خاطرات اتاق عقد

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


"روحانی نیستم و سنم زیاد نیست .کارم عقد کردن و پیوند دادن جوانان است. در آن لحظات خاص اتفاقات گوناگونی می افتد . گاهی البته بامزه. شما هم با من بیاید تا سر سفره عقد بشینیم و ببینیم اتفاقات غیر معمول این مراسم چه چیزهایی هستند...
"


منبع:http://1aghed.blogfa.com

پ ن: این خاطرات مربوط میشه به سال های 92-88 ، اگه بعضی از نوشته ها با شرایط روز نمی خونه ، به این دلیله.


اندکی صبر...


ندا برآورد دخترکی ایستاده در کنار عروس و داماد که : عروس خانم زیرلفظی می خوان. مادر داماد دست برد از کیف سیاه مبارکه برگه ایران چکی در آورد و در دستان عروس نهاد. لحظاتی بعد بانوی دیگری با لباس مجللی ، پول در دست آمد و در دستان عروس گذاشت. زن دیگری آمد و پولی داد و رفت. دیگران هم برای اینکه جا نمانند هرکدام پول و هدیه در دست آمدند و حساب خود صاف کردند. رفت و آمد شدت گرفت و تقریبا همه بانوان هدایای سرعقد خود را دادند و در جایگاه خود نشستند.
بنده هم در این هنگامه خطبه می خواندم و بانوان هنگام نشناس هی می آمدند و هی می رفتند. آبی را که آن خانم مجلل پوش ریختند و خطبه عقد را با مراسم هدیه دادن اشتباه گرفتند ، عقد دو جوان را به صحنه آمد و شد بدل کرد ، دریغ از یک تصویر درست و حسابی برای فیلمبردار.

تجربه یک عاقد : اندکی صبر ، اندکی دقت.... می تواند از بروز چنین ماجراهایی پیشگیری کند.



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پدر ، داماد ، عروس


"دوستان گلم! امروز به مسافرت می روم. می دانید که کار ما تعطیلی بردار نیست مگر در چنین ایامی . فکر می کنم دوشنبه آینده بتوانم آپ کنم. منتظرتان خواهم بود

." اما امروز :


ریشش را خوب تراشیده و شانه ای کم دقت به موهای جو گندمی سرش زده بود و استخوانهای برجسته صورت لاغرش با جویدن آدامس پرحجمی خودنمایی کرده و بالا و پایین می رفتند. پدر عروس بود و کمی کم سواد.

عروس و داماد بندی از عقدنامه را که تعیین می کرد تا پس از طلاق نیم اموال پسر به دختر تعلق بگیرد ، امضا نکرده بودند. برای پدر عروس حسب وظیفه باید توضیح می دادیم. پدر ابتدا موضوع را نمی گرفت اما سرانجام متوجه شد و مخالفت کرد. عروس اما نگذاشت این مخالفت ادامه یابد و گفت : "بابا ما خودمون توافق کردیم. طلاق چیه." داماد هم توضیح داد که اگه خدای نکرده طلاقی باشه ۱۱۰ سکه مهریه بهش تعلق می گیره. پدر عروس ملتمسانه گفت : حالا یه امضا مگر چقدر سخته ؟! عروس به پدر چشم غره رفت و پدر ناچار رضایت داد. او نمی دانست که دختر به سادگی خود را از یک حق قانونی محروم می کند. حقی که می تواند در صورت بروز اتفاقی چون طلاق! بر روی بخشیدن یا نبخشیدنش فکر کند.

تجربه یک عاقد : استفاده از ظرفیت های قانونی برای ازدواج پسندیده است.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
داماد قاتل!


دست های لرزان مرد میانسال که از پیراهن سیاهی در آمده بود ، در پاکت را باز کرد و نامه دادگاه را دست من داد. نامه را خواندم و پرسیدم : جریان چیه ؟ تاب نیاورد تا سرپا بایستد در مقابل کانتر دفتر خانه . پس با اشاره من نشست. رفتم و کنار دستش نشستم . حلقه اشک را از پس عینکش می توانستی تشخیص داد.

" ظهر بود. نان سنگکی گرفته بودم و به سمت خونه می رفتم. سرکوچه شلوغ بود. چند ماشین پلیس و مردم زیادی جمع شده بودند. ترس برم داشت. نزدیکتر که شدم ، فهمیدم سروصدا از خونه منه. نفهمیدم چی شد. وقتی وارد خونه شدم جسد بیجان دختر و زنم رو دیدم که خون آلود روی برانکارد بودن و داشتن به طرف آمبولانسها می بردنشون. همه جای خونه خون بود و گلوله های زیادی که درو دیوار رو پر کرده بود."
مرد گریان ادامه داد و گفت که داماد ناجوانمرد ، دختر مرد (زن خود) و مادر زنش را با هم به رگبار گلوله بسته بود.
نامه را بادقت بیشتری خواندم. دادگاه برای مراحل اعدام داماد قاتل به کپی شناسنامه اش نیاز داشت و از دفتر خانه خواسته بود در اختیارش بگذارد.

تجربه یک عاقد : روزگار غریبی ست نازنین.... روزگار غریبی ست.


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

[h=2]حاجیه خانوم
[/h] "آماده هستند . فقط پدر عروس به شدت اصرار داره که قبل از اسم دخترش حتما " حاجیه " گفته بشه." منشیم بود که این مسئله رو خاطرنشان ساخت. وارد سالن عقد شدم و مطابق معمول کنار پدر عروس و داماد نشستم. خوش و بش و تبریکی گفتم و خواستم شروع کنم که پدر عروس گفت : حاج آقا دخترم حاجیه خانومه لطفا قبل از اسمش بگید. گفتم که ما معمولا از القابی مثل دکتر و مهندس و حاج و ... استفاده نمی کنیم. گفت : آخه نمیشه خوب حاجیه دیگه. پدر داماد هم به کمکم آمد و گفت : حالا چه فرقی داره خوب نگه حاجی چی می شه ؟! این جمله پدر داماد به ایشان برخورد و بلافاصله حرفش را قطع کرد که : فرق داره آقا فرق داره.
دیدم که این مجادله ممکن است ادامه یابد . یواشکی به پدر عروس گفتم. بهتر از هرچیزی لفظ " دوشیزه" است که گفته بشه. این مهمه. پدر عروس لختی اندیشید و رضایت داد تا به جای حاجیه خانوم بگویم دوشیزه خانوم.

تجربه یک عاقد : دردی دوا نمی کند نام و نشان ، آنچه مهم است درونیست نهان.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]خیاط در کوزه افتاد
[/h]
مشغول بودم به خواندن خطبه. همه جا سکوت بود و گوینده ، تنها عاقد. ناگاه موردهجوم قرار گرفتم. هجوم فشار برای عطسه کردن. اگر به عطسه مبارکه اجازه می دادم به عرض اندام ، از آنجا که می دانستم در باور عامه عطسه نشانه غیبی برای انجام ندادن کاریست ، همه چیز خراب می شد و ممکن بود دل عروس و داماد را خدشه افتد . به من بسیار سخت گذشت. سخت. به سرعت صیغه را خوانده و خواستم از سالن عقد خارج شوم. به محض باز کردن در و قدم گذاشتن به بیرون سالن توان مقابله را از دست دادم و به شدت عطسه سردادم. دیگر کسی به عطسه توجهی نمی کرد آنها داشتند دست می زدند و شادی می کردند. آنها دیگر بد به دلشان راه نمی دادند و من به پست جدید اندیشیدم که خودم سوژه اش می شوم.

تجربه یک عاقد : خیاط هم در کوزه می افتد.


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]آهنگ شاد
[/h] - "حاج آقا قربان دستت داری می ری بیرون یه آهنگ شاد برامون بذار." - چشم.
به نظرتان در جواب خانم محترمی که بعد از خطبه عقد خطاب به بنده که در حال خروج بودم ، این جمله را فرمودند ، چه باید می گفتم جز "چشم"!!!

تجربه یک عاقد : شادی چیز خوبی است.


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرباز


سرباز مچ دستش را به شدت گرفته بود و پیش از آن محمد افسر بلند قد با موهای جوگندمی مچش را گرفته بود که در گوشه پادگان تیغ در دست در حال کشیدن آن به مچش بود تا رگ را پاره کند و رابطه خود را نیز با دنیای زیست و سربازی.
دستش را پیش از آنکه خون جهنده رگ دست چپ ، رگها را تهی کند و قلب را از حرکت بایستاند ، بستند و باند پیچیش کردند.
محمد که این خاطره را تعریف می کرد درد دل سرباز را هم شنیده بود: دختر حاضر نیست باهام زندگی کنه. الان شش ماهه که عقد کردیم. میگه مهریه مو می خوام. مهریه ش ۳۰۰ تا سکه س. اخه من از کجا بیارم. بابام هم که آه در بساط نداره. مگه چاره دیگه ای داشتم. باید خودمو خلاص می کردم.
سرباز دختر را دوست داشت و دختر سکه ها را بیشتر از سرباز.

تجربه یک عاقد : سربازی گاهی سر بازی مهریه بازی زندگی را می بازد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]مرشد
[/h] پدر داماد بود. موهایش از فرق سر ریخته ،اندکی تپل بود . خالی بزرگ در گوشه گونه داشت که به سبلتی پر پشت می رسید . چند انگشتر بزرگ رنگارنگ انگشتانش را عاشقانه در آغوش گرفته بودند. وارد سالن عقد که شدم و حال و احوالی کردم ، گفت : حاج آقا با کسب اجازه چند خط برای عرض ادب به مولا...شروع کرد: به نام خداوند جان و خرد..... مرد صدای دلنشینی داشت. مرشد زورخانه بود. چند خط شعر که خواند از او رخصت ستاندم برای شروع. وارد گود شدم تا برای پسرش که عرق بر پیشانی اش نشسته بود ، خطبه عقد بخوانم.

تجربه یک عاقد : صدای خوب هم خوب چیزیست. شاید به کار بیاید. حتی سر سفره عقد فرزند...
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
35 سال حسرت

مرد 50 ساله در حالی که موهای سر و سبیلش را پرکلاغی رنگ زده بود خوشحال و خرسند با عروس راهی دفترخانه شد. عروس زن 48 ساله‌ای بود که پس از 34 سال زندگی مشترک با مردی که ثمره آن یک پسر 20 ساله بود پس از یک سال از مرگ همسرش وارد دفترخانه شد تا پیمان ببندد و باقی عمرش را با شوهر جدیدش سپری کند؛ شوهری که درست 34 سال منتظر مانده بود تا به دختر مورد علاقه سال‌های جوانی‌اش برسد؛ دختری که 34 سال قبل به خاطر مخالفت خانواده به این مرد نرسیده بود و حالا پس از این سال‌ها انتظار دست سرنوشت، آن‌ها را کنار هم قرار داد تا دست در دست هم باقی عمرشان را بگذرانند.
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
حلقه دردسرساز

خطبه عقد زوج جوان جاری شده بود اما آن‌ها همچنان در اتاق عقد مانده بودند و گروه دیگری منتظر بودند تا نوبتشان شود اما ... عاقد که از این انتظار متعجب شده بود وارد سالن شد و منظره عجیبی دید. جایگاهی که به ارتفاع 30 سانت با تکه‌های به هم پیوسته برای استقرار عروس و داماد فراهم شده بود به طرز عجیبی از سوی عده‌ای از خانواده‌های عروس و داماد تکه تکه و جدا شده بود.

آن‌ها در نگاه‌های حیرت‌زده عاقد گفتند حلقه عروس از دست داماد افتاده و گم شده است. عروس گریه‌کنان به همسرش می‌گفت باید حلقه را پیدا کند تا این‌که پس از 10 دقیقه صدای صلوات به گوش رسید و عروس و داماد با چهره‌ای خندان و دست در دست هم از سالن خارج شدند و یک اتاق به هم ریخته پیش روی مرد عاقد ماند.
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
طلاق یک هفته‌ای نوعروس

بار اول دختر و پسر برای گرفتن برگه آزمایش راهی دفترخانه شدند اما دو روز بعد برای تکمیل پرونده نیامدند و در پاسخ گفتند این ازدواج سر نمی‌گیرد.

چند روز بعد بار دیگر آن‌ها راهی دفترخانه شدند تا پرونده را تکمیل کنند اما فردای آن روز پدر عروس آمد و شناسنامه دخترش را برد و گفت پشیمان است. چند روز دیگر نیز عروس و داماد راهی دفترخانه شدند تا وعده عقد بگذارند اما هنوز مدتی نگذشته بود که برنامه عقد را کنسل کردند تا این‌که سرانجام در یکی از روزها همه در دفتر حاضر شدند و مراسم عقد به خیر و خوشی انجام شد اما این هم پایان ماجرا نبود تا این‌که هفته بعد از عقد، تازه عروس با بی‌قراری راهی دفترخانه شد تا دادخواست طلاق بدهد!
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
عروس بدقدم

عروس و داماد با لباس‌های گرانقیمت و همراهان شاد پا به دفتر ازدواج گذاشتند.

در همان لحظه مادربزرگ داماد به زمین افتاد و بر اثر سکته مغزی جان باخت. مراسم به هم خورد و خنده‌ها به گریه مبدل شد اما بعد از گذشت دو سال از این حادثه داماد بار دیگر دست در دست عروسش بی‌توجه به سخنان اطرافیان درخصوص بدقدمی عروس با وی راهی دفترخانه شد تا ازدواجشان را به ثبت برسانند.

تهدید پدر به قتل داماد

عروس و داماد لبخندزنان روی صندلی نشسته بودند تا خطبه عقد خوانده شود. داماد در ستون مهریه نوشته بود 1375 سکه تمام بهار آزادی طرح قدیم و 1375 قطعه الماس. در آن لحظه عاقد با تعجب از داماد می‌پرسد که قضیه الماس جدی است یا فانتزی؟ و الماس باید چند قیراط با چه شفافیت و وضوح و تراش و شکل و رنگ باشد اما داماد در کمال ناباوری پرسید: قیراط چیست؟

بعد از دقایقی داماد این مهریه را حذف کرد و با توجه به مخالفت پدر و داماد قرار شد تعداد سکه‌ها نیز بلند اعلام نشود ولی از آن‌جایی که پدر عروس کم‌شنوا بود به ناچار تعداد سکه‌ها اعلام شد و این‌گونه این موضوع لو رفت. خیلی زود دعوا و همهمه همه‌جا را فرا گرفت و چند ساعت بعد خانواده داماد راضی شدند تا به سالن عقد بیایند اما بعد از عقد باز هم این ماجرا سر درازی داشت. پدر داماد به برادر عروس گفت: تا فردا تعداد سکه‌ها را به زیر 100 می‌رسانید وگرنه پسرم را با گلوله می‌کشم و شما که به تشییع جنازه‌اش آمدید متوجه حقیقت حرف‌هایم می‌شوید...
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیرلفظی عابربانکی عروس

روز عقد بود. عاقد برای سومین بار از عروس درخواست وکالت کرد و خانم قندسابی در جواب پاسخ داد: عروس زیر لفظی می‌خواهد، داماد شوکه شده بود اشاره کرد که چرا هماهنگی صورت نگرفته است. مادر داماد با عجله از کیفش حلقه‌ها را درآورد ولی آن زیر لفظی نبود ظاهراً برای این موضوع پیش‌بینی نشده بود. داماد که در آن لحظه در تیررس همه نگاه‌ها بود کیف پولش را از جیب درآورد و براندازش کرد اما باز هم پولی در آن نبود. فضا بسیار سنگین و ساکت بود تا این‌که آقا داماد با حالت تأسف سری تکان داد و گفت: انگار باید کارت بکشم!

و ناگهان جمعیت که به او چشم دوخته بودند خندیدند و عروس خانم «بله» را گفت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]آقاجون...[/h] مسافرت پیشین من به یکی از غربی ترین نقاط کشور درست در کنار مرز عراق بود و حالا از فردا به یکی از جنوبی ترین نقاط ایران مسافرت می کنم ، جزیره کیش. اگر برسم حتما پست جدید می گذارم. برای امروز اما : مانده بودم که چه صدا می زند آقا داماد ، پدر زنش را. آقاجون.... پدر.... بابا.......؟ مانده بودم پدر زن چگونه رضا داده بود به این وصلت. مانده بودم عروس چه اندیشیده که می خواهد بله بگوید.مانده بودم که بدانم اگر پدر عروس در بیست سالگی ازدواج کرده باشد و در بیست و دوسالگی صاحب دختر شده باشد و دختر الان ۱۶ سال سن داشته باشد ، پس عروس با داماد چقدر اختلاف سن دارد ؟ شما حساب کنید . آخر می دانید : داماد هفت سال از پدر عروس بزرگتر بود .......

تجربه یک عاقد : جنایتکاران را مجازات می کنند. قاتلها را.... دزدان را....چراکسی جنایتکاران پنهان را مجازات نمی کند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

[h=2]همسفر[/h]
چند اتاق آنسوتر در هتل محل اقامت ما در جزیره زیبای کیش ، زن و شوهری بودند که ما آنها را در زمانهای صبحانه و ناهار می دیدیم. گمانه زنی همراهانمان بر سر میز حاکی از آن بود که این دو پدر و دخترند.

هیچ حرفی رد و بدل نمی کردند. از خنده اثری نبود و از دوستی هم نشانی یافت نمی شد. در هنگام راه رفتن ، زن چندین قدم از مرد پیش بود. پدر و دختر نبودند. زن و شوهر بودند. بی اختیار به یاد آخرین پستم پیش از سفر افتادم. می شد آینده قهرمانان قصه پیشم را دید در سردی رابطه این دو همسفر.

تجربه یک عاقد : شاید خوشبخت بودند...... شاید... من حتی کلامی با آنان همکلام نشدم.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

[h=2]در باب حلقه ها![/h] خطبه عقد را که می خواندم پچ پچ و اضطرابی را در نگاه و اشارات داماد و تعدادی می دیدم. به آخر خطبه رسیدم که ناگاه در به تندی باز شد و جوانی با کاپشن مشکی ، عرق کرده و مضطرب، نفس زنان داخل شد. چند جمله کوتاه رد و بدل شد و داماد با دستمال مچاله شده میان دست راستش عرق پیشانی را سترد.

جوان یکسره به سراغ بانوی نگرانی رفت که می مانست خواهر داماد باشد و چیزی را در دستانش گذاشت. خطبه تمام شد و من خارج شدم.
همکارم که با یک استکان چای و چندقطعه بیسکویت وارد اتاقم شد ، ماجرا را برایش توضیح دادم و او گفت : پس بالاخره رسوندنش؟! گفتم چی رو ؟ گفت : بابا اینا حلقه های نامزدی رو توی خونه جاگذاشته بودن ، یکی رو فرستادن بیاره و هی لفتش می دادن که حلقه ها برسه تا آبروریزی نشه.

تجربه یک عاقد : حلقه را بسیاری تا آخر در دست می کنند و عده ای به زعم خود ، خود را از آن خلاص می کنند....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]مچاله[/h] " شرط من اینه حاج آقا که محل زندگی دخترم از محل زندگی خانواده شوهرش جدا باشه " مرد ریزجثه با کتی سرمه ای که شانه هایش افتاده بود ، کاغذی در دست روبروی من نشسته بود . بر روی کاغذ رای دادگاه حل اختلاف بود که توافق عروس و پدرش با داماد را نشان می داد.

گفتم : پدرجان چرا به دادگاه رفتین. همینجا شرط های شمارو می نوشتیم؟! مرد کاغذ را با استرس طوری در دستانش فشار می داد که آرام آرام مچاله اش کرد . نفس عمیقی کشید : دخترم با این پسره توی خیابان آشنا شده بود. بحث ازدواج را پیش کشیدند. موافقت نکردم. پسره اومد پیشم گفت که موافقت نکنی ، با هم فرار می کنیم . کارمون به دعوا کشید. دختره بنای قهر گذاشت و سه روز توی خونه اعتصاب غذا کرد. آخرش مادره اومد گفت که اینا همدیگرو می خوان. اینجوری نمیشه. خوب رضا بده برن پی زندگیشون خداکنه خوشبخت بشن. زندگی خودشه و خودش اینجوری می خواد. ماچه کاره ایم.
کاغذ کاملا مچاله شده بود و مرد هم : حالام که اینجام با چندتا شرط که توی این کاغذه . چاره ای ندارم.....


تجربه یک عاقد : گاهی.... چه رنجی می برد آنکس که پدر است... آنکس که مادر است....

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]داماد 16 ساله[/h] از چهارسال پیش که با همت رییس کارخانه به حج مشرف شده است ، کلاه سفیدی بر سر می گذارد. کارگر بخش بسته بندی کارخانه ایست و شکم برآمده و موهایی رنگ کرده دارد. با قرض و قوله پیکان آبی آسمانی خریده و در کار خیر واسطه مبرزیست. پسری دارد ۱۶ ساله با موهای ژل زده و پیراهنهای چسپان با آرم های عجیب. برای پیکان سیستم صوتی بسته و با دوستان به اصطلاح در خیابانها "گپس گپس " می نماید و حالا زن می خواهد.
مرد در میوه فروشی سر گذر برای من درد دل کرد و گفت که به ستوه آمده ، دختری از فامیل را دیده و ناچار به گرفتن زن شده برای پسرک سال دوم دبیرستان... و چندروز آینده برای گرفتن معرفی نامه جهت آزمایش مراجعه می کند.

تجربه یک عاقد : چه زجری می کشد آنکس که ....پدر است........

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

محمد حسن

محمدحسن ۸ ساله بود با پلیور زرد رنگ . کودکی که در نگاه اول واژه "توپول" را به ذهن آدم متبادر می کرد. با پسری هم سن و سال خود مشغول بازیگوشی بود و سوراخ سنبه های دفترخانه را می کاوید، غافل از هیاهویی که بر سر او درگرفته بود.

پدرش ، مادر را سال گذشته طلاق داده بود و حالا می خواست برای خود زن و برای او نامادری بگیرد . پدر شرطی را در پرسشنامه ازدواج قید کرده بود که زن حقوق پسر را به رسمیت شناخته ، در تربیت او بکوشد و حقی برای طلاق درخصوص وضعیت پسر نداشته باشد و.... شرط خوانده شد . برادر عروس وارد معرکه شده ، شرط را غیرمنطقی دانست. چند دوست دیگر هم وارد کارزار شدند. داماد یک تنه در مقابل همه ایستاد و شرط را منطقی و عقلایی توصیف می کرد. می گفتند : فردا پس فردایی پسره بزرگ شد و مثلا این زن رو کتک زد . این بیچاره که نمی تونه دم بر بیاره. بحث با مداخله مهمانان گرمتر شد و به شدت بالا گرفت.
نیم ساعت بعد محمد حسن پشت سر پدر و بستگان از دفترخانه خارج شد ، در حالیکه نگاه نگرانی به همه سو داشت. دقایقی قبل از آنها هم دختری با چادری سفید بر سر به اتفاق بستگانش رفته بود. دختری که قرار بود مادر... نامادری محمد حسن باشد اما نشد...

تجربه یک عاقد : نامادری مادر نمی شود اما می تواند مادری کند ، نه نامادری.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اقرارنامه

"در مورخه .... در این دفتر حاضر شدند آقای... و خانم ..... و توافق نمودند که مهریه تهین شده در سند ازدواج شماره ... مورخ.... آن دفترخانه از تعداد ۱۱۴ سکه تمام بهار آزادی طرح جدید به تعداد ۵۰۵ سکه تمام بهار آزادی طرح جدید افزایش یابد. بنا بر این مهریه مذکور ازین پس تعداد ۵۰۵ سکه... خواهد بود." برگه اقرار نامه دفترخانه اسناد رسمی را داماد برای درج در سند ازدواج آورده بود تا چیزی حدود یکصد میلیون تومان بدینسان بر مهریه خانمش بیافزاید.

تجربه یک عاقد : چگونه چنین چیزی محقق می شود؟

الف ) اصرار عروس و مجاب کردن داماد؟
ب) علاقه مفرط داماد به عروس؟
ج) داماد باج می دهد؟
د) شما بگویید........!


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شیب و سراشیبی

"بسم الله..." "حاج آقا ببخشید چند لحظه... خانم شما ... لطفا.. جاتون خوبه؟... یه مقداری..." فیلمبردار دوربین در دست فرمان توقف خطبه خوانی داد در همان آغاز. آنگاه شروع کرد به من و من کردن .چیزی شبیه آنچه نوشته ام... بنده خدا را شرم گرفته بود و نمی دانست چه بگوید. از اشاراتش زنی که در سمت راست عروس و داماد ایستاده ، گوشه تور را گرفته بود قضیه را فهمید. رو کرد به خانم قندساب و گفت : میشه جامونو عوض کنیم؟ خانم قندساب قند را به دست او داد و گوشه تور را گرفت. فیلمبردار باز هم راضی نشد. همان خانم اشاره ای کرد و دختری لحظاتی بعد آمد و افتخار گوشه تور گرفتن را از زن (همان قندساب قبلی ) گرفت.
این زمان بود که من هم به راز فرمان ایست فیلمبردار واقف شدم. آن خانم محترمه قد کوتاهی داشتند و اساسا از پشت تور دیده نمی شدند و به سختی قند را بر روی تور گرفته بودند.و وقتی گوشه تور را گرفتند تور به شدن شیبدار شد.

تجربه یک عاقد : گاهی حتی برای آنکه شیبی در توری نیافتد ، دلی به سراشیبی شکستن می افتد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمدحسن مادردار می شود...



عروس دوباره در هیات عروس ها ظاهر شد. همگی دوباره آمدند. محمد حسن هم بود و پدرش و همه طرفین دعوای چندروز پیش. نزدیک بود دوباره کار به دعوا بکشد که وساطتی کردیم و کار تمام شد.

پدر محمد حسن همسردار شد . محمد حسن مادر دار شد و نامادری محمد حسن پای شرط پیش گفته را امضا کرد و شوهر دار و پسر دار شد.

تجربه یک عاقد : امیدواریم همه پیوندها مثل فیلم های ایرانی هپی اند شوند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]دو عروس ...دو داماد![/h] عروس و داماد با کبکبه و دبدبه وارد شدند ، گل در دست عروس و بازو در بازوی داماد ، شانه به شانه هم. برای بالارفتن از پله ها دستانشان را گرفتند و یاریشان دادند جون پاهای کوچکشان نمی توانست پله ها را راحت بپیماید . بیننده ای که راز را نمی دانست لابد تعجب زده می شد از رویت این عروس و داماد. صدای کل کشیدن بود و کف زدن همراه با خندیدن و شوخی کردن. احساس خاصی در چهره آن دو دیده نمی شد. داماد گاهی حواسش پرت جایی می شد و عروس با دست با لباس سفیدش بازی می کرد. کراوات داماد کج شده بود و عروس موی سر انبوه و پیچیده شده اش را می خاراند.

لحظاتی بعد از ورود آنها عروس و داماد وارد شدند شانه به شانه هم تا کف زدن ها و کل کشیدن ها جدی شده و اوج بگیرد.
وارد اتاق عقد که شدم عروس و داماد در جایگاه خود مستقر بودند و دو کودکی که به طور نمادین لباس عروس ها و دامادها را پوشیده بودند ،محو نور سالن به بازیگوشی مشغول گشتند.

تجربه یک عاقد : شیرین کاری در مراسم عقد به یاد ماندنی می شود.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]زبان مردم[/h] زوج جوان در برابر من نشسته بودند. جوانانه شرمی برچهره داشتند. دختر گوشه لب می گزید ، مرد جوان سخنگو بود و گفت که زندگیشان را پس از عقد و پیش از ازدواج رسمی شروع کرده اند. منظورشان برقراری رابطه زناشویی بود . حالا مانده بودند که چه کنند؟ نوروز آینده مراسم عروسیشان برپا می شد و بیم آن داشتند که این مسئله کار دستشان بدهد.


تجربه یک عاقد: ترس برخی از زبان مردم است که نساخته می سازد و ناکرده می تراشد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اعترافات یک پدر

شغلتون چیه؟ هیچی والا .. حالا یه جاهایی قولهایی بهم دادن ( یا به قول لطیفه جدید توخوشه یک هستم ) سربازی رفتید؟ نه ولی بعد از عروسی معافیت بگیرم. خونه ای چیزی داری ؟ نه . درست میشه بالاخره.

جوابهای سربالای بالا را خواستگار داده بود به پدر دختر. پدری که خبر می داد از مخالفت خود با این ازدواج و اینکه دخترش براثر این مخالفت تاکنون دوبار رگ خود را زده بود. پدر اعتراف می کرد چاره ای جز قبول موضوع ندارد ، اما برای مشاوره در مورد موضوع دیگری نزد من آمده بود:
می گفت : پسر زیر پای دخترم نشسته و چون خبرداره که من خونه و مغازه دارم ، دختره رو وادار کرده که من رو متقاعد کنه که سرعقد به عنوان کادو سه دانگ مغازه ام رو به دختر بدم. مرد میگفت که می داند بعدا پسر خانه را ازچنگ دختر درخواهد آورد و او را راهی خانه پدر می کند ، اما چاره ای ندارد. مانده بود چه بکند که از وقوع این امر پیشگیری کند.

تجربه یک عاقد : می گویند ازدواج چون هندوانه است ، سخت می شود فهمید چگونه از آب در می آید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]عروس و عقدنامه[/h] پسر جوانی بود با کاپشن قهوه ای و ریشی که مرتب کرده بود ، برای کارهای مقدماتی عقد آمده بود. پنج شنبه قرار است مراسم عقد او و دختری برگزار شود که روز جمعه با جشن عروسی زندگی مشترکشان را شروع می کنند.

اصرار می کرد که سند عقدنامه اش برای روز عروسی آماده شود. معمولا ممکن است بخواهند به ماه عسل بروند و برای هتل به شناسنامه پشت نویسی شده نیاز دارند ، اما ایشان دلیل جالبی را مطرح کرد: رسم خانواده عروس اینه که عروس بعد از خروج از خانه پدر باید پا بر روی سند ازدواج بگذارد و از روی آن عبور کند.... شنیدم منشی تعجب زده می گفت : آخه این اسم خدا توش نوشته شده ..و مردجوان که آشکارا خجالت می کشید از این درخواست ، می گفت : خوب من چیکار کنم. میگن رسم ماست... گیر دادن.

تجربه یک عاقد : چرا ؟!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]هم پدر عروس ...هم پدر داماد[/h] صندلی های کنار من با دو نوشته بر سرشان جایگاه ویژه ای شده اند برای " پدر عروس " و " پدر داماد " . چند روز پیش که برای خطبه عقد وارد اتاق شدم مردی با موهای ریخته بر صندلی پدر عروس نشسته بود. از او اجازه گرفتم تا دخترش را به عقد داماد در آورم. اجازه داد. گفتم :پدرداماد کجا هستند؟ گفت خودمم. مرد ، هم پدر عروس بود و هم پدر داماد.
خطبه را خواندم و از سالن خارج شدم .....
سالها پیش وقتی برادرش که دختر کوچکی داشت بر اثر تصادف رانندگی جان سپرد ، خانواده او را که زن و دو پسر داشت واداشتند تا زن برادر فوت شده را به عقد خود درآورد. مرد از آن پس دو خانواده داشت در دو خانه جدا. حالا هم از زن قبلی برادر ، پسری دارد و از زن اول دختری دیگر.

حالا دختر برادر که عمویش سرپرستش بود با پسر عمویش که پسر پدرش هم هست ازدواج می کند و در مراسم او دو مادر که هووی همدیگر هم هستند ، در کنار یک دیگر نشسته اند.
مرد ریخته موی هم پدر عروس بود ، هم پدر داماد...

تجربه یک عاقد : ازدواج همزمان پسر کسی با دختر خوانده اش می تواند شادی مضاعف بیافریند.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]عقد در عقد[/h] پسر جوان را یادم می آید. سال گذشته عقدشان کردم و اتفاقا پستی هم با عنوان سهل انگاری ساده داماد درموردشان نوشتم. چند کاغذ در دست داشت و درست بعد از زدن گل پیروزی تیم محبوبم وارد دفتر شد. نیم نگاهی به شادمانی بعد از گل داشتم و نگاهی به او.برگه طلاق در دست داشت. " پس از ازدواج و در دوران عقد ، برای دختره خواستگار آمد بود پنهانی و قول داده بود برای بردن دختر به خارج و سخن گفته بود از مال و اموال فراوانش. به طمع افتاده بودند . مادر عروس روزی به من گفت : باید بیایی برویم دادگاه و توافقی از هم جدا شویم... شاخ در آوردم. مسئله را که پیگیری کردم موضوع را فهمیدم. لج کردم و گفتم طلاق نمی دم. چندروز بعد احضاریه آمد که دختر مهریه اش را به اجرا گذاشته...
چندوقت طول کشید تا من بالاخره تن دادم به طلاق دختری که همسر من نمی شد در این زندگی.
پسر که شغل و درآمد ساده ای دارد گفت : چهار میلیون طلا ، بازپرداخت ۲ میلیون وام ازدواج، یک میلیون لباس و غیره و دو میلیون پول نقد به آنها دادم و با ۹ میلیون تومان ضرر پیش از شروع زندگی با دختری که در دوران عقد به من خیانت کرد ، راه خیانتهای بعدی را بستم .
مرد این جمله را هم طوری ادا کرد که خشنودیش را عیان می کرد : ازدواجش هم با آن پسر سر نگرفت.

تجربه یک عاقد : برای دختری که به عقد کسی در آمده باشد خواستگار نمی آمد... الان می بینید که می آید...

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]جهیزیه همراه[/h] میزان جهیزیه را بنویس ۹ میلیون تومان.

این جمله پدر عروس ، داماد را برآشفته کرد . تا بناگوش سرخ شد و با حجب و حیا و اندکی من و من کردن ، گفت : آقا علی....فکر می کنم.. هشت میلیون... خریده شده....
پدر عروس بی توجه ، خطاب به منشی گفت : نه بنویس نه میلیون. پدر داماد که تازه رسیده بود پرسید : علی چرا نه میلیون ؟ مگه ۸ میلیون نیست؟ صحبت پدر داماد نظر تعداد دیگری را به سمت میز منشی جلب کرد . هرکسی اظهار نظر می کرد.پدر عروس پدر داماد را به گوشه ای برد تا کمی گفتگو کنند. جر و بحث شدت گرفت...
ده دقیقه طول کشید تا توافق حاصل شد و مبلغ جهیزیه ۹ میلیون قید شد. آن یک میلیون در ابهام باقی ماند تا روزی که داماد برای گرفتن عقدنامه آمد. درمورد آن روز بحثی پیش کشیده می شود و منشی راجع به آن یک میلیون می پرسد و داماد راز را برملا می کند.
پدر عروس یک میلیون تومان هزینه ای را که برای عمل جراحی زیبایی بینی دختر خانم پرداخت کرده بود به عنوان جهیزیه منظور نموده بود.

تجربه یک عاقد : برخی دختران با این حساب جهیزیه ای دارند پر و پیمان.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]سخنران پیش از خطبه[/h] سخنران پیش از خطبه عقد مردی بود با کت و شلوارطوسی که برق می زد و پیراهن راه راهی که خط های صورتی داشت و سبیلی که در مرز لبها به دقت قطع شده بود. دیروز در روز اول ربیع الاول که وارد سالن عقد شدم ، مرد خم شد و در گوش من گفت : حاج آقا مطلبی هست که قبل از شروع صحبت شما باید گفته بشه . اجازه هست ؟ گفتم : خواهش می کنم ... بفرمایید. و ایشان سخن آغاز کرد که : با عرض سلام و تشکر از سپاسگزاری(!) شما که تشریف آوردید!!..ادامه داد تا به این جمله رسید: پدر محترم عروس خانوم سر ما منت گذاشتن و به خاطر پدر و مادر داماد مهریه ای را که در شب خواستگاری ۴۰۰ سکه تعیین شده بود با بخشیدن ۱۰۰ سکه به تعداد ۳۰۰ سکه رساندند. صدای کف زدن جمعیت برخاست. پدر عروس سرخ شده بود و مدام می گفت : خواهش می کنم... خواهش می کنم.


تجربه یک عاقد : سخنران پیش از خطبه ها فقط مختص خطبه جمعه نیست. شامل خطبه عقد هم می شود.

 

Similar threads

بالا