خلاصه داستان ویس و رامین

sleeping beauty

اخراجی موقت
فخرالدين اسعد گرگاني از داستان سرايان بزرگ ايران وي مردي مسلمان وآشنا به فلسفه ومشرب اهل اعتزال بوده است وي پيشواي نظامي در داستان سرايي است هرچند به دليل پاره اي از موارد كه دور از موازين اسلامي است اثر او مورد بي مهري قرار گرفته است .اين داستان مربوط به دوره ي شاپور پسر اردشير با بكان است و مانند بسياري از آثار كه در دوره ي اسلامي به عربي ترجمه شده است به عربي ترجمه نشده است و تا قرن ها د ر دوره ي اسلامي به زبان پهلوي در ميان مردم رايج بوده است .اين مثنوي در 8905 بيت در بحر هزج مسدس مقصور (محذوف) است.خلاصه ي داستاندر مرو در جشن بهاران همه ي سپهداران وشاهان حاضر بودند .بزرگ شاهان شاه موبد بود وشهرو همسر قارن از ماه آباد(همدان) نيز در آن بزم حضور داشت . شاه موبد او را نزد خود خواند وبه او گفت :تو با اين زيبايي بايد همسر من باشي . شهرو پاسخ داد:من چند فرزند دارم .موبد مي گويد:دختري رااز آن خودت به عقد من در آور .شهرو پاسخ داد :نزادم تاكنون دختر و زين پس اگر زايم تويي داماد من بسپس آن دو با يكديگر پيمان مي بندند كه اگر شهرو دختري زاد به عقد او در آورد.سالها گذشت وشهرو پيمان خود فراموش كردو خداوند به او دختري عنايت كرداو را ويس ناميد و به ناحيه ي خوزان (شهري بين مرو و همدان) فرستاد تا دايه او را بزرگ كند در آنجا رامين برادر شاه موبد نيز نزد دايه بود وقتي ويس بزرگ شد دايه براي مادرش نامه نوشت وبه او گفت:«ويس بزرگ شده است وترسم به ميل خود انباز گيردپس تدبير دختر خود كن» مادر ويس را به نزد خود خواند وبه او گفت:« در اين جا جفتي مناسب تو نمي شناسم پس تو را به همسري ويرو برادرت در مي آورم.» وي بزمي مهيا كرد .خبر به موبد شاه رسيد .زرد برادر ديگر موبد با نامه اي به سوي شهرو آمد وپيمان گذشته را به ياد او آورد. ويس از شنيدن اين خبر بسيار آشفته شد وبه زرد گفت :«هرگز با موبد پير زندگي نمي كنم.»زرد پيغام ويس را براي موبد برد موبدبه پادشاهان اطراف نامه نوشت واز شهرو گلايه كرد و از آنها استمداد طلبيدواز سوي ديگر ويرو نيز از بزرگان چند كشور تقاضاي كمك كرد.به زودي هر دو سپاه روبروي يكديگر قرار گرفتند . قارن پدر ويس و 130 پهلوان به دست سپاه دشمن كشته مي شوند .در اين جنگ ويرو تعدادزيادي از سپاهيان دشمن را مي كشد شب فرا مي رسدوموبد شاه از جنگ خلاصي مي يابدشاه موبد دو برادر را براي مشورت نزد خود مي خواند رامين با شنيدن نام ويس از خود بي خود مي شود وشاه را از عشق ويس بر حذر مي داردو مي گويد:تو دي ماهي وآن دلبر بهارست رسيدن تان به هم بسيار كار استبرادر ديگرش زرد صلاح ديد كه شاه مادر ويس را تطميع كند .شاه نامه اي به شهرو نوشت و با مال واشياي گران بهابه نزد او گسيل كرد.شهرو نيز شب هنگام دروازه ي قلعه را گشود وشاه موبد توانست ويس را با خود ببرد.هنگام رفتن باد پرده ي كجاوه را به سوي برد چشم رامين به ويس افتاد و دل از دست داد.دايه ي ويس پس از شنيدن ماجرا به مرو نزد ويس رفت و به او دلداري داد كه:تو را در دست موبد داد مادر پس آنگه از پست نامد برادربرو دل خوش كن او را ميازار كه نازارد شهان را هيچ هوشيارويس پند دايه را نمي پذيرد واز دايه مي خواهد كه او را از رنج موبد رهايي بخشد وگرنه او خود را خواهد كشت.دايه نيز شاه موبد را طلسم كرد كه هرگز به ويس دست نيابد وآن طلسم را در زير خاك پنهان كرد از قضا سيلي آمد و آن زمين رود خانه شد و آن طلسم جاودانه شد.رامين در باغ دايه را مي بيند و از او مي خواهد تا خبر عشق او را به ويس برساند دايه مي پذيرد ابتدا ويس اين عشق آلوده را نمي پذيرد اما با پافشاري بسيار دايه به ديدن رامين مي رود واو نيز به رامين دل مي سپاردوپيمان مي بندند كه تا ابدبه يكديگر وفادار بمانند.شاه موبد از اين عشق آگاه مي شود ويس را به ويرو برادرش مي سپارد تا او را ادب كنداما ويس سخنان برادر را نمي پذيرد.ويرو ويس را به نزد شاه موبد مي بردو شاه نيز از ويس خواست در حضور بزرگان به آتش مقدس قسم بخورد و بي گناهي خود را اثبات كند پس آتشي فراهم آوردند ويس و رامين با ديدن اين صحنه همراه دايه از ري گريختند بعد از مدتي به خواهش مادر موبد ويس و رامين به ري بر مي گردند.جنگي باقيصر روم در مي گيرد وموبد ويس را در قلعه اي زنداني مي كند وبرادرش زرد را به نگهباني آن قلعه مي گمارد ورامين را با خود مي برد در نيمه هاي راه رامين به بهانه ي بيماري از همراهي شاه باز مي ماند وخود را به قلعه نزد ويس مي رساند موبد از جنگ بر مي گردد واز هر دو برادر دلخور مي شود وي ويس و دايه را تنبيه مي كند و آن ها را زنداني مي كندمادر ويس شهرو آن قدر بي تابي مي كند تا موبد راضي مي شود آن ها را آزاد كند.دانايي به نام بهگوي به رامين مي گويد :تو پس از موبد به شاهي مي رسي وبه هر كه خواهي مي رسي پس شايسته نيست بخاطر ويس آينده ات را خراب كني اگر مدتي او را نبيني فراموشش خواهي كرد.رامين از شاه موبد مي خواهد كه به ماه آباد برود وي در سر راه به خطه ي گوراب مي رسد با گل دختر رفيدا ازدواج مي كندخبرش به ويس مي رسداو به دايه مي گويد :مرا بي كارد اي دايه تو كشتي كه تخم عشق در جانم بكشتيبسيج راه كن برخيز و منشين ببر پيغام من يك يك به رامينپس دايه به نزد رامين مي رودو چندين نامه از ويس به رامين مي دهد تا او را از پيوند با گل پشيمان مي كندرامين به مرو بر مي گردد به همراه شاه موبد به شكار مي رود ولي خود را به نا خوشي زد پنهاني به قلعه برمي گردد برادرش زرد را مي كشدو با برداشتن گنج هاي شاه موبد به ديلمان مي رود وسپاه زيادي از اطراف به اومي پيوندد چون موبد شاه از كار رامين آگاهي يافت تصميم گرفت كه به جنگ رامين برودشاه موبد بامدادان همراه سپاهيان نشسته بود كه ناگه گرازي به سپاه حمله كرد گراز يكسره به سراپراده ي شاه آمد و به او حمله برد و او را كشت رامين به جاي برادر به تخت نشست و با ويس ازدواج كرد و دو فرزند به نام هاي خورشيد وجمشيداز آن دو باقي ماندرامين بعد از مرگ ويس فرمانروايي را به فرزندش خورشيد سپردو خود تا آخر عمر مجاور آتشگاه شد.چو اندر تن توانايي نماندش گه شبگير يزدان پيش خواندشبيامد پور او خورشيد شاهان ابا او مهتران ونيكخواهانتنش را هم به پيش ويس بردند دو خاك نامور را جفت كردندروان هر دوان در هم رسيدند به مينو جان يكديگر بديدند
 

maryam72

عضو جدید
ولی من شنیده بودم که عشق ویس یک طرفه بوده! عجیب بود.
 

Similar threads

بالا