آمده بود که آباد کند........همه چیز بکر بود و دست نخورده..... مانند جنگلی وحشی
اولین انسان بود...... قدم به سرزمین میگذاشت......میخواست آباد کند..........
باید ویران میشد همه این نابسامانی ها ........ تا که آباد شد.....
خسته شد؟.... یا که سرزمینی جدید یافت؟ !!
کلبه ای متروکه ماند....... قبل از آنکه اجاقی روشن شود ک گرما دهد......
آمده بود عشق بکارد........ اما آنچه که درو می شود این روزها :
(ع) نقطه گرفت بزرگ شد به اندازه (غم) ......(ش) نقطه هایش همه رفت و (س) شد به اندازه (سکوت) که تمام سرزمین را گرفت ....(ق) .....هم مانند (قافیه) های زندگی همه راباخت !
دود و بوی خاکستر........ فریاد می کشد و از گلو خود را آذاد میکنم............و صدای یک (آه)
امضاء : سرزمینی به اندازه قلب