حکایت های ایرانی

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود

حكايتي ازكريم خان زند
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فرياد می خواهد تا كريم خان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش مي شوند !
خان زند ناله و فرياد مردی را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد : چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد من خوابيده بودم!
خان مي گويد خب چرا خوابيدی كه مالت را ببرند؟
مرد مي گويد : من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداری...!
کریم خان زند لحظه ای سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارت او را از خزانه جبران كنند و رو به حاضران مي گويد :
اين مرد راست می گويد ما بايد بيدار باشيم.
 

اولدوز-ف

عضو جدید
گرگ و میش
در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله ( خانلر میرزا ) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند.
امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.
منبع: مجله یادگار به مدیریت عباس اقبال آشتیانی مهرماه 1323
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر پادشاه و دوستش - بر اساس حكايتي از گلستان سعدی

پسر پادشاه و دوستش - بر اساس حكايتي از گلستان سعدی

با درود


پسر پادشاه و دوستش - بر اساس حكايتی از گلستان سعدی

شاهزاده اي در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازي بود، اما ناگهان با هم دعوا كردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگين شد و پيش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.
وزير به پادشاه گفت:قربان! بي درنگ دستور بدهيد باغبانزاده بي ادب را بكشند! سردار گفت:بايد زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:بايد او را از شهر بيرون كرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف هاي حاضران به پسرش گفت:
پسرم بهترين كار اين است كه پسر باغبان را ببخشي و اگر نمي تواني او را ببخشي تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهي بلايي بر سر او بياوري، مردم گناه را بر گردن من مي اندازند و مرا ستمگر و بي انصاف به حساب مي آورند و مي گويند كه من به يك كودك هم رحم نمي كنم!
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
دزد و خورجينش - بر اساس داستانهای عاميانه ایرانی

دزد و خورجينش - بر اساس داستانهای عاميانه ایرانی

با درود

دزد و خورجينش - بر اساس داستانهای عاميانه ایرانی :


دزدي نيمه شب به خانه اي رفت.صاحب خانه در گوشه ي اتاق خوابيده بود.دزدخورجيني راكه با خود داشت روي زمين انداخت تااثاثيه ي خانه را در آن بگذارد و ببرد. اما هر چه در اتاق گشت چيزي نيافت.ديگر نا اميد شد و به سوي خورجين برگشت تا آن را بردارد و برود.در همين موقع صاحب خانه غلتي زد و روي خورجين او خوابيد.دزد خيلي ناراحت شد و با صداي بلند گفت:عجب بخت و اقبالي دارم من ، چيزي بدست نياوردم و خورجينم هم از دست دادم ! سپس به راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صداي بلند گفت: آهاي دزد! وقتي از خانه بيرون رفتي در را ببند تا دزد ديگري به خانه نيايد.دزد ايستاد و به صاحب خانه گفت:من زير انداز براي تو آوردم و حالا در را باز مي گذارم شايد ديگري رو انداز برايت بياورد! تو از باز بودن در ضرر نكردي و نخواهي كرد.!
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه ما

خانه ما

با درود

مردي با پسر كوچكش از كوچه اي در نزديك گورستان مي گذشت.در همين موقع چند نفر تابوتي را كه بر دوش داشتند به سمت گورستان مي بردند. چهار پنج نفر مرد و زن هم دنبال تابوت مي رفتند و گريه و زاري مي كردند.
يكي از آن ها كه دختر شخص مرده بود ، ناله كنان مي گفت: پدر عزيزم تو را به جايي مي برند كه نه آب هست و نه غذا و نه فرش و نه نور و نه شيريني و ...
پسر كوچك از اين حرف هاي دختر پدر مرده خيلي تعجب كرد و از پدرش پرسيد: پدر مگر اين مردي كه در تابوت است را به خانه ما مي برند؟! پدر هم با تعجب پرسيد : چطور؟ پسر گفت : براي اين كه خانه ما درست مثل همان جايي است كه اين دختر مي گويد!
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود

سگ چاق


گرگ گرسنه اي به سگ چاقي گفت: چطور شده اين قدر چاق شدي؟

سگ : بر در خانه اي هستم كه صاحبش از استخوان و گوشت سيرم مي كند. اگر تو

هم مي خواهي بيا .​

گرگ قبول كرد و راه افتاد، بين راه ديد گردن سگ ، زخمي شده است.

علت را پرسيد.

سگ گفت: اين زخم ، جاي قلاده اي است كه به گردن من انداخته اند.
گرگ چون اين را شنيد از سگ جدا شد و گفت:

نه گوشت را ميخواهم و نه استخوان را و نه قلاده را.

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
ملیسا حکایت ولطایف نغز وشنیدنی داستان ها و حكايت ها 104

Similar threads

بالا