي پاییـن اجتماع بود و سپهسالار از طبـقه اعیان و اشراف. وی همچون امیرکبیر بخش عمدهای از بینش سیاسی و اجتماعی خود را از اقامت در ممالک دیگر گرفت و باز همچون امیرکبیر سالهای اقامت سپهسالار در عثمانی سالهای تب و تاب اصلاحات و تلاطمات ناشی از تغییر و تحولات حرکتهای اصلاحطلبانه بود. او بیشتر از امیرکبیر تحت تأثیر افکار و اندیشههای مدرن ترکان اصلاحطلب قرار گرفت. سپهسالار اقدام به تأسیس دارالشوری كبري نمود تا برای اولین بار ادارهي حکومت در ایران به شیوهي ممالک غربی بر مبنای هیأت دولت از طریق مشورت، تصمیمگیری و مسئولیت دستهجمعی صورت گیرد. تلاش دیگر وی در جهت تأمین حقوق مدنی و اجتماعی مردم بود. هدفش آن بود که یک مجموعه حقوقی به صورت قانون اساسي تدوین نماید و در آن حق و حقوق مردم در رابطه با حکومت روشن شود. حوزه سوم حقوق مدنی که سپهسالار سعی در اصلاح آن نمود عبارت بود از محدود ساختن قدرت حکام و فرمانروايان در ولايات. این تحول با تلاش سپهسالار تحت عنوان قانون مجلس تنظیمات به اجرا درآمد که در آن به روشنی حدود اختیار حکام و تکالیف آنان را معین مینمود و همچنین اصلاحات مالی، مبارزه با رشوهخواری و جلوگیری از دریافت هدایا و پیشکش جبههي دیگری بود که سپهسالار بر روی هيأت حاكمهي قاجار گشود و به منظور آگاهی بیشتر مردم از این تحولات، سپهسالار دستور داد فرامین حکومتی را در مساجد جهت اطلاع مردم قرائت نمایند.مخالفت با
سپهسالار و عاقبت اصلاحات عصر سپهسالار
اقدامات و سیاستهای وی موجی از مخافتها را در میان الیگارشی حاکم پدید آورد. اولین موج از میان حکام برخاست و جبههي بعدی مخالفت با او از ناحیهي برخی علما و روحانیون بود. در این جبهه مهم ترین زمینههای اختلاف بر سر محاکم شرع پیش آمد.حوزهي مناقشه بر سر دستور وی به محاکم شرع بود تا از اجرای مجازاتهای بدنی و بریدن اعضای بدن خودداری نمایند. حاج ملاعلی کنی که یکی از بانفودترین محاکم شرع بود با او مخالفت کرد و مورد ديگر اختلاف بر سر مسألهي آزادي بود و جهت ديگر تقابل ميان سپهسالار و روحانيون بر سر آن بود كه او همچون اميركبير تلاش نمود تا از نفوذ و دخالت روحانيون در امور مملكتي كاسته و در مقابل بر قدرت دولت بيافزايد. به تدريج نارضايتي روحانيون از سپهسالار به جدالي آشكار و براندازي وي منجر شد. اين رويارويي بر سر امتياز رويتر و كشيدن راهآهن به اوج خود رسيد. امتيازنامهي رويتر را به دو بخش كلي ميتوان تقسيم نمود. یک بخش شامل کشیدن خط آهن میشد. بخش دیگر که از نظر رویتر حائز اهمیت بود شامل اجازه اکتشاف، استخراج و بهره برداری از معادن ایران می شد. این امتیازنامه نقطه ضعف و حلقه شکنندهای شد تا از طریق آن مخالفین سپهسالار بتوانند بر او حمله برده و ضربات کاری بر وی وارد سازند. عمده ترین مخالفتها از جانب روسها و روحانیون صورت گرفت. روسها از این جهت مخالف بودند که گمان میکردند از رقیب خود عقب افتادهاند. اتهامات وارده بر سپهسالار بابت انقعاد امتیازنامه رویتر از دو جهت باطل است؛ اول آن که قرارداد به هیچ روی منجر به گشودن در و دروازه ای بر روی خارجیان استعمارگر نشد، عمر آن امتياز به یک سال نرسیده بود، به دلیل ناتوانی رویتر در برآوردن تعهداتش حکومت ایران آن را لغو نمود. و دوم اینکه برخلاف آنچه در تاریخ معاصر ما استدلال شده آن امتیازنامه نه تنها بخشی از توطئه سازمان یافته استعمار و امپرياليزم غرب نبود، بلکه لندن اساسا اطلاعی از جریان انعقاد آن قرارداد نداشت و زمانی هم که مطلع شد یک سیاست قاطع عدم مداخله را پیش گرفت و شکست آن را حتمی دانست. علیرغم آنـچه گفتـه شـد هنوز یک سؤال بنیادی در خصوص فلسفه توسـعه و ترقی اقتصـادی از دیـد سپهسـالار و اصلاحطلبان دیگری كه همچون او میاندیشیدند باقی میماند. اگر رویتر به جایی نرسید و ناکام ماند ربطی به سپهسالار پیدا نمیکند. او تمامی تلاشش را به کار گرفت تا رویتر موفق شود ولی اتهام آقای مهندس سحابی هنوز بر سپهسالار وارد است که او سعی داشت پای خارجیان و سرمایهگذاری غربیها را در ایران باز کند. پرسشی که در اینجا مطرح است، آیا آنکه سپهسالار خواهان آن بود که صنعت ، دانش فنی و جلوه هایی از مدرنیته غربي را وارد ایران کنند امری خطا بوده است؟ اساس و مبنای این خطا در چیست و کجاست؟ ما امروزه با این بحث تحت عناوینی همچون توسعه برونزا، درونزا، توسعه وابسته یا توسعه مستقل و ملی آشنا هستیم، خلاصه بحث آن است که فرایند توسعه چگونه باید صورت گیرد؟ کدام شیوه و روش برای توسعه و پیشرفت اقتصادی کشوری مثل ایران متناسب است؟ آیا یک کشور باید دروازههای خود را بر روی جهان بیرون از مرزهایش بگشاید یا آنکه فرایند توسعه باید بر اساس الگوی خودکفایی، درونزایی و با کشیدن حصاری به دور کشور صورت گیرد؟ اصرار سپهسالار برای انعقاد قرارداد رویتر و اساساً جذب جلب سرمایه گذاران اروپایی در ایران از همینجا ناشی میشود. او و همفکران اصلاحطلبش نه تنها این راه حل را خلاف یا در تضاد با منافع ملی ایران نمیدانستند بلکه سرمایهگذاری خارجیها را در ایران تنها راه شروع توسعه اقتصادی ایران میپنداشتد، درست برعکس نظر کسانی که معتقد به کشیدن حصار به دور ایران هستند، سپهسالار با توجه به نبود سرمایه و فقدان دانش و مهارت و تجربه در داخل کشور سرمایهگذاری خارجی و آمدن کمپانیهای غربی به ایران را راه حل عملی ایران در وضع عقب ماندگی میدانستند؛ و باز پرسشي مطرح می شود که آیا کشورهایی که به دلایل مختلف اعم از سیاسی، ایدئولوژیک یا ناسیونالیستی و ملیگرایانه به دور خود و اقتصادشان دیوار چین و سیمخاردار کشیدند توانستهاند در عرصهي بین المللی موفقیت بیشتری به دست آورند یا آنان که سعی کردند برنامهریزیهای اقتصادی و استراتژی توسعهشان را هماهنگ و مرتبط با اقتصاد بین الملل و تجارت جهانی سازند؟ نگاهی گذرا به حجم صادرات صنعتی کشورهایی که سعی کردند تا با برخورداری از سیاست کشیدن سیم خاردار به دور کشور عمل كنند نشان ميدهد كه مصیبت این سیاست عبارت است از پیدایش حکومتهای مستبد و دیکتاتور که با بهرهبرداری از امکانات دولتی و در اختیار داشتن ثروت ملی در نهایت اقتدار و خودکامگی هرطور که خواستهاند به این مملکت حکم رانده و حکومت کرده اند . ملکم خان و سپهسالار بر این عقیده بودند که اگر مملکتی عقب مانده بماند چه بخواهد و چه نخواهد صید مناسبی برای امپریالیزم میشود و راه مبارزه با امپریالیزم را در پیشرفت و ترقی جامعه و خروج از مدار عقب ماندگی میداند. آنان آشکارا با کسانی که مخالف فعالیت غربیها در ایران بودند مخالفت کرده و اعتقاد داشتند که برای آبادانی ایران کمپانیها را باید از خارج آورد. عقلای ایران هنوز بر این عقیده هستند که کمپانیهای خارج ایران را خواهند گرفت. در این عقیده یک دنيا جهالت است و سرانجام عاقبت کار سپهسالار با دسیسه چینی های مخالفین وی منجر به عزل وی شد.
سقوط سپهسالار در حقیقت نقطه پایانی امیدها و تلاشهای اصلاح از درون یا انقلاب از بالا بود. برخی شخصیتها و رجال فهیمتر و آگاهتر قاجار همچون ضیع الدوله، مخبرالدوله، امین الدوله، ناصرالملک، مستوفی الممالک و امثالهم ضمن آنکه وابسته به حاکمیت بودند و تلاش میکردند گامهایی بردارند اما کمتر توفیق به دست آوردند. هرچند آنها توانستند گام مؤثری در جهت اصلاحات بردارند اما بعدها و با به راه افتادن نهضت مشروطه به درجات مختلف به آن پیوستند. گسترش ارتباطات، افزایش مسافرت ایرانیان به خارج، آمدن خارجیها به ایران، آگاهی از آرا و اندیشههای سیاسی و معرفتیغرب، مشاهده و به دنبال آن اطلاع از نظام حکومتی مغرب زمین، وسایلی همچون نقش مطبوعات و آزادی آنها، فعالیت احزاب و تشکل های سیاسی، حاکمیت قانون، محدودیت اختیارات حکومت، پاسخگو بودن در قبال نمایندگان مردم در مجلس، دانشگاه و اطلاع از علوم و دانش های نوین و اختراعات و صنایع تازه، همگی اسباب و عللی بودند که اذهان ایرانیان را روشن ساخته و آنان را خواهان تغییر و اصلاحات میکردند. با شکست خوردن فکر اصلاح از درون نظام، اندیشه اصلاحات به بیرون از حاکمیت قاجارها منتقل شد. اطلاح طلبان از بیرون معتفد بودند که حکومت و جایگاه آن را که در آسمان قرار داشت به زمین آورند، قدرت و اختیارات آن را توسط قانون محدود نمایند، امکان رسیدگی به سیاستهای آن و بالاخره حسابرسی و حسابکشی از عملکرد آن را فراهم کنند و در یک کلام هدفشان برچیدن حکومت مطلقه فردی و جایگزین نمودن آن با حکومت منتخب مردم بود. جریان اصلاح از بیرون خواستار تغییر شکل حکومت بود. در کل جریان اصلاح از درون میخواست شاه و دربار را اصلاح نماید تا امر حکومت به نحوی شایسته و مطلوب صورت گیرد، اما جریان اصلاح از بیرون خواهان آن بود تا شاه، دربار و الیگارشی حاکم اساسا قدرتی نداشته باشند تا خوب و بد بودنشان نتواند تأثیری بر احوال ملت بگذارد. جریان دوم همان است که از دل آن به تدریج جنبش مشروطهخواهی برخاست. به این معنا که به دلیل گسترش آگاهی و در نتیجه اعتراض و مقابله مردم طبقه حاکم هر روز بیش از پیش در اعمال حاکمیتشبا مشکلات فزایندهای رو به رو می شد. یا به تعبیر عامیانهتر ایران به تدریج به مشابه شبکه باروتی در میآید که آماده جرقهای برای انفجار بود. این جرقه امتیاز تنباکو و آن انفجار انقلاب مشروطه بود.
فصل هشتم:
« انقلاب مشروطه »
بخش عمدهای از ادبیات سیاسی ما در خصوص مشروطه در تحلیلهای مارکسیستی و شبه مارکسیستی خلاصه می شود و عصارهي آنها این است که نهضت مشروطه حرکتی بود منطبق بر مارکسیسم، مارکس اعتقاد داشت که حركتهای اجتماعی در نتیجه تضاد طبقاتی میان اقشار و لایههای یک جامعه به وجود میآید. طبق این نگرش در ایران عصر قاجار تضاد اصلی میان فئودالیزم و بورژوازي بود، در نتیجه انقلاب مشروطه حرکتی بود برای حل تضاد طبقاتی میان این دو طبقه، گسترش این ادبیات از یکسو و جایگاه علمی که ماركسيزم در ایران پیدا کرد از سوی دیگر سبب رونق این دیدگاه شد. نهضت تنباکو اولین بار رویارویی جدی میان حکومت و مردم بود، تحولی بود که در طی آن برای نخستین بار قاجارها با دریافت جواب نه از جانب رعیت مواجه شدند و تعریفی که از این نهضت ارائه شده این است که برای نخستین بار در تاریخ ایران حکومت نتوانست به دلیل مخالفت مردم آنچه را که میخواست و اراده مینمود انجام دهد.امتیازنامه تنباکو: قراردادی میان ایران و یک شرکت انگلیسی منعقد شد كه بر اساس آن انحصار کامل خرید و فروش توتون و تنباکو در داخل و صدور آن به خارج به مدت 50 سال به شرکت مذکور واگذار گشت. جدای از پرداخت اولیه پانزده هزار لیره، 25% سود سالیانه شرکت به ایران تعلق می گرفت. با ورود نماینده کمپانی به ایران موج مخالفت با امتیاز به سرعت به راه افتاد و سرانجام فتوای تاریخی مرحوم میرزای شیرازی صادر شد که طبق آن مصرف توتون و تنباکو را در حکم محاربه با امام عصر اعلام داشت، این فتوا کار را یکسره کرد و این قرارداد از جانب حکومت فسخ شد. در خصوص این تحول تاریخی ما با دو نگرش روبرو هستیم: یک نگرش که تلاش دارد عوامل و زمینههای سیاسی و اجتماعی را که قبل از صدور فتوا فراهم آورده بود نادیده بگیرد و همهي ماجرا را به حساب علما و میرزای شیرازی گذارد و نگرش دوم در مقابل این دیدگاه هدفش این است تا نقش شریعت و علما را در آن منکر شود. نگرش اول در بسیاری از آثار که یعد از انقلاب اسلامی تهیه شده موج میزند و دیدگاه دوم در آثار دکتر فریدون آدميت، اما واقعیت این است كه همه چیز در جریان امتیاز تنباکو نه به پای روحانیت بریزیم و نه آنکه عنصر شریعت و نقش روحانیت را در آن منکر شده یا کم رنگ جلوه دهیم. آنچه مسلم است چندینسبب و علت دست به دست یکدیگر داده و منجر شدند تا آن فتوای تاریخی رخ دهد.1-در واگذاری امتیاز رژی به جز نفع شخصی و طمع دربار چیز دیگری در کار نبود. 2-تحت عنوان همکاری با خارجیان آنقدر سوءاستفاده، سوء مدیریت و سوءسیاست صورت گرفته بود که مردم هیچ خوشبینی به حکومت نداشتند. 3-این امتیاز در ارتباط مستقیم با مصالح و منافع شخصي شمار کثیری از تجار، واسطهها و تولیدکنندگان توتون و تنباکو قرار میگرفت و در نتیجه قرارداد رژی ضرر میکردند. 4-مخالفت روسها با آن قرارداد؛ زیرا احساس میکردند رقیب در صدد یافتن جای پای محکمی در اقتصاد ایران می باشد. این مجموعه عوامل باعث شد که یک جنبش اعتراضي عمومی علیه حکومت قاجار رخ دهد.
پیامدهای نهضت تنباکو
1-افزایش نفوذ سیاسی روحانیت2-بالا رفتن سطح آگاهی مردم3-سخت گیری و فشار بيشتر حکومت بر مخالفين 4-گسترش امواج مبارزه و رادیکالتر شدن نهضت ضد قاجار
انقلاب مشروطه
1-از میان رفتن حكومت ناصرالدین شاه کار جنبش اعتراضی علیه حکومت قاجارها را تسریع نمود. 2-دومین عامل که سبب شد تا امواج به راه افتاده علیه قاجاریه شتاب بیشتری پیدا کند، به سلطنت رسیدن مظفرالدین شاه بود. واقعه ای که سبب رودررو قرارگرفتن روحانیون و عین الدوله شد این بود که در سال 1284 به دلیل جنگ روسیه با ژاپن، واردات قند ایران که اکثراً از روسیه تأمین می شد به شدت کاهش یافته و قند کمیاب و گران شد. علاءالدوله حاکم طهران دو تن از تجار را به دلیل گرانفروشی در ملأ عام تنبیه کرد، انگیزه عین الدوله و علاءالدوله هرچه بود این واقعه نتایجی خلاف انتظارات آنان به بار آورد. بازاریان مغازهها را بسته و به همراه جماعتی از مردم در خانه سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبانی اجتماع کردند و به دنبال مشورتهای مفصل، آقای طباطبایی تصمیم گرفت که به نشانهی اعتراض پایتخت را ترک کرده و در حرم حضرت عبدالعظیم متحصن شوند. خواسته های مهاجرین، 1-اجرای قانون اسلام، 2-عزل مسيو نوز از ریاست گمرک و مالیه دولت، 3-عزل علاءالدوله حاکم طهران و 4-بنای عدالتخانه در ایران بود. حکومت که نتوانست بست نشینی را برهم زده و مهاجرین را متفرق کند، پس از یک ماه با خواستههای آنان موافقت نمود. مظفرالدين شاه طی دست خطی در تاریخ بیستم دی ماه 1284 رسماً خواستههای مهاجرین را پذیرفت. مجموعه جریاناتی که منجر به مهاجرت به حرم حضرت عبدالعظیم و پیروزی مهاجرین شد دارای تبعات مهمی بود: 1- بر نفوذ و رهبري روحانیون افزود ،2- مردم را سیاسیتر نمود ،3- نشان داد که حکومت شکست ناپذیر نیست و در صورت وحدت میتوان از آن امتیاز گرفت. سرانجام فشار مخالفین بر حکومت جهت برپایی عدالتخانه همچنان افزایش مییافت اما از طرف دیگر حکومت هيچ حرکتی در آن جهت صورت نمی داد. قابل پیشبینی بود که دیر یا زود درگیری میان مخالفین و عین الدوله به وقوع می پیوندد و این برخورد در اوایل تابستان 1285 بـه وقوع پیوسـت و منجر به مهـاجرت کبـری یا تحصـن بزرگ شهـرت یـافـت. خواستـههای مهاجرین 1- بازگشـت علمـای اسـلام، 2- عزل شاهزاده عین الـدوله،3- افتتاح دارالشـورا،4- قصـاص قاتـلین شهدای وطـن، 5- بازگشت مخالفین سیاسی که از سوی دولت تبعید شده بودند که سرانجام فرمان تشکیل مجلس مشروطه در سیزدهم مردادماه 1285 از جانب مظفرالدین شاه صادر گردید. مهمترین و اصلیترین دستاورد انقلاب مشروطه تشکیل مجلس شورای ملی بود اما مشروطه دستاوردهای مهم اجتماعی نیز دربرداشت که با به راه افتادن جنبش مشروطه ما شاهد پیدایش نخستین گردهماییها و فعالیتهای گروهی هستیم و از دیگر دستاوردهای مهم مشروطه رشد سریع مطبوعات بود. هر سه جناح اصلی مجلس علیرغم مشکلات و اختلافنظرها در چگونگی جامعه آرمانیشان در یک مسأله اساسی با یکدیگر اشتراک نظر داشتند و آن کاهش هرچه بیشتر قدرت فردی شاه و در مقابل افزایش هرچه بیشتر اختیارات مجلس بود. مشروطه پیروز شده بود، دربار و شاه و الیگارشی حاکم شکست را پذیرفته بودند و عصر حاکمیت قانون، قانون مداری، مردم سالاری، محدودیت قدرت حكومت و عصر اصلاحات در ایران فرا رسید. علیرغم همه اینها در مقطع بعدی که پس از چندین سال بیثباتی و هرج و مرج، تب وتاب و پستی و بلندیهای سیاسی سر برون آورد، نه اثری از مردم سالاری، محدودیت قدرت حكومت و حاکمیت قانون بود، نه خبری از احزاب و آزادی اجتماعات و مطبوعات. نه تنها صنایع، راه آهن، بندر، راه، بانک، شرکت، دانشگاه، بیمارستان، مدارس جدید و... ایجاد نشد، بلکه مختصری هم که بود هنگام پیروزی مشروطه وجود داشت در نخستین سال[SUB][/SUB]های بعد از مشروطه از میان رفت یا رو به تحلیل و توقف گذارد. پاسخ به این پرسش که چرا چنین شد و چرا مشروطه نتوانست به هیچ یک از آرزوها و امیدهایی که به آن می رفت پاسخ گوبد و چرا نتوانست سرانجام ایران را وارد عصر مدرنیته کند، موضوع آخرین فصل کتاب است.
فصل نهم: « عدم موفقيت مشروطه »
چرا مشروطه به جايي نرسيد؟ در اين خصوص تاكنون كار جدي منسجم صورت نگرفته. كارهاي انجام شده اكثراً قضاوتگونه هستند. بيشتر حالت نظريهپردازي، كليگويي، ذهنيگرايي دارد. به علاوه نوعاً ايدئولوژيكزده هستند. به اين معنا كه نويسندگان اساساً نهضت مشروطه را يك جريان اصيل، ملي و خودجوش ندانسته و بالطبع براي چنين حركتي نتيجهاي جز شكست انتظار ندارد يا اينكه آن را در چارچوبهاي ماركسيستي و شبهماركسيـستي مطرح كردهاند و خصـلت تاريخـي ضعيـف، دورو، سازشــكار، غيـرانقلابي را عامل ناكامي آن ميدانند. شماري همچون كسروي عدم موفقيت مشروطه را ناشي از بياطلاعي مردم و حتي رهبران آن جنبش از معنا و مفهوم درست مشروطه ميدانند. كساني همچون ناصرالملك آن را اساساً حركتي احساسي زودرس و خارج از ظرفيت و توان جذب جامعهي ايران ميدانستند.دستهي بعدي شامل طيف نسبتاً وسيعي از نويسندگان و تحليلگران خيالپردازي ميشود كه به شكل حادّي دچار بيماري توهم توطئه هستند كه در هر پيچ و خم سياسي و تحول تاريخي به دنبال يافتن دستهاي پيدا و پنهان انگلستان، روسيه، امريكا، صهيونيسم، استعمار و فراماسونها هستند. تبيين آنان از مشروطه و علل ناكامي آن نيز در توطئه هاي فراماسونري و تحريكات عناصر پشت پرده، عوامل نفوذي، استعمار بينالمللي و دشمناننامرئي خلاصه ميشود. علل ناكامي اين نهضت پيوستن منافقانهي شماري از رجال حاكم به مشروطه و سپس خنجر زدن از پشت به آن ميباشد. و سرانجام انديشهاي كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي رايج شده كه بر اساس اين نظريه علت اصلي شكست مشروطه آن بود كه جريانات ليبرال غرب زده و وابسته پس از پيروزي مشروطه آن را از مسير اصلياش كه شريعتخواهي بود خارج كردند و به انحراف كشاندند. يك وجه اشتراك اساسي در تحليلهايي كه بررسي كرديم وجود دارد. اين وجه اشتراك دچار بودن به همان بيماري مزمن حاكم بر نگرش تاريخي ما، فرورفتن در فضايي از ايدئولوژيزدگي، اوهام، ذهنيگرايي، خيالبافي. تحليل ديگري كه وجود دارد در محافل دانشگاهي ايران رونق يافته است. بر اساس اين تحليل مشروطه و نظام پارلمانتريزم كه در غرب استقرار يافت بر روي يك پيشينهي تاريخي بنا شده است و پديدهاي نبود كه غربيها در يك شب انتخاب كرده باشند اما در ايـران عدهاي اصلاحطلب آن مدل و الگو را بـدون در نـظر گرفتن پيش شرطها يا پـيش زمينههاي تاريخياش به گونهاي قالبي وارد ايران نمودند. طبيـعي بود كه چون شرايط سياسي و اجتماعي لازم براي تشكيل حكومت مشروطه يا نظام سياسي انتخابي در ايران بوجود نيامده بود آن نهالي كه نشاندند به بار ننشست و اندكي بعد خشك شد. بايد اذعان داشت كه از ميان تمامي نظراتي كه در تبيين علل ناكامي مشروطه برشمرديم آخري از همه محكمتر و به همان ميزان نقد آن دشوارتر است. هرچند كه اين ديدگاه بدون عيب و نقص نيست اين عقيده كه در ايران انگيزه مشروطه خواهي و حكومت انتخابي به يكباره به وجود آمد و مولود الگو برداري صرف از غرب بود درست نميباشد. مشروطه در حقيقت پاسخي بود به بن بست رسيدن جريانات اصلاح طلبي كه از اوايل قرن نوزدهم در ايران آغاز شده بود. آنچه در تمامي نظرات فوق قطعي گرفته شده است اين است كه مشروطه ناكام ماند. آيا ميتوانيم بهطور قطعي بگوييم كه انقلاب مشروطه شكست خورد؟ درست است كه مشروطه نتوانست يك نظام دموكراتيك يا مردم سالار در ايران ايجاد كند اما افكار و آرا و انتظارات، جهان بينيهاي نو، آگاهيها، افقهاي جديد فلسفهي سياسي نوين و موج نوگرايي و روشنگري كه اين نهضت بالاخص پيرامون نگرش به حكومت و فلسفهي سياسي در ايران به وجود آورد به هيچ روي نه از ميان رفت، نه فراموش شد بلكه مبناي بسياري از بنيانهاي سياسي امروزي جامعهي ما در حقيقت همان آرا و انديشههاي مشروطه هستند. انتخاب نمايندگان مجلس توسط مردم، انتخاب رئيس جمهور و حتي ولي فقيه (غير مستقيم) به وسيله ي مردم، اصل تفكيك قوا، برابري در پيشگاه قانون، حق استيضاح دولت، حق آزادي اجتماعات و مطبوعات در اصل مفاهيمي هستند كه مشروطه با خود آورد. اگر مشروطه را به مثابهي رودخانهاي در نظر بگيريم، آن رودخانه از سه نهر كه به درون آن ميريخت تشكيل شده بود. نخستين جريان عبارت بود از تفكراتي كه مستقيماً متأثر از فلسفهي سياسي ليبراليزم و دموكراسي غرب بود. جريان دوم اگرچه مبنايش غرب بود اما بيشتر به آن بخـش از فلسـفه و نگرش سياسي كه اصطلاحاً آن را چپ، راديكال يا سوسياليـستي ميگوييم بازميگشت و جريان سوم اگرچه رگههايي از هر دو جريان نيز در آن وارد شده بود اما زبان آن را بايد شريعت دانست. آرا و انديشه هايي بودند كه از زبان علما و روحانيون بيان ميشدند.گروه اول همچون طالبوف، آخوندزاده، قشارالدوله، تقيزاده، آقاخان كرماني، ملكمخان هرچند كه شايد در ميان آنان كمتر كسي پيدا ميشود كه بداند هابز، لاك، ميل، ديدرو، روسويا، ماكياول دقيقاً چه گفتهاند و اما آنان روح و يا به تعبـير امروزه پيام فلسـفهي سياسي رنسانـس را درك كرده بودند. اهداف آنـان عبارت بود از قـانون، قانونمداري، محدوديت قدرت حكومت، آزادي، آشنايي با علوم جديد، آوردن صنعت به ايران، پيشرفت و ترقّي اقتصادي و اجتماعي. جريان دوم كه بيشتر تحت عنوان سوسيال دمكراسي در ايران شناخته ميشود اين آرا در پرتو انقلاب كبير فرانسه در اروپا صورت گرفت و در فرانسه و مرحلهي بعدي انگلستان و آلمان رواج يافت و از طريق انقلابيون روسي وارد روسيه شد و از آنجا در نواحي آسيايي روسيه از جمله قفقاز منتشر گشت. در نيمه ي دوم قرن نوزدهم دهها هزار ايراني مهاجر در قفقاز كار ميكردند. از طريق آنها افكار انقلابي سوسيال دموكراسي در ميان ايرانيان رواج يافت. افكار اين جريان آميزهاي از انديشههاي ماركسيستي، سوسياليستي بود. برخي از طرفداران اين جريان راديكالتر بودند و برخي ميانهروتر. جريان سوم يا جريان اسلامي كه حداقل به لحاظ كمي آن را بايد گستردهترين جريان تشكيل دهندهي مشروطه دانست. مباني تفكر دو جريان نخست روشن بود يكي منبعث از فلسفهي ليبراليزم بود و دومي زاييده تفكرات راديكال سوسياليستي چپ؛ اما جريان سوم، برخي از آنان جذب و جلب انديشهي مشروطيت شدند و برخي نيز برعكس به شدت در مقابل آن موضع گرفتند. اما اكثريت موضع ميانه در پيش گرفتند. از ديد آنان مشروطه حركتي بود براي رفع ظلم، محدوديت قدرت حكام و فرمانروايان مستبد قاجار، مقابله با سلطهي اقتصادي خارجي، تأمين استقلال كشور، ايجاد عدالتخانه. از ديد علما به نظر نميرسيد مشروطيت تباين يا تضادي با مشروعيت داشته باشد. مانند دو جريان نخست، جريان سوم در مجموع درك درستي از مشروطه داشت. آنچه مسلّم است همه از يك حداقل درك و تصور صحيح از مشروطه برخوردار بودند و آن عبارت بود از محدوديت قدرت حكومت و حاكميت قانون. بنابراين به نظر ميرسد كه نظرات رايج و جا افتادهاي مانند اينكه مردم و رهبران مشروطه نميدانستند مشروطه چيست (نميدانستند چه ميخواهند)، (مشروطه براي ايران زود بود) و تئوريهايي از اين قبيل پايه و اساسي ندارند.
موانع مشروطه
علل و عواملي مشخص كه برخي داخلي بودند و دستهاي خارجي مانع از تحقق يا نهادينه شدن مشروطه شدند. عوامل داخلي به سلطنت رسيدن محمدعلي شاه بود. مجلس به منظور صرفهجويي و افزايش درآمد دولت تصميمات مالي ديگري اتخاذ نمود. رسم تيولداري را برانداخت. درصد بهرهي حاكمانه را به نفع كشاورزان كاهش داد. اين تصميمات بر دامنهي مخالفتها با مجلس افزود .مانع سوم بر سر راه موفقيت مشروطه منازعات فكري سياسي، عقيدتي بود. از سه جريان فكري تشكيل دهندهي نهضت مشروطه دو تاي آن غيرمذهبي و سومي در چارچوب شريعت بود. تا قبل از پيروزي انقلاب مشروطه تضاد و تقابل علني ميان اين سه جريان وجود نداشت اما با پيروزي انقلاب مشروطه وضع تغيير كرد. عنصر بعدي كه در ناكامي مشروطه دخيل بود تركيب يا ماهيت سياسي- اجتماعي جرياناتي بود كه پس از فتح تهران در پايتخت به قدرت رسيدند و عنصر بعد جريان مشروعهخواهي به رهبري شيخ فضلالله نوري بود. مرحوم شيخ فضلالله نوري و مخالفت با مشروطه
اسباب و علل مخالفت مرحوم شيخ فضلالله نوري با مشروطه را ميتوان 1-تضعيف قدرت پادشاه 2-اصل تفكيك قوا به دليل اينكه منجربه محدوديت قدرت پادشاه ميشود 3-تساوي آحاد مردم در برابر قانون 4-آزادي بيان و علم 5-قـانونگذاري 6-دخالـت وكلا در امـر ولايـت شرعي (امـري كه صرفاً منحصر به مجتهدين و فقهـاسـت) 7-تصميمگيري بر مبناي قاعدهي اكثريت و اقليت او اساساً مشروطه را فتنه مي دانست كه از فرنگ وارد ايران شده. نخستين مطلبي كه نائيني بدان ميپردازد مسألهي غقبماندگي ايران و جامعهي اسلام به طور كلي است. او معتقد است كه ريشهي اين عقبماندگي در استبدادي نهفته است كه در طول تاريخ بر سر مسلمين سايه افكن بوده است. از ديدگاه علامه نائيني حكومت مشروطه حكومت كاملي نيست اما در مقايسه با حكومت مطلقهي استبدادي فساد آن كمتر است.
عوامل خارجي مؤثر بر ناكامي مشروطه
مهمترين عنصر خارجي كه بر تمامي عصر قاجار سايه افكنده بود نفوذ و استيلاي دو قدرت روسيه و انگلستان در ايران و رقابت ميان آنان بود. دليل دوم به تحولات بينالمللي كه از ابتداي قرن بيستم در جهان به راه افتاده بود بازميگردد كه اين تحولات رقابت ميان روسيه و انگلستان را تغيير داده بود و قطببنديهاي جديدي در حال شكلگيري بود كه روسيه، انگلستان و فرانسه در يك قطب و آلمان، ايتاليا و عثماني در قطب ديگر قرار گرفتند و در نهايت زمينه ساز جنگ جهاني اول شد. دليل سوم كه باعث نزديكي روسيه و انگلستان شد بيثباتي انقلاب مشروطه در ايران بود؛ و در نتيجه اساس و بنيان ايران به سرعت در حال فروپاشي بود. در آن شرايط تنها مسأله مهم نجات كشور از فروپاشي بود و در چنان شرايطي كه همه به دنبال ناجي بودند، اين ناجي در قالب يك افسر گمنام قزّاق كه همانند بسياري از مردم از ناكاميهاي رجال كشور به تنگ آمده بود ظاهر شد. او چيزي با خود آورده بود كه تقريباً از زمان انقلاب مشروطه يعني ظرف پانزده سال گذشته از ايران رخت بربسته بود؛ ثبات، امنيت و يكپارچگي.