خاطرات دوران دانشجويي

بد ذات

عضو جدید
دوران دانشجويي من تمام شد و ديگه دليلي براي گفتن خاطراتم ندارم چون مي خوام فراموششون كنم و بچسبم به زندگي م
بي خيال هر چي دانشگاهه

سلام دوست عزیز

راستش نوشته شما رو که خوندم یاد خودم افتادم ... منم خیلی دلم می خواست بعضی خاطرات دوران دانشگاه رو فراموش کنم اما باور کن هیچ وقت شدنی نیست ... فراموش کردنه آدمهایی که یک عمر باهاشون زندگی کردی ... قدم زدی ... خندیدی و غصه خوردی
باور کنید شدنی نیست
من خودم دوران دانشجویی خیلی دردسر ساز بودم و فکر می کنم اکثر هم دوره ای های من دوست داشته باشن منو از خاطرات دانشجوییشون حذف کنند و این لقب بد ذات هم از دوران دانشگاه برای من یادگار مونده

-----------------------------------------------------------
 

**mahsa**

کاربر بیش فعال
موقع امتحانا بود منو دوستم همیشه پشت سر هم میوفتادیم امامیز اول درس جلویه میز مراقبا یه بار امتحان ریاضیات و آمار داشتیم برگشتم بهش گفتم سوال 11 یه خورده بعد بهم گفت خانوم کارتتون افتاده پایین (حالا مراقبه درست وایساده بود کنار من) کارتمم توی دستم همینتور که گفتم ماله من نیست برگشتم که بگم کارتم تویه دستمه که مراقبه گفت چیزی شده و دوستم چشمک زد تازه(به قول اصفهانیا) دو زاریم افتادو جعمش کردیم بعد امتحان دوستام کلی به خنگیم:redface: خندیدن:biggrin::biggrin::biggrin:
 

**mahsa**

کاربر بیش فعال
حالا که کسی نیست خودم یه خاطره از اولین روز دانشگاه بگم
فارسی عمومی داشتیم استاد وارد شد میزش وسط کلاس بود
پنجره را باز کرد که یه خورده هوا بخوره انگار فایده ای نداشت بعد همینطور که صندلیو میبرد نزدیک پنجره گفت
اگر خر نیاید به نزدیک بار تو بار گران را به نزد خر آر
 

tahe-t

عضو جدید
ما هم خاطره داریم! اونم چه خاطره ای!!

ما هم خاطره داریم! اونم چه خاطره ای!!

یادمه یه استاد داشتیم خیلی بد اخلاق بود.یه روز که دوست صمیمی ام واسه جلسه ی فردای همون درس کنفرانس داشت یادش اومد که هیچ کاری واسه کنفرانس فردا انجام نداده!!! ازونجاییکه هردومون پایه ی غیبت از کلاس بودیم غیبتش پربود ونمی تونست غیبت کنه استادم سخت گییییر :cry:
خلاااااصه.. قرار شد به یه بهونه فردارو مرخصی پزشکی بگیره ونره کلاس.ازونجاییکه من تو نقش بازی کردن استاد بودم و اون نمیتونست جلوی مسئول خوابگاه نقش بازی کنه .قرار گذاشتیم من خودمو بزنم به دل دردبه هوای مریضی من از خوابگاه خارج شیم. باهم یریم اورژانس اونجا اون به پزشک بگه دلش درد میکنه گواهی پزشکی بگیره! سرتونو درد نیارم!! چنان نقشی بازی کردم که نگووووووووووووو......مقنعه م و گرفته بودم جلوی دهنم می خندیدم مسئول خوابگاه فکر میکرد دارم گریه می کنم.الان که یادم میاد از خنده می میرم.:w12: بلاخره رسیدیم بیمارستان. همین که پامون رسید تو حیاط بیمارستان حالا نخند کی بخند:biggrin: بعد کلی دردسر که گواهی گرفتیم براش،فردا رفتم کلاس که گواهی دوستم و بدم به استاد دیدم کلاس کنسله هیچکی نیومده جز من!!!!!!!:w15:
 

tahe-t

عضو جدید
یه بار تو دانشگاه یکی از استادامون با چندتا از پسرا که ولش نمیکردن(رفته بودن واسه خودشیرینی)رفتن نماز خونه پسرا واسه نماز
کفشاشونم حواسشون نبود بیرون در اوردن ماهم نامردی نکردیم یواشکی جفت جفت بند کفشارو گره زدیم بعدم هرکدومو زیر یه صندلی که اون اطراف بود گذاشتیم:)Dچون نمیدونستیم کدوم ماله استادمونه دیگه اونم این وسط سوخت)
قیافه هاشون وقتی از نمازخونه در میومدن خنده دار بود :biggrin:ما هم در رفتیم که از خنده هامون معلوم نشه کار ما بوده وگرنه استادش رحم نداشت مینداختمون

چه جاااالب!! من و دوستم هم این کارو با کفش پسرای دانشگاه تو نمازخونه کرده بدیم! خیلی فاز میده!
 

panjareh_hossein

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
ما یه استاد داشتیم ترم دوم کلاس 45نفری پسر خیلی شلوغ بودش استادشم پیر بود خلاصه
دید که ما ساکت نمیشیم به یکی که شلوغ میکرد گفت پاشو برو بیرون دو بار تکرار کرد کسی گوش نکرد برگشت گفت یا برو بیرون یا من میرم یکی از پشت داد زد هرکی نره اخرش استاد رفت بیرون...
 

f_azar1365

عضو جدید
یادمه امتحان فیزیک 2بود..هیچی نخونده بودم..
2تاسوال مهمو که احتمال اومدنشونو می دادم همراهم نوشتمو با خودم توی 2تا کاغذ کوچیک بردم سر جلسه امتحان...
5....6دقیقه از شروع امتحان نگذشته بود که کاغذارو دراوردم..آخه از شانس خوبم 2تاش آمده بود..
شروع کردم به نوشتن...
یهدفعه یه سایه سیاه بالای سرم احساس کردم همین که سرمو بالا کردم دیدم مراقبه ذول زده و داره منو با اون شرایط میبینه...
آقا منو میگی...یخ کردم...
هیچی...ورقهمو گرفتو تقلبامم گرفت..به دوستش گفت برو دفتر صورت جلسه رو بیار..منم خشکم زده بود....
یه برگه دیگه بم دادو گفت:حالا اگه بلدی بنویس...
منم از ترسم شروع کردم به نوشتن..هرچیبلد بودم مینوشتم..
تا اینکه دوستش اومدو اونوم آمد تقلبارو به من دادو گفت : امضاش کن...
منم پیش خودم گفتم این تنها مدرکیه که از من داره...آقا منم نامردی نکردمو کاغذارو گذاشتم تو دهنم .....
مراقبه باتفاق بچه ها از تعجب به همدیگه نگاه میکردن...
منم در کمال آرامش کاغذارو میجویدم....
دیدم کلاس ترکید...صدای خنده دوستام همه رو متحیر کرده بود..
مراقبه هم که دید کاری از دستش بر نمیاد برگه اولی منو با خودش برد و قسم خورد که من اون درسو می افتم..
دیگه خودمم یقین داشتم که باید این درسو دوباره بردارم..
تا اینکه نتایجو اعلام کردنو من در کمال تعجب با 11پاس کردم....



فرشید​
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات زياده\ بهترين خاطره زندگيم اينه كه يه شب در خوابگاه \ همه خواب بودند ساعت حدودا 2 شب بود\ دوتا از دوستانم رفتن\ بالا..... ويكيشونم رفت پيش دوستش\ منم تا اينا بيان رفتم زير راه پله \ آماده شده بوديم اينا رو غافلگير كنيم\ كه يكيشون زودتر اومد منم لباسمو تا سرم كشيدم و ترسوندمش داد زد رفت بالا\ گفتيم واي چيكار كنيم\ در ورودي خوابگاه يه پرده تيره داشت رفتيم پشت اون قايم شديم\ از پشت پرده فقط هيكل بود كه ميتونستي متوجه بشي اينا كين\ خلاصه چشمتون روز بد نبينه\ ما فكر كرديم اينا دوستمونن\ چرا چون يكيشون لاغر بود يكيشون چاق\ اينا كه از پله يواش ميومدن پايين يك دفعه من پرده رو كشيدم كنار اينا رو ميگي قبضه روح شدن\ يكي از دوستام شمالي بود موهاشم فر سيخ شده بود به سمت بالا يكيشونم از ترس اومده بود بابره بالا اشتباهي لباس اونو پاره كرده بود\ وديديم اي دل غافل كسي كه ما ترسونده بوديم نماينده هاي خوابگاه بودن\ خيلي حال داد مخصوصا كه تو دانشگاه ما رو خواستن\ و جالب اينه كه تعجب كردند كه من اين كارو كردم\ چون من در دانشگاه استاد نقاشي بودم\ ئ به دانشجوها نقاشي ياد ميدام يه تعهد داديم\ ولي بعد از اون من و نماينده هامون با هم دوست شديم.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما بچه های دانشگاه هنوزم که هنوزه دور هم جمع میشیم و شروع میکنیم از قدیما صحبت کردن...
چه حالی میده:D
ترم دوم که بودم ترکیدم مردود شدم ؛ ترم سوم کلی عمومی برداشتم که معدلم بیاد بالا آ خرش اخلاق اسلامی شدم 5:) تازه فهمیدم مشکل من همون درسای عمومیه!
 

Body Guard

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از روز اول ورودم به دانشگاه هر روزش برام خاطره بوده و هستش تا الان، خیلی خیلی خیلی بهم سخت گذشته ولی ...
گرفتن چک از بابا و فرار از دست سگ ها!!!
داد زدن در حالی معاون دانشگاه پشت سرم بود
ریختن برف روی سر یه بنده خدایی که پاش شکسته بود
بستن در دستشویی پشت سر استاد
صدای بوق عروسی سر کلاس کاربرد
کلاس تحلیل 1 و فیزوتراپی!!!!!( این یه دونه خیلی بمبه)
مقیاس دست استاد!!!!!
تیرآهن I شکل ( این آخر خنده ست)
استادی که به جبهه رفته بود!!!!!
امضای ستاره ای من !!! ( یادش بخیر)
... و هزاران خاطره نقدی و غیر نقدی دیگر !!!:)
کدومشو بگم بچه هاااا
 

+نگاه

عضو جدید
از بهترین دوران عمرم بود هرگز فراموش نمیکنم چون دوستای خیلی خیلی خوبی داشتم
هنوزم که هنوزه از سوتی ها و خاطره ها میگیم و می خندیم چه خوبه که هنوزم هم و داریم.
یکی از جالبترین و پرنگترینش وقت انتخاب واحد بود که پشت در سایت صف وایمیستادیم و بعدش که در باز میشد هجوم بچه ها به سمت کامپیوتر های سایت بود که کلی خنده دار بود و بعدش دلهره نرسیدن درس انگار مسابقه بود ولی این خاطره جز ترم آخر و اول هر ترم تکرار میشد که بسی موجب شادمانی بود.
بعدها که بیشتر یادم اومد میام میگم.
 

فروزان_F

کاربر بیش فعال
یاد باد ان روزگاران یادباد...هرچی بگم کم گفتم منو هم اتاقیام انگاری ابی بودیم ک ریخته شده روزمین...همه کپی هم از لحاظ شیطنت همه هم تو یه اتاق...دغدغمون نه درس بود ونه مشق یادش بخیر یکی از رفقا ریاضی2 رو هر ترم بایه استادی گرفت تا بلاخره ترم اخر موفق شد با نمره 18 پاس کنه!شبای امتحان فقط میخندیدیم !فرداشم ک اویزون اینو اون واسه تقلب گرفتن... فقط پی بازیگوشی سرکارگذاشتن بقیه...از گره زدن بند کفش اتاقای بغلی تا ریختن نمک تو غذاهاشون...چقد خوش بود...چرازود تموم شد؟
 

dina arian

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دانشگاه خاطره زیاد هست،مخصوصا برای بچه های معماری
ترم 7بودم درس مبانی نظری داشتیم که کلاس ما به شب میخورد،تا ساعت 9 دانشگاه بودیم
دانشگاه ما 2 سمتش بیابون بود،یعنی هر کاری کردی بعد خواستی فرار کنی سر به زار به بیابون،نه حصاری نه حدو مرزی نه.......
یه جورایی خوبه ولی شباش خیلی ترسناکه......خلاصه یه شب بعد از تموم شدن درس استاد،حدود ساعت8،یه آنتراکت داد که بریم یه هوایی تازه کنیم و برگردیم
اونموقع شب هم توی دانشگاه به غیر از ما و نگهبانای دانشگاه که دیگه همدیگرو خوب میشناختیم و رفیق شده بودیم کس دیگه ای نبود
ما هم معمولا هممون میچپیدیم توی دستشویی.....
البته دستشویی دانشگاه ما خیلی خیلی لوکس بود،همه جور امکانات داره:king:
خلاصه بعداز کلاس میرفتیم اونجا و کلی میخندیدیم و از اتفاقایی که اونروز افتاده بود برای همدیگه میگفتیم
اونشب که رفتیم توی دستشویی خیلی خوشحال بودیم و داشتیم میخندیدیم
هممون جلوی آینه جمع شده بودیم که دیدیم یه صدایی داره میاد
خوب که نگا کردیم دیدیم 3تا سگ وحشی به ما زل زدن
همه رنگشون زرد شده بود
هیچکس جیکش در نمیومد ،نمیدونستیم چیکار کنیم
هیچ مردی هم اون دور و ورا نبود
خلاصه با شجاعت تمام هممون با هم شروع کردیم جیغ کشیدن
اینقدر صدامون بلند بود که سگای بیچاره پا گذاشتن به فرار:biggrin:
 

*zahedan

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادش بخير شب هاي امتحان تا صبح بيدار بوديم مي خونديم
فكر كنم بيشترين خاطرات زندگي يك مرد دوران سربازي و دانشجويي باشه
بهترين خاطره من موقع امتحان درس بتن 1 بود با دوستانم شب قبل از امتحان حسابي خونده بوديم ساعت 8 صبح روز آزمون بود سر جلسه برگه هاي سوال رو بغل صندلي ما وارونه گذاشتن _ توزيع برگه ها كه تمام شد مسول جلسه گفت برگه ها را برداريد و شروع كنيد ، وقتي بچه ها برداشتن همه هاج و واج بهم نگاه ميكردند كه خنده از سر همه بلند شد وتازه استاد فهميد كه عجب اشتباهي كرده برگه هاي بتن 2 رو كه فردايش بچه هاي ترم بالاتر داشتند واسه ما آورده بود ....

 

some1

عضو جدید
کاربر ممتاز
من درسه ذخیره بازیابی رو تا صبح خوندم امتحان نهایی بود ساعت 8 امتحان بود 6 خوابیدم که 7 بیدار شم برم ساعت 10 دوستم زنگ زد گفت کجایی؟
من::eek::cry:
دوستم::mad:
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره دوست خوبمون maxer راجه به آتيش منو ياد يه خاطره اي انداخت ...
ترم دوم من به عنوان جهيزيه يه پتوي پلنگي بردم براي خودم ، اتفاقا" پتومم خيلي دوست داشتم ، ترم دوم اتاق ما يكي از پاتوقاي بر و بچ عمران شده بود كه هر كسيم ميومد توي اتاق بر حسب اتفاق با كفش و دمپايي ميومد تو . خلاصه زندگيمون شده بود خارجيه خارجي ، فقط وقتي ميرفتيم رو تخت كفش و دمپاييمونو در مياورديم .
پتوي بيچاره ي منم چند دفعه اي موند زير دست وپا .....
يه روز يكي از بچه ها 60 كيلو ( قيد اغراق!) تخمه خريد آورد توي اتاق ، بچه هاي اتاقم به خاطر اينكه اتاق بيشتر از ايني كه هست كثيف نشه پتو رو پهن كرد براي استفاده سايرين ....
شب كه شد يكي از بچه ها گفت اين پتو ديگه كثيف شده نميخواي بشوريش؟! منم گفتم نه ديگه ميندازيمش دور ....
يكي از نوابغي كه بين ما بود گفت : اين پتو منبع آلودگيه بايد سوزونده بشه ...
و اين جرقه كافي بود كه پتو در عرض يك دقيقه وسط راهروي خوابگاه غرق در شعله بشه .
سه تا اونطرفتر از اتاق ما يه سري ديگه از بچه هاي ورودي 77 مون بودن كه به همراه بقيه كم كم با سر و صدا و دود حاصله ريختن توي راهرو . يكي از بچه ها كه اسمش وحيد بود وقتي اين صحنه رو ديد شروع كرد به آژير كشيدن و رفت سراغ كپسول آتشنشاني و آوردش ، يكي ديگه هم كمكش كرد و پلمپ كپسولو باز كردنو و شروع كردن ريختن كف روي همديگه! ( پس پتو چي؟)
خلاصه بعد از نيم ساعت مسئولين خوابگاه اومدن و قائله رو ختم كردن( البته نه به اين راحتي كه نوشته شد....)
:surprised::D
 

Similar threads

بالا