حریم عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سرش را پايين انداخته بود. نمي دانست چه بايد بگويد بغض گلويش را مي فشرد ايرج با گستاخي برخاست وگفت: چي شد خانم اومدني شدي ؟ نيكا هم با سماجت فرياد زد: نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه با تعجب به آن دو نگاه كردند. مازيار با آنكه هيچگاه در امور مربوط به خانواده همسرش دخالت نميكرد اين بار پا در مياني كرد وگفت: ايرج خان رفتن از ايران اينقدرهام آسون نيست همين خانم...........خواهرتون ، هر وقت شما بياييد پيش ما يا ما بياييم ايران تا يكي، دوماه روزگار ما رو سياه ميكنه كارش ميشه گريه وبهونه گيري، تازه ايشون از روز اول مي دونست من خارج از ايران زندگي ميكنم وبا پذيرش اين شرط با ميل ورغبت قدم به زندگي من گذاشت واي بحال شما كه ميخواي نيكا خانم رو به زور با خودتون همراه كنيد.من اگه امروز درسم تموم بشه، با وجودي كه خواهر و بردارهام اونجا هستن فردا ميام ايران تا همسرم راحت باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ايرج از حرفهاي مازيار هيچ خوشش نيامد وبي اعتنا گفت: اين مشكل حل مي شه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مازيار هم كه اينگونه ديد حرف ديگري نزد.شادي براي آنكه بحث را فيصله دهد برخاست در جعبه شيريني را كه با خود آورده بودند باز كرد و گفت: خوب به سلامتي بحث تمومه، اينم شيريني آشتي كنون.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آشتي كدومه؟ ما اصلابا هم قهر نبوديم تو نمي ذاري ما به نتيجه برسيم من بالاخره نفهميدم تكليفم چي شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچي تكليفي در كار نيست فعلا شما همين جا بساط عروسيتون رو راه مي اندازيد و يه كار مناسب هم پيدا مي كنيد.حالا دهانتون رو شيرين كنيد موافقي نيكا جون؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با نارضايتي و تاثر سري تكان داد و گفت: بله من حرفي ندارم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي من دارم، باشه اگه دوست داريد همين جا عروسي ميكنيم، ولي بلافاصله بايد بريم، يكي از دوستاي من منتظرمونه، اون برام كار مناسبي پيدا كرده كه نميتونم از دست بدم، اگه اين دست اون دست كنم كار تمومه كس ديگه اي رو انتخاب مي كنن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من يه نظر ديگه دارم عمه جون، تو بيا با ايرج برو، اگه ديدي خوب نيست وناراحتي برگرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عمه گفتم كه من پامو از مرز بيرون نمي ذارم حتي براي يه ساعت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واي پناه بر خدا عجب لجبازي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب با اين حساب مثل اينكه حرف ديگه اي نمونده ، من واين خانم با هم به تفاهم نمي رسيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر از اين تصميم گيري عجولانه وحالت بي تفاوت ايرج متعجب شد لحظه اي به او خيره ماند عمه بي طاقت شد وگفت: خوب به اين عزيز دردونه يه چيزي بگو داداش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر با عصبانيت به خواهرش نگاه كرد وگفت: الان ميگم، دخترم نيكا ما در انتخاب ايرج براي تو اشتباه كرديم، حالا هم دير نشده خودت رو از اين گرفتاري نجات بده اون مرد زندگي نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرما اينم داداشمون، بلند شيد جمع كنيد بريم اينجا معلوم نيست چه خبره؟ شايد لقمه چربتري براي دخترشون پيدا كردن كه به اين راحتي ما رو جواب مي كنن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي با عصبانيت بمادرش كه كيف در دست ايستاده بود نزديك شد كيف را از دستش كشيد وگفت: چي چي بريم........ يعني چه؟ اينا زن وشوهرند، حرفي بينشون پيش اومده خودشون حل وفصل مي كنن، شماها چي ميگيد اين وسط داريد همه چيز رو تموم مي كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه نشنيدي دايي جونت چي گفت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا شنيدم، دايي هم مثل شما عصباني يه چيزي گفت ، حالا بشين[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه شادي حرفهاي ما تموم شد، حالا هم بايد بريم، توي محضر همديگرو مي بينيم حرف ديگه اي هم نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي كه از فرط عصبانيت چهره اش گلگون شده بود فرياد زد: خفه شو احمق، اينا خيلي راحت مي تونند دامادي بهتر از تو پيدا كنن ولي ما ديگه ميتونيم مثل نيكا رو پيدا كنيم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرما اينم خواهرمون ديگه آدم از كي ميتونه توقع داشته باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ، من مثل مادرت نيستم كه از تو چون برادرم هستي دفاع كنم من حق رو مي گم، راست مي گي شما بايد حتما از هم جدا بشيد از اولم تو لياقت اين دختر رو نداشتي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شادي بسه، گفتم راه بيفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عمه وايرج با سرعت به راه افتادند ، دكتر وهمسرش نيز براي بدرقه مهمانان از جاي برخاستند ايرج بمقابل نيكا كه رسيد لحظه اي ايستاد و بعد با غيظ گفت: براي روز محضر باهات تماس ميگيرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بسختي بغضش را فرو برد و برخود مسلط شد وگفت: منتظرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنها بسرعت خانه را ترك كردندشادي بازگشت سرش را با شرمندگي به زير انداخت ونشست. نيكا به زحمت از جاي برخاست عصايش را در دست گرفت و بسوي شادي رفت روبه روي او ايستاد وگفت: توچرا سرت رو پايين انداختي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به جون نيكا اصلا روم نميشه تو چشاي شماها نگاه كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديوونه نشو دختر، اين كار بالاخره يه روز بايد مي شد اينطوري بهتر شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي نگاهش را به چشمان پر از اشك نيكا دوخت. از جا بلند شد او را در آغوش كشيد وبا صداي بلند شروع به گريه كرد،گريه او بغض فروخورده نيكا را هم آشكار كرد.مازيار به همراه دكتر و همسرش به اتاق بازگشتند .افسانه بطرف آن دو رفت وگفت: بس كنيد دخترها براي چي گريه مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سعي كرد برخود مسلط شود و در حاليكه بسختي لبخند مي زد گفت: مادر مي بيني شادي ديوونه شده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي بريده بريده گفت: بخدا............ بخدا زن دايي..........من.............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما گريه امانش نداد مازيار نزديك آمد وگفت: شادي بخاطر خدا بس كن هنوز اتفاقي نيفتاده.دايي............ شمام يه چيزي بگيد تو رو خدا اينطوري ساكت نايستيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شادي عزيزم بهتره اين مساله همين جا تموم بشه.البته بازم اختيار با خود نيكاست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه رو به نيكا چشم دوختند او آهسته گفت: من مي رم بخوابم فردا صبح نظرم رو ميگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد بطرف اتاقش راه افتاد.افسانه نيز به دنبالش رفت وگفت: ولي نيكا جون تو كه شام نخوردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشتها ندارم مادر متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]افسانه خواست باز هم چيزي بگويد ولي دكتر با اشاره به او فهماند مزاحمش نشود.افسانه نيز به ناچار سكوت كرد ونيكا عصا زنان بسوي اتاقش رفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرش چنان بشدت درد ميكرد كه نمي توانست چشمانش را بگشايد بنظرش رسيد دچار سردردهايي نظير سردردهاي كيانوش شده .نگاهي به عكسهاي نيلوفر ونگاهي به قاب عكس ايرج كرد و بعد قاب را بلند كرد و با شدت به ديوار كوفت: تو هم منو ديوونه مي كني همونطوري كه نيلوفر كيانوش رو بيچاره كرد. بعد با عصبانيت گوشي تلفن را كشيد و شماره منزل عمه را گرفت نفسهايش بشماره افتاده بود و صداي تپش ناهماهنگ و پرشتاب قلبش را به وضوح مي شنيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ......... بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام من نيكا هستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام كاري داشتي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ميخواستم بگم براي بعد از ظهر امروز آماده باش ميخوام هرچه سريعتر هر دومون رو راحت كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همين امروز[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، اشكالي داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، من حرفي ندارم ولي خوب بود زودتر مي گفتي، من فكر ميكنم بايد مقداري از مهرت رو پرداخت كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- احتياجي نيست، من تمامش رو به تو وعمه بخشيدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب پس مشكل ديگه اي نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براي ساعت 4 آماده اي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، كجا مي تونيم همديگر رو ببينيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همون محضري كه عقد كرديم خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من فعلا به بقيه چيزي نمي گم، تو هم چيزي نگو تا كار تموم بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنم احتياج به شاهد باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يه فكري براش بكن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، نيكا تو فكرهات رو كردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، مطمئن باش........... كاري نداري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدانگهدار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بي آنكه منتظر پاسخ ايرج باشد، گوشي را سر جايش گذاشت واز جا برخاست.چندين مرتبه صورتش را با‌آب سرد شستشو داد، اما در چشمان سرخ وباد كرده اش تغييري ايجاد نشد .بيخوابي وگريه هاي شب گذشته چهره اش را يشدت اشفته نموده بود ، ولي او قصد داشت هر طور كه شده ماسكي از بي تفاوتي بر وجود پر آشوب و غوغايش بزند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي كنار ميز صبحانه قرار گرفت همه متوجه شدند كه لبخندش تصنعي است ولي با وجود تصنعي بودن همه از آن استقبال كردند شادي به خنده گفت: چقدر ميخوابي دختر ظهره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حق با شماست معذرت مي خوام، مدتها بود اينهمه نخوابيده بودم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس شب خوبي داشتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، خيلي خوب.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب برنامه امروز چيه سركار خانم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بعد از ظهر بايد به ديدن يكي از دوستام برم، ساعت 4 باهاش قرار دارم، اگه برنامه اي مي خواي بذاري تا 4 نكشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بگو برنامه نذار ديگه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بذار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پشيمون شدم ، باشه براي يه وقت ديگه امروز بشينيم و با هم صحبت كنيم خيلي خوب شد كه دايي ومازيار نيستند مهلت داريم كه حسابي غيبت كنيم شروع كنيم زن دايي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من حاضرم شادي جون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر سه خنديدند و نيكا گفت: اجازه بديد من شروع كنم اما نه با غيبت با يه خبر تازه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بفرماييد ولي بشرطي كه تكراري نباشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تكراري نيست تازه خيلي هم تعجب آوره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس زودتر بگو مامان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خبر يه عروسيه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عروس وداماد غريبه اند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه غريبه بودند كه بشماها ربطي نداشت ولي يادتون باشه فعلا خبر بايد مخفي بمونه چون به من سفارش شده حرفش رو به كسي نزنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما كه كسي نيستيم، بگو نصف عمر شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فروزان ميخواد عروس بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي و مادر هر دو با هيجان فرياد زدند: جدي مي گي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- داماد كيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونم غريبه نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب كيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقاي كيانوش مهرنژاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]سكوتي آكنده از بهت وحيرت اتاق را پر كرد آن دو با تعجب به يكديگر نگاه كردند.نيكا دانست خبر آنچنان غافلگير كننده بود كه آنها را از هر اظهار نظري بازداشته براي همين هم خودش سكوت را شكست و گفت : چرا آنقدر تعجب كرديد ؟ البته عروس و داماد ما هنوز رسما صحبت نكردند ولي مسلما به توافق مي رسند چون فروزان قبول كرد كه دوباره ازدواج كنه، آقاي مهرنژادم كه حتما پسنديده كه خواستگاري كرده پس مشكلي نمي مونه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي پاسخ داد:بله، درسته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولي مادر همچنان سكوتش را حفظ نموده بود نيكا دلش مي خواست بداند مادر به چه فكر ميكند ولي چيزي نفهميد شادي با هيجان از عروسي اي كه در پيش بود سخن مي گفت. مثل هميشه پر حرارت و شاداب و نيكا تنها حالت پرتحرك او را مي ديد و كلماتش را نمي شنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]**********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه چيز تموم شد، مي دوني نيكا ما فاميل هستيم، دلم ميخواست دوستانه از هم جدا بشيم، تا هيچ مشكلي تو فاميل ايجاد نشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب همونطور شد كه تو مي خواستي ، ما كاملا دوستانه از هم جدا شديم، من برات‌آرزوي موفقيت ميكنم هم در مورد ازدواجت و هم در تمام مسايل ديگه زندگيت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم منم اميدوارم خوشبخت بشي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطف داري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شادي نمي آد خونه ما؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم، چيزي نگفت، ولي به گمونم ديگه براي تعطيلات نمونه و زودتر بره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا؟ چرا؟ من نمي فهمم او ديگه چرا قهر كرده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهم نيست وقتي عصبانيتش فروكش كنه آشتي ميكنه.......... به عمه سلام برسون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه نمي خواي بذاري برسونمت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خودم مي رم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي اينطوري برات سختع [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئن باش كه سخت نيست خدانگهدار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه برو، هر طور خودت دوست داري........ خداحافظ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا آهسته آهسته به راه افتاد نمي دانست به كجا بايد برود هنوز چند گامي نرفته بود كه ماشين ايرج از كنارش گذشت.او برايش بوق زد و دستش را بعلامت خداحافظي تكان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به رفتن او خيره شد . باز احساس سر درگمي كرد . حالا جواب پدر ومادرش را چطور بدهد؟ چگونه به آنها بگويد كه پنهاني از ايرج جدا شده؟ به اطرافش نگاه كرد .در مقابلش پاركي بود كه زمستان و سرما درختانش را به عرياني كشانده بود . بمحض ورود پارك خلاء وجود برگها و گلها را حس كرد. شايد اين احساس خلائي در وجود خودش بود. او در وجود تهي و پر آشوبش بجاي همه چيز احساس گريه ونفرت داشت . در دلش اشكها جاري بود ، ولي غرورش مانع از خروج آنها مي شد. بطرف نيمكتي در گوشه اي آرام و ساكت رفت .هنوز درست بر روي نيمكت جاي گير نشده بود كه بغضش شكست و اشكهايش سرازير شد. ديگر در خود هيچ رغبتي براي زندگي احساس نميكرد، او محكوم به فنا بود بايد احساساتش زير پاي سرنوشت لگد كوب مي گرديد بايد دلش در گذر بيرحم زمان مي شكست ومي مرد، ولي او بايد مي ماند .شايد سرنوشت او يك زندگي خالي از عشق بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]افسانه فرياد كشيد: همين!آخر عاقبت اين همه تلاش براي به ثمر رسوندن يه بچه اينه كه بزرگترين تصميم زندگيش رو بدون اطلاع خانواده بگيره؟حتي يه كلمه بما نگفتي چكار ميخواي بكني. ما بايد اين خبر رو از شادي بشنويم ، شادي بيچاره رو بگو كه رفته بود ميانجي بشه شما رو آشتي بده ، خبر نداشت كه شما يه هفته است همه چيز رو تموم كرديد واحتياج به هيچ كس نداريد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر بس كن خيال كردي من دوست داشتم اين اتفاق بيفته؟ وقتي منو نميخواد چكار كنم؟ وقتي منو نميخواد، نميتونم خودم رو بهش تحميل كنم، من مجبور بودم اينكارو بكنم، چرا منودرك نمي كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دركت ميكنم دخترم آروم باش، مادرت از اين ناراحته كه تو بيخبر اينكارو كردي وگرنه اين تو هستي كه بايد براي زندگيت بگيري ،نظرمون رو به تو تحميل نمي كنيم، فقط وفقط نظر تو شرطه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ساكت باش مسعود ، آنقد اين دختره رو لوس نكن ، اگر از روز اول اين همه لي لي به لا لاش نمي ذاشتي ، امروز كارش به اينجا نمي كشيد .چي داري مي گي؟ زندگي بچه بازي نيست كه تا بهت گفتند بالاي چشمت ابروست طلاق بگيري، مي دوني مردم پشت سرمون چه حرفايي مي زنن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا ديوانه وار فرياد كشيد: چي مي گن ها؟ چي مي گن؟ بذار هر چي مي خوان بگن خوب كردم ، خوب كردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چندين مرتبه در حاليكه با مشت به ديوار مي كوبيد جمله اش را تكرا كرد. دكتر بسرعت به او نزديك شد و سعي كرد آرامش كند .ولي بيفايده بود. او مداوم فرياد مي كشيد. لحظه اي به زمين وزمان ناسزا مي گفت، دقايقي بعد گريه سر مي داد. افسانه كه بشدت ترسيده بود در ميان گريه از او عذرخواهي ميكرد، ولي سودي نداشت ، او آن چنان فرياد مي كشيد كه هيچ صداي ديگري را نمي شنيد. دكتر ناچار با سرعت به اتاقش رفت و با سرنگي پر بازگشت و با كمك همسرش مايع آنرا به نيكا تزريق كرد. لحظاتي طول كشيد تا او آرام و آرام تر شد، بعد چشمانش را بر هم نهاد و در آغوش پدر آرام گرفت. دكتر دخترش را روي كاناپه خواباند و از جا برخاست و در حاليكه روي او را مي پوشاند با تاسف سري تكان داد وگفت: هيچوقت فكر نميكردم مجبور باشم به دختر خودم از اين آمپولها تزريق كنم. تمام تلاشهاي من براي اين بود كه دختري از نظر روحي و رواني سالم به جامعه تحويل بدم، ولي همه تلاشهام هدر شده، همه چيز بهم ريخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]افسانه گريه كنان پاسخ داد: مسعود اگر نيكا مثل كيانوش بشه چي؟ اون نميتونه تحمل كنه ، دخترم مي ميره.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آنقدر سر به سرش نذار، كارهاي ناشايست ايرج تو اين مدت علاقه نيكا رو از بين برده ، پس زياد نگران نباش فقط عذاش رو بيشتر نكن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر كاري كه تو صلاح بدوني ميكنم، بهت قول مي دم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مسعود دستهاي افسانه را در دستهاي گرم خود گرفت وگفت: من نمي ذارم دخترم به روز كيانوش بيفته ، بهت قول مي دم فقط تو بايد به من كمك كني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صورت پر از اشك افسانه را لبخند اعتماد زينت داد، واو با سر قول مساعد داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*******************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نيكا مادر تلفن، زود باش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيه؟ بگو خونه نيستم حوصله حرف زدن ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقاي مهرنژاد، نميخواهي صحبت كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به داخل هال سرك كشيد و با تعجب گفت: كيانوش مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ديگه بيا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بطرف مادر به راه افتاد گوشي را گرفت وگفت: الو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عرض شد سركار خانم بي حوصله بي معرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، ديگه ((بي)) تو چنته شما پيدا نمي شه بما نسبت بديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه دروغ مي گم....... خوب حالتون چطوره؟ حالا ديگه حوصله نداريد صحبت كنيد آره؟ به كيانوش بگيد خونه نيستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما شنيديد.......... باور كنيد من نمي دونستم شما هستيد، تازه كي گفتم به كيانوش بگيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شوخي كردم ، بگذريم............ تعريف كنيد ، حالتون خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبم ، متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما كه دلتون براي ما تنگ نشده، ولي لااقل نخواستيد اخبار جديد رو هم بگيريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من منتظر بودم، شما خبر بديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چندين مرتبه تماس گرفتم كسي منزل نبود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ومامان مي ريم فيزيو تراپي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقا براي همين زنگ زدم كه بدونم چه روزهايي تشريف مي بريد بيمارستان؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- روزهاي فرد ، چطور مگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخواستم يه برنامه بذارم كه وجود شما هم الزاميه ، براي همين ميخواستم روز اون برنامه رو با شما هماهنگ كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- انشاءا.... كه خيره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيرخيره، ميخوايم بريم خريد عروس[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب ديگه من ديگه چرا بيام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا نيايد؟ شما هم از دوستان داماد هستيد وهم عروس. ومايلند شما باهاشون همراه بشيد،خواهش ما رو رد مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ولي شما كه وضعيت منومي دونيد.من هنوز با يكي از عصاها راه مي رم اينطوري براتون مشكل نيست؟ معطل ميشيدها[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه اشكالي داره ، عجله در كار ما نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا چند لحظه فكر كرد، اگر ايرج بود حتما كسر شانش مي شد كه با اين وضع با او راه برود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ........خانم معتمد فكرهاتون رو كرديد؟ افتخار مصاحبتتون نصيب ما ميشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني همه چيز تموم شد و كار به خريد كشيد و شما فقط معطل من هستيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله همه چيز بخوبي و خوشي پايان گرفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسلامتي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس شمام مي آيد، درسته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، اگه شما دوست داريد مزاحم داشته باشيد، من حرفي ندارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امروز صبح بيمارستان بوديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فردا كه ديگه نمي ريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس، فردا صبح مناسبه، برنامه اي نداريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه من آماده ام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ساعت 9 مي آم دنبالتون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به پدرم ميگم منو برسونه، شما حتما خيلي كار داريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه لازم نيست، دكتر رو به زحمت بندازيد خودم ميام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه هر طور ميلتونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امري نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم، به همه خصوصا عروس خانم سلام برسونيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما، شما هم سلام برسونيد، خدانگهدار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خداحافظ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا گوشي را گذاشت ومادر كه حيرت زده به او مينگريست نگاه كرد. افسانه پرسيد: چي گفت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچي براي خريد عروسي دعوت شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسلامتي، مثل اينكه عروسي سر گرفته........كيانوش خوشحال بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه جورم، فكر ميكنم با دمش گردو مي شكست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم خوشبخت بشه، پسر خيلي خوبيه، حيفه كه زندگيش خراب بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فروزان هم دختر خوبيه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره هر دوشون وخصوصا لعيا، اميدوارم زندگي خوبي داشته باشند حالا مي ري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فردا مي آد دنبالم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه، روحيه ات عوض مي شه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان ميشه يه خواهش بكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بگو عزيزم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به كيانوش فعلا راجع به متاركه من وايرج چيزي نگو باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما خيالت راحت باشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به سنگيني از جاي برخاست ، احساس غريبي داشت.نمي دانست شاد است يا غمگين، ولي هرچه بود احساس رضايت نميكرد.[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و یکم : :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]جلوي آينه نگاهي به صورتش كرد، بيمارگونه بنظر مي رسيد، ولي مسلما كسي چيزي نخواهد فهميد.آنها گمان خواهند برد كه او از پايش رنج ميبرد، البته بشرط آنكه مادر بتواند جلوي دهانش را بگيرد. صداي مادر را مي شنيد كه مي گفت: باز چشات قرمزه، ديشب خوب نخوابيدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقا خوب خوابيدم ، شايد براي اينه كه زود بيدار شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر به آشپزخانه رفت و در همان حال گفت: شايد. ونيكا به پاسخ خود فكر ميكرد. حق با مادر بود . او شب گذشته نتوانسته بود بخوابد. افكار در هم ريخته اي كه به مغزش هجوم آورده بودند، اجازه خواب به او نمي دادند، اما در اينحال ايرج تنها قسمت كوچكي از اين افكار را بخود اختصاص داده بود.او بيش از هر چيز به كيانوش وفروزان وخصوصا به كيانوش فكر ميكرد. نمي دانست چرا تمايل داشت كيانوش به آن تجرد ابدي ادامه دهد، دلش نمي خواست او ازدواج كند. وقتي به ازدواج او فكر ميكرد بي اختيار نسبت به فروزان احساس حسادت ميكرد آنوقت از خودش بخاطر اين افكار پوچ بدش مي آمد .صداي پدر رشته افكارش را از هم گسيخت : سلام خانم كوچولو، سحر خيز شدي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام پدر ، صبح بخير......... چه ميشه كرد، اين آقا داماد خيلي عجله داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بي علتم نيست ، چون تا به شهر برسيد يه ساعت تو راهيد ، بعد تا دنبال فروزان انم و بقيه بريد يه ساعت ديگه معطلي داره، ولابد ساعتي تا رسيدن به مركز خريد تو راهيد و تازه نزديك ظهر خريد شروع ميشه اگه فروزان خانم هم مثل تو مادرت باشه به گمونم تا آخر شب طول ميكشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر ونيكا هر دو خنديدند ومادر گفت: نيكا بيا صبحانه بخور ، كيانوش رو كه مي شناسي سر وقت مي آد، تاظهر از گرسنگي مي ميري.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر باور كن اشتها ندارم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه چي؟ بيا خودم برات لقمه ميگيرم ببين چطوري بهت مزه ميده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر چيه؟ بيا امتحان كن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مسعود با اين حساب منم صبحانه نميخورم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم خانم براي شمام لقمه ميگيرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر سه خنديدند .نيكا سر ميز صبحانه هر چند لحظه يكبار بساعت مي نگريست و بزحمت و با اصرار پدر ومادرش لقمه ها را فرو مي داد. او مطمئن بود كيانوش دقيقا راس ساعت 9 خواهد آمد. در كارهاي او هرگز تاخير نبود و درست همان هم شد. نيكا بسرعت از كنار ميز بلند شد مادر به خنده گفت: از خدات بود كه از زير صبحانه خوردن در بري.نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لبخند زد وبا سرعت كاپشنش را بر تن كرد .نمي خواست كيانوش وارد خانه شود، اگر چند جمله با مادر صحبت ميكرد، حتما او همه چيز را فاش ميكرد.صداي صحبتهاي پدر وكيانوش را مي شنيد و بعد مادر كه به جمع آنها پيوسته بود وبه كيانوش تبريك مي گفت و از او دعوت ميكرد تا لااقل يك چاي بنوشد ولي او تشكر كنان ضيق وقت را بهانه كرد وسراغ نيكا را گرفت.نيكا در حاليكه شالش را مقابل آينه مي بست از داخل ساختمان فريادزد: اومدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش از بيرون سلام كرد .نيكا با سرعت بيرون رفت وگفت: سلام از بنده است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبح بخير حالتون خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم شما خوبيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم معتمد اسباب شرمندگي شد .صبح به اين زودي مزاحم شما وخانواده شديم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفها چيه؟ راستش من راضي به اينهمه زحمت شما نبودم گفتم كه پدر......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش اجازه نداد نيكا كلامش را تمام كند وگفت: شما رو كم به زحمت انداختيم.آقاي دكتر رو هم به دردسر بيندازيم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دردسر چيه؟ تا باشه از اينكارها بسلامتي ومباركي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي ممنون، اميدوارم بتونم عروسي نيكا خانم جبران كنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا دستپاچه شد وفكر كرد همين حالاست كه مادر شروع كند.براي همين بسرعت گفت: متشكرم........ من آماده ام آقاي مهرنژاد مي تونيم بريم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس با اجازه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرماييد، اميدوارم خوش بگذره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقاي مهرنژاد از جانب ما به فروزان جون هم تبريك بگو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم حتما خانم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش به راه افتاد.نيكا نيز با او همقدم گرديد.دكتر وهمسرش آن دو را تا جلوي در مشايعت كردند.وقتي نيكا روي صندلي قرار گرفت.گفت: حال عروس خانم چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي خوبه.............نيكا خانم مي دوني تا بحال فروزان رو آنقدر سرحال نديده بودم ظاهرا توافق هاي لازمه حاصل شده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما با اين مساله هم مثل مسائل تجاريتون برخورد مي كنيد حتي در كاربرد كلمات[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب ديگه عادته. شما چه ميكنيد ؟ايرج خان چطورن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا نمي خواست راجع به ايرج صحبت كند.شايد مي ترسيد كيانوش از پيش پا افتاده ترين كلماتش پي به رازش ببرد. بنابراين درحاليكه سعي ميكرد خود را بي تفاوت نشان دهد پاسخ داد: خوبه، بد نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخواستم بگم ايشون هم تشريف بيارن ولي فكر كردم حوصله اين كارها رو ندارن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله حق با شماست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي شادي خانم چه مي كنند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شادي رفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جدي؟ فكر ميكردم براي تعطيلات بمونن. يك هفته كه بيشتر نمونده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ولي برنامه شون عوض شد ورفتند...... راستي جشن كي برپا ميشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بعد از تعطيلات رسمي نوروز فكر ميكنم 7 يا 8 فروردين.البته هنوز دقيقا مشخص نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كارها خيلي با سرعت انجام مي شه .معلومه كه خيلي عجله داريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب معلومه.تصديق بفرماييد كه از داماد سن وسالي گذشته. نبايد وقت رو تلف كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بس كنيد آقاي مهرنژاد شما هنوز جوونيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بابا از مام سن و سالي گذشته.......... ولي نيكا خانم جووني من چه ارتباطي به اين مساله داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه شما گفتيد داماد پير شده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش ناگهان ترمز كرد وبا صداي بلند خنديد. نيكا با تعجب به او نگاه كرد وپرسيد: چرا مي خنديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم معتمد شما تصور كرديد داماد منم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تعجب نيكا دوچندان شد وگفت: مگه غير از اينه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما چطور تصور كرديد من داماد هستم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودتون گفتيد خانم رئوف ، خانم مهرنژاد مي شن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب مگه فراموش كرديد كه كيومرث عموي منه وفاميليش مهرنژاده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا كه تازه متوجه اشتباهش شده بود با صداي بلند خنديد. وقتي خنده اش تمام شد احساس كرد ميتواند براحتي نفس بكشد بعد گفت: چه سوء تفاهم جالبي! اصلا فكرش رو هم نميكردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براي منم جالب بود.خوب شد زودتر گفتم وگرنه حسابي اسباب خنده كيومرث وفروزان مي شديم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا باز هم خنديد. از ته دل خنديد وگفت: حق با شماست. ولي اقاي مهرنژاد بد نيست براي شما هم دستي بالا بزنيم ها.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به وقتش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثلا كي؟ وقتي همسن عموتون شديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه شايد كمي زودتر، بستگي به موقعيت داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم يه موقعيت خوب براتون پيش بياد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حوصله داريد خانم معتمد؟ من تو اين موارد شانس ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفها رو نزنيد اميدوار باشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصراري در كار نيست. ديگه ين حرفها از ما گذشته توي زندگي من بود و نبود اين چيزها تاثير چنداني نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لبخند زد بعد از اندكي مكث گفت: راستي چطور كيومرث خان رو راضي كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي سخت نبود مي دونيد فكر ميكردم بيشتر از اين حرفا بايد تلاش كنم ولي مثل اينكه خودش هم بي ميل نبود براي همين هم خيلي زود توانستم كارها رو سروسامون بدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنيد زوج مناسبي باشن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، خيلي به خوشبختي اين خانواده اميدوارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسلامتي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم معتمد شما به خانواده تون هم گفتيد من دامادم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ديدم مادرتون وآقاي دكتر هي پشت سر هم به من تبريك مي گن و مي گن كار خيلي خوبي كردم، تصور كردم بخاطر اينه كه عموم ميخواد داماد بشه نگو كه..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش بجاي آنكه جمله اش را تمام كند ، تنها خنديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***********[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني ديگه اصرار نكنيم،بايد حتما تشريف ببريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله خانم مهرنژاد متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لااقل صبركنيد تا كيانوش بياد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه دير ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الان مي گم راننده آماده بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد كه بيرون رفت.نيكا خود را بر روي مبل ول كرد. اندامش را شل كرد تا خستگي عضلاتش بيرون رود وبا خود فكر كرد قبل از اينكه كيانوش از شركت بازگردد بايد بروم،چه خوب شد كه براي كيانوش كاري پيش اومد و مجبور شد بشركت برود اگر او بود هرگز نمي گذاشت بروم.حالا بايد از اين فرصت استفاده نمايم حتي تصور آن هم كه به تنهايي در خانه مهندس مهرنژاد براي شام بماند ، برايش دشوار بود.اگر فروزان بود باز اين امكان وجود داشت ولي حالا كه او هم نبود ، اينكار برايش غيرممكن مي نمود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غرق اين افكار بود كه صداي مهندس مهرنژاد وكيومرث او را بخود آورد . مهندس تازه از بيرون آمده بود وظاهرا يكسره به ديدار نيكا آمده بود چون هنوز كيف در دستش بود.نيكا بزحمت از جاي برخاست و سلام كرد مهندس مودبانه پاسخش را گفت و از او خواست خود را براي برخاستن به زحمت نيندازد،سپس حال پدر ومادر وايرج وخانواده عمه را پرسيد و بعد گله كرد چرا سري به آنها نمي زنند. نيكا با لبخند پاسخ داد كه كم لطفي از آنهاست ، چون آنها يكبار خدمت رسيده اند ولي آقاي مهرنژاد وخانواده هرگز سعادت ميزبانيشان را نصيب خانواده دكتر نكرده اند .او با مهرباني گرفتاريهاي شغلي وعدم بوجود آمدن فرصتي مناسب را بهانه كرد. در همان حال خانم مهرنژاد با همان ملاطفت هميشگي پاسخ داد: چيزي ميل كنيد كمي كه خستگيتون برطرف شد راننده آماده است.هز وقت تمايل داشتيد مي رويد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس چندلحظه اي به همسرش چشم دوخت وباتعجب پرسيد: مگه خانم معتمد افتخار شام رو بما نمي دن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفانه نه، ايشون قصد رفتن دارن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ يه شب هم بد بگذره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم ، مطمئنا در جوار شما بد نمي گذره، ولي متاسفانه مجبورم برم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيومرث به خنده گفت: حالتون رو مي فهمم نيكا خانم، شايد ايرج خان امشب بمنزل شما تشريف مي آرن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد با صداي بلند خنديد وگفت: پس شما هر دو دچار يه درد هستيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با اندوه لبخند زد فنجان چاي را روي ميز گذاشت برخاست وگفت: خوب با اجازه شما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرسه از جاي برخاستند ومهندس گفت: باوركنيد ما ابدا راضي نيستيم شما تركمون كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي فهمم ، ولي شرمنده ام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم دختر عزيزم، اين حرف رو نزن.خيلي ممنون كه بزحمت افتادي و مارو خوشحال كردي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من هم بخاطر همه چيز ممنونم.كيومرث خان براي شما آرزوي خوشبختي و سعادت دارم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم ، منم همينطور [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا آهسته آهسته از ساختمان خارج شد. همين كه بالاي پله هاي تراس قرار گرفت نور چراغهاي اتومبيلي را ديد كه به آنها نزديك مي شد اين مسلما كيانوش بود.نيكا قلبا تمايل داشت قبل از رفتن كيانوش را ببيند و با او خداحافظي كند، به همين جهت از ديدن او خوشحال شد.كيانوش با مهارت دور زد و پارك كرد و پياده شد.كيومرث دستانش را بهم كوفت وگفت: به اين مي گن يه دور در جاي حسابي ، عالي نبود خانم معتمد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با سر تائيد كرد.كيانوش جلو آمد وگفت: سلام، شب همگي خوش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خنديدند او ادامه داد: چه خبره چرا همه تون توي تراس ايستادين؟ نكنه گرماي هوا شما رو به اينجا كشونده ، مهندس الان اومدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خانم معتمد داشتند مي رفتند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش لبخند بر لب به نيكا چشم غره رفت و پرسيد: خانم معتمد چكار ميكردند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بجاي نيكا، خانم مهرنژاد پاسخ داد: كيانوش جون هرچي اصرار مي كنيم ايشون قبول نمي كنند پيش ما بمونند ، من گفتم شما بعد از شام ببر برسونشون ولي قبول نمي كنند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيا به گمونم ايرج خان بايد منزل دكتر باشن كه نيكا خانم طاقت نمي آرن اينجا بمونن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با اخم گفت: خوب باشن، هميشه ايرج خان از مصاحبت نيكا خانم مستفيض مي شن يه بارم ما، چه اشكالي داره؟ ايرج خان امشب از وجود دايي وزن داييشون استفاده مي كنن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خنديدند وكيومرث گفت: حسود ناراحت نباش تو رو هم امروز وفردا مي اندازيم توي چاله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تشريف ببريد تو، من و نيكا خانم گشتي توي حياط مي زنيم و مي آيم...... كيومرث تو هم برو تلفن كن به خانمت كه حوصله ات سر نره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم همه خنديدند.نيكا آهسته گفت:ولي......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش اخمي كرد و گفت:ولي نداره به دكتر زنگ زدم گفتم شما شام نمي ريد منزل، حالا اگه تشريف ببريد فكر مي كنند خونه ما يه لقمه نون و پنير گير نيومده كه شما گرسنه رفتيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس مهرنژاد گفت:خواهش ميكنم قبول كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا شرمگينانه چشم به زمين دوخت وگفت: حالا كه شما اصرار مي كنيد، چشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيومرث خنديدو گفت: خوب بخير گذشت، داداش بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد در حاليكه بدنبال همسرش داخل ساختمان مي شد گفت: نيكا جون سردتون نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيانوش نيكا خانم رو زياد بيرون نگه ندار سرما مي خورن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم سركار خانم، شما بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا وكيانوش تنها شدند.كيانوش نگاهش به او كرد وگفت:شما دوست داريد كمي قدم بزنيم يا خسته ايد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خسته نيستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنها مسافتي را در سكوت طي كردند. نيكا نگاهي به دور و برش كرد. خانه مهندس مهرنژاد گرچه ويلايي بزرگ وزيبا بود، ولي به زيبايي ويلاي كيانوش نبود .حتي دكوراسيون داخل خانه نيز هرگز به زيبايي داخل منزل كيانوش آراسته نگرديده بود.همانطور كه در سكوت قدم مي زدند از روي برگهاي خشكيده ريخته بر سنگفرش حياط مي گذشتند ، و به خش خش برگها و صداي نسيم سرد شبانه گوش ميكردند.نيكا تمام اتفاقات آن روز را در ذهن خود مرور ميكرد.حق با كيانوش بود او هم هرگز فروزان را چنين سرحال نديده بود. لباسي كه كيانوش براي لعيا انتخاب كرده بود، پيراهن عروس زيبايي از تور وساتن صورتي بود كه حتي تاج وتور هم داشت و او به دنبال كفشي مناسب آن لباس در سايز پاهاي كوچك لعيا به چندين مغازه سرك كشيده بود تا توانسته بود آنچه مورد نظرش بود بيابد.فروزان هم حلقه بسيار زيبايي انتخاب كرده بود. با يادآوري صحنه خريد حلقه،نيكا بياد خريد حلقه خودش افتاد وبا ديدن جاي خالي آن بر روي انگشتش بي اختيار چشمانش پر از اشك شد.براي آنكه قطرات اشك بر روي گونه هايش سر نخورد سرش را بالا گرفت. در اين لحظه ناگهان چشمش به كيانوش افتاد كه در سكوت با او همگام بود فكركرد كه در اين لحظات وجود او را فراموش كرده بود. بزحمت لبخندي زد وبراي آنكه سكوت را بشكند گفت: عجب شب قشنگيه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش نگاهي موشكافانه به نيكا كرد و او احساس كرد كه دقيقا منظورش را از اداي اين جمله دانسته است، چون بجاي پاسخ تنها سر تكان داد نيكا دوباره گفت: چرا سكوت كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر كردم شما اينطوري راحتتريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خواهش ميكنم صحبت كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم معتمد چرا نمي خوايد به من بگيد چي شده؟ شما از اون روز كه اومديد شركت از يه چيزي ناراحتيد، نميخواد توجيه كنيد كه اشتباه مي كنم.من مطمئنم حتي اون روز چند لحظه اي تصميم گرفتيد براي من صحبت كنيد ولي بعد منصرف شديد، غير از اينه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سكوت كرد چشمان پر اشكش را به چشمان كيانوش دوخت ، اما تنها لحظه اي به او نگاه كرد وبعد باز سرش را پايين انداخت كيانوش با لحني دلنشين وآرام گفت: حرف بزنيد، خواهش ميكنم به من اعتماد كنيد.... بگيد چه چيزي شما رو رنج مي ده شايد كاري از دست من بر بياد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با بغض پاسخ داد: بله......... شايد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب پس چرا سكوت كرديد خواهش ميكنم حرف بزنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه......... الان نه آقاي مهرنژاد باشه براي يه وقت ديگه باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي نيكا بار ديگر سر بلند كرد و به كيانوش نگاه او درخشش قطرات اشك را بر گونه هايش ديد و با دستپاچگي گفت: معذرت ميخوام نيكا، منو ببخش.......... باور كن نمي خواستم ناراحتت كنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميفهمم .......... اشكالي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با سرعت اشكهايش را پاك كرد ولبخند زد، بعد در حاليكه سعي ميكرد بخندد گفت: خيلي بدجنسيد آقاي مهرنژاد، خونه خودتون خيلي قشنگتر از خونه پدرتونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش هم به خنده پاسخ داد: اولا آقاي مهرنژاد نخير وكيانوش،بعد هم بايد اينطور باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب چون من خودمم بهترم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي كي چنين نظري داده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه، مثلا خود شما،مگه نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد وگفت:از خود راضي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش هم خنديد ، نگاهي به آسمان كرد وگفت:چقدر هوا سرد شده، اگه آسمان ابري بود مطمئنا برف مي اومد. اگه سردتون شده بريم تو.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه زياد سردم نيست يه كم ديگه قدم بزنيم، كمي برام سخته پيش پدر ومادرتون بشينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براي همين هم ميخواستيد بريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تقريبا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش در حاليكه كاپشنش را در مي آورد گفت: خيلي بموقع رسيدم وگرنه خانم بي معرفت بي خداحافظي رفته بوديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]- بي معرفت نيستم ، دلم هم مي خواست با شما خداحافظي كنم، ولي چون مي دونستم اگه بيايد نمي ذاريد برم، مي خواستم از غيبتتون سوء استفاده كنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش كاپشن خود را بر روي دوش نيكا انداخت ، او معترضانه گفت: چكار مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچ دلم نميخواد يه شب كه مهمان ما هستيد سرما بخوريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترسيد سرما نميخورم...........ولي شما خودتون چي؟ سردتون نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بابا ما جوون هستيم مثل شما كه پير نشديم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد وگفت: امشب خيلي سرحاليد، به گمونم خيلي خوشحاليد كه عموتون سر وسامون مي گيره.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از او بابت كه خوشحالم ، چون هم كيومرث به نوايي رسيد، هم خانم رئوف به يه زندگي تازه دست پيدا كرد، ولي از همه مهمتر لعياست خيلي خوشحالم كه اون دختر كوچولوي خوشگل و دوست داشتني خانواده دار مي شه، گذشته از همه اينا وجود مهمان عزيزي مثل شما آدم رو سرحال مي آره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش ناگهان ايستاد وگفت:خوب حاضريد با هم خيلي خصوصي صحبت كنيم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با تعجب به او نگاه كرد و با ترديد گفت: خوب،بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس شروع كنيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش در سكوت كامل بحركت در آمد.نيكا هم با او همگام گرديد حالا منظور كيانوش را از صحبت خصوصي دانسته بود چقدر به اين گفتگو با سكوت نياز داشت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آهسته آهسته گام بر روي برگهاي خشك مي گذاشت و ريه هايش را از هواي سرد وتازه و شميم ملايمي كه از كاپشن كيانوش منتشر مي شد پر ميكرد و احساس سرخوشي نمود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]**************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ده دقيقه اي مي شد كه در ميان خيابانهاي خلوت شهر پيش مي رفتند. شكوت زيبايي بر خيابانها مستولي بود.شايد سرماي هوا باعث شده بود كه شهر زودتر از حد معمول بخواب برود وآرامش يابد.آسمان صاف و مهتابي بود ونور زيباي مهتاب لابه لاي شاخه هاي خشكيده درختان بر سر وروي شهر مي ريخت سكوت شهر گويا به داخل اتومبيل نيز سرايت كرده بود.كيانوش در سكوت مي راند بين او و نيكا تنها چند جمله اي رد وبدل شده بود و بعد تنها سكوت....... كيانوش گاهگاهي به نيكا نگاهي ميكرد ولي گويا هيچكدام قصد نداشتند اين آرامش زيبا را برهم بزنند وشايد صحبتهايشان آنقدر زياد بود كه نمي توانستند كلماتي بين خود رد وبدل كنند بالاخره كبانوش سكوت را شكست وگفت: نيكا خانم خسته بنظر مي رسيد ، صندليتون رو كمي بخوابونيد واستراحت كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه همين طوري خوبه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم تعارف نكنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به گفته كيانوش عمل كرد ، او ادامه داد: از چشمهاتون خستگي مي باره، استراحت كنيد ، حتي مي تونيد بخوايد.من به تنهايي رانندگي كردن عادت دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا چشمانش را بر هم نهاد كيانوش كاپشنش را روي او كشيد او لحظه اي چشمانش را باز كرد و با نگاه تشكر كرد و لبخند زد.اكنون احساس آرامش ميكرد.حالتي شبيه خواب داشت، ولي خواب نبود ، چون تقريبا تكانهاي ماشين را احساس ميكرد وكلماتي از شعري كه پخش مي شد ميشنيد، حتي زمزمه كيانوش را با آن احساس ميكرد، ولي بيدار هم نبودصداي موزيك نا آشنايي كه به گوشش خورد باعث شد چشمانش را باز كند.دست كيانوش را ديد كه فندكي را جلوي داشبورت ماشين قرار مي دهد .ظاهرا صداي فندك بود، بوي سيگار هم در ماشين پيچيد.او كمي پنجره را بازكرده بود تا دود سيگار از آن خارج شود ونيكا سردي هواي تازه را بر پوست صورتش احساس ميكرد.چشمانش را كاملا گشود .كيانوش به او نگاه كرد وگفت: بيدار شديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنم صداي فندك بيدارتون كرد، نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي هم خواب نبودم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش پنجره را بيشتر را باز كرد تا سيگارش را بيرون بيندازد، ولي نيكا مانعش شد وگفت: راحت باشيد من به دود و بوي سيگار حساس نيستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش لبخند زد و شيشه را كمي بالاتر كشيد.نيكا نگاهي به او كرد وگفت: شماهم خسته بنظر مي رسد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه زياد خسته نيستم فقط كمي سرم درد ميكنه.در هر حال روز پرتلاشي بود اگر هم خسته شده باشيم هيچ تعجبي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله فكر ميكنم يكي از روزهاي بياد موندني بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچ متوجه شديد اكثر مغازه دارها فكر ميكردند عروس و داماد ما هستيم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با صداي بلند خنديد وكيانوش ادامه داد : جدي ميگم ، اكثر فروشنده ها اول نظر من و شما رو مي پرسيدند، بنظر شما اينطور نبود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنم حق با شماست، منم تا حدودي متوجه شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مقصر ما نيستيم ، مقصر اونا هستن كه سر پيري معركه گيري يادشون افتاده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال چاله ايه كه شما براشون كنديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي هم دلشون بخواد خصوصا عموي من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم بزودي نوبت خودتون بشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دست برداريد خانم معتمد. بازم شروع كرديد، شما وكيومرث نمي تونيد يه نفر رو خوشبخت ببينيد، حتما ما رو هم بايد بيچاره كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا اخمي كرد وگفت: يعني معتقديد زن آدم رو بيچاره مي كنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بابا شوخي كردم ناراحت نشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يه چيزي رو ميدونيد آقاي مهرنژاد.....من هر وقت با شما تنها هستم دلم ميخواد...... دلم ميخواد........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي ؟ خوب بگيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه صرفنظر كردم.ميترسم شما روناراحت كنم.خصوصا الان كه سرتون درد ميكنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب اگه خودتون نمي گيد.اجازه بديد من حدس بزنم.ولي اگه درست گفتم نگيد نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت:چطوري مي خوايد حرف دل منو بزنيد شما غيبگوييد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه غيبگو نيستم ولي حدس ميزنم كه مي خواستيد بگيد دلتون ميخواد از نيلوفر براتون حرف بزنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا از فرط تعجب خشكش زده بود كيانوش ادامه داد: چرا انقدر تعجب كرديد؟.......حالا درست گفتم يا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله.... كاملا، ولي آخه چطور اين حدس رو زديد؟فكر نمي كنم از روي شناختتون نسبت به من باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من شايد شما رو خوب نشناسم ولي نيلوفر رو خوب مي شناسم .هركش اونو مي ديد دائم ازش حرف ميزد باورتون نميشه اوايل هيچكس اون فرشته رو محكوم نمي كرد.همه شيطوني به اسم كيانوش رو متهم ميكردند......... راستي عكسا رو چكار كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گذاشتم توي اتاقم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- روح خبيثش توي اتاقتون نفوذ نكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دست برداريد، امشب تا صبح از ترس خوابم نمي بره ها[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش خنديد وگفت: شما كه دختر شجاعي هستيد .اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه چندان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنم شما چند روزي بايد خوب استراحت كنيد ، چون دلم ميخواد در مراسم جشن سرحال و شاداب باشيد، نه مثل الان افسرده و ناراخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما اينكارو ميكنم، شايد تا اون موقع بتونم بدون عصا راه برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما مي تونيد فقط بايد بيشتر تمرين كنيد.......اِ خانم معتمد خيابونتون اين بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله يادتون رفته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه آنقدر زود رسيديم كه باورم نشد سر خيابونتون باشيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال ببخشيد، خيلي مزاحمتون شدم ، بازم از خانم وآقاي مهرنژاد تشكر كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم وجود شما ماروخوشحال كرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش در همان حال بسته اي از روي صندلي عقب برداشت وگفت: اينم كيومرث داد.گمون كنم پارچه است. گفت هديه خريد عروسيشونه بفرماييد......... من ديگه تو نمي آم شايد خانواده خواب باشند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا دستش را پيش برد و بسته را گرفت وگفت: اين ديگه از اون كارهاست شماها چرا انقدر منو خجالت مي ديد؟ ........ حالا بفرماييد تو، بيدارند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قابل شما رو نداره منم مزاحم نشم بهتره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا پياده شدو باز تشكر كرد.كيانوش هم بسرعت دوباره سوار شد و رفت و نيكا به تنهايي وارد خانه شد[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و دوم : :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]آغازسال نو بود. براي نيكا هيچ شور و اشتياقي بهمراه نياورد. او با همان چهره غمزده بر سر سفره هفت سين نشست و لحظه وقوع سال نو با چشماني اشكبار و در سكوت آرزو كرد زندگيش سامان يابد و اين در حالي بود كه خود نيز با لبخندي تمسخر آميز به خواسته اش مي انديشيد .اولين روز سال جديد مطابق هر سال بايد به ديدار عمه مي رفتند ، با آنكه پس از جدايي نيكا وايرج دو خانواده ديگر هيچ ارتباطي جز تماسهاي گاه گاه شادي نداشتند، بخواست دكتر اين ديدار انجام مي گرفت. او معتقد بود در سال جديد بايد كينه ها و دشمني ها را دور ريخت و از نيكا خواست تصور كند هيچ اتفاقي از ابتدا نيفتاده است . با آنكه او با روي گشاده و طيب خاطر از اين پيشنهاد استقبال كرد اما اصرار پدر ومادرش جهت رفتن او بمنزل عمه بيهوده بود . و سرانجام آنها به تنهايي به مهماني رفتند .نيكا به انتظار شنيدن خبري از ايرج مشتاقانه منتظر برگشت آنها بود . سرانجام زمانيكه آنها بازگشتند خبردار گرديد كه ايرج بالاخره كار خود را كرده و رفته و اكنون عمه مانده و بي تابي و تنهايي.عمه گفته بود در اين مدت خيلي مايل بود بمنزل برادرش برود، ولي روي اينكار را نداشته و نيكا در حاليكه به حرفهاي آنها گوش ميكرد با خود انديشيد، حالا ديگر همه چيز تمام شد. ايرج رفت و مطمئنا بزودي براي تسريع در حل مساله اقامت با يك دختر بيگانه ازدواج خواهد كرد و به اين ترتيب خاطره نيكا در ذهن او هر روز كمرنگ وكمرنگتر خواهد شد. ولي در اين ميان تكليف او چه ميشود؟ اين سوال چون هميشه ذهنش را آشفته ساخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي داخل حياط شد ، احساس بسيار خوشايندي داشت، ساعتهايي را كه با دوستان و همكلاسهاي قديميش گذرانده بود، حسابي سر حالش آورده بود بمحض ورود بلند وكشيده سلام كرد .افسانه كه از لحن شوخ نيكا تعجب كرده بود كفگير بدست از آشپزخانه بيرون آمد و در حاليكه با تعجب به او مي نگريست گفت: عليك سلام دختر گلم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر جون شام چي داريم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبر كن مادر اول كفشت رو درآر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كفشهامو در آوردم دمپايي هام رو پوشيدم، ببين[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر لبخندي زد و دكتر كه با سر وصداي نيكا از اتاق كارش خارج شده بود گفت: چه خبره خانم خانما كبكت خروس ميخونه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام آقاي دكتر پس آجيل و ميوه ات كو؟ نيكا خانم اومده عيد ديدني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش اومديد بفرماييد تو پذيرايي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم، لطفا بريد كنار، تيمور لنگ وارد ميشود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر به راه رفتن دخترش كه بتازگي عصاهايش را كنار گذارده بود، خيره شد نيكا به خنده گفت: خيلي خوب راه مي رم مگه نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره عزيزم پات اذيتت نمي كنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، فقط زيادي شل مي زنم موافقي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر گفت: اونم خوب ميشه عجله نكن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا برگشت و مادر را پشت سر خود ديد وگفت: اِ شما كه هنوز كفگير بدست اونجا ايستادي ميخواي اون كفگير رو تو سر ما بزني؟ بابا زود باش پذيرايي كن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر نگاهي به كفگيرش انداخت و ناگهان گفت: خاك بر سرم، برنجم وا رفت. نيكا همش تقصير توئه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آخرين كلمات را در حالي گفت كه بسوي آشپزخانه مي دويد .نيكا صدايش را بلندتر كرد وگفت: اشكالي نداره يه كم شكر توش بريز شام شير برنج مي خوريم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر و همسرش با صداي بلند خنديدند . نيكا روي مبل نشست. دكتر هم روبه رويش قرار گرفت و خواست حرفي بزند كه چشم نيكا به دو پاكت سفيد روي ميز افتاد دستش را بطرف پاكتها دراز كرد و در همانحال گفت: نامه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه كارت دعوت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خط كيانوش را پشت پاكتها شناخت و با خوشحالي فرياد زد: عروسي....... عروسي فروزان...........كيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شب جمعه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به! خيلي عالي شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا در حاليكه به كارتها نگاه ميكرد گفت: كي آوردشون؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي بد شد نيكا، مهندس وخانمش ، كيومرث خان وفروزان خانم كيانوش همه اومدند اينجا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه چرا بد شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل اينكه مهندس بزرگتره ها ، وظيفه ما بود اول بريم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا بي خبر اومدند؟ حتما كار اين كيانوشه اون دوست داره بي خبر بره اينور و اونور[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقا خيلي سراغت رو گرفتند .كيانوش گفت بهت بگم بقول خودش خانم معتمد طاقت مهمون نداشتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخواستي بگي مهمون بي خبر، نبايد توقع داشته باشه ميزبان خونه باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر وارد شد وگفت: مسعود خانم از دولتي سر خودت و دخترت غذاخراب شد شام بي شام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به مادرش نگاه كرد و سبد گل سرخي را در دستش ديد و فورا گفت: مادرجون نكنه خيال كردي من كه با دو تا عصاهام چهار پا بحساب ميام گل وگياه ميخورم.شام برام سبد گل آوردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خانم ، خانم مهرنژاد اين گلها رو براي شما آوردند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به سبد گل خيره شد . اين مسلما سليقه كيانوش بود نه خانم مهرنژاد.دكتر گفت: خانم اگه غذا خراب شده هيچ غصه نخور، بابا تو هم نترس لازم نيست گل وگياه بخوري، الان خودم براتون نيمرويي درست ميكنم كه عروسيتونم نخورده باشيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اي بابا همچين گفتي فكر كردم شام مي ريم بيرون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا شام خراب نشده، ثانيا چرا خوردم، يادت نيست شب عروسيمون برام نيمرو درست كردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا هيجان زده پرسيد: راست ميگي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره بابا جون چون از هتل تا خونه دوباره گرسنه اش شده بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دروغ نگو من اصلا تو اون شلوغي و ازدحام شام نخوردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي افسانه عجب شبي بودها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يادش بخير[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بابا وقايع عهد قاجاريه رو مرور نكنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله؟عهد قاجاريه؟ مگه ما بيچاره ها چند ساله عروسي كرديم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صد وپنجاه سال كمتره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر و همسرش با صداي بلند خنديدند .تغيير روحيه نيكا براي هر دو آنها خوشايند بود و دكتر در همان حال گفت: بلند شو خانم دخترم هوس شام بيرون كرده پاشو حاضر شو شام مي ريم بيرون.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه من غذا درست كردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بذار براي فردا ظهر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر نگاهي به نيكا كرد و با نارضايتي گفت: خوب ، باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا شانه هايش را بالا انداخت و با لبخندي گفت: چه ميشه كرد؟ هم خوشگلم و هم خوب تار ميزنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*****************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر شما فكر مي كنيد من لاغر شده ام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب معلومه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطور مگه دخترم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه پدر هر كدوم از لباسامو تنم ميكنم تو تنم گريه ميكنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه اينطور هم كه توفكر ميكني نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان باور كن از صبح تا حالا چند دفعه هر كدوم رو امتحان كردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم الان يادت افتاده به لباس فكر كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه مي دونم فكر ميكردم لباس مناسب داشته باشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امان از دست اين خانمها بجز لباس به هيچي فكر نمي كنند .نكنه بعد از ظهر مجبور باشيم بريم خريد نيكا خانم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه يه فكر ميكنم، ولي بعد ازظهر بايد منو ببري آرايشگاه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، چشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مسعود يه زنگ ديگه به خواهرت بزن بازم بگو شايد بياد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه افسانه جون نمي آد، ميگه حوصله ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من مي رم تو اتاقم يه فكري براي لباسم بكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برو ، ولي ببينيد از حالا دارم ميگم طوري برنامه ريزي كنيد كه ساعت 4 از خونه بريم بيرون. كه با ترافيك شب جمعه همون 6 و 7 برسيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه مسعود چند بار ميگي فهميدم ديگه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب حالا ببينيم و تعريف كنيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكالبخندي زدوازاتاق خارج شد ،ولي صداي زنگ نگذاشت از پله ها بالا رود آيفون را برداشت و پرسيد: بله [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عرض شد منزل آقاي دكتر معتمد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما خانم معتمد هستيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطفا چند لحظه تشريف بياريد دم در[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله اومدم اجازه بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا فورا بطرف در رفت وآنرا گشود، پشت در مرد غريبه اي ايستاده بود و سلام كرد. نيكا پاسخش را داد. او گفت: ببخشيد چند لحظه اجازه بديد. بعد بطرف ماشين رفت .بنظر نيكا آشنا آمد كمي فكر كرد و بخاطر آورد كه اين همان ماشيني است كه روز مهماني كيانوش بدنبال آنها فرستاده بود و مسلما اين مرد همان راننده بود جاي تعجب داشت كه او را نشناخته بود .مرد با يكدسته گلسرخ و يك جعبه بزرگ كادو پيچ شده بازگشت .نيكا گفت: شما راننده آقاي مهرنژاد هستيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله خانم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد من قبلا شما رو ديده بودم ولي خاطرم نبود...... حالا بفرماييد تو چرا دم در وايسادين؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم اشكالي نداره، مزاحمتون نمي شم اينها رو آقاي مهرنژاد دادند، البته با اين نامه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيانوش خان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آه بله خيلي ممنون از جانب من از ايشون تشكر كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا گلها و بسته ها را گرفت .مرد يك پاكت نامه نيز به او داد او بار ديگر به راننده تعارف كرد، ولي او باز هم تشكر كردورفت،نيكا بداخل بازگشت همينكه درهال رابازكرددكتروهمسرش كه ازغيبت طولاني اوكنجكاو شده بودندبه استقبالش آمدند.افسانه باديدن بسته وگلهادردست نيكا باتعجب پرسيد:كي بود؟ اينها چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راننده كيانوش بود ، ولي نمي دونم اينا چيه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]افسانه بسته را گرفت و دكتر گلها را ، نيكا هم پاكت نامه را گشود مادر در حين باز كردن بسته گفت: اگه خصوصي نيست بلند بخون [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم صبر كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كاغذ نامه را كه باز كرد بوي خوش عطر كيانوش در مشامش پيچيد آهسته شروع به خواندن كرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سركار خانم معتمد سلام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اميدوارم كه حالتون خوب باشه و بتونيد بخوبي راه بريد، خانم معتمد چند روز قبل براي عرض ادب خدمتتون رسيديم، تشريف نداشتيد.ثصد داشتم امانت شما رو تقديم كنم، ولي چون خودتون نبوديد نتونستم اداي دين كنم، اگر به خاطر داشته باشيد بنا بود از يه فروشگاه پوشاك در سوئيس براتون تحفه اي با سليقه خودم تهيه كنم، هر چند مي دونم موافق سليقه شما نيست ولي بهر حال تقديمتون ميكنم، شايد امشب به كارتون بياد، از جانب من به همه خانواده سلام برسونيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ارادتمند شما كيانوش مهرنژاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سرش را بالا آورد. افسانه در جعبه را گشود و هيجان زده گفت: واي نيكا اينجا رو ببين [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بطرف جعبه رفت .داخل آن پيراهني برنگ صورتي مايل به بنفش بود .مادر سر شانه هاي لباس را گرفت و آنرا بلند كرد .گلسر لباس از روي دامن آن داخل جعبه افتاد. نيكا زير آن يك جفت كفش به همان رنگ ديد مادر با تعجب گفت: نيكا اين چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بجاي پاسخ نامه را به او داد و او مشغول خواندن شد كه دكتر با گلدان پر از گل بازگشت و گفت: اينجا چه خبره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقيقتش خودمون هم نمي دونيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه لباس قشنگي نيكا برو بپوش ببينم اندازه ات هست يا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنم بهش بخوره......... مسعود اين نامه را بخون ، كيانوش فرستاده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لباس را برداشت و به اتاق خواب رفت تا پرو كند .وقتي لباس را پوشيد جلوي آينه ايستاد در دل حسن سليقه كيانوش را تحسين كرد و آهسته گفت: خيلي با سليقه اي پسر تو هر موردي انتخابت تكه ولي بي معرفت اين چه نامه اي بود نوشتي مگه من منشيت هستم كه برام اينطور رسمي نامه مي نويسي. بعد جلوي آينه دهن كجي كرد وگفت: سركار خانم معتمد بيمزه. به عكسش در آينه خنديد و در همان حال صداي پدرش را شنيد كه مي گفت: چي شد دختر نپوشيدي دلمون آب شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]- اومدم اجازه بديد گلسرش رو هم بزنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كفشهاتم بپوش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكابطورموقت گلسررا هم بسرش زدوكفشهاراپوشيدوبارديگرجلوي آينه ايستادو گفت: به به چي شدي دختر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد لبخندي زد و به راه افتاد، پاشنه كفشها كمي پايش را آزار مي داد و مجبورش ميكرد آهسته حركت كند .وقتي از اتاق بيرون آمد افسانه هيجانزده گفت: چقدر خوشگل شدي! نمي دوني چقدر بهت مياد راست راستي كه دستش درد نكنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر در حاليكه به دخترش خيره شده بود گفت: نه لازم نيست اينو بپوشي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با تعجب گفت: چرا پدر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بخاطر اينكه چشمت مي زنن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بس كن پدر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر سه خنديدند، دگتر گفت: واقعا كه من خيلي به كيانوش مديونم وگرنه مطمئنم كه تو امروز ما رو براي خريد به كوچخ پس كوچه ها مي كشيدي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من كه گفتم خودم يه فكري مي كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با اون قيافه گرفته ات من مجبور مي شدم فكر تهيه لباس باشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بايد بگم حسابي شانس آورديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله همين طوره....... خوب حالا كه خيالتون از بابت لباس راحت شد، يادتون باشه كه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ادامه نده مسعود وگرنه اين گلدون رو پرت ميكنم تو سرت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با صداي بلند خنديد وگفت: خواهش ميكنم عروسي رو خراب نكنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]**********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif]- پدر جون سعي كن نزديك در پارك كني من با اين كفش نمي تونم راه برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه دخترم ولي ما آنقدر دير رسيديم كه فكر نمي كنم جا باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اوناها مسعود كنار اون كاديلاك قهوه اي خاليه، اونجا پارك كن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر در حاليكه بجاي خالي مي پيچيد گفت: راست ميگه نيكا. كنار اين ماشين مدل بالاها پارك ميكنيم شايد مدل ماشين ماهم بالا بره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي كه، ماشيناشون رو ببين.............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ماشين كه متوقف شد ، دكتر و نيكا بسرعت پياده شدند، ولي افسانه همچنان نشسته بود.دكتر سرش را بداخل ماشين خم كرد و گفت: پس چرا نمي آيي پايين افسانه خانم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در رو باز كن آقاي دكتر ، جلوي خونه مهرنژاد بايد به سبك خانواده مهرنژاد رفتار كني ، زودتز[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم بفرماييد سركار خانم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد، دكتر سبد گل را برداشت و چشمكي به نيكا زد و هر سه براه افتادند. دربان به‌آنها خوشامد گفت و راهنماييشان كرد.باغ بزرگ خانه كيومرث با چراغهاي الوان تزئين شده بود و سرتاسر باغ ميز وصندلي چيده شده بود و مهمانها حياط را پر كرده بودند.هنوز چند گامي نرفته بودند كه نيكا از دور كيانوش را ديد كه با سرعت بسمت آنها مي آمد . او كت و شلواري به رنگ زيتوني و پيراهني كمي روشنتر بر تن داشت. اين اولين بار بود كه او را با لباس رسمي مي ديد و بي ترديد اين لباس خيلي به او مي آمد .كيانوش از همان دور سلام كرد .آنها پاسخش را دادند .او بمحض آنكه نزديك شد گفت: خيلي خيلي خوش اومديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حال شما چطوره آقاي دكتر، خانم معتمد، نيكا خانم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون مبارك باشه كيانوش خان، عروسي خودتون انشاءا.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم خانم معتمد....... نيكا خانم باز ايرج خان غايبند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا منتظر اين سوال بود.بنابراين خود را از قبل آماده كرده بود و با خونسردي گفت: مسافرت هستن آقاي مهرنژاد خيلي دلشون ميخواست خدمت برسن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هرچند ما ناراحت شديم ولي اميدوارم بهشون خوش بگذره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي كيانوش جان بابت بسته صبح ممنون، پسر چرا خودت رو بزحمت انداختي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون امانتي نيكا خانم بود. من گذاشته بودم تو يه فرصت مناسب تقديم كنم اميدوارم پسنديده باشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي قشنگ بود، متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب خواهش ميكنم بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگي به راه افتادند . كيانوش لبخندز يبايي زد و گفت: خانم معتمد مي بينم كه خيلي خوب راه مي ريد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله به لطف شما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب خانمها بفرماييد داخل ساختمان، آقاي دكتر شما هم همراه من تشريف بياريد خانمها اگه چيزي احتياج داشتيد منو صدا كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي ممنون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا ومادرش هر دو داخل ساختمان شدند.بمحض ورود آن دو خانم مهرنژاد پيش آمد و بگرمي از آنها استقبال كرد.نيكا گفت: مادر زودتر بشين ما روبا اين پاي لنگ اينطرف واونطرف نكشون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]-چشم خانم ، سر همين ميز بشين خوبه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا نشست به جايگاه عروس نگاهي كرد وگفت: مامان مي بيني فروزان چه خوشگل شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]افسانه به پشت سرش نگاه كرد و گفت: آره خيلي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فروزان از دور نيكا را ديد و با سر سلام كرد.نيكا هم از همان فاصله پاسخش را داد .فروزان نيكا را به لعيا نشان داد و او هم بطرفش دويد . نيكا لعيا را در آغوش كشيد كه بار ديگر خانم مهرنژاد آمد و سر ميز آنها نشست وگفت: بازم خوش اومديد. عروسي نيكا خانم انشاءا..... ببين نيكا جون اون خانم مادر كيوانه، مادربزرگ كيانوش،اونم خواهرمنه.اون كنارش عمه كيانوشه.اون دخترهام كه دارند شلوغ مي كنند خواهر زاده وبرادرزاده هاي كيوان و من هستند.....پاشو دخترم توهم بروقاطي جوونامن پيش مادرت هستم،پاشو عزيزم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا دست لعيا را گرفت با اكراه برخاست .خانم مهرنژاد هم با او همراه شد و در حاليكه بقول او بسمت ميز جوونا مي رفتند خانم مهرنژاد گفت: خيلي خوشگل شدي چقدر اين لباس بهت مياد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد بلندتر صدا كرد: غزل[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دختر جواني روي گرداند خانم مهرنژاد گفت: خاله بيا اينجا يه عضو جديد براي جمعتون آوردم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غزل دختري با نمك با صورتي مليح و اندامي باريك بطرف آنها آمد وگفت: سلام اسم من غزله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام منم نيكا هستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دختر دكتر معتمده خاله جان.آهان تعريف شما رو زياد شنيدم صبر كنيد تا شما رو با بقيه آشنا كنم شما برو خاله نيكا خانم پيش ما هستند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيالم راحت باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته خاله.........بفرماييد نيكا خانم.......بهار، نوشين بيايد اينجا با نيكا خانم آشنا بشيد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دو دختر جوان ديگر جلو آمدند و با نيكا دست دادند و بهم معرفي شدند غزل آهسته در گوش نيكا گفت: دلم نميخواد با اين عروس خاله كذايي، كتايون خانم آشنات كنم ،ولي داره چپ چپ نگامون ميكنه آنقدر قيافه ميگيره، كه انگار از آسمون افتاده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كتايون؟ عروس خاله تون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره فكر ميكنم بالاخره سرهنگ عبدي كار خودش رو بكنه و اين دختر عتيقه اش رو وبال گردن كيانوش بيچاره كنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با كنجكاوي پرسيد: كو؟كجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- داره مياد انتظار داره الان بهش تعظيم كنيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به دختري كه پيش مي آمد نگاه كرد، سپيد رو بود با چشماني روشن و قدي كوتاه وكمي فربه .از همان دور لبخند پر غروري زد ، پيش آمد غزل گفت : خوب اينم كتايون خانم،كتايون جون اين خانم نيكا جون دختر دكتر معتمد هستن مي بيني چقدر نازه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كتايون سري تكان داد وگفت: از آشناييتون خوشوقتم سابقا تعريف شما رو از خانم مهرنژاد شنيده بودم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطف داريد ممنونم[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]بهار در حاليكه رد مي شد گفت: نيكا خانم عروس آينده است ها....... عروس خاله ما رو ديدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كتايون تنها لبخند زد و نيكا گفت: بسلامتي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد با غزل نزد فروزان رفتند.چند لحظه اي كنارش نشستند لعيا از نيكا جدا نمي شد و با آنها به سر ميزشان بازگشت .كتايون هم نزد آنها آمد وكنارشان نشست.بعد آدرس خياط نيكا را خواست ولي او گفت كه لباسش هديه است غزل دختر كوچكش غزاله را از مادرش گرفت و به نيكا نشان داد .غزل دختري شلوغ و خوشرو بود كه دائماكسي صدايش ميكرد وكاري داشت يكي از خدمتكاران سر ميز آنها آمد وگفت:غزل خانم كيانوش خان با شما كار دارند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غزل رفت وبرگشت و با كنايه به كتايون گفت: اين كيانوش مارو كشت هي چپ مي ره راست مياد ميگه غزل هواي نيكا خانم رو داشته باش ، چضدر اين كيانوش خانواده شما رو دوست داره........ آهان راستي گفت اگه براتون مشكل نيست لعيا رو ببريد بديد به كيانوش دم در منتظره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كتايون بهردوي آنهاچشم غره رفت.نيكابانارضايتي برخاست وگفت:معذرت ميخوام كتايون خانم الان بر ميگردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما اوبي هيچ پاسخي از سر ميز آنها بلند شد ورفت.نيكا دست لعيا را در دست گرفت غزل به شيطنت گفت: كيف كردم بهش بر خورد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لبخندي زد و گفت: حالا جدي گفتيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله كيانوش منتظرتونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اجازه بديد لباسامو از مادرم بگيرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لازم نيست من مي رم مي آرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غزل با سرعت رفت و با لباسهاي نيكا بازگشت.بعد بطرف در رفتند.كيانوش پشت در منتظر ايستاده بود .لعيا را در آغوش كشيد وگفت: شرمنده خانم معتمد...... آخه غزل گفت لعيا از شما جدا نمي شه ترسيدم مزاحمتون باشه، گفتم من بگيرمش ........ راستي چيزي لازم نداريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم خيلي ممنون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا متوجه شد كه كيانوش موقع صحبت با او اصلا به صورتش نگاه نمي كند وخود را به بازي با موهاي لعيا مشغول مي كند. از مراعات او خنده اش گرفت وگفت: سر به زير و پركار شديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه ميشه كرد؟عمومون داماد شده.شما كار كردن منو از كجا مي بينيد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از پنجره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اي واي مواظب كارهام باشم، دخترها از بالا نگام مي كنن، شايد بخوان بپسندند بيان خواستگاري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما پسنديده شده هستيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس خدا رو شكر كه بالاخره بختم باز ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بس كنيد آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه، امشب ترفيع مقام گرفتيم، شديم آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله اين ترفيع رو از وقتي گرفتيد كه ما زير دستتون شديم و نامه رسمي ازتون مي گيريم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما سرور ما هستيد اين حرفا رو نزنيد......اون نامه....باور كنيد هرچي فكر كردم چي بنويسم نفهميدم، 20 مرتبه نوشتم و پاره كردم تا بالاخره اون در اومد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا آهسته گفت: هنر كردي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي فرموديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچي، خوب من مي رم، كاري نداريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا ميخواستم بپرسم شما با ما مي آييد بعد از شام يه گشتي تو شهر بزنيم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم،شايد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بياييد،خوش ميگذره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه اصرار داريد باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راننده ماشين عروس منم.لعيا هم همرامون ميآد.حالاكه مادوتا هستيم شما هم بياييد تو ماشين عروس[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با تعجب پرسيد؟چكاركنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بياييد تو ماشين عروس، شما كه تنها هستيد ايرج خان نيستند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه درست نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟گفتم كه اونا دوتا مزاحم دارن، بشن دوتا مزاحم و يه مراحم چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براي شما اشكالي نداره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه چه اشكالي ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه اگه عر.س خانم هم دعوتم كرد مي آم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصل كار منم كه دعوت كردم ، من تنهايي حوصله ام سر مي ره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد وگفت: باز از خود راضي شدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد به داخل ساختمان برگشت كيانوش هم لعيا را بغل كرد و به باغ رفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا پشت پنجره نشسته بود و به حياط نگاه ميكرد، كيانوش با سرعت اينطرف وآنطرف مي رفت، ظاهرا در تدارك شام بود.غزل گاه گاهي با او چند كلمه اي حرف ميزد ودخترش را به شوخي به رخ او مي كشيد و اسباب خنده اش مي شد.غزل خيلي به دل نيكا نشسته بود واز مصاحبتش لذت ميبردخيلي زود بساط شام مهيا گرديد و مهمانها به صرف شام دعوت شدند لحظات با سرعت سپري گرديدند و ساعتي بعد مهمانان آماده رفتن شدند نيكا و مادرش نيز آماده شدند فروزان اصرار كرد كه با آنها به گردش بيايد از نيكا مي خواست با آنها همراه شود مهمانان در حاليكه براي عروس و داماد ارزوي خوشبختي و سلامتي ميكردند مي رقتند.ولي نيكا ومادرش همچنان ايستاده بودند كيانوش جلوي در آمد و نيكا را صدا كرد.نيكا كنار كيانوش ايستاد مهمانان در حين خروج با نگاههاي پر معنا به آنها مي نگريستند و نيكا را معذب مي نمودند اما كيانوش بي تفاوت لعيا را به نيكا سپرد وگفت:آماده ايد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي ما ميخواستيم بريم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كجا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه نمي آيي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه.......................[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش كمي عصبي شد وگفت: آخه بي آخه.الان راه مي افتيم. به دكتر گفتم شما توي ماشين عروس سوار مي شيد.پس همراه مادرتون نريد لعيا رو هم بياريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با نارضايتي گفت: باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش اين بار آرامتر گفت: چيه ناراحتيد؟ اگه دوست نداريد برنامه رو منتفي كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور كنيد فروزان هم خوشحال مي شه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم خودش هم گفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس كار تمومه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غزل در حين رد شدن دستش را به پشت نيكا زد و به خنده گفت: بلند بگوما هم بشنويم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش بجاي نيكا پاسخ داد: مادر عروس آينده، خودموني بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه هر طور ميل شماست داماد آينده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش به زحمت لبخندي زد وگفت: زبونت رو گاز بگير[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه زبونم رو گاز بگيرم كه بيچاره مي شم، ديگه حريف فرزاد نيستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا به دادش برسه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو نگران اون نباش شما مردا از پس همه بر ميايد. دروغ مي گم نيكا جون؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لبخندي زد و غزل ادامه داد:تو رو به خدا، من دختر بدي هستم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه كه نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم چرا اين كيانوش اينقدر با من لجه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- علاقه است دخترخاله عزيز... خوب خانم معتمد بريد لوازمتون رو برداريد، من تو باغ منتظرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه الان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- غزل تو هم برو به جوجه ات برس[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم آقا[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و سوم : :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش رفت ، آندو نيز بازگشتند، لوازمشان را جمع نموده، خارج شدند افسانه به نيكا اصرار ميكرد كه خواسته فروزان و كيانوش را بپذيرد.كيانوش تا نيكا ومادرش را ديد بطرف آنها آمد لعيا را در آغوش گرفت چند كلامي باافسانه صحبت كردبعداو را به سمتي كه دكتر ايستاده بود راهنمايي كرد و رو به نيكا گفت: بريم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم معتمد اگه ما رو گم كرديد، نگران نيكا خانم نباشيد ، خودم ايشون رو مي رسونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان قبول نكنيد اگه همديگر و نديديم بيايد اينجا منتظر بمونيد نميخوام مزاحم آقاي مهرنژاد بشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مزاحم چيه خانم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه مادر برو خيالت راحت باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خداحافظ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم معتمد با اجازه تون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش بگذره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش ونيكا راه افتادند، كيومرث وفروزان داخل ماشين عكس مي گرفتند، نيكا كنار ايستاد.كيانوش چيزي به آنها گفت، بعد در را باز كرد و به نيكا اشاره كرد سوار شود .او ولعيا روي صندلي جلو نشستند نيكا رو به عروس و داماد كرد وگفت: مزاحم نمي خوايد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه عجب نيكا خانم بالاخره راضي شديد ما رو تحمل كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيومرث خان كم لطفي نفرماييد، من فقط ميخواستم مزاحم نشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش در حاليكه مي نشست گفت: باز شروع كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزوان گفت: لعيا بيا مامان خاله خسته شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، عمو كيانوش و خاله رو ميخوام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- محكم بشينيد ميخوام پرواز كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيا سر همه مون رو زير آب نكني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بابا، نترس خانم معتمد پيشم امانته، مجبورم هواي همه تون رو داشته باشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نيكا جون واقعا خوب كردي اومدي، شايد بخاطر تو هم كه شده جون سالم بدر ببريم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش حركت كرد و دستش را بر روي بوق فشرد. هنوز دستش را بر نداشته بود كه صداي بوق ماشينهاي ديگر باغ را پر كرد .ماشين عروس و داماد جلو اتومبيلهاي ديگر پشت سرش راه افتادند.كيانوش پايش را بر روي پدال گاز فشرد و فرمان را بطرفين گرداند.ماشين به چپ وراست منحرف شد و لعيا كودكانه خنديد ماشين هاي عقبي به قصد سبقت گرفتن از كيانوش جلو آمدند ولي او با مهارت راه را بر آنها سد ميكرد و با سرعت پيش مي رفت. كيومرث گفت: شانس آورديم ماشين خودت رو گل زدي وگرنه ماشين من بيچاره رو داغون ميكردي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس طوري نميشه، الان همه شونو جا ميذارم مي ريم گردش تك ماشينه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو رو به خدا مراقب باشيد كيانوش خان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترسيد مثل اينكه آدم شب عروسي خيلي جونش عزيز ميشه ها[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خنديدند و كيومرث پاسخ داد: چه جورم از قديم گفتن تا نيايي نخواهي ديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيا ، ارسلان هم خوب ميرونه ها[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ماشين بغلي رو نگاه كن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا نيز همزمان با كيانوش سرش را گرداند و كتايون را داخل ماشين كناري ديد .كيانوش دنده عوض كرد و نيكا شنيد كه آهسته گفت:عتيقه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وارد اتوبان كه شدند كيانوش چون پرنده اي از قفس آزاد شده بود ، نيكا به عقب نگريست ، ماشينهاي ديگر آندر با آنها فاصله داشتند كه سرنشينان ديده نمي شدند.نيكا نگاهي به گذر سريع درختان كنار اتوبان انداخت، سرعت كيانوش سر سام آور بود.بعد به فروزان نگاه كرد، ولي او وكيومرث آنچنان غرق گفتگو بودند كه هيچ توجهي به پيرامون خود نداشتند، لعيا هم روي دستش خوابيده بود و كيانوش سكوت نموده سرش را كمي بطرف كيانوش خم كرد. نگاه پرهراسش را به او دوخت و گفت:كيانوش آهسته تر.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش باتعجب به نيكا نگريست.لحن كلام اوبرايش عجيب بودچندلحظه اي به چهره اش خيره شد.نيكا لبخندي دلنشين زد،اوهم خنديد.ازهمان خنده هايي كه جذابيتش راصدچندان ميكردوآهسته گفت: چشم خانم! چشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*******************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيانوش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله مادر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صدامو مي شنوي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخواستم بهت يه چيزي بگم،البته شايد خودت خبر داشته باشي ولي فروزان وكيومرث نمي دونستند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بگيد گوش ميكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بيا بيرون تا بگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه كارم طول ميكشه،ميشنوم بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو مي دونستي ايرج ونيكا از هم جدا شدند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي گفتي؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتم نيكا خانم وايرج از هم جدا شدند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد كه برگشت از ديدن كيانوش با صورت كف آلود پشت سرش حسابي جا خورد وگفت: چطوري با اين سرعت از دستشويي تا اينجا اومدي؟ برو صورتت رو بشور، ببين از گونه ات داره خون مياد، بريدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولي كيانوش گويا چيزي نمي شنيد چون پرسيد: شما از كجا مي دونيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شب عروسي مادرش گفت، تو خبر نداشتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفت كه قبل از عيد، پيش از رفتن شادي يه روز دوتايي بي سر وصدا رفتند محضر و از هم جدا شدند، تا يكي دو هفته بعد دكتر و خانمش بي خبر بودند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتر، اگه نيكا در تمام مدت عمرش يه كار درست كرده باشه همين بوده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دامادشون خوب نبود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب نبود؟ افتضاح بود، مگه آدم قحطه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره مادر، آدم خوب قحطه، آدم نمي دونه با كي بايد وصلت كنه كه صحيح باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من به دكتر مي گم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي ميگي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميگم دخترش رو بده به كي كه خيالش راحت باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه تو جديدا واسطه امور خير شدي، تو كه آنقدر دستت به كار نيك بازه يه فكري هم براي خودت بكن حالا به كي دختر بده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي گفتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا به من ، به كيانوش مهرنژاد شماره شناسنامه وسال تولدمم بگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژادباتعجب به كيانوش نگاه كرد،چشمانش مرطوب شدو بغض آلوده گفت: جون مامان راست ميگي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دروغم چيه؟مگه نگفتي يه فكري به حال خودم بكنم........ حالا سليقه ام رو قبول داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد كه اكنون بوضوح از فرط شادي مي گريست گفت: چرا كه نه؟كي از نيكا بهتر..... خدا ميدونه چقدر دوستش دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند رضايت بر لبان كيانوش نقش بست و بسرعت بطرف اتاق خوابش به راه افتاد مادرش گفت:كيانوش؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا كجا مي ري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي رم به همسر آينده ام تلفن كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد در ميان گريه، لبخند زد و كيانوش دوباره براه افتاد كه بار ديگر مادرش گفت:كيانوش؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه چيه سركارخانم؟ببين قرارنشد ازهمين اول كارمادرشوهر بازي در بياري ها بذار بريم به كارمون برسيم[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد بجاي پاسخ دستي به صورتش كشيد،كيانوش هم همان كار را تكرار كرد، نرمي كف صابون را زير دستش احساس كرد سرش را پايين انداخت و با خنده گفت: واي آبروم رفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولين باره بعد از اينهمه سال تو رو در حين اصلاح صورت مي بينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس متوجه شديد كه وضع خيلي خرابه، حسابي قاطي كردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اين كلمات را در حال خروج از اتاق گفت ولي باز هم بجاي دستشويي به اتاق خوابش رفت خانم مهرنژاد همچنان در جاي خود ايستاده بود.آنچنان غافلگير شده بود كه نمي توانست حركت كند .چند لحظه بعد كيانوش بسرعت از اتاق خارج شد و به دستشويي رفت و با صورتي خيس حوله اي در دست بازگشت چشمش كه به مادرش افتاد با تعجب گفت: شما هنوز اينجا ايستاديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژادباهمان چشمان پراشك باسرتائيدكرد.بعد بزحمت بغضش رافرو داد و گفت: زنگ زدي؟ چي شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچكس خونه نبود،......... مادر يه لطفي در حق من ميكني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته ، هرچي كه باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بيا زنگ بزن منزل دكتر به يه بهونه اي از نيكا بخواه بياد شركت پيش من، خونه شون روم نميشه برم، قصد دارم با خودش صحبت كنم بعد ، بعد شما مساله رو با خانواده اش مطرح كن، موافق؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ولي چه بهش بگم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه مي دونم بگيد برنامه خاصي دارم كه اونم بايد بيادبگيد فروزان و كيومرث هم هستند، اگه نميتونه بياد ماشين بفرستم دنبالش........نه اصلا بگو ماشين ميفرستم دنبالش اينطوري سخته...... نه اصلا بگو...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه بده.....توحسابي منو گيج ميكني نميخواد چيزي يادم بدي خودم بلدم، برو خيالت راحت باشه كه فردا نيكا شركته.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببين بعدازظهر راس ساعت 4[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب من ديگه بايد برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شب بيا اينجا، شايد كيومرث وفروزان هم بيان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ميرم خونه خودم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بيا خودت رو لوس نكن، داماد نشده قيافه گرفتي؟ هنوز كه خبري نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه مي آم...مادر به بچه ها چيزي نگي ها[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بابا نميگم خيالت راحت باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رفتم اگه دير كردم شام بخوريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ديگه يا نيا يا بموقع بيا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه سعي ميكنم، به فروزان بگو نذاره لعيا بخوابه وگرنه هر دوشون رو بيرون ميكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آنقدر لعيا لعيا نكن امروز فردا بچه خودت مي آد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از كجا آنقدر مطمئني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چون دوست دارم دختر باشه، فقط دختر...........خداحافظ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسلامت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد از ته دل خنديد، فقط خدا مي دانست چقدر احساس خرسندي ميكرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]****************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]براي كيانوش تحمل اخرين لحظات انتظار بمراتب سخت تر بود، چندين مرتبه گلهاي سرخ داخل گلدان را جابجا كرد و روي ميز گذاشت و به ساعت نگاه كرد.جلوي آينه ايستاد پنجه هايش را در موهايش فرو برد و گفت: واي بحالت دختر اگه دير كني، واسه چي گفتي خودم مي آم حالا بايد سر وقت بياي هيچ توجيهي هم قبول نمي كنم. مقصر خودت هستي .از حرفهايش آنچنان خنده اش گرفت كه با صداي بلند خنديد ناگهان صداي در بگوشش خورد با عجله ازاتاق خصوصيش خارج شد و بداخل اتاق كارش شد، لحظه اي صبر كرد تا بر اعصابش مسلط شود و آنگاه گفت: بفرماييد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در باز شد، چشمانش به در خيره مانده بود، احساس ميكرد نفسش سنگيني ميكند از وقتي كه نيلوفر رفته بود اولين باري بود كه اين حالت شديد هيجان بر وجودش مستولي ميشد.با حالتي عصبي گفت:گفتم بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم آقاي مهرنژاد اجاه بديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي منشي اش بود ، دلش ميخواست از شدت عصبانيا فرياد بكشد، اما برخود مسلط شد وگفت:بله؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقاي جوهرچي مسئول ترخيص مي گن كارشون خيلي واجبه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كار من واجبتره، اصلا بگو مهرنژاد نيست، مهرنژاد مرده ، خوبه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منشي با تعجب نگاهي به او انداخت و زير لب آهسته گفت:وا و بعد بلندتر ادامه داد: منم عرض كردم..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله مي دونم حالا بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز در كاملا بسته نشده بود كه دوباره صداي در آمد بي آنكه برگرددگفت: ديگه چيه؟ بابا گفتم بيرون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي هيچكدام از منشي ها نبود، پس كه بود؟با سرعت برگشت نيكا را ديد كه دست بر روي دستگيره در گذاشته و ايستاده بود با تعجب گفت: خانم معتمد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام داشتم مي رفتم......... مثل اينكه اشتباه اومدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، بفرماييد منتظرتون بودم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا فرياد كشيديد برو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معذرت ميخوام يه سوء تفاهم كوچيك بود، حالا خواهش ميكنم بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا جلو آمد و خواست بنشيند كه كيانوش گفت: نه اينجا نه، خواهش ميكنم بفرماييد توي اتاق اونطرفي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو داخل اتاق خصوصي كيانوش شدند، نيكا در حاليكه به گلها خيره شده بود، روي صندلي نشست وگفت: مثل اينكه من از بقيه زرنگتر بودم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ولي شما7،8 دقيقه تاخير داريد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حق با شماست مي دونيد بخاطر ترافيك ووضعيت خيابونهاست به هر حال منو.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ادامه نديد منكه اعتراضي تكردم فقط گفتم كه بدونيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب منتظرشون مي مونيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منتظر كساني كه قرار نيست بيان؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا؟ برنامه شون عوض شده......كاش به منم اطلاع مي داديد مزاحمتون نشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختيار داريد خانم شما ومزاحمت؟ اصلا بنا نبود بيان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با تعجب به كيانوش نگاه كرد و پاسخي نداد كيانوش از جا برخاست و روبروي نيكا قرار گرفت. چند لحظه اي مستقيما به چشمانش خيره شد ولي او با شرم سرش را بزير انداخت كيانوش آهسته گفت: مي دونستي خيلي بي معرفتي؟ باورم نمي شد آنقدر بي معرفت باشي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا نگاهي پر تعجب و گذار به او انداخت و پرسيد:من؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله شما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا ديگه از منم پنهون مي كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي رو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سر تو بلند كن تا بگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سرش را بلند كرد و حيرت زده پرسيد: شما چتون شده آقاي مهرنژاد؟ حالتون خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سالهاست كه به اندازه امروز حالم خوب نبوده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگر اينطوره ، يه كم بيشتر توضيح بديد تا منم منظورتون رو بفهمم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با حركت آهسته لبش نجوا كرد: كي از ايرج جدا شدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با حالتي عصبي سرش را پس كشيد وگفت: پس مي دوني؟ .. از كجا فهميدي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادرت شب عروسي گفته بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونستم نميتونه زبونشو نگه داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي هم كار خوبي كرده، تو چرا زودتر به من نگفتي دختر خوب؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه به شما ارتباطي داشت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله كه داشت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما امروز حسابي قاطي كرديد، البته ببخشيد كه اينطور رك صحبت ميكنم ولي واقعيته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشكالي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه حرفي براي گفتن نداريد، من مي خوام برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا كه شما به اين زودي نمي ريد، چون تازه يه ساعت ديگه ميخوام با هم بريم هوا خوري، يه عصرونه مفصل بخوريم، بعد شما رو مي رسونم خونه....... راستي امروز چند شنبه است؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چهارشنبه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه تا جمعه خيلي نمونده جمعه مي آيم خونه شما، جايي كه برنامه نداريد، اگه هم داريد لطفا بهم بزنيد، چون من آدم بي طاقتي هيتم تصور نكنم بتونم تا هفته ديگه صبركنم......... وقتي هم اومديم محض رضاي خدا زياد طولش نده زود كارو تموم كن باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه كاري رو آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آنقدر به من نگيد آقاي مهرنژاد، بابا من اسم دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب چرا عصباني مي شيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دوست ندارم همسر آينده ام باهام رسمي صحبت كنه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا احساس كرد اشتباه شنيده ، دوباره به كيانوش نگاه كرد، ولي او با لبخندي دلنشين و در كمال خونسردي سخنش را با تاكيد بر روي كلمه همسر تكرار كرد .نيكا آنچنان غافلگير شده بود كه زبانش بند آمده بود .با لكنت بسختي گفت: من منظورتون رو نمي فهمم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نيكا خوب گوش كن تو از اولم نبايد با پسر عمه ات ازدواج ميكردي، ببين عزيزم نمي خوام ازش بدگويي كنم نه ، ولي مهمترين مساله اين بود كه شما با هم هيچ نوع تفاهمي نداشتيد درسته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با سر تائيد كرد و كيانوش ادامه داد:خوب حالا انتخاب ناموفقي انجام شده بود كه تصحيح شد، انتخاب تو به همون اندازه اشتباه بود كه روزي انتخاب من .حالا اين درست نيست كه من و تو تا آخر عمر تاوان اشتباهات كوچيك رو پس بديم ، من نيكا........ من............ ميخواستم ، اّه بازم قاطي كردم....... يك جمله خيلي هم رك و پوست كنده ميخواستم پيشنهاد ازدواج با منو قبول كني....... يعني دارم خواستگاري ميكنم....... يه همچين حرفايي....... فعلا شما يه بله همينطوري بما بده، تا مهندس و بقيه روز جمعه رسما به خونتون بيان ............ اجازه مي دي مزاحمتون بشيم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا پاسخي نداد در حاليكه مي ديد كيانوش با آنكه بشدن منتظر پاسخ است سكوت كرده تا او براحتي فكر كند .نگاهي به چشمان طوسي رنگ كيانوش انداخت ، چقدر رنگ چشمان و حالت نگاهش را دوست داشت.خيلي وقتها به رنگ چشمان او فكر ميكرد و چقدر دلش براي سردي اين زيبايي مي سوخت ، هميشه دلش ميخواست درون چشمانش شور و حرارت را ببيند، آهسته گفت: امروز تو خاكستري چشمات شعله هاي زندگي رو ميشه ديد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه پاسخ رد بهم نديد تو خاكستر وجودم عشق رو هم مي بينيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم چي بگم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه دوست داري فكر كن، هرقدر كه ميخواي من عجله نمي كنم هر چند خيلي بي طاقت شدم فقط بگو ميتونم اميدوار باشم، حتي يك درصد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لبخند زد كيانوش ادامه داد: هرچند ميگن سكوت هميشه علامت رضايت نيست ولي دلم ميگه كه اين سكوت علامت رضايته.......... مي دوني شما بهتر از هركس ديگه اي منو ميشناسي، پدرت از وضع نابهنجار اعصاب من كاملا اطلاع داره. از اين بابت شما حق داريد در ترديد باشيد هر چي باشه من يه بيمار روانيم كه وضعيت نرمال نداره، ولي قول مي دم نهايت سعي ام رو بكنم تا شما رو خوشبخت كنم حالا اگه قول يه بيمار.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم بس كن كيانوش. من حتي يه لحظه هم به اين مساله فكر نكردن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس به چي فكر ميكني؟......آه فهميدم برگشتن نيلوفر، ميخواي بدني هنوزم دوستش دارم يا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، اين نه، فقط ميخوام بدونم اگه يه روزي نيلوفر برگرده چي ميشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچي، بهت قول مي دم.من نيلوفر رو خيلي وقته كنار گذاشتم ، تو كه خودت مي دوني ، من به اندازه كافي از دستش كشيدم، حالا ديگه از زندگيم بيرونش ميكنم، اونطوري كه تو ميخواي .نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت و او ادامه داد: خوب تمومه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سرش را با شرم زيباي دخترانه اي بزير انداخت .كيانوش آهسته زانو زد وگفت: به من اعتماد كن .[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و چهارم ( قسمت اخر ) :

قسمت بیست و چهارم ( قسمت اخر ) :

قسمت بیست و چهارم ( قسمت اخر ) : :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش مقابل پنجره نشسته بود، خورشيد خون رنگ غروب اشعه هايش را يصورت او مي پاشيد و چشمانش را نارنجي ميكرد نيكا خيره خيره به او نگاه ميكرد و از سكوتش رنج ميبرد.دلش ميخواست حرف بزند، از شنيدن حرفهاي او لذت ميبرد.اكنون كه فكر ميكرد مي ديد كه كيانوش همان است كه تصور ميكرد ، برخلاف ايرج كه هرگز آنچه او تصور ميكرد نبود اما كيانوش.........باز هم نگاهش كرد او بهترين مردي بود كه در تمام عمرش ديده بود، شايد مثل پدرش و گاهي حتي از او بهتر. اما نگاه پر اندوه وهراس او هميشه عذابش مي داد. نمي توانست سكوت سنگين و گنگ او را تحمل كند نزديكتر رفت وگفت:چرا آنقدر ساكتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش نگاهش را به او دوخت و گفت: داشتم فكر ميكردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به چي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به اينكه چرا شما داريد وقت رو بيخود تلف مي كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا عزيزم؟ مگه كارها مطابق ميل تو پيش نميره ، تو خواسته بودي كه ما هر چه زودتر عقد كنيم و رسما زن و شوهر بشيم كه شديم، حالا ديگه چي ناراحتت ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببين نيكا من ميخواستم خيلي با سرعت بساط عقد وعروسي رو راه بندازيم، اين عقد مختصر محضري منظور نظر من نبود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم ولي مادرم براي عروسي آمادگي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آمادگي يعني چي؟ كي از شما جهيزيه خواست، صد مرتبه گفتم من جهيزيه ام تكميله، نيازي نيست شما خودتون رو بزحمت بندازيد تازه هر چي هم كه كم داشتيم ميتونستيم بعد از عروسي تهيه كنيم اين وقت كشي لازم نيست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم،ولي آخه مردم چي؟ اونا چي ميگن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مردم هر چي كه دلشون ميخواد بگن اصلا به اونا چه ربطي داره كه بخوان چيزي بگن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي جلوي دهن مردم رو نميشه گرفت، قبول داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبول دارم، ولي برام هيچ اهميتي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسيار خوب.......... ولي ميخوام يه سوالي بكنم قول بده راستش رو بگي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قول مي دم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا دستان كيانوش را در دست خود گرفت . سرد ويخ زده بود آهسته گفت: بگو جون نيكا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميگم جون كيانوش .دلم نمياد به اين سادگي جون تو رو قسم بخورم، ولي قول مي دم راست بگم حالا بپرس.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا....... چرا انقدر عجله ميكني؟ چي ناراحتت ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شد دوتا سوال عروسكم ، ولي چون جواب درست وحسابي ندارم هر دو رو جواب مي دم، شايد به اندازه يكي بحساب بياد........ مي دوني نيكا خودمم نمي دونم چرا دلم ميخواد زودتر همه چيز تموم بشه، دلم دائم شور مي زنه، اضطراب عجيبي دارم، احساس ميكنم يه سايه سياه دنبالمه، سايه اي كه روي زندگيم افتاده و نمي ذاره خوشبخت باشم، حتي شبا نمي تونم راحت بخوابم ، دائم كابوس مي بينم ، ميترسم نيكا......... ميترسم كسي تو رو يعني خوشبختي و زندگيمو ازم بگيره، ميترسم يكبار ديگه عشقم رو از دست بدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش دستان نيكا را بشدت فشرد، او احساس درد مطبوع كرد و با لحني دلجويانه گفت: نترس عزيزم، هيچ اتفاقي نمي افته، هيچكس و هيچ چيز نميتونه ما رو از هم جدا كنه...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي در صحبتهاي نيكا را قطع كرد.كيانوش يكباره از جا جهيد رنگش بشدت پريده بود، حتي لبانش نيز سفيد شده بود، دستان لرزانش را به دسته صندلي فشرد وگفت: بيا تو [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمالي در را باز كرد و عصر بخير گفت: بعد اضافه كرد كيومرث آمده است. كيانوش نيز از او خواست تا كيومرث را به اتاق راهنمايي كند .چند لحظه بعد او وارد اتاق شد، اما حال كيانوش همچنان منقلب بود كيومرث احوالپرسي گرمي كرد كيانوش گفت:چرا لعيا رو نياوردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از خونه نيومدم بيرون بودم گفتم بيام ببينمت زنگ زدم شركت گفتند خونه اي اومدم اينجا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين روزها زودتر مي آم خونه، يه منشي فعال گرفتم كه خيلي كمكم ميكنه و كارام زودتر تموم ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد و كيومرث هم با خنده گفت: خوش بحالت تو خيلي خوش شانسي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله غير از اين نميتونه باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمالي با سيني قهوه و شيريني وارد شد و آنها را روي ميز چيد .سكوت كيومرث براي نيكا خيلي عجيب بود كمتر پيش مي آمد كه او اينطور آرام بنشيند كيانوش در حاليكه قهوه اش را هم ميزد گفت: بخودت فشار نياركيومرث، قهوه ات رو بخور و با خيال راحت حرفت رو بزن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيومرث و نيكا با تعجب به او نگاه كردند .كيومرث با اندوه گفت: مي دوني چي ميخوام بگم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ولي آنقدر مي دونم كه از خبري كه ميخواي بدي چندان راضي نيستي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا احساس كرد قلبش بشدت مي تپد، براي آنكه برخود مسلط شود دسته صندليش را در مشت فشرد .كيومرث جرعه اي از قهوه اش را نوشيد .نيكا از اين انتظار كشنده خسته شده بود. دلش ميخواست كنار كسانوش بنشيند و به او تكيه كند ، اما كيانوش رو به رويش بود و حتي نگاهش هم نميكرد و به قهوه داخل فنجانش كه هنوز به آن لب نزده بود خيره شده بود .كيومرث بالاخره زبان باز كرد و گفت: مي دوني كيانوش......... شهريار برگشته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و چهارم ( قسمت اخر ) :

قسمت بیست و چهارم ( قسمت اخر ) :

قسمت بیست و چهارم ( قسمت آخر ) ::gol:

[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش مقابل پنجره نشسته بود، خورشيد خون رنگ غروب اشعه هايش را يصورت او مي پاشيد و چشمانش را نارنجي ميكرد نيكا خيره خيره به او نگاه ميكرد و از سكوتش رنج ميبرد.دلش ميخواست حرف بزند، از شنيدن حرفهاي او لذت ميبرد.اكنون كه فكر ميكرد مي ديد كه كيانوش همان است كه تصور ميكرد ، برخلاف ايرج كه هرگز آنچه او تصور ميكرد نبود اما كيانوش.........باز هم نگاهش كرد او بهترين مردي بود كه در تمام عمرش ديده بود، شايد مثل پدرش و گاهي حتي از او بهتر. اما نگاه پر اندوه وهراس او هميشه عذابش مي داد. نمي توانست سكوت سنگين و گنگ او را تحمل كند نزديكتر رفت وگفت:چرا آنقدر ساكتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش نگاهش را به او دوخت و گفت: داشتم فكر ميكردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به چي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به اينكه چرا شما داريد وقت رو بيخود تلف مي كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا عزيزم؟ مگه كارها مطابق ميل تو پيش نميره ، تو خواسته بودي كه ما هر چه زودتر عقد كنيم و رسما زن و شوهر بشيم كه شديم، حالا ديگه چي ناراحتت ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببين نيكا من ميخواستم خيلي با سرعت بساط عقد وعروسي رو راه بندازيم، اين عقد مختصر محضري منظور نظر من نبود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم ولي مادرم براي عروسي آمادگي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آمادگي يعني چي؟ كي از شما جهيزيه خواست، صد مرتبه گفتم من جهيزيه ام تكميله، نيازي نيست شما خودتون رو بزحمت بندازيد تازه هر چي هم كه كم داشتيم ميتونستيم بعد از عروسي تهيه كنيم اين وقت كشي لازم نيست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم،ولي آخه مردم چي؟ اونا چي ميگن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مردم هر چي كه دلشون ميخواد بگن اصلا به اونا چه ربطي داره كه بخوان چيزي بگن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي جلوي دهن مردم رو نميشه گرفت، قبول داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبول دارم، ولي برام هيچ اهميتي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسيار خوب.......... ولي ميخوام يه سوالي بكنم قول بده راستش رو بگي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قول مي دم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا دستان كيانوش را در دست خود گرفت . سرد ويخ زده بود آهسته گفت: بگو جون نيكا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميگم جون كيانوش .دلم نمياد به اين سادگي جون تو رو قسم بخورم، ولي قول مي دم راست بگم حالا بپرس.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا....... چرا انقدر عجله ميكني؟ چي ناراحتت ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شد دوتا سوال عروسكم ، ولي چون جواب درست وحسابي ندارم هر دو رو جواب مي دم، شايد به اندازه يكي بحساب بياد........ مي دوني نيكا خودمم نمي دونم چرا دلم ميخواد زودتر همه چيز تموم بشه، دلم دائم شور مي زنه، اضطراب عجيبي دارم، احساس ميكنم يه سايه سياه دنبالمه، سايه اي كه روي زندگيم افتاده و نمي ذاره خوشبخت باشم، حتي شبا نمي تونم راحت بخوابم ، دائم كابوس مي بينم ، ميترسم نيكا......... ميترسم كسي تو رو يعني خوشبختي و زندگيمو ازم بگيره، ميترسم يكبار ديگه عشقم رو از دست بدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش دستان نيكا را بشدت فشرد، او احساس درد مطبوع كرد و با لحني دلجويانه گفت: نترس عزيزم، هيچ اتفاقي نمي افته، هيچكس و هيچ چيز نميتونه ما رو از هم جدا كنه...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي در صحبتهاي نيكا را قطع كرد.كيانوش يكباره از جا جهيد رنگش بشدت پريده بود، حتي لبانش نيز سفيد شده بود، دستان لرزانش را به دسته صندلي فشرد وگفت: بيا تو [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمالي در را باز كرد و عصر بخير گفت: بعد اضافه كرد كيومرث آمده است. كيانوش نيز از او خواست تا كيومرث را به اتاق راهنمايي كند .چند لحظه بعد او وارد اتاق شد، اما حال كيانوش همچنان منقلب بود كيومرث احوالپرسي گرمي كرد كيانوش گفت:چرا لعيا رو نياوردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از خونه نيومدم بيرون بودم گفتم بيام ببينمت زنگ زدم شركت گفتند خونه اي اومدم اينجا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين روزها زودتر مي آم خونه، يه منشي فعال گرفتم كه خيلي كمكم ميكنه و كارام زودتر تموم ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد و كيومرث هم با خنده گفت: خوش بحالت تو خيلي خوش شانسي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله غير از اين نميتونه باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمالي با سيني قهوه و شيريني وارد شد و آنها را روي ميز چيد .سكوت كيومرث براي نيكا خيلي عجيب بود كمتر پيش مي آمد كه او اينطور آرام بنشيند كيانوش در حاليكه قهوه اش را هم ميزد گفت: بخودت فشار نياركيومرث، قهوه ات رو بخور و با خيال راحت حرفت رو بزن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيومرث و نيكا با تعجب به او نگاه كردند .كيومرث با اندوه گفت: مي دوني چي ميخوام بگم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ولي آنقدر مي دونم كه از خبري كه ميخواي بدي چندان راضي نيستي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا احساس كرد قلبش بشدت مي تپد، براي آنكه برخود مسلط شود دسته صندليش را در مشت فشرد .كيومرث جرعه اي از قهوه اش را نوشيد .نيكا از اين انتظار كشنده خسته شده بود. دلش ميخواست كنار كسانوش بنشيند و به او تكيه كند ، اما كيانوش رو به رويش بود و حتي نگاهش هم نميكرد و به قهوه داخل فنجانش كه هنوز به آن لب نزده بود خيره شده بود .كيومرث بالاخره زبان باز كرد و گفت: مي دوني كيانوش......... شهريار برگشته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلب نيكا در سينه فرو ريخت و با سرعت به چهره كيانوش نگريست، اما او همچنان سر درگم نشسته بود، نيكا احساس بغض ميكرد، چيزي راه نفسش را بسته بود.كيانوش لحظه اي سكوت كرد و بعد با صدايي خفه پرسيد: تنها؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيومرث پاسخي نداد كيانوش با حالتي عصبي دوباره سوال كرد: نيلوفرم باهاش اومده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم، ديروز اومد پيش من گفت كه خيلي دلش ميخواد تو رو ببينه، ولي نتونسته بياد، از نيلوفر پرسيدم جواب درست وحسابي نداد، فقط گفت مادرش تو يه تصادف مرده ، كيانوش ، شهريار خيلي پير شده بود، تمام موهاش ريخته بود، اصلا نشناختمش.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]با سكوت كيومرث ، كيانوش از جا برخاست و مقابل پنجره ايستاد، نيكا به كيومرث نگاه كرد. دلش ميخواست سرش فرياد بكشد كه چرا حالا؟ چرا حالا بايد اين خبر رو بدي چرا اومدي همه چيز رو خراب كني.اما دهانش باز نشد، كيومرث معناي نگاه ملامت بارش را دانست ، سرش را پيش آورد و آهسته گفت: مي دونم از دست من ناراحتيد، ولي باور كنيد اينطوري بهتره، بذار هر اتفاقي كه ميخواد بيفته، همين حالا بيفته، قبل از اينكه مشكلي در زندگي شما پيش بياره كيانوش بايد از وجود نيلوفر خبر داشته باشه وگرنه اين موضوع هميشه براي زندگي شما يه خطر محسوب ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا چشمان پر از اشكش را به ميز دوخت و با سر تائيد كرد شايد حق با كيومرث بود ، نيكا هرچه زودتر نقشش را در زندگي كيانوش مي يافت بهتر بود.دلش ميخواست خودش باشد، دوست نداشت كيانوش او را نيلوفر ببيند، بياد او صحبت كند، وحتي بياد او با نيكا ازدواج كند و او در اين ميان عروسكي باشد كه نقش زيبارويي خواستني را براي كيانوش بازي ميكند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همين لحظه كيانوش برگشت، نيكا به چهره كيانوش نگاه كرد كه همچنان در هاله اي از ابهام ، گنگ و يخ زده بنظر مي رسيد.آهسته لبانش تكان خورد، حركات دستهايش عصبي ، ولي صدايش بسيار آرام بود: كيومرث لطفا نيكا رو بمنزل برسون، من ميرم كمي استراحت كنم. گويا خشك شده بود عضلاتش هيچ تكاني نميخورد، تنها پاهايش بود كه تا استوار بدن خسته اش را بخارج از اتاق مي كشيد. با خروج او نيكا هم از پشت ميز بلند شد وكيومرث را مجبوربه برخاستن كرد. در سكوت بطرف در حركت كرد و با خود انديشيد از هرچه مي ترسيد بالاخره سرش آمد اين بار ديگر چه جوابي مي داد. براي دومين بار شكست در ازدواج نه ديگر هرگز ازدواج نخواهم كرد. نمي دانست آخرين كلمات را تصور كرده يا با صداي بلند بر زبان رانده ولي آرزو ميكرد چيزي نگفته باشد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در سكوت سنگين اتاق روي تخت دراز كشيده بود و به صداي گنجشكان كه در لا به لاي شاخه هاي درختان اين سو وآن سو مي پريدند گوش ميكرد، افكارش در هم ريخته ومتزلزل بود.از همه چيز سخت تر تظاهرش بود، او مجبور بود در سكوت تحمل كند ، چون نمي خواست مادر و پدرش چيزي بدانند.سه روز بود كه كيانوش را نديده از طرف ديگر نگرانش بد مي ترسيد اتفاقي برايش افتاده باشد.وقتي به علاقه اش به او فكر ميكرد، فقط به اين نتيجه مي رسيد كه ميخواهد او سلامت وخوشبخت زندگي كند، چه با او و چه با نيلوفر و يا هركس ديگر، ولي تصور جدايي از او برايش دشوار بود.اشكهاي گرم چشمانش را سوزاند و قطره قطره بر روي بالشش چكيد و در آن فرو رفت. صداي در مجبورش كرد از جا برخيزد اول جلوي آينه ايستاد و چشمان مرطوبش را خوب پاك كرد.افسانه كه پشت در بي حوصله شده بود گفت: خواب نيكا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مادر، بيا تو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادرش وارد شد با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چكار ميكردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچي داشتم دستي به سرو صورتم مي كشيدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رنگت پريده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر نكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تازه سه روز نديديش.اونم كه بقول خودت 10 مرتبه اون زنگ زده، صد مرتبه تو. بابا بذار اين پسره بكار و زندگيش برسه، صبركن مهموناي خارجيش برن.مطمئن باش اول از همه مياد سراغ تو [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به زحمت لبخند زد و پاسخي ندادمادرش ادامه داد: زود آماده شو، بريم بيرون، بايد يه سري خرت وپرت ديگه برات بخرم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان تو رو خدا ولمون كن حوصله داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني چي؟ نه خيلي اون نامزدت با طاقته، كارو به تاخير مي اندازي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي مامان من نمي تونم بيام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ بايد بياي من كه تنها نميتونم برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه.................[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه چي؟ نكنه كيانوش ميخواد بياد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا پاسخي نداد ومادرش گفت: وا از كي آنقدر خجالتي شدي؟ خوب از اول بگو.........جايي مي ريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا دستپاچه پاسخ داد: آره ميخوايم چند جا بريم اسباب عقد ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسلامتي ...خوب پس منم مي مونم وقتي شما رفتيد با پدرت مي رم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه شما بردي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب نيست كيانوش بياد ما نباشيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونكه نمياد تازه ممكنه دير برسه، بايد تاجراي خارج برن اونوقت بياد، نمي دونم ساعت چند مي آد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه عيبي نداره، نهايتا مي مونه فردا با هم مي ريم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا آهي از سر نا اميدي كشيد و چون ديد اصرار فايده اي ندارد سكوت كرد، مادرش در حين خروج لبخندي پر شيطنت زد و گفت: گفتم نشستي جلوي آينه بي حكمت نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا تظاهر به خنده كرد و مادر در را بست ، او سرش را در ميان دستهايش گرفت مقابل ميز آرايش نشست و زير لب ناليد: خداي من! حالا چگار كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر باز صدا كرد : نيكا بيا ديگه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا چشمانش را باز كرد سرش را از روي دستش برداشت وگفت:بله؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دختر مگه نمي شنوي؟ بدو مادر، كيانوش بيچاره علف زير پاش سبز شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا متعجب و هيجان زده پرسيد: كي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باباي من! دختر كيانوش ديگه، چند بار بايد صدات كنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با خود زمزمه كرد :كي اومد؟ چرا من صداي ماشينش رو نشنيدم ، شايد خوابم برده بود......... ولي من كه حاضر نيستم حالا چكار كنم؟اصلا براي چي اومده، شايد اومده تا آخرين حرفاش رو بزنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با اين افكار با سرعت لباس پوشيد و تا دم در دويد مادر و پدرش را گه جلوي در ديد سعي كرد بر خود مسلط شود، چند لحظه اي صبر كرد و بعد پيش رفتو به چهره كيانوش خيره شده وسلام كرد.كيانوش با روي گشاده پاسخ داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]نيكادلش ميخواست هر چه زودتر با او تنها شود، براي همين هم بسرعت با پدر ومادرش خداحافظي كرد و همراه كيانوش به راه افتاد.كيانوش در را باز كرد، او سوار شد.بعد روي گرداند يكبار ديگر براي دكتر و همسرش دست تكان داد و خداحافظي كرد كيانوش حركت كرد، قلب نيكا كم مانده بود سينه اش را سوراخ كند اما با اينحال سكوت كرده بود .دلش ميخواست او شروع كند كيانوش دستش را عقب برد و از روي صندلي عقب دسته گلسرخي را برداشت و بدست نيكا داد وگفت: براي گل هميشه بهار زندگيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با اخم گل را گرفت كيانوش گفت: چيه خانم بي معرفت قهر كردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اخمات رو باز كن تا باورم بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا پاسخي نداد وكيانوش دوباره پرسيد: چيه از دستم عصباني هستي؟ خوب منم از دست تو عصباني هستم، ولي اخم نمي كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا فرياد زد: از دست من عصباني هستي چرا؟ مگه من چه كارت كردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با خونسردي و بدون توجه به فرياد نيكا پاسخ داد: ببينم عروس خانوم اگر تا يه هفته ديگه هم از ما خبري نمي شد نبايد حالي ازمون بپرسي؟ نگفتي ببينم اين پسره مرده، زنده اس.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا آهسته پاسخ داد: تو منو از خونه ات بيرون كردي بازم انتظار داري سراغت رو بگيرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من؟ من غلط كردم، اصلا مگه اونجا خونه منه كه بخوام تو رو بيرون كنم، يادت رفته خودت صاحبخونه اي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين سه روز كجا بودي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توب تختخواب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تمام سه روز؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از سر درد، بدون پرستار از صبح تا شب، از شب تا صبح ناله زديم و هي اسم قشنگ سركار خانم رو تو خواب و بيداري برديم، بلكه پيدات بشه ولي نشد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا در حاليكه با رمان گلها بازي ميكرد، سرش را بزير انداخت، چشمانش مرطوب و بغضي آشكار در صدايش بود :ببين كيانوش من.......... من اصلا ناراحت نمي شم، براي من فقط خوشبختي و رضايت تو مهمه مي دوني من..........من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. كنار جاده پارك كرد، چانه نيكا را در دست گرفت سرش را بالا آورد و در حاليكه به اشكهايش خيره شده بود گفت: منظورت رو نمي فهمم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه.......اگه منو نميخواي..........اگه پشيمون شدي هيچ اشكالي نداره من خيلي راحت پامو از زندگيت بيرون ميكشم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش چانه نيكا را فشرد ، شعله هاي خشم در چشمانش زبانه كشيد و در همان حال گفت : خوب گوش كن نيكا خانم، تو زن من هستي زن شرعي و رسمي. اگه بخواي شايد با همين دستام خفه ات كنم، ولي طلاقت نمي دم تو محكومي كه عمرت رو با من سر كني ، چون ميخوامت، چون دوستت دارم وحاضر نيستم تو رو از دست بدم ، مي فهمي ، تو مال مني، سهم مني، عشق مني، و بايد بموني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش سكوت كرد و دستش را عقب كشيد نيكا در ميان گلها يكي را كه از بقيه زيباتر بود جدا كرد و بدست كيانوش داد.اولبخندزدوگل رابوييد .نيكا سرش را بر شانه كيانوش گذاشت و گفت: حالا كجا مي ريم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خونه خودمون عزيزم بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بريم، هرجا كه تو دوست داري بريم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي بخانه رسيدند با آنكه كلمات شيرين و زيباي كيانوش راه هر ترديدي را بر دل نيكا بسته بود، او هنوز مضطرب بود بعد از صرف عصرانه كيانوش چند لحظه اي نيكا را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت . بعد پايين آمد و از نيكا خواست كه همراه او به طبقه بالا برود .نيكا احساس كرد گامهايش سست ميشوند و ناي بالا رفتن از پله ها را ندارد وقتي به طبقه دوم رسيدند كيانوش در مخفي تالار مرمر را گشود و از نيكا خواست كه داخل شود خودش نيز پشت سر او قرار گرفت .نيكا با گامهاي سست و شمرده پيش رفت در مقابل چشمان حيرت زده او كسي كنار حوض كوچك مرمر نشسته بود و آب بازي ميكرد نيكا صورتش را نمي ديد ولي موهاي نرم و خوشرنگش را كه تا زير كمرش مي رسيد، بخوبي مي ديد .آهسته آهسته جلو رفت صداي پاتوجه دختر مو بلند را بخود جلب كرد ، چند لحظه اي دست از آب بازي كشيد، ولي بي آنكه بجانب صدا برگردد دوباره مشغول شد. نيكا بازهم جلوتر رفت دختر را دور زد و روبه رويش ايستاد او آهسته سر بلند كرد نيكا از آنچه مي ديد خشكش زده او نيلوفر بود ولي چرا به اين شكل؟ نيمي از صورتش متورم وكبود بود، طوريكه چشمش به زحمت باز مي شد .كنار لبش زخمي به چشم ميخورد كه خون روي آن لخته شده بود. آشفته وژوليده بود و بشدت رنگ پريده و خسته بنظر مي رسد .او هم چند لحظه اي به نيكا نگاه كرد و سپس لبخند زد.دندانهاي شكسته جلوي دهانش چهره اش را هولناكتر نشان مي داد.نيكا ديگر نتوانست تحمل كند بطرف كيانوش دويد و روبه رويش ايستاد و گفت: اون اينجا چكار ميكنه؟ تو چه بلايي سرش آوردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با خونسردي لبخندي زد وگفت: اون فقط داره تاوان كارهاش رو پس مي ده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا برآشفت ، سيلي محكمي بصورت كيانوش نواخت و فرياد زد : تو يه حيووني كيانوش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش بي هيچ عكس العملي دستش را روي گونه اش گذاشت نيكا به گريه افتاد و بيرون دويد و كيانوش هم دنبالش دويد وگفت: كجا نيكا؟ صبركن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه نميخوام ببينمت تنهام بذار...........بذار برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبركن نيكا بذار توضيح بدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لازم نيست، هرچي لازم بود فهميدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش ايستاد و نيكا را كه گريه كنان مي رفت نگاه كرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]**********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تمام روز گذشته را بي آنكه به كسي توضيح بدهد گريه كرده بود دكتر صبورانه به اين سكوت پر درد مي نگريست اما افسانه بي طاقت وخستهپيوسته بر بخت بد خود و دخترش لعنت ميفرستاد چندين مرتبه بر آن شده بود تا مساله را از كيانوش پي جويي نمايد، ولي دكتر بشدت مخالفت كرده بود واز او خواسته بود تا اجازه دهد نيكا خود به حرف آيد روز بعد نزديك غروب زنگ در خانه به صدا در آمد و دكتر ، جمالي را ديد كه براي نيكا پيامي از طرف كيانوش آورده نيكا نامه را گرفت و بسرعت به اتاقش رفت و آنرا گشود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكاي خوب من سلام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اميدوارم كه حالت خوب باشه ، صبركن نامه رو دور ننداز مي دونم داري ميگي چرا خودت جرئت نكردي نامه رو بياري و جمالي رو فرستادي الان توضيح مي دم ، مي دوني راستش ترسيدم مثل اون روز فرصت حرف زدن بهم ندي يا حتي نخواي منو ببيني براي همين هم اينكار رو كردم .مي دونم كه از دست من ناراحتي ، مي دونم پيش خودت تصور كردي من نيلوفر رو توي خونه ام حبس كردم تا اونو بابت زجرهايي كه كشيدم شكنجه كنم ولي نه اصلا اينطور نيست تو درباره من چطور فكر ميكني؟ شايد تصور كردي من انشان نيستم يا حس انتقام گيري آنچنان ديوونه ام كرده كه با وحشيگري دختر بي پناهي رو به اون روز بيندازم ، ولي عزيزم اشتباه ميكني الان همه چيز رو برات ميگم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]اون روز بعد از رفتن تو شهريار با من تماس گرفت و گفت : كه با نيلوفر برگشته گفت كه ميخواد نيلوفر رو تو يه كلينيك روانپزشكي بستري كنه و براي اينكار به كمك من احتياج داره، چون‌آه در بساط نداره و بعد از افتضاحي كه با نيلوفر پيش آورده ديگه حتي روي مراجعه به خانواده و دوستانش رو هم نداره از من كمك خواست تا او و نيلوفر رو ببخشم و به ديدنشون برم منم همين كارو كردم اونا رو در يه مسافرخونه كثيف وارزان قيمت پيدا كردم وضعيت نيلوفر رو كه خودت ديدي باوركن وقتي تو اون حالت ديدمش نه احساس رضايت بلكه احساس اندوه و ترحم كردم و بي اختيار تصميم گرفتم بهش كمك كنم چون فهميدم كه شهريار قصد داره اين مريض وبال گردنش رو بنوعي از خود سرباز كنه وخودش برگرده، چرا كه مسلما جايي براي اونا توي ايران وجود نداره . بعد نيلوفر رو بخونه آوردم وبراش پرستار گرفتم و بردمش دكتر، اون حتي منو هم نمي شناسه ، مي دوني شهريار و نيلوفر و مادر دائم الخمرش تويكي از شهرهاي اروپايي تصادف كردن، مادرش همون لحظه بر اثر ضربه مغزي مرده ونيلوفر هم بر اثر ضربه اي كه بر سرش وارد شده دچار اختلال حواس شده بهر حال هر چه هست نيلوفر الان دختري بي پناه و بيماره كه محتاج كمك من وتوئه اين كه ميگم تو تعجب نكن چون همه چيز به ميل و رضايت تو بستگي داره. من با تمام رنجهايي كه ازدست اين دختر كشيدم حاضرم با كمال ميل بهش كمك كنم هرچند دكتر معتقده اون زياد زنده نمي مونه، ولي من دلم ميخواد در اين مدت خوب وراحت زندگي كنه اما باز همه چيز بستگي به خواست تو داره، بدون رضايت تو هيچكاري نمي كنم اگه تو بخواي اونو به يه كلينيك مي سپارم و هرگز سراغش رو نميگيرم تا در گمنامي و غربت بمره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكاي عزيزم گوش كن ميخوام باور كني كه من به نيلوفر كمك ميكنم، اما نه به اين خاطر كه روزي عشق وزندگي تنها محبوبم بوده و روزي بنا بود عروس روياهام بشه، بلكه فقط وفقط به اين دليل كه يه انسانه و درمونده به همون علتي كه روزي به پدرش كمك كردم حالا همه چيز به دست توست فاتح زندگي پردردسر من. به جمالي گفتم يه ساعت بعد از رسوندن نامه براي گرفتن جواب برگرده اگه خواستي فقط يه كلمه آره يا نه، فقط همين اگر هم فكر ميكني براي فكر كردن روي اين موضوع به زمان بيشتري احتياج داري اصلا مانعي نداره به جمالي بگو كي بياد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من هيچ توصيه اي نمي كنم ، تو كاملا آزادي..............اما نه يه توصيه داره، دفعه ديگه تو گوش كسي نزن، آخه دستاي ظريف و قشنگ تو براي اينكارها ي سنگين آفريده نشده دستاي نازت درد ميگيره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خداحافظ محبوب من، كيانوش چشم انتظار تو [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا احساس كرد حرارت اشك چشمانش را به سوزش وا ميدارد روح بزرگ ودل پاك اين جوان او را هم شديدا تحت تاثير قرار داده بود.از جا برخاست ، كاغذ و قلمي آماده كرد و مهياي نوشتن شد ، اما نمي دانست چگونه آغاز كند ؟ چطور بنويسد كه هم كار او را تمجيد كرده باشد و هم رضايت خود را اعلام نمايد چند لحظه اي فكر كرد، بعد از جا برخاست كاغذ را مچاله كرد و در سطل زباله انداخت لباس پوشيد وپايين رفت مادرش با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چه عجب پايين اومدي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر چاي حاضره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره بشين تا برات بيارم.......... جايي ميخواي بري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره الان آقاي جمالي مياد دنبالم ، راستي ممكنه شام نيام ، منتظرم نباشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا پشت ميز آشپزخانه نشست ومادر در حاليكه چاي را روي ميز مي گذاشت گفت: بفرماييد اينم چاي...... قهر وناز تموم شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دوني مادر من هنوز هم كيانوش رو نمي شناسم اون بهترين انسان روي زمينه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر با تعجب به نيكا نگاه كرد صداي زنگ كه برخاست او با شتاب استكان چاي نيمه كاره را روي ميز گذاشت و در حاليكه بطرف حياط مي دويد گفت: بعدا براتون همه چيز رو ميگم ، فعلا خدانگهدار .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمالي با آنكه از ديدن نيكا تعجب كرده بود، چيزي نپرسيد و در سكوت او را به خانه كيانوش رساند بمحض ورود به حياط نيكا كه براي ديدن كيانوش بي تاب شده بود با سرعت پياده شد و به داخل ساختمان دويد اول به اتاق خواب سرك كشيد و چون آنجا را خالي ديد بطرف اتاق كار كيانوش رفت، از لاي در نور قرمز كمرنگي بيرون مي تابيد ، اتاق نيمه تاريك بود و صداي آرام موزيك بگوش مي رسيد در تاريك و روشن اتاق كيانوش را ديد كه پشت ميز كارش نشسته ، سرش را در ميان هر دو دست مخفي كرده بود و نور سرخ رنگ سيگار در جا سيگاري كنارش جلب توجه ميكرد آهسته داخل شد و بطرف او رفت ، ولي او آنچنان در خود غرق بود كه صداي پاي نيكا را نشنيد نزديك ونزديكتر رفت. وقتي كاملا پشت سرش ايستاد دستهايش را برشانه هاي او گذاشت ، صورتش را پايين برد و آهسته گفت: سلام.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با تعجب رو گرداند . چشمانش كه از فرط تعجب گرد شده بود در نور سرخ رنگ اتاق برق ميزد لبانش بسختي تكان خورد و گفت: تو هستي نيكا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، منتظرم نبودي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من هميشه منتظر تو هستم....... نامه ام رو خوندي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هنوز از دستم عصباني هستي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه برعكس اومدم عذر خواهي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نيازي به اينكار نيست عزيزم فقط نظرت رو بگو .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه كه براي گرفتن جواب خيلي عجله داري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه اگه حالا نميخواي جواب بدي هيچ اشكالي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ميگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش سكوت كرد و نيكا ديد كه چشمانش پر اضطراب وهراسان است بعد به آرامي زمزمه كرد: هركاري كه مي دوني درسته ، انجام بده كيانوش ، من هيچ مخالفتي ندارم نيلوفرميتونه اينجا بمونه حتي اگر چندين سال هم طول بكشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش خنديد و دستهايش را بالا آورد و بر شانه خود روي دستهاي نيكا گذاشت و گفت: مي دونستم ........ مطمئن بودم كه دل شيشه اي و نازكتر از گل تو بجز اين چيزي نميگه ، ازت متشكرم نيكاي من، ولي........ ولي من فكر ميكنم حق نداشتم چيزي رو از تو بخوام ، ظاهرا نگه داشتن يه بيمار رواني توي خونه كار آسوني نيست امروز سه ساعت تموم نعره كشيد اگه تو بودي حتما ناراحت ميشدي و من طاقت ديدن ناراحتي تو رو ندارم دائما خودش رو به در و ديوار ميكوبه و هرچي دستش مي آد به حياط پرت ميكنه و شيشه ها رو ميشكنه تحمل كردنش خيلي مشكله ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس ميخواي چكار كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودمم نمي دونم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببين كيانوش فعلا بذار اينجا باشه، شايد تونستيم از پدر براي درمونش كمك بگيريم يا لااقل آرومش كنيم من تحمل ميكنم چون دوست دارم تو اون كاري رو بكني كه دلت به انجامش راضيه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش آهسته گفت: تو خيلي خوبي ، خيلي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]******************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باران بشدت ميباريد و باآنكه برف پاك كن ماشين پيوسته در حال حركت بود حتي لحظه اي شيشه از باران پاك نمي شد غروبي بهاري ولي به دلتنگش پائيز بود. باد بشدت مي وزيد و درختان را بحركت وا مي داشت صداي رعد و برق در شهر مي پيچيد و هراسي در دل ايجاد ميكرد . نيكا بي صدا در كنار كيانوش نشسته بود چهره كيانوش آنچنان درهم ومضطرب بنظر مي آمد كه نيكا را دچار دلهره ميكرد، دلش ميخواست بخندد و از خريد كارتهاي دعوت عروسيشان صحبت كند ولي كيانوش به هيچ عنوان خوشحال بنظر نمي رسيد نيكا ميخواست سكوت را بشكند و در وجود سرد و يخ زده كيانوش شور و اشتياقي بر انگيزد اما نگاه پر اندوه او اجازه هيچكاري را نمي داد بالاخره بزحمت سكوت را شكست وگفت: ابتكارت خيلي جالب بود نوشتن متن كارتها روي آينه ........... خيلي با سليقه اي كيانوش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با بي حوصلگي پاسخ داد: ابتكار من نبود ، انتخابم بود حالا ازشون راضي هستي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خيلي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش باز هم در آن سكوت گنگ فرو رفت و نيكا را نيز وادار به سكوت كرد چند لحظه اي به همين حال گذشت نيكا كه از سكوت كلافه شده بود بالاخره معترض وعصبي گفت: تو چت شده كيانوش؟ ناسلامتي پس فردا عروسي ماست رفتيم كارت دعوتهامون رو گرفتيم ، ولي تو انگار به مجلس ختم مي ري ، همچين اخم كردي كه آدم ميترسه نگاهت كنه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش به زحمت لبخند زد نيكا احساس كرد لبخندش حتي بمراتب دردناكتر از سكوتش است بالاخره لب باز كرد و پاسخ داد: معذرت ميخوام نيكا خودمم نمي دونم چم شده ، ولي دلم شور ميزنه ، يه اضطراب عجيب تو دلم افتاده شايد علتش اينه كه چشمش ترسيده حالا كه مي بينم با خوشبختي فقط يك قدم فاصله دارم دلم شور ميزنه كه نكنه همه چيز خراب بشه ........ بازم اين قدم آخر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با ترديد به او نگاه كرد و گفت: فقط همين؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله همين[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطور؟ تو چيز ديگه اي فكر ميكني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره بنظرم رسيد تو چيزي رو از من پنهون ميكني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه اينطور نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش چند لحظه اي مكث كرد و سپس با ترديد گفت: نيكا ، ميتونم خواهشي بكنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشكالي نداره اول سري به خونه بزنيم ، اونوقت بريم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الان؟ ما نصف بيشتر راه رو اومديم بايد دوباره برگرديم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشكالي نداره ، زود مي ريم و برميگرديم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با نارضايتي سرش را بعلامت موافقت تكان داد. كيانوش به همين موافقت ضمني بسنده كرد و با سرعت دور زد . او كه تاكنون بي حال و خسته رانندگي ميكرد اكنون چنان با سرعتي پيش مي راند كه نيكا احساس ترس كرد، اما ترس برايش مهم نبود فكر اينكه كيانوش به او دروغ گفته باشد ، چون خوره به جانش افتاده لبود، كيانوش نگران نيلوفر بود.اگر غير از اين بود چرا به خانه باز مي گشت مسلما بخاطر نيلوفر بود با اين فكر احساس گنگي از تنفر وحسادت وجودش را پر كرد .به كيانوش پشت كرد و دستش را ستون چانه اش كرد و به در تكيه داد و به خيابان خيره شد .كيانوش نيم نگاهي به كرد و متوجه ناراحتيش شد ولي هرچه كرد نتوانست كلمات تسلي بخشي بيابد او اصلا نمي توانست حرف بزند، فقط ميخواست زودتر بخانه برسد و از اين دلشوره خلاصي يابد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي به داخل خيابان پيچيدند از همان فاصله درهاي گشوده باغ را ديدند كيانوش دست نيكا را در دست گرفت و بشدت فشرد نيكا احساس كرد تكه اي يخ روي دستانش قرار گرفته است نگاه پر ترحمش را به چهره رنگپريده كيانوش دوخت از ميان لبهاي بيرنگ شده او به زحمت اين كلمات را شنيد: حتما اتفاقي افتاده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ماشين كه وارد حياط شد .نيكا دو ماشين سياه رنگ آژيردار و يك آمبولانش را مقابل در ورودي ديد. كيانوش احساس كرد گلويش از خشكي به سوزش افتاد نزديك ماشين ها توقف كرد و بسرعت از ماشين خارج شد و نيكانيز به دنبالش دويد چشمش به پرستار نيلوفر افتاد كه در كنار پله ها مي گريست از لا به لاي جمعيتي كه در حياط جمع شده بودند جسته وگريخته شنيد: مي گن از بالا افتاده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون خانم كه اونجاست پرستارشه مي گفت خودش رو پرت كرده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مريض بوده، اختلال حواس داشته[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا مرده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره بابا من ديدمش كله اش رو سنگها خورده و تركيده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با ناباوري جلو رفت، يك نفر بايد به او مي گفت چه شده؟ ولي در همان حال بياد كيانوش افتاد، به او نگاه كرد، همچنان سرجايش ايستاده بود ومي لرزيد .صورتش چنان بي رنگ شده بود كه گويي تمام خون رگهايش را كشيده بودند. نيكا تصور كرد او در حال احتضار است، چهره اش به جسدي شبيه بود كه به نقطه اي خيره باشد .هنوز اولين گام را بسوي كيانوش برنداشته بود كه ديد دو نفر برانكاري را از پشت ساختمان مي آورند . به روي برانكار ملحفه اي سفيد بود، زير ملحفه برآمدگي به چشم ميخورد و در قسمت بالاي آن ملحفه سرخرنگ شده بود . نيكا احساس تهوع كرد با ترس و دلهره پيش رفت و كنار برانكار ايستاد دستي روكش سفيد را كنار زد، در مقابل چشمان متحير او چهره نيلوفر عيان گرديد . صورتش را خون پوشانده بود استخوانهاي جمجمه اش شكافي بزرگ برداشته بود ، از بيني خوش تراشش هيچ نمانده بود، چشمانش كاملا از حدقه بيرون زده بود ولي لبانش........ گويا ميخنديد. به دستي كه روكش را كنار زده بود نگاه كرد. دست كيانوش بود.او كنار برانكار ايستاده بود ، ولي كم كم توانش را از دست داد و بشدت بر روي زانو افتاد، دست نيلوفر را در دست گرفت، سرش را به جسد بي صدا او تكيه داد و با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، نيكا شانه هايش را مي ديد كه بشدت تكان ميخورد و صداي پر سوزش را كه دل سنگ را به درد مي آورد مي شنيد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باران بشدت ميباريد و بر سر و روي كيانوش تازيانه ميزد، كم كم قطرات باران ملحفه را خيس خيس كرد و خون روي چهره نيلوفر را بحركت وا مي داشت و آن لبخند وحشتناك و پر تمسخر لحظه به لحظه آشكارتر مي شد . نيكا بي اختيار عقب عقب رفت ، براي آخرين نگاهي به حياط كرد همه چيز در ماتم فرو رفته بود صداي گريه كيانوش را مي شنيد كه چون طفلي مادر از دست داده ضجه ميزد . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بطرف در باغ دويد و بسرعت خارج شد وارد خيابان شد و سراسيمه شروع به دويدن كرد . نيلوفر همچنان مي خنديد، كيانوش عاجزانه مي گريست ، نيكا هراسان مي دويد و باران همچنان می بارید.[/FONT]
 

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ملیساجان
کارت خیلی عالی بود
راستی گلم این رمان الهه نازم تموم کن که دیگه دلمون آروم بگیره هر چند برات زحمته
ولی دیگه ما عادت کردیم به رمانای قشنگت
قشنگ درست مثل خودت
وملوس درست مثل آواتارت
خسته نباشی خانومم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ملیساجان
کارت خیلی عالی بود
راستی گلم این رمان الهه نازم تموم کن که دیگه دلمون آروم بگیره هر چند برات زحمته
ولی دیگه ما عادت کردیم به رمانای قشنگت
قشنگ درست مثل خودت
وملوس درست مثل آواتارت
خسته نباشی خانومم


سلام شبنم جان
مرسی دوست گلم از اینکه به من لطف دارید . :gol:
چشم عزیزم . :gol:
 

AsreJavan

عضو جدید
سلام خوبی ملیسا
با اینکه می دونم از دست من دلخوری ولی نمیشه تشکر نکرد

دستت درد نکنه

دارم به ترتیب داستان ها رو می خونم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوستان لطفا از اسپم كردن لابلاي داستانها بپرهيزيد.

انتقاد پيشنهاد و يا تشكرات رو به پروفايل دوستان مختص نماييد

متشكرم

__________________
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خوبی ملیسا جان
عزیزم دستت درد نکنه من تا نصفه خوندمش خیلی قشنگه
عزیزم لطفا بامدادخمار هم ادامه بده
مرسی گلم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا