حکایاتی طنز از عبید زاکانی ....

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
تو این تاپیک قصد دارم حکایات طنز از عبید زاکانی رو قرار بدم تا بیشتر با پدر طنز ایران آشنا شویم ....



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی شاعر و لطیفه‌پرداز نامدار ایران در قرن هشتم هجری است. وی ازخاندان زاکانیان بوده و زاکانیان تیره‌ای از اعراب هستند که به قزوین مهاجرت کرده و آنجا ساکن شده بودند. وی به لحاظ وضعیت اجتماعی آن روزگار، به طنز روی آورد و نظم و نثر خود را وسیلهٔ حمله به عرفها و عادات نادرست و مفاسد و معایب طبقهٔ مشخصی از اجتماع قرار داد. وی در حدود سالهای ۷۷۱ و ۷۷۲ هجری قمری زندگی را بدرود گفت. از آثار برگزیدهٔ او می‌توان به مثنوی عشاق‎نامه، کتاب اخلاق‌الاشراف، ریش‌نامه، صد پند، لطایف و ظرایف، رسالهٔ دلگشا و بالاخره منظومهٔ معروف موش و گربه اشاره کرد.

آثار عبید زاکانی در این مجموعه:

دیوان اشعار
عشاق نامه
موش و گربه

 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
به همین می خندم ....

شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانید ، نیمه شب صدای خنده ی وی را در بالاخانه شنید.
پرسید که در آن جا چه می کنی ؟
گفت: در خواب غلتیده ام.
گفت: مردم از بالا به پایین می غلتند تو از پایین به بالا غلتی؟
گفت: من هم به همین می خندم ...
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
درویشی به در خانه یی رفت. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود .
گفت : نیست .
گفت چوبی ، هیمه یی . گفت: نیست.

گفت: پاره یی نمک.
گفت: نیست.

گفت : کوزه یی آب .
گفت: نیست.

گفت: مادرت کجاست ؟
گفت : به تعزیت خویشاوندان رفته است.

گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم ، ده خویشاوند دیگر می باید که به تعزیت شما آیند...
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
سجده سقف....

شخصی خانه به کرایه گرفته بود. چوب های سقفش بسیار صدا می کرد.
به صاحب خانه برای تعمیر آن سخن به میان آورد.

پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر خداوند می کنند.
گفت : نیک است اما می ترسم این ذکر منجر به سجود شود...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بازرگانی زنی زیبا داشت که زهره نام داشت عزم سفر کرد برای او لباسی سفید تهیه کرد و کاسه ای نیل به خادم داد و گفت هر وقت زن حرکت ناشایستی کرد یک انگشت نیل بر لباس او بزن تا وقتی که آمدی من بدانم چقدر کار ناشایست انجام داده. پس از مدتی به خادم نامه نوشت که:

چیزی نکند زهره که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد

خادم نوشت:

گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد


حکایات عبید زاکانی / خواجه نظام الدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زشت روئی در آئینه به چهره خود می نگریست و می گفت: سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد.
غلامش ایستاده بود و این سخن می شنید و چون از نزد او بدرآمد کسی بر در خانه او از حال صاحبش پرسید.
گفت: در خانه نشسته و بر خدادروغ می بندد.

عبید زاکانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صبوری مرد

مردی که دماغ بزرگی داشت ، قصد داشت ازدواج کند . مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت : تو از ویژگی های شایسته ی من خبر نداری . من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم. زن گفت: من در بردباری تو در سختی ها شک ندارم زیراچهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی !!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نهايت خساست

بزرگي كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.

اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.

اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خودكشی شيرين

حجي در كودكي شاگرد خياطي بود. روزي استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاري رود. حجي را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردي كه هلاك شوي. گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجي وصله جامه به صراف داد و تكه ناني گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

استاد بازآمد، وصله طلبيد، حجي گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالي كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقي تو داني.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گربه تبردزد

مردي تبري داشت و هر شب در مخزن مي‌نهاد و در را محكم مي‌بست. زنش پرسيد چرا تبر در مخزن مي‌نهي؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه مي‌كند؟ گفت: ابله زني بوده اي! تكه‌اي گوشت كه به يك جو نمي‌ارزد مي‌برد، تبري كه به ده دينار خريده‌ام، رها خواهد كرد؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد






طلخک و و سرمای زمستان


سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
IMG_20210105_125133_285.jpg

شخصی را پرسیدند که چونی؟
گفت : «نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنان که شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم!!!»
گفتند که آخر چگونه توان شد؟!
گفت : «خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!!!»
 

Similar threads

بالا