تجربه استجابت(ذکر دعاهای مستجاب شده )

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

بعد از این که مشخص شد تو تاریخی که اردو جهادی میبرن برنامه خاصی ندارم، تو این تایپک ، التماس دعا گفتم و یه پیام به فرمانده مون دادم که اگه کسی انصراف داد یا شدنی ، اسم منو برای اردو رد کنید.

می خواستم به یکی دو نفر دیگه هم سفارش کنم برای اردو ولی... احساس کردم دست به دامان خلق شدنه ... گفتم اگه خدا بخواد از همین یه طریق اردو نصیبمون میکنه....

اسم افرادی که می خواستن برن اردو رد شده بود و حتی تا چند روز قبل از رفتن به اردو ، توی جلسه توجیهی همه حضور داشتن....

فرمانده مون گفت زمانی که پیامتو فرستادی سرم شلوغ بود و یادم رفته بود پیام دادی، وقتی داشتم پیامای اضافه رو پاک می کردم چشمم به پیامت خورد و همون موقع هم یکی از بچه ها نمی تونست بیاد باید یه نفرو جایگزین می کردم.... که به من گفتن ...

میگن به خدا حسن ضن داشته باش ، از رحمت خدانا امید نباش و با زبانی که گناه نکردی(دیگران) دعا کن یعنی این:)

جای دوستان خالی ، خیلی خیلی خوش گذشت... به قول حاج آقامون گروه اهل دلی بودیم .
فکر کنید مثلا آیه محمد رسول الله و الذین معه اشدا علی الکفار رحما بینهم . یا آیه «قَضَاءُ حَاجَةِ الْمُؤْمِنِ أَفْضَلُ مِنْ طَوَافٍ وَ طَوَافٍ حَتَّى عَدَّ عَشْراً»
یا آیه
"بهشتی که وسعت آن آسمان‌ها و زمین است‌، برای پرهیزکاران آماده شده است # همان‌ها که در توانگری و تنگدستی‌، انفاق می‌کنند." (آل عمران‌، 133 و 134) هر چند انفاق‌، دارای اقسام و درجه‌های مختلفی است‌، که یک نوع آن صدقه‌، زکات و خمس است‌، که از نوع انفاق مالی است و نوع دیگر انفاق جان و یا انفاق وقت می‌باشد، به هر جهت انفاق و رسیدگی به محرومان و مساکین‌، یکی از بزرگ‌ترین خدمت اجتماعی به مردم است‌. ]ملاحظه کنید: (بقره‌، 267); (توبه‌، 103); (ذاریات‌، 19).[

وخیلی آیه هایی که الان حضور ذهن ندارم در حق گروه ما عینیت پیدا کرده باشه، در عمل. انقدر جو صمیمی بود و به مزاج ما خوش آمد که هممون اعتراف کردیم که اردو خیلی زود تمام شد.

از دوست عزیزم که که منو به این تایپک دعوت کرد ممنونم وهمه ی دوستانی دعای خیرشون رو از حقیر دریغ نکردند....... ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد................. که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

انشالله شیرینی تجربه های خوب تو زنگی همه دوستان روز افزون باشه.

یا زهرا علیها السلام
 

etnn

عضو جدید
کاربر ممتاز
:) سلااام دوستان عزیز...
من بعد 16 سال - 10 روز رفتم مشهد....
خییییلی با صفا بود ..... واقعا به این سفر نیاز داشتم.... ان شالله قسمت همتون بشه دوباره ....:gol::gol::gol::gol::gol:
 

javad ta

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات معنوی خود را که در زندگی براتون رخ داده بیان کنید

خاطرات معنوی خود را که در زندگی براتون رخ داده بیان کنید

اول با صلواتی بر پیامبر اعظم و با سلام به همه شما هم باشگاهی های عزیز از خودم شروع میکنم
تو دوره کاردانی بنده در شهر یزد بودم ما هر هفته جمعه شب ها میرفتیم سینه زنی تو یکی از مجالس با ی جوون 25ساله ای آشنا شدم بچه( بافق _یزد) بود از امامزادشون برام گفت
اینکه اسمش عبدالله هستش برادر امام رضا(ع) هستشو خیلی هم زیباست خلاصه باهاش قرار گذاشتم تا ی روز بریم و ازم شماره تلفن گرفت گفت اومدی سرس هم به ما بزن
تو همون ترم رفتم فرجه خونه برگشت بد جوری تو دلم افتاد تا برم امامزاده عبدالله بعد بیام یزد ........رفتم تقریبا ساعت 2.5بعداظهر بود رسیدم امامزاده ی فضای وسیع و زیبا وضو گرفتمو نمازمم خوندم .......خیلی خیلی در سکوت بود کسی هم نبود بعد نماز ی پیرمردی که سانتی متری راه میرفت خیلی خیلی پیر بود در حین خداحافظی اومد سلام داد دستمو گرفت با دو دستش لمس کرد ی دعایی کرد و اونم این بود که هر جا بری خدا حفظت کنه به خدا قسم وقتی که دستم به دستش خورد جسمو روحم آروم گرفت ی حسی که نمیشه گفت...پیرمردم لب در امامزاده بودو رفت همون لحظه گفتم خدایا این کی بود برم ببینم و باهاش آشنا بشم از وقتی در امامزاده رو رد کردم تو 5ثانیه دیدم اصلا پیرمردی نیست فضای وسیع امامزاده و اطرافشو گشتم نبود آخه چه طور ممکنه پیرمردی که به زور راه می رفت هم چین فاصله هارو طی کنه:que::gol:
بله دوستان متوجه اون عشقی که تو دلم افتاده بود شدم:gol:
از این به بعد وقتی ی جایی میرم مطمعن میرم چون بیمه شدم.....مامانم وقتی قرآن میگیره بالای سرم میگم نگران نباش مامان:gol:
این اولیش بود بقیشو اگه خدا بخواد به شما میگم یا علی:gol:
 

mosh moshak

عضو جدید
حالا که این پست را گذاشتی جا داره یک چیزی را به خودمون یاد اوری کنیم هر وقت با انسان های خوبی برخورد کردیم سعی کنیم از رفتار ها و اخلاقات درست ان ها الگو بگیریم و اونا سرمشق زندگی خود قرار بدیم خوبه گاهی اوقات ساده از کنار هم عبور نکنیم و به هم توجه کنیم
 

9shenas

عضو جدید
اول با صلواتی بر پیامبر اعظم و با سلام به همه شما هم باشگاهی های عزیز از خودم شروع میکنم
تو دوره کاردانی بنده در شهر یزد بودم ما هر هفته جمعه شب ها میرفتیم سینه زنی تو یکی از مجالس با ی جوون 25ساله ای آشنا شدم بچه( بافق _یزد) بود از امامزادشون برام گفت
اینکه اسمش عبدالله هستش برادر امام رضا(ع) هستشو خیلی هم زیباست خلاصه باهاش قرار گذاشتم تا ی روز بریم و ازم شماره تلفن گرفت گفت اومدی سرس هم به ما بزن
تو همون ترم رفتم فرجه خونه برگشت بد جوری تو دلم افتاد تا برم امامزاده عبدالله بعد بیام یزد ........رفتم تقریبا ساعت 2.5بعداظهر بود رسیدم امامزاده ی فضای وسیع و زیبا وضو گرفتمو نمازمم خوندم .......خیلی خیلی در سکوت بود کسی هم نبود بعد نماز ی پیرمردی که سانتی متری راه میرفت خیلی خیلی پیر بود در حین خداحافظی اومد سلام داد دستمو گرفت با دو دستش لمس کرد ی دعایی کرد و اونم این بود که هر جا بری خدا حفظت کنه به خدا قسم وقتی که دستم به دستش خورد جسمو روحم آروم گرفت ی حسی که نمیشه گفت...پیرمردم لب در امامزاده بودو رفت همون لحظه گفتم خدایا این کی بود برم ببینم و باهاش آشنا بشم از وقتی در امامزاده رو رد کردم تو 5ثانیه دیدم اصلا پیرمردی نیست فضای وسیع امامزاده و اطرافشو گشتم نبود آخه چه طور ممکنه پیرمردی که به زور راه می رفت هم چین فاصله هارو طی کنه:que::gol:
بله دوستان متوجه اون عشقی که تو دلم افتاده بود شدم:gol:
از این به بعد وقتی ی جایی میرم مطمعن میرم چون بیمه شدم.....مامانم وقتی قرآن میگیره بالای سرم میگم نگران نباش مامان:gol:
این اولیش بود بقیشو اگه خدا بخواد به شما میگم یا علی:gol:

بیمه خدا فرق میکنه ها
مراقب خودت باش ! جدی میگم
خدا که نمیخواد فعل دشمنشو انجام بدی ولی خب خود دانی
 

MEHRNOOSH.D

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسایی ک هیچوقت گفتنی نیستن...تصمیم برگشتن از همه ی راههای غلط طی شده توحرم امام رضا...روز اعلام نتایج کنکور تو امامزاده صالح...روز عاشورا...و یوی اسفند دود شده....
 

زهره ه

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
ممنون از دعوتتون و تاپیکِ فوق العاده ای ک گذاشتین...
:gol::gol:
خیلی اتفاقای خوب برام افتاده ک آخریش تو محرمِ امسال بوده ک گفتنش برام سخته... :redface:
بازم ممنون دوستِ عزیز...
 

شیمیست عکاس

عضو جدید
موثرترین کامتی بود که تو این باشگاه خوندم................واقعا روم اثر کرد..................مرررررررررررررررررررسی که کلی وقت گذاشتی و نوشتی این داستان معجزه رو!!!!ایشالا که هم چشم صورتت و هم چشم دلت همیشه بینا باشه عزیز.واسه بینا بودن چشم دل منم خیلی دعا کن.
میخوام براتون زندگی خودمو تعریف کنم....
سال دوم ابتدایی بودم.توی مدرسه مختلط درس میخوندم.دوشنبه بود مدرسه ما صبح بعدظهری بود واون روز من بعدظهری بودم. صبح همراه مادرم رفته بودیم قرائت قرآن.... اونجا یکی از دوستای مامانم تا منو دید به مامانم گفت چشم وابروی این دخترت از بقیه بچه هات خوشگلتره ها.... لبخندی زدم و.....!!!!!!!!!!نمیدونم چرا حال مدرسه رفتن رو نداشتم. ولی با اصرار های مادرم راهی مدرسه شدم اردیبهشت ماه بود.روزی که سرنوشتم عوض شد.
زنگ اول گذشت زنگ تفریح زده شد. رفتیم پی بازی.شادی.....

هه شادی....(هی خداااااا)

نمیدونم چرا اون روز از شانس من پسرا هم اومدن با دخترا بازی کنن.

اسمش مهران بود.همکلاسیم رو میگم خیلی شیطون بود. یک پوست موز پرتاب کرد به طرف ما.بعدشم مدادی که
تازه تراشیده بودش..... به طرف دوستم پرتاپ کرد.من دقیقا پشت دوستم قرار داشتم. دوستم جای خالی داد ومداد درست رفت داخل چشم راست من..... آنچنان جیغی کشیدم که مدرسه به لرزه دراومد....
توی یک آن دورم شلوغ شد.منو بردن دفتر.نوک مداد توی چشمم بود. با خانواده ام تماس گرفتم .فکر نمیکردن
اتفاق خیلی بدی افتاده باشه. مادرم با سرعت رسید.
وقتی از موضوع باخبر شد. منو بردن بیمارستان.

چشم پزشکی دامغان با معاینه من گفت قرنیه چشمش پاره شده وباید عمل بشه(همه چی از اونجا شروع شد)
دامغان تجهیزات اون عمل رو نداشت پس رفتیم شاهرود بچه بودم. وقتی اسم عمل رو شنیدم فکر میکردم هرکیعمل میکنه میمیره.....(اخه تو فیلم ها فقط عمل رو دیده بودم) قرنیه چشمم همون شب عمل شد. همه چیز خوب پیش میرفت... شنیده بودم که اون پسر از مدرسه اخراج شده فقط نمیدونم چرا ناراحت شدم و دلم براش سوخت اخه اونم بچه بود دیگه....فردای اون روز همه چیزو خوب میدیدم و وقتی دکترم معاینم کرد گفت عملت خوب بوده.... مرخص شدم. بدون اینکه دکترم روی چشمم پوششی بزاره یا حتی بهم بگه که تا یک هفته حموم نباید برم. چهارشنبه بود که مرخص شدم برای شنبه بهم نوبت داد تا دوباره چشممو ببینه.خیلی خوشحال بودم که اومدم خونه. تا اینکه شبه جمعه نصف شب از خواب پریدم دیدم چشمم هیجارو نمیبینه . به روی خودم نیاوردم وخوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم چشمم جایی رو نمیبینه به مادرم گفتم مادرم گفت الان که جمعه هس صبر کن فردا نوبت داری.چشمم خیلی درد میکرد. مثل یک تیکه خون شده بود.فردا رسید وراهی شاهرود شدیم. به محض اینکه نوبتم شد دکتر گفت بشین پای دستگاه تا نشستم دکتر گفت آخ آآ[خ این چشم دیگه چشم نمیشه عفونت شدید داره با هواپیماهم شده برسونینش تهران هرچند فکر نمیکنم بشه کاری کرد.من گریه کنان بیرون اومدم. خیلی حالم بد ب.ود.رفتیم دامغان وسایلمون رو جمع کردیم وراهی تهران شدیم. شب شهادت یکی از امام ها بود. مامانم تا تهران گریه میکرد. منم که بی خبر ازهمه چیز فقط از مامانم پرسیدم مامان بستری یعنی چی؟گفت دخترم چیز خوبی نیس.....اون شب تا تهران لرزیدم.... نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد...
مامانم بی امان گریه میکرد ومن نمیدونستم که چرا؟؟؟؟؟

فکر میکردم چون شب شهادته.....
ساعت 3 نصف شب بود که رسیدیم تهران.... هیچ کسی رو تهران نداشتیم جز چند تا فامیل دور....رفتیم ارژانس بیمارستان.... (لبافی نژاد) دکتر کشیک چشمم رو معاینه کرد.... سرشو تکون داد.... بعد یک چراغ قوه روشن کرد بهم گفت میبینی؟ نور به اون زیادی رو هم نمیدیدم حتی حسشم نمیکردم....
حالم خیلی بد بود... بستری شدم.... یک هفته گذشت هر روز منو میبردن توی اتاق عمل ونمیشد کاری کرد.....
انقدر وضعیت چشمم وحشتناک بود که منو بردن کلاس درس دکترا وبه همه ی دکترها چشممو نشون داد تا آموزش ببینن ...(انقدر این مدل چشم کم بود)تا اینکه بابام به کمک یکی از دوستاش دکترهامو عوض کردن.... دکترم با مادرم صحبت کرد وبهش گفت ما باید برای تخلیه چشم بچه تون رضایت داشته باشیم....
مادرم همش گریه میکرد وبابام میگفت نه... تخلیه نه....که دکترم بهشون گفت اگه چشم تخلیه نشه عفونت به
چشم دیگرشم میره و نابینا میشه....

برگه عمل امضا شد....
شب بود .... شب چهل وهشتم..... خییییلی ناراحت بودم.... چشمم افتاد به یک خانومی که داره دعا میخونه.... فرداش قبل عمل دیدم که اون خانوم مرخص شد....منم با همون قلب کوچیکم گفتم خداجونی امام حسین.... نذر میکنم اگه خوب بشم هرشب زیارت عاشورا بخونم....اماده شده بودم برای عمل.... که دکتر مامانمو صدا زد بهش گقت که برای تخلیه میرن توی اتاق عمل ...منم رفتم دامن دکترو چسبیدم وشروع کردم به گریه کردن گفتم توروخدا توروخداااااااااا اخه من بچه ام اخه من تازه 8سالمه.... اخه من چشممو دوس دارم.... گریه میکردم ودکتر باتعجب بهم نگاه میکرد....دستمو گرفت ومنو برد تو اتاق عمل.... بهم گفت یک شعر بخون عمو.... صد دانه یاقوت دسته به دسته با نظم و.... بیهوش شدم... از اینجاشو مامانم تعریف میکنه....میگه: دکتر بهشون گفته روز خوبی هس برای دعا.... دکتر بعد از 9ساعت از اتاق عمل میاد بیرون و بدو بدو میگه مادر دختر دامغانی کو؟؟؟؟؟؟ مامانم میگه چی شده؟ دکتر بهش میگه خانم معجزه... معجزه شده....عفونت اومده رو وچشمش به مرور زمان خوب میشه.....من تا اون روز نمیدونستم معجزه چیه.... وامام حسین.....از اون روز عشقم شد حسین(ع).... وآرزوم دیدن کربلا.....
هنوزم میرم دکتر تحت درمانم.... ولی معجزه شد وچشمم تخلیه نشد ودیدش برگشت....

امام حسین..... امام حسین.....
بعضی وقتا خیییییییییلی دلم میگیره..... هرشب نصفه شبا از خواب میپرم ببینم چشمم میبینه یانه.... زندگیم کابوس میشه بعضی وقتا.....وحالا.... دعاکنید برام....
من شفا یافته ی حسینم.....
 

safoora

عضو جدید
سلام به همه مهندسای جوون و باحال باشگاه وقتی پستاتونو خوندم حس کردم چقد امامرضا داره با جوونای ما عشق بازی می کنه هم حسودیم شد هم یه حس غرور بهم دست داد... به همتون افتخار می کنم...:gol::gol::gol: :w36:
 

safoora

عضو جدید
یادمه تابستون قبل از پیش دانشگاهی بود بعد از مدتها امام رضا طلبید و خانوادگی رفتیم پابوس... روز آخر رفته بودیم حرم تقریبا دیگه واسه خداحافظی. من از دس فروشای جلوی در یه پارچه سبز خریده بودم تا متبرکش کنم و یادگاری واسه خودم ببرمش... جاتون خالی رفتیم حرم یه زیارت باحال کردیم موقع اومدم دیدم پارچه ام نیست!!! خیلی گشتم ولی انگار نبود که نبود دلم شکست گفتم آقاجون نمی خوای ازت یادگاری ببرم می خوای بگی زیارتمو قبول نکردی؟اون قدر از این فکر دلم شکست که نمی تونم حالمو توصیف کنم پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا باید پارچه من پیدا بشه _حالا تصور کنید تو اون شلوغی..._ تازه اونقد حالم بد بود که جلوی پامو نمی دیدم چه رسد به پیدا کردن سوزن توی انبار کاه.
توی همین احوال بودم تقریبا دیگه ناامید شده بودم برای آخرین بار سرمو گرفتم بالا که با امام رضا درد دل کنم و دل شکسته باهاش خداحافظی کنم دیگه فرصتی نبود باید میرفتم که ناگهان چشمم به یه پارچه سبز افتاد که از تزیینات دیوار آویزون شده بود... از یکی از خدام خواستم با چوبش اون پارچه رو برام بگیره وقتی گرفتمش باورم نمی شد که خودش بود... قربونش برم نخواست دلشکسته ترکش کنم... اینه آقای غریب مهمون نوازیکه اینهمه عاشق و شیفته داره....
 

mahdis.

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمه تابستون قبل از پیش دانشگاهی بود بعد از مدتها امام رضا طلبید و خانوادگی رفتیم پابوس... روز آخر رفته بودیم حرم تقریبا دیگه واسه خداحافظی. من از دس فروشای جلوی در یه پارچه سبز خریده بودم تا متبرکش کنم و یادگاری واسه خودم ببرمش... جاتون خالی رفتیم حرم یه زیارت باحال کردیم موقع اومدم دیدم پارچه ام نیست!!! خیلی گشتم ولی انگار نبود که نبود دلم شکست گفتم آقاجون نمی خوای ازت یادگاری ببرم می خوای بگی زیارتمو قبول نکردی؟اون قدر از این فکر دلم شکست که نمی تونم حالمو توصیف کنم پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا باید پارچه من پیدا بشه _حالا تصور کنید تو اون شلوغی..._ تازه اونقد حالم بد بود که جلوی پامو نمی دیدم چه رسد به پیدا کردن سوزن توی انبار کاه.
توی همین احوال بودم تقریبا دیگه ناامید شده بودم برای آخرین بار سرمو گرفتم بالا که با امام رضا درد دل کنم و دل شکسته باهاش خداحافظی کنم دیگه فرصتی نبود باید میرفتم که ناگهان چشمم به یه پارچه سبز افتاد که از تزیینات دیوار آویزون شده بود... از یکی از خدام خواستم با چوبش اون پارچه رو برام بگیره وقتی گرفتمش باورم نمی شد که خودش بود... قربونش برم نخواست دلشکسته ترکش کنم... اینه آقای غریب مهمون نوازیکه اینهمه عاشق و شیفته داره....
بدجور هواییم کردی.
 

safoora

عضو جدید
بدجور هواییم کردی.
آرزو دارم :
خورشید رهایت نکند ،
غم صدایت نکند ،
ظلمت شام سیاهت نکند و تو را از دل آنکس که تنش در تن توست ،
حضرت دوست ، جدایت نکند !
ایشالا همیشه هوایی هوای عشق به مولا باشی داداش باربد...
:gol::gol::gol:
 

SEVDA.14

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعا كه ادم زياد ميكنه سر نماز..يا هروقت كه دلش ميگيره از همه چي از همه كس حتي از خودش
ادم به دعاس كه زنده س
يادمه واسه سلامتي مادرم دعا كردم كمرش خوب بشه نذر كردم والان شكر خدا درد نداره
از اين مورد ها زياده تو زندگي هركدوم ازماها
فقط چشم ديدن و درك كردن ميخواد
منم به اندازه خودم عاجزم
 

hastia89

عضو جدید
با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید :gol:

اینجوری بود که نباید اصلا دعا می کردیم.!!!!!!! پس این شعر چی میشه؟ " صد بار اگر توبه شکستی بازا" ؟
قربونش برم خیلی ماهه فقط ما گاهی شاید یادمون میره ، نمی دونم.
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
اینجوری بود که نباید اصلا دعا می کردیم.!!!!!!! پس این شعر چی میشه؟ " صد بار اگر توبه شکستی بازا" ؟
قربونش برم خیلی ماهه فقط ما گاهی شاید یادمون میره ، نمی دونم.

میگن با زبانی دعاکنید که گناه نکرده باشین...و درسته..
به این معنا که ازدوستان بخواهید برای شما دعاکنند و شما برای دوستان ، و اینطوری امکان اجابت دعاهست
 

hastia89

عضو جدید
سلام
تشکر از حضورتون
:gol:

از حضرت موسی ع نبی الهی روایت شده است که
روزی از خداوند متعال شرایط استجابت دعا را پرسیدند
خداوند فرمود بازبانی که گناه کرده ای دعا نکن
فرمود چگونه
خداوند فرمود به دیگران بگویید برایتان دعا کنند شما با زبان آنان مرتکب گناه نشده اید




التماس دعا :gol:

گمونم شرایط زمان حضرت موسی خیلی سخت بوده، به ما که جواب داده. :smile: . اخه اون موقع ها فک کنم باید 40 رکعت نماز می خوندن دیگه با مذاکراتی که شد واسه مسلمونی به 17 رکعت رسید.( دیگه داستانش رو می دونین دیگه)
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چقدردنبال این تاپیک میگشتم...

یه تجربه ی ناب دارم،مربوط میشه به تابستان پارسال
.یادمه خیلی خیلی بهم ریخته بودم و عهد کردم که اگه دعام مستجاب شد اینجا اعلامش کنم.
خدای بزرگی داریم دوستان.
یک مشکلی درزندگیم پیش اومد که اگه تا به انتها میرسید مسیرزندگی م رو دگرگون میکرد و فاجعه ای جبران ناپذیراتفاق میفتاد و جالبه که هیچ جای امیدی نبود.
همه درها رو زدم ، همه راهها رو رفتم ، از همه کس پرسیدم و راه حل های ممکنه رو طی کردم اما همشون جواب شون نه بود...نمیشد...
راضی نبودم که به بنده اش التماس کنم برای حل مشکلم...خیلی سخت بود...
مشکلم باعث شده بود (اوایل مشکلم) که کفربگم به درگاهش....
ولی کم کم ..وقتی مشکلم پیچیده تر شد و درها بسته ، وقتی رسیدم به ماه مبارکش و همه زندگی م رو بررسی کردم فهمیدم هیچ بنده ای ، وقتی مشکلی داری ، دردت رو دوا نمیکنه...
جز اصل کاری...
به عینه دیدم...که هیچکس نتونست ارومم کنه.. ادمها روشناختم ،اونایی که ادعاشون میشد..اونایی که فقط حرف میزدن ..سرزنش میکردن...
خیلی تجربه کردم...و رسیدم به جایی که هیچ کاری ازم برنمیومد جز صبر و توکل..
ارامشی وجودم رو گرفت که هیچوقت تجربه نکرده بودم...علنا کاری ازم ساخته نبود و باید یه چیزمحالی ممکن میشد...
و اینقدر شگفت زده شدم ازدرست شدن یک دفعه اش ، ازاراده اش از قدرتش ...
که هیچوقت یادم نمیره...

همیشه لحظه اخر خدا نزدیکترمیشه.....
 

جاست شادی:-)

اخراجی موقت
کاربر ممتاز
میدونی خدا اینقدر باحاله که آدم حتی دعا نکنه هم خدا تو بدترین لحظم به دادش می رسه

نیاز به گفتن نیست چون لحظه لحظه خدا داره دستمونو می گیره وکمکمون میکنه ....ولی من خودم به شخصه خیلی شده تو تاریکترین لحظه ها و دقیقه نود خدا دعامو براورده کرده ...........به قول معروف خدا هیچوقت دیرنمی کنه ......لحظه آخر خدا از راه میرسه
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
این تاپیک چرا داره خاک میخوره؟
 

Similar threads

بالا