خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
سخنرانی در کلیسا

سخنرانی در کلیسا

درسال‌های ۱۳۴۹و۱۳۵۰ برای آموزش خلبانی به آمریکا اعزام شده بودیم. پایگاه«ریس» در ایالت «لاباک» پایگاهی برای تعلیم دانشجویان خلبانی سایر کشورها بود. از آنجا که جناب خضرایی از فارغ‌التحصیلان دانشکده افسری بود و بار دیگر برای طی نمودن دوره خلبانی در جمع دانشجویی قرار گرفته، به‌طبع ارشد گروه ما نیز بود. او سعی می‌کرد که بیشتر با ما باشد ومشکلات احتمالی را با کمک سایر بچه‌ها حل نماید. چون ارشد گروه بود، پیشنهاد ورزش صبحگاهی داد، بچه‌ها هم پذیرفتند، درسایر موارد نیز او را امین خود می‌دانستیم. ایشان خیلی پایبند به مقررات بودند و به مسائل دینی ومذهبی نیز آگاهی خوبی
داشتند و لذا گاهی اوقات برای آگاهی بیشتر از آن‌چه در کلیسا می‌گذشت در مراسم آنان شرکت می‌کردیم.



شهید خضرایی

یک بار کلیسا از ما دعوت کرده بود که برای پاسخ‌گویی به سوالات آنان در رابطه با دین اسلام در گردهمایی شان شرکت کنیم. پس از مشورت با جناب خضرایی تصمیم به شرکت دراولین گردهمایی را گرفتیم. او عقیده داشت که به یاری خداوند قادر خواهیم بود تا حد توان پیام دین‌مان را به آنان ارائه نماییم. پس از ورود به کلیسا با احترام خاصی از ما خواستند تا در جایگاه قرار بگیریم وبه پاره‌ای از سوالات شرکت کنندگان پاسخ دهیم. آنان خیلی تمایل داشتند، اطلاعات بیشتری در مورد اسلام داشته باشند. آن‌گاه ایشان پشت تریبون قرار گرفت و حدود بیست یا بیست وپنج دقیقه در توصیف دین اسلام سخنرانی کردند. فراموش نمی‌کنم که یک پیرزن آمریکایی که خیلی هم پایبند به کلیسا به نظر می‌رسید بلند شد و گفت:« آقا آیا به چیزهایی که می‌گویید واقعا عمل می‌کنید؟»
او پاسخ داد:« ببینید خانم! دین ما دین نوپایی نیست، هزار و چهارصد سال قدمت دارد، اما هنوز طراوت و تازگی خود را حفظ کرده است. پس دستورات وقوانین آن قطعا عملی است. اما چگونگی عملکرد به دین از اصالت وحقانیت آن جداست، در واقع ما باید سعی کنیم هر بیشتر به آن‌چه می‌گوییم عمل هم بکنیم.» او آن روز سخنرانی ایراد کرد که نه تنها برای مسیحی‌ها، بلکه برای من نیز تازگی داشت. او با استناد به آیات قرآن به راحتی وبا تسلط خوبی به سوالات پاسخ می‌گفت و گویا از قبل خودش را برای چنین مباحثی آماده کرده بود.

آن روز فراموش نشدنی که قریب به ۶۰۰ یا ۷۰۰ نفر درجلسه حضور داشتند سکوت خاصی در کلیسا حکمفرما شده بود. او هم‌چون خطیبی توانا با سخنان پرمغزش جلسه را دراختیار داشت. سرانجام پس از پایان جلسه پرسش وپاسخ، گروهی دور ما حلقه زدند وهمچون تشنگانی حریص هر یک با ولعی خاص، سعی برآن داشتند هر چه بیشتر از اسلام، این چشمه سرشار از حکمت بهره ببرند.:gol:

امیران جاوید – فروغ پرواز – یادنامه امیر شهید سرتیپ خلبان محمود خضرایی –ص۱۶-17

خاطره ای از سرتیپ دوم خلبان آزاده محمدرضا صلواتی
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود. سال شصت به شش زبان زنده ی دنیا تسلط داشت. تک فرزند خانواده هم بود.
زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند:آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه ، بزرگترین اشتباهه....
بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت:چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود...
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود.قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوقت با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... و تخریبچی ها رفتند...
یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده ، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...
زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده ، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید...
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند....
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت:صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده ، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین. گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه!ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند:مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...
مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار



 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

از مهدی به تمام واحدها

در جریان یکی از عملیات ها ، دشمن پاتکش را شروع کرد. پاتکی سنگین که دست بردار هم نبود. از مهدی کسب تکلیف کردیم. مهدی به مسئول بی سیم گفت به همه گردان ها ابلاغ شود ، مقاومت کنند و هرطور شده جلوی عراقی ها رو بگیرند. بی سیم چی با رمز پیام
را ابلاغ کرد. اما کار بدجوری گره خورده بود. مهدی پشت بی سیم گفت: نمی خواد با رمز حرف بزنی، صریح بگو جلوی عراقی ها باید گرفته شه.
اما بی سیم چی کوتاه بیا نبود و باز با رمز، پیام را به گردان ها ابلاغ کرد. اینجا مهدی دیگر طاقت نیاورد. سریع و عصبانی رفت سمت پی ام پی فرماندهی، گوشی بی سیم مرکزی را گرفت و محکم و پر قدرت گفت : از مهدی به تمامی واحدها، از مهدی به تمامی واحدها، از
مهدی به تمامی واحدها، هرطور شده و هر چه سریع تر جلوی این مزدوران بعثی و کافر را سد کنید.
وقتی این طور پشت بی سیم صحبت کرد، مسئول مخابرات صدایش درامد و گفت: اقا این چه وضعشه، شما خودت اینقدر به استفاده از رمز تاکید می کنی، چرا اینطوری بدون رمز صحبت می کنی؟ که جواب قاطعی شنید: وقتی دشمن خودش می دونه به ما حمله کرده، شما
می خواهی حمله اونو از خودش مخفی کنی و با کد حرف بزنی که دشمن حمله کرده؟ بابا خودش به ما حمله کرده و داره با تمام قوا تو رو می کوبه! هرچی از این طرف دست دست کنیم و تعلل، دشمن رو یک قدم به هدفش نزدیکتر می کنیم.


راوی: محمد جواد سامی
برگرفته از کتاب: از همه عذر می خواهم
خاطراتی از شهید مهدی زین الدین
:gol:
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرمانده ها میرفتم
توراه از دور دیدم دو نفر ایستاده ان
اول گفتم برم بترسونمشون
ولى بعد متوجه شدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشكی به حرفاشون گوش بدم
دیدم یكیشون (عباس گنجی) از نیروهای خودمه و خودم اطلاعات عملیاتی اش كرده بودم
رفیق عباس كه اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه كار كنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نكنیم؟
(چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن دل دشمن و برای اینكه دشمن متوجه حظورشون نشه ، با احتیاط كامل و در سكوت تمام كار میكردند و همین باعث میشد تا همدیگه رو گم كنند ، چون نمی تونستن همدیگه رو صدا كنن باید با احتیاط و تنها برمیگشتن عقب
تو عملیات قبلی هم عباس و رفیقش كه همدیگه رو گم كرده بودن و در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!)


عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم كه عراقی ها شك نكنن.»
عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو میدیدم
شروع كردم به در آوردن صدای جیرجیرك!
رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟؟؟؟
این صدای خوبیه ها!»
بعد ادامه داد: «جیرجیرك یه بار دیگه بزن!» منم دوباره صدا در آوردم
دوباره گفت:«جیرجیرک دو تا بزن» منم دو تا زدم


عباس كه چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت:
«این جیرجیركه به حرف تو گوش می كنه؟؟؟»
رفیقشم که یه نمه حال كرده بود، با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله، تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»


باز دوباره گفت: «جیرجیرك پنج تا بزن ... جیرجیرك بلبلی بزن ... جیرجیرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می كردم و هی صدا در می آوردم


یه 15 دقیقه ای بساط همین بود
دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم:
«بسه دیگه پدر منو در آوردین
هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...»


اونا كه حسابی ترسیده بودن، فریادزنان پا به فرار گذاشتن ، به حدی از ترس میدوییدن که پاشنه پاشون میخورد به پس کلشون


منم هی داد میزدم:
«عباس فرار نكن منم عسگری!...
بابا شما چقدر ترسویید!...»
رفیقشم درحال فرار میگفت: «عباس خالی میبنده در رو... جنه...»


گذشت ...


رفتم پیش فرمانده!
بعد از صحبتمون دیدم عباس و رفیقش نفس زنان در حالی كه ترس از چهره شون میبارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید
رو كردم بهشون گفتم:
«حالا دیگه ما جن شدیم؟؟؟»


بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم


بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرك هم خیلی به دردشون خورد


راوی: سردار عسگری








اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.
ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.....


ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد و تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد...
.
ابراهیم وقتی رسید بالاسر دزد نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و به بچه های محل گفت
دور این رفیق ما رو خالی کنید
.
...و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو داداش ؛؛ همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد و بعد بردش یه ناهار مفصلی بهش داد کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود دیگه هر شب با اون بنده خدا ؛؛ به مسجد میرفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت میکرد ..
.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.
.
خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:
.
مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند چون علما اخلاق به ما یاد دادند که برخورد صحیح، همیشه کار سازه و بعد هم به بچه ها گفت:
ان شاءالله این عمل ما هم خالص باشه .
.


چهار سال بعد از شهادت ابراهیم
تأثیر اخلاص ابراهیم رو وقتی دیدم که عکس اون بنده خدا رو روی حجله ای دیدم که سر کوچه ای گذاشته شده بود و روش نوشته بود:
محل شهادت: شلمچه
.
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...
صلوات
.
.
خلاصه اینکه خیلی دنبال مچ گیری نبودند دنبال دستگیری بودند...
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
گلوله آخر

روایتی از سردار شهید حاج غلامرضا یزدانی

در عملیات بیت المقدس، دیده‌بان در خط، درخواست آتش می‌کرد و ما اجرای آتش می‌کردیم. مهمات‌مان تقریباً رو به اتمام بود. من از وضعیت مهمات آمار گرفتم؛ دیدم بسیار کم است. فشار دشمن به قدری بود که آتش توپخانه‌هایی که در منطقه اجرای آتش می‌کردند، کافی نبود. دشمن تلاش داشت از روبه‌رو هجوم بیاورد و جادۀ اهواز ـ خرمشهر را پس بگیرد.
چند لحظه بعد، بچه‌ها گفتند: فقط بیست تا گلوله داریم. ما مهمات را با احتیاط مصرف می‌کردیم؛ اما درخواست آتش زیاد بود. چاره‌ای نبود، دستور شلیک گلوله‌ها را دادیم تا مهمات برسد. سه گلوله باقی مانده بود که شهید قجه‌ای پشت بی‌سیم گفت: هر چه می‌توانی آتش بریز. از این جمله متوجه شدم وقتی فرماندۀ محور این‌طور درخواست آتش می‌کند، چه قدر کار سخت شده است. دیده‌بان هم مکرر درخواست آتش می‌کرد. فقط یک گلوله باقی مانده بود.
در آتشبار تیپ 27 محمد رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) شخصی به نام یوسف کابلی که با هم از کردستان به جنوب آمده بودیم،بود پرسید: چند تا گلوله باقی مانده؟ بچه‌ها گفتند: یکی. گفت: گلوله را بیاورید.
گلوله را آوردند توی سنگر هدایت آتش و ایشان گفت: من این یک گلوله را می‌فرستم و ان‌شاء‌الله کلک عراقی‌ها را می‌کنیم.
ما این صحنه را تماشا می‌کردیم و می‌خواستیم ببینم یوسف چه کار می‌خواهد بکند. ایشان روی گلوله نوشت: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، وَ ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت وَ لکنَ الله رَمی» زیرش هم نوشت: «الله اکبر، خمینی رهبر» و گلوله را داد به رئیس توپ و گفت گلوله را توی لوله بگذار، ان‌شاء‌الله به هدف می‌خورد. من فرماندۀ آتشبار بودم و ناظر صحنه. گلوله را در جان توپ گذاشتند و شلیک کردند. به محض این که گلوله به زمین اصابت کرد ما دیدیم دیده‌بان توی بی‌سیم با صدای بسیار رسـایی، الله اکـبر سر دهد. من توی بی‌سیم از او پرسـیدم: چی شد حمید؟ ـ اسم دیده‌بان حمید بود؛ او بعداً شهید شد ـ گفت: گلوله رفت داخل تانک عراقی‌هایی که سمت چپ ما بودند. چند دقیقه بعد با ما تماس گرفت و گفت: گلوله داخل تانک رفت و منفجر شد، و چون تانک پر از مهمات بود از شدت انفجارش، تانک‌های دو طرفش هم آتش گرفتند و باقی تانک‌ها هم فرار کردند.
آن وقت رفتم و پیشانی یوسف کابلی را بوسیدم و گفتم آن متنی را که نوشتی، کار خودش را کرد. ما از آن روز این آیۀ مبارک «وَ ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت» را به عنوان آرم توپخانۀ سپاه استفاده کردیم، که این هم از برکت اتکاء به خداوند و توجه خاص به او در آن شرایط سخت و طاقت‌فرسا بود.
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:
اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:
اخوی ماشین مادرست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن



راوی:اقای رضا رمضانی
کتاب خداحافظ سردار

شادی ارواح مقدس شهدا و امام شهدا، صلوات بفرستید
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود.
هر روز شهید می آوردند ....
پیرمرد ، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت .
روزی از روزها همین که داشت از لابلای پیکر مطهر شهدا عبور میکرد،
شهیدی نظرش را جلب کرد ؛
کمی بالای سر شهید نشست
رو به شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت :
باریکِلاااا ، باریكِلااااا
و بلند شد و به كارش ادامه داد .
یك نفر كه شاهد این قضیه بود ، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد.
پیرمرد نجار تمایلی به صحبت كردن نداشت.
همان یك نفر ، سماجت كرد تا ببیند قضیه ی باریكلا گفتنهای پیرمرد چه بوده است..

پیرمرد با همان آرامش گفت: پسرم بود
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
گاه انسان های بزرگی در جبهه پیدا می شدند که عظمت روح آن ها ستودنی بود:gol:

کسانی مانند
شهید سرلشگر خلبان حسین دل حامد



او جوان مؤمنی بود. من با او در آموزش های نیروی هوایی در آمریکا آشنا شدم. دل حامد یک دفعه متحول شده و شیفتگی و شوریدگی خاصی پیدا کرده بود که رهایش نمی کرد. یکی از برادرهایش پاسدار بود که شهید شد. برادر دیگری داشت که خلبان بود و او هم شهید شد. شاید این خانواده با دو شهید دین خود را به انقلاب و جنگ ادا کرده بود، اما دل حامد آرام و قرار نداشت.

در یکی از پروازها کابین جلویش را زدند. «اسماعیل عسکری» در جلو بود. دل حامد به دریا پرید تا بالگرد نجاتش دهد. بالاخره شب، پیدایش کردند، ولی هنگام نجات، دوباره رها شد و به دریای متلاطم افتاد. همة امکاناتی را که همراه داشت نیز از دست داد؛ تنها یک جلیقة نجات برایش مانده بود. سه روز بعد پیدایش کردند. با این که ورزشکار و تنومند بود، پس از آن سه روز، تکیده و لاغر شده و حتی دفترچه ای را که در جیب داشته برای رفع گرسنگی خورده بود.

پس از این ماجرا، تیمسار «سفیدموی» که او را خیلی دوست داشت، گفته بود: آقا! دیگر بس است، شما امتحانت را پس داده ای.


و دل حامد گفته بود: نه! اگر امتحان الهی را از اول دبستان تا آخر در نظر بگیری، من هنوز کلاس اولم...


سرانجام دل حامد در خلیج فارس
شهید شد و حتی تکه ای از بدن او نیز پیدا نشد.


راوی : سرهنگ خلبان منوچهر شیراقایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید سرلشکر خلبان حسین خلعتبری یکی از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران است که با استفاده از نبوغ نظامی، ابتکار عمل و تخصص خود، در بسیاری از عملیات‌های دوران دفاع مقدس، همراه با سایر همرزمانش حماسه‌های ماندگاری را آفرید و برای همیشه در تاریخ کشورمان ماندگار شد.

وی در علمیات‌های مهمی از جمله حمله به اچ ۳، مروارید و… شرکت داشت و بیش از هفتاد پرواز برون مرزی را در طول دوران دفاع مقدس به انجام رساند. بارها در مجله‌های امریکایی از او به عنوان یک نابغه جنگی نام برده شد و در سال ۲۰۰۶ او را بهترین خلبان اف ۴ نامیدند. وی سرانجام در اول فروردین سال ۶۴ به شهادت رسید.



جذاب‌ترین خاطرات کمتر شنیده شده از دفاع مقدس | ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی | کار عجیب خلبان شهید در هنگام زدن پل


در یکی از عملیات‌ها حسین خلعتبری و عده‌ای دیگر از خلبانان پایگاه ششم شکاری از طرف فرمانده پایگاه برای زدن پل العماره مامور شده بودند. پل، درست وسط شهر بود و اتومبیل‌هایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند. خلعتبری وقتی روی پل می‌رسد، حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود. با وجود همه خطراتی که حسین را تهدید می‌کرد، دیدند او از بالای پل دور زد و مسافتی را طی کرد و سپس هدفش را مورد اصابت قرار داد.

این رفتار حسین میان آنهمه گلوله‌ای که به سمتش روانه می‌شد، تعجب همگان را به خود واداشت وقتی از او سئوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: «فرزندی یک‌ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است، توی ماشین بچه‌ای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوخته‌اش را در آغوش بگیرد؟ »
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

رکورد باورنکردنی یک خلبان ایرانی​

شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز جنگی با بالگرد در جهان را به نام خود ثبت کرده است. او با حدود ۴۰ بار سانحه و بیش از ۳۰۰ مورد اصابت گلوله به بالگردش بازهم سرسختانه می‌جنگید.

وی بارها هنگام پرواز می‌گفت: «وقتی که پرواز می‌کنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود می‌رود هر لحظه فکر می‌کنم که به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می‌رسم، ولی وقتی برمی‌گردم هرچند که پرواز موفقیت‌آمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.»



جذاب‌ترین خاطرات کمتر شنیده شده از دفاع مقدس | ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی | کار عجیب خلبان شهید در هنگام زدن پل


در هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ در حالی که تانک‌های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند، با بالگرد به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.

امیر سرتیپ خلبان علی اکبر شیرودی از جمله دلیرمردانی است که حماسه آفرینی‌های او در قله‌های بلند غرب کشور مانند بازی‌دراز، دشت لاله گون، سرپل ذهاب و سایر مناطق در تاریخ جنگ ایران و عراق ماندگار شده است؛ خلبانی که بارها بر اساس شیوه‌های مخصوص خود بر روی مواضع دشمن در نقاط مرزی و داخل خاک عراق پرواز کرد و آنان را به خاک و خون کشید.
 

Similar threads

بالا