بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] مغلوب شیطان [/h]
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛
عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
منبع:کیمیای سعادت،
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بسیااااااااااااااااااار ممنونم بخاطر داستان صوتی.
دست همگی درد نکنه.کار همگی فوق العاده بود
دیشب دانلود کردم و واسه دخترم گذاشتمش. باران کلی کیف کرد و همش شعراشو میخون"من که واق واق میکنم برات بذارم برم. من که جیک جیک میکنم برات بذارم برم. من که ماما میکنم برات بذارم برمممممممم؟"
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بسیااااااااااااااااااار ممنونم بخاطر داستان صوتی.
دست همگی درد نکنه.کار همگی فوق العاده بود
دیشب دانلود کردم و واسه دخترم گذاشتمش. باران کلی کیف کرد و همش شعراشو میخون"من که واق واق میکنم برات بذارم برم. من که جیک جیک میکنم برات بذارم برم. من که ماما میکنم برات بذارم برمممممممم؟"
نه، تو هم بمون! :D
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


به نام یکی که بودنش برای تمام نبودها کافی است

قدیم ها
قصه ها پر بود از آدمای رنگ و وارنگ:
پاک بودن مثل سیاوش
عاشق بودن مثل مجنون
قوی بودن مثل رستم
وفادار بودن مثل منیژه
دنبال اصالتشون بودن مثل سهراب
حتی
ساده لوح بودن مثل کیکاووس
پلید بودن مثل سودابه
حسود بودن مثل شغاد...

کرسی ها هم گرم بود از محبت با شعری از حافظ...
داستانی از مولانا...
یا پندی از سعدی!

کرسی که نیست ولی قصه ها هنوز هستند
آدم ها هم...

smart student
 

ahoo_fr

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]داستان من داستان عطار است . ما صوفیان همه خویشاوندان یکدیگریم و پروردگان یک مکتبیم . مغولی او را از آن پس که ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت کردند و بردند و رفتند ، اسیر کرد و ریسمانی بر گردنش بست و به بندگی خویشتن آورد و بر بازار عرضه اش کرد تا بفروشدش . مردی آمد خریدار که این بنده چند ؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم . عطار گفت مفروش که بیش از این ارزم . نفروخت . دیگری آمد و گفت به یک دینار ! عطار گفت بفروش که کمتر از این ارزم! مغول در غضب آمد و سرش به تیغ برکند. عطار سر بریده خویش را از خاک برگرفت . می دوید و در نای خون آلودش نعره ی مستانه شوق میزد و شتابان می رفت تا بدان جا که هم اکنون گور او است . بایستد و سر از دست بنهاد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]و آرام گرفت.[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آری در این بازار سوداگری را شیوه ای دیگر است و کسی فهم کند که سودازده باشد و گرفتار موج سودا که همسایه دیوار به دیوار جنون است و چه میگویم ؟ جنون همسایه ارام و عاقل این دیوانه ناآرام خطرناک است که در کوه خاره می افتد و موم نرمش میکند و در برج پولاد میگیرد و شمع بیزارش می سازد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]و وای که چه شورانگیز و عظیم است عشق و ایمان ![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]و دریغ که فهم های خو کرده به ‹اندک ها› و آلوده به پلیدیها آن را به زن و زر و هوس و پستی شهوت و پلیدی زر و دنایت زور و… بالاخره به دنیا و به زندگیش آغشته اند![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]و دریغ![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]و دریغ که کسی در همه عالم نمی داند که چه می گویم ؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]این عشق که در من افتاده است نه از انهاست که ادمیان می شناسند که ادمیان عشق خدا می شناسند و عشق زن و عشق زر را و عشق جاه را و از این گونه… و آنچا من با اویم با این همه رنگها بیگانه است ، عشقی ست به معشوقی که از میان ادمیان است ..اما..افسوس که نیست![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]معشوق من چنان لطیف است که خود را به بودن نیالوده است که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود.[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]منتظری که هیچگاه نمی رسد ! انتظاری که پس از مرگ پایان می گیرد ، چنان که این عشق هم![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]…….[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]راست می گفت آن ندا که مفروش ، برو در پایان این راه شاهزاده ی اسیری آن را گران خواهد خرید ،[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]در ازای آن گرامی ترین جایگاهی را که در این جهان است به تو خواهد بخشید.[/FONT]
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هست در پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بیفتد نه تو مانی و نه من این یک
داستان واقعی است که در پاکستان اتفاق افتاده است.


پزشک و جراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت
بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، با عجله به
فرودگاه رفت.
بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و
صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود
اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک
متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما
میخواهید من 16 ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین دربست
بگیرید تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که
ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که
ادامه دادن برایش مقدور نبود ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم
کرده. خسته و کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه
ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در را زد، صدای
پیرزنی راشنید: بفرما داخل هرکه هستی. در باز است...
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده
کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه
تلفنی... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر
کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری.
دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد، در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز
و دعا بود که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن
خوابیده بود و هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان میداد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، دکتر رو به او گفت: بخدا من
شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی تو شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است.
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟
گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر دارد و نه مادر،
به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به
من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش
هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل و من هم نمیتوانم این بچه
را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس از الله
خواسته ام که کارم را آسان کند.
دکتر ایشان در حالی که گریه میکرد گفت: والله که دعای تو، هواپیماها را از کار
انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت... تا اینکه من
دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باو رنداشتم که الله عزوجل با یک دعایی
این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند و بسوی آنها روانه میکند...

*وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و
آسمان بجا می ماند...*
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]دنیا رخ نمی‌دهد، پاسخ می‌دهد
[/h]


بعد از باران و برف شدیدی که بارید، برای چند روز هوا کاملا صاف و آفتابی شد، اما آفتاب کم رمق زمستانی نمی‌توانست برف‌های سرد و یخ زده را آب کند. و تا نور خورشید می‌خواست بخشی از این برف و یخ را آب کند، دوباره هوا تاریک می‌شد و یخها آب شده، مجددا یخ می‌بستند. سرما در بیرون غار بیداد می‌کرد،‌اما مانع از آن نمی‌شد که خدامراد از غار بیرون نرود. او هر روز صبح زود کفش و کلاه می‌کرد و همراه تعدادی از جوانان گروه بیرون می‌‌رفت و بعد از ساعتی با مقداری خوراکی برمی‌گشت. حوضچه مصنوعی که خدامراد از سال گذشته در انتهای غار درست کرده بود پر از ماهی زنده بود و به عنوان یک منبع غذایی زنده و تازه همه را سرحال نگه داشته بود.
آن روز بعد از اینکه به غار بازگشتیم متوجه شدم که خدامراد در گوشه‌ای از غار کیسه‌ای را که به سر چوبی فرو رفته در شکاف دیوار بسته بود، پایین آورد و از داخل آن مقداری گیاهان صحرایی خشک شده را جدا کرد تا با آن برای اعضای گروه جوشانده و دم‌نوش گیاهی درست کند. خیلی کنجکاو بودم تا بدانم این گیاهان صحرایی چی هستند. وقتی خودم را به نزدیکی خدامراد رساندم متوجه شدم تعداد کیسه‌هایی که به چوب‌ها آویزان است زیاد است و هر کدام از آنها گیاهی خاص را دربردارم.
کنار خدامراد نشستم و راجع به گیاهی که داشت داخل کتری فلزی بزرگ می‌ریخت پرسیدم. خدامراد با تبسم گفت: “مخلوطی است از گیاه گزنه و تخم سرو کوهی و برگ تمشک و آویشن در طول سال اینها را جمع کردم و خشک کردم و داخل این کیسه‌ها ریختم، تا هر روز بتوانیم سیستم ایمنی بدن‌مان را قوی نگه داریم و سم‌زدایی لازم از بدن را انجام دهیم. اگر بتوانیم به بدن در دفع سموم کمک کنیم و نگذاریم سیستم ایمنی ضعیف شود خود بدن بیماریهای خودش را شفا خواهد داد. مگر نه اینکه پذشکان هم آخر کار بدن را به حال خودش وامی‌گذارند تا خودش را شفا دهد. این جوشانده‌های گیاهی هم بدن را برای به‌سازی و ترمیم خودش کمک می‌کنند. اگر بتوانی هر روز بخشی از خاصیت گیاهان اطراف زندگی خودت را یاد بگیری مطمئن باش بسیاری مواقع می‌توانی درمان بسیاری از دردها را در میان همین گیاهان پیدا کنی”.
در این لحظه خدامراد جمله‌ای گفت که آن لحظه درست نفهمیدم، او گفت:‌ “دنیا برای ما اتفاق نمی‌افتد. بلکه دنیا به ما پاسخ می‌دهد. چه بسا دوای بسیاری از دردهای لاعلاج همین چند قدمی ما به صورت یک گیاه صحرایی یا برگ یک درخت موجود باشد. اما کار دنیا این‌طوری نیست که به طور اتفاقی این دوا را در اختیار بدن بیمار ما قرار دهد. بلکه باید کاری انجام دهیم، عملی از ما سر بزند که در پاسخ به این عمل دنیا رازهای خودش را برای ما آشکار سازد. این که هر یک از این گیاهان صحرایی به چه دردی می‌خورند دانشی نیست که اتفاقی به دست آمده باشد. در طی قرن‌ها انسانهای حواس جمع و هشیار آنها را روی خود و اطرافیانشان آزموده‌اند و پاسخ این داروها را در بهبود بیماری‌ها ثبت کرده‌اند. اگر در طول این همه قرن کسی سراغ گیاهی خاص نرفته باشد حوصله دنیا سر نمی‌رود. باز هم منتظر می‌ماند تا کسی عملی یا کاری انجام دهد که دنیا را به پاسخ وادارد. هیچ چیزی در اطراف ما رخ نمی‌دهد. هر چه هست پاسخ است و جواب! فقط کافی است شنونده و در واقع پاسخ‌گیر خوبی باشیم.”
هیچ چیزی در اطراف ما رخ نمی‌دهد. هر چه هست پاسخ است و جواب! فقط کافی است شنونده و در واقع پاسخ‌گیر خوبی باشیم.

درست متوجه حرف‌های خدامراد نشدم. اما خدامراد دیگر توضیحی نداد. بلکه بلافاصله از جا برخاست و به نزد جمع برگشت. کتری را از آب‌جوش پر کرد و کنار اجاق گذاشت تا دم بکشد. وقتی دم‌نوش آماده شد مقداری از آن را در لیوان خود ریخت و از بقیه خواست آن را امتحان کنند. سپس کنار آتش نشست و از من خواست تا خلاصه صحبتی را که چند لحظه پیش با هم داشتیم، برای جمع بازگو کنم.
برای دقیقه‌ای ساکت ماندم تا بتوانم جملات مناسبی پیدا کنم. سپس به سمت اعضای گروه برگشتم و در حالی که شوق دانستن را در نگاهشان به خوبی احساس می‌کردم گفتم: “
خدامراد گفت که این همه اتفاق که لحظه‌به‌لحظه در اطرافمان رخ می‌دهد، فقط واکنش و پاسخ دنیا به رفتارها و کنش‌های ماست. برعکس آنچه تصور می‌کنیم دنیا اتفاقی به ما واکنش نشان نمی‌دهد، بلکه دارد به ما پاسخ کنش‌ها و اعمال ما را برمی‌گرداند. به نظرم خدامراد می‌خواهد بگوید که اگر رفتار دنیا نسبت به خودمان را نمی‌پسندیم و اگر اتفاقات دنیا باب طبعمان نیست، کافی است کنش و رفتار و عمل خودمان در قبال کاینات عوض کنیم. پاسخ دنیا هم متناظر با آن عوض می‌شود.”
من ساکت شده و همراه بقیه به خدامراد خیره شدم. منتظر بودم تا او سخن را ادامه دهد. اما خدامراد ساکت و آرام مشغول نوشیدن دم‌نوش گیاهی خود بود.


این همه اتفاق که لحظه‌به‌لحظه در اطرافمان رخ می‌دهد، فقط واکنش و پاسخ دنیا به رفتارها و کنش‌های ماست. برعکس آنچه تصور می‌کنیم دنیا اتفاقی به ما واکنش نشان نمی‌دهد، بلکه دارد به ما پاسخ کنش‌ها و اعمال ما را برمی‌گرداند.

بعد از مدتی سکوت خدامراد گفت: “جوشانده‌ای که می‌نوشید داخلش برگ‌های گزنه است. گزنه گیاهی است که یک سمتش پرزهایی دارد حاوی یک ماده سوز‌آور. وقتی آن را دست می‌زنیم دست را می‌گزد. برای همین خیلی ها این گیاه را جدی نگرفته‌اند و هرگز به عنوان یک سبزی خوردنی با آن برخورد نکرده‌اند در حالی که در بهبود و کمک به درمان بسیاری از بیماری‌ها معجزه می‌کند. گزنه می‌گزد. بسیاری از کنارش می‌گذرند و اصلا آن را جدی نمی گیرند. در نتیجه خود را از آن محروم می‌سازند. اما من و بقیه که گزنه را می‌شناسند به آن احترام می‌گذارند. برگ‌هایش را با احترام می‌چینند و به شکل‌های مختلف از آن استفاده می‌کنند. یا چای درست می‌کنند و یا سوپ و آن را قابل خوردن می‌سازند. رفتار خودمان را با گیاهی که می‌گزد عوض می‌کنیم و پاسخی متفاوت از دنیا می‌گیرم.”
بعد از چند لحظه سکوت یکی از حاضران پرسید: “گزنه چه پاسخی به ما می‌دهد؟”
خدامراد با تبسم گفت: “برای سرماخوردگی خوب است. برای مشکلات کم خونی مفید است. در درمان عفونت‌های مجاری ادراری به درد می‌خورد و سرشار از مواد معدنی و مغذی است.”
سپس خدامراد به پیرمردی که جلوی اجاق نشسته بود و با اشتیاق به خدامراد نگاه می‌کرد، گفت: “در کاهش قند خون هم بسیار کارساز است.”
پسر جوانی که با اشتیاق به لیوان خود نگاه می‌کرد گفت: “حتما چون می‌گزد کسی نزدیکش نمی‌شود! ولی خوب آدم مجبور نیست با دست خالی برگ‌های آن را بچیند. می‌تواند از دستکش کمک بگیرد. کافی است شیوه‌ی عمل سبزی‌چینی خودمان را عوض کنیم. دنیایی از خاصیت به سمتمان سرازیر می‌شود.”
خدامراد صحبت‌های جوان را ادامه داد و گفت: “دقیقا این دوست ما به نکته‌ی مهمی اشاره کردند. به محض تغییر سبک
زندگی و شیوه رفتاری ما با دنیا و موجودات دنیا، پاسخ‌هایی که می‌گیرم هم فرق خواهند کرد. اگر می‌بینید در زندگی همه با ما سر جنگ دارند و هیچ کس با ما دوست نیست، نباید بلافاصله نتیجه بگیریم که زندگی با ما دشمن شده است و شانسی برای یک زندگی آرام هرگز نصیبمان نخواهد شد. کافی است نوع کنش‌ها و اعمال و عادت‌های رفتاریمان را تغییر دهیم. خواهید دید که اتفاقات دنیا به شکلی دیگر رخ می‌دهند و دیگر خبری از رخ دادن اتفاقات نامطلوب قبلی نیست.”
پسر جوانی که کلاه قرمز رنگی به سر داشت و خودش را در یک پتوی کلفت پیچیده بود و مشخص بود که سرما خورده است با خنده گفت: “یاد این دستگاه‌های خودکار فروش خوردنی در فروشگاه‌های بزرگ افتادم. وقتی داخل دستگاه پول می‌اندازی بسته به دکمه‌ای که فشار می‌دهی محصولی متناظر با آن دکمه نصیبت می‌شود. اگر دکمه بیسکویت را بزنی هرگز نوشابه تحویل نمی‌گیری مگر اینکه دستگاه خراب باشد. اما دستگاه دنیا گمان نکنم خراب باشد. پس اگر الان من سرما خورده‌ام و به این روز افتاده‌ام باید دکمه سرماخودن را فشار داده باشم.”
همه با این جمله به خنده افتادند. خدامراد بلافاصله گفت: “چرا که نه؟! شک نکن که عادات تغذیه و تحرک و رفتاری که با بدن خودت داشته‌ای آن را وادار ساخته تا چنین پاسخی به تو بدهد.”

یاد این دستگاه‌های خودکار فروش خوردنی در فروشگاه‌های بزرگ افتادم. وقتی داخل دستگاه پول می‌اندازی بسته به دکمه‌ای که فشار می‌دهی محصولی متناظر با آن دکمه نصیبت می‌شود. اگر دکمه بیسکویت را بزنی هرگز نوشابه تحویل نمی‌گیری مگر اینکه دستگاه خراب باشد. اما دستگاه دنیا گمان نکنم خراب باشد.

زنی میان‌سال از بین جمع گفت: “پس این‌که می‌گویند بگذار زمان بگذرد همه چیز خود به خود حل می‌شود چیست؟”
خدامراد گفت: “زمانی برای گذشتن وجود ندارد. اگر صبح شب شود و دوباره شب به صبح تبدیل شود اما در طول این شبانه‌روز نوع برخورد ما با دنیا عوض نشود و لجوجانه به همان شکل ثابت و خاص قدیمی با زندگی برخورد کنیم زندگی هم جواب‌هایش عینا مثل قبل خواهد بود. این که می‌بینیم با گذشت زمان برای خیلی‌ها اوضاع متحول و دگرگون می‌شود و دنیا دیگر برای خیلی‌ها به صورت قبل نیست و حتی برای بعضی آدم‌ها، اوضاع به کلی عوض می‌شود، دلیلش فقط این است که به مرور زمان شکل و جنس رفتار و برخورد ما با دنیای اطرافمان عوض می‌شود و به محض اینکه این اتفاق رخ می‌دهد پاسخ دنیا نیز بلافاصله با ما عوض می‌شود.
وقتی دنیا را یک اتفاق‌کده بدانیم یعنی جایی که اتفاقات بدون دخالت ما آدم‌ها رخ می‌دهند، در این صورت خود را تسلیم وقایع می کنیم که آنها را خارج از اراده و کنترل خود می‌پنداریم. اما وقتی دنیا و زندگی را یک پاسخ‌آباد ببینیم در این صورت با اعتمادبه‌نفس مطمئنیم که برای یافتن جواب مناسب باید الزاما تغییری در یکی از حوزه های فکری یا روانی یا فیزیکی زندگی خود یا در همه آنها ایجاد کنیم. یعنی خیلی خلاصه این که خود را صاحب اختیار زندگی خود می‌دانیم.
بدیهی است که فقط با این روحیه است که می‌توانیم از محدودیت‌ها و قیدها و مرزهای عادی پا فراتر نهیم و برای مسایل زندگیمان دنبال راه‌حل‌های خلاقانه و ابتکاری بگردیم.
باید بپذیریم اتفاقات دنیا اتفاقی نیست و شکل رفتار و سبک زندگی و برخورد ما با دنیا و زندگی در پاسخی که دنیا با اتفاقات خودش به ما می‌دهد تاثیر مستقیم دارد.”
خدامراد ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. بعد از مدتی پسری جوان که کنار اجاق نشسته بود و هم نگاهش می‌کردند ناخودآگاه دستی به موهایش کشید و سعی کرد با انگشتانش آنها را شانه کند. در این هنگام خدامراد با لبخند گفت: “بد نیست بدانید یکی دیگر از خواص جوشانده گزنه براق ساختن مو و جلوگیری از ریزش آن است.”
به محض اینکه خدامراد این جمله را گفت، لبخند شادی بر لبان آن پسر جوان نقش بست. انگار فکری به ذهنش رسیده بود!

بدیهی است که فقط با این روحیه است که می‌توانیم از محدودیت‌ها و قیدها و مرزهای عادی پا فراتر نهیم و برای مسایل زندگیمان دنبال راه‌حل‌های خلاقانه و ابتکاری بگردیم.
باید بپذیریم اتفاقات دنیا اتفاقی نیست و شکل رفتار و سبک زندگی و برخورد ما با دنیا و زندگی در پاسخی که دنیا با اتفاقات خودش به ما می‌دهد تاثیر مستقیم دارد.




فرامرز کوثری


داستان‌های خدامراد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستان من یک توضیحی در مورد توضیح نغمه جان بدم تا کلا قضیه دوربین مخفی و نقش ها جا بیافته

ما (
ارازل ادبیاتی) به کارگردانی و هدایت دختر شرقی قصه مهمون ناخوانده رو اجرا کردیم تا یادگاری بمونه برای آینده هامون

از اونجایی که حس خباثتمون همینجوری وول میخورد واسه خودش و بیکار بود گفتیم یکیم بچه های باشگاه رو بزاریم سرکار!

از این رو، داستان رو گذاشتیم زیرکرسی و جای نقش ها رو با دوستامون عوض کردیم تا هم عکس العمل اون ها رو ببینیم و هم دوستاشون رو

همونطور که
همکاریم گفت، عکس العمل های متفاوتی رو داشتیم و خب طبیعتا ما به عنوان عوامل این خباثت باید در کمال طبیعی بودن به روی خودمون هم نمیوردیم :سوت

بعد از اینکه خباثتمون خوب خالی شد دیگه ورژن اصلی داستان رو که با هنرنمایی افراد زیر هستش روانه بازار کردیم :دی



باشد تا جاودان خاطره ای شود در ذهن یاران موافق ...


چه خوب بود این معرفی عطار
دست شما درد نکنه (:)
ولی بخدا من گردنم انقدر دراز نیستشااااااا :دی
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واااااای که چقد خندیدم آقااااااا
خباثت ینی ایییییییییییییییییییییییین
سپیده تو چه مخی داری آقااااا
مخصوصا توی نوشتن چه قلمیییییییییییییییییی دارییی
من کف بر شدم به خدا

مخصوصا این تیکه اش
یعنی سرشاز از حرف بود واسه من :دیییییییییییییییییییییییییییی


مشاهده پیوست 186481


من دیر به دیر میام اینجا
اما وقتی میام حتما به شوماها سر میزینم عطار و سپید
عشخین واسه من :redface:
خیلی لاو یو ماچ مور

میتیلــــــــــــــــی مودونی شیه ؟! تو ها ب ترک دیوارم میخندی ! نفص بیشتر جذابیت کارای ما واس تو از این قیضیه س ریفیخ

اصن اون عکسه رو گذاشتی فهمیدم بسی ریزبین هم هسی به حاجیه ت رفتی :دییییییی

کمیت هیش وخ مهم نبوده برام ... برعکس کیفیت !

نیزهم .. ماش مولان


باور نمیشه هنوز اینجا سر پا هستش
یادش بخیرررررررررررررررر

اوووووووووف خفلچیان ژان تشریف فرما شدن ، موگوفتین یه پودر پسر واستون بگشاییم :دییییی
پ شی ؟! تا وختی دلتنگی هس ، اینم ب راس



تو شی موئی کوشولو ؟! :دی


بسیااااااااااااااااااار ممنونم بخاطر داستان صوتی.
دست همگی درد نکنه.کار همگی فوق العاده بود
دیشب دانلود کردم و واسه دخترم گذاشتمش. باران کلی کیف کرد و همش شعراشو میخون"من که واق واق میکنم برات بذارم برم. من که جیک جیک میکنم برات بذارم برم. من که ماما میکنم برات بذارم برمممممممم؟"

بسی خوشالم دوز داشتی مریمی
عزززیز دل من .. کاش صداشو ضبط میکردی واسمون ، من خااااشخ اینجور فیدبک هام


چه خوب بود این معرفی عطار
دست شما درد نکنه (:)
ولی بخدا من گردنم انقدر دراز نیستشااااااا :دی

ولی من همونجور برونزم با موهای بلوند !

ها راسی منو دیدی نیشه سرت شیره بمالم خخخخخخ
 

♥MitrA

عضو جدید
کاربر ممتاز
میتیلــــــــــــــــی مودونی شیه ؟! تو ها ب ترک دیوارم میخندی ! نفص بیشتر جذابیت کارای ما واس تو از این قیضیه س ریفیخ

اصن اون عکسه رو گذاشتی فهمیدم بسی ریزبین هم هسی به حاجیه ت رفتی :دییییییی

کمیت هیش وخ مهم نبوده برام ... برعکس کیفیت !

نیزهم .. ماش مولان




اوووووووووف خفلچیان ژان تشریف فرما شدن ، موگوفتین یه پودر پسر واستون بگشاییم :دییییی
پ شی ؟! تا وختی دلتنگی هس ، اینم ب راس










به ترک دیوار نه
به شوخیای اینجوری ک با فکر کردن ب عمل میرسونی ... بی مزه نیس...فکر شده س;)

بوس بوسییییی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بدرود تا یه کرسیِ دیگه و یه هوایِ سردِ دیگه!

93/1/31
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیر کرسی غزلی از حافظ خوبه
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است


ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلالتر از شیر مادر است


چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه

تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است


از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است


یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است


شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است


فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است


حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو

کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
 

Takesh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آقا میزبان کیه ؟ یه چیزی بیاره بخوریم میچسبه :biggrin:

آقا کی حرکت زده ؟ بو خفمون کرد :hate:
 

فریاد...

عضو جدید
اینجا از وقتی آدما بدون سایه شدن دیگه بوی خوشی نداشت ...
جای سایه ای که همش نور بود ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد





کاشکی آدم برفی بودم
اونوقت....

دل نداشتم و با خیال راحت زندگی می کردم بی مهر بی کینه بی عشق و بی هزار تا واژه ی قشنگ دیگه
عقل نداشتم و می فهمیدم دنیای دیوونه های همیشه عاقل چه رنگیه
دماغم از جنس هویج بود نارنجیه نارنجی و هیچ وقت وقتی گریه می کردم قرمزیش راز چشمام رو لو نمی داد
چشمام دو تا دکمه بود شایدم دو تا هسته ی آلبالو خشک دو تا بچه ی شیطون اونوقت دیگه عینک نداشتم وای نمی دونید زندگی رو بی عینک دیدن چه لذتی داره هم خوبیهاش قشنگتره و هم زشتیهاش سیاهتر
سفید بودم سفید سفید رنگ مقدس ترین واژه ی خدا رنگ صداقت اونوقت هم دماغ هویجیم بیشتر خودش و نشون می داد هم شال گردنی که هنوز عطر دستهای مادر بزرگ رو داشت
لباس نداشتم این همه لباس ریا و خودبینی و غرور از تنم دراومده بود و من فقط لباس پاکی رو تنم کرده بودم نه مارک لباسم برام شخصیت می آورد و نه رنگین بودنش از بقیه جدام می کرد
گوش نداشتم تا بدی ها رو بشنوم و زبون نداشتم تا باهاش دل بسوزونم و فریاد بکشم
آدمها با مهربونی نگام می کردن چون یه بازیچه ی قشنگ بودم که یا بچه ها توی شادترین لحظه ی زندگیشون من رو متولد کرده بودن یا یه پدر مهربون بالاخره از سیاهی دود و دم این روزگار جدا شده بود و با دستهای خستش من رو ساخته بود تا خنده مهمون لبهای دختر یا پسر کوچولوش بشه

و اینکه.....
مرگ قشنگی داشتم خورشید با عشق به من می تابید و من قطره قطره قطره با زندگی وداع می کردم و مطمئن بودم بعد از مرگم روزمرگی آدها شروع می شه و چه خوب که تجربه ی حیاتم روزهای خوش آدمه بود نه تکرار هر روزشون


اما خدایا شکرت که آدمم ، چون آدم برفی ها دستی ندارند که حرفاشونو وقتی که تنهایی بهشون فشار میاره یواش روی یه ورق سفید داد بزنن

94/09/15









 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

بیا
خاطره هایمان را
در آتش سرخ
گونه هایت بسوزان
این چهارشنبه
آتشی به پا کن
به اندازه ی
تمام هفته های نبودنت...
اصلا این بار
من برایت می سوزم
من که سال هاست
صورتم را
با سیلی خاطره ها
سرخ نگه می دارم

پیمان_لطیف_نیا




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بدرود تا یه کرسیِ دیگه و یه هوایِ سردِ دیگه!


95/01/29
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﻪ ﯾﻐﻤﺎ ﺑﺮﻭﺩ

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﮓ ِ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺯ ﮐﻒ ِ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﻭﺩ
ﻫﺮﮐﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺑﺮ ﺍﻧﮕﯿﺨﺖ ﮔﻮﺍﺭﺍﯾﺶ ﺑﺎﺩ ......
ﺩﻝ ِ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺷﻮﻗﯽ ﭘﯽ ِ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺮﻭﺩ؟
ﮔﻠﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ !
ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ ﻛﻦ !
ﺗﺎ ﺑﺠﻨﺒﻴﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ !!
ﻣﻬﺮ ﺩﻳﺪی ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﻫﻢ ﺯﺩﻥ ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺷﺖ ....
ﻳﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﻳﺪ !!
ﺑﺎﺯ ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﻴﺪ !!
ﺍﻳﻦ ﺷﺘﺎﺏ ﻋﻤﺮﺍﺳﺖ ...
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎﻭﺭﻣﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ !!
ﺯﻧﺪگی ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ؛
ﺯﻧﺪگی ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻛﻢ ﺍﺳﺖ؛
ﺯﻧﺪگی ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻏﻢ ﺍﺳﺖ؛
ﭼﻪ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﻭ
ﭼﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻭ
ﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ...
ﺯﻧﺪگی ﻣﻌﺮﻛﻪ ﻫﻤﺖ ﻣﺎﺳﺖ ...

ﺯﻧﺪگی ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ ...
ﺯﻧﺪگی ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻼﻣﺖ ﺑﺪﻫﺪ؛
ﺯﻧﺪگی ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺪﻫﺪ؛
ﺯﻧﺪگی ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺟﻬﺎﻧﺖ ﺑﺪﻫﺪ؛
ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ
ﻭ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺯ
ﻭ ﭼﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ...
ﺯﻧﺪگی ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭﯼ ﻣﺎﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ...

95/09/27
 

Similar threads

بالا