تجربه استجابت(ذکر دعاهای مستجاب شده )

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تجربه استجابت زیاد داشتم ولی چیکار کنم که انسانم و فراموشکار...
یه خاطره از همین استاجبتو تو دفترم نوشته بودم و الان دوباره باز کردمش تا برام یادآوری بشه.
ما چند سال پیش به خاطر بنایی خونمون تو یه موقعیت بداقتصادی گیر کردیم. بابام به مردم چک داده بود و به خاطر خرید مصالح هم بدهکار بودیم و همینطور به کارگرا.
نزدیک عید بود و بانک اعلام کرده بود وام نمیده و ما رو اون حساب کرده بودیم وانگار یه چیزایی یادمه که افرادی زیاد مشتاق رفع این گرفتاری ما نبودند!(خدا عالمه). نمیدونم دقیقاً چه جوری بود ولی بابام انقدر ناراحت بود که نمیشد باهاش حرف زد.
هرکدوم به نحوی دعا میکردیم. نزدیک رحلت پیامبر (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) بود و من متوسل شدم به این بزرگوارا و دعای توسل خوندم.فرداش من و مادرم که از خونه در حال بنایی به خونه اجاره ای رفتیم تا درو باز کردیم لبخند پدرمو دیدم. پدرم گفت با وام ما موافقت کردن...
دیگه نمیدونستم چه جوری شکر کنم!
فقط به این آیه اعتقادم بیشتر شد که اگه تموم عالم و آدمم جمع بشن نمیتونن جلو کاری که خدا بخوادو بگیرن و برعکس اگه نخواد...

شاید این از نظر شما زیاد مهم نبوده باشه ولی تا انسان گرفتار نباشه نمیفهمه.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
اگه میخواین بدونین شما جذب کدوم وسیله جاذبه الهی شدید حتمااین پست را بخونین

اگه میخواین بدونین شما جذب کدوم وسیله جاذبه الهی شدید حتمااین پست را بخونین

سلام

از همگی دوستان عزیز که با حضورشون باعث جلو رفتن تاپیک شدند صمیمانه سپاسگزارم
:gol:
خیلی از دوستان تشکر گذاشتند ولی مطلبی ننوشتند

مطمئنم علتش نداشتن دعای مستجاب شده نیست
کما اینکه هر لحظه نفس و زندگی همه ما، دعاهایی مستجاب شده است که بخاطرش باید بگیم
خدایا شکرت

خواهش میکنم بیشتر وقت بزارید وخاطره ای رو هر چند کوتاه بنویسید
شاید نوشته شما باعث وصل شدن بنده ای به پروردگار بشه

پرحرفی حقیر رو ببخشید
متن بسیار زیبایی امروز خوندم بهترین مکان برای ثبتش اینجاست




*****************************


خداوند تبارک و تعالی بندگانی را که بسیاردوستدارد و می خواهد همیشه آنها را درکنارخود نگه دارد،ازسه طریق آنها را جذب خود می کند:



1) تارالهی:تارالهی همان کتاب قرآن مجید است که این وسیله ی جذب کننده فقط مال بزرگان است. خداوند ازطریق هشدارها ومژده هایی که درکتابش داده است بندگانش را جذب خود می کند وباآن تارالهی خودش آهنگی دلنشین را می نوازد تا به دل بندگانش نشیند،و درمیان انسان های جاهل بسیار اندک است که از این راه دشوارجذب خداوند شوند.



2) تورالهی:

اما کسانی که ازطریق تارالهی جذب خداوند نمی شوندخداوند با تورخود آنها را می آزماید. تورخداوند همین محفل هایی است که درآن ذکرفضائل ومصائب ائمه اطهار(علیهم السلام) گفته می شود. خداوند تعالی بندگانی را که دوست دارد، درمساجد درتور خود می اندازد تا با اشک ریختن برائمه با او دوست شوند واو را بشناسند.به عنوان مثال ماهیگیری که به دریا می رود ومی خواهد ماهی بگیرد آن ماهی هایی را صید می کند وبه تور خود می اندازد که خیلی دوست دارد ومواظب است که از لابه لای تور نگریزند وشکارآبزیان درنده نشوند.



3)تیرالهی: وامّا تیرالهی؛ زمانی که خداوند تبارک تعالی می بینید بنده ای را که آنقدر دوست دارد ومی خواهد به طرف اوبیاید ولی او نه از راه تار ونه از راه تورجذب او نمی شود خداوند هدف تیرخود را به سوی او میگیرد،یعنی چنان مشکل یا مرضی درزندگی و وجود او میریزد که او دیگراز شدت درد ورنج به سوی خدایش بیاید وبگوید: یارَبِّ ارحَم ضَعفَ بَدَنی. (خداجونم کمکم کن خداجونم به فریادم برس)




فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو کهبشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمیکند؟؟؟؟؟؟؟



وهمین طوربندگانی که نه از راه تارآمدند،نه تور و نه تیرالهی،کسانی هستند که دیگرازچشم خدا افتاده اند و مورد قهرخداوند قرارگرفته اند. خداوند هم بعدازآن تمام وسایل دنیوی را به آنها می دهد تا دیگر آن بنده ازخداوند چیزی نخواهد آنقدر ثروت ودارایی میده وهرچی که بخواد میده چون دیگه دوست نداره صدای این بنده رو هم بشنوه که بخاطر درد ومصیبت ونداری خداخداکنه وآنجاست که خداوند سبحان می فرماید: وعده ی ما در قیامت. ما دیگربه تو کاری نداریم،خدای تو ابلیس است به همان خدایت بگو که درقیامت هم کمکمت کند.

البته اگرهمین بنده توی این شبهای قدرکه شب توبه ست به سوی خداوندمتعال برود،خداوند غفور بازهم عذراو را میپذیرد.پس این شبهای عزیز را قدر بدونید




پروردگارا در ماه مبارک رمضان ما را به وسیله تار خود جذب ریسمان الهی ات کن...آمین یاربَّ العالمین












 

یک دختره

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها شما ها بیشترتون از معجزه ی بزرگی که برای من اتفاق افتاده خبر دارید نمیدونم لازمه دوباره توی تایپیک بگم یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

Joe_Bel

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
[h=1]از پروردگارم پنج ریال خواستم[/h]گناهاین داستان عبرت آموز برای خودم اتفاق افتاده و کسی آنرا برایم نقل نکرده ، بنابراین همانگونه که رخ داده برایتان بازگو می کنم شاید به درد انسان مأیوسی که امیدش را از دست داده.. یا انسان عجولی که از دعا کردن خسته شده ، بخورد!!

روز چهارشنبه 22- 4- 1423 هجری قمری
هنگام نماز ظهر در حرم مکی و زیر اتاق مؤذنان ، پس از اقامه ی نماز یکی از برادران به من اشاره کرد تا برای پر کردن صف نماز در کنار او بایستم. من هم جلو آمدم.
پس از اتمام نماز کمی عقب تر رفتم تا بتوانم چهار زانو نشسته و تسبیحاتم را در آسایش انجام دهم. نگاهم به مردی افتاد که از ظاهرش معلوم بود از فقرای حرم است. با خشوع تمام دستانش را بلند کرده بود و دعا می کرد. دستم را درونم جیبم کرده و از میان پولهایی که آنجا بود پنج ریال برداشتم و دستم را مشت کردم. به او نزدیک شده و دستم را برای سلام دراز کردم و پول کف دستم بود. او نیز سلام کرد و پول را احساس نمود. دستش را از دستم کشید و گفت: ممنون ، خدا جزای خیرت دهد. و نفهید مقدار پول چقدر بود.
گفتم: قبول نمی کنی؟
چیزی نگفت. احساس کردم او از انسانهای عفیف النفس است و قبول نخواهد کرد.
پول را در جیبم گذاشته و کمی نشستم. سپس نماز سنت را خواندم . متوجه شدم آن مرد مرتبا مرا می پاید و گویی منتظر است نمازم تمام شود!!
هنگامی که نمازم به پایان رسید کنارم آمده ، سلام کرد و گفت: چقدر پول به من دادی؟
گفتم: من پول دادم… تو که آنها را پس دادی . و چه فرقی می کند که یک ریال بوده یا صد ریال.
گفت: به خدا قسمت می دهم بگو چند ریال به من دادی؟
گفتم: مرا به خدا قسم نده ، همه چیز تمام شده .
گفت: من از پرورودگارم پنج ریال درخواست کردم. تو چقدر به من دادی؟
گفتم: قسم به الله که معبود برحقی جز او نیست، پنج ریال به تو دادم. آن مرد گریه کرد.
گفتم: بیشتر نیاز داشتی؟؟؟
گفت: نه!!!
سپس گفت: سبحان الله ، تو این پول را در دستانم گذاشتی و من پیوسته از خداوند درخواست می کردم!!
گفتم: پس چرا قبول نکردی؟؟
گفت: توقع نداشتم به این سرعت و به این شکل دعایم پذیرفته شود.
گفتم: سبحان الله
من هم آن پنج ریال را به او دادم، و او بیش از این را قبول نکرد.
پاک و منزه الله پروردگار بزرگ ((‏و هنگامي كه بندگانم از تو درباره من بپرسند ( كه من نزديكم يا دور . بگو : ) من نزديكم و دعاي دعاكننده را هنگامي كه مرا بخواند ، پاسخ مي‌گويم. پس آنان هم دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان بياورند تا آنان راه يابند)). بقره 186
برادرتان: خالد بن محمد بن علی وهیبی – ریاض
 

F.A.R.Z.A.D

متخصص مباحث اجرایی معماری , متخصص نرم افزار Archi
کاربر ممتاز
بچه ها شما ها بیشترتون از معجزه ی بزرگی که برای من اتفاق افتاده خبر دارید نمیدونم لازمه دوباره توی تایپیک بگم یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوباره بگید اگه میشه:smile:
 

یک دختره

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره بگید اگه میشه:smile:

میخوام براتون زندگی خودمو تعریف کنم....
سال دوم ابتدایی بودم.توی مدرسه مختلط درس میخوندم.دوشنبه بود مدرسه ما صبح بعدظهری بود واون روز من بعدظهری بودم. صبح همراه مادرم رفته بودیم قرائت قرآن.... اونجا یکی از دوستای مامانم تا منو دید به مامانم گفت چشم وابروی این دخترت از بقیه بچه هات خوشگلتره ها.... لبخندی زدم و.....!!!!!!!!!!نمیدونم چرا حال مدرسه رفتن رو نداشتم. ولی با اصرار های مادرم راهی مدرسه شدم اردیبهشت ماه بود.روزی که سرنوشتم عوض شد.
زنگ اول گذشت زنگ تفریح زده شد. رفتیم پی بازی.شادی.....

هه شادی....(هی خداااااا)

نمیدونم چرا اون روز از شانس من پسرا هم اومدن با دخترا بازی کنن.

اسمش مهران بود.همکلاسیم رو میگم خیلی شیطون بود. یک پوست موز پرتاب کرد به طرف ما.بعدشم مدادی که
تازه تراشیده بودش..... به طرف دوستم پرتاپ کرد.من دقیقا پشت دوستم قرار داشتم. دوستم جای خالی داد ومداد درست رفت داخل چشم راست من..... آنچنان جیغی کشیدم که مدرسه به لرزه دراومد....
توی یک آن دورم شلوغ شد.منو بردن دفتر.نوک مداد توی چشمم بود. با خانواده ام تماس گرفتم .فکر نمیکردن
اتفاق خیلی بدی افتاده باشه. مادرم با سرعت رسید.
وقتی از موضوع باخبر شد. منو بردن بیمارستان.

چشم پزشکی دامغان با معاینه من گفت قرنیه چشمش پاره شده وباید عمل بشه(همه چی از اونجا شروع شد)
دامغان تجهیزات اون عمل رو نداشت پس رفتیم شاهرود بچه بودم. وقتی اسم عمل رو شنیدم فکر میکردم هرکیعمل میکنه میمیره.....(اخه تو فیلم ها فقط عمل رو دیده بودم) قرنیه چشمم همون شب عمل شد. همه چیز خوب پیش میرفت... شنیده بودم که اون پسر از مدرسه اخراج شده فقط نمیدونم چرا ناراحت شدم و دلم براش سوخت اخه اونم بچه بود دیگه....فردای اون روز همه چیزو خوب میدیدم و وقتی دکترم معاینم کرد گفت عملت خوب بوده.... مرخص شدم. بدون اینکه دکترم روی چشمم پوششی بزاره یا حتی بهم بگه که تا یک هفته حموم نباید برم. چهارشنبه بود که مرخص شدم برای شنبه بهم نوبت داد تا دوباره چشممو ببینه.خیلی خوشحال بودم که اومدم خونه. تا اینکه شبه جمعه نصف شب از خواب پریدم دیدم چشمم هیجارو نمیبینه . به روی خودم نیاوردم وخوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم چشمم جایی رو نمیبینه به مادرم گفتم مادرم گفت الان که جمعه هس صبر کن فردا نوبت داری.چشمم خیلی درد میکرد. مثل یک تیکه خون شده بود.فردا رسید وراهی شاهرود شدیم. به محض اینکه نوبتم شد دکتر گفت بشین پای دستگاه تا نشستم دکتر گفت آخ آآ[خ این چشم دیگه چشم نمیشه عفونت شدید داره با هواپیماهم شده برسونینش تهران هرچند فکر نمیکنم بشه کاری کرد.من گریه کنان بیرون اومدم. خیلی حالم بد ب.ود.رفتیم دامغان وسایلمون رو جمع کردیم وراهی تهران شدیم. شب شهادت یکی از امام ها بود. مامانم تا تهران گریه میکرد. منم که بی خبر ازهمه چیز فقط از مامانم پرسیدم مامان بستری یعنی چی؟گفت دخترم چیز خوبی نیس.....اون شب تا تهران لرزیدم.... نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد...
مامانم بی امان گریه میکرد ومن نمیدونستم که چرا؟؟؟؟؟

فکر میکردم چون شب شهادته.....
ساعت 3 نصف شب بود که رسیدیم تهران.... هیچ کسی رو تهران نداشتیم جز چند تا فامیل دور....رفتیم ارژانس بیمارستان.... (لبافی نژاد) دکتر کشیک چشمم رو معاینه کرد.... سرشو تکون داد.... بعد یک چراغ قوه روشن کرد بهم گفت میبینی؟ نور به اون زیادی رو هم نمیدیدم حتی حسشم نمیکردم....
حالم خیلی بد بود... بستری شدم.... یک هفته گذشت هر روز منو میبردن توی اتاق عمل ونمیشد کاری کرد.....
انقدر وضعیت چشمم وحشتناک بود که منو بردن کلاس درس دکترا وبه همه ی دکترها چشممو نشون داد تا آموزش ببینن ...(انقدر این مدل چشم کم بود)تا اینکه بابام به کمک یکی از دوستاش دکترهامو عوض کردن.... دکترم با مادرم صحبت کرد وبهش گفت ما باید برای تخلیه چشم بچه تون رضایت داشته باشیم....
مادرم همش گریه میکرد وبابام میگفت نه... تخلیه نه....که دکترم بهشون گفت اگه چشم تخلیه نشه عفونت به
چشم دیگرشم میره و نابینا میشه....

برگه عمل امضا شد....
شب بود .... شب چهل وهشتم..... خییییلی ناراحت بودم.... چشمم افتاد به یک خانومی که داره دعا میخونه.... فرداش قبل عمل دیدم که اون خانوم مرخص شد....منم با همون قلب کوچیکم گفتم خداجونی امام حسین.... نذر میکنم اگه خوب بشم هرشب زیارت عاشورا بخونم....اماده شده بودم برای عمل.... که دکتر مامانمو صدا زد بهش گقت که برای تخلیه میرن توی اتاق عمل ...منم رفتم دامن دکترو چسبیدم وشروع کردم به گریه کردن گفتم توروخدا توروخداااااااااا اخه من بچه ام اخه من تازه 8سالمه.... اخه من چشممو دوس دارم.... گریه میکردم ودکتر باتعجب بهم نگاه میکرد....دستمو گرفت ومنو برد تو اتاق عمل.... بهم گفت یک شعر بخون عمو.... صد دانه یاقوت دسته به دسته با نظم و.... بیهوش شدم... از اینجاشو مامانم تعریف میکنه....میگه: دکتر بهشون گفته روز خوبی هس برای دعا.... دکتر بعد از 9ساعت از اتاق عمل میاد بیرون و بدو بدو میگه مادر دختر دامغانی کو؟؟؟؟؟؟ مامانم میگه چی شده؟ دکتر بهش میگه خانم معجزه... معجزه شده....عفونت اومده رو وچشمش به مرور زمان خوب میشه.....من تا اون روز نمیدونستم معجزه چیه.... وامام حسین.....از اون روز عشقم شد حسین(ع).... وآرزوم دیدن کربلا.....
هنوزم میرم دکتر تحت درمانم.... ولی معجزه شد وچشمم تخلیه نشد ودیدش برگشت....

امام حسین..... امام حسین.....
بعضی وقتا خیییییییییلی دلم میگیره..... هرشب نصفه شبا از خواب میپرم ببینم چشمم میبینه یانه.... زندگیم کابوس میشه بعضی وقتا.....وحالا.... دعاکنید برام....
من شفا یافته ی حسینم.....
 

F.A.R.Z.A.D

متخصص مباحث اجرایی معماری , متخصص نرم افزار Archi
کاربر ممتاز
میخوام براتون زندگی خودمو تعریف کنم....
سال دوم ابتدایی بودم.توی مدرسه مختلط درس میخوندم.دوشنبه بود مدرسه ما صبح بعدظهری بود واون روز من بعدظهری بودم. صبح همراه مادرم رفته بودیم قرائت قرآن.... اونجا یکی از دوستای مامانم تا منو دید به مامانم گفت چشم وابروی این دخترت از بقیه بچه هات خوشگلتره ها.... لبخندی زدم و.....!!!!!!!!!!نمیدونم چرا حال مدرسه رفتن رو نداشتم. ولی با اصرار های مادرم راهی مدرسه شدم اردیبهشت ماه بود.روزی که سرنوشتم عوض شد.
زنگ اول گذشت زنگ تفریح زده شد. رفتیم پی بازی.شادی.....

هه شادی....(هی خداااااا)

نمیدونم چرا اون روز از شانس من پسرا هم اومدن با دخترا بازی کنن.

اسمش مهران بود.همکلاسیم رو میگم خیلی شیطون بود. یک پوست موز پرتاب کرد به طرف ما.بعدشم مدادی که
تازه تراشیده بودش..... به طرف دوستم پرتاپ کرد.من دقیقا پشت دوستم قرار داشتم. دوستم جای خالی داد ومداد درست رفت داخل چشم راست من..... آنچنان جیغی کشیدم که مدرسه به لرزه دراومد....
توی یک آن دورم شلوغ شد.منو بردن دفتر.نوک مداد توی چشمم بود. با خانواده ام تماس گرفتم .فکر نمیکردن
اتفاق خیلی بدی افتاده باشه. مادرم با سرعت رسید.
وقتی از موضوع باخبر شد. منو بردن بیمارستان.

چشم پزشکی دامغان با معاینه من گفت قرنیه چشمش پاره شده وباید عمل بشه(همه چی از اونجا شروع شد)
دامغان تجهیزات اون عمل رو نداشت پس رفتیم شاهرود بچه بودم. وقتی اسم عمل رو شنیدم فکر میکردم هرکیعمل میکنه میمیره.....(اخه تو فیلم ها فقط عمل رو دیده بودم) قرنیه چشمم همون شب عمل شد. همه چیز خوب پیش میرفت... شنیده بودم که اون پسر از مدرسه اخراج شده فقط نمیدونم چرا ناراحت شدم و دلم براش سوخت اخه اونم بچه بود دیگه....فردای اون روز همه چیزو خوب میدیدم و وقتی دکترم معاینم کرد گفت عملت خوب بوده.... مرخص شدم. بدون اینکه دکترم روی چشمم پوششی بزاره یا حتی بهم بگه که تا یک هفته حموم نباید برم. چهارشنبه بود که مرخص شدم برای شنبه بهم نوبت داد تا دوباره چشممو ببینه.خیلی خوشحال بودم که اومدم خونه. تا اینکه شبه جمعه نصف شب از خواب پریدم دیدم چشمم هیجارو نمیبینه . به روی خودم نیاوردم وخوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم چشمم جایی رو نمیبینه به مادرم گفتم مادرم گفت الان که جمعه هس صبر کن فردا نوبت داری.چشمم خیلی درد میکرد. مثل یک تیکه خون شده بود.فردا رسید وراهی شاهرود شدیم. به محض اینکه نوبتم شد دکتر گفت بشین پای دستگاه تا نشستم دکتر گفت آخ آآ[خ این چشم دیگه چشم نمیشه عفونت شدید داره با هواپیماهم شده برسونینش تهران هرچند فکر نمیکنم بشه کاری کرد.من گریه کنان بیرون اومدم. خیلی حالم بد ب.ود.رفتیم دامغان وسایلمون رو جمع کردیم وراهی تهران شدیم. شب شهادت یکی از امام ها بود. مامانم تا تهران گریه میکرد. منم که بی خبر ازهمه چیز فقط از مامانم پرسیدم مامان بستری یعنی چی؟گفت دخترم چیز خوبی نیس.....اون شب تا تهران لرزیدم.... نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد...
مامانم بی امان گریه میکرد ومن نمیدونستم که چرا؟؟؟؟؟

فکر میکردم چون شب شهادته.....
ساعت 3 نصف شب بود که رسیدیم تهران.... هیچ کسی رو تهران نداشتیم جز چند تا فامیل دور....رفتیم ارژانس بیمارستان.... (لبافی نژاد) دکتر کشیک چشمم رو معاینه کرد.... سرشو تکون داد.... بعد یک چراغ قوه روشن کرد بهم گفت میبینی؟ نور به اون زیادی رو هم نمیدیدم حتی حسشم نمیکردم....
حالم خیلی بد بود... بستری شدم.... یک هفته گذشت هر روز منو میبردن توی اتاق عمل ونمیشد کاری کرد.....
انقدر وضعیت چشمم وحشتناک بود که منو بردن کلاس درس دکترا وبه همه ی دکترها چشممو نشون داد تا آموزش ببینن ...(انقدر این مدل چشم کم بود)تا اینکه بابام به کمک یکی از دوستاش دکترهامو عوض کردن.... دکترم با مادرم صحبت کرد وبهش گفت ما باید برای تخلیه چشم بچه تون رضایت داشته باشیم....
مادرم همش گریه میکرد وبابام میگفت نه... تخلیه نه....که دکترم بهشون گفت اگه چشم تخلیه نشه عفونت به
چشم دیگرشم میره و نابینا میشه....

برگه عمل امضا شد....
شب بود .... شب چهل وهشتم..... خییییلی ناراحت بودم.... چشمم افتاد به یک خانومی که داره دعا میخونه.... فرداش قبل عمل دیدم که اون خانوم مرخص شد....منم با همون قلب کوچیکم گفتم خداجونی امام حسین.... نذر میکنم اگه خوب بشم هرشب زیارت عاشورا بخونم....اماده شده بودم برای عمل.... که دکتر مامانمو صدا زد بهش گقت که برای تخلیه میرن توی اتاق عمل ...منم رفتم دامن دکترو چسبیدم وشروع کردم به گریه کردن گفتم توروخدا توروخداااااااااا اخه من بچه ام اخه من تازه 8سالمه.... اخه من چشممو دوس دارم.... گریه میکردم ودکتر باتعجب بهم نگاه میکرد....دستمو گرفت ومنو برد تو اتاق عمل.... بهم گفت یک شعر بخون عمو.... صد دانه یاقوت دسته به دسته با نظم و.... بیهوش شدم... از اینجاشو مامانم تعریف میکنه....میگه: دکتر بهشون گفته روز خوبی هس برای دعا.... دکتر بعد از 9ساعت از اتاق عمل میاد بیرون و بدو بدو میگه مادر دختر دامغانی کو؟؟؟؟؟؟ مامانم میگه چی شده؟ دکتر بهش میگه خانم معجزه... معجزه شده....عفونت اومده رو وچشمش به مرور زمان خوب میشه.....من تا اون روز نمیدونستم معجزه چیه.... وامام حسین.....از اون روز عشقم شد حسین(ع).... وآرزوم دیدن کربلا.....
هنوزم میرم دکتر تحت درمانم.... ولی معجزه شد وچشمم تخلیه نشد ودیدش برگشت....

امام حسین..... امام حسین.....
بعضی وقتا خیییییییییلی دلم میگیره..... هرشب نصفه شبا از خواب میپرم ببینم چشمم میبینه یانه.... زندگیم کابوس میشه بعضی وقتا.....وحالا.... دعاکنید برام....
من شفا یافته ی حسینم.....

ممنونم دختر دامغانی:gol::gol::gol:
خب وقتی حضرت آدم واسه اینکه بخشیده بشه یکی از اسامی که باید بگه حسین(ع)هستش.(فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمات فَتابَ عَلَيْهِ).

وقتی حضرت ابراهیم دستش میلرزه واسه سر بریدن اسماعیل نه بخاطر اینکه داره سر پسرش رو میبره بلکه کسانی قراره از نسل این پسر بدنیا بیان که آبروی انسانیت هستن.(و اذا ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات)
و ....
شفای یه دونه چشم کمترین چیزیه که از امام حسین برمیاد.
اونم وقتی که شما درخواستتون خالص خالص بود.:gol:
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخوام براتون زندگی خودمو تعریف کنم....
سال دوم ابتدایی بودم.توی مدرسه مختلط درس میخوندم.دوشنبه بود مدرسه ما صبح بعدظهری بود واون روز من بعدظهری بودم. صبح همراه مادرم رفته بودیم قرائت قرآن.... اونجا یکی از دوستای مامانم تا منو دید به مامانم گفت چشم وابروی این دخترت از بقیه بچه هات خوشگلتره ها.... لبخندی زدم و.....!!!!!!!!!!نمیدونم چرا حال مدرسه رفتن رو نداشتم. ولی با اصرار های مادرم راهی مدرسه شدم اردیبهشت ماه بود.روزی که سرنوشتم عوض شد..
.
.

امام حسین..... امام حسین.....
بعضی وقتا خیییییییییلی دلم میگیره..... هرشب نصفه شبا از خواب میپرم ببینم چشمم میبینه یانه.... زندگیم کابوس میشه بعضی وقتا.....وحالا.... دعاکنید برام....
من شفا یافته ی حسینم.....

:cry:
 

فرزانه 343

کاربر فعال تالار شیمی ,
کاربر ممتاز
دوستی می گفت:یه روز داشتم می رفتم سر کار،ازین طرف خیابون که رد شدم،
اونورو نگاه کردم فقط چشامو بستم و بلند آقا امام زمان را صدا نه فریاد زدم.چشامو که باز کردم دیدم همه متعجب اند از سالم موندنم.
من بین دو اتوبوس با فاصله کمتر از یک وجب گیر افتاده بودم و وقتی رسیدم همکارا گفتن خوبی ؟ چادرم از تماس اتوبوس ها خاکی خاکی شده بود و ....
دوستم ذکرش دعای فرج بود.....وارادتی عاشقانه داشت با آقا صاحب الزمان (عج)
التماس دعا
 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
سلام
یه تجربه هم من بنویسم :D


یه سال دانشکده اردوی دانشجویی گذاشته بودند سفر زیارتی حرم حضرت معصومه سلام الله
با یکی از هم اتاقی هام که همرشته هم بودیم رفتیم ثبت نام کنیم
گفتند ظرفیت تکمیله واتوبوس پرشده
هرچی اصرار کردیم قبول نکردند
معمولا مسیر دانشگاه خوابگاه رو پیاده میرفتیم(دانشگاه چمران)
تمام راه مثل شکست خورده ها توفکر بودیم
غروب توی محوطه خوابگاه اطلاعیه مراسم دعای توسل رو دیدیم
شب رفتیم دانشکده علوم (مراسم در آمفی تاتر دانشکده علوم برگزار میشد همیشه )
اونجا بعد دعا ،مداح گفتند همه بایستید یه زیارت بخونیم
همون زیارتی که خیلی ها بعد نماز میخونند
روبه قبله سلام به رسول الله ص وائمه بقیع علیهم السلام
سمت کربلا زیارت آقا ابا عبدالله ع و..
تا اینکه پشت به قبله سلام دادیم به امام رئوف علی بن موسی الرضا ع ، مداح گفتن یه سلام به خواهرشون هم بدیم

اینجا بود که گریه های آرووم من ودوستم شد هق هق بلند

مراسم تمام شد برگشتیم خوابگاه وارد ساختمونی شدیم که اتاقمون درش بود (طبقه سوم باید میرفتیم)
پاگذاشتیم پله اول
یکی از پشت به اسم دوتامون رو صدا کرد
برگشتیم نمی شناختیمش
گفت شما فلانی وفلانی هستید
تایید کردیم
-چندبار اومدم در اتاقتون نبودید؟
-مراسم دعا بودیم،امرتون؟
- اردویی داریم زیارتی از طرف دفتر مقام معظم رهبری در دانشگاه (نهادنمایندگی ولی فقیه) دوتا از ثبت نام کنندگان انصراف دادند
چون تعداد بچه های کشاورزی کم بود تصمیم گرفتیم جایگزین از دانشکده کشاورزی بزاریم پرس وجو کردیم شما رو معرفی کردند


من ودوستم همون جا مثل مسخ شده ها فقط به هم نگاه میکردیم
اون خانم خیلی تعجب کرد
بعد چند دقیقه که از شوک دراومدیم گفتیم

-ولی مادوتا هم اتاقی هم داریم که خیلی دوست داریم باهامون بیان
-نه متاسفانه جا نداریم .برای دو روز دیگه آماده باشید
-هزینه؟
-هزینه ای در کار نیست

آرام آرام رفتیم بالا از یه طرف خوشحال از یه طرف ناراحت
رسیدیم اتاق، هم اتاقی هامون چایی آماده کرده بودند منتظرمون بودند
من من کنان شروع کردیم حرف زدن، گفتم :
-من باید یه چیزی براتون بگم یعنی یه خبری دارم
دوستم گفت: منم یه خبری دارم
-اول تو بگو
-باشه
امروز ظهر تو دانشکده(الهیات) یه نفر اسم ما رو برای اردوی زیارتی حرم حضرت معصومه س نوشت خیلی اصرار کردیم اسم شما ها رو هم بنویسه ولی قبول نکرد
عصر که ناراحت از دانشگاه برگشتید جرات نکردیم بهتون بگیم ...............



خیلی خوش گذشت
ولی تا آخر سفر از هرکی پرسیدم نمیدونست خانمی که دعوتمون کرده کی بوده .............
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
مطالبی که دوستان گذاشته بودن خیلی خوندنی بودن...:gol:

دعا...
توسل.....
روي انگشتر يکي از شهدايي که تو تفحص پيدا کردن نوشته بود : هرکه شود بيمار رضا ... وا شود دلدار خدا...
ميگن هميشه تو اولين سفر هرچي بخواي بهت ميده... والا ما که توسفر دومم هرچي خواستيم داره بهمون ميده... به شرطي که ادب خواستن بدوني... خدايي واسم ريش گرو گذاشته... درسته هنوز کامل حاجتمو نگرفتم واسه همین نمیگم حاجتم چی بود ولي اتفاقاتي که واسم ميوفته منو از حاجاتم دور نکرده...

خيلي وقتا توکل به خدا مسائلو برام حل کرده، خيلياش يادم رفته، فراموش کاريم ديگه، خدا هم ارحم الراحمين...
مثلا چند وقت پيش که براي طرح هجرت اسممو نوشته بودم و خيلي دوست داشتم برم...مسئولمون گفت ساعت6 بيا دانشگاه.... منم چون رفت و آمد ميکنم و تقريبا3ساعت قبلش بايد بيدار شم و.... خلاصه قرار شد روز جمعه اي ساعت 8 صبح جايي برم که با خونمون تقريبا يکي دوساعت فاصله داشت... صبح که از خونه اومدم بيرون گفتم بسم الله آمنتو با الله و توکلتو علي الله (از يه عالم شنيدم هميشه هروقت که از خونه بيرون مياين اينو بگين تاثيرشو ميبينيد) . خيابونا معمولا اون موقع صبح خلوته و اوضاع ماشين ملال آور... رسيدم ايستگاه از تاکسي که پياده شدم فکرم مشغول بود که چه جوري برم ولي توکلم به خدا بود... طبق معمول راننده پرسي کجا ميري شهر محل تحصيلمو گفتم و سوار تاکسي که شدم فقط من بودم، تازه متوجه شدم که هم ماشينو اشتباه سوار شدم هم تو ايستگاه فقط ماشين شخصي هست! پياده شدم و داشتم آروم ميرفتم سمت دفتر ايستگاه ، يه دفه يه ماشين اومد تو ايستگاه وايستاد رسيده بودم به دفتر و درش باز بود از خانومه که اونجا بود پرسيدم ماشين ندارين اين ماشينه وايساد مال شماست من مي خوام برم فلان جا... راننده ماشين که رسيده بود و شنيد چي گفتم، گفت آره فکرکنم برن همونجا به مسئولش بگو اگه گذاشت من مشکلي ندارم ... به مسئولش که گفتم گفت اشکالي نداره بيا ... ماشين بسيج بود و با دانشجوهاي بسيجي و براي طرح هجرت داشتن همونجايي ميرفتن که من مي خواستم برم....

بعد از اون روز خودمو داشتم آماده مي کردم واسه طرح ولي. . . اين توفيق نصيبم نشد. . . شهريورهم ميتونستم برم طرح ولي بازم نمي تونم ولي اگه خدا بخواد ميشه. . .
مزه اين شدن رو تو رفتن به سفر راهيان چشيدم، تا لحظه آخر برم، نرم بود. که خدارو شکر رفتم.(قصه اش مفصله يکم) يا سفر قم که باب سفر 9محرم يه هويي جور شدو (عزاداري اين محرمم با بقيه يکم فرق داشت ... يا حسين عليه السلام... غلامي اين خانواده مراد خدا بوده از خلقت ما...)...
خیلی التماس دعا دارم،دعاکنيد اگه به صلاحمه برم...
 
آخرین ویرایش:

saeidshahi

عضو جدید
مریم عذرا (سلام الله علیها) که عمر خود را در عبادت و تهجد و تزهد سپری کرد و به بالاترین مدارج معنوی رسید بعد از آنکه توسط پسرش حضرت عیسی (علیه السلام) دفن شد در پاسخ به این سوال فرزندش که مادر آیا دوست داری به دنیا برگردی؟ جواب می دهد آری دوست دارم برگردم و در شبهای بسیار سرد نماز بگزارم و در روزهای بسیار گرم روزه بگیرم که پسرم راه خیلی مخوف و ترسناک است.
[h=3]حكمت و معرفت[/h]
 
آخرین ویرایش:

portgirl

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان...چیزی رو که براتون مینویسم شاید باور نکنید...اما یکی از مهمترین اتفاقات زندگی منه...

3سال پیش بهترین دوستم سرطان گرفت و بعد از اولین عمل دکترا نا امیدش کردن...
دومین عمل با سختی فراوان و کلی خواهش و التماس و با فرستادن پروندش به خارج از کشور انجام شد...همه چیز خوب پیش رفت تا مدت یه سال که گذشت علایم بیماری دوباره ظاهر شد وقتی به دکتر مراجعه کرد تشخیص داده شد که 2 تا از سلول های سرطانیش هنوز زندست...و خیلی خطرناک اگه شروع به فعالیت کنن...
برای چند روز دارو تجویز کرد و گفت اگه خوب نشد آخرین عمل با احتمال 70 مرگ و 30 زندگی براش انجام میشه...
من 40 نیمه شب دعای ( گنج العرش ) براش خوندم و ایمان داشتم که خوب میشه...
بعد از آخرین مراجعه به پزشک ، گفت 2 تا سلول سرطانیش معلوم نیست چطور اما از بین رفتن...
حالا 2 سالی میشه که داره آروم زندگی میکنه...

من این دعا رو خیلی قبول دارم...

اولین بار وقتی خوندمش که دکترا برای مادرم احتمال سرطان معده داده بودن...
نمیتونم ازون روزا براتون بگم چون خیلی سخت اما جواب آزمایش اومدو سرطان نبود...
مامانم خوب شد...خداروشکر...

مهم اینه که وقتی داری برای کسی دعا میکنی ایمان داشته باشی که خدا میشنوه...
مثل همون دعای بارونی که فقط یه پسر بچه چتر برد...


خیلی وقتا هم بهترین عزیزامون از کنارمون میرن...هرچقدر دعا میکنی برآورده نمیشه...
انگار باید برن...

دعای گنج العرش و فراموش نکنید...

برای شفای بیماران خیلی دعا کنید...خیلی...
 
آخرین ویرایش:

portgirl

عضو جدید
کاربر ممتاز
خو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود:cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry:

ایشالله میری عزیزم...
میدونی گاهی یه حسایی هست یه بغضایی نمیشه گفت...
گاهی عجیب دلت میگیره و یه چیزی و میخواد...
اون موقع هایی که تو نمیتونی حرف بزنی ، خدا میشنوه...

حتما میری...یه وقتی که فکرشم نمیکنی میری و اون میشه بهترین سفرت...
 

* ziba *

عضو جدید
کاربر ممتاز
خو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود:cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry:

من یادم نمیره همین امسال یه چند روزی تعطیلات داشتم ولی خیلی سرم شلوغ بود نمی رسیدم برم مسافرت ، خیلی وقت بود نمی رسیدم برم مشهد ، خیلی ناراحت و نا امید بودم ....

تو همین باشگاه تو یکی از تاپیکا که الان پیداش نمی کنم موضوعش این بود که الان دلت چی می خواد ؟ یکی از دوستان نوشت : دلم امام رضا می خواد ! من این پستو که دیدم دلم شکست و جوابشو نوشتم و هر دو گریه کردیم

بچه های دیگه هم به ما ملحق شدن .....

نمی دونم چند روز گذشت ، فکر کنم آخر همون هفته بود که من حرم امام رضا بودم ! :cry:

سه روز طلایی کنار امام رضا بودم و به همه کارام هم رسیدم !
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
خو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود:cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry:
اخه عزیزه دلم ناراحت نباش از خود اقا امام رضا بخواین ایشون امام رئوف هستن حتمن دعوتتون میکنن.شک نکن
من خودم مدتیه خیلی دلم واسه حرم اقا تنگ شده ،اما اقا همیشه به من عنایت کردن همین چند روز پیش در پی اصرارهای بی انتهای من یه عنایتی به من کردن که الان نمیخوام بگم ولی خیلی خوب بود
ایشالا امام رضا بهمین زودی ها دعوتتون میکنه
 

hadijon24

عضو جدید
خو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود:cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry:

نبینم غصه بخوری امام رضا سجیش کوم الکرم
یادم میاد چندسال پیش دلم خیلی برای زیارت امام رضا تنگ شده بود دیدم 1 سالی میشه نرفتم پابوس اقا نزدیکای 28 صفر بود 3 روز مونده به 28صفر شرایطم جور نبود برای رفتن شرایط کاری و مرخصی و پولی و ... حتی هر کجا زنگ زدم بلیط گیرم نیومدنه زمینی نه هوایی 1لحظه دلم شکست گفتم اقا جونم دلم خیلی گرفته دوست دارم بیام پیشت به همکارام گفتم میخوام برم مشهد هرچی بادا باد... تمام همکارام مسخرم کردن گفتن حالت خوبه هادی سرت بجایی نخورده مطمئن باش نه بلیط گیرت میاد نه جایی تو مشهد اونم تو این شلوغی شهادت امام رضا...
بازم دلم شکست اما هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم اقا من دارم میام اشکال نداره فوقش ردم میکنی
یه یا علی گفتم و رفتم ترمینال ارژانتین دنبال بلیط مسئول بلیط فروشی بهم خندید و گفت بلیط مشهد 1 ماه تموم شده حالا تو 3 روز مونده به اخر صفر اومدی دنبال بلیط مشهد ... دلم بازم شکست سرم انداختم پایین و نا امیدانه داشتم بر میگشتم یه نگاهی انداختم به ماشینی که رانندش داد میزد مشهد سوارشن
:cry:گفتم اقا من اومدم دیدی که نشد یه اهی از ته ته دلم کشیدم گفتم نکنه اقا امام از ما بهترونی...:cry:
از کنار اتوبوس رد شدم رانندش صدام کرد گفت داداش شنیدم دنبال بلیط مشهد بودی ناراحت نباش 5دقیقه صبر کن 2 تا از مسافرا نیومدن اگر نرسن راه میوفتیم تو هم با ما بیا 1 لحظه موندم چی بگم خشکم زد درسته اون آه اخری کار خودشو کرد خلاصه 5دقیقه گذشت و من سوار شدم اونم چی... بجای 1 صندلی 2 تا صندلی در اختیارم بود راحت راحت اونم پشت سر راننده با پذیرایی و چایی و گپ خودمانی با راننده تا مشهد
وقتی رسیدم رفتم طرف حرم اقام نبش میدان ورودی حرم داشتن اذان ظهر میگفتن پیش خودم گفتم بنماز حرم شاید نرسم نماز اول وقت و عشق است
رفتم توی 1 مسجد بزرگ نبش میدون نماز ظهر و خوندم دیدم 1 نفر از پشت سر زد رو شونم برگشتم دیدم به به برادر و داییم و رفقاشن گفتن اینجا چکار میکنی گفتم اومدم زیارت گفتن تنهایی اومدی کفتم بله یکم جا خوردن دوباره پرسیدن جا گرفتی گفتم نه خلاصه همشون اصرار کردن باید بیای پیش ما گفتم مزاحم نمیشم همشون گفتن ناز نکن 1 خونه دربست گرفتیم بایید بیا مهمون اقایی پیش ما...
جاتون خیلی خالی بود من موندم و یه دل سیر زیارت
سلطان عشق علی ابن موسی الرضا ع باور کنید تمام این 3 روزم ناهار و شام از طرف هیئتها دعوت میشدیم اونم با چه عزت و احترامی بعد از 3روزم یکی از رفقای داییم گفت کاری برام پیش اومده باید زودتر برگردم بنده خدا بلیط برگشت قطارشم داد بمن...
اقا از این کریمتر و مهمون نوازتر کی سراغ داره ...
امام رضا همه رو دعوت کرده ما دو دستی چسبیدیم به دنیا بهونه میاریم وقت نمیشه کار دارم حالا فرصت بعدی و ... نگاه بمن خنگول بکنید سر زده رفتم پیشش اینجوری پذیرایی کرد شما ها که از من خیلی بهترید و ابرومندترید پیش امام رضا
فقط یه بسم الله بگید و برید خودش همه چی رو ردیف میکنه
دوستان با سلطان دل فقط با دل شکسته باید حرف زد همون لحظه جوابتون و میده

از این لطفا و بنده نوازی خدا تو زندگی همتون هست بچه ها شاید من زیاد با این بنده نوازی های خدا عشق بازی میکنم
تو را دارم چه غم دارم خدایا
چه غم دارم تو را دارم خدایا
 

taniyel

عضو جدید
سلام

سلام

نبینم غصه بخوری امام رضا سجیش کوم الکرم
یادم میاد چندسال پیش دلم خیلی برای زیارت امام رضا تنگ شده بود دیدم 1 سالی میشه نرفتم پابوس اقا نزدیکای 28 صفر بود 3 روز مونده به 28صفر شرایطم جور نبود برای رفتن شرایط کاری و مرخصی و پولی و ... حتی هر کجا زنگ زدم بلیط گیرم نیومدنه زمینی نه هوایی 1لحظه دلم شکست گفتم اقا جونم دلم خیلی گرفته دوست دارم بیام پیشت به همکارام گفتم میخوام برم مشهد هرچی بادا باد... تمام همکارام مسخرم کردن گفتن حالت خوبه هادی سرت بجایی نخورده مطمئن باش نه بلیط گیرت میاد نه جایی تو مشهد اونم تو این شلوغی شهادت امام رضا...
بازم دلم شکست اما هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم اقا من دارم میام اشکال نداره فوقش ردم میکنی
یه یا علی گفتم و رفتم ترمینال ارژانتین دنبال بلیط مسئول بلیط فروشی بهم خندید و گفت بلیط مشهد 1 ماه تموم شده حالا تو 3 روز مونده به اخر صفر اومدی دنبال بلیط مشهد ... دلم بازم شکست سرم انداختم پایین و نا امیدانه داشتم بر میگشتم یه نگاهی انداختم به ماشینی که رانندش داد میزد مشهد سوارشن
:cry:گفتم اقا من اومدم دیدی که نشد یه اهی از ته ته دلم کشیدم گفتم نکنه اقا امام از ما بهترونی...:cry:
از کنار اتوبوس رد شدم رانندش صدام کرد گفت داداش شنیدم دنبال بلیط مشهد بودی ناراحت نباش 5دقیقه صبر کن 2 تا از مسافرا نیومدن اگر نرسن راه میوفتیم تو هم با ما بیا 1 لحظه موندم چی بگم خشکم زد درسته اون آه اخری کار خودشو کرد خلاصه 5دقیقه گذشت و من سوار شدم اونم چی... بجای 1 صندلی 2 تا صندلی در اختیارم بود راحت راحت اونم پشت سر راننده با پذیرایی و چایی و گپ خودمانی با راننده تا مشهد
وقتی رسیدم رفتم طرف حرم اقام نبش میدان ورودی حرم داشتن اذان ظهر میگفتن پیش خودم گفتم بنماز حرم شاید نرسم نماز اول وقت و عشق است
رفتم توی 1 مسجد بزرگ نبش میدون نماز ظهر و خوندم دیدم 1 نفر از پشت سر زد رو شونم برگشتم دیدم به به برادر و داییم و رفقاشن گفتن اینجا چکار میکنی گفتم اومدم زیارت گفتن تنهایی اومدی کفتم بله یکم جا خوردن دوباره پرسیدن جا گرفتی گفتم نه خلاصه همشون اصرار کردن باید بیای پیش ما گفتم مزاحم نمیشم همشون گفتن ناز نکن 1 خونه دربست گرفتیم بایید بیا مهمون اقایی پیش ما...
جاتون خیلی خالی بود من موندم و یه دل سیر زیارت
سلطان عشق علی ابن موسی الرضا ع باور کنید تمام این 3 روزم ناهار و شام از طرف هیئتها دعوت میشدیم اونم با چه عزت و احترامی بعد از 3روزم یکی از رفقای داییم گفت کاری برام پیش اومده باید زودتر برگردم بنده خدا بلیط برگشت قطارشم داد بمن...
اقا از این کریمتر و مهمون نوازتر کی سراغ داره ...
امام رضا همه رو دعوت کرده ما دو دستی چسبیدیم به دنیا بهونه میاریم وقت نمیشه کار دارم حالا فرصت بعدی و ... نگاه بمن خنگول بکنید سر زده رفتم پیشش اینجوری پذیرایی کرد شما ها که از من خیلی بهترید و ابرومندترید پیش امام رضا
فقط یه بسم الله بگید و برید خودش همه چی رو ردیف میکنه
دوستان با سلطان دل فقط با دل شکسته باید حرف زد همون لحظه جوابتون و میده

از این لطفا و بنده نوازی خدا تو زندگی همتون هست بچه ها شاید من زیاد با این بنده نوازی های خدا عشق بازی میکنم
تو را دارم چه غم دارم خدایا
چه غم دارم تو را دارم خدایا
موقعی که مطلبتون را خوندم بغضم گرفت بله اقا جون کارهایی داره که ذره ای به فکر انسان نمیرسه....خیلی خوب بود...
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
همه دارین از امام رضا میگید .
منم یه چیز از توجه و بزرگواری اقا بگم
پارسال من یه مشکلی برام پیش اومده بود خیلی دردم گرفته بود یه نفر بدجوری دلمو شکوند طوی که به هیچ کس نمیتونستم بگم .
منم همیشه درد دلامو جمع میکنم تا یه روزی که اقا منو دعوت کرد برم یه گوشه حرم اروم براشون تعریف کنم.
اون موقع هم اصلا موقعیت مشهد و مسافرت و .. نبود تو امتحانای دانشگاه منم نمیتونستم زیاد به خانوادم اصرار کنم خلاصه جور نمیشد برم
از طرفی اونقدر من دلم شکسته بود که هیچ جور آروم نمیشدم ،رفتم نماز ظهر و عصرمو خوندم بعد از نماز گریم گرفت گفتم اقا من الان شمارو میخوام الان باید پیش من باشید پس کجایید چرا من نمیتونم بیام پیشتون؟
یهو یادم افتاد که یکی از دوستانم توی همین باشگاه مشهد زندگی میکنن
سریع اومدم ان شدم بهشون پیام دادم و ازشون خواهش کردم که هر وقت فرصت کردن از طرف من برن حرم و از مشکل من با اقا صحبت کنن.
چن روز گذشت و من هر روز آن میشدم تا ببینم که ایشون رفتن حرم یا نه
اما هیچ پیامی ازشون دریافت نمیکردم و ایشون اصلا باشگاه نیومده بودن تو اون چند روز
یه روز یادمه چهارشنبه بود احساس کردم که چقدر یدفعه حالم خوب شده انگار سبک شدم و اصلا از ناراحتی های قبلی خبری نیست و از دست کسی که منو رنجونده بود دیگه ناراحت نیستم پیش خودم فکر کردم که حتما دوستم رفته حرم، انلاین شدم دیدم خبری نیست.خیلی تعجب کرده بودم
اما من دیگه حالم خوب بود.
یک هفته بعد به من پیام دادم که من رفتم حرم و براتون دعا کردم و به اقا گفتم.
از ایشون پرسیدم شما روز چهارشنبه رفته بودید حرم ایشون گفتن بله من سه شنبه شب حرم بودم اما نتونستم بیام بهتون بگم که رفتم زیارت(ایشون پ.خ منو از تو ایمیلشون خونده بودن)
اون لحظه بود که من یقین پیدا کردم که اقا همیشه نگاهشون به محبینشون هست
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
امام رئوف سلام بر شما
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
مطالبی که دوستان گذاشته بودن خیلی خوندنی بودن...:gol:

خیلی التماس دعا دارم،دعاکنيد اگه به صلاحمه برم...
حیف دونستم این خبروتو این تایپک نذارم

کارا خودش جورشدو ان شاءالله تا چند روز دیگه راهی طرح هجرتم... فقط می تونم بگم خداجونم شکرت...
 

etnn

عضو جدید
کاربر ممتاز
نبینم غصه بخوری امام رضا سجیش کوم الکرم
یادم میاد چندسال پیش دلم خیلی برای زیارت امام رضا تنگ شده بود دیدم 1 سالی میشه نرفتم پابوس اقا نزدیکای 28 صفر بود 3 روز مونده به 28صفر شرایطم جور نبود برای رفتن شرایط کاری و مرخصی و پولی و ... حتی هر کجا زنگ زدم بلیط گیرم نیومدنه زمینی نه هوایی 1لحظه دلم شکست گفتم اقا جونم دلم خیلی گرفته دوست دارم بیام پیشت به همکارام گفتم میخوام برم مشهد هرچی بادا باد... تمام همکارام مسخرم کردن گفتن حالت خوبه هادی سرت بجایی نخورده مطمئن باش نه بلیط گیرت میاد نه جایی تو مشهد اونم تو این شلوغی شهادت امام رضا...
بازم دلم شکست اما هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم اقا من دارم میام اشکال نداره فوقش ردم میکنی
یه یا علی گفتم و رفتم ترمینال ارژانتین دنبال بلیط مسئول بلیط فروشی بهم خندید و گفت بلیط مشهد 1 ماه تموم شده حالا تو 3 روز مونده به اخر صفر اومدی دنبال بلیط مشهد ... دلم بازم شکست سرم انداختم پایین و نا امیدانه داشتم بر میگشتم یه نگاهی انداختم به ماشینی که رانندش داد میزد مشهد سوارشن
:cry:گفتم اقا من اومدم دیدی که نشد یه اهی از ته ته دلم کشیدم گفتم نکنه اقا امام از ما بهترونی...:cry:
از کنار اتوبوس رد شدم رانندش صدام کرد گفت داداش شنیدم دنبال بلیط مشهد بودی ناراحت نباش 5دقیقه صبر کن 2 تا از مسافرا نیومدن اگر نرسن راه میوفتیم تو هم با ما بیا 1 لحظه موندم چی بگم خشکم زد درسته اون آه اخری کار خودشو کرد خلاصه 5دقیقه گذشت و من سوار شدم اونم چی... بجای 1 صندلی 2 تا صندلی در اختیارم بود راحت راحت اونم پشت سر راننده با پذیرایی و چایی و گپ خودمانی با راننده تا مشهد
وقتی رسیدم رفتم طرف حرم اقام نبش میدان ورودی حرم داشتن اذان ظهر میگفتن پیش خودم گفتم بنماز حرم شاید نرسم نماز اول وقت و عشق است
رفتم توی 1 مسجد بزرگ نبش میدون نماز ظهر و خوندم دیدم 1 نفر از پشت سر زد رو شونم برگشتم دیدم به به برادر و داییم و رفقاشن گفتن اینجا چکار میکنی گفتم اومدم زیارت گفتن تنهایی اومدی کفتم بله یکم جا خوردن دوباره پرسیدن جا گرفتی گفتم نه خلاصه همشون اصرار کردن باید بیای پیش ما گفتم مزاحم نمیشم همشون گفتن ناز نکن 1 خونه دربست گرفتیم بایید بیا مهمون اقایی پیش ما...
جاتون خیلی خالی بود من موندم و یه دل سیر زیارت
سلطان عشق علی ابن موسی الرضا ع باور کنید تمام این 3 روزم ناهار و شام از طرف هیئتها دعوت میشدیم اونم با چه عزت و احترامی بعد از 3روزم یکی از رفقای داییم گفت کاری برام پیش اومده باید زودتر برگردم بنده خدا بلیط برگشت قطارشم داد بمن...
اقا از این کریمتر و مهمون نوازتر کی سراغ داره ...
امام رضا همه رو دعوت کرده ما دو دستی چسبیدیم به دنیا بهونه میاریم وقت نمیشه کار دارم حالا فرصت بعدی و ... نگاه بمن خنگول بکنید سر زده رفتم پیشش اینجوری پذیرایی کرد شما ها که از من خیلی بهترید و ابرومندترید پیش امام رضا
فقط یه بسم الله بگید و برید خودش همه چی رو ردیف میکنه
دوستان با سلطان دل فقط با دل شکسته باید حرف زد همون لحظه جوابتون و میده

از این لطفا و بنده نوازی خدا تو زندگی همتون هست بچه ها شاید من زیاد با این بنده نوازی های خدا عشق بازی میکنم
تو را دارم چه غم دارم خدایا
چه غم دارم تو را دارم خدایا

اخه عزیزه دلم ناراحت نباش از خود اقا امام رضا بخواین ایشون امام رئوف هستن حتمن دعوتتون میکنن.شک نکن
من خودم مدتیه خیلی دلم واسه حرم اقا تنگ شده ،اما اقا همیشه به من عنایت کردن همین چند روز پیش در پی اصرارهای بی انتهای من یه عنایتی به من کردن که الان نمیخوام بگم ولی خیلی خوب بود
ایشالا امام رضا بهمین زودی ها دعوتتون میکنه

ایشالله میری عزیزم...
میدونی گاهی یه حسایی هست یه بغضایی نمیشه گفت...
گاهی عجیب دلت میگیره و یه چیزی و میخواد...
اون موقع هایی که تو نمیتونی حرف بزنی ، خدا میشنوه...

حتما میری...یه وقتی که فکرشم نمیکنی میری و اون میشه بهترین سفرت...

من یادم نمیره همین امسال یه چند روزی تعطیلات داشتم ولی خیلی سرم شلوغ بود نمی رسیدم برم مسافرت ، خیلی وقت بود نمی رسیدم برم مشهد ، خیلی ناراحت و نا امید بودم ....

تو همین باشگاه تو یکی از تاپیکا که الان پیداش نمی کنم موضوعش این بود که الان دلت چی می خواد ؟ یکی از دوستان نوشت : دلم امام رضا می خواد ! من این پستو که دیدم دلم شکست و جوابشو نوشتم و هر دو گریه کردیم

بچه های دیگه هم به ما ملحق شدن .....

نمی دونم چند روز گذشت ، فکر کنم آخر همون هفته بود که من حرم امام رضا بودم ! :cry:

سه روز طلایی کنار امام رضا بودم و به همه کارام هم رسیدم !

بچه ها باورم نمیشه ، پس فردا بعد 16-15 سال دارم میرم مشهد ...:cry::cry::cry:
ممنون از دلداریهاتون ...اونجا به یاد همتون هستم :gol::gol::gol::gol::gol:
 

صبا68

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها باورم نمیشه ، پس فردا بعد 16-15 سال دارم میرم مشهد ...:cry::cry::cry:
ممنون از دلداریهاتون ...اونجا به یاد همتون هستم :gol::gol::gol::gol::gol:
خوش به حالت خیلی دلم میخاست این روزا اونجا بودم
به جای ما هم زیارت کن .
بچه ها دعا کنید اقا بطلبه
این روزا خیلی محتاج دعام
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا