حسین منزوی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشی ، نه ميل سخن داريم

آوار پريشانیست ، رو سوی چه بگريزيم؟
هنگامه حيرانیست ، خود را به که بسپاريم؟

تشويش هزار «آيا» ، وسواس هزار «اما»
کوريم و نمی بينيم ، ورنه همه بيماريم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست
امروز که صف در صف خشکيده و بی باريم

دردا که هدر داديم آن ذات گرامی را
تيغيم و نمی بريم، ابريم و نمی باريم

ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب
گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
اميد رهايی نيست وقتی همه ديواريم



حسین منزوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازی غریبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشیده ای ورنه
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر كه می جنگم
حود را به سویت می كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افكند با یك نهیب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
به همین سادگی !

به همین سادگی !

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگے !​
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پاییز کوچک من ...

پاییز کوچک من ...

پاییز کوچک من-حسین منزوی-دکلمه رضا پیربادیان

پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه می­نگرم
روح عظیم «مولانا» را می­بینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درخت­های گلابی
قدم می­زند
و برگ­های خشک
زیر قدم­هایش شاعر می­شوند
وقتی به باغچه می­نگرم
«بودا» حلول می­کند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه می­نگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده­ی نفسش را
در ذره­های باغ
دمیده است
و می­زند
که سرو
به رقص آید


پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگ­هاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفته­ام را
در خوش­ترین زمینه به گردش برم
و از درخت­های باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا
بیرنگی را
می­بینند
در طیف عارفانه ­ی پاییز؟

حسین منزوی :gol::gol::gol:

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وقتی تو نیستی ...

وقتی تو نیستی ...

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
...

"حسین منزوی":gol::gol::gol:

(بخشی از شعر "وقتی تو باز می‌گردی")7777777.jpeg
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم گرفته برایت....

دلم گرفته برایت....

"دلم گرفته برایت" زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم،
دلم گرفته برایت!
حسین منزوی


 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟
بـــا شما طـــــــــی‌‏کـــــرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟
راه ششصدســاله‌‏ای از دفتر "حــافظ "
تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏شناسیدم؟
این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم
پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم
می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم
اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، می‌‏شناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم
اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود
عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌‏شناسیدم؟
در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!
من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم
مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی می‌‏شنـاسیدم
من همانم, آَشنــای سال‌‏هـای دور
رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏شناسیدم!؟

حسین منزوی
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد
بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد
رها زسلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد
به دیدن تو همه ذره های من شد چشم
و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد
تمام منظره پوشیده از تو شد یعنی
جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه
به نام تو که در آمیختم گوارا شد
فرشته ها تو و من را به نشان دادند
میان زهره و ماه از تو گفتگو ها شد
تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت
که گل در آینه از دیدنش شکوفا شد
شتاب خواستنت اینچنین که می بالد
به دوری تو مگر می شود شکیبا شد؟
امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ،اما شد
دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو شکرخا شد
قرار نامه ی وصل من و تو بود آنکه
به روی شانه ی من با لب تو امضا شد


حسین منزوی:gol:
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خالی ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش ...

خالی ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش ...





خالــی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش

خلق، بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایـــی ِ من ، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی، نه صبحی

نیمــی از آفاقــم اما ، نیمه ی بـــی خاورانش

سرزمین مرگم اینک، برکه هایش دیدگانم

وین دل توفانی ام، دریای خون بی کرانش

پیش رویم شهر را بر سر سیه چادر کشیده

روسری هــای عــزا از داغ دیـده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمــی گیرد مرا ، افســـون ِ شهـر و دلبرانش

جنگجویــــی خسته ام بعد از نبــــردی نابرابر

پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت

راست چـــون پیغمبری رو در روی ناباورانش:gol::gol::gol:
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
147.jpg
شتاب خواستنت
این چنین که می بالد
به دوری تو مگر می توان
شکیبا شد؟
حسین_منزوی*
 

:)fatemeh

عضو جدید
درون آینه‌ی روبرو چه می‌بینی ؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی ؟

تویی برابر تو ، چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می‌بینی ؟

تو هم شراب خودی، هم شرابخواره‌ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می‌بینی ؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای
میان همهمه و های و هو چه می‌بینی ؟

به دار سوخته این نیم‌سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو چه می‌بینی ؟

در آن گلوله‌ی آتش گرفته‌ای که دل است
و باد می‌بردش سو به سو چه می‌بینی ؟


***
این شعر رو همایون شجریان هم اجرا کرده؛ یه کار فوق العاده و شنیدنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
-این لب که پلنگانه کمین کرده برایش-
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسه هایش
گستردگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش
هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش
دل بیمش ازین نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی ازین بند رهایش
وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن، عشق نمرده ست
در شعر من اینسان که بلند است صدایش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای غنچهٔ دمیدهٔ من! یک دهن بخند
خورشیدِ من! ستارهِٔ من! باغِ من! بخند

افسرده خنده بر لبِ گُل پیشِ رویِ تو
ای خرمنِ شکوفه و گُل! ای چمن! بخند

ای گرم‌پویِ گرم‌تر از عطرِ گُل! برقص
ای خوب‌رویِ خوب‌تر از نسترن۱ بخند

تا خونِ نور در رگِ شب‌هایِ من دود،
یک لحظه، ای سپیدهِٔ سیمین بدن! بخند

ای خنده‌هایِ دلکشِ روشنگرت مرا
تنها ستاره‌هایِ شبِ زیستن! بخند

وی نازخندهٔ تو شکوفانده بر دلم
همچون بهار، این‌همه باغِ سخن، بخند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شبی با بید می رقصم ، شبی با باد می جنگم
که من چون غنچه های صبحدم بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هرکس به کیش خویش پندارد

و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یکرنگم

شبی در گوشه ی محراب قدری «ربّنا» خواندم

همان یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست

که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمان ! چون «نام من عشق است»

فراموشم کنید ای دوستان ! من مایه ی ننگم

مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید

همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم

دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاین سان کشد به سوی تو، منزل به منزلم

کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم

با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجه‌ی این چاه بابلم

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای
ای میوه‌ی بهشتی از این باغ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم

دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم

شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
آسان کند به یاری خود «خواجه» مشکلم

«با شیر اندرون شد و با جان به‌در شود
عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم»
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
‌می‌باری ای باران و می‌شویی زمین را
امّا نمی‌شویی دل اندوهگین را


رگباری و سیلی، ولی دانم که هرگز
آبی بر آتش نیستی جانِ حزین را


سنگین‌ترینی بی‌شک اما اندکی نیز
تسکین نخواهی داد این غمگین‌ترین را


بارانِ دیگر باید و از ابرِ دیگر
تا شوید از دل‌های ما این خشم و کین را


بارانی از شمشیر و آنگه سیلی از خون
سیلی که خواهد کَند بیخِ ظالمین را


سیلی که خواهد بُرد از ذهنِ چَلیپا
یاد یَهودا را و شامِ واپسین را


آنگونه بارانی که خواهد شست با خون
ناچار خونِ ناحقِ آن نازنین را


آری! همان باران که خواهد داشت در پی
آفاقِ آبی، و آفتابِ راستین را...


#حسین_منزوی
 

Scheme

کاربر بیش فعال
تقویم را معطل پاییز کرده است.
در من مرور باغ همیشه بهار تو


حسین منزوی شاعر بزرگی بود که ابتکارات جدیدی توی غزل داشت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش

برای آنکه نگویند، جسته‌ایم و نبود
تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام، آن باش

دوباره زنده کن این خسته ی خزان زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

کویر تشنه‌ی عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش

دوباره سبز کن این شاخه‌ی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش

بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خسته‌ی عشقم، هزاردستان باش


#حسین_منزوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ، ای یار !
انگار ، بهاری است که پاییز شد ای یار !

چندان که مرا جام تــُهی شد ز می وصل
جانم ز تمنای تو ، لبریز شد ، ای یار !

ناچار ، زمین خورد شکیبایی عاشق
چون با غم ِ عشق تو گلاویز شد ای یار !

باد سحری نافه گشاد از سر زلفت ،
او کامروا شد که سحرخیز شد ای یار !

کی می رود از یاد من آن سال ها که پاییز
از باغ و بهار تو ، دل انگیز شد ای یار !

گفتی که تو را می کشم ، امروز کجایی ؟
بشتاب به سویم که خود آن نیز شد ای یار !

#حسین_منزوی
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه باغ دلم آثار خزان دارد ،

کو ؟

آن که سامان بدهد،

این همه ویرانی را ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گرشدی عاشق بدان دیوانه وارش بهتر است
در قرار یار، عاشق بیقرارش بهتر است


در عطش حالی ست از آب گوارا بیشتر
چشم های مست خوب اما خمارش بهتر است


گیسوانت راکه چون دریاچه در موج آمده
باز کن بر گرد گردن، آبشارش بهتر است

دست در دستت نهادن، چشم در چشمت شدن
چار فصل سال خوب اما بهارش بهتر است


این غزل رازی ست بین چشم او با چشم من
بس کنم حتی غزل هم راز دارش بهتر است


‎‌‌‎‌ #حسین_منزوی
 

Similar threads

بالا