تفسیر چند شعر از اخوان ...

?Why

عضو جدید
سلام دوستان .
امیدوارم جایِ درستی درخواستم رو مطرح میکنم .
خیلی وقت نیست که تو عوالمِ اخوان سیر میکنم ...
چون پیش از این اساساً شعر رو بیانِ مفاهیمی میانمایه ، در قالبی زیبا میدونستم ، طوری که به نظر مفاهیمی عمیق ، برسن ....
و همچنین شعر نو رو بیان مفاهیمی میانمایه ، در قالبی میانمایه ! میدونستم ... :redface:

البته الان نظرم عوض شده ها...

ازتون کمک میخوام که چند تا شعر رو تفسیر کنید ...

اولین شعر ، قطعه ی موردِ علاقه ی خودم ، چاوشی هست ... که امیدوارم نا امیدم نکنه ...




بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند ،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش ،
فشرده چوبدست خیزران در مشت ،
گهی پر گوی و گه خاموش ،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند ،
ما هم راه خود را می کنیم آغاز .

سه ره پیداست :
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر ،
حدیثی کَش نمی خوانی بر آن دیگر .

نخستین : راه نوش و راحت و شادی ،
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی.

دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام ،
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی ، آرام .

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام .

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است .
بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم ،
ببینیم آسمان « هر کجا » آیا همین رنگ است ؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست ،
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام ،
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم ،
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام ،
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی ،
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما ؛

سوی اینها و آنها نیست .

به سوی پهندشت بی خداوندی ست .
که با هر جنبش نبضم ،
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند .

بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم .

به سوی سرزمینهایی که دیدارش بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ،
صدایش ناله ای بی نور :
« کسی اینجاست ؟
الا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟ »

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ،
حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست .

صدایی نیست ، الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ ،
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ .

وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند :
« جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد »

وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار ،
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ای با پرده های تار :
« کسی اینجاست ؟ »

و می بیند همان شمع و همان نجواست.

که می گوید : « بمان اینجا »
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور :
« خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟ »

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟
هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

کجا ؟
هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید :
« چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید ؟ »

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست

کجا ؟
هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام .

بیا ای خسته خاطر دوست !
ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
 

?Why

عضو جدید
:smile:

مثلاً اینجا بهرام و ناهید کنایه از چی هستن ...


تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست ،
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام ،
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم ،
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام ،
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی ،
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما ؛
 

?Why

عضو جدید





کسی اینجاست ؟
الا !
من با شمایم ...
های ...
!
می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
 

?Why

عضو جدید
و می بینم!:redface:
صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ،
حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست .

 

Similar threads

بالا