توسهم منی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
رمان توسهم منی
نویسنده : ماندانابهروز
15 فصل
367 صفحه
مقدمه :
آرام اما محکم قدم برمی دارد، درجاده ای که درفراسوی آن دربی نهایت گم می شود ونه آغاز آن پیداست ونه پایان آن راراهیست. ذهن خسته وآشفته اش باهجوم افکاری چنان مغشوش گشته که حس می کند نمی تواند به راحتی وبی دغدغه قدم بردارد. به آنهایی که ازکنارش عبورمی کنند،می نگردوچه بسیار کسانی رامی بیندکه باچشمهایی بسته این راه را می پیمایند.
عده ای درهمان ابتدای راه متوجه خطایشان می شوند،می ایستندوباچشمانی بازباقی راه راطی می کنند،گروهی دیگرنیزدرمیان راه، اما افسوس برای آن دسته که هرگزچشم نمی گشایندتا راه به پایان برسد ودیگرپلی برای بازگشت نداشته باشند. راهی که پل عبئراززمین به آسمان است.پلی که یگانه معبود ومعشوق آسمانی فراروی همگان گسترده تاراهی باشد برای وصال او.
ناگهان روزنه ای از روشنایی پیش رویش می بیند ولبخندی محوبرلبانش نقش می بنددگویاراهش رایافته است،همان راهی که اورا ازآن همه افکاربرهاندوذهن وروح پرعطش اوراسیراب گرداند.
نگاهی به اطراف می افکند وکوله بارش رابرزمین می گذارد،قلمی ازآن خارج می کند وآرام می نویسد.برصفحه روزگاری که چه بسیارحکایتها درطوماردلش پنهان دارد. می نویسد ازعشق،آری! بازهم ازعشق.ساده وبی ریا، هما موهبتی آسمانی که اگرباسیاهی گناه،آلوده نشود مقدس وستودنی است. همان مرواریدی که پروردگار یکتادردل همگان نهادتاباتجربه پاک خاکی اش پلی بسازند برای لمس آسمانی آن.
گویی تازه متولدشده ودرمی یابد که همان راه آرام گرفتن روح تشنه وقلب بی قرارش نوشتن است. نوشتن ازعشقی که ازازل بوده وتاابدهم خواهدبود.همان که اجداد ونیاکان ماباآن زندگی کردندونسل به نسل آن رامستقل کرده وحالا به ماسپرده اند. واین مسئولیت برماست که آن راخالص وپاک به نسلهای آینده برسانیم. نگوییم عشق وجودندارد. نگوییم عشق گرمی بازارقصه هاست. به عشاق نخندیم،زیراهمه عاشقند!هرمدعی هم که ادعا داشت هباشد عشقی به دل ندارد،بالاخره عاشق خودش که هست ،درغیراین صورت برای بقای خودش تلاش نمی کرد!پس نگوییم عشقی وجودندارد.چه بهترکه ازنوع پاک وآسمانی اش باشد وبه قول خواجه شیراز:
دست ازمس وجود چومردان ره بشوی
تاکیمیای عشق بیابی وزرشوی
******
فصل اول
چشمهایم راکه گشودم بی اختیار نگاهم به صفحه ی ساعت روی دیوارافتاد،بادیدن عقربه ها که 9 صبح رانشان می دادند،کش وقوسی به بدنم دادم وازجا برخاستم.
مامان ومهدی، همچنان خواب بودندومهتاب درآشپزخانه،سیب زمینی های آب پزرارنده می کرد.کنارش رفتم،بالبخندنگاهش کردم وگفتم:
- سلام مهتاب خانم، خسته نباشی.
به طرفم برگشت وبالطافت طبع خاص خودش گفت:
- سلام خانم خانما!شماهم خسته نباشید!
چشمهایم راتنگ کردم وباقیافه ی حق به جانبی گفتم:
- نمی خواد طعنه بزنی!چرابیدارم نکردی خودم به فکرغذاباشم؟
باهمان حالت جواب داد:
- منم وهمین یکدونه خواهر!دلم نیومدیه صبح جمعه که داره استراحت می کنه بیدارش کنم.
خندیدم وگفتم:
- خب تاحالا هرکاری کردی دستت دردنکنه.حالا برودستاتوبشوروبشین سردرسات.چندباربهت گفتم که امسال سال آخری وباید حسابی درس بخونی؟
مهتاب بادلخوری ساختگی گفت:
- بیاوخوبی کن!من خواستم به توکمک کنم یه چیزی هم بدهکارشدم؟
با اخم گفتم:
- بسه دیگه،سخنرانی کافیه!
شیرآب رابازکرد ودرحال شستن دستهایش پرسید:
- حالا دکترمطمئنه که کلیه های مامان ازکارافتادن؟ شاید مورد دیگه ای باشه که با دارورفع بشه.
- نه،دکتربااطمینان حرفشو زدوگفت تنها راه نجات مامان پیوندکلیه ست وچون مادرحال حاضرهزینه این کار رونداریم تنها راهی که مادرکمتردردبکشه،استراحت مطلقه!
- مامان ازاین که توبه جاش به منزل اون دکترمی ری وکارهاشوانجام می دی ناراحته.
- ناراحتی مامان موردی نداره. من ازصبح تاظهرشرکتم وبعدهم که به اون جا می رم،کل کارم 2ساعت بیشترطول نمی کشه.
- می گل کاشکی من هم می تونستم کمکت کنم. توفقط دوسال ازمن بزرگتری اما بارزندگی چهارنفره مونوبه تنهایی متحمل می شی ومن فقط درس می خونم!
- ممنونم ک هبه این چیزافکرمی کنی،ولی من ازاین وضعیت شکایتی ندارم وتنها توقعم ازتواینه که درساتوبخونی وبس!
مهتاب به من نزدیک شد ولحظه ای نگاهم کرد،بعدصورتم رابوسیدوازآشپزخانه بیرون رفت.
اودختری شادومهربان والبته کمی شیطان بودکه اگرغافل می شدم اززیرباردرس خواندن شانه خالی می کرد،اما من اسرارداشتم حالاکه تاسال آخردبیرستان رسیده، لااقل دیپملش رابگیرد.
وقتی او رفت مشغول رنده کردن سیب زمینی ها شدم تا برای ظهرکتلت درست کنم.
ساعتی بعد همزمان باخارج شدن من ازآشپزخانه،مادرنیزازخواب بیدارشد.نگاهش کردم وبالبخندگفتم:
- سلام مامان،صبح بخیر.
چشمهایش متوجه من شدولبخندی محوبرلب هایش نشست:
- سلام عزیزم،صبح توهم بخیر.
برای آوردن صبحانه اش به آشپزخانه برگشتم.
نمی دانم چرااما شایدتخت تاثیر حرف های مهتاب احساس می کردم درنگاه مادربه من،حالت عجیبی نهفته است وخیلی زود فهمیدم احساس درستی دارم. وقتی سینی صبحانه را روبرویش نهادم،دستم را گرفت وبانگاه به چشمهایم گفت:
- بشین می گل.....می خوام باهات حرف بزنم.
بعد برادرکوچکم مهدی راکه تازه ازخواب برخاسته بود، برای بازی به حیاط فرستادوبانگاهی مضطرب وصدایی لرزان،خطاب به من ادامه داد:
- می گل!.......عزیزم،من نگران توام!ای کاش دیگه به خونه ی اون آقای دکترنمی رفتی!
لحظه ای نگاهش کردم وبعدبی آنکه چیزی بگویم چشمهایم رابه گل های رنگ ورورفته ی قالی دوختم.
- می دونی دخترم،توجوونی!من.....
درهمان حال که سربه زیرداشتم،حرف مادررابریدم:
- شما که می دونیدکل کارمن توخونه ی اون بیشترازدوساعت طول نمی کشه. تواین پنج روزی هم که به اون جارفتم اصلاً ندیدمش .مگه اقدس خانم به شمانگفته که اون هرروزتاساعت 5 بعدازظهرمحل کارشه؟
- بله عزیزم،همه ی این ها درسته ولی من بازهم نگرانم!
مستاصل ودرمانده سربلندکردم وشمرده شمرده خطاب به مامان گفتم:
-مامان خوبم!....مامان عزیزم،ممنون که به فکرمنی ،منوببخش که این حرفومی زنم،ولی ما به پولی که اون درقبال کارتوی خونه اش بهمون می ده احتیاج داریم.مامان! من دلم نمی خواد شمازجربکشیدمی دونم که خیلی درددارید.می دونم هم که می دونید حقوق شرکت کمه وفقط کفاف زندگی مونومی ده،درحالی که اگرچندماهی توخونه ی اون کارکنم وبتونم وامی هم ازشرکت بگیرم،می توین زودترجراحی کنی وبه امیدخداخوب بشی.
حرف هایم که تمام شد،مامان به آرامی اشک هایش راپاک می کرد.
ازجابرخاستم وکنارش رفتم و اورا که دربستردرازکشیده بود،بوسیدم.
****
همان طورکه باعجله کفش هایم رامی پوشیدم نگاهی به ساعت انداختم. حسابی دیرشده بود.به مامان زمان داروهایش رایادآوری کردم وبه سرعت ازخانه خارج شدم.
سرقرارهمیشگی که رسیدم،سحرایستاده بودوباکلافگی به ساعتش نگاه می کرد.اودوست دوران دبیرستانم بودکه حالامدتی بودباهم دریک شرکت کارمی کردیم.جلورفتم وگفتم:
- سلام،صبح به خیر.
- سلام بهتره بگی ظهربه خیر!
خندیدم وگفتم:
- خیلی خوب حالا،ببخشید! زودباش بریم که حسابی دیرشده!
- اینوکه خودمم می دونم. فقط زودباش بگوببینم عشقت دیروزمهمونتون بوده؟!
اخم کردم وگفتم:
- اولاً که فرامرزعشق من نیست وقرارهم نیست که بشه. دوماًهم به خیر.اون دیروزپیش مانبوده.
- بله عنق!بیچاره فرامرزکه مجبوره توروتحمل کنه.
- خواهش می کنم حرف های تکراری نزن. به جای این حرف ها تندتر راه بیا،دیرشد!
برسرعت گام هایمان افزودیم وچند دقیقه بعد سواراتوبوس شدیم. به محض ورود به شرکت، چشمم به خانم صحرایی افتاد.اودختری زیبابودکه به عنوان منشی درشرکت کارمی کرد والبته به خاطرغروربیش ازاندازه باهیچ یک ازخانم های همکار،ارتباط خوبی نداشت. از کنارش که عبورکردیم،سحربالحن خاصی گفت:
- نمی دونی چه قدردلم می خوادسرازکاراین مارخوش خط وخال دربیارم!
متعجب پرسیدم:
- چه کاری؟!
- یعنی می خوای بگی نمی دونی چه خبره؟!فکرمی کنی اون بیخودهردقیقه می ره تواتاق مهندس؟!
- بازکه توسرخودقضاوت کردی.اصلاًتوکه تاحالا مهندس رو ندیدی،ازکجامی دونی اون جوونه؟
- یعنی توفکرمی کنی اگه اون پیروپاتال بودباراین عفریته هی می رفت اون جا؟!
سری تکان دادم وباعلم به این که دوست کنجکاوم،تاشب بحث راادامه خواهد داد حرفی نزدم.
آن روز،آن قدرسرگرم رسیدگی به کارهایم بودم که وقتی آبدارچی شرکت چای رامقابلم گذاشت،تازه متوجه غیبت سحرشدم،10دقیقه بعد،وقتی چایم رابه اتمام رسانده ودوباره مشغول رسیدگی به کارم شده بودم،سحربرگشت.یک راست به طرف من آمدوطوری که انگارمهم ترین موضوع دنیا راکشف کرده،گفت:
- دیدی حق بامن بود؟!
سربلندکردم وپرسیدم:
- درچه مورد؟
خندید:
-اونی که من دیدم وگفتند که مهندس شرکته،بیشتربه یک مانکن شبیه بود تایک مهندس!
- بهت تبریک می گم که چنین موضوع مهمی روکشف کردی!
سحرکه با شنیدن طعنه یمن ذوقش فروکش کرده بود،گفت:
- ماروباش که خواستیم اطلاعاتمونو به کی بدیم!
- آخه چه فرقی به حال مامی کنه دخترعاقل؟
- خب بابا،توهم که همه اش توذوق آدم می زنی!
پشت میزکارش برگشت وروی صندلی نشست چنددقیقه بعدپرسیدم:
- ناراحت شدی؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شانه بالا انداخت:
- نه،توراست گی!واقعاًهم فرقی به حال مانمی کنه.نه مثل پری هاخوشگلیم ونه مثل شاهزاده هاپولدار!من به نون جوهم راضی ام،فقط محوسیاهی بی نظیرچشمهاش شدم،که اون هم بی خیالش بابا!
لبخندزدم وسرتکان دادم،نگاهش کردم،دخترمهربان وساده ای بودکه گاهی اوقات حسابی شیطان مشد،امادرهرحال بهترین دوستم بود و دوستش داشتم.
لحظه ای بعد،سحربازهم بحث پسرخاله ام،فرامرز راپیش کشید:
- راستی می گل،حیف ازفرامرزکه تواین قدربراش نازمی کنی.آخه مگه چی کم داره؟هم بااخلاقه،هم شاغله،قیافه اش هم که ازتو خیلی بهتره!
ازقسمت آخرحرفش خنده ام گرفت، گفتم:
- همه ی اینایی که تومی گی درسته،ولی من هیچ احساسی نسبت به فرامرز ندارم ومطمئنم که اون هم به من، فقط به چشم یه دخترخاله نگاه می کنه،نه بیشتر! گناه ما اینه که ازبچگی اسممونو روی هم گذاشتند. می دونم دخترای زیادی آرزودارن بااون ازدواج کنن امامن جزواون هانیستم.
سحرشانه بالاانداخت:
- خلاصه ازمن گفتن بود،کاری نکن که بعدها پشیمون بشی.
- پشیمون نمی شم،چون فکرمی کنم این حق طبیعی هرمردیه که زنش دوستش داشته باشه وتنها چیزی که من نمی تونم به اون بدم عشقه!
سحردیگرحرفی نزدوهردومشغول کارهایمان شدیم.
آن روز پس ازپایان وقت اداری ازاوخداحافظی کرده وراه منزل دکتررادرپیش گرفتم.وقتی رسیدم باکلیدی که دراختیارداشتم درراگشودموداخل شدم حیاط نسبتاً بزرگ خانه پیش رویم نمایان شد. طبق معمول آن چند روزبادیدن باغچه ی خشکیده گوشه ی حیاط افسوس خوردوتصمیم گرفتم دراسرع وقت،یادداشتی برای دکتربگذارم ونظراورا درموردرسیدگی به باغچه جویاشوم.بااین تفکرواردساختمان شدم وکارهای روزانه راشروع کردم.
وقتی همه کارها به نحواحسن انجام شده باخستگی روی کاناپه درازکشیدم وچشمهایم را روی هم گذاشتم.
قصدم تنها چنددقیقه استراحت بود اما اصلاًنفهمیدم کی وچگونه به خواب رفتم.
وقتی چشم گشودم ساعت نزدیک 5 بود ومردی جوان که احتمالاًدکتربوددرحالی که عصبانی به نظرمی رسید مقابل من ایستاده بودونگاهم می کرد.فوراٌازجابرخاستم وباحالتی آشفته سلام کردم به مردی پاسخم راداد وگفت:
- می تونم بپرسم شما این جا چه کارمی کنید؟
بادستپاچگی جواب دادم:
- من،من برای انجام کارهای خونه اومدم.
باهمان لحن سردگفت:
- ولی به من نگفته بودند که دختری جوان رومی فرستند. قراربراین بودکه فقط خانمی میان سال به این جابیاد.
آب دهانم رافرودادم وگفتم:
- بله ،حق باشماست. پیش ازمن،مادرم به این جامی اومد،اماحالاچندروزیه که به علت بیماری درمنزل بستریه ومن وظیفه شوانجام می دم.
- آیا بیماری مادرتون موقتیه وبازهم این جابرمی گرده؟
- متاسفانه خیر،برای این که به پیوند کلیه احتیاج داره وبعدازاون هم که دیگه.......
باقی حرفم روادامه ندادم وسکوت کردم.اوبالحنی که جای هیچ صحبتی باقی نمی گذاشت،گفت:
-بنابراین من برای شمامتاسفم!چون نمی خوام حضوردختری جوان درمنزل من برام دردسرسازباشه!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
انگارسطلی آب سردبه روی بدنم ریختند.آهسته سربلندکردم وبرای اولین باردرطول مکالمه به اونگریستم.برخلاف اخلاق سردش،ظاهربسیارجذاب وگیراداشت که ازهمان نگاه اول،توجه هرزنی راحتی برای چندلحظه جلب می کرد.
چشم ازصورت جذابش برداشتم وگفتم:
- خداحافظ!
فقط همین- دیگرحرفی برای گفتن نداشتم. اوبه راحتی عذرم راخواست هبود ومن هم بلافاصله منزلش راترک کردم.
****
فردای آن روزوقتی برای رفتن به شرکت آماده شدم، هرچه به دنبال کیفم گشتم آن راپیدانکردم،تا این که یکباره به یادآوردم روزقبل آن رامنزل دکترجاگذاشته ام.
ازشدت عصبانیت،لگد محکمی به زمین کوبیدم ودردل به خودم وحواس پرتم ناسزاگفتم،اماچاره ای نبود.کاری بودکه شده وبه هرحال بایدکیفم راپس می گرفتم.بااین فکر،کمی زودترازمعمول،خانه راترک کردم وراهی منزل دکترشدم.
وقتی رسیدم دکمه ی آیفون رافشردم ومنتظرماندم.چندلحظه بعدخوددکترجواب دادومن بالحنی سردگفتم:
-عذرمی خوام،من همون خانمی هستم که دیروزمنزل شمابودم.کیفموجاگذاشتم،میشه لطف کنید وبه من برش گردونید؟
هیچ جوابی ازاونشنیدم.دقایقی بعدخودش درراگشودودرحالی که کیفم رادردست داشت،سلام کوتاهی گفت: که من هم به اختصار جوابش رادادم.سپس کیفم راازاوگرفتم.خواستم خداحافظی کنم که به یادآوردم کلیدمنزلش رابه اوبازنگردانده ام،بنابراین درکیفم راگشودم ودسته کلیدی راکه شامل کلید ورودی حیاط وساختمان بودازآن خارج کرده وبه سویش گرفتم.لحظه ای نگاهم کردوبعدگفت:
- اگه هنوزهم موافق باشید می تونیداین جاکارکنید!فقط ازشماخواهش می کنم که هرروزقبل ازاومدن من،خونه روترک کنید؟
ازاین که فکرمی کردم اومرابادختران کج رفتاراشتباه گرفته وحس می کردم به من توهین شده،امابه دلیل نیازی که به پول داشتم پذیرفتم به کارم درمنزل اوادامه دهم ودرعمل ثابت کنم درموردمن،نادرست قضاوت کرده است.
آن روزقراربود جلسه ای باحضوربازرسان درشرکت تشکیل شود.بنابراین طبق قرار،راس ساعت 9 همه راهی سالن گردهمایی شدیم،کمی بعدمدیرشرکت شروع به سخنرانی کردودرپایان سخنانش ازمهندس محرابی خواست که خلاصه ای ازفعالیت های شرکت راتوضیح دهد.
باآمدن مهندس به بالای سن،به شدت یکه خوردم وباچشمهای گردشده ودهان بازبه اوچشم دوختم.
خدای من!......باورم نمی شه،مهندس کسی نبودجزهمان دکتری که من برای کاربه خانه اومی رفتم!
شک نداشتم که خودش بود،امانمی فهمیدم....پس چرا اورابرای مادکترمعرفی کرده بودند؟!
برای لحظه ای ازذهنم گذشت شاید اصلاً اوشخصی شبیه به دکترست،اما این غیرممکن بود زیراحتی لباسی هم که مهندسی پوشیده بود،همان لباسی بودکه دکتر،صبح موقع تحویل دادن کیفم به تن داشت،صحبت هایش کوتاه بود والبته من یک کلمه ازحرف هایش رانفهمیدم.سحرکه درکنارمن نشسته ومتوجه تغییرحالم شده بود،آرام به پهلویم زد وگفت:
- چته مثل برق گرفته ها شدی؟!آخرش توهم اردست رفتی!
وقتی دیدهنوزمات ومتحیروبی هیچ حرفی نشسته ام،آهسته خندید:
- توروخدا جلوهمه آبروریزی نکن می گل!خودم برات می رم خواستگاریش!
بااخم نگاهش کردم:
- توکه نمی ئونی چی شده،چرا بی خود حرف می زنی؟.....سحر!این مهندسه همون دکتریه که من برای کار می رم خونه اش!
- اِ؟!باورکنم بادیدنش عقلت جابه جاشده؟!
- بس کن سحر،چراچرت وپرت می گی؟من که شوخی نمی کنم.
- جالبه!پس بااین موضوع حتماً اینا،دوتادوقلوان وماخبرنداریم!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اگه این جورباشه که یه فیلم هندی حسابی می بینیم!
باعصبانیت به سحرکه هیچ وقت دست ازشوخی برنمی داشت،نگاه کردم ودیگرچیزی نگفتم.
خیلی دلم می خواست بدانم که اقدس خانم،اورادرست نمی شناخته که درمعرفی اش به مااشتباه کرده است؟
اقدس خانم یکی ازهمسایه های قدیمی مابودکه پیشنهاد کاردرخانه ی آقای دکترراهم اوبه مامان داده بود. اومادردکتر رایکی ازآشنایان قدیمی اش معرفی کرده بود وخانواده ی آنها راخانواده ی محترمی می دانست،اما نمی دانم چرادرموردشغل اواشتباه کرده بود؟
پس ازپایان جلسه،وقتی به اتاق خودمان بازگشتیم،سحرکه همچنان مراغرق تفکرمی دید،گفت:
- به نظرمی باید به یه بهانه ای بری تواتاق کارش وسرازموضوع دربیاری!
- لزومی به این کارنیست، به مرورزمان همه چیزروشن می شه.
سحرمتعجب وکمی هم عصبی گفت:
- تودیگه واقعاً شورش رودرآوردی می گل!
کلافه نگاهش کردم وگفتم:
- سحرتوخودتوبذارجای من!می خوای من برم ازش بیوگرافی اشوبپرسم؟!فکرنمی کنی درموردمن چه خیالاتی می کنه؟یادت رفت که بهت گفتم وقتی اجازه داد دوباره توخونه اش کارکنم چی بهم گفت؟......اون همین جوریش هم به همه شک داره!فکرمی کنه چون موقعیت اجتماعی خوبی داره وخوش تیپ وخوش قیافه هم هست،هردختری که دوکلمه باهاش حرف می زنه حتماً براش نقشه داره!منم اصلاًدلم نمی خواد که حتی برای یک لحظه درموردمن همچین فکری بکنه،می فهمی سحر؟
نفس عمیقی کشید وگفت:
- بله،می فهمم. انگاراین دفعه حق باتوئه!
آن روزهم پس ازپایان وقت اداری راهی خانه ی دکترجوان شدم که به شدت ذهنم رامشغول کرده بود.ساعت تقریباً چهارونیم بودکه کارها به اتمام رسید. مانتوام راپوشیدم وکیفم رابه روی شانه انداختم که نگاهم برای لحظه ای ازپنجره به حیاط افتاد.خیلی دلم می خواست سروسامانی به باغچه ی خشک وپوشیده از علف هرز آن جا بدهم، امابرای این کاربه هماهنگی دکترنیازبود.
بااین تفکریادداشت کوتاهی برایش نوشتم وآن راروی اپن آشپزخانه قراردادم،سپس خانه ی اوراترک کردم.
فردای آن روز،وقتی من وسحرازشرکت خارج می شدیم،مهندس رادیدیم که سوارماشینش شدواستارت زد.وقتی برای یک لحظه نگاهمان بایکدیگرتلاقی کرد، اوباحیرت به منخیره شدوبعدآهسته به نشانه سلام،سرتکان داد.من وسحرهم به همان صورت جوابش رادادیم ومسیرخودمان رادرپیش گرفتیم.سحربه پهلویم زدوگفت:
- خب باهاش می رفتی دیگه!
نیشگونی ازبازویش گرفتم وگفتم:
- درست حرف بزن!اون کی به من تعارف کرد؟تازه من هنوز صد درصدمطمئن نیستم این مهندسه همون دکتره!
_ بروبابا!مثل اینه که بگی مطمئن نیستم حالاظهره!
خندیدم وگفتم:
- بالاخره همه چیزمعلوم می شه.
درخانه ی مهندس هرچه به دورواطراف نگاه کردم،هیچ نوشته ای مبنی برجواب یادداشت دیروزم ندیدم.به هرحال بااین تصورکه خانه ی اوست واختیارآن راداردخودم راقانع کردم،گرچه ازاین که حداقل جوابم رانداده بودکمی دلخوربودم. کارهایم راانجام دادم ومثل همیشه،حدودساعت5 منزل اوراترک کردم.
شب درآشپزخانه مشغول پخت شام بودم که دیدم مهتاب داخل آمد وکنارم ایستاد.پرسیدم:
- بامن کاری داری؟
لبخند برلب آورد اماچیزی نگفت.باخنده نگاهش کردم:
- نمی خواد ادای دخترای خجالتی رودربیاری!حتماً بازازسهندخان خبری شده،آره؟!
لبخندش پررنگ ترشد وگفت:
- قربون آدم چیزفهم!
- بازمن بهت خندیدم توپرروشدی دختر؟!صدباربهت گفتم بهش بگوبیادخواستگاری!بگواگه دوستت داره وقصد ازدواج داره ازطریق خانواده اش اقدام کنه!بگوفقط هیمن روقبول داری وبس!
- خواهرش میگ ه دوسال دیگه مونده تادرسش تموم بشه وسهند لیسانسشو بگیره.
- خب چه اشکالی داره؟فوقش نامزدمی کنین تادرس اون تموم بشه...اماحرف آخرهمونیه که گفتم. بگواز طریق خانواده اش ،یعنی پدرومادرش اقدام کنه نه خواهرش که هم سن خودته!
مهتاب نگاهم کرد وبالبخند زیبایی که برلب داشت گفت:
- چشم، عین حرفاتوبهش می گم.
گونه اش رابادوانگشت کسیدم وگفتم:
- توروخدا دیگه تمومش کن،این قدربرای من ادای آدم های خجالتی رودرنیار!حالابرودرساتوبخون تا تجدیدنشی وآبروت حفظ بشه!
مهتاب باردیگرچشم بلندبالایی گفت وازآشپزخانه بیرون رفت ومرابا افکارم تنهاگذاشت.
*****
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کارهایم تازه به اتمام رسیده ودرحال مرتب کردن روسری روی سرم بودم که صدای بسته شدن درحیاط وبعد در ورودی ساختمان راشنیدم.لحظه ای بعد دربرابرنگاه حیرت زده ی من مهندس واردخانه شد. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که عقربه هایش 2 و30 دقیقه ی بعدازظهر رانشان می داد وبعددرحالی که ازآمدن اودراین ساعت متعجب بودم گفتم:
- سلام،خسته نباشید!
مهندس جلوآمد وگفت:
- سلام ممنونم....باید ببخشید که من امروز کمی زودترازوقت معمول به خونه اومدم. علتش یادداشتی بود که دوروز پیش برام گذاشته بودید.راستش روبخواهید جوابش را براتون نوشته بودم اما فراموش کردم بذارم خونه وتوجیب پیراهنم جاموند!دیروزهم شما روتوشرکت دیدم ولی فکرکردم شایددلتون نخواد درحضوردوستتون دراین باره صحبت کنیم.
بعدمکث کوتاهی کردوپس ازچندلحظه گفت:
- نگفته بودید که کارمند شرکت ماهستید!
نگاهش کردم وسرتکان دادم:
- من هم تاقبل از روزجلسه نمی دونستم شما مهندس هستید!
اصلاً خانمی که معرف شما بودبه ماگفته بودشمادکترهستیدنه مهندس!
لبخند کمرنگی برلب هایش نشست:
- خانم رحیمی هنوزهم من روبابرادرم اشتباه می گیره!مهم نیست.
فکرمی کنم سوءتفاهم برطرف شده باشه....واماراجع به یادداشتون، باید بگم که من این جا باغبانی رونمی شناسم که استخدام کنم، اگرشما کسی رومی شناسید که درکارش ماهرباشه،من حرفی ندارم.
- منظورمن استخدام باغبون نبود!اگرموافق باشید من خودم می خوام سروسانی به این باغچه بدم!
- مگه شما ازکشاورزیسررشته دارید؟!
- نمی تونم بگم مهارت کامل دارم اما اطلاعات کمی دارم وضمناًبه این کارعلاقه مندم.
- چه خوب!من هم ازفضای سبزخوشم می یاد اما هیچ مهارتی دراین زمینه ندارم.اگرشما فکرمی کنید ازعهده ی این کاربرمی آییدمن حرفی ندارم،موافقم.
- ممنون.حالا اگرکاری ندارید بااجازه تون من باید برم.
- خواهش می کنم.
- خداحافظ.
- خدانگهدار!
به سمت درخروجی به راه افتادم اما لحظه ای بعد باشنیدن صدای او مجبوربه ایستادن شدم.
- خانم....
برگشتم وگفتم:
- بهار!
پرسید:
- اسمتون یا نام خانوادگیتون؟!
- نام خانوادگیم!
- خانم بهار،شما وسایلی روکه برای این کارلازم دارید می تونید به حساب من تهیه کنید.
- ممنون!یک مقدار وسیله توخونه دارم که ازهمون ها استفاده می کنم.
- هرطورراحتید!
- خداحافظ.
پاسخ خداحافظی ام راداد ومن منزل اوراترک کردم.
فردای آن روز تمام وقایع روزپیش رابرای سحرتعریف کردم. اوکه مشتاقانه چشم به دهان من دوخته بود،پس ازپایان حرف هایم گفت:
- خب،بقیه اش روبگو!
- کدوم بقیه؟!همه اش همین بوددیگه.
- یعنی باورکنم توبااون توی خونه بودیدو....
خودکارم رامحکم به طرفش پرت کردم ونگذاشتم باقی حرفش را ادامه دهد.سحرباصدای بلندمی خندید. درحالی که نمی توانستم جلوی خنده ام رابگیرم،گفتم:
- وای به حالت اگه بخوای یک باردیگه درمورد من واون حرف بی ربط بزنی!
سحراشک هایی راکه ازشدت خنده روی صورتش سرازیرشده بود،پاک کردوگفت:
- خواهیم دید ادامه اش را.....
ومن تنها به تکان سراکتفا کردم وگفتم:
- توهیچ وقت درست نمی شی!
****
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل دوم
ازآن روز به بعد علاوه برانجام کارهای خانه،به باغچه نیز رسیدگی می کردم.قسمتی ازآن را دوبوتۀ کوچک گل وقسمتی دیگررا نهال های نخل،توت،لیموترش وموز کاشته بودم.ازآن جایی که اواخرفروردین ماه بود وهوای بندرعباس روز به روز گرم ترمی شد،برای این که باغچه خشک نشودهر روزآن راآبیاری می کردم.
عصریکی ازروزهای پنج شنبه که مشغول آب دادن به باغچه بودم،درحیاط بازشد ومهندس داخل آمد.
اوبازهم ازمعمول به خانه بازگشته بود!
به شدت عرق کرده بودودرحالی که بادستمال،صورتش راپاک می کردبه سمت من آمد وگفت:
- سلام خانم بهار،خسته نباشید!
- سلام آقای مهندس،شما هم خسته نباشید!
- ممنون. باید ازبابت زحمتی که برای باغچه کشیدید ازتون تشکرکنم.
- خواهش می کنم. این خواسته ی خودمن بوده وهست.
- به هرحال ازتون ممنونم.
این راگفت وبه طرف ساختمان به راه افتاد.
چند دقیقه بعد کارمن هم به اتمام رسید.شیرآب رابستم وبرای برداشتن کیفم به سوی ساختمان رفتم اما جلوی دراز حرکت بازایستادم. می دانستم مهندس درخانه است وبه نوعی برای داخل شدن تردید داشتم.
عاقبت پس ازگذشت چندلحظه،آرام به درزدم،کمی بعدمهندس آمد ودرراکاملاً گشود.
آهسته گفتم:
- عذرمی خوام،کیف من توهال مونده.
مهندس خودش راکنارکشید وگفت:
- بفرمایید!
باگفتن ببخشید،داخل شدم وکیفم رابرداشتم وخواستم بازهم بیرون بروم که اوصدایم زد:
- خانم بهار!
ایستادم وبرگشتم:
- بله؟!
- شما باوسیله ی ثابتی به منزل برمی گردین؟!
- خیر.معمولاً بااتوبوس وگاهی هم باتاکسی.
- پس صبرکنید تامن شماروبرسونم!
بی آن که نگاهش کنم،گفتم:
- ازلطفتون ممنونم، اما من هرروزاین مسیرروطی می کنم.
خداحافظ!
خواستم در رابازکنم که اوادامه داد:
- می دونم، ولی امروز من هستم وشما رومی رسونم!
- ممنونم آقای مهندس،اصرارنکنید.
این راگفتم ودیگرمنتظرحرفی ازجانب اونماندم ومنزلش راترک کردم.
به خانه که رسیدم،مهتاب کتاب به دست درحیاط قدم می زد.
- سلام مهتاب خانم.
- سلام،خسته نباشی.
- مرسی، چه خبر؟
- خبری نیست جزخبرای خوب!
ابروهایم رابالاانداختم وگفتم:
- به به! حتماً ازطرف سهندخان!
- یک قسمتش آره!همه ی حرف هایی روکه زدی به سها گفتم، اون هم به سهند گفته وقرارشده که موضوع روبامادرشون دمیون بذارن.
- خب پس به زودی یه شیرینی خورون حسابی داریم،آره؟!
- چرایکی؟...شاید دوتا!
- دوتا؟!
- بله،قسمت دوم خبرمال همین بود!پنج شنبه ی هفته ی آینده خاله فرشته وخاله فخری می خوان بیان اینجا که هم مامان روببینن وهم درموردتو فرامرزصحبت کنن.
اخم کردم وگفتم:
- کجای این خبرخوب بود؟
- یعنی توازاومدن خاله ایناخوشحال نیستی؟!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خاله وبچه هایش اگه برای عیادت مامان می یان قدمشون روی چشم،ولی اگه موضوع دیگه ای درکارباشه من یکی حوصله ندارم!
- پس خداآخروعاقبت هفته ی آینده روبه خیرکنه!
با بی حوصلگی روی پله های حیاط نشستم.مهتاب درحالی که زیرچشمی حرکات مرامی پایید،پس ازچنددقیقه سکوت پرسید:
- راستی می گل،توتاحالا دکتررودیدی؟!
- منظورت همونیه که من توخونه اش کارمی کنم؟
- آره.
- خب اولاً باید به اطلاعت برسونم که اون مهندسه نه دکتر،دومـاًپله،دیدمش.
مهتاب باتعجب پرسید:
- دروغ نگو!!....واقعاً؟!!
- دروغم چیه ؟اقدس خانم اشتباهی اونو به جای برادرش که دکتره معرفی کرده بود.
- چه جالب!پس خانواده ی باکلاسی دارن!
- چون هم مهندس دارن وهم دکتر؟!
- آره دیگه!....حالا بگوببینم این آقای مهندس قیافه اش چطوره؟!
- آخه چه فرقی به حال تومی کنه؟
- فرقی که نمی کنه،محضی ارضای کنجکاوی!
پوزخندی زدم وگفتم:
- جذاب وخوش تیپ!
- اِه!جدی می گی؟...من نمی دونم چراهرچی مهندسه جذاب وخوشگله!
- حتی اون هایی که 30 سال سابقه دارن؟!
 

mr1991

عضو جدید
از همه ی پستات تشکر کردم ولی کسی این پستای طولانی رو نمیخونه ! حتی وقتی خیلی جالب باشن !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خب منظورم جووناشونه!
ازتعبیر بچه گانه اش خنده ام گرفت،بلندشدم وبرای عوض کردن لباس هایم به داخل رفتم.
فردای آن روز جمعه بود.فکرمی کنم جمعه ها، مهندس خودش غذا می پخت.چون اون به غذای بیرون حساسیت داشت ودر مورد بهداشت آن مطمئن بود. درهرصورت من آخرهفته را فرصت داشتم تا کمی استداحت کنم.
شنبه بعدازظهردرمنزل مهندس،وقتی کارها را به اتمام رسانده واز خانه اش بیرون آمدم،سمند سرمه ای رنگ اوارا دیدم که از پیچ کوچه داخل شد.
بی توجه به اوبه راه خود ادامه دادم ودرهمان حال صدای بوق ماشینش را شنیدم اما به روی خودم نیاوردم وکمی برسرعت گام هایم افزودم تا این که اوبازدن دوبوق ممتد وتوقف جلوی پای من،توجه رهگذرانی راکه ازآن جا عبورمی کردند به خودجلب کرد.
نگاهش که کردم، شیشه ی سمت خودش را پایین کشیدوگفت:
- سلام خانم بهار،خسته نباشید.
- سلام،ممنونم.شماهم خسته نباشید.
- بفرمایید شما روبرسونم!
- مرسی آقای مهندس،من یک باربه شما...
اما اوحرف مراقطع کردوگفت:
- می دونم چی می خواهید بگید.شماکه قصددارید تاکسی بگیریدیاسواراتوبوس بشید،حالامن شما رومی رسونم وکرایه اش روهم می گیرم!
نگاهش که کردم دیدم کاملاً جدی حرف می زند،من هم مانند خودش بالحنی جدی پاسخ دادم:
- من بااتوبوس می روم،کرایه اش خیلی کمترازتاکسی!خداحافظ!
ومتعاقب این حرف بی آن که منتظرپاسخی ازجانب اوبمانم،راه خودم رادرپیش گرفتم. خوشحال بودم ازاین که موقعیتی پیش آمدتابه اونشان دهم درمورد من اشتباه می کند.
آن روزدرتمام طول مسیروبعدهم درخانه،فکربرخوردمهندس ذهنم رابه خودمشغول ساخته بود ورهایم نمی کرد.پس ازخوردن عصرانه،زمانی که جلوی تلویزیون درازکشیده وبه ظاهرمشغول تماشای برنامه ای که پخش می شد بودم،باتکان دستی به روی شانه ام برگشتم ومامان رادیدم:
- می گل؟چندبارصدات زدم،حواست کجاست؟!
مهتاب خندید وباشیطنت گفت:
- حواسش به آخرهفته اس!
با اخم نگاهش کردم. مامان هم نگاه معنی داری به اوانداخت تاملاحظه ی مرابکند،بعدروبه من کردوپرسید:
- قرص های منوگرفتی مامان؟
یکباره به یادآوردم که داروهای مامان رافراموش کردم. باشرمندگی گفتم:
- ببخشیدمامان،یادم رفت یک وعده ات هم گذشته، آره؟
- مهم نیست عزیزم!
- همین حالا می رم برات می گیرم.
فوراًازجابرخاستم ولباس عوض کردم،بعدبه نزدیکترین داروخانه رفتم ونمونه داروی مامان راتحویل دادم،اما مردفروشنده پس ازکمی جست وجوگفت: که داروی مذکوررادرحال حاضرندارند. باناامیدی آن جاراترک کردم واین باربه داروخانه ی مرکزی شهررفتم.
دقیقاًیک ربع طول کشید تا نوبتم شد وداروهای مامان راتحویل گرفتم. اما زمانی که قصدخروج ازآن جاراداشتم ناگهان چشمم به مهندس افتاد که اوهم مقداری موادبهداشتی رابافروشنده ی دیگرداروخانه حساب می کرد!ازدیدنش شوکه شده وبه سرعت ازداروخانه خارج شدم،دعاکردم که مراندیده باشد.خیلی سریع خودرابه ایستگاه اتوبوس رساندم وکنارجمعیت منتظرایستادم،اما لحظه ای بعدصدای مهندس ازپشت سرتوجه ام رابه خودجلب کرد:
- دختراتوبوس نشین اگه به تاکسی من افتخاربدی کرایه ی اتوبوس روباهات حساب می کنم!
برگشتم واورادیدم که درست کنارم ایستاده است،آرام گفتم:
- آقای مهندس،خواهش می کنم اصرارنکنید.مسیرمن وشما به هم نمی خوره.
- ازکجامی دونید؟!
لحظه ای به چهره ی جذاب اوخیره شدم.پوستی سبزه داشت با چشمهایی درشت وبسیارخوش حالت،ابروهایی کشیده وزیبا وبینی ودهانی خوش ترکیب که توجه هربیننده ای راحتی برای یک لحظه به خودجلب می کرد.
وقتی متوجه شد نگاهش می کنم،خیلی جدی گفت:
- تابلویی که پیش رودارید این قدرخوشگله که نمی تونید ازآن چشم بگیرید؟!
فوراً مسیرنگاهم راتغییردادم ودردل برخودم بعنت فرستادم. خودم هم نفهمیدم چرا به اوخیره شدم!ازانتظارکشیدن برای اتوبوس صرف نظرکردم ومنتظرتاکسی ایستادم.چندلحظه بعداوباماشینش جلوی پایم توقف کردوگفت:
- اگه سوارنشی،دیگ ههیچ وقت برات نمی ایستم!
- اگه این کارروبکنی ازت ممنون می شم!
مهندس باخشم نگاهی به چشمهایم انداخت،بعدپارابرپدال گازفشردوخیلی شریع ازآن جادورشد.
من هم تاکسی گرفتم وبه خانه برگشتم.
تاشب تمام حواسم به اتفاقات آن روز بودودست آخرنتیجه گرفتم که اودوست داره مرابه زانو درآوردتاماننددیگردختران بایک اشاره به دنبالش روان شوم.پوزخندزدم وباخودگفتم مگردرخواب این اتفاق رخ دهد!
شب وقتی همراه مهتاب مشغول شستن ظرف های شام بودیم،حسابی به فکرفرورفته بودم. مهتاب آرام به پهلویم زدوبا شیطنت گفت:
- راستش بگو،توفکرفرامرزی یا....
- یاکی؟
- یامهندس؟!
نگاهش کردم وباتعجب پرسیدم:
- مهندی؟!....چرااون؟!
- به چند دلیل که یکی ازاون ها هم حس زنونه ی منه!
- اوه!چه حس زنونه ی قوی ای!می شه دلایل دیگه ات روهم بگی؟
- درست نمی دونم!امایه چیزی به من می گه که....
حرفش رابریدم وگفتم:
- توروخدا ول کن مهتاب بی خودواسه ماحرف درنیار،من واون اصلاً تویک ترازنیستیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مهتاب شانه بالاانداخت ودیگرچیزی نگفت.
روزبعددرشرکت،همان طورکه کارمی کردم برای سحرازاتفاقات دیروزحرف می زدم،سحردست ازکارکشیده بودوبادقت صحبت های مرادنبال می کرد،بعد هم باشیطنت خاص خودش گفت:
- دیدی گفتم: می گل؟غلط نکنم اون عاشقت شده!
نگاهی به سحرانداختم وگفتم:
- اون فقط دوست داره منوشکست بده!
- توهمیشه برداشت منفی می کنی!
- درتوهم زیادی خوش خیالی!
هنوزصحبتمان به اتمام نرسیده بودکه نامه ای ازرئیس،مبنی براین که من بایدمدتی رادراتاق مهندس کارکنم،دریافت کردم.سحربلندشدونامه راازدستم قاپید وپس ازمطالعه ی آن،باخنده گفت:
- واسه چی توفکری خوشبخت؟!بروکه بخت فقط یه باردر خونه ی آدمو می زنه!
وقتی متوجه شدمن هنوزمبهوت دستوررئیسم،گفت:
- شاید ازخوشحالی زبونت بنداومده!پاشووسایلت وجمع کن بروسرپست جدیدت تا نظرشون عوض نشده!
- سحر،بس کن توروخدا،توکه نمی دونی من به چی فکرمی کنم،چرابی خودی وراجی می کنی؟!
- اتفاقاًمی دونم به چی فکرمی کنی،زیاد قصه نخور!خیلی طول نمی کشه،بهش می رسی!
نیشگونی ازبازویش گرفتم که صدای جیغش درتمام اتاق پیچید،بعد مشغول جمع آوری وسایلم شدم.کارم که تمام شد روبه سحرگفتم:
- فعلاً خداحافظ،با من کاری نداری؟
بالحنی طنزآلودجواب داد:
- من که نه ولی اونی که توراخواسته،حتماً!بروبه سلامت!
خودکارم رابه طرفش پرت کردم وازاتاق بیرون آمدم وراه اتاق مهندس رادرپیش گرفتم.
وقتی رسیدم،آرام درزدم وباشنیدن صدای بفرماییدمهندس ،داخل رفتم.
- سلام آقای مهندس،خسته نباشید.
سربلندکرد ونگاه متجبش رابه من دوخت:
سلام،ممنونم....بفرمایید؟!
نگاه معنی داری به اوانداختم ونامه ی رئیس راروی میزکاریش گذاشتم. همان طورکه آن رامطالعه می کرد،گفت:
- پس کارمند منظم ومدیری که رئیس ازش صحبت می کرد،شمایید؟!
بالحنی جدی جواب دادم:
- آقای رئیس به من لطف دارن!می تونم بپرسم وظیفه ی جدید من چیه؟
به میزکاری که روبروی میزخودش،درسمت دیگراتاق بود اشاره کرد:
- فعلاً بفرمایید،بعداًدرموردش صحبت می کنیم!
وسایلم را درون کشوی میزقراردادم. کمی بعد،مهندس درباره وظایف جدیدم بامن صحبت کردکه البته خوب می دانستم به همین زودی ها راه نمی افتم وتامدتی به کمک اواحتیاج دارم.همین موضوع هم عذابم می داد وسعی می کردم حتی الامکان بااوهم کلام نشوم.
اکثرکارکنان شرکت به اتاق اومی آمدند ودرباره ی مسائل کاری مشورت می کردند که خانم صحرایی هم یکی ازآنها بود.آن روزوقتی داخل اتاق آمد وفهمید همکارجدیدمهندس من هستم،نگاهی پرغرور نثارم کردوبعد،بی آن که سلام کند به سوی میزمهندس رفت وپشت به من ایستاد.
او مدتی نسبتاً طولانی بامهندس به صحبت پرداخت،بعد اتاق راترک کرد ورفت.نمی دانم چرا ازاو به شدت بدم آمده بود!
به هرحال ساعات اداری آن روز هم به پایا نرسید ومن پس ازسرزدن به خانه ی مهندس،راهی خانه ی خودمان شدم.
صبح که ازخواب برخاستم،سردرد شدیدی داشتم.به سراغ یخچال رفتم ومسکن خوردم،بعدآماده شدم وخانه رابه قصدشرکت ترک کردم.
سحرخیلی زودمتوجه بدحالی ام شدوپرسید:
- توچیزیت شده می گل؟
- نه،فقط کمی سردرد دارم.
- می تونی کارکنی؟رنگت کاملاً پریده!
پس ازخداحافظی باسحر به سوی اتاق کارمان رفتم.
شب ها روزودتررود من،مهندس هم رسید.سلامش رابا بی حوصلگی پاسخ دادم ومشغول رسیدگی به کارهایم شدم. هنوزچند دقیقه ای نگذشته بودکه خانم صحرایی امد وازمهندس خواهش کردبه اتاق اوبرود تانگاهی به کامپیوترش که بامشکل مواجه شده بود،بیاندازد. چون من هم درموردی به مشکل برخورده بودم وباید ازاوکمک می گرفتم،مجبورشدم تابازگشت دوباره اش به اتاق صبرکنم. سرم راکه به سختی دردمی کردروی میزگذاشتم وچشمهایم رابستم.
نمی دانم چه مدت گذشت که باشنیدن صدایی،چشمهایم راگشودم وسربلندکردم.
مهندس سرجایش نشسته بودوبا خودکاری روی میزش ضربه می زد تامرامتوجه حضورش کند.
نگاهش که کردم به طعنه گفت:
- اگه کارمند منظم شرکت این جوری باشه،پس دیگران حتماًرختخوابشون روهم باخودشون می یارن!
- ببخشیدآقای مهندس،من منتظربازگشت شمابودم.
- شماتوخواب منتظرمن بودید؟!
- معذرت می خوام!
- مجبورنیستیدشب هابیداربمونیدوبه فکروقایع روزباشید! شب ها روزودتربخوابید تاصبح هاخوابتون نبره!
باحرص نگاهش کردم وگفتم:
- پس شما علم وغیب هم دارید؟!
واو باغرورخاص خودش پاسخ داد:
- البته! این ازخصوصیات مهندسیه!
دیگرجوابش راندادم وکمی بعد،درحالی که واقعاً ازبرخوردهایش عصبی بودم،با اجباربه سویش رفتم تادرموردمشکلی که داشتم ازاو کمک بگیرم. اوپس ازشنیدن سوالم شروع به توضیح دادن نمود ومن درهمان حال که ایستاده بودم به صحبت هایش گوش می کردم،اما ناگهان چشمهایم سیاهی رفت وتعادلم راازدست دادم. دستم رالبه ی میزگذاشتم تاازافتادنم جلوگیری کنم که متاسفانه دست چپم به دست مهندس برخورد کرد. سریع دستم راکشیدم وگفتم:
- عذرمی خوام آقای مهندس،ببخشید!
- شماحالتون خوب نیست خانم بهار؟!
- خوبم!فقط کمی سرم دردمی کنه....همین!
- اگه نمی تونید کارتون روادامه بدید،مرخصی بگیرید واستراحت کنید.
نگاهش کردم وبرای یک لحظه درعمق نگاه نافذش غرق شدم،اما سریع برشیطان لعنت فرستادم ودرحالی که چشم ازصورتش برمی داشتم،گفتم:
- ممنون،می تونم ادامه بدم.
- هرطورراحتید!درضمن من امروزبه تهران می رم وازامروزتاجمعه شمازاطرف من مرخصی دارید.
زیرلب تشکرکردم وسرجای خودم برگشتم.
آن روزمهندس دوساعت زودترازوقت رسمی تعطیل شدن شرکت وسایلش راجمع کردوبعدزاجایش برخاست وبه سوی دررفت،اما قبل ازخروج ازاتاق روبه من کردوگفت:
- حالا که من می رم شما هم باخیال راحت مرخصی بگیرید وبرید خونه بخوابید!خداحافظ!
باحرص رفتنش راازنظرگذراندم.واقعاً که استاد لجبازی بود! نمی دانستم چرا آن قدرمرا اذیت می کند.اما دلم می خواست هرطورشده نشان بدهم درآن موردکمترازاونیستم.
نفس عمیقی کشیدم واندیشیدم که تایک هفته ازطعنه ها وکنایه هایش خلاص خواهم بود،بعدسرم راروی میزگذاشتم وشقیقه هایم را دردست فشردم.
*****
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مهتاب شانه بالاانداخت ودیگرچیزی نگفت.
روزبعددرشرکت،همان طورکه کارمی کردم برای سحرازاتفاقات دیروزحرف می زدم،سحردست ازکارکشیده بودوبادقت صحبت های مرادنبال می کرد،بعد هم باشیطنت خاص خودش گفت:
- دیدی گفتم: می گل؟غلط نکنم اون عاشقت شده!
نگاهی به سحرانداختم وگفتم:
- اون فقط دوست داره منوشکست بده!
- توهمیشه برداشت منفی می کنی!
- درتوهم زیادی خوش خیالی!
هنوزصحبتمان به اتمام نرسیده بودکه نامه ای ازرئیس،مبنی براین که من بایدمدتی رادراتاق مهندس کارکنم،دریافت کردم.سحربلندشدونامه راازدستم قاپید وپس ازمطالعه ی آن،باخنده گفت:
- واسه چی توفکری خوشبخت؟!بروکه بخت فقط یه باردر خونه ی آدمو می زنه!
وقتی متوجه شدمن هنوزمبهوت دستوررئیسم،گفت:
- شاید ازخوشحالی زبونت بنداومده!پاشووسایلت وجمع کن بروسرپست جدیدت تا نظرشون عوض نشده!
- سحر،بس کن توروخدا،توکه نمی دونی من به چی فکرمی کنم،چرابی خودی وراجی می کنی؟!
- اتفاقاًمی دونم به چی فکرمی کنی،زیاد قصه نخور!خیلی طول نمی کشه،بهش می رسی!
نیشگونی ازبازویش گرفتم که صدای جیغش درتمام اتاق پیچید،بعد مشغول جمع آوری وسایلم شدم.کارم که تمام شد روبه سحرگفتم:
- فعلاً خداحافظ،با من کاری نداری؟
بالحنی طنزآلودجواب داد:
- من که نه ولی اونی که توراخواسته،حتماً!بروبه سلامت!
خودکارم رابه طرفش پرت کردم وازاتاق بیرون آمدم وراه اتاق مهندس رادرپیش گرفتم.
وقتی رسیدم،آرام درزدم وباشنیدن صدای بفرماییدمهندس ،داخل رفتم.
- سلام آقای مهندس،خسته نباشید.
سربلندکرد ونگاه متجبش رابه من دوخت:
سلام،ممنونم....بفرمایید؟!
نگاه معنی داری به اوانداختم ونامه ی رئیس راروی میزکاریش گذاشتم. همان طورکه آن رامطالعه می کرد،گفت:
- پس کارمند منظم ومدیری که رئیس ازش صحبت می کرد،شمایید؟!
بالحنی جدی جواب دادم:
- آقای رئیس به من لطف دارن!می تونم بپرسم وظیفه ی جدید من چیه؟
به میزکاری که روبروی میزخودش،درسمت دیگراتاق بود اشاره کرد:
- فعلاً بفرمایید،بعداًدرموردش صحبت می کنیم!
وسایلم را درون کشوی میزقراردادم. کمی بعد،مهندس درباره وظایف جدیدم بامن صحبت کردکه البته خوب می دانستم به همین زودی ها راه نمی افتم وتامدتی به کمک اواحتیاج دارم.همین موضوع هم عذابم می داد وسعی می کردم حتی الامکان بااوهم کلام نشوم.
اکثرکارکنان شرکت به اتاق اومی آمدند ودرباره ی مسائل کاری مشورت می کردند که خانم صحرایی هم یکی ازآنها بود.آن روزوقتی داخل اتاق آمد وفهمید همکارجدیدمهندس من هستم،نگاهی پرغرور نثارم کردوبعد،بی آن که سلام کند به سوی میزمهندس رفت وپشت به من ایستاد.
او مدتی نسبتاً طولانی بامهندس به صحبت پرداخت،بعد اتاق راترک کرد ورفت.نمی دانم چرا ازاو به شدت بدم آمده بود!
به هرحال ساعات اداری آن روز هم به پایا نرسید ومن پس ازسرزدن به خانه ی مهندس،راهی خانه ی خودمان شدم.
صبح که ازخواب برخاستم،سردرد شدیدی داشتم.به سراغ یخچال رفتم ومسکن خوردم،بعدآماده شدم وخانه رابه قصدشرکت ترک کردم.
سحرخیلی زودمتوجه بدحالی ام شدوپرسید:
- توچیزیت شده می گل؟
- نه،فقط کمی سردرد دارم.
- می تونی کارکنی؟رنگت کاملاً پریده!
پس ازخداحافظی باسحر به سوی اتاق کارمان رفتم.
شب ها روزودتررود من،مهندس هم رسید.سلامش رابا بی حوصلگی پاسخ دادم ومشغول رسیدگی به کارهایم شدم. هنوزچند دقیقه ای نگذشته بودکه خانم صحرایی امد وازمهندس خواهش کردبه اتاق اوبرود تانگاهی به کامپیوترش که بامشکل مواجه شده بود،بیاندازد. چون من هم درموردی به مشکل برخورده بودم وباید ازاوکمک می گرفتم،مجبورشدم تابازگشت دوباره اش به اتاق صبرکنم. سرم راکه به سختی دردمی کردروی میزگذاشتم وچشمهایم رابستم.
نمی دانم چه مدت گذشت که باشنیدن صدایی،چشمهایم راگشودم وسربلندکردم.
مهندس سرجایش نشسته بودوبا خودکاری روی میزش ضربه می زد تامرامتوجه حضورش کند.
نگاهش که کردم به طعنه گفت:
- اگه کارمند منظم شرکت این جوری باشه،پس دیگران حتماًرختخوابشون روهم باخودشون می یارن!
- ببخشیدآقای مهندس،من منتظربازگشت شمابودم.
- شماتوخواب منتظرمن بودید؟!
- معذرت می خوام!
- مجبورنیستیدشب هابیداربمونیدوبه فکروقایع روزباشید! شب ها روزودتربخوابید تاصبح هاخوابتون نبره!
باحرص نگاهش کردم وگفتم:
- پس شما علم وغیب هم دارید؟!
واو باغرورخاص خودش پاسخ داد:
- البته! این ازخصوصیات مهندسیه!
دیگرجوابش راندادم وکمی بعد،درحالی که واقعاً ازبرخوردهایش عصبی بودم،با اجباربه سویش رفتم تادرموردمشکلی که داشتم ازاو کمک بگیرم. اوپس ازشنیدن سوالم شروع به توضیح دادن نمود ومن درهمان حال که ایستاده بودم به صحبت هایش گوش می کردم،اما ناگهان چشمهایم سیاهی رفت وتعادلم راازدست دادم. دستم رالبه ی میزگذاشتم تاازافتادنم جلوگیری کنم که متاسفانه دست چپم به دست مهندس برخورد کرد. سریع دستم راکشیدم وگفتم:
- عذرمی خوام آقای مهندس،ببخشید!
- شماحالتون خوب نیست خانم بهار؟!
- خوبم!فقط کمی سرم دردمی کنه....همین!
- اگه نمی تونید کارتون روادامه بدید،مرخصی بگیرید واستراحت کنید.
نگاهش کردم وبرای یک لحظه درعمق نگاه نافذش غرق شدم،اما سریع برشیطان لعنت فرستادم ودرحالی که چشم ازصورتش برمی داشتم،گفتم:
- ممنون،می تونم ادامه بدم.
- هرطورراحتید!درضمن من امروزبه تهران می رم وازامروزتاجمعه شمازاطرف من مرخصی دارید.
زیرلب تشکرکردم وسرجای خودم برگشتم.
آن روزمهندس دوساعت زودترازوقت رسمی تعطیل شدن شرکت وسایلش راجمع کردوبعدزاجایش برخاست وبه سوی دررفت،اما قبل ازخروج ازاتاق روبه من کردوگفت:
- حالا که من می رم شما هم باخیال راحت مرخصی بگیرید وبرید خونه بخوابید!خداحافظ!
باحرص رفتنش راازنظرگذراندم.واقعاً که استاد لجبازی بود! نمی دانستم چرا آن قدرمرا اذیت می کند.اما دلم می خواست هرطورشده نشان بدهم درآن موردکمترازاونیستم.
نفس عمیقی کشیدم واندیشیدم که تایک هفته ازطعنه ها وکنایه هایش خلاص خواهم بود،بعدسرم راروی میزگذاشتم وشقیقه هایم را دردست فشردم.
*****
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبح فردا،وقتی وارداتاق کارمان شدم چشمم به اولین چیزی که افتادجای خالی مهندس بود. حس کردم هنوزبوی ملایم ادکلن اودراتاق موج می زند. کیفم را روی میزگذاشتم وپشت صندلی ام نشستم ویکی ازپرونده ها راجولی رویم بازکردم.خطوط سیاه رنگ،یکی پس ازدیگری ازجلوی چشمهایم می گذشت اما عجیب بود که من قادربه متمرکزکردن ذهنم روی نوشته های پرونده نبودم.نگاهم بازبرای لحظه ای به سویمیزکارمهندس چرخید،بعدبابی حوصلگی پرونده ی جلوی رویم رابستم و به صندلی تکیه دادم.
بی آن که بخواهم ازذهنم گذشت که جایش حسابی خالیست!بعدبه تفکرخودم لبخند زدم واندیشیدم وقتی که هست سایه اش راباتیرمی زنم ووقتی که نیست دست ودلم به کارنیم رود....ولی انگاربه وجودش عادت کرده بودم وهنوزیک روزنگذشته،دلم برایش تنگ شده بود!
نفس عمیقی کشیدم بیشتربه آه شباهت داشت وبعد بی حوصله مشغول کارهایم شدم.
روزهای غیبت مهندس گویی فرصتی بودتامن باخودم روراست باشم واعتراف کنم آن چنان هم که در رفتارم نشان می دهم،نسبت به او بی تفاوت نیستم. حالابه وضوح بی تاب آمدنش بودم وچهره اش حتی لحظه ای ازنظرم دورنمی شد.
دلم برای نگاه نافذ و وحشی اش،چشمهای گیراوجذابش وحتی طعنه وکنایه هایش تنگ شده بود.
درخانه،مامان باذوق وشوق برای آمدن خاله ها اماده می شد.قراربودآنها پنج شنبه ازکرمان حرکت کنندوغروب مهمان ماباشند.امامن اصلاً حال وحوصله نداشتم وبی آن که بخواهم،تنها به مهندس وبه احساس عجیب وتازه ای که دروجودم کشف کرده بودم،فکرمی کردم.
بالاخره پنج شنبه غروب ازراه رسید.باشنیدن صدای زنگ در،مهدی پیش ازما باعجله به سمت حیاط دوید ومن ومهتاب هم به دنبال اوروانه شدیم. درهمان نگاه اول متوجه شدم فرامرزهمراه مادرش نیامده است.اما حرفی نزدم ومشغول سلام واحوالپرسی شدم وبعدمهمان هارابه داخل دعوت کردم.خاله فخری لحظه ای چشم ازمن برنمی داشت ومرتب قربا نصدقه ام می رفت ومرا((عروس گلم))خطاب می کرد. بالاخره هم طاقت نیاورد وبعدازشام وقتی من تازه ازشستن ظرف هافارغ شده وبه هال بازگشته بودم،نگاهی به سرتاپایم انداخت وگفت:
- انشاءا....فرداعصرکه فرمرازبیادوشمادوتاجوون صحبت هاتونوبکنید،تاشب یک حلقه میندازم دست ویک شیرینی خورون خانوادگی راه میندازیم.
چشمم به مامان ومهتاب افتاد که هردورنگ عوض کرده ومنتظرعکس العمل من بودند.خاله فرشته لبخندبرلب داشت. نگاهی به خاله فخری انداختم وگفتم:
- می تونم بپرسم چرافرامرزامروزباشمابه بندرعباس نیومده؟
خاله خندیدوجواب داد:
- عجله نکن خاله جون!فرداهم که بیاددیرنیست!چشم به هم بزنی صبح شده وتاعصری فرامرزمی یاد.
- اتفاقاًهیچ عجله ای توکارنیست!فقط می خوام بدونم چرااون امروزباشما نیومده؟
خاله که ازلحن من کمی جاخورده بود،نگاهم کردوگفت:
- تو که می دونی فرامرزخجالتیه!ضمناًصبح جمعه به صورت فوق العاده توآموزشگاه ریاضی ندریس می کنه،بعدازاون حتماًتاعصرخودشومی رسونه اینجا.
- شما باید به مااجازه بدید که درموردآینده وخواسته هامون باهم صحبت کنیم.بعداگه به توافق رسیدیم باقی جریان به اختیارشمابزرگترهامی مونه.
خاله که کاملاً ازبرخوردهای من ناراحت به نظرمی رسیدگفت:
- ای خاله جان!چرابه توافق نرسید؟کی ازشمادوتابرای هم بهتر؟!
اگرحمل برتعریف وتمجید نکنید فرامرزمن اهل زندگیه ،اهل کاره. نه رفیق بازه ونه طرف دود ودم می ره خدای ناکرده!توهم که برای خودت خانمی شدی.
- همه ی اینها درسته خاله جان،ولی دلیل نمی شه که ماباهم تفاهم داشته باشیم.من مطمئنم که نظرآقافرمازهم همینه.
- نمی دونم والله....خداعاقبت همه ی جوونها روبه خیرکنه!
خاله به گفتن همین حرف اکتفاکردومن هم دیگربحث راکش ندادم.
وقتی تنهاشدیم،مهتاب روبه من گفت:
- فکرنمی کردم ازپس خاله فخری بربیای.حالا بااین حرفایی که زدی دیگه همه فهمیدن توبه فرامرزعلاقه نداری.
- من هم قصدم همین بود!
- حالا اگه دیدیش ونظرت عوض شدچی؟!
- این غیرممکنه.
- این وقتی ممکنه که پای کس دیگه ای درمیون باشه!
چشم غره ای نثارش کردم وبعدبرای عوض کردن بحث پرسیدم:
- ازسهندچه خبر؟معلوم نشد کی برای خواستگاری اقدام می کنه؟
- هنوزکه نه.مامانش گفته سهندفعلاً شرایط ازدواج نداره ولی ازنظرباباش اشکالی نداره اگه ماباهم نامزدکنیم تادرس اون تموم بشه.
- دیگه دراین مورد ازشون چیزی نپرس تاخودشون بگن.
- باشه.
- برای مردها هرچی دست نیافتنی ترباشی،عزتت بیشتره!
مهتاب لبخندزدو باتکان سر،حرف مراتاییدکرد.
*****
روزبعد درآشپزخانه،ظرف های ناهار راکه شسته بودم خشک می کردم ودرجایشان قرارمی دادم که زنگ تلفن به صدادرآمد.
کمی بعد،مهتاب قدم به داخل آشپزخانه گذاشت وگوشی رابه طرف من گرفت. پرسیدم:
- کیه؟!
لبخندمعنی داری زدوگفت:
- یکی ازهمکارات!
گوشی راازاو گرفتم وگفتم:
- بفرمایید؟
- سلام خانم بهار،حالتون چطوره؟
ازشنیدن صدای مهندس به شدت یکه خوردم چون سابقه نداشت اوبامنزل ماتماس بگیرد.درحالی که ازصحبت بااوپس ازیک هفته،هم خوشحال بودم وهم متعجب،سعی کردم بالحنی عادی حرف بزنم:
- سلام آقای مهندس!من خوبم،شماخوب هستید؟
- ممنون.حتماً ازتماس من تعجب کردید؟!
- خب اگر بگم نه که دروغ گفتم!بامن کاری داشتید؟
- بله،می خوام بیای برام غذا بپزی!
ازلحنش خنده ام گرفت.انگارازیکی ازنزدیکانش تقاضا می کرد. طرزصحبت کردنش نیزیطوری بودکه انگارازموضع لجبازی وغرورکناره گیری کرده بود.
خنده ام رافروخوردم وگفتم:
- نمی خوام فکرکنید به خاطراین که امروزجمعه است نمی خوام براتون غذا درست کنم،ولی امیدوارم درک کنید ضمن این که مهمان داریم،منتظرمهمان دیگه ای هم هستم.
- پس مهمان عزیزی داریدکه نمی تونید ترکش کنید؟!
- بله آقای مهندس.
- بااین حساب چون من ازغذای بیرون خوشم نمی یاد،امروزبایدبی ناهاربمونم!
- می تونم بپرسم جمعه های دیگه روچه کارمی کردید؟
- وقتی منوببینیدحتماًجوابتون رومی گیریدخانم بهار!
- چندلحظه فکرکردم وبعدگفتم:
- اگرقبول کنید براتون ازخونه ی خودمون غذامی یارم.ما امروزمهمان داشتیم وغذای زیادی پختیم. البته اگرغذای بندری دوست داشته باشید.
- می تونم بپرسم غذاتون چیه؟!
- کتلت ماهی وغلیه ماهی.
مهندس بالحن طنزآلودگفت:
- حالاازهیچی بهتره!بیارمی خورم!
باهمان لحن جوابش رادادم:
- این جوری نگیدکه پشیمون می شم ها!
- خب ببخشید!غذای خوشمزه ات روبیارتامن باکمال میل بخورم!
- پس صبرکنید تامن بیام.فعلاًخداحافظ.
- مرسی!خداحافظ.
گوشی راسرجایش گذاشتم وبه این فکرکردم که اوچطوریکباره تغییررفتاردادوحاضرشدغرورش راکناربگذارد.مهتاب که همچنان به من خیره مانده بود،گفت:
- آقای مهندس خان شما بودند؟!
- بله.آقای مهندس ،نه مهندس خان شما!
- می خوای بری خونه اش؟!
- آره،امااین موضوع بایدبین من وتوبمونه!من می رم براش غذامی برم وزودبرمی گردم. اگرهم کسی پرسید،بگویه کارفوری داشتم رفتم خونه ی سحر،خودم بعداً به مامان توضیح می دم.
- باشه.
مامان وخاله هاخواب بودند واین کارمراآسان ترمی کردکمی بعد آژانس گرفتم وراهی منزل مهندس شدم.
وقتی رسیدم دکمه ی آیفون رافشردم ومنتظرماندم.
چند لحظه بعد اوجواب داد:
- بله؟
ازشنیدن صدایش قلبم بنای تپیدن گذاشت.پس ازکمی مکث وقتی اودوباره حرفش راتکرارکرد،گفتم:
- منم آقای مهندس،لطفاً بازکنید.
درباصدای آرامی گشوده شدومن باسبدغذاواردشدم. همان لحظه اوهم ازساختمان بیرون آمد وقدم به حیاط گذاشت.ازدیدنش بادست باندپیچی شده حس کردم چیزی دردرونم فروریخت.
خواستم بپرسم چه اتفاقی افتاده اما نتوانستم. دلم نمی خواست اواحساس کندبرایم مهم است یا این که توانسته مرابه زانودرآورد.جلوتررفتم وگفتم:
- سلام آقای مهندس!
بالبخندزیبایی پاسخ داد:
- سلام.منو ببخشید که باعث زحمت شماشدم!
- خواهش می کنم.
خواستم سبدغذارابه سویش بگیرم اما باخود اندیشیدم اوکه دست راستش رابسته است،چگونه می تواند بایک دست برای خودش غذابکشد؟
انگارافکارم راازنگاهم خواند که لبخند زدوگفت:
- متاسفانه هنوزبه وضعیت جدیدم عادت نکردم!اگرلطف کنید وغذای منوبکشید،یک دنیا ممنون می شم.
واقعاً نمی دانستم چه باید بکنم؟! ورودم به خانه ی یک مردنامحرم درحضوراواشتباه بود،اما موقعیت من درآن لحظه فرق می کرد.
مهندس وقتی مکث مرادید،گفت:
- من می رم تواتاقم! وقتی غذاروکشیدی صدام کن،ازت ممنونم.
پس ازرفتن اووارد خانه شدم ومستقیم به آشپزخانه رفتم ومیزغذا راکه چیدم،باصدای نه چندان بلندی گفتم:
- آقای مهندس،غذاتون آماده اس.
ازاتاقش بیرون آمدوگفت:
- ازلطفت ممنونم.
بی آن که نگاهش کنم،جواب دادم:
- خواهش می کنم.....من می رم توحیاط به باغچه آب بدم.
- مگه خودت نمی خوری؟
لحظه ای نگاهش کردم.تی شرت سفیدی به تن داشت که حسابی به اومی آمد وجذاب ترنشانش می داد.چهره اش هم برخلاف هفته های قبل،سردوعبوس نبود.بااین فکرکه چرایکباره این قدراخلاقش تغییرکرده.
آرام گفتم:
- من غذا خوردم،شمابفرمایید.
وبی آن که منتظرحرفی بمانم به حیاط رفتم.
یک ربع بعدمهندس هم به حیاط آمد وگفت:
- منون،غذای خوبی بود.یادت باشه این غذاروبه لیست غذاهای هفتگی من اضافه کن!
- ازتعریفتون ممنونم!
- مطمئن باش این تعریف ازاون تعریف ها نیست! من هیچ وقت بیهوده ازکسی یاچیزی تعریف نمی کنم.
مدتی درسکوت گذشت وبعدمهندس به داخل ساختمان رفت. این باروقتی برگشت،یک سینی کوچک حاوی دوظرف بستنی رابادست چپش حمل می کرد.شلنگ آب رازیرنهال توت انداختم. مهندس سینی راروی میزداخل حیاط گذاشت وگفت:
- خانم بهار،بفرمایید بستنی میل کنید!
نگاهش کردم وگفتم:
- مرسی،میل ندارم.
- خواهش می کنم،این یک مهمونی متقابله وکسی بدهکاردیگری نمی شه!شما من روبرای ناهاردعوت کردیدومن هم شما روبرای بستنی!
پرسیدم:
- شماناهارمنوبابستنی مقایسه می کنید؟!
خندید وگفت:
- نمی خواد بقیه شوبگی.خیلی خب،علاوه براین می ریم باهم پیتزاهم می خوریم،حالا خوبه؟!
اخم کردم وگفتم:
- منظورمن این نبودکه سطح پیشنهادتون روبالاببرید!
- پس منظورشماچی بود؟
- من بدون هیچ توقعی ازشماغذاآوردم،ولی شمابستنی روبرای این آوردیدکه اززیردین من بیرون بیاییدوبه قول خودتون،بدهکارمن نباشید!
- مهندس سعی کردعملش راتوجیه کند:
- نه،من وقتی دیدم بستنی روقبول نکردی این حرف روزدم.حالایک باردیگه ازت خواهش می کنم بیای تاآب نشده.
به سوی میزرفتم وروی صندلی نشستم.مهندس گفت:
- شروع کن .نترس،توش سم نریختم!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نمی توسم!ولی هیچ فکرکردید اگه حالا یه نفرماروببینه چه فکری می کنه؟به چه مناسبتی من وشماداریم باهم بستنی می خوریم؟!
- مگه مناسبت می خواد؟!عسل وماست که نمی خوریم!
ازجابلندشدم وبه سوی باغچه رفتم.اوهم بلندشد وآمد ودرست مقابل من ایستاد.
- تاحالا دختری مثل شماندیدم!
- نبایدهم ببینید!چون تودنیاکسی باخصوصیاتی کاملاً شبیه دیگری وجودنداره!
بعدشیرآب رابستم وگفتم:
- من دیگه بایدبرگردم،خیلی دیرشده.
مهندس سینی رابرداشت وبه سوی ساختمان رفت.
چنددقیقه بعدکه بازگشت لباسش راعوض کرده بودو به جای آن تی شرت سفیدرنگ،یک بلوزآستین کوتاه به رنگ کرم پوشیده بود.
نگاهش کردم وگفتم:
- خداحافظ آقای مهندس!
- صبرکن!
- بامن کاری دارید؟
بالحنی گله مندگفت:
- فکرکردم علت پانسمان دستم رومی پرسی.
لبخندکم رنگی زدم وگفتم:
- براتون اتفاقی افتاده؟!
- نه....این جوری آدم اصلاًذوق تعریف کردن نداره!
خنده ام گرفت:
- پس لطف کنید بفرمایید چه جوری شما ذوق تعریف کردن دارید؟!
اوهم خندید:
- شوخی کردم!من همون روزکه به تهران رفتم باماشین برادرم تصادف کردیم. البته اون شیطون خودش آسیب ندید.فقط من زخمی شدم وچندجای دشت راستم باشیشه ماشین پاره شد.
- متاسفم،امیدوارم زودترخوب بشید....خب،حالامن می تونم برم؟
- خانم بهار!یه سئوال دیگه!.....من هنوزاسم شمارونمی دونم!
نگاهم راازچشمهایش گرفتم وگفتم:
- می گل!
چندبارنامم رازیرلب زمزمه کردوبعدگفت:
- چه اسم نازی!آدمویاددختربچه های تپل مپل می اندازه!می تونم توخونه می گل صدات کنم؟!
ازتعبیرش خنده ام گرفته بود،اما خودم راکنترل کردم وگفتم:
- نه!
- ولی تومی تونی منورامبدصداکنی!این جوری من راحت ترم!
هنوزحرف اوتمام نشده بودکه زنگ منزل به صدادرآمد.پرسشگرنگاهش کردم که گفت:
- آژانسه!من تماس گرفتم.
- برای من که نیست؟!
- چرا،برای هر دوتامون!
درمنزلش راگشودوهمانطور که جلوترازمن می رفت گفت:
- بیاسوارشو.
ازخانه بیرون آمدم وگفتم:
- برای همین منو نگه داشتید؟من نمی یام آقای مهندس،خودم تاکسی می گیرم!
نگاهم کردوباجدیت گفت:
- بهت گفتم سوارشو!این قدرهم بامن یکی به دونکن!من روزجمعه ای توروکشوندم اینجا،حالاخودم دارم جایی می رم توروهم می رسونم.دیگه هم نمی خوام چیزی بشنوم!
بعد درخانه رابست وبی آن که فرصت حرف زدن به من بدهد،درماشین رابرایم بازکرد.چون نمی خواستم برای راننده ی آژانس سوژه باشیم،سوارشدم.مهندس هم نشست وراننده پرسید:
- آدرستون کجاست آقا؟
مهندس به سوی من برگشت وگفت:
- آدرست روبگو.
نشانی منزل رادادم وبعدازآن،سکوت بین ماحکمفرماشد.
وقتی به منزل رسیدیم،همزمان بامااتومبیل دیگری هم جلوی خانه توقف کرد،جوانی که عینک آفتابی برچشم داشت ازآن پیاده شد و
کرایه ی ماشین راحساب کردوبه سوی منزل مارفت.
بلافاصله فرامرزراشناختم وازماشین بیرون آمدم.مهندس هم پیاده شد وپرسید:
- مهمونی که منتظرش بودی،این آقاهستند؟!
نگاهش کردم. ابروهایش درهم گره خورده بودوچهره اش رابه گونه ی دیگری جذاب نشان می داد.
جواب دادم:
- بله! همین آقا!
- من هم اگرجای شما بودم برای دیدن هرچه زودترهمچین مهمانی عجله می کردم!
مهندس این راگفت وسپس بدون این که منتظرجواب من باشد،دراتومبیل راگشودوسوارشد.لحظه ای بعدماشین به راه افتاد ومن درحالی که دورشدنش راازنظرمی گذراندم،به برخورداواندیشیدم.
غرق درافکارم بودم که باصدای فرامرزبه خودم آمدم:
- سلام دخترخاله!
برگشتم ونگاهش کردم:
- سلام،حالت چطوره؟
- خوبم،توچطوری؟
- مرسی!
- می تونم بپرسم این آقاکی بود؟
درنگاهش موقع پرسش این سئوال،هیچ چیزخوانده نمی شد.جواب دادم:
- یکی ازهمکارام بودکه باهم آژانس گرفتیم.
فرامرزدیگرچیزی نگفت.
داخل که رفتیم،خاله فخری بادیدن ما،کل کشیدوبقیه دست زدند.
چشمم به فرامرزافتادکه مانند یک کودک،دست وپایش راگم کرده ورنگ به رنگ شده بود.خاله که لحظه ای لبخند ازلبهایش دورنمی شد گفت:
- بچه ها مازیادوقت نداریم.بایدهمین امشب برگردیم کرمان.پس شماها زودتربرید حرفاتونو باهم بزنید تااگه خدابخواد دهنمون روشیرین کنیم!
- باآنکه حال خوشی نداشتم،اما به هرحال کاری بودکه باید انجام میشد. باهماهنگی مامان وخاله تاکسی گرفتیم وبه پارک رفتیم،بعدبه خواست فرامرزداخل کافی شاپ پارک نشستیم واوسفارش بستنی با کیک داد.
- مقابل هم نشسته بودیم وهیچ یک نمی دانستیم چگونه سرحرف رابازکنیم. نگاهی به اوانداختم که قاشق بستنی اش رابی هدف درون ظرف می چرخاندوسربه زیرانداخته بود.عاقبت تصمیم گرفتم خودم سکوت رابشکنم:
- می شه حرف هاتوبه من بگی؟!
نگاهم کرد وسرتکان داد:
- نمی دونم چی بگم.توبرای آینده چه نظری داری؟!
- کدوم آینده؟!
باتعجب به من خیره شد:
- کدوم آینده؟!.....خب آینده ی من وتو!آِینده ای که قراره باهم بسازیم!
خداراشکرمی کردم که قدرتی به من داده تافرق بین نگاههای رابفهمم.
نگاه اوبه من سردوبی تفاوت بودوکلماتش درست ماننداینکه جملاتی رابرایش دیکته کرده باشند واو فقط آنها راتکرارمی کرد.
بالحنی جدی گفتم:
- فرامرزبه من نگاه کن! من قبل ازهرچیزدخترخاله ی توئم درت که اسم ماروازبچگی روی هم گذاشتند امااین دلیل نمی شه دوتا آدم عاقل وبالغ زندگی شون روفدای روسم کهنه وپوچ قدیمی بکنند.فرامرزتویک مردی!چی تورومجبورکرده به خواستگاری من بیای؟....خواسته ی مامانت؟!
- مامانم هیچ وقت من رومجبوربه پذیرفتن چیزی نکرده!
- آیا تابه حال شده بهش بگی نسبت به من علاقه ای نداری؟شده بگی من می گل روفقط به چشم یه دخترخاله نگاه می کنم؟آره؟شده؟!
- نه،نشده!هیچ وقت!
- چرا؟!
- چون مادرم توروخیلی دوست داره!اون همیشه اسم توروبه عنوان عروسش می یاره.هروقت صحبت ازدواج هرکس می شه فوری آرزومی کنه هرچه زودترمن وتوازدواج کنیم،من نمی خوام دلشوبشکنم!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به داخل ساختمان برگشتم ویک دل سیرگریه کردم،اگراوهمان زمان به منزلش بازمی گشت رازدل من آشکارمی شد وهمه چیزازپرده بیرون می افتاد.آن وقت اوحتماًازاین که توانسته مرابه زانودرآوردخوشحال می شد.
بلندشدم وصورتم راشستم،بعدکیفم رابرداشتم وخانه اش راترک کردم.
فردای آن روز،اولین روزماه رمضان بودومن به خاطربدحالی مامان ازشرکت مرخصی گرفتم.
پس ازبازگشت مهتاب ازمدرسه،فرصت کردم تاسری به منزل مهندس بزنم.به سرعت کارهایم راانجام می دادم تاهرچه زودتربه نزدمامان برگردم،اما هنوزیک ساعت ازورودمن به آن جا نگذشته بود که باصدای بست هشدن درحیاط،متوجه آمدن مهندس شدم.باتعجب به ساعتم نگاه کردم.هنوزتازمان تعطیلی رسمی شرکت،چهل وپنج دقیقه باقی مانده بود!
اوداخل شدومن بی آن که دلیل زودآمدنش رابدانم،آهسته سلام کردم.زیرلب جوابم راداد وبه سوی اتاق خودش رفت.انتظارداشتم لااقل درموردغیبت آن روزم چیزی بپرسد،اما اوتاآخرین لحظه ای که درخانه اش بودم قدم ازاتاقش بیرون نگذاشت ومن بادلی شکسته آن جاراترک کردم.
وقتی به خانه رسیدم،سحرهم آمده بودتاسری به من بزندوعلت غیبت کردنم رابداند.کنارهم که نشستیم،اتفاقات آن روزراباآب وتاب برایم تعریف کرد:
- امروزنبودی ببینی اون عفریته باچه حالی ازاتاق شما خارج شد.من که برای انجام کاری اون دوروبرها بودم،یک دفعه دیدم اون عفریته ازاتاق شمااومدبیرون ودررومحکم پشت سرش بست.ازعصبانیت سرخ شده بود.بعدهم که چشمش به من افتادزیرلب یه چیزی گفت ورفت.
مهندس هم امروززودترازهمیشه شرکت روترک کرد.می گل...اون طاقت دوری تورونداشت!
- بس کن سحر!زیادی شلوغش می کنی.اون اومدخونه اش،من روهم دیداماهیچی نپرسید.فقط رفت تواتاقش وتاآخرهم بیرون نیومد.
- می دونی می گل!مردهاوقتی از زنی خوششون بیادتمام سعی شون روبرای جلب رضایت اون می کنن،ولی وای به حال وقتی که ببینن اون زن نسبت به مرددیگه ای توجه نشون می ده،اون وقت تااشکش رودرنیارن ول کن نیستن!خب مهندس هم توروبافرامرزدیده وناراحت شده!توهم که دراین موردبهش توضیحی ندادی.
پوزخند زدم وگفتم:
- طوری حرف می زنی انگارصدساله عاشقی!
- ازکجامعلوم نباشم؟!
باحیرت نگاهش کردم ودرحالی که لب هایم به خنده بازشده بود،گفتم:
- سحرشوخی نکن!....جدی می گی؟!
- آره بابا!ولی کیه که به حرف های من گوش بده؟!
- زودباش بگوببینم این مردبدبخت کیه؟!
سحراخم کردولی خیلی زودکنترلش راازدست دادوخندید:
- یه فامیل دور!پسرخاله ی بچه های عموم!عیدکه خونه ی عموم اینابودیم،اوناهم اومدند.خدمت سربازیشوتموم کرده وتوحجره ی باباش کارمی کنه.
- بگوببینم شیطون،چه قدردوستش داری؟
سحرمانندبچه هادستهایش رابه دوطرف بازکردوکسید،بعدهردوباصدای بلندخندیدیم.پرسیدم:
- اسمش چیه؟
- شهداد.....شهدادبیاتی.
- چه اسم قشنگی !خودش هم مثل اسمش قشنگه؟!
- نه به اندازه آقای مهندس!
خندیدم وگفتم:
- بی خود حرف می زنی که کسی طرفدارش نشه!
- هنوزبهشون جواب مثبت ندادیم.
- چرا؟!
- خب این دیگه نمکشه!اگه به همین زودی بله روبگم که براش مهریه تعیین می کنن!
- ای شیطون!بابای پسرمردمودرآوردی،آره؟!
- ما اینیم دیگه!چی کارکنیم؟
خندیدم وسرتکان دادم.
*****
روزبعددرشرکت ،مشغول رسیدگی به کارم بودم که دراتاق به صدادرآمدوخانم صحرایی واردشد.
مثل همیشه سلام سردی تحویل من داد وبه سوی میزمهندس رفت.
- سلام آقای مهندس،صبحتون بخیر!
- سلام،صبح شماهم بخیر.
- مرسی!حالتون چطوره؟امیدوارم خوب باشید!
- خوبم، ممنون. بفرمایید!
- آقای مهندس،می خواستم ازطرف پدرومادرم شماروبرای افطاردوت کنم!خواهش می کنم نه نگید!
یکباره دردل به اوحسودیم شد.آرزومی کردم مهندس دعوتش راردکند.یک لحظه سربلندکردم ونگاهم درنگاه اوگره خورد،بعدفوراًخودرامشغول کارم نشان دادم.
خانم صحرایی باردیگراصرارکرد:
خواهش می کنم قبول کنید،سرافرازمون می کنید!
ومهندس پس ازلختی سکوت پاسخ داد:
- ممنون،حتماً خدمت می رسم!
خانم صحرایی بالحنی پرازعشوه ونازگفت:
- خدمت ازماست!پس مامنتظرشمامی مونیم!
- لطف می کنید!
انگاردرمیان مواد عذاب دست وپامی زدم که آن طورمی سوختم. ازشدت خشم وحسادت داغ شده بودم واگرخانم صحرایی همان لحظه ازاتاق بیرون نمی رفت مطمئناًمن آن جا راترک می کردم.
پس ازرفتن او،احساس کردم مهندس به من چشم دوخته است.
سنگینی نگاهش رااحساس می کردم اما آنقدرازدرون عصبی وآشفته بودم که دوست نداشتم حتی یک لحظه نگاهش کنم.ازشدت غصه دلم می خواست همان دقیقه به اتاق سحررفته وبااودردودل کنم!
تاظهرآن قدرناراحت بودم که ساعت هابرایم به سختی می گذشت. آن روزخیلی کارداشتم ودیرترتعطیل شدیم. وقتی ازشرکت بیرون آمدم،تارسیدن به خانه ی مهندس فقط به فکرمهمانی افطارورفتن اوبه منزل خانم صحرایی بودم ومطمئن بودم که ازغصه،دق خواهم کرد.اول تصمیم داشتم به خانه اش نروم،به هرحال اوکه افطارآن روزراجای دیگری مهمان بود.اما بعدپشیمان شدم!
احساسی عجیب،گام های مرابه سمت منزل اوهدایت می کرد.
وقتی رسیدم طبق معمول،مشغول انجام کارهاشدم.آخرین قطعه ی کلم رابرای درست کردن سالادخردمی کردم که صدای به هم خوردن درحال به گوش رسید ومتعاقب آن،مهندس واردشد،کیف سامسونتش راگوشه ای پرت گذاشت ونگاهش به سموی من چرخید.
ازدیدن چهره اش به آن رنگ پریده جاخوردم آهسته گفتم:
- سلام آقای مهندس!
دستش راروی پیشانی اش فشردوبه آرامی جوابم راداد،بعدبه سمت یکی ازمبل ها به راه افتاداماهنوزچندقدم برنداشته بودکه تعادلش راازدست دادوروی زمین افتاد.
به سرعت ازجابرخاستم وخودم رابه اورساندم.
چشم هایش کاملاًبسته وصورتش ازعرق،خیس شده بود.کنارش روی زمین زانوزدم وگفتم:
- آقای مهندس....آقای مهندس.
اما اوجوابی نداد.به شدت هول کرده بودم.فوراًبلندشدم وبه آشپزخانه رفتم،خواستم لیوانی ازکابینت بردارم که ازشدت عجله،دستم به لیوانی دیگرخورد ولحظه ای بعد،کف آشپزخانه پرازتکه های خردشده لیوان شد.باعجله مقداری آب قنددرست کردم ام ازمانی که می خواستم به سوی هال بروم،خرده شیشه ای ازقطعات لیوان به پایم رفت.ازشدت سوزش لحظه ای ایستادم،بعددوباره به طرف هال حرکت کردم وخودم رابالای سراورساندم وگفتم:
- آقای مهندس،توروخدا جواب بدید!خواهش می کنم!
بادست چند ضربه به صورتش زدم وبازهم صدایش کردم:
- آقای مهندس ......صدام ومی شنوید؟
پلک هایش لرزید وچشمهایش راگشود.بادیدن من،لب هایش به آرامی تکان خورداماچیزی نگفت.
درحالی که اشک درچشمهایم جمع شده بود،گفتم:
- براتون آب قند آوردم.حتمآًفشارتون افتاده پایین!یک کم ازش بخورید.
آرام ربه سختی جواب داد:
_ نمی خوام!دیگه چیزی به افطارنمونده.
سعی کردبلندشودوبایستدامانتوانست.نگران ومضطرب گفتم:
- چرااین قدرعرق کردید؟شما حالتون اصلاً خوب نیست!میخ واهید بااورژانس تماس بگیرم؟!
بااشاره ی دست جواب منفی داد ومانعم شد.اندکی بعد کمی سرش را بلندکردومن لیوان رابه دهانش نزدیک کردم.مقداری که نوشید،دستمال کاغذی رابه سویش گرفتم وگفتم:
- صورتتون روخشک کنید. هنوزم می گم باید با اورژانس تماس بگیرم!
آرام جواب داد:
- نه،حس می کنم حالم بهترشده.
بادستمالی که به دستش داده بودم صورتش راخشک کرد،بعدآرام آرام بلندشد وهما نطورک هروی زمین نشسته بود به مبل پشت سرش تکیه داد.بابی حالی گفت:
- خیلی گرمم شده بود،سرم دردمی کردواحساس ضعف داشتم.فقط توانستم خودمو به هال برسونم.بعدسرگیجه ی شدیدی گرفتم ونفهمیدم چی شد!
باردیگردستمال راروی صورتش کشید وادامه داد:
- حیف شد که روزه ام خراب شد.
- شماکه ازقصداین کارونکردید!
سرش رابه سویم چرخاندونگاهم کرد،بعدلبخندی کمرنگ برلب آوردوگفت:
- مرسی می گل!خیلی زحمت کشیدی.
سرم راپایین انداختم وچشمم به گل های قالی دوختم.
برای اولین باربودکه احساس می کردم نگاه اوهم به من باگرمای خاصی همراه است.
مدتی درسکوت سپری شدتااین که صدای زنگ تلفن درفضای خانه پیچیداوازجابرخاست وبه سوی تلفن رفت وگوشی رابرداشت،بعدباابروهای درهم گره خورده گفت:
- سلام خان صحرائی ،ممنونم.
باشنیدن نام او،یکباره به سادآوردم که مهدس برای افطارمهمان آنهاست،اما هنوزاین فکرکاملاًازذهنم نگذشته بود ک هصدای مهندس درگوشم پیچید:
- عذرمی خوام خانم صحرایی!خیلی متاسفم،من امروزمهمان دارم ونمی تونم به منزل شما بیام!لطفاًازجانب من ازخانواده تون عذرخواهی کنید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- نه،متاسفم.اون نمی تونه به منزل شما بیاد!امیدوارم توفرصت دیگه ای بتونم باخانواده تون آشنا بشم!
- ممنونم.خدانگهدار.
ته دلم ازاین که مهندس دعوت اوراردکرده بودقندآب می کردند،اما به روی خودم نمی آوردم.
گوشی راکه گذاشت به طرفم برگشت وخواست حرفی بزنداما مکث کردولحظه ای بعدبا اشاره به فرش پرسید:
- این لکه های خون چیه؟!
وقتی به مسیر اشاره اش نگاه کردم تازه متوجه شدم که جای پای من ازآشپزخانه تاهال خونی بوده وفرش کرم رنگ اتاق رابدجوری کثیف کرده است.
کف پایم رانگاه کردم وبریدگی کوچک والبته کمی عمیق رادیدم که هنوزخون می آمد.سعی کردم بادستمال جلوی ریزش خون رابگیرم. مهندس به سوی من آمد وپرسید:
- چه بلایی سرپات آوردی؟!
- چیزی نیست!وقتی می خواستم برای شما آب قند درست کنم،یکی ازلیوان هاشکست.مثل این که تکه ای ازاون لیوان،پای منوبریده!
- چطوربه فکرمن بودی ولی به فکرپای خودت نبودی؟!
بعد بی آن کهمنتظرجوابی ازجانب من باشد به سوی اتاق خودش رفت ولحظه ای بعدبا جعبه ی کمک های اولیه برگشت.ازاوخواستم پلاستیکی بیاورد تازیرپایم بگذارم،اماوقتی به طرف آشپزخانه حرکت کردیکباره گفتم:
- آقای مهندس!
نگاهم کرد وگفت:
- این قدرنگو آقای مهندس!بگورامبد،این جوری راحت ترم!
سرم راپایین انداختم واوپرسید:
- می تونم شما روبه نام کوچک صداکنم؟!
واقعاً نمی دانستم چه جوابی بدهم.هنگامی که دوباره سئوالش راتکرارکرد،بی آن که نگاهش کنم گفتم:
- هرطورراحتید!
لبخند زدوخواست بازهم راهی آشپزخانه شودکه گفتم:
- آقای مهندس خرده های لیوان همه جاپخش شده.نمی خواد به آشپزخانه برید.
- پس اجازه بدیدمن زحمتون روببندم!
- نه،ممنون!خودم این کاررومی کنم.
بعد به سرعت مقداری دستمال زیرپایم گذاشتم وکمی محلول ضدعفونی کننده روی بریدگی ریختم وروی آن چسب زدم.دراین مدت مهندس هم آشپزخانه راتمیزمی کرد.
کارم که به اتمام رسیدنگاهی به ساعت انداختم. یک ربع بیشترتا افطارباقی نبود ومن هنوزبه خانه نرفته بودم.ازقضاآن ورزطولانی شدن کاردرشرکت باعث شد من دیرتربه منزل اوبیایم وبعدهم قضایایی که پیش آمدباعث شد که من تاآن ساعت آن جا ماندگارشوم.
می دانستم مادرحالا حتمآً نگران است. روبه مهندس پرسیدم:
- اجازه هست ازتلفن استفاده کنم؟
- اجازه لازم نیست.می خوای باخانواده ات تماس بگیری؟
- بله.حتاماً تاحالانگران شدن.
- بهشون بگوافطاراین جامی مونی!
درحال گرفتن شماره گفتم:
- نه آقای مهندس،بایدبرم.
- ده دقیقه بیشترتاافطارنمونده.بااین وضع پات واین وقت غروب اصلاً صحیح نیست که بخوای بری!اجازه بده باهم غذابخوریم،بعد من صحیح وسالم می رسونمت!
باشنیدن قسمت آخرحرفش،خنده ام گرفت اما خودم راکنترل کردم.
همان لحظه صدای مادرم درگوشی پیچید:
- بفرمایید.
- سلام مامان.
- سلام می گل،توکجایی؟!
- اون جا چه کارمی کنی؟!اتفاقی افتاده؟!
- نه مامان،اتفاق خاصی که نه.....من امروزیه مقدارکارم توشرکت طول کشید،بعدهم اومدم خونه ی آقای مهندس ایشون تقریباً یک ساعت بعدازمن اومدن حالشون به هم خورد.فکرمی کنم فشارشون افتاده بودپایین!الان حالشون کمی بهترشده اما پای من باخرده شیشه ی یک لیوان بریده!حالا پاموبستم ومی یام خونه!
- پات احتیاجی به بخیه نداره؟!
- نه مامان،یه بریدگی مختصره.حالاباآژانس می یام.
یکباره مهندس گوشی راازدست من گرفت وگفت:
- سلام خانم بهار،خسته نباشید!ببخشیدمن مهندس محرابی هستم.می خواستم ازشما خواهش کنم اجازه بدید امروزمی گل افطاررواین جابمونه!قول می دم دخترتون روبعدازافطارصحیح وسالم به منزلتون برسونم!
نمی دانم مامامن به اوچه گفت که جواب داد:
- خانم بهار!دخترشما امروزلطف بزرگی درحق من کرد.من می خوام بااین کارفقط زاش تشکرکنم.این اجازه روبه مابدید که باهم غذابخوریم!
درحالی که لب پایینم رامی گزیدم سرم راتکان می دادم.
مهندس به روی من لبخندزدو خطاب به مامان گفت:
- ازاعتمادتون یک دنیاممنونم.اگربامن کاری نداریدگوشی روبه می گل می دم.
بعدازاین که خداحافظی کرد،گوشی راازاوگرفتم وگفتم:
- مامان!
- بله عزیزم!آقای مهندس همه چیزروتوضیح داد!بعدازافطارزودبرگردخونه!
درجواب مامان واقعاً درمانده بودم که خودش گفت:
- فعلاً خداحافظ!
ومن فقط زیرلب گفتم:
- خداحافظ.
گوشی راسرجایش گذاشتم.مهندس به دیوارتکیه زده بود وباشیطنت می خندید.بالحنی جدی گفتم:
- می تونم بپرسم شما چطوراین قدرازجانت من مطمئن بودین که اول بامادرم هماهنگ کردید؟
نگاهش رنگی ازحیرت گرفت وجواب داد:
- برای اینکه فکرمی کردم شما به من اطمینان دارین ومن فقط باید اعتمادتون روجلب کنم.من می خواستم بااین کارازشما تشکرکنم.
- همین که این تشکر روبه زبون آوردید کافیه!
بعدبه سوی تلفن رفتم که مهندس زودتر ازمن خودش را به آن رساند وپرسید:
- کجا می خوای تماس بگیری؟
محکم ومطمئن گفتم:
- آژانس!
اوهم بالحنی جدی ومحکم پاسخ داد:
- امکان نداره من این اجازه روبهت بدم!من بامادرت هماهنگ کردم حالا تومی خوای بدون افطاربرگردی خونه؟!
- شمانگران این موضوع نباشید!مامان من اخلاق منو می شناسه وازاین بابت به شما خرده نمی گیره!
- خواهش می کنم به حرفای من گوش کن!من که سرکوچه وخیابون مزاحم شمانشدم!من همکارشماهستم وبه خاطرلطفی که درحق من کردی می خوام ازاین طریق ازت تشکرکنم.منوببخش که بدون هماهنگی باخودت اول بامادرت صحبت کردم. حالاراضی شدی؟!
هنوزجوابی به اونداده بودم که صدای اذان به گوش رسید ومهندس گفت:
- حالا شمابفرمایید تامن میزوبچینم.
سپس خودش به سوی آشپزخانه رفت وچنددقیقه بعد روبه من که هنوزکنار تلفن ایستاده بودم سرک کشید وبالحن طنزآلود گفت:
- می خوای میزغذاخوری روبیارم اون جا؟!
لبخندزدم وگفتم:
- لازم نیست،همون جاخوبه!
- پس بفرمایید.
واردآشپزخانه شدم.مهندس همه ی وسایل رابه اضافه ی غذایی که پخته بودم بانهایت سلیقه روی میزچید هبود.تشکرکردم وروبروی هم نشستیم. باشیطنت گفت:
- بفرمایید.فقط اگه بد شده من وببخش چون نمی تونم بهترازاین بپزم!
خندیدم وگفتم:
- باید به موقع این حرفتون روتلافی کنم.
لیوان چایش رابرداشتو درحالی که لبخندی زیبا برلبهایش جاری بود گفت:
- شوخی کردم!من که یک باربهت گفتم دستپخت بسیارخوبی داری.
قلبم ازشادی وعشق اولبریزبود.دلم می خواست زمین وزمان ازحرکت بایستند ومن واوتاابد به همان حال باقی بمانیم.
بعدازبازکردن روزه مان،وقتی مشغول خوردن غذاشدیم،اوتکه ای ماهی برداشت وداخل بشقاب من سرداد. گفتم:
- آقای مهندس،من اگه بخوام تعارف نمی کنم.
- اولاً حالا که نمی گی رامبد،آقا روقلم بگیر!دوماً اگه تعدرف نداشتی برات نمی ذاشتم.
- دستتون دردنکنه!
- مگه من چندنفرم ک هبرام کلمات جمع به کارمی بری؟!
- خب این عادته!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سرش راجلوآود وگفت:
- ازحالا به بعددلم می خوادمنو یک نفرحساب کنی.
لبخندی کمرنگ برلبهایم نشست ومشغول خوردن غذاشدم.پس ازاتمام شام،هرچه مهندس اصرارکرد میزراجمع کند،نگذاشتم وخودم مشغول جمع آوری وسایل شدم واوهم همان طورکه کنارمن ایستاده بود درباره ی خانواده ام سئوالاتی می پرسید.بعدازآن علی رغم مخالفت مهندس جای لکه های خون راروی فرش تمیزکردم و وقتی کارم به اتمام رسید خطاب به اوکه روی یکی ازمبل هانشسته بود ومرامی نگریست،گفتم:
- خواهش می کنم من روبه خونمون برسون که حسابی دیرشده.
ازجابلندشد ودرحالی که به سوی اتاقش می رفت،گفت:
- چشم شماامرکنید!
چند دقیقه بعددرحالی که لباس عوض کرده بود،به سوی من آمد وپرسید:
- بریم؟
به رویش لبخند زدم وگفتم:
- بریم!
درطول راه هردوسکوت کرده ودرافکارخودمان به سرمی بردیم،تااین که صدای تلفن همراهش سکوت میانمان راشکست.
- سلام مامان!حالت چطوره؟
- .....
- من خوبم. حالاهم دارم یکی ازدوستام روبه خونه اش می رسونم.
ازاین که مرایکی ازدوستانش خطاب کرد،شرم زده شدم وسرم راپایین انداختم.صدایش زیرسقف ماشین پیچید:
- بله مامان،خیالتون راحت باشه.
- .....
- چشم!اگه قبول کنه که من ازخدامی خوام.
- ....
- شماکاری نداری؟
- ممنونم، خداحافظ.
مکالمه اش که به پایان رسید،خطاب به من گفت:
- می گل!
چقدرزیبا نامم راصدامی زد.درحالی که ازحس صمیمیت اوخجالت زده شده بودم،گفتم:
- بله!
- چراحرف نمی زنی؟
- چیزی به ذهنم نمی رسه!
- مامان می گفت به دوستت بگوهر روزباتوغذابخوره.
- مامانت نمی دونه که منظورتویک دختربود؟!
خندید:
- فرقی نمی کنه!اون می دونه که من هیچ وقت دوست دختری نداشتم وحالاهم اگه بفهمه به دختری توجه کردم،خوشحال می شه!
نگاه معنی داری نثارش کردم وگفتم:
- این هم یه جورکلاس گذاشتنه؟!
- اگه باورنداریبیااین گوشی منوبگیروبامامانم صحبت کن!
- چه حرفایی می زنی!
مهندس خندید ودیگرچیزی نگفت.
اوآدرس خانه امان راخیلی خوب به خاطر داشت.وقتی رسیدیم و ماشین راجلوی درمتوقف کرد،به سوی من چرخید وگفت:
- می گل!ازت سئوالی دارم که می خوام به من جواب بدی!
باتعجب گفتم:
- بپرسید!
- اون پسری که اون روزعصرجلوی خونتون بودوبعدباهم توپارک بودیدکی بود؟!
نگاهم راازچشمهایش گرفتم ودرحالی که بابندکیفم بازی می کردم،گفتم:
- پسرخاله ام!
- اون فقط پسرخاله ی توئه؟!
- بله!
- وتوهمیشه باپسرخاله ات به پارک می ری؟!
- نه آقای مهندس!اون ساکن کرمانه وفقط اون روزمهمان مابود.
- پس چراشمادوتا باهم به پارک رفتید؟
درحالی که ازسئوال های پی درپی اوکمی ناراحت شده بودم،گفتم:
- من واون می خواستیم راجع به موضوعی باهم صحبت کنیم.
- اون خواستگارتوبود،آره؟!
سئوالش کمی غافلگیرم کرد.نگاهش کردم وگفتم:
- نمی فهمم،چه لزومی داره شمااین سئوال ها روازمن بپرسید وچه اجباری هست که من به شما جواب بدم؟
سرش راپایین انداخت وگفت:
منوببخش!
خواستم ازماشین پیاده شوم که دوباره صدایم زد:
- می گل!
- بله!
بالحنی بسیارآرام گفت:
- توبه پسرخاله ات چی گفتی؟
کمی عصبی شده بودم.مسیرنگاهم رابه کف ماشین تغییردادم وگفتم:
- اگراین قدربرات مهمه که بدونی باید به اطلاعت برسونم اون منونمی خواست وفقط به اصرارمادرش جلوآمده بود.
- وتوچی؟
- من هم اونونمی خواستم،اماتفاوت مادراین بودکه اون جرات نداشت ازعدم علاقه اش به من حرفی بزنه اما من هم مادرم وهم خاله ام روقانع کردم وبه این قضیه فصله دادم.
- همه اش همین بود؟!
- بله،همین!
- منوببخش که اذیتت کردم.قول میدم دراولین فرصت علت این سئوالم روبهت بگم.
بی آن که چیزی درآن موردازاوبپرسم،گفتم:
- اگه کاری بامن ندارید،من برم.
- بابت امروزازت ممنونم وباید بگم خیلی دلم می خوادبازهم روزهایی شبیه امروزباهم باشیم.اگه ناراحتت کردم منوببخش!
- ناراحت نشدم،خداحافظ!
- خدانگهدار!
واردخانه که شدم،صدای ماشینش راشنیدم که حرکت کردوازآن جادورشد.
تمام ذهنم ازیادآن شب لبریزبود.شبی که خوب می دانستم تا آخرین لحظه ی عمرم آن رافراموش نخواهم کرد.نفس عمیقی کشیدم وباقلبی سرشارازعشق به سوی ساختمان پیش رفتم.
*****
صبح،در راه رفتن به شرکت،سحرطبق معمول نتوانست کنجکاوی اس رامهارکند وگفت:
- خوب می گ،تعریف کن ببینم،چه خبر؟!
- چی می خوای بدونی؟
- خودتوبه اون راه نزن!دیروزرفتی خونه اش؟
- آره!
- مهندس افطارمهمون اون عفریته وخانواده اش بود؟!
- نه،مهندس خودش مهمون داشت!
- جدی؟!کی؟!
- من!
- چی؟!....تو؟!!
- آره،مگه من چی ازدیگران کمتردارم؟
سحرکه هم حیرت زده بودوهم می خندید،گفت:
- خوبه!پس بوی خبرهای خوب می یاد!مثل این که آقاحسابی دلت وروقاپ زده!
- چرا همه اش می گی اون دل منوقاپ زده؟!
- پس چی بگم؟....ببینم،نکنه توی شیطون کاردست پسرمردم دادی،آره؟!
شانه بالا انداختم:
- نمی دونم!
- یعنی چی؟
- گاهی وقت ها یه حسی به من می گه اون می خواد منوبه خودش وابسته کنه وبعدهم بهم بخنده!
- تودیوونه ای!مطمئن باش اون دوستت داره،درغیراین صورت این قدربهت محبت نداشت وروموضوع پسرخاله ات حساس نبود.
- نمی دونم!خداکنه این طورباشه چون من روزبه روزدارم دیوونه ترمی شم.
درشرکت،مهندس بادیدنم لبخندزدوگفت:
- سلام می گل،حالت چطوره؟
درحال نشستن پشت صندلی ام گفتم:
- خوبم،ممنون!شما خوب هستید؟
ابروهایش رابالاداد وگفت:
- مثل این که یادت رفت دیروزبه من چه قولی دادی؟!
باتعجب نگاهش کردم:
- چه قولی؟!
- مگه قرارنبودکه همدیگرویک نفرحساب کنیم؟!
خندیدم وگفتم:
- اون قول که مال محل کارنبود!
- وقتی تومحل کارمزاحم نداشته باشیم،می تونیم سرقولمون باشیم!
یکی ازپرونده های روزقبل رابرداشتم وکنارمیزش رفتم. درحال صحبت راجع به آن پرونده بودیم که دراتاق به صدادرآمد وخانم صحرایی واردشد.نگاهی خشمگین وپرغروزنثارمن کردودرحالی که چشم به مهندس داشت،سلام وصبح بخیرگفت.بعدگوشه ای ایستادتاکارما تمام شود.
مهندس هم چنان که توضیح می داد باخودکاری که دردست داشت،گوشه ی کاغذی که کنارش بود،نوشت:
((خداعاقبت من وازدست این زن سمج به خیرکنه!))
خنده ام گرفت ولی چیزی نگفتم وکمی بعدسرجایم برگشتم.
خانم صحرایی فوراًکنارمهندس رفت وپشت به من،روبه روی اوایستاد وآرام مشغول صحبت کردن شد.ازحرفهایش چیزی نمی شنیدم ولی حدس می زدم که درمورد روزقبل بااوصحبت می کند،شاید هم برای امروزازاودعوت می کرد.
نمی دانم چرامهندس به اوتوجهی نداشت.اوازنظرظاهری خیلی زیباترازمن بودوخانواده ی مرفهی داشت.شاید واقعآًسماجت بیش ازحداومهندس راخسته کرده بود.
بالاخره اورفت ودر رامحکم پشت سرش بست.
نگاهی پرسشگرانه به مهندس انداختم که خندید وگفت:
- بی خیالش!
- چی شد؟چرادر رومحکم بست؟
- چون دعوتشوقبول نکردم!
- چرا؟ً!خب معلومه که ناراحت می شه.
- آخه اون ازاین کارش مقصوددیگه ای داره!
بعد باشیطنت پرسید:
- اگه روزی دعوت توروهم قبول نکنم،ناراحت می شی؟!
نگاهش کردم وگفتم:
- اگرروزی اومدکه من شمارودعوت کنم،اون وقت به فکرردکردنش باشید!
خندید ودیگرچیزی نگفت.
ظهرپس ازتعطیلی شرکت،به خانه اش رفتم.کولررا روشن کردم وبعدراهی آشپزخانه شدم.خواستم نگاهی به برنامه ی غذایی اوکه به درکابینت زده بودم بیاندازم،اما ناگهان چشمم به یک بیت شعرازخواجه ی شیرازافتادکه پایین برنامه غذایی نوشته شده بود:
فکربلبل همه آن است که گل شد یارش
گل دراندیشه که چون عشوه کند درکارش
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بدون شک خط مهندس بود.نمی فهمیدم ازنوشتن آن روی برنامه ی که می دانست من نگاهش خواهم کردچه منظوری داشت؟یعنی اومی خواست بااین بیت شعربه من بگوید دوستم دارد؟!پس چرابااین همه محبت،هیچ گاه عشقش رابه زبان نمی آورد؟
با افکاری ضدونقیض سرگرم انجام کارهایم شدم.
ساعتی بعدمهندس به منزلش آمد.چندپلاستیک حاوی میوه های گوناگون دردست داشت.جلوآمد وبالبخند شیرینی که دل مرامی لرزاند،گفت:
- سلام،خسته نباشی!
- سلام،مرسی!توهم خسته نباشی!
میوه ها راروی اُپن آشپزخانه گذاشت وخودش هم روی صندلی غذاخوری نشست وگفت:
- ممنونم!راستش روبخواهی،حسابی خسته ام ودلم یک خواب راحت می خواد!امروزبعدازسحر،خوابم نبرد.
حرفی نداشتم که درجوابش بگویم،پس مشغول شستن میوه هاشدم. کارم که به اتما مرسید،برگشتم ودیدم هنوزهمان طورنشسته است ومراتماشامی کند.گفتم:
- آقای مهندس،انگاریادتون رفته توبرخوردهای المون چه قول وقراری داشتیم؟
سرتکان داد وپرسید:
- چه قول وقراری؟!
- یادت هست ک هگفتی بایدقبل ازاومدن تون اینجا روترک کنم؟
- بله،یادم هست!
- خب اگه مامان من بدونه که توتقریباًهرروززودبه خونه می آیی ومن هم این جاهستم،حتماًناراحت می شه!
اوباحالتی خاص نگاهم کردوپرسید:
- توچی؟توهم ناراحت می شی؟
سئوال سختی پرسیده بود.واقعاً نمی دانستم چه جوابی بدهم.لحظه ای مکث کردم وبعدگفتم:
- شماخودتون روجای من بذارید!
- اگه به طرف مقابلم اعتماد داشته باشم،ناراحت نمی شم!
حرفی نزدم ومیوه هایی راکه شسته بودم درسبدتمیزی قراردادم ودریخچال گذاشتم،کمی بعداوهم ازجابرخاست وبه سوی اتاق خودش رفت. انگارازبرخوردمن ناراحت شده بودوتواقع نداشت که چنین حرفی بزنم.
بارفتن اوانگارقلب من هم ازجاکنده شدوبااو رفت.دلم گرفت ولی چاره ای نبود!بایدآن حرف رامی زدم تاموقعیت خودش رابه یادداشت هباشد.
وقتی به خانه ی خودمان رفتم،هرچه سعی کردم نتوانستم خودراشادنشان دهم.مهتاب بادیدنم،زیرکانه پرسید:
- چس شده!با آقای مهندس حرفت شده؟!
اخم کردم وگفتم:
- نه، این قدرهم هرچیزی روبه اون ربط نده.
خندید وگفت:
- دنیای عشق وعاشقی هم خیلی قشنگه ها!دیروزباهم جشن گرفتیدومهمونی داشتید،امروزتوباناراحتی اومدی خونه!
چشم غره ای نثارش کردم،بعد درحالی که تیزهوش اش رادردل تحسین می کردم،واردساختمان شدم.
****
ساعتی بعدازافطار،وقتی من تازه ازکارهای آشپزخانه فازغ شده وبه هال بازگشته بودم،صدای زنگ دربلندشد.به مامان نگاه کردم وپرسیدم:
- منتظرکسی بودید؟
جواب داد:
- نه!شاید یکی ازهمسایه هاباشه.
مهدی برای بازکردن دربه حیاط رفت،اما چندلحظه بعدبایک جعبه شیرینی به هال بازگشت،بلافاصله پرسیدم:
-مهدی این چیه؟
- اینویه آقایی به اسم محرابی آورده!گفت باهات کارداره جلوی دره!
باتعجب نگاهی به مامان کردم. مهتاب چشمکی زدوخطاب به مامان گفت:
- دخترت بدجوری دل پسرمردموبرده!
چشم غره ای به اورفتم.مامان بالبخند گفت:
- بروبهش تعارف کن بیادتو!
چادرم راروی سرم انداختم وبه سوی دررفتم.
مهندس دسته گل زیبایی دردست داشت وکمی آن طرف ترازمنزل مـا،به ماشینش تکیه زده بود.مراکه دید جلوآمدوگفت:
- سلام می گل!خوبی؟!
- خوبم،ممنون!شماچطورین؟
- خوبم!این آقاپسر،داداشت بود؟
- بله،اون مهدی بود،برادرکوچکم.
دسته گل رابه سویم گرفت وبالبخند گفت:
- تعارفم نمی کنی بیام تو؟
گل راازدستش گرفتم وازجلوی درکناررفتم.
- بفرمایید.
مهندس واردشد وهمگام باقدم های من به سمت هال به راه افتاد.اورابامامان ومهتاب آشناکردم وتعارفش کردم تابالای اتاق بنشیند.
مامان خطاب به من گفت:
- می گل!برای آقای مهندس چای بیار.
مهندس گفت:
- خواهش می کنم زحمت نکشید خانم بهار!من فقط اومدم که افتخارآشنایی باشما روداشته باشم!
من منتظرادامه ی حرف اونماندم وبه آشپزخانه رفتم،درهمان حال تمام حواسم متوجه صحبت های آن دوبود.مهندس پس ازکمی صحبت های معمولی، خطاب به مامان گفت:
- منوببخشید،قصد دارم راجع به موضوعی بامیگ ل صحبت کنم که درجمع قادربه بازگوکردنش نیستم!اگه لطف کنید واجازه بدید که می گل ساعتی بامن بیرون بیادازلطفتون یک دنیاممنون می شم وقول می دم پاسخ محبت واعتمادتون روبدم!
فقط خدامی دانست باشنیدن این حرف هاچه حالی شدم.باخودمی گفتم نکند مامان ومهتاب فکرکنند اواین برنامه هاراازپیش بامن هماهنگ کرده است.گوشه ای به کابینت تکیه داده ودرفکرفرورفته بودم که مهتاب واردشدوبالبخند پرشیطنتی گفت:
- چرایستادی عروس خانم؟!چایی روببردیگه!
بالحنی عصبی گفتم:
- شنیدی به مامان چی گفت؟حالا مامان درموردمن چی فکرمی کنه؟!
- بی خودشلوغش نکن.می خوادخانمشوببره بیرون،مگه جرمه؟!
به مهتاب که بابدجنسی می خندید،گفتم:
- حرف بی خودنزن!
- من که نمی دونم توازخدامی خواستی اوبیاددنبالت.حتمآًسرافطاری بادل پاک دعاکردی!خوش به حالت!
خواستم نیشگونی ازاوبگیرم که جاخالی داد وگفت:
- نمی خواد این قدرنازکنی!بروزودترچایی روببروحاضرشو.
- مامان چی بهش گفت؟
- مامان چی بگه وقتی یه آقایی بااون تشخص ومتانت ازش درخواستی می کنه؟
همان طورکه چای درفنجان های مخصوص مهمان می ریختم،گفتم:
- درست حرف بزن!حوصله ی منوسرنبر!
- غصه نخور،مامان هم ازاون خوشش اومده چون برگ سبزبهش داد!آخه مگه می دل مردی به این نازی روشکوند؟!
مهتاب حرف آخرش راباشیطنت گفت ومرابه خنده واداشت.
سینی چای رابه هال بردم وبه مامان ومهندس تعارف کردم،بعدکمی آن طرف ترازمامان نشستم.مهندس که چایش رانوشید،مامان روبه من گفت:
- آقای مهندس می خوان باتوصحبت کنن.حاضرشوکه ایشون هم معطل نشن!
نگاهی به مامان انداختم وبعدبه مهندس که بالبخندکمرنگی به من نگاه می کرد.ازجابرخاستم وگفتم:
- چندلحظه بامن بیاید!
اوهم ازجابرخاست وبه دنبال من به حیاط آمد،باعصبانیت گفتم:
- می شه حرف هاتون روبفرمایید؟!
حیرت زده نگاهم کردوگفت:
- این جوری که نمی شه!اصلاً همه چی یادم می ره!
- این دیگه مشکل کم حافظه بودن شماست!
- نه خیرخانم،مشکل نامهربونی توئه!
نگاه تندی به کردم وگفتم:
- گیریم که همین طورباشه.حالا شماچی می فرمایید؟
- می گل من می خوام راجع به موضوع مهمی باهات حرف بزنم!
- می تونستید توی شرکت حرف هاتون روبزنید.
- اون وقت اون جامی گفتی که محل کارجای این حرف هانیست.
- می تونم بپرسم موضوع حرفتون چیه؟
نه!این جانمی تونم بگم.می گل من همکارتم،می خوام باهات حرف بزنم!این حق روندارم؟!
وقتی سکوت مرادید ادامه داد:
- خواهش می کنم نه نگو! من به هیچ وجه قصد ندارم مزاحمت بشم.
حالا که مامانت قبول کرده توهم نه نگو وبامن بیا قول می دم که زیادوقتت رونگیرم.حالا هم خواهش می کنم بروحاضرشو،من منتظرم.
بی آن که پاسخش رابدهم به طرف هال رفتم. مامان بادیدنم پرسید:
- چراتوحیاط نگهش داشتی؟
- چیزی نیست مامان!
مهتاب خندید وگفت:
- می گل طاقت نداشت صبرکنه!رفت که بپرسه موضوع حرف مهندس چیه؟!
به اواخم کردم وبه طرف اتاق رفتم.پس ازتعویض لباس وقتی وارد حیاط شدم،مهندس لبخند زدوآرام گفت:
- مرسی!
بعدازمامان ومهتاب خداحافظی کردیم وازخانه بیرون آمدیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
داخل ماشین قبل ازاین که حرکت کنیم،نگاهم کردوپرسید:
- دوست داری کجابری؟
- نمی دونم!شماقصدداشتید بامن حرف بزنید،پس خواهش می کنم خودتون یه جایی روتعیین کنید!
- من دریارودوست دارم. موافقی بریم کناردریا؟
- من حرفی ندارم،بریم!
کناردریا که رسیدیم،جمعیت زیادی آن جا نبودند.همراه مهندس به طرف رستورانی که درآن محل بود رفتیم وپشت یک میزنشستیم مهندس گفت:
- جای قشنگیه!صدای دریابه آدم آرامش می ده!
- بله،خیلی زیباست!
همان لحظه گارسون به سوی ما آمد وگفت:
- بفرمایید،چی میل دارید؟
مهندس روبه من پرسید:
- چی دوست داری؟
- هرچی خودت دوست داری!
اوسفارش پیتزابانوشابه داد وبعدهمراه بالبخندی دلنشین گفت:
- یعنی من هرچی دوست داشته باشم،توهم همونودوست داری؟!
- نه درهمه ی موارد!این مورداستثناست.
مهندس خندید:
- یک لحظه خوشحالم کردی!
درحالی که ازصمیمیت اوکمی معذب بودم،گفتم:
- من شماروخوشحال کردم؟!
- بله،فکرکردم علاقمون به هم شبیه!
چند لحظه درسکوت سپری شد وبعداوصدایم زد:
- می گل!!
- بله!
- هیچ می دونی چه اسم قشنگی داری؟اسمت خیلی به دل من نشسته!دوست دارم همیشه این اسم روصداکنم!
- خب می تونی درآینده اسم دخترت روبذاری می گل!این جوری همیشه می تونی صداش کنی!
- دخترکه مال خودآدم نیست.یک عمربراش زحمت می کشم،آخرش ازدواج می کنه ومی شه می گل یکی دیگه!من می گلی رومی خوام که همیشه مال خودم باشه!
همان لحظه گارسون آمد وسفارشاتمون راآورد.
مهندس گفت:
تاسرد نشده بخور،ازدهن می افته.
بااین که هیچ میلی نداشتم یک قطعه ازپیتزا رابرداشتم وبه دهان بردم.همان یک قطعه را که خوردم،کمی ازنوشابه ام راسرکشیدم وباقی راروی میزگذاشتم.
مهندس که تمام مدت نگاهم می کرد،پرسید:
- چراچیزی نمی خوری؟
- تازه شام خوردم،بیشترازاین نمی تونم.
- پس دفعه ی بعدباید ازقبل بهت بگم تاچیزی نخوری!
- دفعه ی بعد؟!
خندید وگفت:
- حتماً می خوای بگی اگه دفعه ی بعدی وجود داشته باشه،آره؟!
با لبخند دگاهش کردم:
- خوب فکرمنو خوندی!
- ولی من امیدوارم وجودداشته باشه!
چند لحظه سکوت کردوبعد دوباره به حرف آمد:
- تواین مدتی که این جابودم حسابی به دریاعادت کردم وهفته ای یکی دوبارمی یام این جا،البته هواگرم شده وبازهم شب های قشنگی داره!
- درباره یکی ازشاهکارهای خلقته که آدم وقتی بهش نگاه می کنه غم وغصه شو ازیادمی بره!
چشمهای مهندس به من دوخته شد وآرام گفت:
- توهم برای من یکی ازشاهکارهای خلقتی!
نگاهش آن چنان گرم وپرتمنابود که من تاب تحملم راازدست دادم. ازجابرخاستم وبه طرف دریا رفتم. اوهم به دنبالم آمد وکنارمن که روبه دریا ایستاده بودم،ایستاد وگفت:
- منوببخش می گل،دیگه نمی تونم حرف هامو تودلم جمع کنم!
می گل،من دوستت دارم!خیلی زیاد،خیلی بیشترازاون چیزی که فکرشوبکنی!
بی آن که حرفی بزنم چشم به دریادوخته بودم.بالحنی پرازالتماس گفت:
- می گل!به من نگاه کن،ازت خواهش می کنم!
اما من توان نگاه کردن به اورانداشتم.آهسته پرسید:
- توهم منو دوست داری،آره؟....اگه دوستم داری بهم بگوآره می گل،بگو!
اعتراف به عشقی که ازاودردل داشتم خیلی سخت بود.آن قدرسخت که احساس می کردم توانایی سخن گفتنم راازدست داده ام ولب هایم به هیچ حرفی بازنمی شود.
برای چندمین بارگفت:
- خواهش می کنم به من جواب بده!اگه دوستم داری فقط یک لحظه نگاهم کن وبگو آره!
همان طورکه منظره ی زیبای تابش نورهای مصنوعی به دریارانگاه می کردم،آرام به سویش چرخیدم وبه چهره ی جذابش خیره شدم،آهسته گفت:
- توهم من رودست داری،مگه نه؟این رومی تونم ازنگاهت بخونم!
سکوتم اعتراف روشنی به عشقم بودواواین رابه خوبی می دانست.
چندقدم جلوترآمد،بعدچرخید وروبه رویم ایستاد،چشمهای زبایش رابه چشمهایم دوخت وگفت:
- هیچ وقت این شب روفراموش نمی کنم.دوستت دارم وبهت قول می دم که نهایت سعی ام روبرای خوشبختیت بکنم. توهم باید قول بدی که فقط مال من باشی.
درسکوت به اوچشم دوخته بودم. به اوکه چشمهایش دنیایی ازگرما ومهربود وصداقت.
زمزمه کرد:
- می خوام حرفی روکه می زنم تاهمیشه یادت بمونه،باشه؟!
باحیرت نگاهش کردم. خندید وصدایش همنوا باصدای خروش دریا درگوشم پیچید:
- خیلی دوستت دارم می گلم!خیلی!
پایان فصل سوم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل چهارم
آن شب وقتی به خانه برگشتم،مهدی خواب بود ومهتاب به ظاهرمشغول درس خواندن، امادرباطن مترصدفرصتی تامن تمام ماجرا رابرایش تعریف کنم.
به اتاقم که رفتم،مامان هم پشت سرم آمد وگفت که می خواهدبامن صحبت کند.بعدراجع به احساسم به مهندس واحساس اونسبت به من پرسید ومن که قادربه پنهان کردن احساساتم نبودم همه چیزرااعتراف کردم.
مامان که مرادخترعاقل وبالغی می دانست،ازمن خواست طوری بااورفتارنکنم که ازمن دلزده شودومردم هم پشت سرمان حرف های بی جابزنند.
اوراکه بااین قضیه برخوردی منطقی داشت،بوسیدم وقول دادم حرف هایش رافراموش نکنم.
به رامبدگفته بودم تازمانی که من درمنزل اوهستم،حتی المقدوربه خانه نیاید واوگرچه کمی ناراحت شداما پذیرفت تااین که پس ازیک هفته،یک روزکه درمنزل مشغول درست کردن غذابودم،صدای بازشدن درساختمان به گوشم رسید ولحظه ای بعداوداخل آمد:
- سلام می گلم!خسته نباشی.
درحالی که ازآمدنش متعجب شده بودم،گفتم:
- سلام،ممنونم!توهم خسته نباشی!
روی صندلی غذاخوری نشست وپرسید:
- حتماًازدیدنم تعجب کردی،آره؟
- اگه بگم نه کهع دروغ گفتم.
- حالا کارهاتو ول وبیابشین،کارت دارم!
دستهایم راشستم وروبه رویش نشستم اولبخندزیبایی برلب نشاند وبسته ی کادوپیچ شده ای راازکیفش بیرون کشید ومقابل من گذاشت.
با تعجب نگاهش کردم وپرسیدم:
- این چیه؟!
- این مال توئه!بازش کن!
بسته راکه بانهایت سلیقه کادوپیچ شده بود،بازکردم.یک جعبه ی زیبای حلقه ای شکل بودکه روی آن به طرزجالبی نام رامبدومی گل نوشته شده بود. وقتی جعبه راگشودم،یک حلقه ی بسیارزیباراداخلش دیدم که روی آن هم نام رامبدومی گل حک شده بود.
درحالی که لبخندبرداشتم،گفتم:
- مرسی،خیلی قشنگه اینوبذاربرای وقتی که بتونی خودت به دستم بندازی.
- تواولین فرصت باخانواده ام صحبت می کنم که به خواستگاری توبیان ورابطه ی ماصورت شرعی وقانونی پیداکنه.دلم می خواد تومال من وهمیشه درکنارم باشی.
حرفی نداشتم که درجوابش بگویم چون خودش می دانست که خواسته ی من نیزهمان است. پس ازچندلحظه،اوگفت:
- این حلقه باشه پیش خودت.این یه هدیه اس.
- مرسی،حلقه ی خیلی قشنگیه،امابذارپیش خودت بمونه.
رامبد بااعتراض گفت:
- غیرممکنه قبول کنم!بایدنگهش داری!
درحالی که ازلحن معترضش خنده ام گرفته بود تشکرکردم.
اخم هایش بازشد ووقتی خیالش راحت شد که هدیه اش راپذیرفته ام پرسید:
- راسی می گل،هیچ فکرکردی من ازکی فهمیدم تورودوست دارم؟
- ازکی؟
- وقتی که اون مرخصی چند روزه روبه تهران رفتم!بااین که توجمع خانواده بودم وبرادرم باربد بعدازمدت ها به ایران آمده بود،ولی من همه اش احساس می کردم یه چیزی کم دارم! چهره ی توازجلوی چشمام کنارنمی رفت ویادت تمام مدت بامن بود.روزی که می خواستم برگردم بندر،خودم می تونستم غذابیارم.چون باهواپیمابرمی گشتم،آوردنش مشکلی نداشت وفاسد نمی شداما من این کاررونکردم.درواقع دلم می خواست باهمین بهونه توروبه این جابکشونم!بعدهم که دیدن پسرخاله ات وباقی قضایا که خودت می دونی.
- پس ازقبل رفتنت به تهران،علت اون برخوردهایی که بامن داشتی چی بود؟
- خب من عادت کرده بودم هردختری من وببینه سعی کنه خودشوبه نحوی بهم نزدیک کنه،اماتو یک موردمتفاوت بودی!من هم بدم نمی اومد امتحانت کنم وبدونم سرسختی توتاکجاادامه داره!تازمانی که فهمیدم دوستت دارم....ازاون به بعد فکراین که تومال من نباشی من رودیوونه می کرد.
بعد با لحنی مشتاق پرسید:
- توچی می گل؟!توکی فهمیدی ازمن خوشت اومده؟!
چند لحظه سکوت کردم وبعدجواب دادم:
- من هم مثل تو!
رامبدباتعجب نگاهم کرد:
- یعنی من وتوهم زمان خاطرخواه همدیگه شدیم؟!
- همین طوره!
- پس توچقدرخوب نقش آدم های بی تفاوت روبازی می کردی!
درجوابش فقط خنده ی کوتاهی سردادم وازجابرخاستم تابه کارهایم برسم،رامبدهم بلند شد وپرسید:
- توخونه چیزی لازم نداریم؟
لحنش شبیه لحن مردی بودکه باهمسرش صحبت می کرد!
تبسمی کردم وگفتم:
- نه، همه چیزهست.ممنون!
- پس من برمی گردم شرکت.اگه کاری داشتی باهمراهم تماس بگیر.
عصرخود می یام دنبالت.
- باشه،مرسی.
- فعلاً خداحافظ.
- خدانگهدار.
پس ازرفتن اوکارهای باقی مانده راانجام دادم.
یک ساعت قبل ازافطاررامبدبه دنبال آمد تامرابه خانه برساند.
سواروماشینش شدم وگفتم:
- سلام،خسته نباشی.
- سلام عزیزم،توهم خسته نباشی.
- ممنون،خسته نیستم!
- خب خانوم خودم،بگوببینم چه غذایی برام پختی؟!
لبخندزدم وگفتم:
- فسنجون.
- آخ که دلم ضعف رفت!فقط حیف که باید تنها بخورم.آخه این چه رسمیه که خانم آدم باهاش غذانخوره وبره خونه باباش غذابخوره؟!
خندیدم وجواب دادم:
- چون هنوزبه نام باباشه!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- درست گفتی!دیگه وقتش رسیده که توروبه نام خودم کنم!همین امشب باخانواده ام تماس می گیرم ومی گم به بندرعباس بیان.
- بهشون چی می گی؟
- می گم یه دختربندری دل رامبدتونوبرده!
- فکرمی کنی قبول کنن؟!
باتعجب نگاهم کرد:
- چرانکن؟!توهم خانمی،هم خوشگلی،هم مهربونی وهم خانواده ی محترمی داری.
- ازتعریف هات ممنونم،ولی اگرقبول نکنن عجیب نیست!
- چرااین حرفومی زنی می گل؟!
- نمی دونم!شایدبه خاطرموقعیت خانوادگی خودم!اصلاً شایدکسی روبرات درنظرگرفته باشن!
رامبدنگاهم کردوخیلی جدی گفت:
- اونی که باید توروقبول کنه من هستم که باتمام وجودمی خوامت! حتی اگه حدس تودرست باشه وخانواده ام موافقت نکنن،مطمئن باش من ازنظرخودم برنمی گردم!
بعدازآن تارسیدن به منزل،هردوسکوت کرده ودرافکارخودغوطه وربودیم.
وقتی رسیدیم روبه اوکردم وگفتم:
- ممنون رامبد،داخل نمی یای؟
- نه عزیزم،سلام من روهم برسون.
خواستم پیاده شوم ولی خودم هم نمی دانم چرادلم گرفته بود ودوست نداشتم ازاوجداشوم. باچشمهای اشک آلودنگاهش کردم وگفتم:
- رامبد!
- چراگریه می کنی عزیزم؟!چی توروناراحت کرده؟!
- حتی فکرازدست دادن توونداشتنت منودیوونه می کنه!
رامبد بالحنی ملایم ومهربان گفت:
- هیچ چیزنمی تونه من وتو روازهم جداکنه.قلب من وتو به هم پیوند خورده یه پیوند ناگسستنی!
پس ازچندلحظه،آهسته گفتم:
- منو ببخش که ناراحت کردم.
- نه عزیزم،فقط دیگه نبینم می گل من غصه بخوره وچشم های نازش اشک آلودبشن. حالابخندتامن هم خوشحال بشم.
لبخند زدم وگفتم:
- وقتی کنارت هستم هیچ غمی ندارم.
رامبد لبخندشیرینی زدوگفت:
- دعاکن هرچه زودتراین اوقات تموم بشن ومن وتوهمیشه باهم باشیم.
سرم را به علامت تایید حرفش تکان دادم.پرسید:
- حوصله داری بعدازافطاربریم کناردریا؟
- برای دریارفتن همیشه حوصله دارم!
- پس منتظرم باش عزیزم،فعلاً خداحافظ.
- خدانگهدار.
آن شب ساعتی بعدازافطاررامبدبه دنبالم آمد وباهم کناردریارفتیم.رامبداصرارمی کرد ونهایت سعی اش رابه کارمی برد تابپذیرم مخارج عمل جراحی مامان رابپردازداما من قبول نمی کردم. دلم نمی خواست بارمسئولیتم رابرشانه ی اوقراردهم،به همین خاطردربرابراصرارهایش مقاومت می کردم.
ساعتی آن جاماندیم،بعدمن که خسته بودم وپی درپی خمیازه می کشیدم ازرامبدخواستم تامرابه خانه برساند.
وقتی به منزل رسیدیم،رامبدگفت:
- همین امشب باخانواده ام تماس می گیرم وراجع به توصحبت می کنم.فکرشو بکن می گل!توبه زودی عروس من می شی ومی یای به خونه ی من!
بی آن که حرفی بزنم نگاهش کردم.پرسید:
- چراساکتی؟
- نمی دونم چی بگم؟!
- قشنگ ترین جمله روبهم بگو!
خندیدم وگفتم:
- یه ورق بده تابرات بنویسم!
- می خوام بهم بگی تاجمله ات روباصدات به خاطربسپارم!
ازماشین پیاده شدم وآرام گفتم:
- دوستت دارم رامبد!خداحافظ!
بعدفوراً به سوی خانه رفتم وکلید انداختم اما درآخرین لحظه طاقت نیاوردم ونگاهش کردم.اوکه مثل همیشه تاداخل شدن من به خانه منتظرمی ایستاد،وقتی متوجه شدنگاهش می کنم دستش رابه لبهایش بردوبوسه ای برایم فرستاد.
اخمی مصنوعی برچهره نشاندم اما نتوانستم خودم راکنترل کنم وخنده ام گرفت. برایش دست تکان دادم و واردخانه شدم.
آن شب هم مثل هرشب به یاداوخوابیدم بااین تفاوت که بی صبرانه منتظرروزبعدبودم تارامبد برایم ازنظرخانواده اش بگوید.امافردای آن روزرامبدگفت که موفق به صحبت بامادرش نشده چون اومدتی رابه کرج نزدخواهرمریضش رفته است وقول داده که به محض برگشتن مادرش،حتماً اورادرجریان علاقه اش به من قراردهد.
بااین که رامبد مرتب مراامیدوارمی کردوازآینده می گفت،امامن احساس خوبی نداشتم.
یک نوع دلهره ی وحشتناک وغیرقابل تحمل که شب وروزم رابه خوداختصاص داده بود وهرچه می خواستم بی توجه وبی تفاوت باشم،نمی شد.انگارندایی ازدرونم فریادمی زداین حالات عجیب،بی دلیل نیست.
****
 

دختر شاه پریون

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچین میگه تو سهم منی انگار با چولوکباب حرف میزنه

كاربرعزيز...دخترشاه پريون...محبت كنيد از اسپم بين پستها پرهيز كنيد...اين تذكر به گزارش دوستان در بخش مديريت ايراد شد.
اميدوارم از تكرار حذر كنيد تا مشمول مقرارت سنگينتر نشويد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

abdolghani

عضو فعال داستان
چندروزی بودمهتاب گرفته به نظرمی رسید ومثل همیشه،شیطنت نیم کرد.رفتارش مرانگران ساخته بود که مبادا اتفاقی افتاده است.این بودکه یک شب وقتی به حیاط رفت،بلندشدم وبه دنبالش رفتم. روی یکی ازپله هانشسته بودوفکرمی کرد،کنارش نشستم وبه شوخی گفتم:
- حالاکه امتحان هات تموم شد وتوبه قول خودت ازشرهرچی درس ومشق بود،راحت شدی!پس دیگه واسه چی ماتم گرفتی؟
درسکوت نگاهم کرد. چشمهای زیبایش ازاشک لبریزبود.دستم راروی بازویش گذاشتم وآهسته پرسیدم:
- راجع به سهنده؟!
به علامت تایید سرتکان داد وگفت:
- چندروزپیش سهابامن تماس گرفت.
- -ب؟چی گفت:
- اولش کلی صغری کبری چید،بعدهم گفت که مادرش باازدواج من وسهندموافق نیست!
- موافق نیست؟!
- نه!
- علتش رونگفت؟!
- نهفقط گفت که اون وسهند تمام سعی شون روبرای راضی کردن مادرشون می کنن.ولی معلوم بودکه این حرفوبرای دلداری من می زد،چون اون بالاخره حرف اصلی اش وزده بود!
- متاسفم!
مهتاب دیگرطاقت نیاوردوسردرآغوش من گذاشت وبه گریه افتاد.
موهایش رانوازش کردم وگفتم:
- سعی کن غصه نخوری!مطمئن باش اگرشما قسمت هم بودید،شده ازهفت خوان رستم هم می گذشتید وبه هم می رسیدید شاید قسمت توکس دیگه ای باشه، فکرشم نکن!
بعدکمی مکث کردم ومجدداً گفتم:
- همیشه سعی کن به آینده امیدوارباشی.درسته ک هاصل خوددختروپسرن که باید همدیگروبخوان،اماگاهی وقت ها بعضی ازخانواده ها این حرفابه خرجشون نمی ره وفقط به فکرآرزوها وخواسته های خودشونن،متهاب سرش رابه علامت تایید گفته های من تکان داد وگفت:
- خداروشکرکه درمورداین موضوع بامامان صحبت نکردم وگرنه حالا چه جوابی داشتم بهش بدم؟!
نوازشش کردم وبرموهایش بوسه زدم،درهمان حال نگرانی ازدرون بروجودم پنجه می کشید.نگرانی ازآینده،ازبرخوردخانواده ی محرابی،ازاین که آیاروزی من هم مانند مهتاب برای ازدست دادن کسی که دوستش داره اشک خواهم ریخت؟
چشمهایم رابستم وسعی کردم بغضم رادرگلویم مدفون سازم.
****
بالاخره سحرهم به خواستگاری شهداد جواب مثبت داد ودرروزعیدفطربه عقداودرآمد.
آن روزحوالی ظهر،رامبدبرای تبریک عیدبه خانه ی ماسرزد.دردستش بسته ای بود که وقتی آن راگشود،چند بسته ی کوچک کادوپیچ شده بیرون آمد.
باتعجب پرسیدم:
- ایناچیه رامبد؟
جواب داد:
- این هدیه ها مال مامان،مهتاب ومهدیه!
- مرسی،دستت دردنکنه!ولی باورکن لازم نبود....
حرفم رابرید وگفت:
- دیگه ولی واگر نداره!دوست داشتم این کارروبکنم ودیدم که عید بهترین فرصته....خودت ازطرف من زحمت اینا روبکش.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعدلبخندزد وبسته ای دیگرراازجیبش بیرون کشید وگفت:
- این هم مال خانم خودم!
تشکرکردم وبعدبه خواست رامبدکادررابازکردم.یک ز نجیرطلا ویک قلب بسیارزیبای طلایی که بانگین های سفید تزیین شده بود ونام رامبدومی گل روی آن حک شده بود.
- خیلی قشنگه رامبدمرسی!
وقتی نگاهش کردم،چشمهای مشتاق وجذاش دلم رالرزاند،سرم راپایین انداختم وپرسیدم:
- ناهارروپیش مامی مونی؟
- نه دیگه،بایدبرم.ممکنه براتون مهمون بیاد.
- برای عقدکنون سحرمی یای؟
- نه،من که اون ها رونمی شناسم،توجمعشون راحت نیستم.ولی هدیه اش رومی فرستم. خب،بهت خوش بگذره!بامن کاری نداری!
- نه،بابت همه چیزممنونم.
خواهش می کنم،فعلا خداحافظ.
- خدانگهدار.
عصرهمراه مهتاب به مراسم عقدکنان سحررفتیم.
دوست شیطان وبازیگوشم حسابی تغییرچهره داده وعوض شده بود ودرآن لباس زیبا آرایش ملیح مثل فرشته ها به نظرمی رسید.
وقتی برای تبریک جلورفتم ودرآغوشش کشیدم،کنارگوشم گفت:
- امیدوارم هرچه زودتر شیرینی توومهندس روهم بخوریم.
خندیدم وگفتم:
- خداکنه!
اوهم خندید وگفت:
- خو شم می یادکه این آقای مهندس بدجوری توروعا شق کرده!
خواستم حرفی بزنم که گروهی ازاقوام دامادجلوآمدند ومشغول خوش وبش وتبریک شدند.
آن شب تاحدود ساعت یازده آنجا ماندیم،رامبدهم هدیه اش راکه یک سبد گل بسیار زیبا بایک کارت تبریک ویک جفت ساعت شیک زنانه ومردانه بود،فرستاد وسحرکلی تشکرکرد.
به خانه که برگشتیم،لباس عوض کردیم وازشدت خستگی بیهوش شدیم.
چندروزبعدی حال مامان اصلا خوب نبود ومرتب دردداشت.رامبدبه شدت اصرارمی کرد تاهزینه های عمل مامان رامتقبل شود،امامن زیربارنمی رفتم واوهم چنان روی حرفش مصربود.
یک روز که اوضاع جسمی مامان حسابی بهم ریخته بود ورامبد هم آن جا حضورداشت،مرابه گوشه ای کشید وگفت:
- می گل!بیاوازخرشیطون پیاده شو ولجبازی روکناربذار.می دونی چقدربایدصبرکنی تا اندک اندک پول جراحی مامانت روفراهم کنی؟
- نمی دونم، شایدشرکت وام بده!
- شرکت اصلا بودجه ی وام نداره،چون اگربه یک نفربده همه می خوان،من این پول روبهت می دم وبعدها هروقت تونستی بهم بده،خوبه؟
- رامبد!هنوزمن وتوهیچ نسبت رسمی ای باهم نداریم. من چطوراین پول روازت قبول کنم؟ ضمن این که مامان اصلا نمی پذیره.
- مامانتومن راضی می کنم!نسبت ماهم معلومه! !درضمن بهت گفتم که این پول روبهت قرض می دم،بعدها هروقت تونستی به من برگردون.
- ممنونم،ولی باورکن که نمی تونم بپذیرم!خواهش می کنم دیگه اصرارنکن!
بعدبرای عوض کردن بحث پرسیدم:
- حال خاله ات چطوره؟مادرت هنوزبرنگشته؟
- نه،هنوزنیومده!متاسفانه حال خاله ام اصلا خوب نیست دکترش گفته که سرطان همه ی بدنش ریشه زده.فکرنمی کنم دیگه امیدی باشه!
- هرچی خدابخواد همون می شه.
- بله هرچی خدابخواد همون می شه.اماتوهم یادت باشه که موضوع حرفمون روعوض کردی!فکرنکن نفهمیدم!
باخنده نگاهش کردم وچیزی نگفتم.
روزهابه سرعت برق وبادازپی یکدیگرسپری می شدند ومن برای جورکردن پول عمل مامان به هردری می زدم، امابی فایده بود.دراین بین رامبداکثرابه خانه ی مارفت وآمد می کرد.
یک شب که پای تلفن مشغول صحبت کردن بااوبودم،وقتی مکالمه ام به اتمام رسید مامان نگاهم کردوگفت:
- می گل!
- بله!
- ازت سئوالی دارم!
- بپرس مامان!
- توهیچ وقت ازرامبدخواستی که به خواستگاری بیاد؟!
سئوال مامان کمی غیرمنتظره بود.جواب دادم:
- بله مامان!اون خودش هم ازاین وضعیت خسته شده!مدتی پیش تماس گرفت تهران تابامادرش صحبت کنه امامادرش رفته کرج پیش خاله اش،آخه خاله ی رامبدمریضه ومادرش هم فعلا اون جاموندگارشده.
- به هرحال این شکل رابطه ی شما اصلا صورت خو شی نداره.درسته که اون جوون پاکیه ولی باید این رابطه صورت شرعی وعرفی داشته باشه. دهن مردم روکه نمی شه بست دخترم!
جوابی نداشتم بدهم چون حرفی که می شنیدم کاملامنطقی بود.مامان مجدداشروع به صحبت کرد
- چندروز پیش یکی ازهمسایه ها ازم درمورد اون پرسید.بهش گفتم یکی ازهمکارهای توئه وشمابه خاطرموقعیت کاریتون باهم ارتباط دارین،ولی خودت هم می دونی که دهن خاله زنک ها رونمی شه بااین دلایل بست!من دلم نمی خواد پشت سردخترم حرف های بی ربط زده بشه.
بازهم پاسخی نداشتم که به اوبدهم،فقط گفتم:
- حق باشماست مامان!مطمئن باشید بارامبد دراین مورد صحبت می کنم وسعی می کنم حتی الامکان ازاومدنش به این جاممانعت کنم.
- تودخترفهمیده ای هستی عزیزم!
مامان این راباخنده گفت وپس ازآن دیگرحرفی میانمان ردوبدل نشد.
فردای آن روزدرشرکت فکرم مرتب مشغول این بودکه موضوع بحث آن شبم رابامامان چگونه برای رامبد مطرح کنم؟گفتنش برایم سخت بود!
به او که پشت میزش مشغول انجام کاربودنگاه کردم.لحظه ای مانند این که قسمتی ازنوشته های روبه رویش برایش نامفهوم باشد،ابروهایش رادرهم گره کرد.بی اختیارلبخندی برلبهای من نقش بست. همه ی حالت ها به اومی آمد.اخم کردن،لبخندزدن،بی تفاوت بودن ومشتاق بودن،هرکدام اورابه نوعی جذاب ودلنشین جلوه می داد.
همانطورکه به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه می کردم باخودم گفتم آیا روزی می رسد که اوازآن من باشد؟!اوموقعیت ممتازی داشت ومی دانستم دختران زیادی خواهانش هستند.گرچه مرادوست داشت واین برای من یک امتیاز به حساب می آمد،اما هنوزهیچ چیزمعلوم نبود ومن واوهیچ نسبتی به جزهمکاربایکدیگرنداشتیم.
باهمین افکارسرگرم بودم که رامبدسربلندکرد وهمان طورکه به من نگاه می کرد،بالبخند گفت:
- اصلا نفهمیدم تواین چنددقیقه آخرچی خوندم!
خندیدم وگفتم:
- چرا؟!
باهمان لبخند دلنشین جواب داد:
- تووقتی بدونی یک جفت چشم خوشگل بهت خیره شده می تونی کارت روانجام بدی؟!
شرمگین سرم رازیرانداختم وگفتم:
- حواست خیلی جمعه.
- فقط درموردتواین طوریه!
چند لحظه سکوت کردم امابعددل به دریا زدم وگفتم:
- رامبد!مامانم به شکل رابطه ی مااعتراض داره.اون به پاکی وصداقت توایمان داره امامعتقده که باید رابطه ی ما صورت شرعی وعرفی داشته باشه.
بازدن این حرف سربلندکردم تاعکس العمل اورابنگرم.به صندلی اش تکیه داده بود ونگاهم می کرد.پس ازچنددقیقه،نفس عمیقی کشید وگفت:
- حق بااونه!رابطه ی ما به این شکل صحیح نیست.خودمنم دلم می خواد هرچه زودترتوروبه عقدخودم دربیارم اما باورکن شرایط خانواده ام الان مناسب نیست.بااین و ضعیتی که برای خاله به وجوداومده نمی تونم بامامان صحبت کنم چون اون خیلی به خاله ام وابسته است ومی دونم الان حال درستی نداره.
- من تورودرک می کنم رامبداما.......
- مطمئن باش تواولین فرصت این کارومی کنم می گل،بهت قول می دم.
سربلند کردم وبه چشمهایش خیره شدم.پاکی وصداقت نگاهش قلب بی قرارم راآرام ساخت.آهسته گفتم:
- تاهروقت که بخوای صبرمی کنم!
نگاهی حاکی ازقدرشناسی به من کردوگفت:
- ممنونم می گل!همیشه ازخداتشکرمی کنم که توروسرراه من قرارداد وتوباپاکی ومهربونیت من روشیفته ی خودت کردی .
بعدحرفی راکه من نمی دانستم چگونه بیان کنم تاناراحت نشود،خوش برزبان آورد:
- توسعی کن مامانت روراضی کنی می گل.من هم تافراهم شدن موقعیت مناسب سعی می کنم کمترخونه ی شماآفتابی بشم.
به رویش لبخند زدم:
- ممنونم رامبد!توخیلی خوب من رودرک می کنی.
وقتی باردیگرنگاهمان اهم تلاقی کرد،هردویک دنیااشتیاق بودیم.
****
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل پنجم
درست زمانی که مامان دراوج بیماری قرارداشت ومن باناامیدی تمام احساس می کردم تمام درها به رویم بسته شده،معجزه ای رخ داد و روزنه ای ازامیدبرایم گشوده شد.
شخصی خیرحاضرشده بودبی هیچ چشم داشتی کلیه اش رابه مامان اهداکند.ازخوشحالی سرازپانمی شناختم.تصمیم گرفتم مامان رافوراً بستری کنم وبرای پرداخت هزینه های بیمارستان نیزهرطورشده ازشرکت وام بگیرم.سپس شخصاًبارئیس شرکت،آقای بهتاش صحبت کردم واوکه کم وبیش ازوضعیت خانواده ی من اطلاع داشت قول داد تا جایی که امکان دارد کمکم کند.
مدتی بعدنامه ای ازآقای بهتاش به دستم رسید که درآن طی پیامی مختصرازمن خواسته بود به دیدنش بروم.
بلافاصله به اتاق اورفتم.وقتی واردشدم آقای بهتاش بادیدنم لبخند زدوجواب سلامم راداد.باتعارف اوروی صندلی نشستم وگفتم:
- به خاطرامرتون خدمت رسیدم آقای بهتاش.
به صندلی اش تکیه داد وگفت:
- دخترم متاسفانه پرداخت اون وامی که خواسته بودی برای شرکت مقدورنیست،اما به طریق دیگه ای می تونم کمک کنم.
پرسشگرانه نگاهش کردم واوادامه داد:
- من دریکی ازبیمارتسانها آشنادارم.مادرت رواونجابستری کن.
می تونم کاری کنم که مخارج بیمارستان روبرات قسط بندی کنند وماهیانه مقداری ازحقوق توکم وبه حساب بیمارستان واریزبشه.یعنی درواقع این وام روازبیمارستانمی گیری.
باخوشحالی به آقای بهتاش نگاه کردم.واقعاً نمی دانستم ازراهی که پیش پایم گذاشته چگونه بایدتشکرکنم.
رامبدازدستم دلخوربودکه کمک اوراقبول نکرده وعاقبت وام گرفته ام،امابااین حال درتمام مراحل بستری شدن مامان مثل یک تکیه گاه همراهم بودوتنهایم نمی گذاشت.
بالاخره روزعمل فرارسید.مهدی رانزدیکی ازهمایه ها گذاشتم وهمراه مهتاب ورامبد به بیمارستان رفتیم.لحظات سخت وپراضطرابی بود.هرسه پشت دراتاق عمل نشته بودیم ودرافکارخودمان به سرمی بردیم ومطمئناً هرسه هم به یک موضوع واحدمی اندیشیم.سلامتی مامان.
مدتی بعدسحرنیزبه جمعمان پیوست وبانگرانی حال مامان راپرسید.ازاوبه خاطرآمدنش تشکرکردم وگفتم که عمل هنوزبه پایان نرسیده.اوکنارم نشست وسعی می کرد باحرف های امیدوارکننده دلداری ام دهد.
درتمام آن مدت هرچه ازمسئولین بیمارستان خواسته بودم نام فرد اهداءکننده ی کلیه رابگویند،آنها امتناع کرده واین راخواسته ی خودآن فردعنوان کردند. حتی مارفتن اوبه اتاق عمل راهم ندیدیم.
عجیب بودکه هیچ یک ازافراد خانواده اش هم درهنگام عمل دربیمارستان حضورنداشتند!ه هرحال من ندیده ونشناخته ازاوبه خاطرفداکاری اش ممنون بودم.
باصدای بازشدن دراتاق عمل،همگی ازجابلندشدیم ومن ومهتاب باشتاب به سوی دکتررفتیم.من پرسیدم:
- دکتر!حال مادرم چطوره؟
دکترکه مردمیانسالی بود،خندید وگفت:
- حالش خوبه،خوشبختانه عمل باموفقیت همراه بود.فقط باید تابه هوش اومدنش صبرکنید.
دستهایم رابه آسمان بردم وخداراشکرکردم که همه چیزبه خوبی به پایان رسید.بعدبلافاصله حال فرداهداءکننده راپرسیدم.دکترگفت که حال عمومی اوهم خوب است وجای نگرانی نیست.رامبدوسحرنیزباخوشحالی جلوآمدند وازدکترتشکرکردند.
مادرم یک هفته دربیمارستان بستری بودوبعدازآن مرخص شد وبه خانه برگشت.من هم ازشرکت مرخصی گرفتم تابتوانم چندروزی رادرکناراوبگذرانم.همزمان باروزهایی که مادردوران نقاهتش رامی گذراند،خاله ی رامبدازدنیارفت ورامبدبرای مراسم عزاداری اوراهی کرج شد.
دورانی که بی او می گذراندم بازهم به من ثابت کردکه تاچه حددوستش دارم.
محبت های بی دریغ وصادقانه ای که نثارم می کردمرابیش ازآن چه فکرمی کردم عاشق ودلبسته ساخته بود،طوری که حتی قادرنبودم لحظه ای به جداشدن ازاوبیاندیشم.اوراتکیه گاه محکمی می دیدم که مرادرپناه شانه های مردانه ی خود،ازگزندحوادث حفظ می کردواین تکیه گاه برای من به اندازه ی تمام دنیاارزش داشت.یک هفته به اندازه یک قرن برایم سپری شد امابالاخره گذشت ورامبددوباره به بندربرگشت.
شب اول ورودش باهم به کناردریا رفتیم.وقتی به همان جایی رسیدیم که نخستین بارنشسته بودیم،رامبدلخندی زدوگفت:
- خداروشکرکه این میزپرنشده.
سپس هردوروبروی یکدیگرنشستیم واوبازهم سفارش پیتزاونوشابه دادووقتی گارسون رفت،گفت:
- دلم خیلیبرات تنگ شده بودمی گل!
به رویش لبخندزدم وگفتم:
- من هم همین طور.
- کی می یاداون روزی که من ازشرکت بیام خونه وتواون جامنتظرم باشی تاباهم غذابخوریم؟!
شانه بالاانداختم:
- خب می دونی که اون روزروخودت تعیین می کنی!
- توتاحالا باخودت فکرکردی چرامن ازتهران اومدم بندرعباس؟!
- حتماًبه خاطرکاردیگه.
- تهران هم کاربودبه خصوص برای من که فارغ التحصیل انگلستان هستم. ولی علت اومدن من به این جاچیزدیگه ایه!
پرسشگرانه نگاهش کردم وگفتم:
- می شه واضح تربرام توضیح بدی؟
رامبدمکثی کردوبعد گفت:
- خاله من پنج،شش سالی ازمادرم بزرگتربوداما بعدازازدواج ده سال طول کشید تابچه داربشه.بعدهم صاحب یک دخترشد به اسم مهرناز.دخترخاله ام به خاطرتوجه بیش ازحدخیلی لوس وننرتربیت شده الان درت همسن توئه اما مثل یک دخترپنج،شش ساله است وکسی جرات نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه!
رامبدبازهم مکث کرد.من که تقریباًمعنی حرف های اورادرک کرده بودم،نگاهش کردم ونشان دادم که منتظرشنیدن باقی صحبت هایش هستم.چندلحظه بعداوادامه داد:
- مامان خیلی دلش می خواد که اونوبه من قالب کنه ولی من هیچ علاقه ایه مهرنازندارم. اصلاً به خاطررفتارهای بچه گانه اش ازش بدم می یاد.
- اونچی؟اون تورومی خواد؟
- ظاهراًمتاسفانه ازوقتی خاله ام فوت شده اومده خونه ی ما،چون اقوام پدرش همه آمریکاهستند.
باشنیدن حرف های رامبدغم سنگینی رادردلم حس کردم.اوکه متوجه حالت من شده بود،گفت:
- می گل،من اگه اینهاروبهت گفتم فقط برای این که ازوضعیت خانواده ام مطلع بشی.اصلاًنمی خوام درباره ی من فکرناجوری به سرت بزنه،چون توتنهازنی هستی که مالک قلب منی!
سکوت کردم چون اگردهان بازمی کردم تاچیزی بگویم بغضی که درگلوداشتم می شکست وآن وقت اشک هایم درمقابل رامبد سرازیرمی شد.رامبدآهسته پرسید:
- حالا علت اومدن من روبه بندرعباس فهمیدی؟
سرم رابه علامت آری تکان دادم واوادامه داد:
- این جوری ازاونا دورتربودم وخیالم راحت تر!وقتی هم که فهمیدم به توعلاقمندم بیشتربه این جاوابسته شدم.....می گل ،من قصدناراحت کردنت رونداشتم.اگرمی دونستم ناراحت می شی اصلاً این چیزهاروبهت نمی گفتم.
- بالاخره که باید می دونستم.بااین اوصاف من فکرنمی کنم حالا حالاها بتونیم ازدواج کنیم.
- چرانتونیم؟بهت گفتم که تنهاکسی که من دوستش دارم تویی،حتی اگرهم خانواده ام با ازدواج ماموافق نباشند،مطمئن باش که من خودم به تنهایی اقدام می کنم وبامامانت صحبت می کنم.
- مامان من توقضیه ی ازدواج به نظرخانواده هاخیلی اهمیت می ده!
چون معتقده همسرآدم فقط نیمی ازنیازهای عاطفی آدم رومی تونه تامین کنه وبالاخره هرکس به خانواده اش ومحبت اونا احتیاج دارد.
- بله،ولی این فقط درصورتیه که محبت خانواده واقعی باشه وبه نظرفرزندشون هم اهمیت بدن.متاسفانه مادرمن اصلاً آدم منطقی ای نیست وچشمش فقط دنبال ظاهره!امامطمئن باش که نظراوناتواراده ی من تاثیری نداره!
- امامن نمی تونم بهت قول بدم که روی حرف مادرم حرف بزنم!اون تورودوست داره وخیلی هم قبولت داره امامطمئنم بدون رضایت خانواده ات راضی به ازدواج مانمی شه!
- ازکجا این قدرمطمئنی؟
- چون این مشکل زندگی مامان وبابای خودمم بوده!
- امااین دلیل نمی شه که ماهم به مشکل بربخوریم.تازه مگه پدرخودت وقتی ازخانواده اش برید وبامادرت ازدواج کرد،خوشبخت نشد؟اونازندگی خوبی داشتن،مگه نه؟!
- آره،پدرمن مردفوق العاده ای بود!
قطره اشکی راکه ازگوشه ی چشمم چکید تمیزکردم وگفتم:
- رامبد،من می ترسم!
- ازچی می ترسی عزیزم؟!
- ازآینده!آینده ای که من وتوروازهم جداکنه!
- می گلم!مطمئن باش آینده ی خوبی درانتظارماست.به محض این که شرایط ازدواجمون فراهم بشه من آماده ام.
سرم راروی میز گذاشتم واجازه دادم تااشک هایم جاری شوند.رامبد گفت:
- دراولین فرصت که مامانم ازعزادربیادباهاش حرف می زنم.اگه قبول کردند که بهتر،اگرهم نکردند من خودم توروبه شکل رسمی ازمادرت خواستگاری می کنم وازدواج می کنیم.
درمیان گریه گفتم:
- مامانم بدون رضایت خانواده ات راضی به ازدواج مانمی شه!
رامبدباناراحتی گفت:
- توروخدااین جوری گریه نکن می گل.مهم مادوتاهستیم که همدیگه رودوست داریم بهت قول می دم درآینده ی نه چندان دور،من وتومال هم می شیم.
درحالی که هنوزبغض داشتم،اشک هایم راچاک کردم وسعی کردم اوراناراحت نکنم.
تاساعتی بعدباهم کنارساحل قدم زدیم وبعداومرابه خانه رساند.
بعدازعمل جراحی مامان دیگربه خانه ی رامبد نمی رفتم،چون مامان اجازه نمی داد. می گفت همان مدت هم اگرمی رفته ام فقط برای به دست آوردن مخارج عمل بوده وپس ازآن رفتنم رابه آن جاصلاح نمی دانست.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ازآن روزی که کناردریا،رامبدآن حرف ها رابرایم زده ود احساس کلافگی می کردم،احساس دلشوره،عذاب ونگرانی.....به رامبدچیزی نمی گفتم اماترس ازآینده مثل خوره روحم رامی خورد،مخصوصاًکه حالامی دانستم رقیبی دارم که مادررامبدهم طرفداراوست.اگرمادررامبدموافقت نمی کردمحال بودمادرمن هم راضی به این ازدواج شود.
این هاافکاری بودکه مرانسبت به آینده بدبین وناامیدمی ساخت.
درهمان گیرودار،سروکله ی خواستگاری برای من پیداشد.سعید،پسریکی ازدوستان مادرم بود که مادرعقیده داشت موقعیت خوبی است ونبایدبدون تفکرجوابش کنم.اومعتقدبودکه نباید فرصت هاراازدست داد ومی گفت رامبد اگرواقعاًمرامی خواهد پس چرااقدام به خواستگاری نمی کند؟حرف های مامان مرابیش ازبیش غمگین کردوباعث شد تادرلاک خودم فروبروم.ازطرفی باوجودسعیدوخواستگاری اشدرمنگنه قرارگرفته بودم واین برای منی که دل درگرودیگری داشتم واقعاًسخت بود.رامبد هم که متوجه ناراحتی ام شده بودمرتب پاپی می شد که چه اتفاقی برایم افتاده است ومن هربار به نحوی اوراازسربازمی کردم تااین که یک روز دل به دریازدم وگفتم:
- موضوع تکراریه!مامانم ازاین وضعیت خسته شده ومی خوادهرچه زودترتکلیف ما روشن بشه.اون نسبت به این قضیه خیلی حساس شده!
- چراحساس شده؟!
باکلافگی شانه بالاانداختم:
- نمی دونم!شده دیگه.
رامبدچند لحظه ا درسکوت نگاهم کردوبعدبی مقدمه پرسید:
می گل!توخواستگاری دیگه ای داری؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه عبدالغنی جان البته . :redface:


با حیرت نگاهش کردم . او که جواب سؤالش را از نگاهم گرفته بود ، پرسید :
اون کیه ؟
آهسته جواب دادم :
پسر یکی از دوستان مامانم .
حتماً مامانت هم اون رو پسندیده!
رامبد ، صحبت مامانم این نیست ! مامانم تو رو هم پسندیده ، خیلی بیشتر از اون ! فقط به شکل رابطه ی ما اعتراض داره .
چاره چیه می گل ؟ یعنی اگه خانواده ام با من همراهی نکنن ، مامانت تو رو به من نمی ده ؟
نمی دونم !
آخرش هم مجبور می شیم مخفیانه عقد کنیم و اون ها رو در برابر عمل انجام شده قرار بدیم !
با وحشت نگاهش کردم و وقتی دیدم جدی صحبت می کند ، گفتم :
این غیر ممکنه رامبد ! من بدون موافقت مادرم این کارو نمی کنم .
پس تو منو دوست نداری.
من تو رو دوست دارم اما تو نباید از من بخوای بدون اجازه ی مامانم با تو ازدواج کنم ، چون موقعیت من با تو فرق می کنه ! مادر من چندین سال برای ما ، هم پدر بوده و هم مادر ! من محاله بدون رضایت اون دست به همچین کاری بزنم .
رامبد با ناراحتی به نقطه نا معلومی خیره شد . مدتی طولانی بین ما به سکوت گذشت . وقتی دیدم حرفی نمی زند ، آهسته پرسیدم :
تو از من دلگیری ؟
بی آنکه نگاهم کند ، گفت :
با وضعی که ما داریم ، بی خود به آینده دلخوشیم ! من که وضعیت خانواده ام رو می دونم ، تو هم وضعیت خانواده ات رو می دونی . من خاطر تو حاضر به گذشتن از اونها هستم ولی تو حاضر نیستی از خانواده ات بگذری !
رامبد ، از من نخواه مادرم رو فراموش کنم .
پس یا باید مادرهامونو راضی کنیم یا مخفیانه عقد کنیم و راه سومی هم وجود نداره به جز این که همدیگر رو فراموش کنیم !
تو رو خدا اینقدر با نا امیدی حرف نزن !
آخه با این وضعیتی که ما داریم مگه امیدی هم برای آدم باقی می مونه می گل ؟!
بعد آهی کشید و گفت :
همین امشب با مامانم تماس می گیرم . دیگه نمی تونم تا هفته آینده صبر کنم .
احساس می کردم دارم او را از دست می دهم . گفتم :
رامبد ، من بدون تو دیوونه می شم !
با کلافگی میان موهایش دست کشید و گفت :
من تمام سعی ام رو می کنم . فکر نکن بدون تو برای من آسون می گذره .
بعد از آن هر دو در سکوتی غمگین و دلگیر فرو رفتیم .
آن شب تا نزدیک صبح خواب به چشمهایم راه نیافت و به یاد رامبد و مشکلاتی که داشتیم اشک ریختم . ساعت دیواری چهار و ده دقیقه را نشان می داد که احساس کردم دیگر طاقت ندارم و باید با رامبد صحبت کنم .
می دانستم که حالا حتما با مادرش حرف زده وبرای شنیدن نتیجه ی مکالمه اش بی تاب بودم .
آرام و آهسته به طرف تلفن رفتم و شماره ی منزل رامبد را گرفتم . پس از شنیدن تنها یک
بوق ، گوشی را برداشت .
بفرمایید!
سلام ، خوبی ؟
سلام می گل ! خوبم ، تو چطوری ؟
من هم بد نیستم ! بیدارت کردم ؟
نه ، بیدار بودم !
درست مثل من ! .... رامبد ؟!
با لحن غمگینی جواب داد :
بله عزیزم !
با مامانت تماس گرفتی ؟
آره !
نتیجه اش همون بود که خودت پیش بینی کردی ؟
متاسفانه بله !
از سر نا امیدی سکوت کردم . رامبد گفت :
می گل ! دیگه نوبت توئه که با مامانت صحبت کنی .
می دونم، اما به موافقتش امیدوار نیستم !
تموم شب رو داشتم به آینده مون فکر می کردم . هیچ راهی به نظرم نمی رسه جز همون راهی که بهت گفتم و تو مخالفت کردی .
حرفت اصلاً عاقلانه نیست !
پس تو راه حل دیگه ای سراغ داری ؟... می گل ، نمی شه ما بیخود امیدوار باشیم که اونا یه روزی موافقت کنن. باور کن ما چاره ی دیگه ای نداریم . بهت اطمینان می دم اونا بعد از مدتی خسته می شن و با ما آشتی می کنن !
نه رامبد !
پس باید منتظر بمونیم تا ببینیم کی دلش برای ما می سوزه و به ازدواج ما رضایت می ده ؟! البته اگه دلسوزی ای در کار باشه !
ما توکل به خدا می کنیم ! انشاالله همه چیز درست می شه .
توکل بر خدا درسته ولی بالاخره باید یه تلاشی هم بکنیم . نمی شه که دست روی دست گذاشت و منتظر موند تا کارها خود به خود درست بشه ! ببین می گل ، تو داری این مشکل رو بغرنج می کنی ! به پیشنهاد من فکر کن . به این که من و تو مال هم می شیم و دیگه هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه .
حرف های رامبد ، رویای شیرینی بود که در ذهنم رژه می رفت اما من قادر به پذیرشش نبودم . از طرفی وقتی فکر می کردم هیچ راهی پیش رو نداریم ، به او حق می دادم که از سر ناچاری چنین پیشنهادی بدهد .
تا روشن شدن کامل هوا ، کنار تلفن نشسته بودم و فکر می کردم . بعد از جا برخاستم و برای رفتن به شرکت آماده شدم و خانه را ترک کردم . تازه کنار خیابان رسیده بودم که صدای بوق ماشینی توجه ام را جلب کرد و وقتی برگشتم ، ماشین رامبد را دیدم که به طرف من می آمد .
چند لحظه بعد کنارم نگه داشت و گفت :
سلام خانم خودم ، صبح به خیر !
سوار شدم و گفتم :
صبح تو هم به خیر ! چی شده اومدی این وری ؟!
هیچی ، یکدفعه به سرم زد بیام دنبالت با هم بریم شرکت !
خندیدم و گفتم :
بیای دنبالم یا بایستی یه گوشه منتظرم ؟!
رامبد هم خندید و جواب داد :
گفتم که بیام دنبالت شاید مامانت ناراحت بشه ! اگه نیام پس با این دل چه کنم ؟!
در جوابش به لبحندی اکتفا کردم . پس از چند لحظه پرسید :
به پیشنهاد من فکر کردی ؟
نگاه گذرایی به او انداختم و گفتم :
من دلم نمی خواد با ناراحتی به خونه ی تو بیام !
پس همین امروز باید با مادرت حرف بزنی ! بهش بگو رامبد دیوونه ی منه ، عاشق منه ، داره می میره ! یه جوری بهش بگو که راضی بشه دیگه .
اون وقت مامانم می گه من داماد دیوونه نمی خوام !
رامبد خندید اما بعد نگاهم کرد و گفت :
اگه قبول نکرد ، اون وقت تو باید پیشنهاد منو بپذیری .
با اخم گفتم :
برای چی اینقدر اصرار می کنی ؟ من که جوابمو بهت گفتم .
برای این که جوابت برام قابل قبول نیست !
پیشنهاد تو هم برای من قابل قبول نیست !
لبخند تلخی زد و گفت :
پس باید اونقدر قوی باشی که بتونی مادرت رو راضی کنی !
من سعی خودم رو می کنم .
رامبد سر تکان داد و در سکوت مشغول رانندگی شد .
بعد از ظهر ، ساعتی پس از این که از شرکت برگشتم عزمم را جزم کردم تا با مامان صحبت کنم ، بنابراین از اتاقم خارج شدم و کنار تختش روی زمین نشستم . آهسته گفتم :
مامان ، من با رامبد حرف زدم !
مامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد و بعد پرسید :
خوب ، چی شد ؟
آب دهانم را فرو دادم و گفتم :
اون ... مادرش راضی نیست اما اون می گه براش فرقی نمی کنه . مهم اینه که خودش من رو می خواد و حاضره بدون خانواده اش هم پا پیش بذاره .
همان طور که حدس می زدم ، مامان ابرو در هم کشید و با لحنی جدی گفت :
اگه خانواده ی اون موافق نباشن ، ازدواج شما اصلا به صلاح نیست .
با التماس نگاهش کردم و گفتم :
مامان ! مگه بابا وقتی با تو ازدواج کرد از خانواده اش جدا نشد ؟
بله ! ولی اون هم طاقت نیاورد و بالاخره یک سال قبل از فوتش زمانی که فهمید مریضه به اونا سر زد ، ولی اونا باز هم من رو نپذیرفتند و حتی بعد از فوت بابات براش مجلس ختم
جداگانه گرفتند . من نمی خوام تو هم عمری رو مثل من با حقارت زندگی کنی . بهش بگو اگه تو رو می خواد باید خانواده اش رو راضی کنه و گر نه همین الان از هم جدا بشید بهتر از سختی هاییه که در آینده متحمل می شی .
اشک در چشمهایم جمع شده بود . باور نمی کردم مامان به این راحتی از جدایی من و رامبد حرف بزند . رامبد تمام عشق و هستی من بود و بی یاد او نفس کشیدن هم برایم دشوار بود . هر چه تلاش کردم و راه خواهش و التماس را در پیش گرفتم ، مامان به خواستگاری رامبد بدون حضور خانواده اش رضایت نداد که نداد .
وقتی موضوع را برای رامبد تعریف کردم ، بی درنگ پیشنهاد قبلی اش را تکرار کرد و وقتی با مخالفت من روبرو شد گفت :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مگه مادر تو پیشگویی هم می کنه ؟! آخه اون از آینده چی می دونه ؟!
سکوت کردم و سر به زیر انداختم . او ادامه داد :
چند بار بهت گفتم بریم عقد کنیم ؟ قبول نکردی . اینو می خواستی ، آره ؟!
نه به خدا رامبد !
اگه راست می گی همین حالا بریم خونه تون و تو شناسنامه ات رو بردار . بعدش هم می ریم محضر و عقد می کنیم .
با این کار ، مامانم دق می کنه ! من نمی تونم از مامانم دل بکنم .
پس حتماً دل کندن از من برات راحته ! اگه این طوریه این گوی و این میدان !
این طور نیست رامبد . ازت خواهش می کنم یک بار دیگه با مادرت حرف یزن و رضایتشو جلب کن .
حرف زدم عزیزم ، همین دیشب حرف زدم ! مثل یه ببر تیر خورده از دستم عصبانیه چون دختر خاله داره ازدواج می کنه و می ره پسش اقوام پدرش به آمریکا ! مامان بابت این موضوع من رو مقصر می دونه و می گه اگه من با اون ازدواج کرده بودم ، الان صاحب ثروتش بودم ! اون الان بیشتر از همیشه با من لج کرده ! می گل .... ما برای رسیدن به هم فقط یک راه داریم . خواهش می کنم نه نگو .
من ... من نمی تونم دل مادرمو بشکنم . هم مادرم رو می خوام و هم تو رو رامبد !
خودت می دونی که با این شرایط باید یکی از ما رو انتخاب کنی . با تمام وجود احساس درماندگی می کردم و هیچ راه نجاتی برای خودم نمی دیدم . رامبد آهسته گفت :
باورم نمی شه دارم تو رو از دست می دم می گل ! من تو رو دوست دارم ، نمی تونم ازت دل بکنم ! باورم نمی شه تو متعلق به مرد دیگه ای بشی . می گل ! من دیوونه می شم ، می میرم!
اشک هایم بی محابا روی گونه هایم جاری شدند . چشم های زیبای رامبد را نیز هاله ای از اشک پوشانده بود . با صدایی لرزان پرسید :
یعنی این آخرین باریه که من و تو روبه روی هم نشستیم و با هم حرف می زنیم ؟! .... نه ، باور نمی کنم !
حرف هایش دلم را به آتش می کشید . هر دو خوب می دانستیم که در فرصت کوتاهی که مامان داده هیچ کاری از دستمان بر نمی آید و من خود را شرمنده ی محبت های بی دریغ رامبد می دیدم .
از جا بلند شدم و در حالی که از شدت گریه به سختی حرف می زدم ، گفتم :
منو ببخش رامبد . منو ببخش که لیاقت تو رو نداشتم .
این را گفتم و با گام هایی سریع پارک را ترک کردم . نمی دانم چطور تاکسی گرفتم و کی به خانه رسیدم .
قدم که به داخل ساختمان گذاشتم ، مامان و مهتاب با دیدن من حیرت زده نگاهم کردند . مهتاب با نگرانی پرسید :
چی شده می گل ؟!
بی آنکه جوابی بدهم به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل کردم . در همان حال با خودم زمزمه کردم :« همه چیز تموم شد . من رامبد رو از دست دادم !»
**********
دو روز بعد با حالتی نزار و فکری آشفته ، تنها به امید دیدن رامبد به شرکت رفتم اما در اتاق تنها ماندم و به یاد خاطرات مشترکمان اشک ریختم ، چون او به شرکت نیامد . او که تمام سهم من از عشق بود و داشتند در برابر چشمهایم از من جدایش می کردند .
ظهر چهارشنبه وقتی به خانه برگشتم مامان نبود . از مهتاب پرسیدم مامان کجاست و او هم در جوابم شانه بالا انداخت و گفت به خانه ی دوستش رفته بوده و وقتی برگشته ، مامان را در خانه ندیده است .
بی آنکه غذایم را بخورم به اتاقم رفتم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم هوا رو به تاریکی می رفت . با ضعف و بی حالی از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . چشمم به مامان افتاد که با لباس های بیرون و در حالی که هنوز چادر روی سر داشت ، کنار در نشسته بود . چهره اش گرفته و خسته به نظر می رسید و چشمهایش به نقطه نامعلومی خیره مانده بود .
با دیدنش در آن حالت ، جا خوردم . جلو رفتم و پرسیدم :
اتفاقی افتاده مامان ؟!
نگاهش به طرفم چرخید و روی صورتم ثابت ماند .
چشمهایش سرخ بود ،انگار گریه کرده بود . دیگر یقین پیدا کردم مسئله ای پیش آمده است . کنارش روی زمین نشستم و با نگرانی پرسیدم :
مامان چی شده ؟ امروز کجا رفته بودی ؟ .... مامان ؟!
همان طور که نگاهش صورتم را می کاوید ، با لحنی غمگین گفت :
هیچ وقت در زندگی ام این اندازه احساس شرمندگی نکرده بودم !
با حیرت به او چشم دوختم و پرسیدم :
منظورت چیه مامان ؟!
چشمهایش از اشک نمناک شد ، بعد دوباره نگاهش را به نقطه ی نا مشخصی روی فرش دوخت و گفت :
نمی دونم چرا امروز یک مرتبه به ذهنم رسید که برای تشکر به سراغ اون اهدا کننده ی کلیه برم . همون طور که حدس می زدم از تهران برگشته بود و مغازه اش بر خلاف دفعه ی قبل باز بود . داخل رفتم و خودم رو معرفی کردم . اون مرد عکس العمل خاصی نشون نداد و در برابر تشکرهای من که از حس نوع دوستی اون تقدیر می کردم چیزی نگفت . تشکرهای من که از حس نوع دوستی اون تقدیر می کردم چیزی نگفت . من هم وقتی دیدم چیزی نمی گه و ساکت و بی حرکت ، فقط داره به حرف های من گوش می ده خداحافظی کردم و خواستم بیام بیرون که یک مرتبه صدام کرد و گفت صبر کنم .وقتی به طرفش برگشتم سرش رو انداخت پایین و گفت :
« من کلیه ام رو به شما اهداء نکردم !» هاج و واج بی اون که بفهمم چی می گه نگاهش کردم و اون هم ادامه داد وگفت :
« من کلیه ام رو فروختم . این مغازه ای هم که می بینید با پول اون رهن کردم . » به سختی ازش خواستم برام توضیح بده و اون گفت که کلیه رو فردی ازش خریده و خواسته اسمش پنهان بمونه و در مقابل ؛ اون مرد خودش رو به عنوان فرد خیر معرفی کنه . وقتی بهش اصرار کردم و خواستم اون فرد رو معرفی کنه ، اسم رامبد محرابی رو آورد !
من که در تمام مدت با استرس و هیجان سخنان مامان را دنبال می کردم ، با شنیدن جمله ی آخر ناباورانه به او خیره شدم . پس از چند لحظه در حالی که احساس می کردم نفس کشیدن هم برایم دشوار شده است ، آهسته زمزمه کردم :
رامبد ! یعنی ... اون !
مامان اشک های رو صورتش را پاک کرد و ادامه دا :
اون مرد شروع کرد به دلیل آوردن که چرا مجبور به فروش کلیه اش شده ، اما من حرفاشو نمی شنیدم چون مغازه اش رو ترک کردم . به رامبد فکر کردم که با انسانیت و خلوص نیت واقعی اش ، حتی برای به دست آوردن تو که خیلی دوستت داشت حاضر نشد بگه این کار رو
انجام داده . هر چه بیشتر فکر کردم بیشتر حس کردم که چقدر بهش مدیونم و به حلالیتش احتیاج دارم . آخرش تصمیم گرفتم برم شرکت و ببینمش ، اما وقتی رسیدم اون جا آقای بهتاش گفت رامبد مرخصیه . ازش پرسیدم : (( شما در جریان لطفی که مهندس محرابی در حق من کرده بودید . مگه نه ؟)) وقتی که فهمید متوجه موضوع شدم ، انکار نکرد و جواب داد :
(( بله خانم بهار ، من چند بار از مهندس خواستم با می گل صحبت کنم و بهش بگم تمام مخارج بیمارستان رو مهندس یک جا پرداخت کرده و اون قصه ای که ما درباره ی وام براش ساختیم فقط یه نقشه بوده اما مهندس محرابی می خواست که اسمش پنهان بمونه .)) حرف های آقای بهتاش که تموم شد تازه متوجه شدم مخارج بیمارستان رو هم رامبد پرداخت کرده و آقای بهتاش فکر کرده که من از این موضوع هم با خبر شدم . حرف هاش شوک دومی بود که امروز به من وارد شد و اصلا نفهمیدم چطور دفتر اون رو ترک کردم و برگشتم خونه .
مات و متحیر به مامان نگاه می کردم و حرفهایش در ذهنم زنگ می زد . حس می کردم تمام بدنم فلج شده و قدرت کوچکترین حرکتی ندارم .به سرعت یاد روزهای بیمارستان افتادم و تمام وقایع مانند فیلم از جلوی چشمهایم گذشت . آن روزها احساس می کردم معجزه ای به وقوع پیوسته و درهای امید یکی یکی به رویم گشوده شده . آن روزها که هر ثانیه اش را رامبد مانند یک تکیه گاه در کنار من بود ، اما حتی یک لحظه اجازه نداد پی به نقش پر رنگی که در این بازی داشت ببرم ... باورم نمی شد .
مامان با بغض گفت :
حالا می فهمم چرا امروز یک مرتبه به سرم زد به دیدن اون مرد برم . خداوند می خواست ماهیت این جوون رو به من نشون بده و من رو در برابر اون و خوبی هاش شرمنده کنه . این پسر واقعاً فرشته است و من زندگی ام رو بعد از خدا به اون مدیونم می گل ... باید در حقش جبران کنم . خدا منو ببخشه !
بلند شدم و مامان را که گریه می کرد در آغوش کشیدم و اشک هایش را پاک کردم . حس می کردم حالا خیلی بیشتر از گذشته به داشتن عشق رامبد افتخار می کنم . خدا را شکر می کردم که در آخرین لحظات به کمکم آمده و به خوبی می دانستم مجوز ازدواج با رامبد را از مادرم گرفته ام .
*********
همان شب با رامبد تماس گرفتم . پس از چند بوق ، گوشی را برداشت و صدای غمگین و خسته اش در تلفن پیچید :
بفرمایید!
سلام رامبد .
لحظه ای مکث کرد و بعد با ناباوری گفت :
می گل تویی ؟!
خودمم !
آهی کشید و گفت :
فکر نمی کردم دیگه بتونم صدات رو بشنوم .... امشب شب آخره ، نه ؟
بی آنکه جوابش را بدهم ، پرسیدم :
چرا رامبد ؟ چرا از من پنهان کردی ؟!
چی رو پنهان کردم عزیزم ؟!
چی رو ؟ .... خرید کلیه ، تامین مخارج بیمارستان و بعد ترتیب دادن کارها .
رامبد چند لحظه سکوت کرد و بعد با حیرت پرسید :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- توچطور متوجه این موضوع شدی ؟!
- اول جواب سؤالم روبده .
- نمی خواستم چیزی روازت پنهان کنم ولی این موضوع فرق می کرد ! بااین حال اگرناراحت شدی ازت می خوام من روببخشی !
بی اختیار چشمه ی اشکم جوشید وکمی بعد باصدایی گرفته ولرزان گفتم :
- مامانم ازوقتی که فهمیده ، عذاب وجدان رهاش نمی کنه ودائم توفکره ! فکراین که توچقدربزرگ هستی ! چقدرصادق ویکرنگ هستی ! وما چقدر کوربودیم که هیچ کدوم ازاین ها روندیدیم !
دیگرنتوانستم ادامه دهم چون شدت اشک هایم به من این اجازه رانداد . رامبد گفت :
- می گلم ، گریه می کنی ؟! من که کاری نکردم . مطمئنم خودت هم یقین داری همه چیز فقط به خواست خداولطف اون پیش می ره .
- من می دونم که نه بازبون ونه به هیچ طریق دیگه نمی تونم پاسخگوی محبت های توباشم.
- توفقط مال من باش ، همین برای یک عمرمن کافیه !
- رامبد ، مامانم دیگه مخالفت نمی کنه ...... اون حالا حتی بیشترازمن وتوبه این ازدواج راضیه !
ازسرحیرت خندید وگفت :
- باورم نمی شه ..... مثل معجزه می مونه ! انگارخدامی دونست اگرتوروازمن بگیره ، دیوونه می شم . راضی نشد همچین بلایی سرمن بیاد !
- وسرمن !
رامبدبااشتیاقی باورنکردنی گفت:
- ازهمین فردا می رم دنبال تدارک مقدمات عروسی ...... دیگه طاقت ندارم می گل !
خندیدم وگفتم :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هم همینطور.
ـن شب پس از خداحافظی با رامبد ، ساعتها بیدار بودم و خدا را به خاطر چنین لطف بزرگی شکر می کردم .
فردای آن روز مامان به زهرا خانم جواب منفی داد و مرا از فشار روحی بزرگی که گریبان گیرم شده بود ، رهانید >
وقتی ظهر رامبد به منزلمان آمد ، صحنه ی صحبت کردن او و مامان قلبم را از فرط شادی تا مرز انفجار کشاند .
رامبد با مامان گرم حرف زدن شده بود و من برای سر زدن به عذا به داخل آشپزخانه رفته بودم که مهتاب هم داخل آمد . پرسیدم :
نمی دونی چی دارن می گن ؟!
مهتاب شانه بالا انداخت :
می خواستی چی بگن ؟ رامبد می گه مادر زن عزیز ازت ممنونم که منو پذیرفتی ! مامان هم می گه خواهش می کنم ، آخه مگه می شه دل مرد بی نظیری مثل تو رو شکوند ؟! ما که می دونیم مثل تو هیچ وقت برای می گل پیدا نمی شه ، پس چهار دستی تو رو تحویل می گیریم !
در حالی که از حرف هایش خنده ام گرفته بود ،نیشگونی از بازویش گرفتم که صدای جیغش بلند شد .
آن روز رامبد برای ناهار منزل ما ماند و کمی بعد از غذا خوردن ، عزم رفتن کرد . موقع خداحافظی با لبخند گفت :
از مامانت اجازه گرفتم که از امروز عصر به دنبال مقدمات عروسی باشیم .
نمی دانم چرا با شنیدن این حرف ، یکباره خجالت کشیدم و مسیر نگاهم را عوض کردم .
رامبد پرسید :
چرا چیزی نمی گی عروس خانم ؟ نکنه می خوای برای بله گفتن هم اینقدر ناز کنی ؟!
خندیدم و گفتم :
بدجنس !
برای ساعت 5 بعد از ظهر آن روز قرار گذاشتیم و رامبد به دنبالم آمد . صدای زنگ در که بلند شد چون من هنوز آماده نبودم ، مهتاب به حیاط رفت و در را گشود . کمی بعد من هم کیفم را برداشتم و به حیاط رفتم .
رامبد با پیراهن سفید و شلواری به همان رنگ ، بسیار با نمک شده بود . جلو رفتم و سلام کردم . جوابم را داد و پرسید :
حاضری ؟
لبخند زدم و گفتم :
آره.
مهتاب خندید و گفت :
این که خیلی وقته منتظره ، کم مونده اشکش در بیاد ! ببین ، لازم نیست خیلی براش پول خرج کنی ها ! اینقدر هوله که با هیچی هم راضی می شه !
رامبد گفت :
یادم باشه یه روز تو رو با باربد رو به رو کنم ببینم کدومتون تو زبون ریختن برنده می شید .
مهتاب پرسید :
منظورت اینه که من زبون درازم دیگه ؟
رامبد خندید و جواب داد :
زبون دراز نه ، زبون بریز !
چه فرقی می کنه ؟ فقط مؤدبانه تره .
من گفتم :
فکر نمی کنم هیچ کس حریف زبون مهتاب بشه !
رامبد گفت :
برای این که هنوز باربد رو ندیدی و باهاش حرف نزدی .
پس برادرت باید خیلی دیدنی باشه !
بله چه جورم !
آن روز عصر تا شب همراه رامبد تالار را برای آخر هفته رزو کردیم و با یک رستوران و شیرینی سرا برای شام و شیرینی هماهنگ کردیم . سرویس خواب و کارت دعوت را هم انتخاب کردیم و فقط ماند خرید لباس و طلا که به روز بعد موکول شد .
در راه برگشت رو به رامبد گفتم :
اگه می شه برای خرید لباس و طلا یه روز دیگه برنامه بذاریم . چون فردا مامانم از من خواسته که برای خرید جهزیه به بازار برین .
رامبد با دلخوری نگاهم کرد :
مگه این وسایلی که تو خونه ی من هست ، مشکلی دارن ؟
نه ، مشکلی ندارن اما تو خودت می دونی که این یه رسمه و مادر من هم مثل هر مادر دیگه ای نمی خواد دخترش بدون جهاز به خونه ی شوهر بره .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا