بشنو ازدل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
رمان بشنو از دل.........نوشته ن . نوری
------------------------------------------------
--------------------------------------------------

اوایل آبان ماه بود مانند همیشه غروب از مدرسه به خانه بازمیگشتم،
سوز پاییزی باعث شده بود با سرعت .بیشتری گام بردارم، جلوی در خانه لحظاتی را به جستجوی کلید در کیفم پرداختم وبا یافتنش دررا گشودم ،
وارد هال که شدم موج هوای گرم ودلپذیربه استقبالم امد

_ :سلام مامان

_ سلام آمدی؟من توی آشپزخانه ام

به اتاقم رفتم ولباسهای مدرسه را بالباس خانه تعویض کردم بعد به دنبال مادر به اشپزخانه رفتم

_:چطوری مامان جون؟

_:خوبم چه خبر از مدرسه ؟

_:سلامتی خبر خاصی نیست،ناهار چی داشتیم ؟من خیلی گرسنه ام
_:قرمه سبزی ولی از من می شنوی ،خودت را با چای وبیسکویت سیرکن ،چون شام منزل عمویت مهمان هستیم خوب نیست بی اشتها باشی
با تعجب گفتم :چه خبر است ما که پریشب انجا بودیم؟

مادرگفت:خبرهای خوب سهیل پسر عمویت خدمت سربازی اش به پایان رسیده وبه خانه برگشته است
برای همین هم پدرت گفت:امشب برای عرض تبریک وخیر مقدم به منزل آنها می رویم

:چه خوب هم سربازی اش را به پایان رساند وهم از ترم بهمن وارد دانشگاه می شود ،
باید بگویم هم سعید وهم سهیل خیلی خوش شانس هستند چون به راحتی در کنکور پذیرفته شدند به خصوص سعیدکه رتبه ی بالایی هم اورد
- خودت خوب می دانی که در این بین شانس هیچ نقشی ندارد
سعی وتلاش وپشتکار، باعث موفقیت می شود چه در مورد سعید که بلا فاصله بعد از دیپلم وارد دانشگاه شد چه در مورد سهیل که با انکه سال اول قبول نشد ولی باامیدواری حتی در طی دوران خدمت درس خواند و حاصل تلاش خود را گرفت .
همانطور که مشغول خوردن بیسکویت وچای بودم به سهیل فکر کردم ،
فرزند دوم عمو یم وپسر مهربان و خوش اخلاقی بود درست برعکس برادر بزرگش سعید که فقط یکسال ازاو بزرگتر بودرفتارش خیلی خشک وجدی ولی در درس و کار موفق بود .
سال چهارم مهندسی کامپیوتر را می خواند .
خواهرشان سهیلاهم که همسن وسال خودم بود وسال چهارم دبیرستان راباهم می گذراندیم .
او علاوه بر دخترعموبهترین دوست من هم محسوب می شد ومن متعجب بودم که او چطورامروز در مدرسه موضوع بازگشت سهیل را به من نگفته شاید هم وقتی که مدرسه بوده سهیل آمده واو اطلاعی ازاین موضوع نداشته

پدر ساعت 8شب با یک دسته گل ویک جعبه شیرینی به خانه امد ورو به ما گفت:
تامن نمازم را می خوانم شما سریع اماده شویدوبرای گرفتن وضوبه دستشویی رفت .
خوشحالی پدر برایم عجیب نبود زیرا او وعمو ابراهیم خیلی به هم علاقه داشتندودر در واقع عمو به غیر از برادر حکم پدر راهم برای او داشته است
زیرا بعد از مرگ پدردر حالی که عمو 25ساله وپدرم 17ساله بود عمو با فداکاری خرج تحصیل وزندگی برادر ومادرش را پرداخته وتا پدرم از دانشگاه فارغ تحصیل نشدوسر کارنرفت به حمایت های مادی ومعنوی خود ش ادامه دادوطبیعتا پدر هم زندگی و موقعیت کنونی خود رامدیون عمو می دانست وبه خاطر همین علاقه ی زیادرفت وامد میان خانواده ی ماوعمو زیاد بود به طوری که معمولا هفته ای دو بار شام یا ناهار را در منزل یکدیگر صرف می کردیم و مادر و زن عمو هم مانند دو خواهربه هم علاقه داشتند
علاوه بر این رفت وامدها دقایق بسیاری به صورت تلفنی باهم گفت وگو می کردند یا برای خرید لوازم مورد نیازشان واستفاده از سلیقه یکدیگربا هم به بازار می رفتند.
صدای پدر که می گفت : حاضرهستید یانه رشته ی افکارم را از هم گسیخت .
باعجله چادرم رابرسر کردم واز اتاقم خارج شدم.
خانه ی ما تا خانه عمو فاصله ی چندانی نداشت.

عمو وزن عمو و همین طور سهیلا با رویی باز به استقبالمان امدند.
عمو با گفتن چه عجب از این طرف ها!من را به خنده انداخت.

_عمو جان اگر این اسفالت در خانه اتان زبان داشت از ما شکایت می کرد،
چون هنوز ردپای قبلی امان پاک نشده دوباره اینجا هستیم.

از این حرف من همگی به خنده افتادند.
عمو با چهره ای متبسم گفت:چکار کنم؟
من هستم وهمین ویک برادر که خیلی دوستش دارم واگر هرروز هم ببینمش از دیدنش سیر نمی شوم
پدر با رضایت گفت:خدا شما را برای ما حفظ کند خان داداش دل به دل راه دارد.

من باز گفتم:خوب باهم تعارف تیکه پاره می کنیدها!
پس ما اینجا چی کاره ایم؟

پدر با خنده گفت:مگه تو حسودی دختر؟

وعمو با مهربانی سرم را گرفت وبوسه ای بر پیشانیم نهاد وگفت:
توهم برای عمو عزیزی خودت که می دانی؟

سهیلا گفت:بابا این قدر لوسش نکن به اندازه ی کافی لوس هست .
_ای سهیلای حسود حسابت را کف دستت می گذارم وپنهان از چشم دیگران گوشت پایش را پیچاندم

_اخ،اخ ،بی انصاف ولم کن
_ تا تو باشی در موردمن اینطور حرف نزنی.

در همین وقت صدای یا ا... سهیل بگوش رسید .
با عجله چادر رنگی که سهیلا برایم اورده بودسرم کردم.
سهیل با نشاط وسرحال وارد پذیرایی شد.
پدربا گرمی صورتش را بوسید وبعد از احوال پرسی گفت:
به سلا متی خدمتت هم به پایان رسید،حالابا خیال راحتتری می توانی وارد دانشگاه بشوی.
من و مادر هم به نوبه ی خود به او خیر مقدم گفتیم.
سهیل در حالی که دستش را روی موهای ماشین شده اش می کشید به گرمی باما احوالپرسی کرد.
کاملا مشخص بود که از حضور در جمع صمیمی خانواده چقدر خشنود است
با اشاره ی سهیلااز جایم بلند شدم وبا هم به طرف اتاق سهیلا رفتیم
روی تخت نشستم که سهیلا گفت:الهام من درس امروز زبان را خوب متوجه نشدم می شود ان را برایم تکرار کنی؟
به شوخی گفتم :اگر حق التدریس را بپردازی چرا نمی شود وکتاب را جلو کشیدم وگرم درس دادن شدم.
درس تقریبا تمام شده بود که صدای زن عمو که ما را فرا می خواندباعث شدکتاب را کنار بگذاریم.
_سهیلا،الهام بیایید می خواهیم شام بکشیم
_برای کمک به اشپزخانه رفتیم. وسایل سفره را به کمک هم چیدیم ووقتی همه چیز اماده شد زن عمو به اقایان تعارف کرد که سر سفره بنشینند.
تازه سر سفره بود که متوجه حضور سعید پسربزرگ عمویم شدم .
سلام واحوالپرسی مختصری با او نمودم .
رفتار سعید نسبت به از چهار سال گذشته تا حال بسیار تغییرکرده بود دیگر مانند گذشته مهربان وصمیمی به نظر نمی رسید به ندرت با من صحبت میکرد وگاهی که در جمع حرف یا حرکت اشتباهی از من یا سهیلا سر می زد با نگاه خشمناک یا حتی سخنان سرزنش امیز او روبه رو می شدیم .
گرچه سعی می کردم او متوجه این موضوع نشود ولی جلوی او بیشتر مراقب رفتارم بودم .
ولی سعی می کردم اشتباهی از من سرنزند تا سعید بهانه ای برای نگاه یا کلام سرزنش امیز پیدا نکند.
صدای پدر مرا به زمان حال برگر داند :خان داداش من و فاطمه برای شرکت درمراسم سا لگرد یکی از فامیل های فاطمه به شیراز خواهیم رفت وبا اجازه ی شما الهام چند روزی مهمان شما باشد.
عمو با محبت گفت :خانه ی خودش است .
سهیلا با خوشحالی اهسته گفت :اخ جون إ الهام شب ها هم پیش هم می خوابیم وبا هم به مدرسه می رویم من که خیلی خوشحال هستم .
منم گفتم :خوب من هم خوشحالم که پیش تو بمانم .
ان شب بعد از شام وصرف چای از خانواده ی عمو خداحافظی کردیم وبه خانه بازگشتیم ومن از شدت خستگی همین مسافت کوتاه را هم چرت زدم.
پس از رسیدن به خانه به زحمت خود را به تختم رساندم وبلافاصله به خواب رفتم.


صبح زود که برای نماز بیدار شدم دیگر نخوابیدم ومشغول مرور درسهایم شدم. ان روز امتحان زیست داشتیم ومن تا ساعت 12 ظهر بیشتر وقت نداشتم .
البته این عادت بدمن بود که همیشه از اخرین فرصت برای درس خواندن استفاده می کردم.


ظهر همانطور که لباس میپوشیدم مادر گفت: الهام جان کمی زودتر تا به ناهار خوردن هم برسی ومثل دیروز گرسنه به مدرسه نروی،زخم معده می گیری ها.
این هم شئ کار که اخر وقت شروع به درس خواندن کنی همان دیروز که از مدرسه برگشتی اگر درست را می خواندی حالا مجبور نبودی هول هولکی همه ی کارهایت را بکنی.
_اخر مگر شما گذاشتید،مهمانی دیشب وقتی برای من باقی نگذاشت.
_مادر گفت :اشتباهاتت را گردن من ننداز ،اگر تو به فکر امتحانت بودی یا کتابت را می اوردی همانجا می خواندی ویا در خانه می ماندی.
_بابی حوصلگی گفتم:خیلی خوب مادر حالا که وقت این حرف ها نیست،من دیرم شده.
با عجله ناهار مختصری خوردم و به سوی مدرسه حرکت کردم.
وقتی به مدرسه رسیدم دقایقی بود که زنگ خورده بود.
خانم ناظم اسمم را جزو تاخیری ها نوشت تا در نمره ی انظباطم تاثیر دهد.
زنگ اول امتحان زیست داشتیم. وقتی وارد کلاس شدم سهیلا را دیدم که برای تمرکز در فضای شلوغ کلاس دست هایش را در گوشش کرده وبا نگرانی مشغول درس خواندن است روی نیمکت نشستم وبا دست به شانه اش زدم وسلام کردم،سهیلا که تازه متوجه حضور من شده بود
گفت سلام الهام.زیست خوانده ای؟
_گفتم:ای تقریبا،مگر مهمانی دیشب گذاشت؟
_سهیلا با نگرانی گفت:خدا به خیر بگذراندبا ورود خانم عمرانی به کلاس همه از جا بلند شدیم وخانم عمرانی با گفتن بفرمایید به ما اجازه ی نشستن داد.
بعد رو به بچه ها گفت:امروز قرار بود از شما امتحان بگیرم درست است؟
همهمه ی دسته جمعی بچه ها به او پاسخ مثبت داد.
سپس با گفتن لطفا کتاب ها را جمع کنید من را برای پخش کردن وقه ها صدا کرد.
به جز صدای پخش کردن ورقه ها صدای دیگری به گوش نمی رسید .
35 دقیقه ی بعد با دادن ورقه ی امتحانم ه خانم دبیراز کلاس بیرون وبه سمت دستشویی رفتم وپس از شستن دست وصورتم با اب احساس اسودگی کردم.
مقداری اب نوشیدم وبه طرف همکلاسی هایم که در یک گوشه ی حیاط جمع شده بودند رفتم.
بچه ها با دیدنم گفتند :خوب الهام امتحان را چه کار کردی؟
_فکر کنم خوب بود .
_سهیلا گفت ولی من فکر نمی کنم نمره ی خوبی بگیرم.
سهیلا در درس شاگرد نسبتا ضعیفی محسوب می شد ،زیرا علاقه ی چندانی به درس خواندن نداشت.
علاقه ی او به هنرهای دستی از او دختری هنرمند ساخته بود که در زمینه ی بافتنی وخیاطی واشپزی وگلسازی مهارت خوبی داشت ،برعکس من که بجز کارهای عادی روزمره هیچ هنر دخترانه ای در خود سراغ نداشتم
بیشتر معلم هایم عقیده داشتند ک رفتارم به پسرها بیشتر شبیه است تا دخترها ،
ولی درسم بد نبود وتقریبا شاگرد دوم،سوم کلاس به حساب می امدم.
مشغول صحبت با بچه ها بودیم که زنگ تفریح به صدا در امد به سهیلا پیشنهاد خرید کیک از بوفه را دادم.
هر دو به سمت بوفه رفتیم.
در حالی ک کیک می خوردیم سهیلا گفت:الهام فردا به خانه ی ما می ایی؟
گفتم اره پدر قبل از حرکت منو به خونه ی شما می رسونه.
سهیلا باز پرسیدکه پدر و مادرت چند روز شیراز می مانند؟
_فکر نکنم از یک هفته بیشتر بشود.
سهیلا گفت:خوبه چون پنج شنبه عروسی پسرخاله ی مادرم است وما می توانیم با هم برویم.
راستی یادت باشه لباس مناسب برای عروسی هم با خودت بیاری. باگفتن تا ببینیم،هردو به سمت کلاس حرکت کردیم.
ان روز با خوردن زنگ اخر برای رفتن به خانه از کلاس خارج شدیم.
سهیلا گفت:قراره امروز سعید دنبالم بیاد اخه می خوایم به خونه ی خالم بریم،تو هم بیا تا با ماشین تورا برسانیم.
_نه،سهیلا جان خیلی ممنون من خودم می رم دیگه مزاحم شما نمی شم
_تو چقدر تعارفی شده ای اصلا بهت نمی اید بیا یریم دیگه
_نه تعارف نمی کنم،چرا شما راه خودتون رو دور کنید.
در این هنگام به بیرون از مدرسه رسیدیم.
سعید را دیدم که به طرف ما می اید،نزدیک ما که رسید سلام کرد و گفت:زود باشید ماشین را بد جایی پارک کردم تا پلیس جریمه مان نکرده سوار شوید.
من همانطور که اندکی سهیلا را به طرف جلو هل می دادم گفتم :یالا برو دیگه،خداحافظ.
_سعید گفت چرا خداحافظی می کنی ؟مگه تو نم ایی؟
_نه مزاحم نمی شوم، خودم می روم.
_ سعید گفت:مزاحم نیستید زودتر سوار شوید.دهنم را باز کردم تا باز مخالفت کنم که نگاه امرانه ی سعید مجبور به سکوتم کرد وهمراه سهیلا به طرف ماشین حرکت کردم،سعید هم پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در اورد
بعدپرسید: خوب امتحان را چه کار کردید؟
_سهیلا گفت :من که فکر نمی کنم نمره ی خوبی بگیرم ولی الهام امتحانش را خوب داد.
_سعید گفت:افرین بر الهام. در دل از تحسین او خوشحال شدم.
فردای ان روز هنگام خداحاظی با مادر بغض گلویم را گرفته بود،مادر با محبت صورتم را چندین بار بوسید و گفت:
الهام جان دیگر سفارش نمی کنم مواظب خودت باش ،رفتارت م که همیه با متانت و خوب هست،سعی کن در این چند روزه که مهمان خانه ی عمویت هستی تنبلی را کنار بگذار و تا انجا که می توانی به زن عمویت وسهیلا در کارهای خانه کمک کنی،
تو دیگر یک دختر 17 ساله هستی وباید شیطنت ها وحاضر جوابی های دوران کودکی را کنار بگذاری.
_با اعتراض گفتم:مامان یعنی من انقدر بدم؟
پدر که نظاره گر این صحنه بود گفت:شما که ا5نگار می خواهید یک سال از هم جدا بشوید5،6 روز که انقدر سفارش لازم ندارد ، فردا که می خواهد عروس شود و برای همیشه از این خانه برود از یک هفته قبل با ید سفارش هایت را شروع کنی که موقع امدن داماد معطل نشود.
به حالت اعتراض گفتم :بابا
پدر با مهربانی سرم را بوسید و گفت:شوخی کردم دختر حالا زودتر راه بیفت تا تو را به خانه ی عمو برسانم تا ما هم بتوانیم هر چه زودتر حرکت کنیم.
مادر در حالی که ساک کوچک لباسهایم را به دستم می داد برای چندمین بار با من خداحافظی کرد.
لحظاتی بعد همرا ه اتومبیل به طرف خانه ی عمو حرکت کردم.
دم خونه ی عمو از ماشین پیاده شدم وبرای خداحافظی از پدرم سرم را از پنجره به داخل خم کردم.
پدر با لحن مهربان همیشگی اش گفت:دختر خوبی باش و برای عمو دردسر درست نکن.
من با اعتراض گفتم: نخیر مثل اینکه ما به شر بودن معروف هستیم.
پدر گفت:من ترسم از این زبان دراز توست.
گفتم:نترس بابا این زبان دراز فقط برای شما ومادر است که نازم را می خرید .
پدر لبخندی زد و با گفتن خداحافظ ،ماشین را به حرکت در اورد ومن با تکان دادن دست او را بدرقه کردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد از کمی صدای سهیل را شنیدم که می گفت:امدم ودر را باز کرد.
با دیدن من گفت:به به سلام الهام خانم،چه عجب از این طرف ها
ومن گفتم:این دفعه امدم یک هفته مزاحمتون بشم. سهیل با گفتن خیلی خوش ممدید،من را به داخل دعوت کرد.
زن عمو به استقبالم امد.
رویم را بوسید و پرسید:پدر و مادر به سلامتی رفتند ان شاا...
_گفتم:بله قرار بود بعد از رساندن من حرکت کنند.
_زن عمو گفت:پس چرا اقا محمود تشریف نیاوردند داخل؟
_اخه کمی دیر شده بود،و می خواستند زود حرکت کنند،خیلی هم سلام رساندند .
زن عمو با گفتن سلامت باشند مرا به طرف هال هدایت کرد.
_گفتم :سهیلا کجاست؟
_گفت:هنوز خوابه تا من صبحانه را اماده می کنم لطف کن بیدارش کن.
_با گفتن چشم به راه افتادم.
وارد اتاقش شدم و دیدم هنوز خوابه کنار تختش نشستم وبا تکان دست صدایش کردم :تنبل خانوم بلند شو.
سهیلا بلافاصله چشم هایش را باز کرد وگفت:ا تو کی اومدی که من متوجه نشدم مگه ساعت چند است؟
برای اینکه سربه سرش بگذارم گفتم:5/8 تنبل خانوم دلم می خواد پدر ومادرم که همیشه تو را نمونه ی زرنگی برایم مثال می زدند اینجا بودند و می دیدند که تا حالا خواب هستی ومن فقط تنها نیستم که تا این موقع می خوابم.
سهیلا با گفتن وای چقدر خوابیدم به سرعت از جا بلند شد .
با خنده گفتم:شوخی کردم تازه ساعت5/7است و سهیلا با گفتن ای بدجنس بالش را به طرفم پرت کرد.
من هم با گرفتن بالش ان را به سوی او بازگرداندم و همین طور مشغول بازی شدیم که عمو با زدن چند ضربه وارد شد.
_گفت:گفتم امروز خانه ی ما چقدر با نشاط و پررونق شده ،بگو برادرزاده ی عزیزم اینجاست.
بادیدن عمو با احترام سلام کردم.
عمو با خوشرویی جوابم را داد.
_گفتم:عمو جان ببخشید حتما از سر و صدای ما بیدار شدید.
_نه این چه حرفیه من بیدار بودم دیگر وقت رفتن سر کار است،یاا... زودتر راه بیفتید ناهید صبحانه را اماده کرده و منتظر شماست.
من به همراه عمو به اشپزخانه رفتم و کمی بعد سهیلا با شستن دست و رویش به ما پیوست
ظهر پنج شنبه همراه سهیلا ناهار خورده و به طرف مدرسه حرکت کردیم .
در راه سهیلا می گفت:الهام چقدر خوب می شد اگر هر روز همراه م به مدرسه می رفتیم.
امروز اصلا احساس خستگی نخواهیم کرد (فاصله ی مدرسه تا خانه نسبتا طولانی بود).
برویش لبخندی زدم ودر دل از این همه محبتش نسبت به خود احساس خوشحالی کردم.
ان موقع در خیابان اصلی در حال حرکت بودیم و طبیعتا جمعیت زیادی در خیابان در حال حرکت بود در همین موقع مرد جوانی جلو امد و با گفتن ببخشید خانمها ما را مجبور به توقف کرد .
هر دو با تعجب به او نگاه کردیم من با گفتن بله بفرمایید او را تشویق به صحبت کردم.
مرد جوان با کمی من من گفت:خانم من قصد مزاحمت ندارم،هدف من امر خیر است و خواستم ببینم ایا شما قصد ازدواج دارید یا نه؟
با کلام تندی گفتم :کاملا معلوم است توی خیابان جلوی دخترهای مردم را می گیرید و می گویید قصد مزاحمت ندارید .
بروید شخص مناسب این کار را پیدا کنید و در حالی که دست سهیلا را می کشیدم از انجا دور شدیم.
نزدیک مدرسه رسیده بودیم که سهیلا گفت:الهام شاید راست می گفت و قصد مزاحمت نداشت ،اخه دیدی چه خوش تیپ وخوش قیافه بود خیلی هم مودبانه صحبت می کرد.
نگاهی ملالت بار به او انداختم و گفتم: اخه دختر ساده لوح خواستگاری هم اداب و رسوم دارد پسر که نباید خودش هر دختری را در خابان پسندید مستقیما پیشنهاد ازدواج بدهد،تازه مگر مزاحمها حتما باید شکل وقیافه ی خاصی داشته باشند ،اینگونه افراد برای به دام انداختن دخترهای معصوم به هر لباسی در می ایند بعد در حالی که با شیطنت نگاهی به سهیلا می انداختم گفتم:ولی حالا اگر خیلی از طرف خوشت امده دفعه ی بعد که در خیابان دیدمش به او خواهم گفت :دختر عموی من حاضر به قبول پیشنهاد شماست این ادرس منزل ایشان،منتظر تشریف فرمایی شما هستیم.
سهیلا با عصبانیت به طرفم خیز برداشت و من در حیاط مدرسه شروع به دویدن کردم وهمانطور که به بچه های مدرسه تنه می زدم ناگهان به خانم ناظم برخوردم ،نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد .
در حالی که نفس نفس می زدم بر جای خود خشکیدم .
خانم ناظم با عصبانیت گفت: خانم مهدوی شما یک دختر دبیرستانی هستید نه یک بچه دبستانی جای اینگونه بازی ها نیست دیگر تکرار نشود ومن با گفتن چشم خانم نظاره گر دور شدن وی می شدم .
در همان حال احساس کردم گوشت دستم بدجوری در دستان شخصی پیچانده می شود ،
با گفتن اخ اخ نگاهم به سهیلا افتاد که در حالی که سعی می کرد صدای خانم ناظم را تقلید کند
می گفت:و نبینم از این به بعد این جور حرفها را به من بچسبانید وگرنه دو نمره از انظباتتان کم می کنم.
با گفتن چشم خانم چشم خانم دستم را از دستش رهاندم و هردو به خنده افتادیم.
زنگ اخر تاریخ داشتیم . خانم یاوری در حالی که دو فصل از کتاب را نشان می داد گفت 20 دقیقه فرصت دارید این دو فصل را مطالعه کنید و داوطلبانه کنفرانس بدهید هر که کنفرانس خوبی بدهد 2 نمره میان ثلث را به دست اورده است. همه مشغول مطالعه شدیم .
بعد از بیست دقیقه خانم یاوری گفت :خیلی خوب وقتتان تمام است،چه کسی برای کنفرانس داوطلب می شود ؟ دستم را بلند کردم .
خانم یاوری باتعجب گفت :یعنی به غیر از خانم مهدوی کسی داوطلب نیست بعد به من اشاره کرد که کنفرانس را شروع کنم بعد از پایان کنفرانس خانم یاوری از بچه ها خواست با دست زدن مرا تشویق کنند ،
بعد گفت :خانم ها من احساس می کنم بقیه در این کلاس سعی خود را انجام نمی دهند فقط موقع امتحان کتبی که نباید نمره اورد کار در کلاس هم مهم است ،مثلا همین خانم علی پور که نمره ی کتبی اش معمولا بیست است تا حالا یک مرتبه به طور داوطلب کنفرانس نداده
.چرا باید هر موقع کنفرانس مطالعه داریم در کلاس فقط همین یک نفر داوطلب بشود ،
بقیه ی شما تماشاچی هستید،من فکر نمی کنم هوش شما از هوش خانم مهدوی کمتر باشد این طور نیست خانم مهدوی ؟
من گفتم هوش را فکر نمی کنم ولی حافظه ام کمی از دیگران قوی تر است .
خانم یاوری گفت :این مسئله هم با سعی بیشتر قابل حل است جلسه را به ختم رسانید .
کمی بعد صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچه ها با جمع کردن وسایل خود به طرف خانه به راه افتادند .
شب برای رفتن به عروسی پسرخاله ی ناهید خانم اماده می شدیم .
من لباس سفید حریری را که دارای مدل ساده ای بود به تن کردم و موهایم را هم را صاف و ازاده گذاشتم روی شانه ام بریزد .
وقتی زن عمو من را با ان لباس دیدگفت:ماشاا... الهام جان چقدر این لباس به تو می اید و عمو هم با گفتن الهام با هر لباسی زیباست ،مرا متوجه ساختند که لباس مناسبی پوشیده ام.
سهیلا هم کت دامن شیری رنگی به تن کرده بود که کاملا متناسب اندام وصورتش بود .
من هم با تعریف از سهیلا ولباسش او را خوشحال کردم .
عمو با گفتن دخترها اگر تعریف کردن از یکدیگر را تمام کردید زودتر حرکت کنید تا لااقل به شام عروسی برسیم .
من زود چادرم را بر سر کردم وهمراه سهیلا و زن عمو از منزل خارج شدیم.
سعید وسهیل زودتر از ما در ماشین نشسته بودند .
با سوار شدن به ماشین سلامی کردم و در جای خود نشستم ،عمو هم جلو پیش سهیل نشست
.سعید هم به عنوان راننده پشت فرمان اتومبیل نشسته بود .
با رسیدن به محل عروسی که خانه ای با باغ بزرگ و زیبایی در منطقه ی شمیران بودخانم ها به داخل ساختما ن واقایان به محوطه باغ که چراغانی شده بود و میز و صندلی های بسیاری هم چیده شده بود هدایت شدند
در بدو ورود از طرف مادر داماد که خاله زن عمو میشد مورد استقبال قرار گرفتیم و به هرکدام از ما جایی برای نشستن تعارف کردند من وسهیلا هم تحت تاثیر محیط همراه دختران جوان دیگر به شادی پرداختیم
وقت شام مادر داماد وعروس همه مهمانان را سر میز شام دعوت کردند همان موقع زن عمو در حالی که تبسمی بر لب داشت
آهسته گفت الهام امشب خواستگار خوبی برایت پیدا شد من وسهیلا هر دو با کنجکاوی گفتیم کی؟؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زن عمو با خنده جواب داد: پسر خاله بنده
من گفتم: مگر شما بازهم پسرخاله دارید؟
زن عمو گفت : بله پسر خاله ی دیگرم اسمش علی است و کارمند اداره ی برق است .
خاله ام که خیلی از تو خوشش امده از من خواست این موضوع را با تو و والدینت در میان بگذارم.
-زن عمو خواهش می کنم همین ،الان جواب منفی را به انها بده چون من تا تحصیلم را تمام نکنم به ازدواج فکر نخواهم کرد ،تازه ازدواج در این سن برای من خیلی زود است.
زن عمو که کمی دلخور به نظر می رسید گفت
:مردم قد بلند تو را که می بینند فکر می کنند حتما 20،19 سال داری ،ولی برای جواب بهتر است صبر کنیم تا پدر و مادرت برگردند و خودشان جواب منفی را به انها بدهند
چون اینطوری خاله ام فکر می کنند ما قصد بی احترامی به انها را داریم
فردای ان روز جمعه بود و من می توانستم با خیال راحت هر چقدر می خواهم بخوابم.
ساعت 8 بود که سهیلا کنارم امد و گفت:الهام ،الهام بلند شو تلفن مادرت از شیراز است.
با عجله و شوق از جا برخاستم و به طرف تلفن رفتم.
با شنیدن صدای گرم و مهربان مادر احساس کردم چقدر از انها دورم و برایشان دلتنگم.
مادر با شنیدن صدایم گفت :الهام مامان جون حالت خوبه ،درسهایت را خوب می خونی ،زن عمو و بچه هایش چطورند؟
_همه خوبند سلام می رسانند شما چطورید؟
_من هم خوبم._بابا چطور است؟
_بابات هم خوبه همراه دایی حمیدت رفتند بیرون .
_راستی دایی رضا،دایی حمید ،خاله زهرا همه خوبند؟
_انها هم خوبند،سلامت را هم می رسانند به خصوص دایی رضات.
_سلامت باشند.مراسم سالگرد برگزار شد ؟
_بله. دیشب بود . خوب چیزی نمی خواهی برایت بیاورم؟
_چرا از ان نان قندی های خوشمزه ی شیراز حتما با خودتان بیاورید.
_ای شکمو، باشه حتما.کار دیگری نداری؟
_نه ممنون_گوشی را بده به ناهید خانم تا چند کلمه باهاش صحبت کنم.
_چشم خداحافظ.
_گوشی را به زن عمو که منتظر کنار تلفن ایستاده بود سپردم و نزد بقیه که کنار سفره ی صبحانه جمع بودند رفتم وبا یک سلام دسته جمعی ورود خودم را اعلام کردم،پاسخم به گرمی داده شد.
عمو گفت:بیا اینجا الهام جان، بیا پیش خودم بشین ،بگو ببینم زن داداش حالش خوب بود ؟
_بله عمو جان.خیلی هم سلام شما و بقیه را رساندند.
_سلامت باشند.
کمی بعد که زن عمو پای سفره برگشت،عمو لحن شوخی گفت:
خوب خانم این همه وقت پای تلفن درباره ی چه موضوعی صحبت می کردید؟
_می دانی اقا ابراهیم دیشب در مراسم عروسی برای الهام خواستگار پیدا شد و من هم داشتم این موضوع را به مادرش می گفتم.
_به به پس یکی یکدانه ی داداش هم انقدر بزرگ شده که وقت ازدواجش رسیده باشد
هجوم خون به صورتم را احساس کردم.
عنوان کردن این مطلب جلوی عمو و پسرها ناراحتم می کرد.
با کمال تعجب صدای سهیلا را هم شنیدم که می گفت:تازه بابا دیروز هم الهام یک خواستگار داشت.
_اینجا چه خبر است
مردم دوتا دوتا خواستگار پیدا می کنند.
زن عمو با لحنی متعجب گفت روز ظهر کی بود که ما خبر نداشتیم؟
_من که خیلی از دست سهیلا عصبانی بودم با لحنی شتاب زده گفتم:نه نه إ مسئله ای نبود سهیلا دارد اشتباه می کند بلا فاصله نگاه نگران و التماس امیزم را متوجه سهیلا ساختم تا او را از سخن باز دارم ،تازه ان موقع متوجه چهره ی برفروخته ی سعید شدم واحساس نگرانی وشرم بیشتر از قبل دامن گیرم شد.
_عمو گفت:یاا... زود باشید قضیه را از اول بگویید تا ما هم بفهمیم چه شده.
سهیلا بدون توجه به نگاههای التماس امیز من در حالی که از کنجکاو کردن دیگران احساس رضایت می کردگفت:
دیروز در راه مدرسه اقای جوانی جلو امد و بعد از سلام مودبانه ای از الهام خواست ک ادرس منزل خود را به او بدهیم تا همراه خانواده اش برای امر خیر مزاحم حالا شما بگویید اگر این خواستگاری نیست پس چه نامی دارد؟
عمو در حالی که ای خندید گفت :خوب شما چه کردید؟
سهیلا گفت:هیچی بابا الهام چنان با تندی جوابش را دادکه یارو دمش را روی کولش گذاشت و از انجا دور شد .
_خوب خواستگارعروسی چه کسی بود؟
پسر خاله ام علی،خاله ام که از الهام خوشش امده بود دیشب این موضوع را مطرح کرد و از من خواست که موضوع را با والدینش در میان بگذارم و نظر انها را جویا شوم.
عمو با خنده گفت:مبارکه ،مبارکه پس همین روزهاست که عروسی الهام خانم را هم می بینیم .
_در حالی که کلافه وشرم زده به نظر می رسیدم گفتم:عموجان باور کنید هیچ خبری نیست.
در مورد خاله ی زن عمو باید بگویم ایشان به بنده نظر لطف داشتند ولی چون من در این سن و سال خیال ازدواج ندارم،در ضمن در حال درس خواندن هم می باشم باید بگویم جواب من به ایشان منفی است و در مورد ان جوان در راه مدرسه هم که من فکر می کنم مزاحمی بیش نبود و من همان موقع او را از سر خود باز کردم ،
سهیلا هم این مطلب را می دانست ولی فکر می کنم به عنوان شوخی ان را مطرح کرد که البته شوخی خوبی نبود،
حالا هم با اجازه ی شما می خواهم به درسم برسم.
_کجا تو که هنوز صبحانه ات را تمام نکردی.
_ممنون سیر شدم وبه طرف اتاق سهیلا راه افتادم .
در حالی که صدای زن عمو را از پشت سر می شنیدم:ما که چیزی نگفتیم چرا انقدر ناراحت شد.
_تو و سهیلا کار درستی نکردید موضوع را جلوی دیگران به خصوص پسرها مطرح کردید.
_چند لحظه بعد در اتاق سهیلا از ناراحتی سرم را روی دستهایم گذاشته بودم .
صدای سهیلا را شنیدم که می گفت:الهام جان ناراحت شدی،من را ببخش واقعا که دختر احمقی هستم.
_تو نباید مسائل مابینمان را جلو افراد خانواده مطرح کنی،حالا انها پیش خودسان چه فکری می کنند؟
_خواستگار داشتن که عیب نیست ولی درست می گویی اشتباه کردم حالا مرا می بخشی؟
_جوابی ندادم.
_خواهش می کنم الهام تو که ادم کینه ای نبودی؟
و چشمان پر التماسش را به من دوخت.
دستم را بر شانه اش گذاشتم و گفتم:باید قول بدی که دیگر حرفها و اتفاقات دخترانه بین خودمان باشد.
سهیلا با خوشحالی گفت:قول می دهم ،قول می دهم ومرا در اغوش گرفت.
در ان حال فکر می کردم که واقعا سهیلا را دوست دارم حتی با اینجور کارهایش
روز شنبه اماده ی رفتن به مدرسه شده بودیم که سعید را جلوی در در انتظار خودمان دیدیم .
_سوار شید ،من شما را می رسانم.
_سهیلا از خدا خواسته ومن با تردید سوار اتومبیل شدم.
_خوب ببینم افتاب از کدوم طرف درامده که هوس کردی ما را به مدرسه برسانی؟
_خودت می دانی که مشغله ی درسی من زیاد است و گرنه هرروز شما را هم می رساندم و هم برمی گرداندم.
_شوخی کردم داداش سعید می دانم که تو برادر مهربانی هستی تازه راه خانه تا مدرسه ی ما هم که زیاد نیست و من و الهام انقدر گرم گفتگو هستیم که نمی فهمیم کی می رسیم.
سعید درحالی که پوزخندی بر لب داشت گفت:کاملا مشخص است انقدر سرگرم هستید که بعضی ها متانت در رفتار ان هم در خیابان را فراموش می کنند بعد هم از مزاحمت جوانکهای خیابانی شکایت می کنند.
چیزی در وجودم داغ شد .
کاملا مشخص بود که طرف طعنه او من هستم،دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.
_اقا سعید مواظب حرف زدنتان باشید. من به شخصه همیشه مواظب اعمال ورفتارم چه در خانه وچه در خیابان بوده وهستم و اگر با همه ی این اوصاف بی سروپایی به خود اجازه ی مزاحمت بدهد خوب می دانم که چه برخوردی با او بکنم پس لطفا در امور شخصی من دخالت نکنید ،همین جا هم کنار بگیرید من پیاده می شوم ،بنده هیچ نیازی به کسی که بخواهد مواظب رفتار و کردارم باشد ندارم.
_و چون دیدم به حرفم ترتیب اثری نداد دوبار تکرار کردم
گفتم نگه دارید من پیاده می شوم.
_سعید همچنان که پوزخند تمسخرامیز خود را حفظ کرده بود گفت:شما به هیچ وجه اجازه ی پیاده شدن ندارید این یک ،دوم هم اینکه همچنانکه خود را درمورد سهیلا مسئول می دانم در مورد شما نیز مسئول می دانم و این اجازه را به شما نمی دهم که هر رفتار ناشایستی که خواستید انجام دهید،
من از طرف عمو هم مطمئن هستم که این رفتار مرا تایید می کند .
سهیلا که مات ومبهوت به جر و بحث ما می نگریست گفت:سعید خواهش می کنم تو داری اشتباه می کنی ،الهام اصلا این جور دختری نیست
._سعید با تمسخر گفت:خواهش می کنم تو دیگر چیزی نگو،به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دنبم.
_در حالی مه بغض گلویم را می فشرد گفتم
من کاری نکردم که احتیاج به شاهدی برای اثبات بی گناهی خودم داشته باشم،در ضمن هر کاری که صلاح بدانم انجام خواهم داد وشما هم هیچ کاری نمی توانید بکنید .
دیگر به مدرسه رسیده بودیم با عصبانیت در ماشین را باز کردم و از ان پیاده شدم و یکسره به طرف کلاس حرکت کردم در حالی که سهیلا دنبالم می امد
مرتبا صدایم می زد الهام ،الهام جان یک لحظه صبر کن . لحظه ای ایستادم تا خودش را به من رساند و گفت:ببین من چه می گویم ،می دانم تمام این مسائل از اشتباه من ناشی می شود ولی باور کن سعید هم به ان چیزهایی که بر زبان می اورد واقعا اعتقاد ندارد و می داند که تو دختر نجیب و متینی هستی ،
فقط او پسر متعصب و غیرتی است مسئله ی دیروز باعث جریحه دار شدن تعصب او شده تو نباید انقدر دلگیر شوی.
_لحظه ای ایستادم و رویم را به طرف سهلا برگرداندم و گفتم:
ببین سهیلا من می دانستم مطرح کردن چنین مسائلی حتی اگر بی گناه باشی جلو دیگران بخصوص مردان جوان فامیل خواه ناخواه تبعات بدی در پی دارد ولی واقعا رفتار امروز سعید را نمی توانستم پیش بینی کنم گویی منتظر مسئله ای بود تا ان را مانند پیراهن عثمان دستاویز قرار دهد ولی هر چه فکر می کنم دلیلی برای بهانه جویی هایش نمیابم جز اینکه بخواهد ...
سهیلا با لحن دلجویی کننده ای گفت:تو کاملا اشتباه می کنی من برادرم را خیلی بهتر از تو می شناسم او نه تنها از تو متنفر نیست بلکه من حس می کنم در دل به تو علاقه هم دارد.
شاید این رفتارش ناشی از حسادت بوده است زیرا برایش خیلی سخت است که ببیند دیگران برای خواستگاری از تو به راحتی پیش قدم می شوند و او به خاطر اینکه شرایطش مناسب نیست ومی داند که تو هم در این سن و سال ازدواج را قبول نمی کنی و تحصیلت ناتمام می ماند پا جلو نمی گذارد .
_سهیلا تو هم با این خیال بافی هایت دل خودت را خوش می کنی ها تمام حرف هایی که زدی تصور است و ساخته های ذهن خودت ،من که تا به حال جز تندی و بداخلاقی رفتار دیگری از او ندیده ام که بخواهد دال بر علاقه اش باشد ،حالا هم بهتر است این بحث را تمام کنیم و تا دیر نشده به کلاس برسیم.
_خیلی خوب ولی یادت باشد من چه گفتم دختری که بخواهد متوجه علاقه ی سعید به خود بشود باید خیلی زیرک تر از این حرف ها باشد خودت که می دانی چه پسر تودار ومرموزی است
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زن عمو با خنده جواب داد: پسر خاله بنده
من گفتم: مگر شما بازهم پسرخاله دارید؟
زن عمو گفت : بله پسر خاله ی دیگرم اسمش علی است و کارمند اداره ی برق است .
خاله ام که خیلی از تو خوشش امده از من خواست این موضوع را با تو و والدینت در میان بگذارم.
-زن عمو خواهش می کنم همین ،الان جواب منفی را به انها بده چون من تا تحصیلم را تمام نکنم به ازدواج فکر نخواهم کرد ،تازه ازدواج در این سن برای من خیلی زود است.
زن عمو که کمی دلخور به نظر می رسید گفت
:مردم قد بلند تو را که می بینند فکر می کنند حتما 20،19 سال داری ،ولی برای جواب بهتر است صبر کنیم تا پدر و مادرت برگردند و خودشان جواب منفی را به انها بدهند
چون اینطوری خاله ام فکر می کنند ما قصد بی احترامی به انها را داریم
فردای ان روز جمعه بود و من می توانستم با خیال راحت هر چقدر می خواهم بخوابم.
ساعت 8 بود که سهیلا کنارم امد و گفت:الهام ،الهام بلند شو تلفن مادرت از شیراز است.
با عجله و شوق از جا برخاستم و به طرف تلفن رفتم.
با شنیدن صدای گرم و مهربان مادر احساس کردم چقدر از انها دورم و برایشان دلتنگم.
مادر با شنیدن صدایم گفت :الهام مامان جون حالت خوبه ،درسهایت را خوب می خونی ،زن عمو و بچه هایش چطورند؟
_همه خوبند سلام می رسانند شما چطورید؟
_من هم خوبم._بابا چطور است؟
_بابات هم خوبه همراه دایی حمیدت رفتند بیرون .
_راستی دایی رضا،دایی حمید ،خاله زهرا همه خوبند؟
_انها هم خوبند،سلامت را هم می رسانند به خصوص دایی رضات.
_سلامت باشند.مراسم سالگرد برگزار شد ؟
_بله. دیشب بود . خوب چیزی نمی خواهی برایت بیاورم؟
_چرا از ان نان قندی های خوشمزه ی شیراز حتما با خودتان بیاورید.
_ای شکمو، باشه حتما.کار دیگری نداری؟
_نه ممنون_گوشی را بده به ناهید خانم تا چند کلمه باهاش صحبت کنم.
_چشم خداحافظ.
_گوشی را به زن عمو که منتظر کنار تلفن ایستاده بود سپردم و نزد بقیه که کنار سفره ی صبحانه جمع بودند رفتم وبا یک سلام دسته جمعی ورود خودم را اعلام کردم،پاسخم به گرمی داده شد.
عمو گفت:بیا اینجا الهام جان، بیا پیش خودم بشین ،بگو ببینم زن داداش حالش خوب بود ؟
_بله عمو جان.خیلی هم سلام شما و بقیه را رساندند.
_سلامت باشند.
کمی بعد که زن عمو پای سفره برگشت،عمو لحن شوخی گفت:
خوب خانم این همه وقت پای تلفن درباره ی چه موضوعی صحبت می کردید؟
_می دانی اقا ابراهیم دیشب در مراسم عروسی برای الهام خواستگار پیدا شد و من هم داشتم این موضوع را به مادرش می گفتم.
_به به پس یکی یکدانه ی داداش هم انقدر بزرگ شده که وقت ازدواجش رسیده باشد
هجوم خون به صورتم را احساس کردم.
عنوان کردن این مطلب جلوی عمو و پسرها ناراحتم می کرد.
با کمال تعجب صدای سهیلا را هم شنیدم که می گفت:تازه بابا دیروز هم الهام یک خواستگار داشت.
_اینجا چه خبر است
مردم دوتا دوتا خواستگار پیدا می کنند.
زن عمو با لحنی متعجب گفت روز ظهر کی بود که ما خبر نداشتیم؟
_من که خیلی از دست سهیلا عصبانی بودم با لحنی شتاب زده گفتم:نه نه إ مسئله ای نبود سهیلا دارد اشتباه می کند بلا فاصله نگاه نگران و التماس امیزم را متوجه سهیلا ساختم تا او را از سخن باز دارم ،تازه ان موقع متوجه چهره ی برفروخته ی سعید شدم واحساس نگرانی وشرم بیشتر از قبل دامن گیرم شد.
_عمو گفت:یاا... زود باشید قضیه را از اول بگویید تا ما هم بفهمیم چه شده.
سهیلا بدون توجه به نگاههای التماس امیز من در حالی که از کنجکاو کردن دیگران احساس رضایت می کردگفت:
دیروز در راه مدرسه اقای جوانی جلو امد و بعد از سلام مودبانه ای از الهام خواست ک ادرس منزل خود را به او بدهیم تا همراه خانواده اش برای امر خیر مزاحم حالا شما بگویید اگر این خواستگاری نیست پس چه نامی دارد؟
عمو در حالی که ای خندید گفت :خوب شما چه کردید؟
سهیلا گفت:هیچی بابا الهام چنان با تندی جوابش را دادکه یارو دمش را روی کولش گذاشت و از انجا دور شد .
_خوب خواستگارعروسی چه کسی بود؟
پسر خاله ام علی،خاله ام که از الهام خوشش امده بود دیشب این موضوع را مطرح کرد و از من خواست که موضوع را با والدینش در میان بگذارم و نظر انها را جویا شوم.
عمو با خنده گفت:مبارکه ،مبارکه پس همین روزهاست که عروسی الهام خانم را هم می بینیم .
_در حالی که کلافه وشرم زده به نظر می رسیدم گفتم:عموجان باور کنید هیچ خبری نیست.
در مورد خاله ی زن عمو باید بگویم ایشان به بنده نظر لطف داشتند ولی چون من در این سن و سال خیال ازدواج ندارم،در ضمن در حال درس خواندن هم می باشم باید بگویم جواب من به ایشان منفی است و در مورد ان جوان در راه مدرسه هم که من فکر می کنم مزاحمی بیش نبود و من همان موقع او را از سر خود باز کردم ،
سهیلا هم این مطلب را می دانست ولی فکر می کنم به عنوان شوخی ان را مطرح کرد که البته شوخی خوبی نبود،
حالا هم با اجازه ی شما می خواهم به درسم برسم.
_کجا تو که هنوز صبحانه ات را تمام نکردی.
_ممنون سیر شدم وبه طرف اتاق سهیلا راه افتادم .
در حالی که صدای زن عمو را از پشت سر می شنیدم:ما که چیزی نگفتیم چرا انقدر ناراحت شد.
_تو و سهیلا کار درستی نکردید موضوع را جلوی دیگران به خصوص پسرها مطرح کردید.
_چند لحظه بعد در اتاق سهیلا از ناراحتی سرم را روی دستهایم گذاشته بودم .
صدای سهیلا را شنیدم که می گفت:الهام جان ناراحت شدی،من را ببخش واقعا که دختر احمقی هستم.
_تو نباید مسائل مابینمان را جلو افراد خانواده مطرح کنی،حالا انها پیش خودسان چه فکری می کنند؟
_خواستگار داشتن که عیب نیست ولی درست می گویی اشتباه کردم حالا مرا می بخشی؟
_جوابی ندادم.
_خواهش می کنم الهام تو که ادم کینه ای نبودی؟
و چشمان پر التماسش را به من دوخت.
دستم را بر شانه اش گذاشتم و گفتم:باید قول بدی که دیگر حرفها و اتفاقات دخترانه بین خودمان باشد.
سهیلا با خوشحالی گفت:قول می دهم ،قول می دهم ومرا در اغوش گرفت.
در ان حال فکر می کردم که واقعا سهیلا را دوست دارم حتی با اینجور کارهایش
روز شنبه اماده ی رفتن به مدرسه شده بودیم که سعید را جلوی در در انتظار خودمان دیدیم .
_سوار شید ،من شما را می رسانم.
_سهیلا از خدا خواسته ومن با تردید سوار اتومبیل شدم.
_خوب ببینم افتاب از کدوم طرف درامده که هوس کردی ما را به مدرسه برسانی؟
_خودت می دانی که مشغله ی درسی من زیاد است و گرنه هرروز شما را هم می رساندم و هم برمی گرداندم.
_شوخی کردم داداش سعید می دانم که تو برادر مهربانی هستی تازه راه خانه تا مدرسه ی ما هم که زیاد نیست و من و الهام انقدر گرم گفتگو هستیم که نمی فهمیم کی می رسیم.
سعید درحالی که پوزخندی بر لب داشت گفت:کاملا مشخص است انقدر سرگرم هستید که بعضی ها متانت در رفتار ان هم در خیابان را فراموش می کنند بعد هم از مزاحمت جوانکهای خیابانی شکایت می کنند.
چیزی در وجودم داغ شد .
کاملا مشخص بود که طرف طعنه او من هستم،دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.
_اقا سعید مواظب حرف زدنتان باشید. من به شخصه همیشه مواظب اعمال ورفتارم چه در خانه وچه در خیابان بوده وهستم و اگر با همه ی این اوصاف بی سروپایی به خود اجازه ی مزاحمت بدهد خوب می دانم که چه برخوردی با او بکنم پس لطفا در امور شخصی من دخالت نکنید ،همین جا هم کنار بگیرید من پیاده می شوم ،بنده هیچ نیازی به کسی که بخواهد مواظب رفتار و کردارم باشد ندارم.
_و چون دیدم به حرفم ترتیب اثری نداد دوبار تکرار کردم
گفتم نگه دارید من پیاده می شوم.
_سعید همچنان که پوزخند تمسخرامیز خود را حفظ کرده بود گفت:شما به هیچ وجه اجازه ی پیاده شدن ندارید این یک ،دوم هم اینکه همچنانکه خود را درمورد سهیلا مسئول می دانم در مورد شما نیز مسئول می دانم و این اجازه را به شما نمی دهم که هر رفتار ناشایستی که خواستید انجام دهید،
من از طرف عمو هم مطمئن هستم که این رفتار مرا تایید می کند .
سهیلا که مات ومبهوت به جر و بحث ما می نگریست گفت:سعید خواهش می کنم تو داری اشتباه می کنی ،الهام اصلا این جور دختری نیست
._سعید با تمسخر گفت:خواهش می کنم تو دیگر چیزی نگو،به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دنبم.
_در حالی مه بغض گلویم را می فشرد گفتم
من کاری نکردم که احتیاج به شاهدی برای اثبات بی گناهی خودم داشته باشم،در ضمن هر کاری که صلاح بدانم انجام خواهم داد وشما هم هیچ کاری نمی توانید بکنید .
دیگر به مدرسه رسیده بودیم با عصبانیت در ماشین را باز کردم و از ان پیاده شدم و یکسره به طرف کلاس حرکت کردم در حالی که سهیلا دنبالم می امد
مرتبا صدایم می زد الهام ،الهام جان یک لحظه صبر کن . لحظه ای ایستادم تا خودش را به من رساند و گفت:ببین من چه می گویم ،می دانم تمام این مسائل از اشتباه من ناشی می شود ولی باور کن سعید هم به ان چیزهایی که بر زبان می اورد واقعا اعتقاد ندارد و می داند که تو دختر نجیب و متینی هستی ،
فقط او پسر متعصب و غیرتی است مسئله ی دیروز باعث جریحه دار شدن تعصب او شده تو نباید انقدر دلگیر شوی.
_لحظه ای ایستادم و رویم را به طرف سهلا برگرداندم و گفتم:
ببین سهیلا من می دانستم مطرح کردن چنین مسائلی حتی اگر بی گناه باشی جلو دیگران بخصوص مردان جوان فامیل خواه ناخواه تبعات بدی در پی دارد ولی واقعا رفتار امروز سعید را نمی توانستم پیش بینی کنم گویی منتظر مسئله ای بود تا ان را مانند پیراهن عثمان دستاویز قرار دهد ولی هر چه فکر می کنم دلیلی برای بهانه جویی هایش نمیابم جز اینکه بخواهد ...
سهیلا با لحن دلجویی کننده ای گفت:تو کاملا اشتباه می کنی من برادرم را خیلی بهتر از تو می شناسم او نه تنها از تو متنفر نیست بلکه من حس می کنم در دل به تو علاقه هم دارد.
شاید این رفتارش ناشی از حسادت بوده است زیرا برایش خیلی سخت است که ببیند دیگران برای خواستگاری از تو به راحتی پیش قدم می شوند و او به خاطر اینکه شرایطش مناسب نیست ومی داند که تو هم در این سن و سال ازدواج را قبول نمی کنی و تحصیلت ناتمام می ماند پا جلو نمی گذارد .
_سهیلا تو هم با این خیال بافی هایت دل خودت را خوش می کنی ها تمام حرف هایی که زدی تصور است و ساخته های ذهن خودت ،من که تا به حال جز تندی و بداخلاقی رفتار دیگری از او ندیده ام که بخواهد دال بر علاقه اش باشد ،حالا هم بهتر است این بحث را تمام کنیم و تا دیر نشده به کلاس برسیم.
_خیلی خوب ولی یادت باشد من چه گفتم دختری که بخواهد متوجه علاقه ی سعید به خود بشود باید خیلی زیرک تر از این حرف ها باشد خودت که می دانی چه پسر تودار ومرموزی است
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبح یکشنبه همراه سهیلا اماده ی رفتن به خرید بودیم
زن عمو را در اشپزخانه سرگرم کار یافتیم .
سهیلا گفت:مامان ما داریم میریم شما چیزی از بیرون لازم ندارید؟
_نه ممنونم مواظب خودتان باشید.
در همین هنگام صدای سهیل را از پشت سرمان شنیدیم.
_دخترها من هم یک چیزهایی از کتاب فروشی لازم دارم بیایید با ماشین برویم.
_رنگ چهره ام به سفیدی گرایید ،نخیر دوبرادر دست از سر ما بر نمی داشتند مانند یک محافظ شخصی هر روز به بهانه ای با ما همراه می شدند تا دیروز فقط سعید بود امروز سهیل هم اضافه شد
اگر نگران عکس العمل زن عمو نبودم همان جا انصراف خود را از بیرون رفتن اعلام می کردم .
_سهیلا که متوجه ام شده بود دستم را کشید واهسته گفت:بیا برویم اینقدر بدبین نباش ،تازه طلا که پاک است چه منتش به خاک است.
تا رسیدن به بازار من و سهیلا اهسته با هم مشغول صحبت بودیم.
سهیل مارا گوشه ای پیاده کرد و گفت:من می روم تا جای پارک مناسبی پیدا کنم قرار ما ده دقیقه ی دیگر جلوی کتاب فروشی توحید .
من و سهیلا اهسته در حالی که ویترین مغازه ها را تماشا می کردیم به راه افتادیم. ناگهان از فروشگاه طلافروشی نزدیک میدان شخصی در حالی که اسلحه به دست داشت خارج شد و با سرعت زیاد همانطور که مردم را تهدید می کرد از جلوی راه او کنار بروند .
انقدر این اتفاق سریع افتاد که فرصت نکردیم خودمان را از سر راهش دور کنیم. مرد مسلح تنه ی محکمی به من زد که نقش بر زمین شدم ودیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم چهره ی نگران سهیل اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد.
_خدا را شکر الهام حالت خوب است.
خواستم سر را به عنوان پاسخ مثبت تکان دهم ولی موج ناگهانی دردتمام سرم را فرا گرفت و دنیا را پیش چشمانم تار ساخت .
بعد از چند دقیقه سیلی اهسته و پیاپیی که به صورتم نواخته شد باعث شد چشمانم را باز کنم.
خانمی که لباس فرم سفید پوشیده بود بالای سرم بود .
_خانم،خانم،صدای من را می شنوید ؟
_اهسته وبی حال گفتم بله ولی در ناحیه ی سرم احساس درد و سر گیجه می کنم .
_این امری طبیعی است روی سر شما زخمی ایجاد شده که البته ما پانسمانش کردیم،خدا خیلی به شما رحم کرد چون ضربه فقط به گیجگه شما خورد و جز یک زخم سطحی و یک بیهوشی کوتاه مدت اثر دیگری نگذاشته است.
_برای من چه اتفاقی افتاده است؟
_ان خانم و اقای جوان که شما را به اینجا اوردند گفتند که بر اثر تصادف با یک سارق سر شما به لبه ی جدول خیابان خورده و به این روز افتاده اید ،نگران نباشید تا یک ساعت دیگر از اینجا مرخص می شوید و می توانید به خانه برگردید .
_خیلی ممنون و چشم به قطرات مایع سرم که به ارامی وارد رگ های دستم می شد دوختم.
صدای سهیلا مرا از دنیای خود بیرون کشید.
_الهام حالت خوبه؟
_بد نیستم. با هیجان صورتم را بوسید
_وای وقتی به یاد ان لحظه می افتم از ترس دست و پایم بی حس می شود فکرش را بکن یک سارق مسلح میان این همه جمعیت باعث زمین خوردن تو بشود خدا را شکر که به خیر گذشت.
و در همان حال که کنار تخت می نشست و دستم را در دستانش می گرفت بو سه ای دیگر بر گونه ام گذاشت.
_خوب سارق چه شد ایا او را دستگیر کردند؟
_من در ان لحظه انقدر نگران تو بودم که متوجه چیزی نشدم ولی بعد که با کمک سهیل تو را به ماشن منتقل می کردیم از گفتگوی مردم متوجه شدم که او را گرفتند .
در همین حین چند ضربه به در وارد شد و به دنبال ان سهیل در حالی که پلاستیک دارو را در دست داشت وارد شد و گفت:حال خانم مریض چطور است؟
_می بینی که زنده ام .
_خوب الحمدلله،ببینم الهام تو مخصوصا خودت را جلوی راه ان دزد قرار ندادی تا جلوی سرقتش را بگیری ،اخه شنید م تو خیلی به قهرمان بازی علاقه داری؟
_نگاه اخم الودی به سویش انداختم .
در حالی که می خندید دو دستش را به علامت تسلیم بالا می برد
گفت:من شوخی کردم بابا یادم نبود این روزها چقدر بد اخلاق شدی .
_اینقدر اذیتش نکن نمی بینی اصلا حال ندارد؟
_اتفاقا حالش از من و شما خیلی بهتر است چون انقدر که من و تو دلواپس ایشان بودیم رنگ به روی هیچکداممان باقی نمانده است درست نمی گویم الهام ؟
یک نگاهی به رنگ و روی ما بنداز از ترس مثل گچ سفید واز نگرانی مانند زردچوبه زرد و از خجلت عمو و زن عمو و همینطور پدرم مانند لبو سرخ شده این طور نیست؟
_صدای خنده ی سهیلا فضای اتاق را پر کرد و من در حالی که سعی می کردم خنده ام را مهار کنم
گفتم:چه رنگین کمان جالبی روی صورتتان نقش بسته ببینم شما سرخ پوست نیستید که به هنگام نبرد صورتشان را رنگارنگ می کنند ؟
_این دفع صدای خنده ی سهیل هم بلند شد و بر چهره اش از اینکه توانسته بر سیمای بیمار گونه ام تبسمی بنشاند رضایتی عمیق موج می زددر اتاق سهیلا برروی بستر دراز کشیده بودم .
احساس سرگیجه و ضعف می کردم.
چشمانم را بسته بودم و سعی می کردم به خواب روم ولی درد مانع از خواب رفتنم می شد .
عو در حالی که دستش را به پیشانیم می گذاشت اهسته گفت:خدا خیلی به ما رحم کرد وگرنه چطور جواب داداش و زن داداش را می دادیم.
_بهتر است برای صدقه حیوانی را قربانی کنیم.
_فکر خوبی است خانم حالا بلند شو برویم بیرون تا این طفلک را از خواب بیدار نکردیم.


مرد مسلح اسلحه اش را روی شقیقه هایم گذاشته بود و من از شدت ترس سراپایم می لرزید.
_خواستی با قهرمان بازی ات باعث دستگیری من شوی و با صدایی چندش اور قهقهه ی بلندی سر داد .
_ولی یادت باشد قهرمان اخر زندگی اش به مرگ طبیعی نمی میرد.
صدای چکاندن ماشه را شنیدم فریاد زدم و از صدای فریاد خود از خواب پریدم

من در بستر و در خانه ی عمو بودم همه ی این ها کابوس بود.
سهیلا با نگرانی کنارم نشست.
_ الهام حالت خوب نیست چرا انطور فریاد می زدی؟إ _هیچی چیزی نیست خواب بدی دیدم .
سهیلا در حالی که دستم را می گرفت گفت:وای چقدر تبت بلاست.
_عمو و زن عمو هراسان وارد اتاق شدند.
_چی شده؟
_چیزی نیست بابا الهام کابوس دیده بود تبش هم خیلی بالاست .
عمو با دلواپسی گفت:اماده شوید تا برویم بیمارستان.
_نه عمو حالا دیگر خوبم نگران نباشید فقط یک خواب بود،مطمئنم که الان بهترم.
_خیلی خوب هرجور که راحتی ،خانم لطفا یک لیوان اب پرتقال برای الهام بگیرید رنگ و رویش بد جوری پریده است.
_چشم همین الان می اورم.
ان شب تا صبح کابوس و تب دقیقه ای مرا رها نکرد.
بیچاره سهیلا و زن عمو تا صبح پا به پای من بیدار نشستند بعد از نماز صبح بود که بلاخره ارام گرفتم و گذاشتم انها هم دمی بیاسایند.


بعد از دو روز استراحت 4شنبه به مدرسه رفتم .
عمو صبح با دیدن من سر سفره ی صبحانه لبخندی بر لب اورد و گفت :به به الهام خانم می بینم که امروز قبراق و سرحالی .
_الحمدلله خیلی بهترم ،ببخشید که شما را به زحمت انداختم .
_این حرفها چیه مگر تو با سهیلا فرق داری امروز هم که استراحت کنی کاملا روبه راه می شوی.
_نه عمو دو روز است از مدرسه عقب افتاده ام امروز دیگر حتما باید بروم حالم هم که خوب است پس گران نباشید.
اگر از من می پرسی امروز را هم استراحت کن ولی اگر برای رفتن اصرار داری حرفی نیست .
بعد رویش را به طرف سعید کرد و گفت:سعید بابا الهام و سهیلا را تا مدرسه برسان عصر هم برو دنبالشان، امروز که کلاس نداری؟
_نه کاری ندارم . می رسانمشان.
_هرچه سعی کردم عمو را قانع کنم که خودمان پیاده می رویم نشد.
_عمو با قاطعیت گفت:اگر می خواهی بروی با ماشین برو وگرنه امروز را هم باید در خانه استراحت کنی.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
در راه مدرسه شیشه ی اتومبیل را کمی پایین کشیدم تا کمی هوای ازاد به صورتم بخورد.
_شیشه را بالا بکشید مگر نمی بینید چه سوز سردی می اید ،شما هم که هنوز در دوران نقاهت هستید.
_صدای امرانه ی سعید من را مخاطب قرار داده بود .
_ من کاملا بهبود یافته ام تازه زخمی در ناحیه ی سر چه ربطی به سرما دارد _برای بدن ضعیف هرگونه بی احتیاطی باعث بیماری مجدد می شود،پس به خاطر خودتان هم که شده لجبازی را کنار بگذارید و مواظب خودتان باشید.
_با تمسخر گفتم:چشم اقای دکتر اگر مورد دیگری هم هست بفرمایید ،ظاهرا که مجبور به اجرای بی چون و چرای فرامین شما هستیم.
_سعید که عصبی به نظر می رسید با لحن تندی گفت:اگر کمی لجبازی را کنار بگذارید خواهید که حرفهای من به نفع خود شماست.
_خواهش می کنم من نفع و ضررم را بهتر از هر کسی تشخیص می دهم،یک بار هم به شما گفتم انقدر در کارهای من دخالت نکنید خودتان خوب می دانید که اگر به خاطر عمو نبود محال بود که باز هم با شما در این ماشین بنشینم
دیگر به مدرسه سیده بودیم قبل از پیاده شدن متوجه نگاه تند سعید شدم شانه هایم را به نشانه ی بی خیالی بالا انداختم.
از پشت سر صدای جیغ چرخ های اتومبیل را شنیدم که با سرعت از جا کنده شد.


عصر هنگام تعطیلی مدرسه کسی را در انتظارمان ندیدم.
من خوشحال از این مسئله رو به سهیلا گفتم:بیا یرویم خیلی سرد است درست نیست که منتظر بمانیم.
سهیلا در حالی که با من هم قدم می شد گفت:خیلی عجیب است ،این سعیدی که من می شناختم ممکن نبود با سخنان تند ظهرت از رو رفته باشد حتما اتفاقی افتاده که دنبالمان نیامده إ؟
_هر کسی بلااخره تحملی دارد بدخلقی های ظهر اورا ازجا به در برده و من نه تنها ناراحت نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم چون که دیگر لازم نیست نقش محافظ را برایمان ایفا کند .
_الهام تو خیلی بدجنسی چرا با برادرم اینطور رفتار می کنی ؟
_سهیلا خودت دیدی که دعوا را و شروع کرد من هم مجبورم از خودم دفاع کنم پس جای گله گذاری نمی ماند .
_خیلی خوب قبول حق با تو بود اما من هنوز م عقیده دارم که همه بدرفتاریا از تنفر سرچشمه نمی گیرد بلکه محبت هم می تواند منشا ان باشد .
_خواهش می کنم سهیلا انقدر به من تلقین نکن که سعید من را دوست دارد تو که از دل او خبر نداری.
_باشد هر طور که تو می خواهی ولی یک روز به حرف من می رسی.


سر کوچه ی خانه ی عمو که رسیدیم متوجه شلوغی غیر عادی انجا شدیم .
بی اختیار قدم هایم را تند کردم .
در منزل عمو باز بود و مردم در حال رفت و امد بودند .
دلم گواهی خبر بدی می داد تا وارد حیاط شدم صدای گریه های بلند عمو را شنیدم .
عده ای از مردان دور مو را گرفته بودند و سعی در دلداری اش داشتند بی اختیار جمعیت را کنا زدم و خودم را به عمو رساندم .
_عمو,عموجان چه شده چرا این طور گریه می کنید؟
_عمو سرش را بالا اورد و با دیدن من گریه اش شرت گرفت
در حالی که شانه اش را تکان می دادم فریاد زدم:اخر یکی به من بگوید چه خبر است؟إ
_عمو همانطور که به شدت اشک می ریخت من را در اغوش کشید و گفت :
پدر و مادرت عزیزم ،ان ها در راه بازگشت از شیراز تصارف کرده اند و هردو در درجا جان سپرده اند.
_خدای من این دروغ است ،نه باور نمی کنم عمو خواهش می کنم تو هم باور نکن هر که این خبر را اورده می خواسته ما را اذیت کند .
_الهام جان راست است دایی رضایت خودش تلفن کرد و این خبر را به من داد،انها به همراه پیکر پدر و مادرت فردا صبح به تهران می ایند .
صدای گریه جمعیت را می شنیدم ولی کسی را نمی دیدم.
به غیر از عمو ابراهیم کسی انجا نبود .
چقدر هوا زود تاریک شد .
من و عمو روی زمینی که به سرعت می چرخید ایستاده بودیم .
من مات و متحیر به او نگاه می کردم اگر انقدرهمه چیز دور و برم نمی چرخید شاید می توانستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده .
اها یک کسی مرده بود ولی چه کسی؟
نه پدر و مادرم نه جیغ کشیدم .مامان،بابا تو رو خدا من را تنها نگذاید
مانند دیوانه ها به طرف در حیاط دویدم .
در استانه ی در ناگهان دستی نیرومند مانع دویدنم شد .
صدای بغض الود سعید را از پشت سرم شنیدم .
_الهام به خاطر خدا این طوری نکن بیا برو داخل پیش بقیه ی خانم ها ان وقت هرچه قدر خواستی گریه کن .
_گریه کنم؟چقدر گریه کنم که به اندازه ی ارزش پدر و مادرم باشد و همانطور که زار می زدم روی زانوانم افتادم .
سعید در حالی که مادرش و سهیلا را صدا می زد از روی زمین بلندم کرد و همانطور که با لحنی مهربان سعی در ارام کردنم داشتمن را به انها که هردو به شدت گریه می کردند سپرد .
ان شب تا صبح گریه کردم،ضجه زدم ، فریاد زدم ،از حال رفتم ،به هوش امدم تا بلاخره به کمک یک امپول ارام بخش توانستم چند ساعتی به خواب روم.
نمی دانم کی بود و چه ساعتی بود از صدای گریه و زاری های دسته جمعی از جا پریدم .
دایی رضا،دایی حمید و خاله زهرا به همراه دیگر فامیل های مادری و پدری ام از شهرستان و از تهران همه در منزل عمو جمع شده بودند.
با دیدن دایی ها و خاله ام انها را در اغوش گرفتم و همچنان که اشک می ریختم :دایی رضا تو بگو چرا اینطوری شد،
دایی حمید می بینی من چقدر بدبختم ،
خاله زهرا خوش بحالت که اقلا توی این چند روزه انها را مرتبا دیدی من بیچاره که از یک هفته پیش ندیده بودمشان
حالا هم که دیگر هیچ وقت نمی بینمشان .
دایی ها و خاله ام جوابی جز اشک برایم نداشتند .
فردای ان روز مراسم تدفین پدر و مادرم با شرکت عده ی زیادی از فامیل ،دوستان وهمسایگان برگزار شد.
وقتی پیکر بی جان پدر و مادرم را د خاک جای می دادند چنان جیغ های بی اختیاری می کشیدم و بر سر و صورتم می زدم که تمام افراد حاضر در انجا را منقلب کردم.
عمو با انکه خودش هم حال دستی نداشت با اشاره از سعید خواست تا من را از انجا ببرد و وقتی سهیلا با چشمان اشک الودش با مهربانی سعی کرد من را به طرف ماشین ببرد خودم را بر رور خاک انداختم و گریه کنان فریاد زدم نه من همینجا می مانم نمی خواهم از اینجا بروم من را از پدر و مادرم جدا نکنید .
چادر از سرم افتاده بود و موهایم از زیر روسری بیرون زده بود .
دستی مردانه چادر را روی سرم کشید وصدای سعید را شنیدم که از دایی رضا خواست که کمک کند تا من را از قبرها دور سازند.
زیر یک بازویم را سهیلا و بازوی دیگرم را دایی رضا گرفته بود و کشان کشان من را به طرف اتومبیل بردند.
سعید درب اتومبیل را باز کرده بود وابتدا سهیلا و بعد دایی من را در کنار او جای داد .
صدایش را شنیدم که گفت:سعید جان شما ببرشان خانه،فامیل و دوستان همه اینجا هستند دور از ادب است که انها را رها کنم و با شما بیایم .
_سعید در حالی که می گفت شما خیالتان راحت باشد ما مواظبش هستیم پشت فرمان اتومبیل جای گرفت.
در ماشین همانطور که ناله سر می دادم متوجه شدم که سعید هم به ارامی اشک می ریزد.
انقدر با خودم حرف زدم که از حال رفتم و وقتی متوجه شدم که در بیمارستان بودم و سرمی به بازویم وصل بود.


تا روز چهلم هر روز عده ای برای تسلیت می امدند و می رفتند ،ان قدر گریه کرده بودم که چشمانم مانند دو کاسه ی خون شده بود،سردرد لحظه ای رهایم نمی کرد و صدایم بر اثر فریادهای دلخراش به شدت گرفته بود که مانند یک تکه ذغال گر گرفته بود و می سوخت و عذابم می داد،
تنها وقتی ایاتی از قران را می خواندم احساس ارامش می کردم ،
پس از پایان مراسم چهلم ،عمو ابراهیم و دایی حمید و دایی رضا و خاله زهرا همه گردم جمع شدند.
شانه های عمو خمیده به نظر می رسید و تارهای سفید در بین موهای دایی حمید ودایی رضا به چشم می خورد،خاله زهرا شکسته به نظر می رسید.
با نگاهی به تک تک انها متوجه شدم که این درد را من به تنهایی تحمل نمی کنم و از این که هم دردهایی دارم احساس رضایت کردم.
عمو که از نظر سنی بزرگتر از بقیه جمع بود رو به من کرد و گفت:الهام جان من به اصرار زهرا خانم ،اقا رضا واقا حمید تصمیم گرفتم درباره ی مسئله ی اقامت دائم تو صحبت کنم ،
البته در وصیتنامه ی پدرت من به عنوان قیم تو انتخاب شدم ولی از انجا که تو به غیر از من برای داییها و خاله هایت هم عزیز هستی انها هر کدام اصرار دارند که همراه انها زندگی کنی حال تصمیم با خودت است تا هرجا که راحت تری را برای زندگی انتخاب کنی ولی بدان با اینکه یادگار تنها برادر عزیزم هستی و برایم سخت است حتی یک لحظه هم از من دور شوی به خاطر خودخواهی خودم مانع راحتی واسایش تو نخواهم شد .
_اشک در چشمانم حلقه زده بود و مانند جلادی ستمگر گلویم را می فشرد.
سخن گفتن برایم بسیار دشوار بود با این حال با صدایی که از ته چاه در می امد رویم را به طرف دایی ها و خاله ام کردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
و گفتم:من واقعا از این همه محبتی که نسبت به من دارید متشکرم و خوب می دانید که من هم شما را بسیار دوست می دارم ولی اگر اجازه بدهید طبق وصیتنامه ی پدرم همینجا نزد عمو می مانم زیرا واقعا دور شدن از شهری که با والدینم در انجا زندگی کرده ام و انها را به خاک سپرده ام برایم دشوار است و اصلا توان رو به رو شدن با یک زندگی جدید در شهر دیگری را در خود نمی بینم حتی اگر در کنار عزیزانی چون شما باشد ولی باز هم از شما تشکر می کنم که نسبت به من لطف داشتید ولی برای دیدنتان حتما خواهم امد امیدوارم که شما هم هروقت فرصت کردید برای دیدنم بیایید.
نزدیک یک ماه مدرسه نرفته بودم البته عمو با مسئولین مدرسه صحبت کرده بود و غیبت طولانی ام را موجه کرده بود.
چیزی به امتحانات ثلث اول نمانده بود ولی من از لحاظ روح خرابتر از ان بودم که بتوانم به درس و امتحان فکر کنم ،
ظاهرا مدرسه می رفتم و می امدم ولی هیچ بهره ای از کلاس ها نمی بردم،
این تظاهر هم به خاطر اصرارهای عمو و دیگران بود و گرنه حتی حوصله ی رفت وامد به مدرسه راهم نداشتم .
دبیرها هم که موضوع را می دانستند زیاد پاپی درس خواندنم نمی شدند.
هر روز مانند یک تماشاچی ساکت و در کلاس حاضر می شدم ولی تمام مدت ذهنم به خیال بافی درباره ی پدر و مادرم مشغول بود ،
فکر می کردم انها در خانه سالم و سرحال نشسته اند و منتظر من هستند تا پس از مدرسه برای خرید بیرون برویم یا امروز پدرم در مدرسه دنبالم می اید تا من را به خانه برساند.
خلاصه تمام مدت به وسیله ی ذهنم مرگ انها را انکار می کردم
گاهی هم که واقعیت با چنگالهای تیزش خیال بافی های ذهنم را با بی رحمی پاره پاره می کرد ،
اشک چون چشمه ای جوشان بر روی صورتم روان می شد نگاه پر ترحم دبیر را بر خود احساس می کردم و دبیر و هم کلاسی ها سعی می کردند با کلماتی التیام بخش من را از این حالت بیرون اورند.
در خانه هم وضع بعتر از این نبود تا به خانه برمی گشتم یکراست به اتاق خودم و سهیلا می رفتم و ساعت ها در تنهایی می نشستم و به حال و روز خودم تاسف می خوردم ،
هر چه زن عمو ،سهیلا و عمو سعی می کردند من را از این حالت بیرون بیاورند بی فایده بود.
سر سفره ی غذا برای پرهیز از اصرارهای بی پایانشان حاضر می شدم به زور چند لقمه فرو دهم و باز به اتاقم برمی گشتم .
نگاههای نگران سهیل و سعید و جملات کوتاه انها برای از سرگیری زندگی عادی هم کارساز نبود،
فقط روزهای 5شنبه با شور و شوق عجیبی اماده ی رفتن به بهشت زهرا می شدم ولی در بازگشت روحیه ای خرابتر از روزهای قبل پیدا می کردم .

وقتی کارنامه ی ثلث اول را از دست خانم مدیر می گرفتم او در حالی که با تعجب نگاهی به نمرات درسی انداخت و گفت:خانم مهدوی شما همیشه از شاگردان زرنگ و درسخوان این مدرسه بودید و واقعا این نمرات پایین درشان شما نیست ،البته می دانم که بعد از فوت والدینتان در وضعیت روحی خوبی نیستید ولی بلاخره چی،
باید زندگی عادی را از سر بگیرید یا نه امسال هم که سال اخر دبیرستان هستید و تا دانشگاه فاصله ی زیادی ندارید.
فرصت زیادی برای جبران باقی نمانده است،امیدوارم با سعی و تلاش بیشتر روحیه ی گذشته را به دست اورید و مانند سال های قبل با معدل بالایی از این دبیرستان قبول شوید.
سخنرانی طولانی خانم مدیر را که در جمع هم کلاسی هایم ایراد می شد با بی حوصلگی گوش دادم و کارنامه ام را برداشته و بی انکه نگاهی به ان بیندازم از کلاس خارج شدم .
پس از چند لحظه صدای سهیلا را از پشت سرم شنیدم که می گفت:الهام صبر کن کارت دارم.
قدم هایم را کند کردم تا سهیلا با من همگام شود.
در حالیکه نفس،نفس می زد گفت:خوب ببینم چکار کردی من هم نمرات جالبی نگرفتم ولی مهم این است که تجدید هم نشده ام و در همان حال کارنامه را از دستم بیرون کشید.
با نگاهی به نمراتم سرجای خود خشکید.
_ولی الهام خانم مدیر حق داشت این نمرات حتی با اتفاقی هم که برای تو افتاده از تو بعید است.
اول با بی تفاوتی نگاهی به کارنامه ام انداختم،از هفت درس تجدید شده بودم و از بقیه ی دروس هم نمرات پایینی چون 11و12 داشتم.
راستش این نمرات برای خودم هم وحشت اور بود،چون من تا به حال نمره ای پایین تر از 16 در کارنامه یا در پای ورقه ی امتحان کلاسی هم نداشتم چه برسد به نمره های زیر 10 .


در خانه سهیلا که موظف بود کارنامه اش را به رؤیت والدینش برساند باعث شد خانواده ی عمو بفهمند که من هم کارنامه ام را دریافت کردم.
سر سفره ی شام سعید گفت:الهام خانم کارنامه ی شما را کی زیارت می کنیم؟
نمرات بالای سهیلا خانم به اندازه ی کافی ما را خوشحال کرد ببینیم شما چکار کرده اید؟
_پیش خود فکر کردم اگر تمام مردم دنیا دست از سر من بردارند و کاری به کایم نداشته باشند این سعید مردم ازار که فکر می کند خیلی سرش می شود دست از سرم بر نمی دارد،
اخر یکی نیست به او بگوید پسر به تو چه مربوط است که انقدر در کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی.
اگر به خاطر عمو نبود همین حرفها را به خودش می گفتم تا از رو برود ولی به جای این کار نگاه سرد و خیره ام را به او دوختم.
عمو گاه سرزنش باری به به سعید کرد بعد با لحن مهربانی رو به من گفت:عمو جان برو کارنامه ات را بیاور تا ببینم.
_با شرمندگی سرم را پایین انداختم و اهسته گفتم:عمو جان من نمرات خیلی پایینی گرفتم و از این بابت متاسفم.
_عمو با لحن دلجویانه ای گفت:عیبی ندارد با این مصیبتیکه تو در دو ماه گذشته متحمل شدی این مسئله دور از انتظار نبود تازه یک ماه م که اصلا مدرسه نرفته بودی،برای امتحانات نهایی جبران می کنی غصه نخور.
-نگاه حق شناسانه ای به عمو کردم و با گفتن با اجازه به طرف اتاقم به راه افتادم،پیش خود فکر می کردم اگر پدر و مادرم الان زنده بودند من هم مانند سهیلا باید کارنامه ام را به انها نشان می دادم ولی انها با دیدن این نمرات مسلما سرزنش بارانم می کردند.
من هم چه فکرهایی می کنم اگر انها زنده بودند که من این نمرات را نمی گرفتم،مانند همیشه نمرات نسبتا خوبی می گرفتم و مورد تشویق والدینم قرار می گرفتم.
پدر با رضایت دستی به پشتم می زد و می گفت:دختر من است دیگر باید معدل بالایی بیاورد و مادر هم مانند همیشه می گفت:اگر کمی بیشتر سعی می کردی می توانستی بالاترین نمره را هم بگیری ،نمره ی انظباتت هم که مانند همیش از روی 17.5 تکان نمی خورد.
پدر با خنده ی سر خوشی می گفت:ول کن خانم همه که نباید 20 بیاورند من که از نمراتش رضایت کامل دارم و مادر در حالی که لحن سرزنش باری داشت می گفت:اقا محمود لطفا انقدر این دختر را لوس نکن.
با باز شدن در اتاق و ورود سهیلا رشته ی خیالبافی ام از هم گسیخت و با به یاد اوردن واقعیت اشک از چشمانم جاری شد.
سهیلا با مهربانی به طرفم امد و در حالی که قطرات اشک را از صورتم می زدود گفت:الهام جان تو را به خدا بس کن تا کی می خواهی در این حالت باقی بمانی خودت که می دانی عمو و زن عمو چقدر برای همه ی ما عزیز بودند ولی چه می شود کرد این شتری است که در خانه ی همه ی ما زانو خواهد زد و با گریه کردن،درس نخواندن و خراب کردن اینده ات انها را باز نخواهی یافت،
پس بیا و به جای این کارها درس بخوان تا ان شا ا... در کنکور قبول شوی و فرد تحصیلکرده و مفیدی باشی ،
من مطمئنم که روح عمو و زن عمو در ان صورت از تو راضی خواهد بود.
سرم را بین شانه های سهیلا پنهان کردم و های های گریستم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خوب می دانستم که این حرف ها درست است ولی نمی توانسم از این حالت خارج شوم.
دست مربان سهیلا به ارامی موهایم را نوازش می کرد.
ساعتی بعد هردو کتاب درسی امان را در دست گرفته بودیم ولی هرچه می کردم نمی توانستم فکرم را روی درس متمرکز کنم،
خسته از این تلاش بیهوده کتاب را بستم و به بهانه ی اب خوردنبه طرف اشپزخانه رفتم.
صدای عمو و سعید را از انجا به وضوح می توانستم بشنوم.
سعید می گفت:ولی پدر شما با رفتارتان باعث می شوید که او نتواند خود را مانند ما فرزندتان بداند اخر پدر با فرزندش که همیشه با ملایمت رفتار نمی کند ،اگر لازم باشد بر سرش فریاد می زند و یا حتی بر گوشش سیلی می زند و من فکر می کنم الان موقعی است که باید با او تند صحبت کرد،چون اصلا احساس مسئولیت نمی کند که هیچ حاضر نیست به هیچ کس جواب بدهد ،ولی شما در عوض با رفتار مهربانانه اتان او را به ماندن در این حالت تشویق می کنید،
نه فقط شما بلکه مادر ،سهیلا و حتی سهیل و مطمئنا مسئولین مدرسه به سفارش شما همین رفتار را با او دارند ،او هم روز به روز در این حالت بیشتر فرو می رود.
_ولی سعید جان من نمی توانم با بازمانده ی تنها برادرم طور دیگری رفتار کنم تازه از این مصیبت مدت زیادی نگذشته و من مطمئن هستم مرور زمان باعث حل شدن تمام این مشکلات می شود.
_شما فکر می کنید دارید به او لطف می کنید؟ولی مطمئن باشید که بر عکس دارید به او ضربه می زنید اگر عمو زنده بود مطمئن باشید رفتاری مغایر با ان چیزی که شما انجام دادید در قبال کارنامه ی الهام انجام می داد و من از شما می خواهم که دیگر برای او تنها یک عمو نباشید بلکه یک پدر باشید ،پدری که در قبال رفتارهای نادرست و بی مسئولیتی های فرزندش او را مورد مواخذه قرار می دهد و تنها در این صورت است که او می تواند زندگی عادی خود را به دست بیاورد و اینده ی خوبی داشته باشد وگرنه این بی تفاوتی که در سایه ی دلسوزی و ترحم دیگران ایجاد شده ادامه می دهد و هیچ وقت نمی تواند ان الهام شاد و درسخوان و متکی به نفس گذشته باشد.
عجب این پسرعموی لجباز خودش کم ناراحتم می کرد حالا دارد دیگر افراد خانواده اش را بر علیه من می شوراند و چه دلایل موجهی هم برای خودش می اورد،باشه اقا سعید یک روز به هم می رسیم اگر به خاطر محبت های بی دریغ عمو و خانواده اش نبود می رفتم و نزد دایی رضایم زندگی می کردم ،
چون هنوز ازدواج نکرده و زن و فرزندانی نداشت که بخواهند باعث ناراحتیم شوند.
صدای عمو بار دیگر به گوشم رسید که می گفت:من سعی می کنم او را از این افسردگی نجات دهم ولی نمی توانم رفتار تندی با او بکنم و به هیچکس دیگر هم این اجازه را نمی دهم خودم راهی برای این مسئله پیدا می کنم.
حرف اخر عمو باعث خوشحالیم شد و پوزه ی سعید بدون هیچ دخالتی از سوی من به خاک مالیده شده بود و این باعث رضایت خاطر من می شد.



راستی که گذشت زمان باعث التیام زخ ها می شود.
روی سوختگی شدید قلبم لایه ی نازکی از بهبودی نشسته بود و ارام،ارام شعله های درون را تبدیل به خاکستر می کرد.
اکنون 15 ماه از ان مصیبت می گذشت و نسیم های روح نواز خبر از نزدیکی بهار می داد.
شور و نشاط سال جدید کاملا در میان مردم خیابان و بچه های مدرسه مشهود بود.
دخترها در فکر خرید لباس و کیف و کفش نو بودند و در مورد ان با هم گفتگو می کردند.
من بی حوصله تر از ان بودم که در این بحث شرکت کنم تازه من که جز لباس مشکی چیز دیگری نمی پوشیدم،پس حرفی هم برای گفتی نداشتم.
سهیلا با شور و شوق در مورد مسافرت در تعطیلات نوروزی داد سخن می داد.
قرار بود در ایام نوروز برای دیدن خانواده ی عمو هم برای سفر دعوت به عمل اورده بودند.
این سفر برای من جز دیدن فامیل جاذبه ی دیگری نداشت ،ولی مثل اینکه در مورد سهیلا اینطور نبود .
واقعا او چطور می توانست بری مطلبی به این کوچکی اینقدر خوشحال باشد.
خودم به خودم جواب دادم چرا که نباشد او که مثل من دختر یتیمی نبود که درد بزرگی ،خوشی های کوچکش را کمرنگ جلوه دهد من هم اگر سایه ی پدر و مادری بالای سرم بود ،همینطور خوشحال و پر نشاط بودم،خودم هم از اینکه اینقدر خود را با دخترهای دیگر مقایسه می کردم خسته شده بودم باز هم باید خدا را شکر می کردم که عمو و زن عمویی مهربان را دارم که از هیچ محبتی در حقم دریغ ندارند و همینطور بقیه ی فامیل و دوستان که همیشه با من رفتاری محبت امیز داشتند.
عصر که به خانه برگشتیم متوجه شدم که عمو زودتر به خانه امده.
با دیدن ما گفت:دخترها زود حاضر شوید می خواهم شما را برای خرید عید به بازار ببرم.
_سهیلا با خوشحالی گفت:اخ جون،من الان حاضر می شوم و دستانش را با شوق دور گردن پدرش انداخت و چند مرتبه محکم او را بوسید.
به یاد پدر غمگینانه به این صحنه نگاه کردم.
عمو که خیلی مواظب بود چنین مواردی پیش نیاید که من را به یاد گذشته بیندازد بلافاصله متوجه حالم شد و با مهربانی به سویم امد و در حالیکه گونه اش را مقابل صورتم قرار می داد گفت:شما چی عزیز عمو نمی خواهید به خاطر اینکه امروز به خاطر شما کارم را رها کردم با چند بوسه خوشحالم کنید و من با اشتیاق وصف ناپذیری صورت مهربانش را غرق بوسه ساختم.
_عمو گفت:حالا زودتر برو حاضر شو هوا دارد تاریک می شود.
ارام گفتم:عمو شما با زن عمو و سهیلا بروید من به چیزی نیاز ندارم همینجا می مانم تا به کارهایم برسم .
_عمو قاطعانه گفت:زود برو اماده شو.
_ولی عمو.
_ولی بی ولی ،ادم که روی حرف بزرگترش حرف نمی زند حالا بگو چشم و برو اماده شو.
_ناچار گفتم: چشم هرچه شما بگویید.
در بازار سهیلا با شور و شوق لوازم مورد نیازش را انتخاب می کرد و از من و مادرش هم می خواست که نظرمان را بگوییم،
من بیشتر ساکت بودمو برای اینکه توی ذوق خانواده ی عمو نزنم سعی می کردم ناراحتی درونی ام را در چهره ام نبینند.
عمو و زن عمو مرتبا از من می خواستند که انتخابی برای خود بکنم.
برای حفظ ظاهر گفتم:اگر چیزی مورد پسندم پیدا به شما می گویم،ولی در واقع دنبال چیزی نمی گشتمچطور می توانستم !
(عید سال قبل من و سهیلا و زن عموچندین روز به بازار رفتیم تا توانستم خریدهایم را انجام دهم،مادر که از این همه سختگیری من کلافه شده بود گفت:ببین سهیلا چقدر زود انتخاب می کند فقط توهستی که 3روز است ما را از این طرف به ان طرف می بری من نمی دانم برای خرید عروسی چند روز داماد بیچاره را به بازار می کشانی و زن عمو در حالی که لبخند می زد گفت:نه خواهر این مشکل پسندی ها برای ما مادرهای بیچاره است.
آهسته در گوش سهیلا گفتم:من اگر برای خرید عروسی ام داماد را کمتر از15 بار به بازار بیاورم الهام نیستم و سهیلا در حالی که پوزخند می زد گفت:می بینیم !داماد های این دوره انقدر عجول و کم حوصله هستند که همان بار دوم از ازدواج با تو صرف نظرخواهد کرد چه برسد به بار پانزدهم،و هر دو با هم اهسته خندیدیم.
ولی حالا من نه مادری داشتم که از مشکل پسندی ام گله کند و نه پدری که با طرفداری دائمی اش از من مادر را به اعتراض وادار کند.)
عمو بلوز سبز تیره ای را با انگشتنشانم داد و گفت:الهام جان ان چطور است ان را می پسندی؟
_اهسته گفتم:عمو جان من هنوز لباس مشکی بر تن دارم نمی توانم چیز دیگری بپوشم.
_عمو محکم گفت:نمی خواهم هنگام تحویل سال نو تو را در لباس مشکی ببینم به رسم های خاله پیرزنی هم کار ندارم مگر پوشیدن لباس سیاه چه چیزی را ثابت می کند جز اینکه ما چقدر ناراحتیم من مطمئنم که تمام سیاهی های دنیا هم نمی تواند ذره ای از غصه ها و تالم ما را نشان دهد.
بغض گلویم را لحظه به لحظه بیشتر فشار می دادو به زحمت مانع ریزش اشک هایممی شدم.
زن عمو متوجه حالم شد،اشاره ای به عمو کرد که مرا به حال خودم بگذارد.
زمانی که به خانه برگشتیم عمو چند بسته جلویم گذاشت و گفت:درست است که تو چیزی انتخاب نکردی ولی این دفعه را به سلیقه ی عمو لباس بپوش هر چند به پای سلیقه ی عالی تو نمی رسد.
بسته ها را یکی یکی باز کردم یک پیراهن سرمه ای ساده و شیک،یک کفش بندی مد روز و یک مانتوی بلند که سراستینش و یقه اش گلدوزی های ظریف و جالبی داشت.
قلبا از عمو متشکر شدم که رنگ های تیره و مناسبی را برای لباس هایم انتخاب کرده بود،هرچند متوجه اشاره ی زن عمو در این مورد شده بودم.
_عمو خیلی ممنون چیزهای قشنگی انتخاب کردید هر چند من اصلا متوجه نشدم که شما چه زمانی این وسایل را خریداری کردید.
_قابل تو را ندارد.
_سهیلا گفت:بابا اگر من می دانستم شما انقدر خوش سلیقه اید حتما از شما می خواستم برای من هم خرید کنید.
_اصلا دفعه ی دیگر هیچکدامتان را بازار نمی برم خودم با سلیقه ی خوبم برایتان خرید می کنم مزیتش این است که این همه به خاطر مشکل پسندی شما خانم ها علاف نمی شوم چطور است؟
_من و سهیلا با لبخند هم زمان گفتیم:از این بهتر نمی شود.
ساعتی بعد سهیلا با هیجان خرید هایش را به برادرانش نشان می داد و می پرسید به نظر شما کیفم قشنگ نیست؟
لباس خوشرنگی انتخاب نکردم؟
سهیل و در کمال تعجب سعید! با لبخندی شیطنت امیز سر به سرش می گذاشتند که این کفش ها را توی جوب اب پیدا نکردی؟
لباس بدرنگ تر از این توی بازار نبود که بخری؟
_وسهیلا در حالی که گوش سهیل را می پیچاند می گفت:حالا دیگر مرا مسخره می کنید!نه الهام تو بگو من بدسلیقه ام یا اینها؟
_من با شیطنت گفتم:هرسه اتان از همه خوش سلیقه تر خودم هستم.
_صدای اعتراض هرسه بلند شد:چه از خود راضی.
بعد هرچهار نفر به خنده افتادیم.برای خودم هم عجیب بود بعد از فوت والدینم این اولین بار بود که هوس می کردم سر به سر دیگران بگذارم و تفریح کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
روز 28 اسفند به طرف شیراز راه افتادیم.
هوا بسیار مطبوع بود و بوی بهار را به راحتی می شد استشمام کرد.
سهیلا دائم پرحرفی میکرد و سعی میکرد با سئوالهای پی در پی اش مرا هم به حرف بکشاند:
الهام بغیر از ارامگاه سعدی و حافظیه دیگر چه جاهای دیدنی وجود دارد؟
هوای انجا هم مثل تهران الوده است؟
خانه ی خاله ات بزرگ است؟و...
_سهیل که از این همه پرحرفی سهیلا کلافه شده بود گفت:اگر کمی صبر کنی خودت به جواب همه ی این سوالات می رسی. زن عمو گفت_چکار به کار دخترها داری اینها تفریح اشان این است که با هم حرف بزنند.
سخن زن عمو باعث خاموشی سهیل شد.
سهیلا با رضایت از طرفداری مادرش باز هم سوالات بی انتهایش را از سر گرفت.!

شب هنگام بود که به شیراز رسیدیم.
خانه ی خاله زهرا در محله ای سر سبز قرار داشت که خانه های بزگ و ویلایی داشت ،منزل خاله ام نیز از این امر مستثنی نبود.
در بدو ورود مورد استقبال گرم خاله و شوهر خاله قرار گرفتیم.
خاله پس از اینکه صمیمانه به خانواده ی عمو خوش امد گفت و احوال یک یک انها را جویا شد مجددا من را در اغوش گرفت و به یاد خواهر از دست رفته و هم چنین خوشحالی دیدار خواهرزاده اشک ریخت،


خانم باز که شروع کردی ادم وقتی مهمان عزیزی برای اولین بار به خانه اش می اید که با اشک ریختن انها را ناراحت نمی کند،این طفلک راهم باز ناراحت کردی._این شوهر خاله ام عباس اقا بود که سعی می کرد با سخنانش من و خاله ام را از ان حال و هوای غم انگیز برهاند.


_چشم اقا،چشم،بفرمایید اقا ابراهیم،ناهید خانم باید من را ببخشید واقعا دست خودم نبود وهمانطورکه با دستمال اشک چشمانش را خشک می کرد به مهمانانش جایی برای نشستن تعارف می کرد.
_خواهش می کنم زهرا خانم شما ببخشید که ما با این تعداد زیاد مزاحم شدیم.
خاله دقایقی بعد با سینی چای وارد شد و سعی کرد خستگی سفر را با نوشیدن چای از تنمان بیرون اورد.
_خاله،اکرم جان و امین اقا کجا هستند؟سامان کوچولو چطور است؟
(اکرم و امین فرزندان خاله ام بودند که هر کدام ازدواج کرده بودند و اکرم پسر نازی به نام سامان داشت.)


خوبند الهام جان،فردا برای ناهار هم انها و هم رضا و حمید را دعوت کرده ام تا دور هم باشیم._پس حسابی خودتان را توی زحمت انداخته اید.


_چه زحمتی خاله جان ادم وقتی دور هم جمع باشد معنی زندگی را می فهمد.


سفره ی شام به کمک خانم ها پهن شد و غذاهایی که خاله با سلیقه ی فراوان تهیه کرده بود در میان صحبت های گرم و دوستانه ی جمعی صرف شد.
من با لذت این صحنه را می نگریستم و خوشحال بودم که خانواده ی عمو اینطور صمیمانه از طرف خاله ام و عباس اقا پذیرفته شده بودند.
فردا نزدیکیهای ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند.
انقدر از دیدن دایی رضا و دایی حمید خوشحال شده بودم که مانند دختران کوچک دوان دوان خودم را در اغوششان انداختم.
ان ها هم با محبتی متقابل حالم را پرسیدند و از وضعیت درس هایم سوال می کردند.
موقع ناهار با حضور خانواده ی دایی حمید و همینطور اکرم و شوهر و بچه اش،امین و خانمش و همینطور دایی رضا خانه حسابی شلوغ و پر سر و صدا شده بود.
بعد از ناهار دایی رضا از همه دعوت کرد شب برای گردش دسته جمعی و خوردن بستنی معروف شیراز به خیابان برویم که مورد موافقت همگان قرار گرفت.

آخرشب که به خانه برگشتیم سهیلا رو به من با رضایت گفت:الهام واقعا که شیراز چه شهر زیبا و خوش اب و هوایی است،همینطور خاله و دایی هات و خانواده اشان همگی مردم مهمان دوست و با محبتی هستند.


ان سال موقع سال تحویل نیمه شب بود و همه بغیر از دایی رضا که مجرد بود به خانه های خود بازگشتند تا هنگام حلول سال نو در خانه ی خود پای سفره ی هفت سین باشند.
دقایقی بعد از اینکه مهمان ها رفتند خاله در حالی که سه بسته ی کادو پیچ شده در دست داشت نزد ما امد و در حالی که هر کدام از بسته ها را جلوی من و زن عمو و سهیلا می گذاشت با بغض گفت:ناهید خانم می خواهم از شما خواهش کنم که قبل از سال تحویل شما و سهیلا جان و الهام از لباس عزا خارج شوید ،چون دلم می خواهد سال جدید را با روحیه ی بهتری اغاز کنید،این بسته ها هم ناقابل است


میدانستم که خاله چه هدیه ای به ما داده قواره ای پارچه تا ما را از لباس سیاه عزا خارج کند.
زن عمو گفت:_زهرا خانم چرا خودتان را توی زحمت انداخته اید اصلا لزومی به این کارها نبود شما اگر زبانی هم میفرمودید ما به احترام شما این کار را می کردیم دیگه لازم نبود این قدر زحمت بکشید و به کادوها اشاره کرد


دوباره گفت :ولی به شرط اینکه خودتان هم لباس مشکی را دراورید.
خدا رحمت کند خواهرتان فاطمه خانم را برای من هم یک خواهر بود خودتان که می دانید.


دوباره اشک در چشم ها حلقه زد و صحبت به خوبی ها و محاسن پدر و مادرم کشیده شد.
بی اختیار از شنیدن نام و کردار های خوب انها انقدر گریه کردم که دایی رضا دستم را گرفت و در حالی من را مجبور به رفتن به اتاق خواب می کرد
خطاب به خواهرش گفت:ابجی تو را به خدا یکی هم ملاحظه ی این دختر را بکید ،شب سال نو او را به چه روزی انداختید.
کمی بعد در اتاق انقدر از این طرف و ان طرف برایم حرف زد که ناراحتی دقایقی قبل را فراموش کردم و بر اثر خستگی بلافاصله پس از خارج شدن دایی از اتاق به خواب رفتم.
بدین ترتیب هنگام تحویل اولین سال جدید بدون پدر و مادر در خواب بودم و فکر می کنم این برای همه بهتر بود.


روزهای بعد به مهمانی و گردش گذشت.
شب اخری که در شیراز بودیم من و سهیلا همراه سعید و سهیل و دایی رضا که در این مدت حسابی با هم صمیمی شده بودند برای قدم زدن در خیابان های با صفای اطراف منزل خاله زهرا خارج شدیم.
از سکوت شب و همینطور هوای دلپذیر بهاری کمال لذت را می بردم
.سهیلا دست من را در دست گرفته بود و اهسته قدم برمی داشت بطوریکه از پسرها چند گام عقب افتاده بودیم.
_گفتم:سهیلا یک چیزی بپرسم راستش را به من می گویی؟


_:بپرس
تا ببینم چه چیزی باشد.

_می خواستم بدانم نظرت درباره ی دایی رضای من چیست؟


_اینکه دیگر احتیاجی به پرده پوشی ندارد مرد مهمان نواز و خوبی به نظر می رسد چه طور مگر؟
_منظورم این بود که تو احساس خاصی نسبت به او نداری؟
_این سوال ها دیگر برای چیست از کدام احساس صحبت می کنی؟


_خوب می توانی منظورم را حدس بزنی،خیلی خوب سوالم را جور دیگری مطرح می کنم.
اگر فرض کنیم روزی دایی رضا به خواستگاریت امد چه جوابی به او می دهی؟
راستش را بخواهی چند روز پیش دایی رضا خیلی در مورد تو سوال می کرد هر چند به طور صریح چیزی در این مورد نگفت ولی من فکر می کنم فکرهایی در سرش است،فقط اشتباهش این بود که اگر می خواست محرمانه در این مورد تحقیق کند نباید از من می پرسید هرچه باشد من هم خواهر عروس هستم هم خواهرزاده ی او در واقع یه جورهایی میتوانم بگویم جاسوس دو جانبه!


سهیلا خندیدو گفت:_تو هم توی چه فکرهایی هستی !
ولی به فرض هم که این امر صحت داشته باشد باید در این مورد فکر کنم تازه اول نظر پدر و مادرم مهم است.

_صدای سهیل رشته ی سخنان ما را پاره کرد:اگر از پچ پچ کردن خسته شده اید بیایید تا قبل از رفتن یکبار دیگر از فالوده های خوشمزه ی اینجا بخوریم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_الان.


هردو گامهیمان را تند تر برداشتیم تا به انها برسیم.


فردای ان روز با بدرقه ی گرم خاله و شوهرش،همینطور دایی رضا به تهران بازگشتیم.
دوباره زندگی روال عادی خود را از سر گرفت.
سال چهارمی ها بعد از عید برای اماده شدن جهت امتحان نهایی تعطیل بودند.
من و سهیلا هم روز هایمان را می گذراندیم.
سهیلا سعی خودش را می کرد تا دیپلم را با معدل بهتری به دست اورد.
هرجا می رفت کتاب را با خودش می برد تا اگر فرصتی پیش امد نگاهی به ان بیندازد هرگاه هم سوال یا مشکل درسی برایش پیش می امد از سهیل یا سعید می پرسید.
یک شب که از سعید سوال می پرسید او متوجه من شد که به صفحه ی تلویزیون
چشم دوخته بودم.
در همان حال صدای سعید را شنیدم که با صدای بلندی که مرا متوجه کند خطاب به سهیلا گفت:از فردا هر روز به مدت یک ساعت به تو و الهام در مرور درسهایتان کمک می کنم فکر می کنم این طوری بهتر می توانید خودتان را برای امتحانات اماده کنید.
قبل از اینکه مخالفت خود را با این برنامه اعام کنم صدای عمو را شنیدم که
می گفت:فکر خوبی است واقعا لطف می کنی که با وجود مشغله ی زیاد باز هم به فکر الهام و سهیلا هستی.
سعید ترم اخر کارشناسی ارشد را می گذراند و بغیر از امتحانات پایان ترم کارهای پایان نامه اش وقت زیادی می طلبید
._دیگر چاره ای نداشتم باید طبق برنامه ی انها پیش می رفتم.
_صدای سعید بار دیگر به گوشم رسید:
خیلی خوب 20صفحه،20صفحه جلو می رویم فردا 20 صفحه ی اول کتاب ریاضی را بخوانید هر جا که به مشکلی برخوردید یادداشت کنید تا ان را برایتان توضیح دهم.

وای دردسر شروع شد من که توی این مدت به ندرت چیزی خوانده بودم از این برنامه اصلا راضی نبودم،حوصله ی سرزنش ها و تند زبانی سعید را هم نداشتم،
در هر حال چاره ای نبود به خواست عمویم باید احترام می گذاشتم.


فردای ان روز اولین جلسه ی درسی امان با حضور من و سهیلا و سعید اغاز شد.
_سعید کتاب را جلویش گذاشت و گفت:
خوب 20صفحه ی اول، سوال کنید و چون دید هیچکدام جوابی ندادیم
دوباره گفت:یعنی سوال ندارید؟!من فکر می کنم بهتر است یک ازمون از شما بگیرم تا بدانم کارم را از کجا شروع کنم؟
به سرعت چند سوال طرح کرد و نیم ساعت برای پاسخ دادن به ما فرصتداد.
یک سوال را به صورت نصف نیمه پاسخ دادم و جواب دو سوال دیگر را نمی دانستم.
ورقه ام را به طرف سعید دراز کردم.
ابروانش را به حالت تمسخر بالا برد و در حالی که ورقه ام را نگاه می کرد گفت:
واقعا که محصل کوشایی هستی البته از کسی که حتی کتابش را هم باز نمی کند عجیب نیست که نتواند به این سوال های راحت جواب بدهد.
ورقه ی سهیلا هم چندان م بهتر از من نبود و با عتاب خشم الود سعید رو به رو شد.
_خیلی خوب فکر می کنم از اول کتاب باید شروع کنم.سعید خیلی خوب و روان درس می داد من هم برای اینکه با سرزنش او رو به رو نشوم خوب گوش می دادم و درس می خواندم بطوری که پس از پایان دوره ی کتاب وقتی باز هم ازمونی از ما گرفت به خوبی به سوال ها جواب دادم.
سعید با رضایت به ورقه ام نگریست.
_افرین،معلوم است این دوره برایت پربار بوده است،البته بیشتر تلاش خودت مهم است حالا بقیه ی کتاب ها را دوره می کنیم که برای امتحان کاملا اماده باشید.

اعتراف می کنم اگر سختگیری ها و دخالت های سعید نبود ان سال قبول نمی شدم،بطوری که امتحانات نهایی را با نمرات نسبتا خوبی قبول شده بودم.
عمو خیلی خوشحال به نظر می رسید و فردای ان روز با جعبه ی شیرینی به خانه امد.
_این هم شیرینی قبولی دخترهای گلم الهام و سهیلا ان شاا...چند ماه دیگر
قبولی کنکورتان.

با دیدن نمرات نسبتا خوبم دوباره امیدوار شدم،این بار با جدیت و پشتکار بیشتری خودم را برای کنکور اماده کردم ولی سهیلا از همان اول اعلام کرد که از شرکت در کنکور پشیمان شده و تصمیم دارد دوره ی خیاطی تکمیلی را بگذراند.


هرچه روز امتحان کنکور نزدیکتر می شد اضطراب بیشتر وجودم را در بر می گرفت انگار کوهی از مطالب ناخوانده روز به روز بیشتر مقابل رویم تلنبار می شد.
معمولا سعی می کردم سوال هایم را از سهیل بپرسم.
حوصله ی چهره ی اخمو و مغرور سعید را نداشتم،ولی گاهی سهیل هم دچار تردید می شد و مجبور می شدم از سعید کمک بگیرم.


روز امتحان کنکور با همه ی دلهره هایش گذشت.
چندان از نتیجه ی امتحانم مطمئن نبودم.
روزی که نتیجه ی کنکور اعلام شد زودتر از همه سعید بود که با روزنامه به خانه امد.
فهمیدم که برای او هم مانند دیگران قبولی من مهم است.برای چه؟! نمی دانم!
خودم جرات گشتن دنبال اسمم را نداشتم در عوض سهیلا،سعید و سهیل با دقت اسامی را از نظر می گذراندند
فریاد خوشحالی سهیلا دلم را لرزاند.
_قبول شدی الهام نگاه کن.الهام مهدوی فرزند محمود
ناباورانه به صفحه ی روزنامه نگاه کردم ،راست می گفت اسم و شماره ی کارتم درست بود.
همه خوشحال به من تبریک می گفتند.
این بار قطرات اشک از فرط شادی از اسمان چشمم باریدن گرفت.
ساعتی بعد این سعید بود که کیک زیبایی به مناسبت قبولی من به خانه اورد،هرچند این کارها از او عجیب به نظر می رسید!


_ممنونم اقا سعید چرا زحمت کشیدید؟


_شما لیاقتش را دارید.


اگر با انصاف باشم باید بگویم موفقیتم را مدیون سعید هستم ولی هنوز هم از حرفهایش دلم رنجیده خاطر بود !


عمو به عنوان جایزه ما را به یک سفر یک هفته ای شمال دعوت کرد.
من هم که در این یکی دو ماه حسابی درس خوانده بودم و از لحاظ فکری کاملا خسته بودم این بهترین جایزه ای بود که کسی می توانست به من بدهد.
محیط زیبا و سرسبز و هوای خنک کلاردشت به دور از هوای گرم و الوده ی تهران واقعا دلنشین بود.
ویلایی که اجاره کرده بودیم رو به روی تپه ای سرسبز و زیبا قرار داشت و منظره ای بدیع و جالب در برابر چشمانمان قرار داده بود.

div align=]_: سهیلا بیا با هم از این تپه بالا برویم
div align=]font size=]_:باشه
بالا رفتن از تپه به ان راحتی ها هم نبود پاهایمان درد گرفته بود و نفس هایمان به سوزش افتاده بود ولی مرتب سهیلا را تشویق می کردم.


_یگر چیزی نمانده کمی دیگر به بالای تپه می رسیم حیف است حالا که بیشتر راه را امده ایم بازگردیم

به هر زحمتی بود به نوک تپه رسیدیم.
زیر پایمان فرشی از مخمل سبز که ویلاهایی زیبا روی ان بنا شده بود به چشم می خورد.
رودخانه ای چون ماری پیچ خورده در دل این مخمل سبز جاری بود.
کمی دورتر جنگل سرسبز و زیبای عباس اباد این تابلوی دلنشین خداوند را کامل می کرد.
مدتی در سکوت به این مناظر بدیع نگریستیم.


_الهام بهتر نیست برگردیم چیزی به غروب نمانده است.
صدای گفتگوی چند نفر که به ما نزدیک میشدند به گوشم رسید نگاه کردم چند جوانک جلف !با تیپ های عجیب و غریب که از طرف دیگر تپه صعود کرده بودند .
سهیلا محکم به بازویم چنگ انداخت.
فهمیدم ترس از مزاحمت پسرها ان هم در این نقطه ی خلوت باعث نگرانی اش شده است.
خودم هم دست کمی از او نداشتم با این حال سعی می کردم ظاهرم چیزی را نشان ندهد.
قدم هایمان را تندتر بر می داشتیم تا هرچه زودتر از انها دور شویم.

_:نگاه کن کیوان!دختر خانم ها را ببین زرنگ تر از ما بودند قله را فتح کردند و حالا دارند برمی گردند.

این صدای یکی از جوانکها بود که قلبمان را از ترس به لرزش انداخت.


_:font size=]حالا چرا فرار می کنید اینجا برای همه جا هست کوه خدا به این وسیعی ما که جای کسی را تنگ نکردیم.

صدای قهقهه ی چندش اور پسرها بلند شد.
بی انکه نگاهی به سویشان بیندازماز فکر اینکه مزاحمتها از حد متلک خارج شود و گستاخ تر شوند گفتم:سهیلا بدو!

در سراشیبی خطرناک تپه شروع به دویدن کردیم پایمان مرتب به خار و خاشاکگیر می کرد و خراش می افتاد ولی باعث نمی شد از سرعتمان کم کنیم.
هنوز مقداری از راه مانده بود که سعید و سهیل را جلوی خودمان دیدیم.
چنان از دیدن انها خوشحال شده بودم که بی اختیار فریادی از شادی از گلویم بیرون امد.
هردو نفس زنان ایستادیم،حالا احساس امنیت می کردیم.
چهره ی خشمگین سعید نگذاشت این خوشحالی زیاد ادامه پیدا کند حتی سهیل مهربان هم خشمگین به نظر می رسید.
سهیلا با دیدن برادرانش ذوق زده گفت: وای داداش چه خوب شد که آمدید! چند جوان میخواستند مزاحم ما بشوند!


سهیل با خشم گفت :لازم به شرح نیست چون از روی تراس خانه دیدیم که چه اتفاقی افتاد!


_چرا به تنهایی ان هم در این موقع روز که هوا دارد تاریک می شود به اینجا امدید؟گناه شما از ان جوانکهای مزاحم کمتر نیست چون شما شرایط را برای هرزگی انها فراهم می کنید.


_ولی داداش وقتی ما بالا می امدیم هیچ کس را ان بالا ندیدیم.


_دیگه بدتر جایی که کسی تردد نمی کند دختران جوانی به سن و سال شما به هیچ وجه نباید بیاید باز هم خوب بود که ما از داخل خانه شما را دیدیم.


حتی من حاضر جواب هم پاسخی دربرابر اشتباهم نداشتم.
سهیلا چند مرتبه عذرخواهی کرد ولی من سکوت کرده بودم،بعد از ان همه ترس و لرز انتظار این سرزنش ها را نداشتم.


سعید و سهیل هنوز هم عصبانی به نظر می رسیدند،صدای سه پسرک مزاحم بار دیگر از پشت سر به ما نزدیک می شد.


_ ای بابا]:نکند با این اقا پسرها قرار داشتید؟
_بی شرمی از این بیشتر نمی شد سعید و سهیل به طرف انها خیز برداشتند و دعوا اغاز شد وحشت زده به این صحنه می نگریستم.
صدای فریادای التماس امیز سهیلا که سعی می کرد انها را از دعوا باز دارد اهنگ زمینه ی این صحنه بود.
دقایقی بعد با دخالت چند نفر از ساکنان محلی دعوا خاتمه یافت.
لباس های پاره شده،گونه های خراشیافته و بینی های خون الود ،حاصل این درگیری بود.
سعید با خشونت دست سهیلا را گرفت و گفت:بریم.
بقدری تند راه می رفتند که تقریبا سهیلا به دنبال انها کشیده می شد و من اگر نمی دویدم به انها نمی رسیدم.با ورود به خانه،زن عمو و عمو با نگرانی به ما چشم دوختند.

_خدا مرگم بده چرا به این روز افتادید.

کنار لب سهیل شکافته و خون از ان جاری بود،چند دکمه از لباس سعید هم کنده شده بود و دو خراش بر صورتش دیده می شد.
سکوت ما زن عمو را بیشتر دچار اضطراب می کرد.


_یک نفرتان به من بگوید چه شده؟دعوا کرده اید؟!


سهیلا سکوت را شکست و با گریه سعی می کرد موضوع را تعریف کند.
سعید به طرف اتاق رفت تا لباس دیگری بپوشد،
سهیل هم سعی می کرد با دستمال کاغذی خون لبش را خشک کند.
من با چشمان اشک الود و لباس هایی خاک الود بلاتکلیف وسط هال ایستاده بودم.
وقتی حرفهای سهیلا تمام شد،سعید که لباس دیگری به تن کرده بود به من و سهیلا گفت دیگر حق ندارید برای گردش یا کار دیگری به تنهایی این اطراف بروید با هردویتان هستم فهمیدید؟
_سهیلا زود چشمی گفت و دور شد اما من هنوز ساکت ایستاده بودم
_با شما هم بودم الهام خانم؟
_بله شنیدم.
واقعا که از این رفتار امرانه ی سعید حالم به هم می خورد،حتی با وجود اینکه به خاطر ما کتک کاری کرده بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سال تحصیلی دانشگاهها اغاز شد.
محیط دانشگاه برایم جذاب و دلپذیر بود.
دوستان جدید هم پیدا کرده بودم.
سعی می کردم از محیط اموزشی کمال استفاده را ببرم،سهیلا هم کلاس های اموزشی اش را با جدیت دنبال می کرد.
به نظر من که خیاط قابل و خوبی از کار در می امد.
سعید هم در یک وزارتخانه استخدام شده بود.
از طرف مسئولین دانشگاه به عنوان یکی از دانشجویان موفق وبا استعدادبه این وزارتخانه که دنبال فرد قابل اعتمادی برای قسمت کامپیوتر می گشتند معرفی شده بود،همچنان که در امتحان فوق لیسانس هم پذیرفته شده بود و درسش را هم ادامه می داد.
واقعا که پسر موفقی بود.
سهیل هم که سال دوم دانشگاه را پشت سر می گذاشت.


نیمه ی ابان ماه سالگرد فوت والدینم بود.
عمو در تدارک بود تا این مراسمهم به خوبی انجام شود با نزدیک شدن سالروز ان حادثه دوباره اندوه و بی حوصلگی در من بارزتر می شد،روز سالگرد که خاله ها و دایی هایم هم نیزحضور داشتند ولی دل اسمان هم مانند دل من گرفته بود و پر اشک به نظر می رسید.
فامیل و اشنایان چون همیشه جمع بودند تا بار دیگر یاد ان عزیز را پاس دارند و به بازماندگان تسلا دهند.
بعد از بهشت زهرا به دعوت عمو همه در خانه جمع شدند تا با صرف شام بار دیگر از انها پذیرایی شود.
واقعا که عمو در این مدت خیلی به زحمت افتاده بود.


روزها روال عادی خود را از سر گرفته بود.
یک روز سرد دی ماه زودتر از هر روز به خانه برگشتم.
خانه خلوت و ساکت به نظر می رسید.
_: سلام زن عمو، تنها هستید؟پس سهیلا و پسرها کجا هستند؟!


_:font size=]سلام عزیزم ،هنوز نیامده اند تو انگار امروز زودتر خانه امدی

_:خوب آره
اره استادمان نیامده نبود برای همین به خانه برگشتم._کار خوبی کردی این روزها کمتر موقع ناهار خانه بودی،شب ها هم که حسابی خسته هستی برو دست و صورتت را بشور تا من سفره را پهن می کنم حتما عمویت هم می آید،امروز سه نفری ناهار میخوریم


_کمیبعد صدای زنگ، ورود عمو را به ما اعلام کرد.
_:سلام عمو.


_سلام دخترم امروز زود امدی!


_بله، به زن عمو گفتم استادمان نیامده بود.


_:چه بهتر اتفاقا می خواستم در مورد موضوعیباید با تو صحبت کنم.
چه بهتر اتفاقا می خواستم در مورد موضوعی_:بفرمایید.
چه بهتر اتفاقا می خواستم در مورد موضوعی_:حالا نه، بعد از ناهار.

سر ناهار تمام مدت به موضوعی که عمو می خواست بگوید فکر می کردم.
_بلاخره وقتی با کمک زن عمو سفره برچیده شد و سینی چای را جلوی عمو گذاشتم عمو موضوع را مطرح کرد.
_:الهام جان می دانی که من اگرتو را از دختر خودم بیشتر دوست نداشته باشم کمتر دوست ندارم،تو دیگر بزرگ شده ای و فکر می کنم موقع ان رسیده که درباره ی زندگی اینده ات تصمیم بگیری،حقیقتش دختری به خوبی و زیبایی تو خواستاران فراوانی دارد ولی موردی را که من در مورد آن صحبت می کنم هم پسر بدی نیست،می دانی،سعید از مادرش خواسته که تو را برایش خواستگاری کنیم،هر چند من عقیده دارم خیلی نباید برای ازدواج تو عجله کرد چون سنی نداری ولی این پسره عجول از وجود خواستگاران وقت و بی وقت تو ترسیده!
و اصرار داره که هر چه زودتر برای خودش خواستگاریت کنیم هر چند این ارزوی قلبی من و مادرش هم بوده است حالا چه می گویی؟


چی!!!!!!!!! حس کردم از سرم دود بلند شد سعید کسی که همیشه مرا رنجانده وآزره خاطر کرده حالا از پدر و مادرش میخواهد من را برایش خواستگاری کنند واقعا که !
او اخرین کسیبود که ممکن بود من برای ازدواج به اش فکر کنم،فکر هم نمی کردم که او به من علاقه ای داشته باشد.


عمو که من را در فکر دید گفت:لازم نیست همین حالا جوابم را بدهی می توانی هرچه قدر که می خواهی فکر کنی.


گیج و سر درگم بودم ولی گفتم :هفته ی اینده نظرم را به شما می گویم.


این یک هفته حسابی از درس و زندگی افتادم توی خونه یک موش و گربه بازی درست و حسابی با سعید داشتم هر جا اوبود من به بهانه ای حاضر نمیشدم زن عمو و سهیلا هم که رفتارم را میدیدند میخندیدندو ان را به حساب خجالت و شرم دخترانه میگذاشتندو زیاد پاپی ام برای حضور در جمع خانواده نمیشدند.
از لحاظ فکری هم این قدر اشفته بودم که درست متوجه حرفهای اطرافیانم نمیشدم و هر حرفی را برایم چند بار تکرار میکردند تا بتوانم جواب درستی به ان بدهم!
نمی توانستم به چیزدیگریجزخواستگاری سعید فکر کنم شکی نداشتم که او را نمی پسندیدم درست است که از لحاظ تیپ و قیافه پسر خوش تیپ وقیافه ای محسوب میشد واهل خلاف و رفیق بازی هم نبود ، در ضمن ادم کاری و قابل اطمینانی هم بود ولی رفتارش خیلی خشک وخشن بود واین چیزی بود که من نمی پسندیدم چون حس میکردم این رفتار خشک وخشن از غرور واعتماد به نفس بیش از حدش سر چشمه میگرفت ولی مشکل اینجا بود که نمی توانستم و نمیخواستمبه عمویی که این همه برایم زحمت کشیده نه بگویم!.
پس از یک هفته کلنجار رفتن با افکارم بلاخره توانستم به خیال خود راه حلی برای این موضوع پیدا کنم ونقشهای طرح کنم و منتظر شدم تا عمو از من پاسخ بخواهد و ان روز خیلی زود رسید!


_عمو جان من با موضوعی که شما گفتید مخالفتی ندارم ولی..

_ ولی چه؟راحت باش دخترم چه می خواهی بگویی؟

با شرم سرم را پایین انداختم و اهسته گفتم:عمو جان می خواهم چند دقیقه ای به صورت خصوصی با سعید صحبت کنم.
_حتما،اتفاقا سعید هم خواستار این مسئله شده بود ،بلاخره شاید شرط و شروطی باشد که بخواهید بدون حضور دیگران با هم مطرح کنید.
همین الان سعید را صدا می زنم تا توی همین اتاق صحبت هایتان را بکنید،امادگی اش را داری که؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
در حالی که قلبم به شدت در سینه ام تلاطم برداشته بود سرم را به عنوان پاسخ مثبت به طرف پایین تکان دادم.
عمو با گفتن زود برمی گردم از اتاق خارج شد
پیش خود حرف هایی که از قبل اماده کرده بودم را مرور کردم تا چیزی از قلم نیفتد.
از فکر حرف هایی که باید می گفتم و مهم تر از همه عکس العمل سعید دلهره ی زیادی بر جانم چنگ انداخته بود.


چند لحظه بعد صدای ارام یاا...گفتن سعید و چند ضربه به در ورود او را اعلام کرد.
در اینه ی رو به روی تختم با عجله چادرم را مرتب کردم و نگاهی به روسریم انداختم.
با گفتن بفرمایید او را به داخل اتاق دعوت کردم.
سربه زیر وارد شد و سلام کرد سلامش را پاسخ گفتم و در حالی که با دست صندلی را نشانش می دادم گفتم:بفرماییدبنشینید.
همانجا روی صندلی نشست
.دقایقی در سکوت گذشت.
نمی دانم او برای چه ساکت بود ولی می دانم دلیل سکوت من جمع کردن شجاعتم برای بیان سخنانم بود.
_بلاخره این او بود که طلسم سکوت را شکست:خوشبختانه ما اشنایی زیادی از روحیات یکدیگر داریم بنابرین لزومی ندارد که سوال هایی که در اینگونه موارد مطرح می شود عنوان کنیم منتها می خواستم بعضی مسائلی که برایم مهم هستند در مورد خودم بگویم که ان شاا...در اغاز زندگی مشترک مسئله .ی نگفته ای باقی نمانده باشد.
لازم دیدم همانجا سعید را متوقف کنم و نگذارم بیشتر از این بازی ادامه پیدا کند.
بنابرین میان حرفش دویدم و گفتم:اقا سعید،چند لحظه اجازه بدهید فکر می کنم بهتر باشد اول من حرف هایم را بزنم چون بعد از حرف های من متوجه میشوید لزومی به گفتن این مسائل نمی باشد.


سعید متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:
بفرمایید من اماده ی شنیدن هستم.



_:اول از همه پیشا پیش از شما معذرت خواهی می کنم چرا که می دانم صحبت هایی که خواهم کرد باعث رنجش شما خواهد شد و با انکه از رنجاندن دیگران متنفرم ولی در این مورد خاص چاره ای جز این نمی بینم،
حقیقتش را بخواهید به نظر من شما پسری درسخوان،جدی،فعال،موفق با ظاهری مناسب هستید و من مطمئن هستم که دختر های زیادی هستند که با خوشحالی پیشنهاد شما برای زندگی مشترک را می پذیرند ولی در مورد خودم این اطمینان را ندارم،
زیرا با همه امتیازاتی که دارید مطمئنم از لحاظ اخلاقی با هم به تفاهم نخواهیم رسید و مهم تر از همه اینکههر چه در زوایای قلبم جست و جو می کنمچیزی به نام محبت نسبت به شما به عنوان همسر اینده نمی یابم تا پشتوانه ی محکمی برای زندگی مشترک باشد که این را هم به حساب کج سلیقگی بنده بگذارید،
هرچند احترام شما به عنوان یک پسرعمو نزد من محفوظ است.
چهره ی سعید لحظه به لحظه برافروخته تر میشد.
سعید که با چهره ای برافروخته به سخنانم گوش می داد در این لحظه در حالی که سعی می کرد صدایش ارام باشد پرسید:پس چرا همان اول نگفتید چرا همان موقع که پدرم موضوع خواستگاری را با شما مطرح کرد جواب رد به او ندادید چرا گذاشتید تا این حد روی این مسئله حساب باز کنند چرا گذاشتید تا این حد خودم را مضحکه قرار دهم؟



_:شما اجازه بدهید من حرفهایم را تمام کنم اگر باز هم سوالی بی پاسخ مانده بود ان وقت جوابگو خواهم بود.
در مورد اینکه چرا همان هفته ی قبل که عموجان موضوع خواستگاری را مطرح کرد جواب منفی ندادم در صورتی که همان اول هم از احساسات خودم نسبت به شما مطمئن بودم ولی مسئله ای که باعث شد در این یک هفته روی این موضوع فکر کنم احساسم نسبت به شمانبود بلکه نسبت به عموی عزیزم بود،
بنظر شما می توانستم به تنها خویشاوند نزدیک پدرم که برایم باقی مانده جواب رد بدهم به کسی که در طول این یکسال و نیم که ازمرگ والدینم می گذرد اگر نه بیشتر ،کمتر از من هم اندوهگین نیست و با این همه از هیچ تلاش و کوششی جهت راحتی و اسایش من فروگذاری نکرده است و نه تنها من که همین محبت ها را در گذشته در حق پدرم نیز انجام داده خدا خودش شاهد است که او را مانند پدرم می بینم نه یک عمو و اگر از من بخواهد برای خوشحال کردنش حاضرم جانم را بدهم چه رسد به اینکه با ازدواج با شما او را به ارزویش برسانم.

_:من نمی فهمم بلاخره چه می خواهی بگویی؟


_:حرف من سر همین است من با همه ی مسائلی که گفتم حاضرم با تو ازدواج کنم ولی از انجا که ازدواج را یک پیوند قلبی می دانم لازم دانستم از همین اول حقایق را با شما در میان بگذارم،
پیشنهاد من این است من به عقد شما در می ایم در یک خانه با شما زندگی می کنم ولی تعهد هیچگونه رابطه ی زناشویی را نمی پذیرم،
در حضور دیگران ما یک زن و شوهر خوشبخت و علاقمند به یکدیگر هستیم ولی در خلوت مانند یک خواهر و برادر کنار هم زندگی می کنیم،
مزیت این ازدواج ظاهری هم این است که هم عمو و زن عمو را راضی و خوشحال می کند ،
هم خاله و دایی های من هم از بابت اینده ی من خیالشان راحت می شود و احساس نگرانی نمی کنند.


یک تای ابرویش را به حالت تمسخر بالا برد وگفت:_آن وقت این بازی تا کی ادامه پیدا می کند؟


_تا هر وقت که بتوانیم همدیگر را تحمل کنیم،اگر بعد از مدتی دیدیم زندگی برای شما سخت شده یا شما نیاز به یک همسر واقعی دارید می توانیم بهعلت عدم تفاهم از هم جدا شویم و وجدانمان هم اسوده است که به خاطر عمو و زن عمو سعی خودمان را کرده ایم


با همان لحن تمسخر امیز گفت:واقعا که در این یک هفته به تمام این مسائل خوب فکر کرده ای !
خوب حالا اگر من با شرایط شما مخالف باشم و بخواهم از این ازدواج صرف نظر کنم چه می شود؟


شانه هایم را به نشانه بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
_در این صورت شما می توانید با پدر و مادرتان صحبت کنید و قرار ازدواج را به هم بزنید،
کسی هم از من دلخور نمی شود چون من موافقتم را اعلام کرده ام


:به این صورت شما کاملا راضی و برنده خواهید بود چون جواب رد به عمویتان نداده اید و از ازدواجی که تمایلی به ان ندارید رهیده اید و برعکس من شکست خورده و مورد خشم و غضب پدر و مادر،خانواده و دیگران قرار می گیرم چون با اینکه خودم پیشنهاد ازدواج را داده ام از ان سرباز زده ام و دل برادرزاده ی عزیز پدر را شکسته ام و با احساساتش بازی کرده ام،
نخیر الهام خانم انقدر ها هم که شما فکر می کنید احمق نیستم درست است که این بازی را شما شروع کردید و من بلاجبار باید در آن شرکت کنم ولی روزی می رسد که شما شکست بخورید و من برنده باشم،حالا که خوتان اینطور می خواهید من حرفی ندارم


با خشم از روی صندلی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
چند لحظه بعد صدای هلهله ی شادی زن عمو بلند شد.
معلوم بود سعید قسمت اول بازی را خوب انجام داده و موافقت من و خودش را با شروط یکدیگر به اطلاع پدر و مادرش رسانده است.
(در دل فکر می کردم اگر عمو و زن عمو بدانند من چه شروطی گذاشته ام ایا باز هم به اندازه ی الان احساس خوشحالی می کنند؟)
سهیلا و زن عمو با خوشحالی وارد اتاق شدند و با محبت صورتم را بوسیدند.
_:بلاخره عروس خودم شدی.
_:خوب زن داداش الهام نگفتم این داداش ما چقدر به تو دلبسته است؟
_بعد اهسته کنار گوشم زمزمه کرد:امیدوارم ان بلاهایی که قرار بود سر شوهر اینده ات بیاوری سر داداش من پیاده نکنی.
_به همان صورت جوابش را دادم:نه خیالت راحت باشد به خاطر تو پارتی بازی می کنم! و هر دو با هم خندیدیم.
همان شب عمو تلفنی با دایی ها و خاله ام صحبت کرد و به نوعی برای این ازدواج از انها اجازه گرفت.
بعد هم با توافق یکدیگر تاریخ عقد و عروسی را برای 15 روز اینده که عید مبعث بود گذاشتند تا انها بتوانند از حالا برای امدنشان برنامه ریزی کنند و بلاخره گوشی را به من سپرد تا سیل تبریک ها و اظهار رضایت هایشان از این ازدواج پاسخگو باشم.
هرسه نفر هم به نوبه ی خود اطمینان کامل از خوشبختی من با داشتن همسری مانند سعید که گل سرسبد پسرهای فامیل به حساب می امد اظهار می داشتند و من با کمال متانت از اظهار لطفشان تشکر کردم.
در حالی که در دل به افکار انها می خندیدم،انها چه می دانستند حقیقت چیست؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
5روز بعد به تلاش و کوشش جهت برگزاری مراسم جشن گذشت.
نمیدانم این همه عجله برای چه بود؟!
دیگر برایم مهم هم نبود خودم رابه دست تقدیر سپرده بود و دیگر دیر و زود برایم معنایی نداشت .
خرید حلقه و لباس بدون کوچکترین وسواسی به سرعت انجام گرفت.
زن عمو و سهیلا متعجب به انتخاب های ساده و ارزان من می نگریستند.
سعید عصبی و کلافه بی هیچ حرفی ما را همراهی می کرد.
تنها شخص اسوده و بی خیال جمع من بودم که بی هیچ دلهره ای این ایا م را سپری می کردم.
واقعا که عروسی ای در کار نبود تازه برای شخصی که به او علاقه خاصی نداشتم لزومی نمی دیدم که انتخاب های بهتری بکنم.
_سهیلا می گفت:درست است گفتم برای ما پارتی بازی بکن ولی واقعا سلیقه ی تو اینطور ساده پسند نبود نمی خواهی نگاهی به حلقه های ان جعبه بیندازی؟!
_من با ژستی فیلسوف وار گفتم:تو نمی فهمی ، در سادگی زیبایی خاصی نهفته است.
_سهیلا ناباورانه گفت:هرطور میل خودت است!
برای خرید لباس عروسی چنان لباس نامناسبی انتخاب کردم که سعید طاقت نیاورد و به دور از چشم سهیلا و زن عمو گفت:ببین الهام تو دیگر شورش را دراوردی اگر مانند همیشه رفتار نکنی همه متوجه قضیه می شوند و این نقشه ی خودت را به هم می زند دیگر خود دانی.
_سعید راست می گفت هم سهیلا و م زن عمو می دانستند که این سلیقه ی واقعی من نیست و حتما موضوعی در بین است باید رفتارم را عوض می کردم تا برای کسی در این اغاز راه شبهه ای پیش نیاید.
به سوی سهیلا و زن عمو رفتم واین بار لباسی را که همان اول ورود چشمم را گرفته بود نشانشان دادم .
لباس سفید راسته ای که تمام بالاتنه ان با مهره های زیبا نقش دوزی شده بود و دنباله ی بلندی از کمر به ان وصل شده بود.
زن عمو با خوشحالی نظرم را تایید کرد و رضایت را در سیمای سعید دیدم.
در این چند روزی که از صحبت هایمان می گذشت بیشتر از گذشته از هم کناره گرفته بودیم و دیگران این را به حساب حجب وحیای مان می گذاشتند.آپارتمانی در نزدیکی خانه ی عمو اجاره کرده بودیم ،البته خانه ی پدری ام بود که عمو ،ان را اجاره داده بود و هرماه اجاره ی ان را به حسابم واریز می کرد و ما می توانستیم در آن ساکن شویم ولی سعید سرسختانه با این پیشنهاد مخالفت کرد و گفت:ترجیح می دهم خانه اجاره کنم .
(شاید هم غرورش اجازه نمی داد در خانه ای که متعلق به من باشدزندگی کند.)
در ضمن می دانستم از نظر روحی هم مطمئن نیست که من در خانه ای که جای خالی پدر و مادرم را هر روز برایم تداعی میکرد،دوام بیاورمولی جهیزیه ای که می دانستم مادرم برای من تهیه کرده و به همراه وسایل دیگر در انباری خانه نگه داری می شد با اصرار من به اپارتمان منتقل کردند
چون لزومی نمی دیدم که عمو مخارج بیشتری متحمل شود زیرا با اینکه در حساب بانکی ام موجودی داشتم عمو اجازه نمی داد به ان دست بزنم و دائم می گفت ان را برای روز مبادا نگه دارم و علاوه بر تمام وسایل مورد نیازم هر ماه مقداری پول تو جیبی به من می داد.

خاله زهرا که از 10 روز به عروسی مانده به تهران امده بود هرروز به همراه سهیلا و زن عمو برای اماده کردن و چیدن وسایل به آپارتمان ما می رفتند،من هم از خدا خواسته با خیال راحت به درسم می رسیدم.
وقتی برمیگشتند سهیلا گزارش مفصلی از کارهایشان را به من میداد: نمیدونی الهام ، خاله زهرات چه سلیقه خوبی در چیدن جهاز داره!
مرغها رو به حالت نشسته توی فریزر گذاشت که یخ ببندد بعدش اون زنجیر طلای باریکت بود که یک مدال ظریف بهش وصل بود ، اونوانداخت تو گردن مرغه که بصورت نشسته یخ زده بود بعدش مدالش رو گذاشت توی نوک مرغه خیلی قشنگ وجالب شده
_با شیطنت گفتم :بیچاره مرغه! حالا این قدر حسرت سلیقه ی خاله زهرا ی من رو نخور من سفارش میکنم بهشون ،برای عروسی تو هم بیاد جهیزیه ات را با سلیقه خودش بچیند
_ با اعتراض گفت :إإإ! الهام وقت کردی یک کمی توی ذوقم بزن !
_بعد لبهایش را به حالت قهر جمع کرد وادامه داد: اصلا دیگه هیچی برایت تعریف نمیکنم!
_برای دلجویی صورتش را بوسیدم گفتم خیلی خوب قهر نکن تعریف کن ببینم دیگه چه کارهای عجیب و غریب انجام داده اید!
_اره داشتم میگفتم، سیب زمینی هارا شستیم و خشک کردیم بعدش یکی یکی دورشان را روبان کاغذی بستیم
_ بی اختیار با صدای بلند خندیدم و گفتم: به خدا خیلی حوصله دارید !حالا سیب زمینی اگربدون روبان نباشد نمیشود خوردش؟
_سهیلا که عصبانی شده بود محکم روی پایم کوبید گفت: خیلی بی احساسی!
باور کن دیگه هیچی برایت تعریف نمیکنم

2وز قبل از عروسی اکرم خترخاله ام و شوهر و فرزندش ، و امین پسرخاله ام همراه خانواده ، دایی حمید و خانواده و دایی رضا به تهران امدند.
خانه ی عمو حسابی شلوغ شده بود و بوی عروسی از در و دیوارش به مشام می رسید.
صدای دست زدن و شادی اهل خانه را از داخل کوچه هم می شد شنید.
همراه زن عمو و خاله زهرا و اکرم دخترخاله ام یک روز قبل از مراسم برای برداشتن ابرو و اصلاح به ارایشگاه رفتم،هرچند اصلا تمایلی به این کار نداشتم.
_زن عمو می گفت:ترو خدا زهرا خانم شما یک چیزی به الهام بگویید اخر با ظاهر دخترانه می شود عروس شد.
_خاله زهرا می گفت:لجبازی نکن دختر وقتی بزرگترها یک چیزی می گویند بگو چشم.
_به ناچار با انها همراه شدم.
با هر تماس بند با صورتم اه از نهادم بلند می شد تا پایان کار از شدت درد اشک از چشمانم سرازیر بود.
وقتی به خانه برگشتم انقدر نسرین جون، زنٍ دایی حمید و سهیلا از تغییرو زیباتر شدنم گفتند که وادارم کردند دوباره در اینه نگاهی به خودم بیندازم.
وای خدای من واقعا ظاهری زنانه پیدا کرده بودم به طوری که برای خودم ناآشنا جلوه می کردم.
_حالا چطوری جلوی عمو و دایی هایم ظاهر شوم با این سر و وضع از انها خجالت می کشیدم،فردا را چکار کنم که باید جلوی سعید بدون هیچ حجابی باشم،کاش از همان اول قبول نکرده بودم.
ان شب هرطوری بود خودم را از از چشم عمو ودایی هایم دور نگه داشتم.

صبح روز عروسی برف همه جا را پوشانده بود و این برای فامیل های شیرازیم بسیار جذاب و دلنشین بود زیرا در شیراز زیاد برف نمی بارید.
نزدیکیهای ظهر من و اکرم وسهیلا و زن دایی نسرین وسوسن همسر امین پسرخاله ام به ارایشگاه رفتیم.
قرار بود برای ساعت 4بعد از ظهر ما را اماده کنند چون ساعت5خطبه ی عقد در خانه خوانده می شد و بعد مراسم جشن عروسی در تالار برگزار می شد.
موهایم تا نصف کمرم میرسید ولی بسیار لخت و نرم بود شاگرد ارایشگر برای بیگودی پیچیدن تکه ای از موهایم را میگفت وبه شدت میکشید و بعد بیگودی را دور ان می پیچید با گرفتن هر تکه ای از موهایم بی اختیار ناله ای میکردم که باعث اعتراض خانم ارایشگر شد: ای بابا! عروس به این نازک نارنجی ای نوبر است!
اون از دیروز که برای اصلاح صوتش چقدر اشک و اه راه انداخت این از امروز که برای بیگودی پیچیدن این همه ناله میکند!!
اکرم گفت: میدانید چیه؟ دختران در خانواده ما تا قبل از ازدواج اصلا هیچ دستی به صورتشان نمیبرند برای همین هم به اینگونه کارها عادت ندارند .
_ مشکل بعدی وقت ریمل کشیدن بود که با چشمهای حساس من مشکل بزرگی بود چون مرتب از چشمانهم اب میامد آرایشگر کلافه از این وضعیت وخودم هم خسته از این همه برنامه، بودیم حقیقتش هیچ فکر نمیکردم عروس شدن این همه دردسر داشته باشد!

وقتی بلاخره ارایش مو و صورتم تمام شد، و بالباس سفید عروسی را که قبل از آرایش بازحمت و به کمک یکی از کمک ارایشگرها پوشیدم.
از اتاق مخصوص ارایش عروس بیرون امدم سهیلا اولین کسی بود که به طرفم امد و در حالی که با محبت نگاهم می کرد گفت:وای ماشاا...چقدر خوشگل شدی.
خوش به حال داداش سعید من مطمئنم از دیدن تو با این قیافه و سر و وضع بهت زده می شود،چون تا به حال همیشه تو را با چادر دیده نمی داند تو بدون چادر چقدر زیباتری.
اکرم و زندایی هم مرا از شنیدن تعریف بی نصیب نگذاشتند
_عجب دخترخاله ی خوشگلی داریم ها.
_زندایی ماشاا...چشم حسود کور مثل یه تیکه ماه شدی!
ولی من با این تعریف ها بجای خوشحالی احساس دلشوره یبیشتریی در خود می کردم.
واقعا فکر اینکه جلوی پسر عمویی که یک عمر با چادر بودم با این وضع بروم ما دچار شرم شدیدی می کرد.
فکر می کنم این حالت به خاطر این بود که واقعا او را به عنوان شوهر قبول نکرده بودم و هنوز هم برای من حکم یک پسرعمو ا داشت.
تردید مانند خوره وجودم را می خورد.ایا اشتباه نکرده بودم ایا ازدواج را سرسری نگرفته بودم؟

صدای ایفون ارایشگاه بلند شد،متعاقب آن ما را صدا کردند:خانم مهدوی دنبال شما امده اند.
اکرم با خنده گفت:چقدر زود هنوز یک ربع به چهار باقی مانده امان از دست این دامادهای عجول!خانم زودتر کار من را تمام کنید.
_چشم خانم چند لحظه صبر کنید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دقایقی بعد همه اماده ی رفتن بودیم.
چادر سفید و زیبایم را تا روی صورتم پایین کشیدم.
سهیلا دستم را گرفت و تا دم ماشین هدایتم کرد.
سعید درب جلوی ماشین را برایم باز کرد،بقیه هم پشت نشستند.
_داداش سعید عجب شاه دامادی شده ای ماشاا...کاملا برازنده ی عروس خانم.
_دخترخاله جان شوهرت هم مانند خودت تک است.
_با شنیدن تعریف هایی که از سعید می کردند خیلی دلم می خواست بدانم در لباس دامادی چطور به نظر می رسد ولی شرم مانع می شد که نگاهی به سویش بندازم.
تمام کوچه چراغانی شده بود.
دم در گوسفندی جلوی پای ما سر بریدند.با ورود به خانه صدای شادی و هلهله ی اهل خانه به اوج رسید.
زن عمو و خاله زهرا با بغضی اشکار به استقبالم امدند.
_ماشاا... عروس خوشگلم الهی فدایت بشوم.
_خاله به قربانت چقدر ماه شدی.

چون هنوز محرم نشده بودیم سعید به قسمت آقایان رفت واکرم با احتیاط به طوری که آرایش موهایم به هم نخوردچادر را از روی سرم برداشت تازه تزئینات جشن و سفره عقد را می دیدم به به! چه کرده اند تا حالا سفره عقدی به این زیبایی ندیده بودم
مسیر ورودم را بصورت جاده ای باریک که حدودش را گلها ی بسیار زیبا تشکیل میداد مشخص کرده بود که به سفره عقد آینه ای که دورش را با زنجیره ای از گل تزیین کرده بودند می رسید و طاق آینه ای نقره ای که زیر آن یک مبل دو نفره برای جایگاه عروس و داماد گذاشته بودند ختم میشد.
باورودم صدای دست و سوت زدنها اوج گرفت تا وقتی که برروی مبل نشستم .
دقایقی بعد از خانم ها خواسته شد تا سکوت را رعایت کنند تا اقا خطبه ی عقد را بخواند.
اکرم سریع قرآن را باز کرد و به دستم داد و تور را روی صورتم پائین کشید سکوت همه جا را فرا گرفت.
صدای رسا وشمره عاقد به گوشم میرسید
_:خانم الهام مهدوی فرزند مرحوم اقای محمود مهدوی ایا به من وکالت می دهید شما را به عقد دائم اقای سعید مهدوی فرزند اقای ابراهیم مهدوی به مهریه ی یک جلدکلام ا...مجید،14شاخه نبات ،110 سکه ی طلا و یک سفر حج دراورم ایا وکیلم؟
صدای سهیلا در حالی که به ارامی 2 قطعه قند را بر پارچه ی بالای سرم می سابید بلند شد
:عروس رفت گل بچینه.
_ اقا برای بار دوم و سوم هم همان کلمات را تکرار کرد
._زن عموسکه ای به عنوان زیرزبانی کف دستم گذاشت.
بلاخره با صدایی که خودم هم به زور شندم گفتم:بله.
_عجیب بود خانم ها از کجا بله را شنیدند چون صدای کف و هلهله به اوج رسید.
نگاهم به خاله زهرا افتاد که به ارامی اشک می ریخت.
می دانم یاد خواهرش افتاده بود.
بغض ساعتها بود که در گلویم چنگ انداخته بود.
فکر پدر و مادرم و عدم حضورشان در مراسم عروسی ام درد کمی نبود.


پس از دقایقی صدای یاا...عمو را شنیدم.
خانم ها با سرعت خودشان را پوشاندند.
کاش من هم می توانستم چیزی سرم کنم.
عمو درحالی که دست سعید را در دست گرفته بود به طرف من می امد.
اکرم قبلا تور سرم را روی صورتم انداخته بود.
پشت سر انها دایی رضا ودایی حمید هم بودند.
عمو وقتی به من رسید دست من را در دست سعید قرار داد.دستهای سرد و یخ زده ام در دستان گرم سعید می لرزید.
کمی بعد اهسته دستم را از دستش بیرون کشیدم.
عمو همانطور که صورتم را می بوسید بلند گفت:عمو به قربان قد و بالای قشنگت بشود.
خم شدم و دست عمو را بوسیدم و وقتی مرا در اغوش گرفت سیل اشک از چشمانم جاری شد،عمو هم گریه می کرد قطرات اشک در چشمانش حلقه بسته بود با این حال سعی می کرد دلداری ام بدهد.
_قربان چشمان قشنگت گریه نکن دل عمو را نشکن !بگذار از دیدنت با لباس عروسی در کنار سعید لذت ببرم.
سهیلا با دستمال کاغذی زیر چشمانم را پاک کرد.
عمو هم سکه ای به عنوان هدیه به من داد.
دایی رضا و دایی حمید هرکدام صورتم را بوسیدند و سکه ای کف دستم گذاشتند.
_در گوش دایی رضا گفتم:ان شاا... به زودی نوبت شماست،عروس خانم هم که اماده است.
_دایی رضا با حاضرجوابی گفت:ان شاا...!ببینم چقدر عرضه داری که خواهرشوهرت را به دایی ات برسانی.
_ای ناقلا بلاخره حرف دلت را زدی و هردو لبخند زدیم.
_زن عمو با خوشحالی گفت:بلاخره اقا دایی توانست خنده را به لب عروس خانم بنشاند،اقا رضا یه جایزه پیش من داری.


عمو و دایی ها بیرون رفتند.
سعید در کنارمن روی مبل نشست.
سعی کردم خودم را جمع و جور کنم تا با هم تماس نداشته باشیم.
زن عمو حلقه ها را اورد.سعید حلقه ی من را برداشت،منتظر بود که من دستم را پیش ببرم ولی نمی توانستم انگار دستم را به لباسم چسبانده بودند،خودش دستم را از دامن لباسم جدا کرد و حلقه را در انگشتم قرار داد.
همان موقع چشمم در چشم سعید افتاد،با نگاه تحسین امیزی نگاهم می کرد،
واقعا که در لباس دامادی جذاب و برازنده به نظر می رسد.
زود نگاهم را به پایین دوختم.
حلقه ی سعید را برداشتم و به دستش کردم.
زن ها لحظه ای از شور و نشاط دست برنمی داشتند.
زن عمو از سعید خواست سرویس طلا را به من بیاویزد. فکر کنم واقعا معذب به نظر می رسیدم.
چون سعید متوجه موضوع شد چون گفت:حالا حتما من !باید این کار ا بکنم؟
_زن عمو با خنده گفت:نه پس،من! باید این کار را بکنم،اخه پسرجان دارند فیلم و عکس می گیرند تازه رسم هم این است .
_سعید مجبور شد دستورات خانمها را مطابق رسم ورسوم اطاعت کند.
_ بعد زن عمو و خاله زهرا از خانم ها خواستند که از اتاق عقد بیرون بروند تا عروس و داماد دقایقی قبل از رفتن به تالار با هم تنها باشند.


درب اتاق به روی ما بسته شد.سرم را پایین انداختم.
حالا سنگینی نگاه سعید را بیشتر احساس می کردم.
سعید با تمسخرگفت:فکر نمی کردم انقدر خجالتی باشی با ان موضوعاتی که ان روز بی شرمانه مطرح کردی رفتار امروزت عجیب به نظر می رسد.
_باز هم نه سرم را بلند کردم و نه حرفی زدم.
سعید که وضع را اینطور دیددستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا اورد،مجبور شدم به صورتش نگاه کنم.
_با حالت عجیبی نگاهم می کرد.
_اگر یک چیزی بگویم حتما در دلت مسخره ام می کنی ولی می گویم الهام واقعا زیبا شده ای زیباتر از انچه فکرش را می کردم،چشمانت ادم را دیوانه می کند.
_از فرط خجالت چشمانم را بستم و به زور این کلمات از دهانم خارج شد
_ آقا سعید خواهش می کنم.
_ناگهان دستش را از زیر چانه ام برداشت و با گفتن ببخشید از اتاقم خارج شد.


جشن آن شب در تالار با حضور جمع زیادی از دوستان و آشنایان برگزار شد.
اخرشب من و سعید در ماشین گلکاری شده و بقیه ی فامیل هم در ماشین خودشان با بوق،بوق زدن هایشان ما را تا دم خانه مشایعت کردند.


از قبل به خاله زهرا گفته بودم که نمی خواهم کسی پیش ما بماند و ترجیح می دهیم تنها باشیم.
بنابرین بعد از خداحافظی مهمان ها دوباره من و سعید تنها شدیم.
بلافاصله وارد اتاق خواب شدم تا لباسم را عوض کنم.لباس پوشیده ای پوشیدم و سعی کردم سنجاقهای زیادی که در سرم بود بیرون بیاورم و از انجا که می ترسیدم سعید وارد اتاق شود روسری ام را سرم کردم.جلوی اینه مشغول پاک کردن صورتم بودم که سعید بعد از چند ضربه به در وارد اتاق شد.لحظاتی به هیبت جدیدم نگریست.
_خوب حالا چی؟
_شما همینجا روی تخت بخوابید من هم در اتاق دیگری می خوابم.
(قبلا تخت یک نفره ی خانه ی پدری ام را به بهانه ی اتاق مهمان انجا گذاشته بودم.)
_پس قرار است اینطوری با هم زندگی کنیم!
خیلی خوب این اتاق شما من در اتاق دیگری می خوابم،هرچه باشد این سرویس خواب جدید به خاطر شما خریداری شده است و در همان حال از اتاق خارج شد.
نفس راحتی کشیدم برای راحتی بیشتر خودم در را از داخل قفل کردم و بر اثر خستگی زیادبا همان موهای وز کرده و پر از سنجاق زود به خواب رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبح روز بعد با انوار طلایی خورشید که از لا به لای پرده ی توری زیبا بر سطح تخت وسیع دونفره پهن شده بود بیدار شدم.
نگاهی به ساعت نداختم.
_چقدر خوابیدم.ساعت10 بود. با عجله بلند شدم.
باید دوش می گرفتم و از این سر و وضع وموهای بهم چسبیده راحت می شدم.
هنگام پوشیدن لباس بود که صدای زنگ در را شنیدم.
وای به این زودی برای سرزدن به ما امده اند.
از اتاق خارج شدم سعید با همان لباس شب قبل به طرف در می رفت.
اصلا حواسم نبود که کمد لباس های او در اتاق خواب قرار داشت و لباسی برای تعویض نداشته.با باز شدن در زن عمو وخاله زهرا وارد شدند.
زن عمو همان دم در روی سعید ا بوسید و به او تبریک گفت بعد هم نوبت به من رسید.تعارفشان ا با خوشرویی پاسخ گفتم،هرچند موردی برای تبریک نمی دیدم.
_سعید مادر جان جایی می رفتی که شلوار بیرون پوشیدی؟!
_ هردو دستپاچه شدیم الان بود که مچمان را باز کنند که سعید گفت :بله مادر جان می رفتم نان بگیرم.
_واه چه حرفا می شنوم داماد که صبح عروسی اش خرید نمی کند،مادر من همه ی وسایل صبحانه را برایتان در یخچال گذاشته بودم.
_بعد نگاه مشکوکی به من کرد و پرسید: الهام جان چرا روسری سرت کردی؟!
_با من و من گفتم:آخه تازه از حمام بیرون امده ام می ترسم سرما بخورم.
_سعید به طرف اتاق خواب رفت فکر کنم رفت لباس راحتی بپوشد.
_خاله بارفتن سعید آهسته گفت:الهام جان چقدر اقا سعید خسته به نظر می رسید،دیشب خوب نخوابیده است؟
_ رن عمو با خنده گفت:زهرا خانم شما هم عجب حرف هایی می زنید،کدام دامادی شب عروسی اش خوب خوابیده که این یکی بخوابد!
_وبعد هردو با صدای بلندبه خنده افتادند.
از فکری که درباره ی ما می کردند شرمگین و خجالت زده شدم.
سعید از اتاق خارج شد و مستقیم به طرف اشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد.
زن عمو و خاله زهرا هم بلاخره ساعتی بعد ما را تنها گذاشتند.
من همچنان توی هال روی مبل نشسته بودم که سعید آمدو رو به رویم نشست:
_شما قرار است هرروز صبح تا دیروقت بخوابیدیا امروز استثناءً این طور بود؟
_سرم را پائین انداختم و آرام گفتم:سعی م کنم فردا زودتر بیدار شوم دیشب واقعا خسته بودم.
_کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:من که اصلا دیشب نتوانستم خوب بخوابم،اخر با این لباس ها مگر می شد خوابید؟
_شرمزده گفتم:واقعا باید من را ببخشی اصلا متوجه این مسئله نبودم.
_لحنش به یکباره مهربان شد و گفت:اشکالی ندارد یک شب که هزار شب نمی شود ولی حالا واقعا خسته هستم می خواهم استراحت کنم.
بلند شد و به طرف اتاق خواب راه افتاد و ادامه داد:روزها که می توانم اینجا بخوابم؟ یا اینکه اجازه ی این را هم ندارم؟!
درضمن چون به شما اعتماد کامل دارم را هم قفل نمی کنم ببین من از تو خیلی بهترم.
_ ازلحن تمسخر امیزش فهمیدم که این وضعیت باعث ناراحتی اش شده قفل کردن در هم کار را بدتر کرده بود.
عصر همان روز برای خداحافظی از فامیل های شهرستانی که می خواستند به شهر خود برگردند به خانه ی عمو رفتیم.
اهسته خاله را کنار کشیدم و گفتم:خاله جان چرا برای دایی رضا استین بالا نمی زنید پیر پسر شدها؟!
_:خاله من که از خدا می خواهم خودش قبول نمی کند.
_گر قبول می کند چون گلویش حسابی گیر کرده.
_:راست می گی حالا کی هست؟!
_:غریبه نیست، سهیلا!دختر عمویم از همان سفر شیراز متوجه شدم.
_چطور من چیزی نفهمیدم، اتفاقا دخترمقبول و خوبی هم هست همین حالا با ناهید خانم حرفش را می زنم تا فکر هایشان را بکنند و به ما خبر بدهند،بعد ان شاا...برای خواستگاری رسمی می اییم،تواز دایی رضایت مطمئن هستی؟
_خیالتان راحت باشد خاله جان خودش پیش من اعتراف کرد.


خاله و زن عمو دقایقی در خلوت با هم صحبت کردند.
ساعت حرکت فرا رسید.مانند همیشه خداحافظی با اشک و اندوه همراه بود ولی این دفعه خاله زود اشک هایش را پاک کرد و گفتگر خیالم از بابت تو راحت شد تو را به دست های امینی سپردم.
اقاسعید تو را خدا مواظبش باش.
_سعید نگاهی به من کرد و گفت :چشم خاله جان خیالتان راحت باشد.
_ساعتی بعد از ان همه شلوغی خبری نبود.


روزها منوال عادی خود ا از سر گرفت با این تفاوت که کارهای یک خانه بدوش من که اصلا از این کار سررشته نداشتم افتاده بود.
دقایق بسیاری را پشت تلفن به سوالات اشپزی یا خانه داری از زن عمو می گذراندم،با این حال غذاهایی که درست می کردم یا سوخته و بدمزه و یا خام و نپخته بودند.
در این مواقع یاد حرف های مادرم می افتادم که همیشه می گفت:اگر در کارهای خانه کمک کنی به نفع خودت است.
_سعید به شوخی می گفت:مادر اگر خودت بیایی برای ما اشپزی کنی بصرفه تر است،چون اینطوری هم خرج تلفن کمترمی شود و هم هرروز مقداری مواد غذایی راهی سطل زباله نمی شود.
_زن عمو می گفت:عروسم دست به هرچه بزند خوشمزه می شود اینقدر بهانه ی الکی نگیر.
_ظهرها که سعید از سرکار برمی گشت و با چهره ی اندوهگین یا بعضا گریان من براثر خراب کردن غذای ظهر روبه رو می شد،با شوخی و سر به سر گذاشتن سعی می کرد دلداری ام بدهد،
علاوه بر این درس و دانشگاه که قبلا مهمترین مسئولیتم بودند حالا کمی با مشکل مواجه بودند.
سهیلا بیشتر روزها بعد از آموزشگاه خیاطی به من سر می زد وساعتی پیشم می ماند .
ان روز وقتی آمد سرما خوردگی خفیفی داشتم تا لیوان چای را جلویش گذاشتم با لحن دلگیری گفت: دستت درد نکنه،الهام واقعا خانه بدون تو لطف وصفایی ندارد.
از وقتی تو رفته ای اصلا حوصله ی در خانه ماندن را ندارم.
_با شیطنت گفتم:زیاد غصه نخور خانم خانم ها،همین روزها توهم می روی ان وقت من و زن عمو باید از دوری تو غصه بخوریم.
_سرخی شرم چهره اش را فرا گرفت و گفت :تو باز شروع کردی حالا کو تا ان موقع؟
_:ولی من مطمئنم آن روزخیلی دور نیست!
_: خیلی خوب بگذریم ، تعریف کن ببینم زندگی مشترک چطور است؟هنوز با سعید لج و لجبازی می کنید؟
_ای کلک، خوب بلدی حرف را عوض کنی ولی باشد به موقع اش می بینیم،بدنیست اگر اشپزی کردن نبود مطمئنم زندگی راحتتر بود.
_:ای تنبل،تو از همان اول از کارهای خانه بدت می امد، خیلی خوب امروز من برای ناهارهمینجا میمانم تا با کمک هم غذا درست کنیم بلکه تو هم یک چیزی یاد بگیری
_ با خوشحالی دستانم را به هم کوبیدم وگفتم:آخ جون! به خدا پدرم در امد از بس هر چی می پزم بد و خراب میشود
_ بلند شد و به طرف تلفن رفت و گفت: خیلی خوب تنبل خانم تا تو وسایل ناهار را اماده میکنی من به مامان خبر بدهم که امروز اینجا میمانم تا نگران نشود
_ چند ساعت بعد صدای تک زنگ در خانه و بعد چرخش کلید در درخبر از امدن سعید داد به سرعت روسریم را پوشیدم و برای آگاه کردن سعید از حضور سهیلا به سمت در رفتم
_:سلام.
_:سلام خسته نباشید.
_:کسی اینجاست؟_اره،سهیلا اینجاست.
_:سلام داداش.
_ سلام به به ،آبجی خودم ! خیلی خوش امدی چه خبر؟
_:سلامتی خبر خاصی نیست، بعدبا تعجب نگاهی به روسری من انداخت و پرسید:تو چرا روسری سر کردی؟!
_ هول و دستپاچه گفتم :می دانی اخر...و ساکت شدم!
(در خانه ی عمو به بهانه ی وجود سهیل همیشه پوشیده بودم ولی در خانه که نامحرمی نبود)
سعید با لبخندی پرشیطنت به من نگاه می کرد و منتظر بود که بشنود من چه جوابی برای سهیلا دست و پا می کنم.
سهیلا مصرانه پرسید:جواب من را ندادی؟
_اهسته نزدیک گوشش زمزمه کردم:می دانی خود سعید این طور بیشتر دوست دارد.
_بر خلاف من که آهسته صحبت کردم سهیلا با صدای بلند رو لحنی ناباورانه گفت:من که باور نمی کنم، بعد نگاهش را به سمت سعید چرخاند و پرسید:اره سعید تو دوست داری روسری بپوشد؟!
_من مطمئن ،از اینکه سعید حرفم را تائید می کندبه او چشم دوختم.
برخلاف انتظارم سعید با شیطنت گفت: من !نه اصلا،کدام مردی دوست دارد که زنش جلویش روسری سرکند!؟
_سهیلا لحظاتی به من نگاه کرد بعد انگار کشف مهمی کرده باشد سری تکان دادو رو به من گفت:فهمیدم تو هنوز با گذشت2ماه از ازدواجتان خجالت می کشی!
امروزدیگر باید خجالت را کنار بگذاری وبلافاصله روسری را از سرم برداشت.از خجالت سرخ شدم بخصوص که سنگینی نگاه سعید را همه جا برخودم احساس می کردم.
لذت غذایی که امروز با کمک سهیلا توانسته بودم نسبتا خوب بپزم از بین رفت. با همه علاقه ای که به سهیلا داشتم دلم می خواست زودتر به خانه اشان برگردد تا من از این وضعیت خارج بشوم بدتر از همه این بود که حس میکردم سعید از معذب بودن من کاملا راضی و خوشحال است برق شیطنت را چشمانش به وضوح میدیدم بطوری که وقتی سهیلا بلند شد تا به خانه برگردد سعید مصرانه مانع شد وگفت:امشب را بایداینجا بمانی نمی دانی وقتی تو هستی الهام چقدر خوش اخلاق وخوش صحبت تر می شود،من خودم با مادر تماس می گیرم تا نگران نشود.
_پس از صحبت با مادرش در حالی که گوشی را می گذاشت گفت:مادر سلام رساند.
_:سلامت باشند
_ فکری به ذهنم رسید :یک برنامه ی خوب، چطور است امشب با هم به سینما برویم بعد هم شام را بیرون بخوریم موافق هستید؟
_سهیلا مردد نگاهی به سعید کرد.سعید در حالی که موافقت خود را اعلام می کرد متعجب به نظر می رسید،اخر تا به حال من تمام پیشنهادهایش برای گردش و بیرون رفتن را رد کرده بودم،لابد پیش خود فکر می کرد این هم یکی از معجزات حضور سهیلاست.
ان شب بعد از مدتها شب خوشی را گذراندم.
درست است که هوا بسیار سرد بود و من هم که از صبح کمی سرما خورده بودم بر عطسه هایم افزوده شده بود،ولی سرما هم برای خودش لذتی دارد.
هنگامی که به خانه برگشتیم ساعت 5/11 شب بود.
آنوقت بود که تازه به این مسئله فکر کردم که حالا با وجود سهیلا شب را چگونه بگذرانیم.
در حالی که رختخوابی از کمد بیرون می اوردم گفتم:من امشب پهلوی تو می خوابم.
_سهیلا گفت:باورکن اگر بخواهی این کا را بکنی همین الان به خانه برمی گردم من که غریبه نیستم و به زور من را از اتاق بیرون کرد.
مطمئن بودم که سعید با شادی تمام حرف های ما را می شنید و از اینکه نقشه ام با شکست رو به رو شد خوشحال بود.
ناچار واد اتاق خواب شدم،همان دم در ایستاده بودم.
سعید با اسودگی روی تخت دراز کشیده بودو دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و با تفریح سردرگمیم را نظاره میکرد
_:تا صبح می خواهی همان دم در بایستی.
_با بد اخلاقی و با صدایی آهسته در حالی که به سمت اتاقی که سهیلا انجا خوابیده بود اشاره میکردم که یعنی باید اهسته صحبت کنیم تا سهیلا چیزی نشنود گفتم: شما راحت باش منم بلاخره یک کاری میکنم
_راحت حرفم را پذیرفت و گفت_:باشه ! شب بخیر.پتو را روی خود کشید و چشمانش را بست.
کاش حداقل یک دست رختخواب توی این اتاق داشتم.
بالش را برروی زمین گذاشتم وسعی کردم بخوابم.
زمین سفت و سرد بود،پتو هم که نداشتم کمرم به شدت درد گرفته بود.
مرتب سرفه و عطسه می کردم و سرما اذیتم می کرد تا ساعت 4صبح کلافه و ناراحت به خود می پیچیدم.
_ بلاخره صدای سعید خواب الود به گوش رسید:با کی لجبازی می کنی مریض که هستی بدتر می شوی بیا بخواب روی تخت !به اندازه ی کافی وسیع هست که از من فاصله بگیری،قول می دهم که مانند شب هایی که در اتاق دیگری بودم اسوده باشی. چاره ای نبود باید کوتاه می امدم ناچار بلند شدم ،حالم انقدر بد بود که می ترسیدم سینه پهلو کنم ان وقت چه کسی از من پرستاری می کرد؟
در اخرین قسمت تخت که دورترین فاصله را از سعید داشتم خوابیدم.
_مثل یک پدر مهربان پتورا رویم انداخت و گفت :افرین دختر خوب حالا راحت بگیر بخواب._
با وجود سردرد و کمر درد زود به خواب رفتم.
چقدر تشک نرم و پتو گرم بود،ولی نه زیادی گرم بود داشتم از گرما می سوختم،پتو را کنار زدم،چرا صبح نمی شود،من اصلا حالم خوب نیست زمزمه کردم:مامان،مامان بیا ببین من تب دارم.
دستی پیشانیم را لمس کرد._به این زودی تب کردی حسابی سرما خورده ای!
_ دوباره گفتم: مامان من می ترسم،خواب دیدم تو و بابا مرده اید،چه خواب بدی بود،مامان دستت را بده به من از پیشم نرو دوباره کابوس می بینم.کسی صدایم کرد الهام، الهام،بلند شو تو داری خواب می بینی.
چشم هایم را گشودم.بدنم از عرق خیس بود،سعید با نگرانی کنارم نشسته بود.
_ به زور چشمهایم را باز کردم هنوز گیج ومنگ بودم مدتی طول کشد تا موقعیتم را فهمیدم و به زحمت گفتم:متشکرم که بیدارم کردی حالا دیگر خوبم فقط داشتم خواب می دیدم.
_پاشو بریم دکتر حالت اصلا خوب نیست.
_نه فقط خوابم می اید،بگذار بخوابم و دوباره چشم هایم را بستم.
دقایقی بعد که دوباره بیدار شدم اتاق در سکوت فرو رفته بود و جز صدای نفس های منظم سعید صدای دیگری شنیده نمی شد.

گلویم به شدت میسوخت وسردرد کلافه ام کرده بود به هوای پیدا کردن قرص مسکن از اتاق بیرون رفتم سهیلا زودتر از من بیدار شده بود.
با دیدن صورت برافروخته ام به طرفم امد دستش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:_تو تب داری.
با بی حالی گفتم:اره، زیاد مهم نیست.
_فکر کنم گردش دیشب باعث تشدید سرما خوردگی ات شد،همینجا باش تا برایت قرص بیاورم.
_قرص را با اب فرو دادم.
_:سعید خانه است؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_:اره هنوز خواب است امروز که جمعه است کاری ندارد._صدایش بزن تا تو را نزد دکتر ببریم.
_نه دکتر لازم نیست استراحت حالم را خوب می کند تازه روز جمعه مطب ها همه تعطیل هستند.
_پس با خیال راحت استراحت کن و کارها را به من واگذار کن.
_ممنونم مرا شرمنده می کنی.
_دشمنت شرمنده باشد.سعید در استانه ی در اتاق پدیدار شد.
_سلام صبح بخیر.
_سهیلا با طعنه رو به سعید گفت:سلام این الهام عادت تا لنگ ظهر خوابیدن را هم به تو منتقل کرده است،بیا ببین خانمت چه سرمایی خورده است.
_با چهراه ای نگران به سویم امد:ببینم تو بهتر نشدی؟اماده شو بریم دکتر.
_اصلا حوصله ی بیرون رفتن از خانه را ندارم می خواهم استراحت کنم._
چقدر تو لجبازی ولی از حالا می گویم اگر تا عصر خوب نشدی به زور هم شده می برمت دکتر.
راستی هم تا عصر بهتر شدم.وقتی از خواب بیدار شدم،سهیلا سینی غذا را برایم اورد.
خیلی گرسنه بودم.تقریبا تمام چیزی هایی که برایم اورده بود به راحتی خوردم.
سهیلا با لبخند نگاهم می کرد.دست روی پیشانیم گذاشت و گفت:تبت هم قطع شده حالا دیگر می توانی بلند شوی.
_در حالی که از جا بر می خواستم گفتم:خیلی تو زحمت افتادی سهیلا جان هفته ی دیگر که خاله و دایی رضا برای مراسم خواستگاری می ایند جبران می کنم.
_تو در حالت بیماری هم دست از این حرف هایت برنمی داری؟سعید هم وارد اتاق شد.
_به به خانم،خانما مثل اینکه خیلی بهتری.
_ممنون بهترم.
_ سهیلا راضی از بهبودی حالم گفت:پس با اجازه اتون من مرخص می شوم.
_کجا می توانی امشب را هم بد بگذرانی!
_پیش شما به کسی بد نمی گذرد ولی دیروز تا حالا مامان تنهاست،فردا هم کلاس خیاطی دارم،باید بروم کارهایم را انجام دهم.
_دستت درد نکند خیلی زحمت کشیدی سلا م مامان را هم خیلی برسان،فردا خودم حتما سری به او می زنم.
_چشم خداحافظ.
نیمه های اسفند بود که خاله و عباس اقا و دایی رضا که جواب مثبت اولیه را از عمو و سهیلا گرفته بودند برای مذاکرات رسمی تر به تهران امدند.
مراسم خواستگاری و بله بران به خوبی صورت گرفت و سهیلا و دایی رضا ساعتی در خلوت با یکدیگر گفت و گو کردند.
تنها مشکلی که وجود داشت ناراضی بودن زن عمو از دوری تنها دخترش بود که ان هم با قول دایی رضا مبنی بر اینکه تا یکسال دیگر انتقالی اش به تهران درست خواهد شد برطرف گردید.
دایی رضا افسر نیروی هوایی بود که از طرف اداره اش دستوراتی برای انتقالش به تهران تا یکسال دیگر صادر شده بود.
هرچند هماطور که صادقانه با زن عمو مطرح کرده بود ممکن بود پس از مدتی از تهران به شهرهای دگر هم منتقلش کنند.
قرار مراسم عروسی برای28اسفند گذاشته شده بود تا با خیال راحت از تعطیلات نوروزی خود استفاده کنیم.
این بار من و دایی رضا و سهیلا برای خرید و تهیه ی مقدمات عروسی به تلاش افتاده بودیم.
هرچند کلاس ها دانشگاه و خرید عروسی واقعا خسته ام کرده بود ولی برای این دو نفر که واقعا برایم عزیز بودند خستگی هم لذت بخش بود،کارهای خانه عقب افتاده بودند و بیشتر روزها ناهار و شام را در منزل عمو صرف می کردیم و فقط مواقع خواب به خانه می رفتیم.
_ آن روز هم وقتی مثل تمام ان چند روز دیروقت از خرید به خانه برگشتیم سعیدبا دیدنم، از این وضع با حالت مخصوص به خودش گله کرد و با طعنه گفت:
خانم یک وقتی هم برای ما بگذارید این روزها به ندرت شما را زیارت می کنیم.
_زن عمو در حالی که مشخص بود از این کلام سعیدکه ان را نوعی ابراز دلتنگی میدانست خوشحال است به طرفداری از من می گفت:الهام جان حسابی توی زحمت افتاده از یک طرف درس و دانشگاه و از طرف دیگر خرید عروسی،تو هم به جای این گله گذاری هایتباید از او تشکر کنی که این همه به خاطر خواهرت وقت صرف می کند،این چند روز هم دوری اش را تحمل کن بعد از عروسی تمام وقتش را پیش تو می گذراند.
_ سعید گلایه کنان پاسخ داد:مثل اینکه یک چیزی هم بدهکار شدیم،من معذرت می خواهم خانم شما لطف می کنید که این همه زحمت می کشید با این وکیل مدافعی که شما دارید کسی نمی تواند چیزی جز این بگوید.

روز عروسی فرا رسید.هنگام خرید با شوخی و خنده به دایی رضا گفته بودم که رسم است برای من هم که توی خریدها همراهشان بودم لباس جدیدی بخرد که البته او هم با کمال میل این کار را کرد و با سلیقه ی خودم لباسی زیبا برایم خرید،می خواستم در عروسی این دو نفر که خیلی برایم عزیز بودند زیبا جلوه کنم.حس می کردم خلق و خوی گذشته در من زنده شده است،
شور و شوق من در نظر دیگران عجیب جلوه می کرد.چرا که در عروسی خودم انقدر بی تفاوت و بی علاقه جلوه می کردم که گاهی حتی زن عموی مهربان را هم عصبی می کردم .
همراه سهیلا به ارایشگاه رفتم و از خانم ارایشگر خواستم موها و صورتم را به بهترین وجه ممکن بیاراید،خانم آرایشگر با تعجب نگاهی به من کرد و گفت :تو همان عروس نازنازی چند ماه پیش خودمان نیستی که پدرمان را در آوردی تا آرایشت را انجام دادیم ؟
_ من وسیهلا هر دو به خنده افتادیم دستم را به عنوان تسلیم بالا بردم وگفتم : درست است ولی قول میدهم این بار دیگر هیچ آه وناله ای نکنم
_سهیلا در لباس سفید عروس زیبا و دوست داشتنی تر از قبل به نظر می رسید.

وقتی وارد خانه شدیم زن عمو در حالی ک منقل طلایی اسفند را دور سر عروس
می گرداند مدام قربان صدقه اش می رفت.
چادر و مانتویم را در اتاق سهیلا گذاشتم.
در اینه نگاهی به خود انداختم.موهای قهوه ای رنگم از بالای سر به حالت آبشار افشان افتاده بودو گل سرهای کوچک و درخشانی در میان انها جلوه گر می کرد.پیراهن دکلته زرشکی چسبان وکوتاهی که تا بالای زانویم بود هیکلم را به زیبایی در بر گرفته بود که از سر شانه بوسیله چند بند باریک که حالت تزئینی داشتند نگه داشته میشدو شالی از حریر نازک به همان رنگ برروی شانه هایم انداختم تا برهنگی لباس را تا حدودی بپوشاند.وقتی به میان خانم ها برگشتم متوجه نگاه تحسین برانگیز دیگران شدم.
زن عمو با شوق صورتم را بوسیدو گفت:الهام جان چقدر این لباس به تو می اید،دست ارایشگر درد نکند خیلی خوب موها و صورتت را ارایش کرده است.
_:شما لطف دارید زن عمو._اکرم دخترخاله ام با لحن طنز همیشگی اش به شانه ام زد
و گفت:الهام خیلی ناز شدی،ببینم اقا سعید قدر این جواهر را می داند یا نه؟
_مانند خودش طنز گونه گفتم:خیالت راحت باشد سعید جواهر شناس قابلی است.
_بعد از جاری شدن صیغه ی عقد عمو و دایی رضا و همینطور سعید و سهیل به میان خانم ها امدند تا به خواهرشان تبریک بگویند و هدیه ای تقدیم کنند.خودم را بین خانم ها مخفی کردم تا چشم سعید به من نیفتد مطمئن بودم که اینقدر نجیب و سر به زیر هست که بین زن ها من را با نگاه جست و جو نکند.
دقایقی بعد که اقایان دیگر به جز داماد بیرون رفتندچادرم را در اوردم و جلو رفتم تا بهدایی رضا و سهیلا تبریک بگویم.
همانطور که صورت دایی رضا را می بوسید کنار گوشش گفتم:ببین چقدر با عرضه ام در عرض کمتر از سه ماه شما را به ارزویتان رساندم.
_ دایی رضا با خنده گفت : این رو راست گفتی ،تو حرف نداری،راستی امشب خیلی خوشگل شدی گمانم به خاطر پوشیدن لباسی است که من برایت خریدم.
_پشت چشمی برایش نازک کردم وگفتم:من همیشه خوشگل هستم،بیخود خوشحال نباش که به خاطر لباس اهدایی شماست.
_به حالت تسلیم گفت :بر منکرش لعنت ما که حسود نیستیم.
_هدیه ام را در دست سهیلا که سر به زیر و خجول سکوت کرده بود گذاشتم و خطاب به خانم ها گفتم: حالا با دایره زنگی یک ریتم قشنگ بزنید می خوام به افتخار دامادی داییم کمی براتون برقصم!
_ دختران جوان به افتخارم هورا کشیدند، هر چند مطمئنم بعد از این همه وقت گوشه گیری من از شور و نشاط همه از بازگشت روحیه قدیمم تعجب کرده بودند.
_هنوز وسط حلقه ی دختران می چرخیدم که ناگهان سعید را دیدم که در استانه ی در خیره به من چشم دوخته است.
برجای خود خشکیدم.چنان بهت زدگی ام اشکار بود که متلک ها از گوشه و کنار به رویمان باریدن گرفت.
_: ببینم الهام از دیدن شوهرش اینطور خشک شد؟
_:چه جذبه ای! الهام را میخکوب کرد.
_:به این می گویند شوهر. زن عمو برای پایان دادن به متلک هایی که به حالت شوخی گفته میشد بلند اعلام کرد:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ دیدم همه خانمها بخاطر حضور آقای داماد پوشیده هستند بخاطر همیناز سعید خواستم که بیاید تا عکاس چند عکس زیبا با عروس خوشگلم از انها بردارد،اخر الهام جان ماشاا...خیلی ماه شده است
_به زور لبخندی به زن عمو زدم و طبق دستور عکاس کنار سبد گل بزرگ پای سفره عقد کنار سعید ایستادم.
چهره ی سعید درهم به نظر می رسید و این مسئله مرا دچار دلهره کرده بود
_خانم عکاس هم مرتب دستور میداد:خانم نزدیکتر به شوهرتان بایستید،اقا شما هم دستتان را دور کمر خانم حلقه کنید،آهاخوب است.یک،دو،سه.
_ بعد از گرفتن چند عکس وقتی سعید میخواست بیرون برود اهسته کنار گوشم زمزمه کرد :چند لحظه بیا بیرون با شما کار دارم ،خودش زودتر بیرون رفت.
به زحمت چادر رنگی ام را در ان شلوغی پیدا کردم،اصلا دلم نمی خواست سعید مرا در این لباس ببیند.
من نه تنها در مقابل او ارایش نمی کردم بلکه تنها لباس هایی که جلوی او می پوشیدم بلوزهای استین بلند با شلوار بود نمی خواستم با نمایاندن زیبایی های زنانه امتحریکش کنم.
با دلشوره ای بسیار از اتاق عقد بیرون امدم.
سعید سربه زیر و متفکر کنار دیوار ایستاده بودم به طوری که حتی متوجه حضور من نشد.
ناچار با صدایی لرزان صدایش کردم:اقا سعید.
_:بله،امدید؟!لحنش خشن و ناراحت بود بلافاصله رفت سر اصل موضوع:این لباس نامناسب را عوض کنید دلم نمی خواهد حتی جلوی خانم ها با این لباس بدن نمابگردید چه برسد به جلوی داییتان ،اگر لباس دیگری ندارید می توانم شما را به خانه ببرم تا لباس دیگری بردارید.
_ بغض کردم :لزومی به این کار نیست،همینجا لباس دارم.
_خواستم به مجلس برگردم که دوباره صدایم زد:این حرکت های نامناسب دور از شانشماست،دیگر تکرار نشود منظورم رقصیدن بود.
_دیگر تحملم تمام شدبا عصبانیت گفتم:تو فکر می کنی کی هستی که این طور به من دستور می دهی؟!من هرطور که دلم بخواهد لباس می پوشم و هرکار هم دلم بخواهد انجام می دهم.
_با خشونت بازویم را گرفت و با صدایی که سعی می کرد اهسته باشد گفت:تو هرکار که من بگویم انجام می دهی
_نباید اجازه می دادم با این حرکات من را وادار به تسلیم کند.
_سرسختانه گفتم:مگر در خواب ببینی.
_:در بیداری هم می بینم
_سعی کردم بازویم را از حلقه ی اهنین دستانش خارج کنم.
_:ولم کن داری اذیتم می کنی.
_:اذیت؟! هنوز اذیتت نکردم ولی اگر بخواهی لجبازی کنی حتما این کار را انجام میدهم
_:خیال کرده ای!من نمی خواستم با شما در بیفتم وگرنه هیچ کس جرات اذیت کردن من را ندارد!
_با لحنی تمسخرامیز گفت:به به خانم قهرمان حالا که این طور است بیا همینجا با هم یک دست کشتی بگیریم.
_:برنده شدن همیشه به زور بازو نیست.
_در همین حین زن عمو وارد هال شد،سعید بلافاصله باز من را رها کرد.
زن عمو با لحنی ملامت بار گفت:همه دارند سراغ شما را می گیرند ان وقت شما این جا مشغول حرف زدن هستید؟!،سعید بابات باهات کار دارد باید خانم ها را ببرید تالار.
_:باشه الان می روم.
_الهام جان شما هم بیا زودتر اماده شو تا قبل از مهمان ها بروی تالار خوب نیست وقتی مهمان ها به آنجا می رسند هیچکدام از ما نباشیم._با حالت بغض الودی گفتم:چشم زن عمو.
_ لحن بغض آلود و عصبانیم توجه زن عمو را جلب کرد :ببینم طوری شده؟!
_گفتم:نه مسئله ای نیست.سعی کردم صورتم را از نگاهش پنهان کنم تا متوجه حالم نشود.
_زن عمو صورتم را با دست بالا گرفت و گفت:راستش را بگو چرا چشم هایت اشک الود است؟
_سعید پیش دستی کرد و گفت:گفتم که مسئله ای نیست،الهام را که می شناسی اشکش کف دستش است.
_ زن عمو یک دستش را به نشانه ساکت کردن سعید بالا آورد و گفت:بگذار خوش جواب بدهد،اخر همین چند دقیقه ی پیش سرحال و بانشاط بود،نکند سعید تو را رنجانده؟!_همانطور که جای حلقه های اهنین سعید بر بازویم را ماساژ می دادم اهسته گفتم:سعید می گوید لباست را عوض کن._چرا لباست که خیلی قشنگ است؟!
_می گوید نامناسب است.
_ما که در مجلس زنانه نامحرم نداریم چه اشکالی دارد؟!_همانطور که قطرات اشک را از صورتم پاک می کرد گفت:تو برو عزیزم خودم با او صحبت می کنم.اهسته از انها دور شدم لبخندی برلبانم نقش بست ،این هم از پیروزی اقا سعید! تا دیگر فکر نکنی یکه تاز میدان هستی،ما زن ها برای برنده شدن وسایل خودمان را داریم.
از پشت در صدای انها را خوب می شنیدم.
_زن عمو با لحن ناصحی میگفت:مادر چرااین دختر را اذیت می کنی گناه دارد.
_سعید بی حوصله وکلافه جواب داد:چه اذیتی،من به عنوان شوهرش حق ندارم از او بخواهم لباسش را عوض کند؟!_:لباسش که مشکلی نداشت بگذار عروسی دایی اش بهش خوش بگذرد،تو که می دانی او چقدر رنج کشیده.
_:عجب گرفتاری شدیم!می دانی چیه مادر؟ من اینطور لباس پوشیدن را نمی پسندم.
_:خیلی خب به خاطر من گذشت کن نگذار خاطره امشب برایش تلخ شود
_:چشم به خاطر شما همین یک دفعه ولی لطف کنید از این به بعد بگذارید خودمان مشکلاتمان را حل کنیم.
_:باشد عزیزم حالا برو مهمان ها منتظر هستند.
_:چشم می روم بگو الهام هم اماده شود من دم در منتظرش هستم.
.به سرعت از کنار در دور شدم.اکرم با دیدن من گفت:به به الهام خانم بلاخره اقا سعید اجازه دادند از خلوتگاه بیرون بیایی؟!
_با ژست بی خیالی گفتم:اون اگر دست خودش بود اجازه نمی داد یک لحظه از کنارش دور شوم،ولی چه می شود کرد کار زیاد است و مزاحم فراوان.
_اکرم خنده کنان گفت :ای پرروی حاضر جواب.
_:چه کنم دیگر دخترخاله ی شما هستم.
_زن عمو با عجله به طرفم امد و گفت:الهام جان تو که هنوز حاضر نشده ای سعید دم در منتظر شماست؟!
_:تا من اماده شوم طول می کشد ولی اکرم و خاله زهرا اماده هستند همراه سعید می روند،من با ماشین بعدی می روم.
_:خیلی خوب اکرم جان داری می روی به سعید بگو منتظر الهام نباشد شما زودتر بروید.
_:چشم ناهید خانم.
_به هیچ وجه نمی خواستم به این زودی با سعید روبه رو شوم.مخصوصا انقدر معطل کردم که بغیر از من و دوتا از دخترهای فامیل کسی در خانه باقی نمانده بود.
وقتی از خانه بیرون امدیم از مردها تنها سهیل منتظر مانده بود.
_همانطور که در خانه را قفل می کردم گفتم:اقا سهیل برویم.
_سهیل گفت: ولی زن داداش ،سعید گفته منتظرش بمانید خودش می اید دنبالتان
_:تا او بیاید دیر می شود،شما حرکت کنید فوقش در راه ما رامی بیند و برمی گردد.
_هر طور مایلید،بفرمایید
_در دل از اینکه از دست او رسته بودم خوشحال بودم.
_جلوی تالار عمو با دیدن من گفت:امدی الهام جان سعید نیم ساعت پیش برای اوردن شما برگشت.
_:اقا سهیل زحمتش را کشیدند.با اجازه شما بروم بالا.
_:برو عموجان.

مراسم ان شب به خوبی برگزار شد.قرار بود سهیلا و دایی رضا اولین شب زندگی مشترکشان را در هتل بگذرانند.
این بار همراه دایی حمید و زندایی به دنبال ماشین عروس در خیابان ها گشتیم.در ابتدای راه ماشین عمو که سعید راننده ی ان بود را دیدیم ولی وسط راه دیگر نشانی از او نبود.
بعد از رساندن عروس و داماد به هتل به منزل عمو برگشتیم.تصمیم داشتم به بهانه ای شب را آنجا بمانم.
عمو در حیاط به کمک سهیل و چند مرد جوان دیگر مشغول جمع اوری ریخت و پاش ها و اماده کردن جای خواب برای مهمان ها بودند.
با دیدن من رو به دایی حمید گفت:آقا حمید لطف کنید الهام را به خانه اش برسانید،سعید خیلی خسته بود زودتر رفت.
وقتی کلید را انداختم و در را باز کردم دستم را به علامت خداحافظ برای دایی حمید تکان دادم.
خانه در سکوت فرو رفته بود و فقط آباژور کم نور هال روشنایی انجا را تامین می کرد.
حتما سعید خوابیده،خوشحال شدم چون بقدری خسته بودم که اصلا حوصله ی ادامه ی جروبحث با او را نداشتم،تازه مطمئن بودم از اینکه منتظرش نشدم که مرا به تالار ببرد و در بازگشت هم همراهیش نکردم حسابی عصبانی است،فردا صبح که خستگی ام برطرف شد بهتر می توانم با او روبه رو شوم.
بی انکه چراغی روشن کنم برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتم.
مانتویم را دراوردم،اصلا چیزی را نمی دیدم،آباژور کنار میز ارایش را روشن کردم.
_به به الهام خانم بلاخره تشریف اوردید.
از شنیدن صدای سعید بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم و مانتو را جلوی خودم گرفتم.تازه او را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و بادیدن من نشست و با خونسردی گفت
_:ترسیدی؟!
_در حالی که سعی میکردم ترسم را پنهان کنم و خونسرد باشم
گفتم:نصف شب در اتاق من می نشینی و مرا می ترسانی بعد هم توقع داری نترسم؟
_"اولا اتاق ما!فراموش کردی اینجا اتاق من هم هست،بعد هم این تو هستی که می خواستی بی سر و صدا وارد خانه شوی که من متوجه نشوم،من که از اول اینجا بودم.
_ بی حوصله گفتم:خیلی خوب این بحث ها نتیجه نداردلطفا از اتاق بیرون بروید می خواهم لباسم را عوض کنم،خیلی خسته هستم.
_خونسرد گفت :عوض کنید چه چیزی مانع شماست؟!
_ لباس راحتیم را برداشتم ودر حالیکه قصد خروج از اتاق را داشتم گفتم:خیلی خوب من می روم جای دیگر
_:شما هیچ جا نمی روید.
_همینطور مردد ایستاده بودم قلب تند وتند میزد بطوری که حس میکردم میخواهد از سینه ام خارج شودفهمیدم برای خودم بد دردسری درست کرده ام.
از روی تخت بلند شد و به طرفم امد.
با همان لحن تمسخر آمیز ادامه داد:می خواهید کمکتان کنم؟
_ و مانتو را با یک حرکت از دستم کشید.
چشمهایش را خیره به لباسم دوخت وگفت:لباس زیبا و پر ماجرای خانم چی شده خجالت می کشی جلوی من با این لباس باشی
_همانطور که او جلو می امد من عقب می رفتم تا اینکه به دیوار خوردم.
_وقتی جلوی دیگران با این لباس هستی چرا باید از من خجالت بکشی؟!کاملا رو به روی من قرار گرفته بود،به قدری به من نزدیک بود که نفس های سوزانش را به راحتی بر پوست صورتم احساس می کردم.
_با دست چانه ام را گرفت وصورتم را بالا اورد و همانطور که به چشمانم خیره شده بود گفت:من شوهرت هستم می فهمی؟تنها کسی که می توانی جلویش هرطور که می خواهی بگردی.
_از ترس زبانم بند امده بود و قدرت حرکت را از دست داده بودم.چشمانش سرخ به نظر می رسید.
دستهایش را در موهایم فروکرد و گل سرم را بیرون کشید.
موهایم برروی شانه ها و کمرم ریخت.
تماس لب هایش را برروی چشم هایم احساس کردم انگار تکانی خورده باشم سعی کردم او را از خودم دور کنم.
_ تسلیم وار و وبا صدایی که می لرزید گفتم :من به شما قول می دهم که دیگر اینگونه لباس نپوشم،خواهش می کنم،، خواهش میکنم مرا رها کنید.
_انگار کسی که به خود امده باشد رهایم کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.
احساس ضعف شدیدی می کردم همانجا برروی زمین نشستم دیگر نیرویی در من باقی نمانده بود
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نزدیکی های صبح بود که توانستم تکانی به خود بدهم و در جای خود بخوابم.
تا نزدیکی های ظهر خوابیدم.وقتی بیدار شدم یک فکر تمام ذهنم را مشغول کرده بود،چه کار کنم تا دیگر حوادثی مانند دیشب پیش نیاید.
تا ساعت 2،3بعد از ظهردر رختخواب به این مسئله اندیشیدم.
گرسنگی مجبورم کرد از جای برخیزم.تازه تخم مرغها را داخل ماهی تابه انداخته بودم که صدای چرخاندن کلید در را شنیدم.
بی تفاوت به کارم ادامه دادم سعید یک دستش را به در اشپزخانه تکیه داد و گفت:سلام.
_:سلام ناهار خوردی؟
_:بله،ممنونم خانه ی مامان بودم،همه دور هم جمع بودند وسراغ شما را می گرفتند.
_:چه جوابی دادید؟
_راستش را گفتم،خسته بودید خوابیدید انقدر هم به خوش خوابی شهره هستید که دیگر کسی سوالی نکند
_بعد از رفتار دیشبش امروز شوخ بذله گو شده بود،واقعا که پررو است اگر فکر می کند با خوش صحبتی و رفتار عادی می تواند قضیه را ماست مالی کند،باید بداند سخت در اشتباه است.
صندلی را برایش کنار کشیدم و در حالی که خودم مینشستم گفتم:لطفا بنشینید می خواهم با شما صحبت کنم.
_:چشم امر بفرمایید
_صندلی رو به روی من را عقب کشیدو نشست.
_:من سراپا گوشم.
_بعد از رفتار زشت و نامناسب دیشب...._حرفم را قطع کرد و گفت:صبر کن،صبر کن،رفتار خودت هم دست کمی از من نداشت.
_ بی آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم:ما در مورد اینکه چه کسی مقصر است صحبت نمی کنیم.
_لحنش حالت طنز به خود گرفت:واقعا!می شود بفرمایید ما در مورد چه چیز صحبت می کنیم؟!
_:لطفا کمی جدی باش.
_من کاملا جدی هستم.
_:ما قبل از ازدواج با هم قراری گذاشتیم.
_:خوب؟
_:شما اصلا به شروطی که پذیرفتید عمل نمی کنید.
_:مثلا کدام شرط؟
_:قرار بود از من توقع هیچگونه رابطه ی زناشویی را نداشته باشید.
_:و حالا مگر خلافی صورت گرفته؟!
_:یعنی می خواهید بگویید حرکتهای دیشب خودتان را فراموش کرده اید؟!
با صدای بلند شروع به خندیدن کردبعد از لحظاتی وقتی دیدم خنده اش قطع نمیشود با عصبانیت گفتم:می شود بفرمایید به کدام مسئله می خندید؟به زور خنده اش را فرو خورد.
_:به حرف های تو،اخر خیلی مسائل را به خود می گیری،آخه دختر معصوم رفتار دیشب من ناشی از عشقنبود!در واقع نوعی تنبیه برای تو بود وقتی شما مانند یک همسر ظاهری خوب حرف من را گوش کنید دیگر از این مسائل نخواهیم داشت قول می دهم و یک دستش را به حالت قسم بالا برد.
_حرارت شرم را روی پوستم حس میکردم فقط توانستم بگویم:خیلی خوب خوشمزگی بس است اقای بامزه.
_ در حالی که هنوز در عمق چشمهایش لذت بردن وخوشی از پیروزی این گفتگو را میتوانستم ببینم
گفت:چشم و با لبی خندان از اشپزخانه خارج شد ،باید قبول می کردم که شکست خورده ام.

زن عمو بعداز رفتن سهیلا خیلی تنها شده بود.خانه ی عمو برای من هم ان شور و شوق گذشته را نداشت و ساکت و دلگیر به نظر می آمد.
هرچند تماس های تلفنی بسیاری بین من و زن عمو و سهیلا برقرار بود.
به درخواست زن عمو بیشتر از گذشته به انجا می رفتیم.
هرچند با برنامه ی سنگین درسی من مشکل به نظر می امد.سعید هم که مشغله اشبیشتر از من بود.
صبح ها سرکار می رفت و بعد از ظهرها دانشگاه،شب ها تا دیروقت هم مشغول درس خواندن بود.
به خاطر همین مسئله کمتر بین ما برخوردی پیش می امد.

آن روز کلاسم ساعت4 به پایان رسید.آن قدر خسته بودم که دلم می خواست بال دربیاورم تا هرچه زودتر به خانه برسم.
از شانس خوب من آن روز فاطمه یکی از همکلاسی هایم ماشین پدرش را با خود آورده بود.اصرار کرد من را تا منزل برساند،خسته تر از ان بودم که تعارفش را رد کنم.
روی صندلی جلو کنارش نشستم و همانطور که در را می بستم به شوخی گفتم:امیدوارم مرا سالم برسانی میدانی که من هنوز تازه عروسم و ارزوها ی زیادی دارم.
_در حالی که ژست مطمئنی به خود میگرفت دنده را عوض کرد و گفت:نترس،من انقدر راننده خوبی هستم که یک ضرب گواهینامه گرفتم.
_:ببینیم و تعریف کنیم
_خیابان های شلوغ تهران و رانندگی های خطرناک دیگران ، ناشی بودن فاطمه را لحظاتی بعد به من ثابت کرد به طوری که از قبول پیشنهادش پشیمان شده بودم.
حسابی ترسیده بودم.خود فاطمه هم دست کمی ازمن نداشت.تقاطع دوم بعد از دانشگاه ماشینی که با سرعت سرسام اوری از رو به رو در حال سبقت گرفتن بود چنان فاطمه را هول کرد که محکم پایش را روی ترمز کوبید و ماشین مقابل به شدت با ما تصادف کرد.من و فاطمه فریاد زدیم و تنها کاری که کردم این بود که صورتم را با دستانم بپوشانم و خودم را به جلو خم کنم.
صدای فروریختن شیشه ی جلورا شنیدم و بعد سکوت نسبی حکم فرما شد.
وقتی دستم را از روی صورتم برداشتم درد شدیدی در قسمت پا و کمرم احساس می کردم که فکر میکنم بیشتر به خاطر فرو رفتن خرده های شیشه در ان بود.
نگاهی به فاطمه انداختم.سرش روی فرمان اتومبیل افتاده بود و خون نیمی از صورتش را پوشانده بود.
با وحشت فریاد زدم:فاطمه،فاطمه جان بلند شو
_گردنش را لمس کردم،خوشبختانه نبضش می زد.
مردی که سعی می کرد به ما کمک کند گفت:نترسید خانم !فقط بیهوش شده
_به کمک مردم،همراه فاطمه به بیمارستان منتقل شدیم.پس از انجام اقدامات اولیه و بستری شدن فاطمه،بهیار نگاهی هم به قسمت های مجروح پا و کمرم که خون الود بود کرد
.یک ساعتی طول کشید تا خرده شیشه ها را از پوست بیرون کشیدند و انها را پانسمان کردند.
برای اطمینان بیشتر از کمر و پایم عکس گرفتند.خیلی نگران فاطمه بودم.
از پرستاری که اسم و شماره تلفن خانواده ی او را گرفت حالش را جویا شدم.پرستار با مهربانی من را مطمئن ساخت که خطر جدی ای او را تهدید نمی کند و باید چند روزی در بیمارستان بماند.ان قدر بی حال شد بودم که همانجا زیر سرم به خواب رفتم.


وقتی چشم گشودم اولین چیزی که به ذهنم امد وضعیت فاطمه بود.سرمم هم تمام شده بود و می توانستم مرخص شوم.وقتی کنار تختش حاضر شدم به هوش امده بود و پدر و مادر و افراد خانواده اش دورش جمع شده بودند.پس از سلام و احوالپرسی با انها به سراغ فاطمه رفتم.
به گرمی صورتش را بوسیدم و از اینکه به فضل خدا از خطر جسته بود خدا را شکر کردم._مادرش با مهربانی حال مرا پرسید و گفت:چند دفعه امدم بالای سرت ولی خواب بودی مزاحمت نشدم.
-شما لطف دارید م خوبم الان هم مرخصم کردند.
_ولی رنگ و رویت حسابی پریده،مادر باید خودت را تقویت کنی.
_چشم حتما،با اجازه اتان من رفع زحمت می کنم.حتما خانواده ام تا حالا حسابی دلواپس شده اند.
_اقای همت پدر فاطمه جلوتر از من به طرف در رفت و گفت:من شما را م رسانم.
_راضی به زحمت شما نیستم،خودم می روم.
_این وقت شب یک دختر جوان آن هم با این حال و روز اصلا صلاح نیست تنها برود تعرف نکنید بیایید برویم.


وقتی در خانه را باز کردم به این فکر می کردم که ساعت چند است.هنوز چادرم را روی جالباسی دم در نگذاشته بودم که سعیدکه با شنیدن صدای در متوجه ورودم شده بود به طرفم امد._با چشم های خون گرفته فریادزد تا حالا کجا بودی؟
_ارام گفتم:اجازه بده تا برسم
لباس هایم را عوض کنم برایت تعریف می کنم.
_ بلند تر از قبل فریاد زد:وقتی ازت سوال می کنم بلافاصله جواب بده اینقدر طفره نرو.
_خسته و بی حال بودم رفتار سعید هم بیشتر کلافه ام می کرد،بی اختیار گفتم:اصلا نمی خواهم بگویم تو چکار داری؟هنوز این حرف کاملا از دهانم خارج نشده بود،دست های سنگین سعید محکم بر گونه ام فرود امد.
ناباورانه دستم را بر گونه ام گذاشتم و به سعید خیره شدم.قطره ای اشک از گوشه ی چشمم جوشید و بر گونه ام سر خورد.
_ با همان خشم ادامه داد:اگر فکر می کنی می توانی هرکاری که می خواهی بکنی و هروقت خواستی به خانه بیایی کسی هم به تو چیزی نگویدسخت در اشتباهی تا من زنده هستم چنین اجازه ای به تو نمی دهم.
_صدای زنگ تلفن باعث شد از من دور شود.
_صدایش را که با تلفن صحبت میکرد میشنیدم ولی همچنان جلوی در خانه ایستاده بودم
_:بله برگشت.
_ا:ز خودش بپرسید کجا بوده.
_:الهام بیا مادر می خواهد با تو حرف بزند.تا گوشی را گرفتم با صدای بلند به گریه افتادم.
_سلام زن عمو.
_سلام عزیزم تو کجا بودی؟!می دانی چقدر ما را نگران کردی،چند بیمارستان راگشتیم،به پلیس خبر دادیم هنوز هم عمویت و سهیل توی خیابان ها دارند دنبالت می گردند.
نمی دانی عمویت چه حالی دارد،سعید که داشت دیوانه می شد تا حالا توی خیابان بود.
چند دقیقه پیش امد خانه تا دفترچه تلفن ات را پیدا کند و به همکلاسی هایت زنگ بزند.
_:زن عمو من را ببخشید می دانید،من هم تقصیری نداشتم با ماشین دوستم بودیم ،تصادف کردیم،او الان در بیمارستان است ولی من مشکلی نداشتم.
_:تو را به خدا راستش را بگو طوریت نشده؟
_:نه زن عمو چند زخم کوچک که سرپایی مداوا شد.
_:باز هم خدا را شکر،نمی توانستییک تماس بگیری که ما را از نگرانی دربیاوری؟
_راستش فکر نمی کردمکه انقدر طولانی بشود،باز هم شما من را ببخشید.
_:اشکال ندارد عزیزم،همین قدر که سلامتی باید خدا را شکر کنیم،الان زنگ می زنم به عمویت تا انها را از نگرانی دراورم تو هم برو استراحت کن مادر جان.
_چشم ،کاری ندارید؟
_:نه خداحافظ.
_سعید کنار در اتاق ایستاده بود و حرف های ما را گوش می کرد با لحنی که پشیمانی از ان مشهود بود گفت:چرا زودتر نگفتی که تصادف کردی؟
_با بغض گفتم مگر شما گذاشتید؟و دوباره اشک از چشمانم جاری شد.
ارام به طرفم امد و با دستمال اشک را از صورتم پاک کرد،ناگهان مرا در اغوش گرفت و سرم را به سینه اش فشردواهسته کنار گوشم زمزمه کرد:مرا ببخش انقدر نگرانت بودم که کنترلم را از دست دادم_چقدر عجیب بود بعد از ان همه ترس،درد و نگرانیدر بیمارستان اکنون از اینکه در اغوش مطمئنی بودم احساس ارامش می کردم.
صدای زنگ در سعید را از من جدا کرد،تازه به خود امدم شرمگین از حرکت چند لحظه ی پیش،خودرا جمع و جور کردم.
صدای عمو را از جلوی در شنیدم:الهام،الهام جان کجایی بابا؟به استقبال عمو جلو رفتم.
_:بفرمایید من اینجا هستم._عمو با مهربانی صورتم را بوسید و گفت:تو همه را دلواپس کردی.
_:شرمنده ام عمو.
_هرچه زن عمویت گفتدیروقت است کجا می خواهی بروی گفتم:تا خود الهام را نبینم دلم ارام نمی گیرد.
_:خیلی خوش امدید،ببخشید شما را هم توی دردسر انداختم.اجازه بدهید برایتان چای بیاورم.
_دستم را گرفت و کنار خود نشاند.
_زحمت نکش من این موقع شب چای نمی خورم.حالا همه چیز را از اول برایم تعریف کن.
_وقتی همه چیز را تعریف کردم عمو گفت:خدا را شکر که هم خودت وهم دوستت سالم هستید،بعد با لحن طنزامیزی افزود:بفرما سعید خان این هم از زنت صحیح و سالم،انقدر که تو پریشان بودی مردم فکر می کردند تنها توی دنیا فقط یک نفر زن دارد ان هم تویی
_ سعید هم کمی سرخ شد ،معلوم بود از اینکه جلوی من در مورد حالت نگرانش صحبت میشد راضی نیست با اعتراض گفت:پدر شما که از همه بدتر بودید.
_:من با تو فرق می کنم من نگران دختر عزیزم بودم نه مثل تو زن ندیده!
_از این شوخی عمو هرسه به خنده افتادیم.در همان حال نگاهم به نگاه سعید افتاد.شعله های عشق از عمق چشمانش زبانه می کشید.پیش خود می اندیشیدم:براستی چرا من نمی توانم عشق او را پذیرا باشم.

شب های امتحان مشکلترین اوقات دانشگاه است.
سعید یک ماه مرخصی گرفته که با خیال راحت به درس هایش برسد.
بیشتر شب ها تا صبح در حال درس خواندن بودیم.
صبح های امتحان هردو از خانه خارج میشدیم و ظهر یکراست می رفتیم خانه ی عمو،چون نه حال یبرا غذا پختن برایم باقی می ماند و نه وقتی،سهیل با دیدن ما هنگام ناهار به شوخی می گفت:امروز هم برنامه ی رستوران رایگان داشتید؟
_و سعید با همان لحن پاسخ میداد:این هم از محسنات زن دانشجوست دیگر
_سهیل با لبخند پرشیطنت گفت:پس یادم باشد موقع گزینش همسر طرف صنف دانشجو نروم.
_زن عمو شوخی پسرها را قطع کرد و گفت:خیلی هم دلت بخواهد همه ی دنیا را بگردی لنگه ی الهام را پیدا نمی کنی.
_:خدا شانس بدهد،زن بیچاره ی من هنوز نیامده به تبعیض بین عروس ها محکوم شده است چون هرکار بکند به پای الهام نمی رسد.
_سعید که باب شوخی را باز میدید دوباره گفت:نه سهیل جان اواز دهل شنیدن از دور خوش است نمی دانی همین عروس مثالی مادر چه بلایی سر من می اورد.
-می دانم سعیدجان،می دانم...
_میان حرفشان دویدم و گفتم:این همه غیبت و تهمت به خاطر همین یک ناهار است می بینمت اقا سهیل نوبت شما هم می رسد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_زن عمو دلجویانه گفت:ناراحت نشوی الهام جان،سهیل باهات شوخی می کند روزهایی که شما نیستید مرتب می گوید یا زنگ بزن الهام و سعید هم بیایند یا ما برویم انجا غذا خوردن تنهایی مزه نمی دهد
_ سهیل با لحن مطمئنی گفت:الهام هیچ وقت حرفهای من را به دل نمی گیرد،مگه نه زن داداش؟
_بالبخندی سر تکان دادم و گفتم:خیالت راحت باشد فهمیدم داری شوخی می کنی و با لحنی طنزالود ادامه دادم:البته حتی اگر جدی هم بگویی کو گوش شنوا؟من رویم بیشتر از این حرف هاست.
_سعید بلافاصله گفت:این یکی را راست می گوید.
_عمو چشم غره ای به سعید رفت و گفت:دوست دارم همیشه با هم همینطور صمیمی و بی تعارف باشید،هرچند خودتان می دانید شوخی اگر نابجا باشد و از حد فراتر برود باعث دلخوری و کینه می شود.
واقعا از طعنه آن روز سعید دلگیر شدم کاملا مشخص بود که حرف های سهیل به شوخی گفته می شودولی سعید از میدان شوخی برای خالی کردن بغض و کینه اش استفاده می کرد.

عصر برخلاف همیشه که خودم پیشنهاد رفتن به خانه را می دادم تا هرچه زودتر به درس هایم برسم.همراه عمو و زن عمو پای تلویزیون نشستم و مشغول صحبت با انها شدم.
سعید که تازه از خواب بعد از ظهر برخاسته بود همانطور که دستی به موهایش می کشید متعجب گفت:مگر پس فردا امتحان نداری؟!
_به سردی گفتم:چرا دارم.
_پس چرا نشسته ای زودتر اماده شو برویم خانه که من خیلی درس دارم.
_زن عمو دخالت کرد و گفت:همه اش که نمی شود درس خواند کمی هم به خودتان استراحت بدهید.
من که اصلا فرصت استراحت ندارم امتحان همین چندروز است بعد برای استراحت فرصت کافی هست.
_من گفتم:شما بروید به درستان برسید من امشب خیال دارم کمی اینجا بمانم._
:بعد چه کسی شما را می اورد؟
_عمو گفت:تو برو با خیال راحت درست را بخوان خودم اخر شب می اورمش.
_سعید با قیافه ای ناراضی مجبور شد تنها برود خوب می دانستم که همین فاصله گرفتن از او به خصوص جلو خانواده اش و دیگران باعث ناراحتی اش می شود،هرچند به نوعی با خودم هم لجبازی کرده بودم چون از درس و کارهای عقب مانده ام بازمانده بودم با این حال چون می خواستم تلافی حرف هایش را بکنماز هر راهی که می توانم او را ناراحت کنم.

اخر شب که وارد خانه شدم سعید را مطابق معمول در هال مشغول درس خواندن دیدم.
سلام سردی کردم و به اتاق رفتم.
_کمی بعد سعید صدایم زد:الهام لطفا چند لحظه بیا اینجا با شما کار دارم.
_جلویش ایستادم و گفتم:بله بفرمایید ولی مختصر چون می خواهم بخوابم.
_نگاه خیره ای به من کرد و گفت:معنی این کارها چیست؟
_:کدام کارها؟
_:خودت را به ان راه نزن،همین که با وجودی که درس داری حاضر نیستی به خانه برگردی همین لحن حرف زدنت.
_:همینطوری امشب تصمیم گرفتم به خودم استراحت بدهم،بعد هم فکر نمی کنم با لحن غیرطبیعی حرف زده باشم.
_:دروغگو هم که شدی قبلا اگر هربدی داشتی این خصوصیت خوب را هم داشتی که در هر حالتی راستش را بگویی.
_سرم را پایین انداخته و سکوت کردم.
_خوب حالا بگو ببینم قضیه چیست؟
_بهتر دیدم حرف دلم را بگویم :وقتی شما منتظرید تا فرصتی پیش بیاید که جلوی دیگران از من بدگویی کنید چطور توقع دارید من ناراحت نباشم؟!
_:آها پس قضیه این است از حرف های ظهر ناراحت شدید؟
_ببین آقا سعید من هرچه هستم خوب یا بد از دید شما مخفی نبوده و شما با علم به تمام این امور از من تقاضای ازدواج کردید،حالا چطور شده که دائم از بدیهای من می گویید و از این ازدواج اظهار پشیمانی می کنید؟
_خنده ای سرداد و گفت:در این مدت انقدر رفتارهای ناپسند از شما دیدم که اگر بخواهم شمه ای از انها را برای همین طرفداران سرسختتان بازگو کنم مطمئن نیستم که مانند حالا به هواداری از شما بپردازند با این حال به خاطر شما می گویم که در حرفهایی که زدم نیتی بغیر از شوخی نداشتم و فکر هم نمی کنم با این حرکات توانسته باشید پاسخ مناسبی به من داده باشید.
_از جا برخاستم و به طرف اتاقم حرکت کردم
_در همان حال زیر لب زمزمه کردم:واقعا که متکبر و از خود راضی هستید.
_چه می گویید اگر می خواهید جواب بدهید بلند بگویید تا من هم بشنوم.
_از همانجا فریاد زدم:نه جوابی ندارم شما به کارتان برسید اقای زرنگ.
_روز بعد را با بی محلی اشکاری نسبت به سعید گذراندم.

وقتی بعد از امتحان به همراه چند تن از دوستانم از دانشکده خارج شدم،سعید را به انتظار خود دیدم.
فاطمه که سعید را موقعی که برای عیادتش به بیمارستان رفته بودیم دیده بود با شیطنت به دخترهای دیگر گفت:بچه ها اگر گفتید این پسر خوش تیپ و نجیب که بی توجه به این همه دختر انجا ایستاده کی است جایزه دارید؟
_کدام را می گویی؟
_همان که پیراهن ابی پوشیده.
_ما چه می دانیم خودت بگو؟!
_حرفشان را قطع کردم و رو به فاطمه گفتم:دست بردار بابا ! ما را گرفتی ها!
_نه جان الهام خیلی هم جدی می گویم.بعد خطاب به دخترهای دیگر گفت:خیلی خوب خودم می گویم ایشان اقا سعید شوهر الهام هستند.
_ سیل اظهار نظرها شروع شد:ندا گفت :نه بابا!!!خوشم امد الهام!صیاد ماهری هستی!چه صید کرده!شاه ماهی!
_مریم گفت:پس اقا را قایم کردی که از دستت در نیاورندش؟!_مونا
گفت:خوب می کند من هم اگر یک همچین شوهر خوش تیپ و چشم پاکی داشتم نمی گذاشتم دخترها دور و برش بپلکند.
_فاطمه حرفهایشان را قطع کرد و گفت:آخر دختر حسابی کدام مردی با وجود داشتن زنی مانند الهام به کس دیگر نگاه می کند.
_مریم گفت:این را هم راست می گوید،الهام خودمان هم دست کمی از شوهرش ندارد.
_فاطمه دوباره میان حرفشان دوید و گفت:تازه کی گفته الهام طرف را قایم کرده؟!اقا سعید سال اول فوق لیسانس کامپیوتر را می گذراند و دور و برشان هم پر از هم کلاسی های دختر و پسر است،بغیر از اینکه در وزارتخانه ی مهمی هم شاغل هستند.
_مونا گفت:عجب پس اقا همه چیز تمام هستند،قیافه خوب و چشم پاک و تحصیلات وشغل خوب!!!!!!!!!!!!
_ندا گفت:خدایا یکی با همین شرایط قسمت ما هم بکن.
_هر چهار نفر دست هایشان را بلند کردند و گفتند:الهی امین.
_ با خنده گفتم:بس است،بس است،پسر ندیده ها ،اگر می دانستم انقدر مورد پسند واقع می شود او را برای شما کنار می گذاشتم.می دانید که پسرعمویم است،باز خدا را شکر که حرف هایشما را نمی شنود وگرنه فکر می کند راستی راستی تحفه ای است.
_مونا گفت:نه بابا شوخی کردیم مبارک خودت،به پای هم پیرشوید و همانطور که مرا به طرف جلو هل می دادند گفتند:زودتر برو بنده ی خدا خسته شد از بس منتظرت ایستاد.
_:خیلی خوب خداحافظ.
_:به سلامت خوش بگذرد.

سلام._سعید با شنیدن صدایم متوجه حضورم شد.با هم به طرف ماشین رفتیم.
_سلام،بلاخره امدی،نیم ساعت است اینجا منتظر شما ایستاده ام._خونسرد گفتم
:یادم نمی اید با هم قراری گذاشته باشیم.
_همانطوری که ماشین را روشن می کرد خشمگین گفت:محض اطلاع شما ان کسی که باید قرار بگذارند دوست دختر و دوست پسر هستند،امدن دنبال همسر که قرار قبلی نمی خواهد._:منظورم این بود که چون اطلاع قبلی نداشتم که شما دنبالم می ایید زیاد منتظر شدید وگرنه زودتر می امدم.
_خیلی خوب بیا روزمان را با بحث خراب نکنیم امروز می خواهم گشتی در سطح شهر بزنیم و کمی استراحت کنیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_مثل اینکه یادتان رفته فصل امتحانات است من خیلی درس دارم باید زودتر بروم خانه لطفا من را برسانید بعد هرجا که دوست داشتید بروید.
_از گوشه چشم نگاهی به من انداختو گفت:من می خواهم دونفری گردش برویم وگرنه خودم تنهایی که می توانستم بروم،لطفا بهانه ی درس را هم برای من نیاورید چطور چند شب قبل به خاطر شب نشینی به راحتی درس را کنار گذاشتی و گفتی می خواهم استراحت کنم اما حالا درس را دستاویز قرار می دهی،تازه وقت درس خواندنت را هم نمی گیرد به جای اینکه برای ناهار به خانه ی پدر برویم ناهار را دربند می خوریم و تا عصربه خانه برمیگردیم._سکوت کردم.
تا موقع ناهار هیچ حرفی بین ما زده نشد.گارسن که سیخ های جوجه کباب را جلوی ما گذاشت سعید با ملایمت گفت:بخور تا از دهان نیفتاده خواهش می کنم اخم هایت را باز کن بگذار غذا به دلمان بچسبد،هرکس قیافه ی تو را ببیند فکر میکند که زندانی ای را به تبعیدگاه اورده اند نه دختری را به گردشگاه!
بی اختیار لبخندی زدم
_:حالا خوب شد ممنونم
_بعد سر را طرف به اسمان بلند کرد و با لحنی طنز امیز ادامه داد:خدایا وضع و حال من را ببین به خاطر یک لبخند کوچک باید از خانم تشکر کنم.
_:خیلی خوب اقا سعید تکه انداختن بس است غذایت را بخور.
هنگام ناهار سعید از ماجرای لیز خوردن استادشان سرکلاس گرفته تا لطیفه و قصه برایم تعریف می کرد.
حرف های صمیمانه ی او،هوای خنک و دلپذیر دربند و زیبایی های مناظر اطراف باعث شد از ان حالت بی محلی و بی تفاوتی همیشگی فاصله بگیرم و خنده هایی واقعی سردهم.

وقتی از کوه پایین می امدیم زن و شوهرهای جوانی را دیدیم که دست در دست هم با لبانی خندان کوهپیمایی می کردند سعید نگاهی حسرت بار به آنها انداخت بعد رو به من کرد و گفت:چرا نمی خواهی که ما هم همینطور با هم صمیمی و مهربان باشیم تا کی می خواهی با لجبازی های بچگانه بین من و خودت فاصله بیندازی من هم می توانم مثل تو رفتار کنم ولی فکر می کنم اخرش چی به چه هدفی خواهم رسید.
_جوابی ندادم حواسم جای دیگری بود.مغازه های اطراف پر بود از لواشک های خوش رنگی که زیر نور چراغ های گازی برق می زد.قدم هایم را تند کردم و به طرف یکی از این مغازه ها رفتم.
_:من می خواهم کمی لواشک بخرم.
_سعید خودش را به من رساند و گفت:دست بردار دختربچه خودت خوب می دانی که این لواشک ها اصلا بهداشتی نیستند و پر از شن هستند.
_اشکالی ندارد یک کمی می خرم بدجوری هوس لواشک کردم.
_با دست لواشکها را به فروشنده نشان دادم و گفتم:اقا لطفا250گرم لواشک به من بدهید.
مغازه دار لواشک را در ترازو گذاشت._:چقدر میشود؟
_دستم را در کیفم فرو کردم تا پول دربیاورم که سعید پیش دستی کرد و پول را داد و لواشک ها را گرفت بعد همانطور که از انجا دور می شدیم با ناراحتی گفت:تو مثل اینکه می خواهی همه جا ابروی من را ببری.
_متعجب گفتم: من؟ من ؟ آبروی شما رو بردم؟مگر چکار کردم؟!
_واقعا که،یعنی تو نمی دانی زنی که شوهرش همراهش هست نباید خودش پول بدهد؟!مردم فکر می کنند لابد طرف انقدر بدبخت است که نمی تواند یک چیز کوچک برای زنش بخرد.
به ماشین رسیده بودیم.سعید درب سمت من را باز کرد بعد خودش پشت رل نشست.
دقایقی در سکوت سپری شد.
_به ناچار گفتم:اقا سعید معذرت می خواهم منظور بدی نداشتم.
_:هرچند جای شکرش باقی است که برای اولین بار از اشتباهت عذرخواهی می کنی ولی می دانی مشکل کجاست تو اصلا وجود من را فراموش میکنی.
_با حالت دلجویانه ای گفتم:اصلا این طور نیست گفتم که من اشتباه کردم بعد برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:حالا نمی خواهی لواشک ها را بدهی دلم دارد برایش ضعف می رود.
_تبسمی کرد و گفت:هنوز هم مثل بچگی هایت در برابر خوراک های ترش مزه سست و بی اراده ای.
_:بده دیگه.
_پاکت را به طرفم دراز کرد تا خواستم بگیرمش ان را کشید و چند دفعه این کار را تکرار کرد.
_:اِ اِ !سعید لوس نشو فکر کردی اگر بخوام نمی تونم بگیرمش؟!
_باخنده گفت:یالا بگیرش ببینم من که دارم رانندگی می کنم یک دستی هستم توانت را نشانم بده.هرچه کردم نتوانستم پاکت را از دستش خارج کنم.
_:سعید اذیت نکن.
_بیا شکمو فقط امیدوارم از خوردن این هله هوله ها مریض نشی.
_همانطور که لواشک می خوردم با دهان پر گفتم:تو نمی خوای؟
_:چون شما تعارف می کنید کمی می خورم.تکه ای جدا کردم و به طرفش دراز کردم.
_نگاهی به دست هایش کرد و گفت با این دست های کثیف نمی توانم ولش کن بابا.بی اختیار لواشک را جلوی دهانش گرفتم سعید مقداری از ان را به دندان گرفت و ناباورانه نگاهی به من کرد تازه متوجه حرکت خودم شدم شرمگین دستم را پایین اوردم و رویم را به طرف دیگر چرخاندم.
_صدای سعید را شنیدم که با لحنی شیطنت بار گفت:لواشکی که با دست های تو در دهان گذاشته شود را تا اخر باید خورد همیشه از این موقعیت ها پیش نمی اید و چون هیچ عکس العملی از من ندید خودش دستم را بلند کرد و به نزدیک دهانش برد و باقی مانده ی لواشکی را که در دستانم بود خورد بعد چندبار پیاپی دستانم را بوسید.
دست هایم یخ کرده بود و می لرزید فکر می کنم به همین دلیل بود که ناگهان دست هایم را رها کرد و مانند کسی که با خودش صحبت می کند اهسته گفت:فقط تا وقتی طبیعی است که هیچ گونه تماسی با او نداشته باشم.

چند روزی بود که امتحاناتم تمام شده بود و خودم فکر می کردم که نتیجه ی خوبی بگیرم.
امدن سهیلا و دایی رضا به تهران هم باعث شده بود که حسابی سرحال و بانشاط باشم.
بعد از سه ماه دوری از سهیلا چنان در بغل هم فرورفته بودیم که متلک های دایی رضا و سعید و سهیل هم نتوانست از اشک ها و قربان صدقه هایمان بکاهد.
تصمیم گرفته بودیم این15 روزی را که قرار بود پیش ما بمانند را بیشتر در کنار هم سپری کنیم.
_سعید به دایی رضا گفت:اقا رضا با یک سفر یک هفته ای به شمال موافقی؟
_دایی رضا جواب داد چرا که نباشم از خدا می خواهم.
_عمو خطاب به سعید گفت:مگر مرخصی ات تمام نشده؟!
_نه هنوز 10 روزی باقی مانده و چون بعد از ان یک ماموریت دوماهه به خارج از کشور دارم گفتم یک سفر تفریحی برویم چون الهام بعد از امتحاناتش به یک استراحت درست و حسابی نیاز دارد.
چرا تا به حال در مورد سفر خارج از کشورش چیزی به من نگفته بود.
صدای عمو نگذاشت بیشتر از این به فکر فرو بروم.
_خیلی هم خوب است خدا به همراهتان.
_مگر شما نمی ایید پدر؟!
_نه من فعلا سرم شلوغ است یک مقدار سفارش دارم که باید تا چند روز دیگر تحویل بدهم اوضاع بازار را هم که این روزها می دانی حسابی قمر در عقرب است.
_زن عمو پرسید:سعید جان قضیه ی ماموریت چیست؟
_قرار است به همراه چند تن دیگر از همکاران برای گذراندن یک دوره ی تخصصی دوماهه از طرف اداره به ژاپن برویم.
_سهیلا گفت:داداش سعید سوغاتی ما فراموش نشود._
:اسم سفر را که بیاوری اولین چیزی که به فکر خانم ها می رسد سوغاتی است چشمسهیلا خانم سوغاتی شما محفوظ است.
_دایی رضا گفت:برنامه ی سفر شمال چه می شود؟
_اگر موافق باشید فردا صبح حرکت کنیم.
_دایی رضا گفت:من حرفی ندارم شما چی اقا سهیل؟
_سهیل گفت:من دیگر کجا بیایم؟شما متاهل ها بروید و بگذارید ما عزب اوغلی ها در دنیای تجرد خود رها باشیم.
_سعید گفت:لوس نشو دیگر بدون تو که مزه نمی دهد.
_دایی رضا هم گفت:تو هم در این مدت درس خواندی و فکرت خسته است چرا نمی ایی تا روحیه ات عوض شود.
_زن عمو دخالت کرد و گفت:نه دیگر بگذارید سهیل همینجا بماند وگرنه ما خیلی تنها می شویم کمی هم کمک پدرش می کند ان شاا...یک ماه دیگر که برای زیارت می رویم مشهد انجا خستگی درس خواندنش را از تن بیرون می کند شماها که فرصت ندارید و باید سرکارتان برگردید بروید و خوش باشید.

صبح زود بعد از شنیدن کلی سفارش در زمینه ی احتیاط در رانندگی و مرتب تلفن کردن و بی خبر نگذاشتن از حال و روز خود راه افتادیم.
سهیلا و دایی رضا و سعید شاد و سرحال با هم گفتگو می کردند اما من ساکت به مناظر بیرون نگاه می کردم و گهگاهی با جواب های کوتاه تلاش های سهیلا و دایی رضا را برای به حرف کشاندنم خنثی می کردم.
حسابی از دست سعید دلخور بودم که قبل از همه برنامه ی ماموریتش را به من نگفته است.
به درخواست سهیلا در محل سرسبز و زیبایی کنار چند ابشار باریک که از کوه سرازیر می شد و به جاده می ریخت توقف کردیم.
دکه هایی که کلوچه های خوشمزه ی شمال و عسل و چیزهای دیگر عرضه می کردند همچنین منقل هایی که بلال های خوشمزه را روی ان کباب می کردند مشتریان بسیاری را به دور خود جمع کرده بود.
سهیلا بانشاط دست دایی رضا را کشید و گفت:اقا رضا من بلال می خواهم چند تا جعبه هم کلوچه برای توی ماشین بخریم مسافرت با دهان خشک و خالی که مزه نمی دهد.
پیش خودم فکر کردم سهیلا چقدر زود با دایی رضا صمیمی شد4،5ماه بیشتر از ازدواجشان نمی گذشت ولی رفتارشان مانند کسانی بود که سال ها با هم زندگی کرده بودند.
_سعید بلال را جلویم گرفت و گفت:بفرما این هم سهم شما نمی خواهی در این چندروزه کمی خوش اخلاق باشی تا سفر به همه خوش بگذرد.
_دستش را رد کردم و گفتم:من میل ندارم،خواهش می کنم دست از سرمن بردار.
_مشکوک نگاهی به من کرد و گفتگر چه شده؟!_هیچی.
_راستش را بگو تو که از حضور دایی ات و سهیلا خیلی خوشحال بودی چطور شده از دیشب تا حالا دوباره بداخلاق شدی؟!
_وقتی شما برنامه ی مسافرتتان را از من پنهان می کنید توقع دارید خوش اخلاق هم باشم
؟_لبخندی پر شیطنت برلبانش پدیدار شد:پس قضیه این است راستش فکر نمی کردم برای شما مهم باشد ایا اشتباه می کردم؟!
_می خواست از زبانم بکشد که از دوری اش ناراحتم دستش را خواندم و بی تفاوت گفتم:نه درست فکر کردید.
_ ناراضی از کنارم دور شد.دایی رضا و سهیلا مانند دو پرنده ی خوشبختی از این طرف به ان طرف می رفتند،مناظر زیبا را به هم نشان می دادند،خوردنی های مختلف می خریدند و خنده لحظه ای از دهنشان دور نمی شد.سعید کنار درختی ایستاده بود و به حرکات انها چشم دوخته بود مطمئنا به این فکر می کرد که چرا ما نمی توانیم مانند انها از لحظات زندگی لذت ببریم مانند می دانم او هم حق داشت ولی دست خودم نبود نمی توانستم یا اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم نمی خواستم صمیمانه با او رفتار کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
عصر نزدیکی های مقصدمان بودیم دایی رضا رویش را به طرف من برگرداند و خطاب به من گفت:الهام چرا این قدر ساکتی ؟از دختر شلوغ و پرسر و صدایی مانند تو این همه سکوت عجیب به نظر می رسد!
_سهیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: به نظر من هم توی این چند ماهی که از هم دور بودیم اخلاقت تغییر کرده!_سعید به طعنه گفت:الهام همیشه وقتی من حضور دارم همینطور ساکت و کم حرف است.
_دایی رضا متعجب و خندان گفت:عجب!پس اقا سعید گربه را همان دم حجله کشته به طوری که الهام پر سر و صدا از ترس اقا سعید جرات پرحرفی ندارد،خوش به حالت سعید جان من یک لحظه از دست سهیلا ارامش ندارم فوت و فن کارت را به من هم یاد بده بلکه سهیلا هم کمی از من حساب ببرد.
_سهیلا از پشت ضربه ی ارامی به شانه ی دایی رضا زد و گفت:باز از این حرف ها زدی خیالت راحت باشد که من هیچ وقت نمی گذارم احساس قدرت کنی.
_سعید با خنده گفت:راست می گوید رضا جان کار از دستت در رفته باید همان اول کار زهرچشمت را می گرفتی!
_ من همچنان ساکت به مناظر بیرون چشم دوخته بودم.


یکی از همکاران سعید وقتی از قصد او برای سفر به شمال مطلع شده بود کلید ویلای خانوادگی اش در شمال را در اختیار او گذاشته بود هرچند این ویلا20کیلومتری با دریا فاصله داشت ولی در عوض جنگل بکر و زیبایی در کنار خود داشت.گرد و غبار و بوی نمی که همه ی ویلا را در بر گرفته بود نشان می داد صاحبان ویلا مدت هاست سری به ان نزده اند.
یک هال و2 اتاق خواب که در هر اتاق یک تخت دونفره قرار داشت محیط ویلا را تشکیل می داد و اثاثیه ی مختصری هم در انجا وجود داشت.
دست جمعی مشغول تمیز کردن انجا شدیم.سهیلا در این بین شام مختصری تهیه کرد.

پس از صرف شام دایی رضا اعلام کرد به خاطر خستگی ترجیح می دهد زودتر بخوابد تا صبح سرحال بتوانیم گشتی در ان اطراف بزنیم .
شب بخیری گفت و به طرف اتاق خواب رفت.سهیلا هم به تبعیت از او تصمیم به خواب گرفت


من پشت پنجره نشسته بودم و چشم به نم نم ریز باران که بر شاخه ی درختان باغ می چکید دوخته بودم.
مانند کسی که با خودش حرف می زند گفتم:کاش می شد زیر باران قدم بزنم.
_ صدای سعید از پشت سرم شنیدم که گفت:اگر دوست داشته باشی من حاضرم همراهی ات کنم
_رویم را به طرفش برگرداندم.روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش را زیر سرش قرار داده بود ولی نگاهش به سوی من بود.
_ناباورانه گفتم:جدی می گویی؟!
_با لبخند گفت:جدی،جدی
_:خسته نیستی تمام راه را رانندگی کرده ای نمی خواهی استراحت کنی؟!
_:نه خسته نیستم.
_سریع اماده شدم و با خوشحالی کودکانه ای گفتم:من اماده ام


قطرات پودر مانند باران بر سر و رویمان می پاشید.
سعید سعی کرد با کمترین سر و صدا دروازه ی فلزی باغ را بگشاید تا مزاحم استراحت دایی و سهیلا نشود.
اهسته و در سکوت گام برمی داشتیم کم کم از روستا خارج شدیم.شب زیبایی خاص خودش را داشت،یک طرف جاده جنگل بود که در تاریکی شب کمی ترسناک به نظر می امد طرف دیگر شالیزار های برنج بود.
صدای جیرجیرک ها و پارس سگ ها بغیر از صدای باران تنها صداهایی بودند که به گوش می رسید گاه گاهی هم عبور اتومبیلی سکوت انجا را به هم می زد.
_:نمی خواهی برگردی ؟ خیس شده ای سرما می خوری ها؟
_:تا پیش ان کلبه ی کوچک برویم بعد برگردیم.
_:باشه حرفی نیست.صدای سگی از فاصله ی خیلی نزدیک به گوش می رسید.کمی احساس ترس کردم به سعید نزدیک تر شدم و گفتم:تغییر عقیده دادم بیا برگردیم.
_خندید وگفت:چطور شد ترسیدی؟
_:اخه صدای پارس سگ ها خیلی نزدیک شده است.
_نترس فکر نمی کنم کاری به ما داشته باشند ولی موافقم که برگردیم
_همینکه رویمان را برگرداندیم که برگردیم سگ سیاهی را جلوی خودمان دیدم.چشمانش در تاریکی برق عجیبی می زد.وحشت زده دست سعید را گرفتم.
_دست دیگرش را به علامت بی حرکت ماندن بالا اورد و آهسته گفت:تکان نخور مبادا حرکت شتابزده ای بکنی که حتما حمله می کند و اهسته من را به پشت سرش راند سگ گویا با همین حرکت هم تحریک شد و به طرف سعید حمله ور شد و او را به زمین انداخت با وحشت فریاد کشیدم.نگاهم به تکه چوب کلفتی بر روی زمین افتاد.
ان را برداشتم و محکم برروی بدن سگ کوبیدم.سگ زوزه ی دردالودی کشیدسعید را رها کرد و بی رمق دور شد.برجایم خشک شده بودم.سعید از زمین بلند شد و به طرفم امد و بازویم را گرفت و گفت:تو حالت خوبه؟!
_هنوز در حالت وحشت و شوک بودم بدنم میلرزید و دندانهایم کلید شده بود سرم را به سینه اش چسباند و بازوانش را دور بدنم حلقه کرد و گفت:خیلی خوب ،تمام شد! حالا دیگر خطری وجود ندارد.
_همانطور که سرم را نوازش می کرد اهسته کنار گوشم زمزمه کردگر موردی برای ترس وجود ندارد باور کن
_از دور روشنایی به ما نزدیک می شد صدای گفت و گویی به زبان محلی هم شنیده می شد.
_یک نفر فریاد زد:آهای کسی اونجاست؟
_سعید جواب داد :بله ما هستیم
_کاملا نزدیک شده بودند 3 مرد روستایی که به عنوان نگهبان شالیزار در همان کلبه ی کوچکی که دیده بودیم خوابیده بودند که صداهایی را شنیده بودند و برای تحقیق امده بودند.سعید برایشان ماجرا را توضیح داد و بعد گفت:همسرم کمی شوکه شده و توان راه رفتن ندارد اگر وسیله ای باشد که ما را برساند ممنون می شویم.یکی از انها رفت و دقایقی بعد با یک وانت بازگشت.
هردو سوار شدیم.سعید با دو مرد دیگر خداحافظی کرد وقتی جلوی ویلا پیاده شدیم سعید بار دیگر از مرد راننده تشکر کرد و همانطور که یک دستش را دور شانه ام گذاشته بود به طرف داخل ویلا هدایتم کرد


روی صندلی نشستم.از توی ساکم یک بلوز و یک شلوار خشک در اورد و ان را به طرفم دراز کرد:بیا لباست را عوض کن کاملا خیس و گلی است
._از ساک خودش هم لباسی برداشت و به طرف حمام رفت. کمی که حالم جا امد لباس های خیسم را عوض کردم و دوباره روی صندلی نشستم.دقایقی بعد با لباس خشک و تمیز و موهای خیس و شانه کرده بازگشت:حالت چطوره بهتری؟
_بله ممنونم.
_بازویم را گرفت و بلندم کرد و روی تخت نشاندم و گفت:حالا بهتر است با خیال راحت دراز بکشی آها پایت را دراز کن افرین و پتو را رویم انداخت،کمی صبر کن تا برایت ابجوش و نبات هم بیاورم بهتر هم می شوی.لیوان اب گرم شیرین را به دستم داد.جرعه جرعه ان را نوشیدم واحساس بهتری پیدا کردم ، واقعا موثر بود.
سعید روی تخت کنارم نشسته بود و نگاهم می کرد.بلاخره توانستم با لحنی شرمنده بگویم:_آقاسعید من واقعا معذرت می خواهم هوس کودکانه ی من باعث این ماجرا شد.
_مهربانانه گفت :حرفش را نزن هرچه بود گذشت.
_شما طوریتان نشده چند خراش کوچک روی صورتتان هست.
_نه چیز مهمی نیست کمی بازویم زخمی شده.سریع نشستم.
_:ببینم چه شده.
_:گفتم که چیز مهمی نیست.
_مصرانه گفتم:می خواهم ببینم.
_ آستین هایش را بالا زد.جای دندان های سگ روی بازویش کاملا مشخص بود.
_با پریشانی گفتم:وای ما باید برویم بیمارستان.
_:لازم نیست طوری نشده.
_:شاید سگ هار بوده خواهش می کنم سرسری نگیرید.


در بیمارستان بلافاصله واکسن ضدهاری را به او تزریق کردند و بعد از پانسمان و ضد عفونی محل زخم گفتند:3
نوبت دیگر باید واکسن را تجدید کرد.وقتی بار دیگر به خانه برگشتیم ساعت 2نیمه شب بود برایم عجیب بود که سهیلا و دایی رضا متوجه این همه رفت و امد ما نشده اند


خودم را زیر پتو پنهان کردم،واقعا احساس سرما می کردم.سعید چراغ را خاموش کرد و روی تخت کنارم دراز کشید.نه می خواستم و نه می توانستم از او بخواهم روی زمین بخوابد،زیرا هم خودم هنوز وحشت زده بودم و هم نگران حال او بودم ولی تا انجا که می شد با هم فاصله گرفتم ولی ماجراهای ان شب و تاریکی اتاق وصدای ریزش باران همچنان باعث ترسم میشد که صدای رعد وبرق بلندی وادارم کردبی اختیار به سعید نزدیک شوم و دستش را بگیرم ، چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ، با صدایی لرزان گفتم:من میترسم
دستش را به طرفم دراز کرد و من را به سوی خود کشید درست است که هیچ وقت دلم نمیخواست این قدر به او نزدیک باشم ولی در این شب پر ماجرا از حضور ونزدیکی به او احساس امنیت و آرامش میکردم فکر هم می کنم این امری طبیعی بود ، خسته تر از آن بودم که فکرم را با این چیزها مشغول کنم فردا به همه این مسائل فکرخواهم کرد وبلافاصله به خواب رفتم.

صبح که از خواب بیدار شدم هنوز در همان حالت بودیم خواب دیشب تمام دلهره ها را از وجودم پاک کرده بودوبه حالت عادی بازگردانده بود، شرمنده از این وضعیت سعی کردم خود را از سعید دور کنم با اولین تلاشم، بلافاصله دستان سعید محکمتر از قبل من را در برگرفت همانطور که چشمانش بسته بود با صدایی که شدیدا خواب آلود بودگفت: همینجا بمان
_ لحظه ای بی حرکت ماندم کمی بعد آهسته تر از دفعه قبل دوباره سعی کردم این بار سعید چشمانش را کاملا گشود و گفت: گفتم تکان نخور!
_وبعد با دهانش چنان دهانم را بست که لحظه ای حس کردم نفس کشیدن برایم سخت شد!!وقتی بلاخره توانستم خودم را از او دور کنم با حالت خشم الودی گفتم: دیگر هیچ وقت ، هیچ وقت این کار را نکن ،باور کن دفعه دیگر جیغ می زنم
_ سعید چشمانش را تنگ کرد و در حالی که با تمسخر نگاهم میکرد گفت:جدی! واقعا ترسیدم از این تهدیدت!اگر جیغ بزنی که آبروی خودت بیشتر از همه می رود مثل این که یادت رفته من شوهر شرعی و رسمی تو هستم.
_کوتاه نیامدم و ادامه دادم:در هر صورت فاصله ی خودت را با من حفظ کن این به نفع خودت است.
_سعید ناگهان جدی شد و گفت:خیلی داری تند می ری یادت که نرفته این تو بودی که به من نزدیک شدی؟
_:خیلی خوب قبول من هم مقصر بودم ولی آن مال دیشب بودخودت دیدی که در وضع روحی خوبی نبودم اما مطمئن باشید که این امر دیگر تکرار نمی شود.
_:بهتر است این طور باشد چون من قول نمی دهم که مانند دیشب بتوانم خوددار باشم و مانند کسی که با خود حرف می زند زیر لب گفت:فکر می کند من از سنگ ساخته شدم.

ان روز ناهار را در جنگل صرف کردیم،هر موقع نگاهم به چهره ی پرخراش سعید می افتاداحساس گناه می کردم ،اخر به خاطر من به این روز افتاده بود.سعی می کردم به جبران کارم با او مهربان تر رفتار کنم.
ساعتی بعد از ناهار سعید برای جبران کم خوابی شب گذشته اش خوابید ،دایی رضا و سهیلا تصمیم به گردش در جنگل گرفتند. سهیلا گفت:الهام تو هم بلند شو با هم کمی قدم بزنیم.
_:نه شما بروید من همینجا می مانم،سعید که از خواب بیدار شود هیچکدام از ما را نبیند نگران می شود.
_:باشه پس ما می رویم
_:زود برگردید تا بتوانیم قبل از غروب کنار دریا هم گردشی بکنیم.سهیلا و دایی رضا لحظاتی بعد از چشم هایم پنهان شدند.دست هایم را دور زانویم حلقه کرده بودم و به انبوه درختان تناور نگاه می کردم.
_:به چه فکر می کنی؟صدای سعید بود که نیم خیز نشسته بود و دستانش را به حالت سایه بان بالای چشم هایش قرار داده بود.
_ بیدار شدید؟!
_اره،بقیه کجا هستند؟
_همین اطراف قدم می زنند.
_شما چرا نرفتید؟
_گفتم شاید نگران بشوید.
_:چه عجب یک دفعه هم به فکر نگرانی من بودی!
_برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:چای می خورید؟
_بله لطفا یک لیوان!
_همانطور که چای را می نوشید گفت:اگر مایل باشی می توانیم گردشی این اطراف بکنیم.
_:نه ممنونم الان سهیلا و دایی رضا برمی گردند وقرار است با هم برویم لب دریا.
_چه کسی همچین قراری گذاشته است؟
_من !مگر اشکالی دارد؟!
_یک ابرویش را بالا برد و نگاه موذیانه ای به من کرد و گفت:اشکالش این است که من مخالفم.
_متعجب پرسیدم:اخه چرا؟
_با شیطنت گفت:معلوم است بخاطر این که شما با تمام برنامه های من مخالفید و من می خواهم مانند خودتان رفتار کنم.
_شانه هایم را بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:خیلی خوب من اصراری ندارم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سهیلا و دایی رضا برگشتند.دایی رضا سرخوش گفت:ساعت خواب آقا سعید.-
_:ممنونم رضاجان.
_سهیلا دستی به شانه ام زد و گفتر که نکردیم؟
_:نه اصلا
_همگی در اتومبیل قرار گرفتیم.سعید که استارت را زد چشمانم را روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.
وقتی چشمانم را باز کردم که ماشین توقف کرده بود.
_صدای سعید خواب آلودگی را از چشمانم دور کرد:بفرما خانم خواب آلود این هم دریا.
_متعجب نگاهی به اطرافم انداختم دریا با همه ی وسعت ابی اش پیش چشمم گسترده شده بود.
سهیلا و دایی رضا زودتر پیاده شده بودند.
_ولی تو که گفتی لب دریا نمی رویم!!!
_ما یک چیزی گفتیم کی جرات داشته از اوامر شما سرپیچی کند که ما دومیش باشیم؟!
___به سرعت از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنونم اقا سعید.
_ با تقلید لحن من گفت:اختیار دارید! الهام خانم.
_سهیلا با فریاد صدایمان زد:سعید،الهام بیایید اینجا یک عکس دسته جمعی بگیریم.
_کنار سهیلا روی ماسه ها نشستم و درگوشش زمزمه کردم:با چهره ی پرخراش سعید عکس های این سفر واقعا دیدنی هستند.
_هردو با صدای بلند خندیدیم.
_دایی رضا گفت:لطیفه اتان را بلند تر تعریف کنید تا ما هم بخندیم.
_به طرفش برگشتم و رندانه گفتم:زنانه بود آقا!


همه برای خداحافظی با سعید منزل عمو جمع شده بودند.
زن عمو از همان اول شب بغض کرده بود،با این حال نگران من بود و مانند بقیه ی خانم های فامیل به من دلداری می داد.
_:غصه نخوری مادر جان تا چشم به هم بزنی این مدت تمام می شود و سعید برمی گردد.
_خاله ی سعید می گفت:البته حق داری ناراحت باشی هنوز یک سال از ازدواجتان نگذشته شوهرت دو ماه برود خارج از کشور خیلی سخت است،ولی چون می دانی که باعث پیشرفتش می شود باید خوشحال باشی.
_دختر داییش می گفت:بابا انقدر لی لی به لالای این بنده ی خدا نگذارید،اگر خودش هم ناراحت نباشد شما غصه را به او القا می کنید .سهیلا که فرصت یافته بود فارغ از پذیرایی پرچانگی کند کنارم ایستاد و گفت:الهام راستش را بگو از سعید سوغاتی چه خواسته ای؟
_سینی چای را به دستش دادم و گفتم:این دیگه از اسرار است،زودتر چایی ها را ببر تا سرد نشده
_:خیلی خوب باشد حالا دیگر ما نامحرم شدیم نوبت ما هم می شود الهام خانم.

ساعت9بود که سعید بلند شد و گفت:بااجازه اتان ما دیگر برویم خانه هنوز چمدانم را نبسته ام صبح زود هم که باید بروم فرودگاه فرصت کمی برای استراحت دارم بنابرین ناچارم از خدمتتان مرخص شوم.
_زن عمو گفت:برو مادر برو به کارهایت برس فردا در فرودگاه می بینمت.
:مادر من که یکبار گفتم راضی نیستم به زحمت بیفتید.
_:نه مادر چه زحمتی اگر نیایم دلم آرام نمی گیرد.
_:هرطور مایلید پس فعلا خداحافظ.

چمدان را که روی تخت گذاشت به طرفش رفتم و گفتم:شما خسته هستید بروید استراحت کنید من چمدانتان را می بندم.
_ناباورانه نگاهی به من کرد و کنار رفت وگفت:باشه ،ممنون.
_در کمد لباس هایش را گشودم و همانطور که لباس ها را از چوب رختی جدا می کردم گفتم:کدام یک از پیراهن ها را برایتان بگذارم؟
_کنار چمدان روی تخت نشست و گفت:فرقی نمیکند هر کدام راکه خودت دوست داری
_ سری تکان دادم و گفتم:خیلی خوب
_کنار کمد لباسهایش ایستادم و فکر کردم کدام لباس را برایش بگذارم.
_در سکوت به کارهایم نگاه می کرد.
_وقتی حوله و لیف حمام را در چمدان گذاشتم از او پرسیدم :چیزی را که فراموش نکرده ام؟
_:نه همه چیز درست است دستت درد نکنه.
_:خواهش می کنم کاری نکرده ام.
_چمدان را بست و پایین گذاشت.
_با دست به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشین.
_کنارش نشستم.
_:توی این مدتی که نیستم می خواهم خانه ی پدربمانی نمی خواهم اینجا تنها باشی.
_بعد برگه چکی را برداشت و امضا کرد و روی پاتختی گذاشت و گفت:چک سفید است هر مبلغی که احتیاج داشتی بنویس.
_حرفش را قطع کردم و گفتم:لازم نیست پول به اندازه ی کافی دارم.
_:وظیفه ی من است که مخارج تو را پرداخت کنم پس لزومی ندارد که به حسابت دست بزنی،اگر هم کاری داشتی فقط کافی است به سهیل یا پدر بگویی.

صبح موقع خداحافظی در فرودگاه چشمان زن عمو وسهیلا گریان بود ولی من حال غریبی داشتم که مطمئن نبودم نشانگر چیست.
وقتی همه ی انها بار دیگر سعید را در اغوش گرفتند و بوسیدند من مانند مجسمه ای فقط نگاه می کردم.
_سعید به طرفم امد و گفت:خوب شما کاری ندارید؟
_نه به سلامت امیدوارم سفر راحتی داشته باشید.
_از انجا بهتان تلفن می کنم.
_حتما منتظر تلفنتان هستم.
_خداحافظ
_خداحافظ.انقدر انجا ایستادیم تا از نظرمان دور شد..
_عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحن شوخی گفت:بیا برویم دیگر اینجا ایستادن لزومی ندارد و همانطور که با هم به طرف در خروجی می رفتیم گفت:ببینم تو از ان زن های گریه ای نیستی یا اینکه گریه هایت را در خانه کرده ای؟
_با همان لحن خودش پاسخ دادم:کمی از هردو.

زن عمو با اینکه خودش خیلی دلتنگ بود بیشتر از همه به من می رسید و از سهیلا و دایی رضا خواست من را به گردش ببرند،دایی رضا وقتی پشت رل نشست گفت:خوب الهام حالا کجا برویم؟
_نمی دانم هرجا که دوست دارید
_نه دیگر!قرار است ما به عنوان راننده و همراه در خدمت شما باشیم پس حق اظهار نظر نداریم.
_قیافه ی مغروری به خود گرفتم و گفتم:خیلی خوب،
راننده !برو شهربازی
_دایی رضا نگاهی به قیافه ام کرد و با خنده گفت:از این قیافه ها برایم نگیر که همینجا پیاده ات می کنم.
_سهیلا دخالت کرد و گفت:بیخود،زن داداشم دلتنگ است حالا یک امشب نقش راننده را بازی کنی چه می شود؟
_دایی رضا دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:خیلی خوب وقتی دو خانم با هم متحد باشند یک مرد بیچاره چاره ای جز تسلیم و نوکری ندارد.

مانند دوران کودکی و نوجوانی من و سهیلا یکی پس از دیگری سوار وسایل بازی مختلف می شدیم،دایی رضا هم مرتب با اوردن خوراکی های گوناگون خاطرات خوش ان دوران را زنده تر می کرد.
پیش خود فکر می کردم سه روز دیگر که سهیلا و دایی رضا برگشتند شیراز چقدر تنها و دلتنگ خواهم بود.
وقتی اخر شب به منزل برگشتیم،زن عمو اطلاع داد که سعید تماس گرفته است.

موقع خداحافظی چه زود فرا می رسد.دایی رضا و سهیلا خیلی اصرار کردند که همراهشان به شیراز بروم ولی من قبول نکردم.
برای پر کردن اوقات فراغتم اسمم را در اموزشگاه تعلیم رانندگی نوشتم در این یکسال و نیمی که از رسیدن به سن قانونی ام می گذشت درس و دانشگاه فرصتی برای گرفتن گواهینامه باقی نگذاشته بود ولی حالا فرصت خوبی برای این کار بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از دیروز اصلا حالم خوب نیست.سرگیجه و حالت تهوع باعث بی حالی ام شده بود.
زن عمو هر داروی خانگی که فکر می کرد مفید است به خوردم داده بود ولی افاقه نکرده بود.بلاخره دیروز بعد از ظهر مجبور شدم همراه عمو و زن عمو به مطب بروم.
وقتی عمو وضعیتم را برای دکتر تعریف کرد، دکتر دستگاه فشار را بر بازویم بست و در همان حال پرسیدشب چه خورده اید؟
_زن عمو به جایم جواب داد:ماکارانی،ولی اقای دکتر همه ی ما هم از ان غذا خوردیم!
_چسب دستگاه فشار را از دستم باز کرد و گفت:فشار خونت که پایین است !ازدواج کرده ای؟
:بله
_:چه مدت است؟
_:7ماه
_:باردار نیستی؟
_برق از چشمانم بیرون جهید،عجولانه گفتم:نه اقای دکتر نیستم.
زن عمو و عمو با خوشحالی به هم نگاه کردند.
_زن عمو با هیجان گفت:شاید هم باشد اقای دکتر.
_:در هر صورت من یک ازمایش برایش می نویسم تا مطمئن شویم شوهرش کجاست؟
_زن عمو دوباره گفت:10روزی است که رفته مسافرت خارج از کشور
_دکتر سری تکان داد و ادامه داد:هرچند فشار خون پایین به تنهایی هم چنین علایمی دارد ولی از انجا که علایمش با بارداری یکی می باشد بهتر است مطمئن بشویم،در مورد زن جوانی که تازه هم ازدواج کرده اند این امر بعید نیست،فعلا دارویی برایت نمی نویسم چون دارو برای زن باردار مضر است،امشب از شیرینی جات بیشتر استفاده کن تا فشارت را تنظیم کند تا فردا جواب ازمایش را ببینم.
_زن عمو و عمو با خوشحالی چند بار از دکتر تشکر کردند و خداحافظی نمودند.
وای خدای من چه اشتباهی!حالا چطوری باید انها را از این فکر خارج کنم؟!
_عمو گفت:بهتر است عجله کنیم تا ازمایشگاه تعطیل نکرده برسیم.
_باالتماسی امیخته به شرم گفتم:عموجان باور کنید احتیاج به ازمایش نیست من اطمینان دارم دکتر اشتباه می کند.ولی عمو خوشحال تر از ان بود که بخواهد به التماس های من توجه کند.
با لبی خندان گفت:حرف نباشد یکراست می رویم ازمایشگاه چرا می خواهی شادی پدربزرگ شدن را از من بگیری؟!_خودم را از تک و تا نینداختم بهتر دیدم از کانال زن عمو وارد شوم هرچه باشد او هم مانند خودم زن بود و راحت تر می توانستم قضیه را توجیه کنم و همانطور که زن عمو را به کناری می کشیدم گفتم:عموجان اجازه بدهید من چندلحظه خصوصی با زن عمو صحبت کنم.
_:زن عمو حداقل شما باور کنید که هیچ خبری نیست.
_:اخر دخترم تو از کجا انقدر مطمئنی؟!
_از من نپرسید چطور ولی می دانم.
_:الهام جان تو تجربه نداری من هرچه باشد چند پیراهن بیشتر از تو پاره کردم در اینگونه مسائل هیچ قطعیتی وجود ندارد اگر خدا بخواهد همه چیز ممکن است.
_:اخر شما نمی دانید
_زن عمو همانطور که بی توجه به حرف هایم به بیرون هدایتم می کرد گفت:چه چیز را نمی دانم؟حالا توبیا برویم هرچه باشد یک ازمایش ضرری ندارد! فوقش این است که جواب منفی می دهند.دیگر چاره ای نداشتم پس مجبور شدم که به خواسته ی انها تن در دهم .
تمام راه از ازمایشگاه تا خانه نگران این مسئله بودم باز جای شکرش باقی بود که سعید اینجا نبود وگرنه حسابی ابروریزی می شد.مراقبت و توجه به من حالتی دیگرگونه به خود گرفته بود،از طرفی به انها حق می دادم که ازفکر داشتن نوه هیجان زده باشند و از طرف دیگر برای انها متاسف بودم که دچار توهم شده بودند.
ان شب با دلهره ای که در م ایجاد شده بود بیشتر دچار تهوع و سرگیجه می شدم و این مسئله خیال انها را تقویت می کرد.
صدای زنگ تلفن برای چندمین بار در این چند ساعت بلند شد.حتما عمو بود که می خواست دوباره از زن عمو حالم را بپرسد.
از صبح که سرکار رفته بود این پنجمین مرتبه بود که تلفن می کرد.صبح زن عمو به زور او را سرکار فرستاده بود
:اخه مرد! خانه نشستن تو که فایده ای به حال الهام ندارد،بهتر است بروی سر کار تا این دختر هم کمی استراحت کند.
عمو مجبور شد برود ولی با تماس های مکرر تلفنی اش بیشتر زن عمو را کلافه کرده بود.
_صدای زن عمو همانطور که با گوشی به طرف اتاقم می امد به گوش می رسید:سعید جان الهی فدایت بشوم دلم برایت یک ذره شده.
با شنیدن نام سعید مانند فنر از جا پریدم.سعی می کردم با اشاره به زن عمو حالی کنم که از این قضیه چیزی به او نگوید.
_زن عمو همینطور که به حرکات گنگ من نگاه می کرد جواب داد:جایت خوب است مادر کلاس هایت شروع شده؟
_خوب الحمدلله
_همه خوبند سلام می رسانند،باخنده نگاهی به من انداخت و گفت:الهام هم ای تقریبا خوب است
_:تقریبا یعنی فعلا حالش خوب نیست ولی اصلا جای نگرانی نیست
_ناامیدانه سری تکان دادم خدای من انچه نباید می شد،شدو من هم برای جلوگیری از ان هیچ کاری نمی توانستم بکنم
_: زن عمو همچنان با هیجان به صحبتهایش ادامه می داد:یعنی اینکه ان شاا...خبرهای خوب در راه است
_:توهم چقدر گیجی پسر هرچند تقصیری نداری بار اول است که می خواهی پدر بشوی
_:وای گوشم !حالا چرا داری داد می زنی؟!بله گفتم پدر
_با دست اشاره ای به گوشی تلفن کرد و چشمکی به من زد و اهسته گفت:از خوشحالی شوکه شده و ادامه داد نه هنوز قطعی نیست دیشب ازمایش داده امشب جوابش را می گیریم.
_خیلی خوب من خداحافظی می کنم و گوشی را به طرف من گرفت.
_بیا می خواهد با خودت حرف بزند.گوشی را گرفتم.دل توی دلم نبود .
حس میکردم الان است که دل و روده ام از دهانم خارج شود با صدایی لرزان گفتم: سلام آقا سعید!حال شما چطور است؟
_:صدای سعدی از آن سوی خط به زحمت شنیده میشدخشک وخشن گفت:
سلام ،مادر، چه میگوید؟قضیه چیست؟
_:هیچی،بنده خدا دچار سو تفاهم شده!_:یعنی چه؟
خوشبختانه زن عمو از اتاق خارج شد،در را بستم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم:از دیروزدچار سرگیجه وحالت تهوع شده ام،وقتی پیش دکتر رفتیم، بین سئوالهای معمول از بیمار،پرسید باردار نیستی؟
عمو وزن عمو هم همین یک حرف را چسبیدند وبه ان پرو بال دادند دکتر هم آزمایش نوشت که مطمئن شوند،هر چه هم من سعی کردم آنها را از اشتباه در اورم نشد که نشد بلاخره مجبور شدم آزمایش بدهم که خیالشان راحت شود
__:با لحنی پر سوء ظن پرسید:پس چرا به این حالت دچار شده ای؟
__: فشارم پائین افتاده،دکتر میگفت وقتی فشار بیفتد عواضی همچون تهوع و سرگیجه به همراه دارد درست مانند بارداری!
__:پس من خیالم راحت باشد؟
__:ناباورانه گفتم:منظورت چیست؟
__گستاخانه گفت:منظورم را خودت خوب فهمیدی!
__با خشم فریاد زدم:چطور جرات میکنی،چنین تهمتی به من بزنی؟دیگر نمیخواهم حتی یک کلام هم با کسی که چنین افکار ناروایی را درباره من به ذهن خود راه میدهدصحبت کنم،وقتی برگشتی در مورد طلاق با هم صحبت میکنیم
_وبی هیچ تاملی ارتباط را قطع کردم.

اشک بی محابا از چشمانم سرازیر میشد وبیهوده سعی میکردم صدای هق هق گریه هایم را در گلو خفه کنم،اصلا باورم نمیشد که سعید چنین افکارزشتی را در مورد من به ذهن خود راه داده باشد،زن عمو در اتاق را گشودو با تعجب و نگرانی پرسید:چی شده،چرا گریه میکنی؟
__در پاسخش فقط با صدایی بلندتر گریستم
_زن عمو با نگرانی نزدیکم نشست و گفت:تورا به خدا بگو ببینم چی شده!توی این وضعیت تو نباید خودت را ناراحت کنی
_نمیدانستم چه جوابی به او بدهم فقط اشک میریختم
_با نگرانی گفت:اگر اتفاقی افتاده بگو، برای سعید مشکلی پیش امده؟سرم را به عنوان پاسخ منفی تکان دادم.
صدای زنگ در زن عمو را موقتا از سوال پیچ کردن من بازداشت ولی لحظاتی بعد با امدن عمو سوالات با شدت و نگرانی بیشتری از سر گرفته شد.
مستاصل شده بودم واقعا نمی دانستم چه پاسخی باید به این دو موجود مهربان بدهم.حتی در ان موقعیت هم نمی توانستم دروغی بسازم و خیالشان را راحت کنم.
_بلاخره با هق هق های بسیار حقیقت راگفتم:سعید در مورد من فکر بد می کند.
_عمو مانند ترقه از جا جهید:غلط می کند پسره ی نفهم!خانم شماره اش را داری؟
_بله
_بده تا بگیرم ببینم این پدرسوخته برای چی همچین غلط هایی کرده.
_زن عمو با ناراحتی گفت:اصلا نمی فهمم چرا باید چنین حرفی بزند البته متوجه شده بودم که درمورد تو خیلی حساس است ولی باورم نمی شد که چنین افکاری داشته باشد.
_ گویاارتباط برقرار شد،صدای فریاد عمو،زن عمو را ساکت کرد:سعید تو هستی؟
_چه سلامی چه علیکی تو رویت می شودسلام بکنی؟!باور بکن اگر اینجا بودی چنان سیلی ای به صورتت می زدم که عقل به کله ات برگردد.
_:تازه می پرسی چه شده؟!صد رحمت به سنگ پای قزوین!_تو خجالت نمی کشی چنین نسبت های ناروایی به زنت می دهی؟
!_دیگر چه می خواستی بگویی حیف این دختر نیست که شوهر کله خرابی مثل تو داشته باشد،خودت خوب می دانی که صدتا از تو بهتر منتش را می کشیدند،ان وقت توی ،قدر نشناس این گوهر گرانقدر را اینطوری بی ارزش می کنی؟!
_:نه تو گوش کن من نیم ساعت پیش جواب ازمایش را گرفتم همان بهتر که جواب منفی بود تو لیاقت پدر شدن را نداری
_:کدام سوءتفاهم؟
__:یعنی تو منظورت از این حرف این بود؟!خدا کند که اینطور باشد وگرنه خودم طلاقش را از تو می گیرم،فکرنکنی به این سادگی گذشت می کنم
__:خیلی خوب گوشی را می دهم به الهام ولی اگر نتوانستی الهام را قانع کنی که سوء تفاهم بوده تهدید هایم را عملی می کنم.
_عمو گوشی را به سمتم گرفت و گفت:بیا ببین چه می گوید به احترام عمو به ناچار ،گوشی را گرفتم ،خشک گفتم:بله
_ صدایش پشیمان وشرمنده به گوش می رسید:اول سلام
_:فرض کن علیک سلام ،خیلی خوب حرفت را بزن باور کن اگر به احترام عمو نبود حاضرنمی شدم دوباره باهات هم کلام شوم چه برسد جواب سلامت را بدهم.
_:وای چه عصبانی خدا رحم کرد هزاران کیلومتر ازت دورم وگرنه زهره ترک می شدم.
_:اگر می خواهی به خوشمزگی هایت ادامه بدهی قطع می کنم.
_تند گفت:خیلی خوب صبرکن تو هیچ وقت جنبه ی شوخی نداشته ای ،ازت معذرت می خوام.
_:فکر کردی با همین یک جمله همه چیز تمام می شود؟!_:دست خودم نبود ،باور کن وقتی از مادر شنیدم برای دقایقی عقلم را از دست دادم،نمی توانستم درست فکر کنم،به پدرومادر که نمی توانستم بگویم ولی من و تو که خوب می دانیم چنین چیزی غیر ممکن است،فکرش را بکن توی غربت این همه دور و دلتنگ تو برای لحظاتی دیوانه شدم،چند دقیقه بعد از اینکه گوشی را گذاشتی پشیمان شدم می خواستم خودم زنگ بزنم که پدر زودتر زنگ زد،می دانم دلیل موجهی برای حرف ها ی زشتم نبود ولی من راببخش.
_باز هم جوابی ندادم.
_:لعنتی من که تا به حال به کسی التماس نکرده ام دارم اینطور بهت التماس می کنم،به خدا انقدر دلم برایت تنگ شده که دارم دیوانه می شوم ان وقت تو حاضر نیستی یک گذشت در حق من بکنی؟!
_دلم به حالش سوخت.
_خیلی خوب ولی فقط همین یک دفعه باور کن اگر باز هم درمورد پاکی ونجابت من تردید کنی دیگر گذشت نمی کنم.
_خوشحال گفت:باشه،باشه من غلط می کنم در مورد شما فکر بد بکنم.
_خیلی خوب اگر کاری ندارید خداحافظی می کنم.
_:نه ممنونم مواظب خودت باشدوباره برای احوالپرسی ات زنگ می زنم،خداحافظ.
_خداحافظ.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
5شنبه از سهیل خواهش کردم مرا به بهشت زهرا ببرد.زن عمو مانند همیشه همراهیم کرد.خیلی دلتنگ و غمگین بودم،از وقتی سعید رفته بود هرروز بیشتر قبل احساس دلتنگی می کردم.دسته گل را روی قبر گذاشتم و به خواندن قرآن پرداختم.آنقدر در خودم غرق شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم._بلاخره سهیل گفت:زن داداش برویم؟_ شرمنده از این بی فکریم که دیگران را این همه علاف خودم کرده ام ،از جا بلند شدم و گفتم:برویم.چقدر من خودخواه هستم، بعضی وقتها چنان در خود غرق می شوم که دیگران را از یاد می برم_همیشه پس از بازگشت از بهشت زهرا احساس سبکی می کردم.در راه بازگشت به سهیل گفتم:ان شاا...چند روز دیگر گواهینامه می گیرم ان وقت از دست مزاحمت های من راحت می شوید._شما به هیچ وجه مزاحم نیستیدبعد با شوخی افزود:ولی گواهینامه گرفتن به این راحتی ها هم نیست._حالا می بینیم._
:امیدوارم._اقا سهیل این خیابان خلوت است بگذار دست فرمانم را نشانت بدهم،البته با اجازه ی زن عمو._اشکالی نداد مادر ولی مواظب باش._سهیل هم گفت:بفرمایید.ماشین را کناری پارک کرد و جایمان را با هم عوض کردیم.همانطور که ماشین را اهسته به حرکت در می اوردم سهیل دوباره گفت:فقط خواهش می کنم بااحتیاط چون اگر خدایی نکرده اتفاقی بیفتدبابا و بدتر از او سعید پوستم را می کنند._شیطنتم گل کرد:خیالت راحت باشدمن جوری تصادف می کنم که تو هم زنده نمانی که بخواهی جواب پس بدهی._زن عمو ناراحت از این شوخی ها به قول خودش بد یمن ،دخالت کرد و گفت:اگر بخواهید از این حرف ها بزنید من پیاده می شوم._سریع گفتم:شوخی کرد م زن عمو، شرمنده ،چشم دیگر تکرار نمی شود._سهیل گفت:به این می گویند عروس خوب چقدر از مادر شوهر حساب می برد،خوب حالا از شوخی گذشته دست فرمانت هم بد نیست._با حاضر جوابی گفتم:ما اینیم دیگه!

شب تازه شام خورده بودیم که سعید زنگ زد.از شنیدن صدایش بی اختیار خوشحال شدم._چطوری خانم خانما._ممنونم شما خوبید خوش می گذرد._بدون شما نه یادی از ما نمی کنید._ما همیشه به یاد شما هستیم._خداکنه._برنامه ی اموزشی اتان چطور است پیشرفتی داشتید؟_ای تقریبا
!هنوز40روز دیگر مانده است نمی شود اظهار نظر قطعی کرد._امیدوارم موفق باشید،گوشی را می دهم به عمو خداحافظ.

امروز برای اب دادن گل ها به خانه رفتم.چقدر خانه متروک و خالی به نظر می رسید.اصلا حوصله ی رسیدگی به خانه را نداشتم،روی میز ارایش چشمم به البوم عکس های سفر شمال افتاد.چه مناظر زیبایی بغیر از اتفاق روز اول همه چیز عالی و سرگرم کننده بود.چهره ی سعید حتی با وجود خراش ها جذاب و مردانه به نظر می امد، چقدر دلم برایش تنگ شده!چرا با حرف ها و کارهایم مرتبا ناراحتش می کنم؟!


بلاخره برنامه ی سفر مشهد را عملی کردیم.گنبد و گلدسته ی طلایی حرم امام رضا چقدر چشم نواز و باصفا جلوه می کرد.بعد از کمی جستجو جای مناسبی نزدیک حرم را برای اقامت برگزیدیم._پس از جابه جایی چمدان ها در حین نوشیدن چای به زن عمو گفتم:من می روم حرم._
:چه عجله ای داری؟! نمی خواهی کمی استراحت کنی؟!_نه خسته نیستم، اگر اجازه بدهید، دوست دارم هرچه زودتر برای زیارت بروم._:کمی صبرکن من هم با تو می ایم.عمو و سهیل که به نوبت تمام راه را در شب رانندگی کرده بودند به محض رسیدن خوابیده بودند،برای اینکه نگران نشوند یادداشتی برایشان گذاشتیم و راهی شدیم.جمعیت زیادی از شهرها و کشورهای دیگر در صحن های بزرگ حرم دیده می شد.زیارتنامه ای برداشتم و روبه روی ضریح به طوری که زن عمو هم بتواند همراهم بخواند قرائت می کردم.تحت تاثیر محیط روحانی انجا همچون بیشتر زائران اشک می ریختیم.بدون توجه به زمان ساعتاتی را در ان حالات سپری کردیم.
وقتی به خانه برگشتیم ساعت2بعد از ظهر بود.ناهار را به پیشنهاد عمو دیزی سنگی خوردیم،واقعا که دیزی های مشهد خوشمزه است.هرشب به اتفاق عمو و خانواده اش برای زیارت به حرم مشرف می شدیم،بعضی روزها هم به باغ های زیبای اطراف مشهد می رفتیم،چند بار هم به اتفاق زن عمو
به خرید رفتیم.زن عمو مقدار زیادی زعفران و زرشک و نبات برای سوغاتی برای اقوام و دوستان خریداری کرد.ولی من بغیر از یک کیف برای سهیلا و پارچه ای برای خاله زهرا،3پیراهن مردانه هم برای سعید و سهیل ودایی رضا خریدم که سهیل را حسابی خوشحال کرد.واقعا جای سعید و سهیلا خالی بود.
شب جمعه اخرین شبی بود که در مشهد بودیم.دعای کمیلی که توی حرم خوانده می شد صفای خاصی در دل ها ایجاد کرده بود.دل کندن از امام رضا مانند همیشه برایم سخت بود،تصمیم گرفتم با اجازه ی عمو ان شب را در حرم بمانم. تمام شب را خالصانه با اقا دردل کردم و از او خواستم تا نهال عشق سعید را در دلم بارور کند.وقتی از حرم بیرون امدم چنان سبکبال و بانشاط بودم که در طول بازگشت به تهران عمو و زن عمو چندین مرتبه این مسئله را تذکر دادند.
این روزها رفت و امدها به خانه ی عمو زیاد شده است.فامیل و اشنا برای زیارت قبولی به دیدنمان می امدند.دایی رضا و سهیلا بلافاصله پس از بازگشتمان از مشهد تماس گرفتند.سهیلا حسابی دمغ بود که نتوانسته با ما به زیارت بیاید ولی گفت سعی می کند برای بازگشت سعید تهران باشد.
از صبح من و سهیل دنبال کار امتحان رانندگی ام بودیم .صبح ائین نامه را قبول شدم.کمی نگران ازمایش شهری هستم،وقتی افسر راهنمایی ممتحن گفت:شما قبولید خانم و کارت را به طرفم دراز کرد حسابی خوشحال شدم،از همانجا کارت را به نشانه ی پیروزی برای سهیل که انطرف خیابان منتظرم بود تکان دادم._از عرض خیابان عبور کردم وگفتمدی اقا سهیل ما را دست کم گرفته بودی!_
:بله معلوم است که من اشتباه می کردم._سرخوش از قبولیم در ازمون گفتم:خیلی خوب به جبران اشتباهت یک جعبه شیرینی می خری تا به خانه ببریم._خندید و گفت:چشم هرچه شما بفرمایید.جلوی قنادی پارک کرد و پیاده شد، چقدر حرف زدنش شبیه سعید بود کاش سعید الان اینجا بود،دلم برای نگاه های با محبتش تنگ شده بود.دیگر چیزی به امدن سعید نمانده بود از15روز پیش که بعد از بازگشت از سفر مشهد تماس گرفته بود دیگر خبری از او نداشتیم،همان موقع زمان و ساعت برگشتش را اطلاع داده بود.
چهارشنبه به همراه زن عمو به خانه رفتیم تا خانه را مرتب کنیم کمی هم دکوراسیون خانه را تغییر دادیم.پس از اتمام کار با رضایت نگاهی به دور و برمن کردم و رو به زن عمو گفتم:فکر می کنم تغییر و تنوع خیلی در شادی روحیه موثر است._زن عمو لبخند مهرآمیزی زد و گفت:تو که اینطور فکر می کنی چرا دستی به سر و رویت نمی کشی و تغییری در ظاهرت نمی دهی؟!_شرمنده گفتم:مگر همینطوری ایرادی دارد؟!_نه عزیزم تو در هر حالتی زیبا و دلپذیری ولی دخترم شوهرت جوان است همینقدر که ببیند به خاطر او خودت را آراسته ای غرورش را ارضا می کند.دست هایم را به دور گردنش حلقه کردم وچند بار صورتش را بوسیدم و گفتم:خوشحالم که مادری مانند شما دارم که اینطور صمیمانه راهنمایی ام می کند._تحت تاثیر ابراز علاقه ی من زیر چشمانش را که از اشک تر شده بود با دست خشک کردو متقابلا من را بوسید و گفت:فکر نکن کمتر از سهیلا برایم عزیزی.
عصر به همراه زن عمو سری به آرایشگاه زدم و بغیر از اصلاح ابرو موهایم را کمی کوتاه کردم.یک بلوز و دامن خاکستری هم خریداری کردم تا فردا که سعید می اید بپوشم.زن عمو برایم تعریف می کرد:ما همیشه وقتی قرار بود شوهرمان از مسافرت برگردد حسابی به خودمان می رسیدیم ،هرچند در مواقع عادی هم آرایش می کردیم و لباس زیبا می پوشیدیم.این چیزها که فقط برای عروسی نیست،مهم تر از همه این است که زن جلوی شوهرش اراسته باشد،اسلام هم در این زمینه زیاد سفارش کرده است می دانی چقدر از مردان به خاطر هعمین مسائل پیش پا افتاده زندگی اشان را رها کرده اند و به زنان دیگر روی اورده اند؟!
نزدیکیهای ظهر به فرودگاه رسیدیم.گرفتن سبدگل و شیرینی خیلی معطلمان کرده بود و من نگران بودم که شاید به موقع نرسیم.از صبح بدجوری بی قرار بودم،این حالت در مورد سعید برایم تازگی داشت._وقتی توی ماشین به طرف فرودگاه می رفتیم به عمو گفتم:عمو جان کمی تندتر بروید اینقدر دیر شده که فکر می کنم سعید خسته شده و به تنهایی به خانه رفته است._عمو خنده ای کرد و گفت:عجله نکن
! می رسیم دختر ،پروازهای خارجی تا مسافر را ترخیص کنند طول می کشد این دل توست که از انتظار خسته شده.وگرنه سعید با چند دقیقه معطلی خسته نمی شود __شرمگین سکوت کردم.زن عمو به دفاع از من گفت:اقا ابراهیم سربه سر دخترم نگذار،الهام جان حق دارد تحمل2ماه دوری چندان هم آسان نیست._عمو با خنده گفت:ما که چیزی نگفتیم،جوان ها همیشه بی طاقت بوده اند و خواهند بود.حق با عمو بود هنوز هیچ یک از مسافران پرواز انها خارج نشده بودند.خاله ها و دایی های سعید هم به همراه فرزندان و همسرانشان با دسته گل در فرودگاه حضور داشتند.همه از پشت شیشه به راه خروج مسافرها نگاه می کردیم.بلاخره امد .با دیدنش قلبم بدجوری به طپش افتاد،حالت غریبی داشتم که برایم عجیب می نمود.خدایا من چرا اینطوری شده بودم،برخلاف بقیه که به سمت در رفتند از جایم تکان نخوردم،اصلا قدرت حرکت را از دست داده بودم،فقط به انها نگاه می کردم.یکی ،یکی سعید را در اغوش می گرفتند و با کلی قربان صدقه او را می بوسیدند.انگار برای اولین بار بود که او را می دیدم ،سیمایش چقدر جذاب و مردانه به نظر می امد.چهره ی زن عمو از اشک شادی پوشیده بود،حتی عمو هم دور از چشم دیگران قطره اشکی را که بی اجازه می خواست سرازیر شود پاک کرد،نگاه سعید همانطور که به اظهار محبت خانواده و فامیل پاسخ می داد به اطراف در جستجو بود،کاش می توانستم خودم را جایی پنهان کنم دلم نمی خواست در این حالت با سعید رو به رو شوم.سرش را نزدیک زن عمو برد و چیزی پرسید،زن عمو نگاهی به اطراف کرد وبلاخره من را دید با دست به سویم اشاره کرد.سعید با چهره ای متبسم به سویم امد همه ی نگاه ها به سوی ما برگشت.

مشتاق گفت:سلام خانم خانما، اینجوری به استقبال کسی می روند/!_ نمیدانستم چه حرکتی باید انجام دهم بی اختیاردستم را به سویش دراز کردم و گفتم:سلام اقا سعید._دستم را گرفت و گله مند گفت:تو امده ای استقبال ان وقت خودت را اینجا پنهان کرده ای؟!_سرم را پائین انداختم وشرمگینانه گفتمدم دور و برتان شلوغ است اینجا منتظر ایستادم._:یک ابرویش را بالا برد و با کلامی پر عشق گفت:هرچقدر که شلوغ باشد می دانستی که دلم می خواست چه کسی را قبل از همه ببینم!_عمو که به طرفمان امده بود حرفش را قطع کرد و بالحن طنز همیشگی اش
آهسته به طوری که فقط من وسعید بشنویم گفت:ادامه ی راز و نیاز باشد برای بعد،بیایید برویم که موقع ناهار است و همه گرسنه اند.از خجالت سرخ شده بودم.سعید همچنان که دستم را در دست داشت به طرف بقیه حرکت کرد._عمو همانطور که همگام باما راه می رفت با چشمانش اشاره ای به دستان گره کرده ی ما کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:نترس باباجان فرار نمی کند._سعید با خنده گفت:کار از محکم کاری عیب نمی کند پدر._شرمگین از حرف عمو که حالا جلوتر از ما به طرف پارکینگ می رفت سعی کردم دستم را رها کنم ولی سعید چنان فشاری بردستم اورد که نزدیک بود از درد جیغ بزنم._ناامید از سعی دوباره به ناچار گفتم:آقاسعید لطفا دستم را رها کنید خوب نیست مردم می بینند._محکم گفت:مهم نیست.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زن عمو از قبل فکر ناهار را کرده بود.پس از رسیدن به خانه بلافاصله مشغول پهن کردن بساط ناهار و پذیرایی از مهمان ها شدیم.فامیل سعید را دوره کرده بودند و مرتب از او سوالات مختلف می پرسیدند،سعید همانطور که به انها پاسخ می داد با نگاهش مرا تعقیب می کرد و این باعث حواس پرتی اش شده بود به طوری که چندبار وسط صحبتش مکث می کرد و از طرف مخاطب می پرسید ببخشید داشتم چی می گفتم؟از این حالت سعید خنده ام گرفته بود ولی سعی کردم چهره ام چیزی را نشان ندهد.دقایقی بعد همه سرسفره نشستند و با خنده و گفتگو مشغول صرف ناهار شدند._زن عمو تنگ اب یخ را به دستم داد و گفت:تو برو بشین عزیزم دیگر کاری نمانده._تنگ را در جای مناسبی توی سفره گذاشتم و به دنبال جایی برای نشستن نگاهی به اطراف سفره انداختم._عمو بلافاصله متوجه شد و گفت:بیا اینجا پیش خودم بشین._ممنون عموجان همینجا می نشینم و کنار سعید نشستم._خاله جان با تقلید صدای من گفت:بله عموجان همانجا بیشتر خوش می گذره.
_صدای خنده ی حضار بلند شد از شرم سرم را به زیر افکندم.چرا من امروز اینقدر بی فکر حرف می زنم!_خاله ی سعید بشقاب پلو را جلوی من گذاشت و گفت:بخور عزیزم، باهات شوخی کردم، طبیعی است که کنار شوهرت بنشینی این که خجالت ندارد _سرم را بلند کردم نگاهم به سعید افتاد ،برق عشق و رضایت در سیمایش موج می زد.به زور توانستم چند لقمه فرو دهم.
هنگام عصر مهمانان دیگری برای دیدن سعید وارد شدند.من و زن عمو و سهیل تمام مدت در حال پذیرایی و رسیدگی به مهمانان بودیم به طوری که بعد از صرف شام وقتی اخرین مهمان خانه را ترک کرد،اثار خستگی به وضوح در چهره هایمان می شد دید.
ساعت12نیمه شب بود که به خانه ی خودمان برگشتیم._سعید به میان هال که رسید دستانش را از هم باز کرد و در حالی که با نرمشی خستگی را بیرون می کرد گفت:آخیش،هیچ جا خانه ی خود ادم نمی شود و روی مبل نشست و با دست کنارش را نشان داد و گفت:بیا اینجا کنارم بشین._چند لحظه اجازه بده الان می ایم_وارد اتاق خواب شدم.لباسم را عوض کردم،جلوی اینه ایستادم به سرعت با برس موهایم را کمی مرتب کردم و رژلب را کمرنگ روی لبانم کشیدم و چند بار به هم مالیدم،تصویرم از توی اینه به من لبخند می زد ولی تردید ازارم می داد چرا این کارها را می کردم؟چرا می خواستم نزد او زیباتر جلوه کنم؟!_صدای سعید نگذاشت تردید ادامه یابد:پس کجارفتی ؟نکنه خوابت برده؟_
:امدم_کنارش روی مبل نشستم،مبهوت نگاهم کرد،حق داشت کمتر مرا با این ظاهر دیده بود._از کارم پشیمان شده بودم دلم می خواست به اتاقم بروم که بلاخره گفت: تا حالا بهت گفته بودم چقدر زیبایی؟!_سرم را پایین انداختم._ادامه داد:چرا موهایت را کوتاه کردی؟_اهسته گفتم:همینطوری،خیلی بد شده؟!_هرچند من کمتر موهایت را دیده ام و موهای بلند را بیشتر دوست دارم ولی فکر می کنم بهت می اید._ممنونم._می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود_کمی مکث کرد وگفت:تو چی اصلا به فکر من هم بودی یا خوشحال بودی که از شر من راحتی؟دلم می خواهد راستش را بگویی._انگار خودم نبودم صدایم را با لرزش شنیدم:چرا در مورد من اینطور فکر می کنید؟_چون رفتارت اینطور نشان می دهد._:شما اشتباه می کنید.برق شادی را در چشم هایش دیدم دستم را گرفت و اهسته به لبش نزدیک کرد و چند بار بوسید،ناگهان مرا به طرف خود کشید لبانش را روی لب هایم فشرد.تمام وجودم می لرزید و دست و پایم یخ کرده بود.انگار بلافاصله ان را حس کرد سرش را عقب برد و نگاهم کرد._چرا میلرزی؟!_به زحمت از جا برخاستم و با صدایی لرزان گفتم:من خیلی خسته هستم می خواهم بخوابم._غمگین گفت:مانند همیشه فرار!کافی است کمی بیشتر از حد معمول بهت نزدیک شوم چنان می لرزی و یخ می کنی که من نگران ،عقب می شوم،می دانی همه ی این ها برای چیست؟برای اینکه دوستم نداری من ساده لوح را بگو بعد از غربت سخت و طولانی با رفتار امروزتان کمی امیدوار شدم ولی اشتباه می کردم نه؟!_وارد اتاق شدم و در را بستم پاهایم می لرزید همانجا پشت در نشستم و اشک ریختم واقعا از رفتار خودم بدم می امد،ولی دست خودم نبود نمی توانستم طبیعی رفتار کنم.
صبح وقتی از اتاق بیرون امدم نگاهم به او افتاد که همانجا با لباس شب قبل روی مبل خوابش برده است.از دیدن چهره ی معصومانه اش در ان وضعیت دلم درد امد.خدایا کمکم کن تا بتوانم خودم را تغییر دهم او خوب تر و عاشق تر از ان است که اینهمه ازارش دهم.
صبحانه ام تمام نشده بود که متوجه حضورش در استانه ی در شدم._سلام،صبح بخیر_سلام_چرا ایستاده اید بفرمایید بنشینید تا برایتان صبحانه بیاورم._روی صندلی نشست و گفت:فقط یک لیوان چای لطفا_چرا؟!_اشتها ندارم.رنجیدگی در تمام حرکاتش مشهود بود._لیوان را جلویش گذاشتم و گفتم:خوب برنامه ی امروز چیست؟_من مقداری کار ناتمام دارم که باید انجام دهم فردا صبح باید بروم اداره به انها احتیاج دارم._هنوز از راه نرسیده می خواهید برود سرکار؟!_همانطور که از اشپزخانه خارج می شد گفت:مجبورم
!_به غیر از موقع ناهار که آنهم در سکوت صرف شد تمام ان روز را پای کا مپیوتر گذراند وهیچ توجهی به من نکرد، حسابی از این وضع کلافه شده بودم پیش خود فکر کردم : حالا که بعد از این همه مدت بازگشته چطور از خودم رنجاندمش!_ عصر عمو وزن عمو و سهیل به خانه ما امدند وباعث خوشحالیم شدند ولی وقتی بعد از شام از ما خداحافظی کردند و رفتند بلافاصله سعید هم به طرف اتاقش رفت و گفت: من می روم بخوابم چون فردا صبح زود باید سرکار بروم ، شب بخیر__:شب بخیر _ برای اولین بار بود که این قدر بی اعتنا با من رفتار میکرد.
صبح که از خواب بیدار شدم اماده ی بیرون رفتن بود._اقا سعید صبحانه نمی خورید؟_نه باید بروم،خداحافظ و در را پشت سرش بست._اندیشناک برجای ماندم:ایا رفتار نادرستی انجام داده بودم؟_ایا او حق نداشت دلگیر و ناراحت باشد؟_تا چه وقت باید مانند دو غریبه با هم زندگی کنیم؟و مهم تر از همه ایا واقعا دوستش نداشتم؟
نزدیکی های ظهر بود که بعد از کلی فکر کردن پاسخم را پیدا کردم.خوشحال از جای برخاستم بعد از این همه فکر از یک چیز مطمئن شدم،من سعید را دوست دارم فقط کینه ی بچه گانه ای که رفتار های گذشته اش داشتم و لجبازی باعث شده بود که نخواهم این واقعیت را باور کنم باید از سعید عذرخواهی کنم.سریع اماده شدم .بهتر است خودم دنبالش بروم و او را غافلگیر کنم،خوشبختانه سعید با ماشین به اداره نمی رفت،سوئیچ را از کشو برداشتم،امروز با هم ناهار را در دربند می خوریم.
30دقیقه بعد جلوی اداره ی سعید توقف کردم.هنوز چند قدمی با درب ورودی اداره او فاصله داشتم که سعید را دیدم که همراه زن جوان غریبه ای از اداره بیرون امد.متحیر برجای ماندم.یعنی این زن که بود؟!!!!!!!!!!!!! بهتم چند لحظه بیشتر طول نکشید،
باید می فهمیدم که این زن کیست،سریع به طرف ماشین رفتم باید انها را تعقیب می کردم،خوشبختانه انها پشت به من مسیری را در پیش گرفتند.همانطور که آهسته با ماشین دورادور آنها را دنبال می کردم به حرکاتشان می نگریستم.معلوم بود که گرم صحبت هستند.یک خیابان پایین تر وارد هتل کوچکی شدند،دقایقی بعد بار دیگر از پشت شیشه های بزرگ رستوران نمودار شدند.پشت میز کوچکی نشستند و زن جوان مشغول صرف غذا شد ولی سعید چیزی نمی خورد بیشتر ساکت و شنونده بود و وقتی بلاخره از پشت میز برخاستند،به قسمت دیگر هتل که معلوم نبود رفتند.تصمیم گرفتم بروم به اندازه ی کافی همه چیز را دیده بودم؛پس اقا سرشان جای دیگری گرم شده!انگار تیری به قلبم اصابت کرده بود ،انقدر درد گرفته بود که به خود می پیچیدم به زحمت توانستم خودم را به خانه برسانم.حتی نمی توانستم گریه کنم.ساکت به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم ،نمی دانستم به چه فکر می کنم.نمی دانم چقدر گذشت که او را مقابل خود دیدم.اصلا متوجه ورودش نشده بودم با تعجب به من نگاه می کرد._اتفاقی افتاده؟!_جوابی ندادم._پرسیدم چیزی شده؟!_با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفتم:من شما را دیدم_متعجب نگاهم کرد وگفت:چه می گویی؟!حالت خوب است؟!چه کسی را دیده ای؟!_:شما و ان زن را،با هم در هتل رفتید_:تو کجا بودی؟!رفته رفته قدرتم را باز می یافتم._محکم و خشمگین گفتم:مهم نیست که کجا بودم مهم این است که شما به من خیانت می کنید!_با خونسردی روی مبل مقابل نشست:که اینطور پس شما ما را دیده اید!،کشف مهمی است تبرک می گویم ولی مگر برای تو فرقی هم می کند؟!_با عصبانیت فریاد زدم:واقعا که بی شرم هستید،شما شوهر من هستید._یک ابرویش را بالا برد و با تمسخر گفت:جدی!پس چرا بعد از نه ماه زندگی مانند دوران تجرد هنوز در اتاق های جداگانه می خوابیم،و حتی جرات لمس کردن شما را ندارم؟! چون بلافاصله دچار لرزش و تشنج می شوید!_برای شما فقط همین چیزها مهم است؟!_بی تفاوت بلند شد و در حالی که مقداری ورقه از روی میز کارش بر می داشت گفت:فقط این چیزها که نه،ولی فراموش نکنید که من جوانم ،بلاخره باید جایی غرایزم را ارضا کنم ،یک همسر موقتکه به کسی ضرر نمی زند و همانطور که به طرف در می رفت گفت:من هنوز مقداری کار دارم و باید به اداره برگردم،شب بیشتر با هم صحبت می کنیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
باورم نمی شد که با این وقاحت به خیانتش اعتراف می کند اگر فکر می کند با وجود این مسئله باز هم اینجا می مانم که بخواهد با من صحبت کند سخت در اشتباه بود.بله من از اینجا می روم،تحمل مردی که به من خیانت کند را ندارم.به سرعت مقداری لباس در ساک گذاشتم و به آژانس تلفن کردم.وقتی به فرودگاه رسیدم،مستقیم به طرف باجه اطلاعات رفتم._
:ببخشید خانم اولین پرواز به مقصد شیراز چه ساعتی است؟_یک ساعت دیگر یک پرواز برای شیراز داریم._ممنونم.در لیست انتظار اسم نوشتم،خداکند که جای خالی داشته باشد._مامور هواپیمایی صدایم کرد:خانم مهدوی_بله_:بفرمایید این کارت را بگیرید یک جا برای شما پیدا شد_ممنونم.پول بلیط را که پرداخت کردم به سرعت به طرف ترمینال پرواز رفتم،وقت زیادی نمانده بود.

وقتی در شیراز زنگ در خانه ی خاله زهرا را فشردم غروب شده بود._صدای خاله از پشت اف اف به گوش رسید:کیه؟_
:منم الهام ،خاله جان در را باز کنید._باتعجب گفت:کی؟!_الهام خواهرزاده اتان.صدای تیک باز شدن در به گوش رسید.به ساختمان نرسیده بودم که خاله سراسیمه بیرون امد._:تویی الهام جان؟!اینجا چه می کنی؟!و مرا در آغوش گرفت و بوسید.با قرار گرفتن درآغوش مهربانی بی اختیار بغضم را رها کردم و گریستم.خاله سرش را عقب برد و متعجب گفت:چی شده عزیزم؟!_:هیچی_:مگه می شه ؟بی خبر و تنها و گریان امدی می گویی چیزی نشده!_همچنان که اشک می ریختم نگران پرسید:ببینم اقا سعید حالش خوبه؟!"_بله خاله جان خیالتان راحت باشد._اقا ابراهیم،ناهید خانم،اقا سهیل؟!__:همه حالشان خوب است،نگران نباشید._تو که من را کشتی بگو ببینم چه شده؟!_دلم برایتان تنگ شده بود امدم ببینمتان ایرادی دارد؟!_خیلی هم خوب است ولی اینطور بی مقدمه؟!_اگر ناراحتید می روم._این چه حرفی است!اینجا خانه ی خودت است ولی.._:ولی ندارد خاله جان،یک امشب را به من فرصت دهید خودم فردا همه چیز را برایتان تعریف می کنم._ ناچار گفت:خیلی خوب قبول حالا بیا برویم تو._همراه خاله وارد خانه شدم._اگر اجازه بدهید می خواهم استراحت کنم،شام هم نمی خواهم._در اتاق را برایم باز کرد و رختخوابی برایم پهن کرد و گفت:هرطور که راحتی ولی یادت باشد فردا باید همه چیز را برایم تعریف کنی._حتما خیلی از شما ممنونم خاله جان._این حرف ها را نزن تو که غریبه نیستی _از اتاق خارج شد و در را بست.چراغ را خاموش کردم که فکر کند خوابم و به سراغم نیایند.نمی دانم چقدر به ان صورت نشستم و فکر کردم،اشک ریختم و راه رفتم تا بلاخره خوابم برد.

صداهای اشنایی که نزدیک می شد باعث شد بیدار شوم._خاله زهرا می گفت:بله ساعت6بعد از ظهر امد.پریشان و ناراحت بود،هرچه پرسیدم
چه شده جواب درستی نداد._خدای من ایا درست می شنوم این صدای سعید است؟!_:مسئله ای نیست خاله جان کمی با هم حرفمان شده._خاله دلجویانه گفت:این مسائل که برای همه ی زن و شوهر ها پیش می اید،شما خودتان را ناراحت نکنید،کم سن و سال است و حساس زیاد واکنش نشان داده._:چشم با اجازه من می روم استراحت کنم._شام چی ؟خورده اید؟_گرسنه نیستم،ممنونم.

در اتاق گشوده شد.سعید وارد شد و در را بست،کیفش را گوشه ای گذاشت و نزدیکم نشست._
:می دانم بیداری بلند شو!_لزومی ندیدم نقش بازی کنم،نشستم و نگاه بی تفاوتم را به صورتش دوختم،می دانستم که از این طرز نگاه کردنم عصبانی می شود._:چرا بدون اجازه و خبر خانه را ترک کردی؟_جوابی ندادم._تا کی می خواهی به این کارهایت ادامه دهی؟همه را نگران کردی،اگر سهیلا زنگ نزده بود که تو اینجایی باز هم باید توی بیمارستان ها و کلانتری ها دنبالت می گشتیم،این بار اخرت باشد که این کار را می کنی._و چون باز هم جوابی ندادم با دو دستش شانه ام را گرفت و با خشونت تکانم داد:می فهمی چه می گویم؟_با عصبانیتی چند برابر خودش دستش را کنار زدم و گفتم:به من دست نزن نمی خواهم دستی که زن دیگری را لمس کرده به من بزنی.__:بس کن همه ی ان حرف ها دروغ بود._چیزی را که با چشم خودم دیدم چه؟ان هم دروغ بود؟!_:تو اشتباه می کنی_حرفش را قطع کردم و گفتم:نه،تو اشتباه می کنی اگر فکر کنی من این چیزها را تحمل می کنم ؛این اخر خط است من طلاق می خواهم._:به همین راحتی تو گفتی و من هم قبول کردم؟!_مجبوری ،کافی است قضیه را به عمو بگویم، تازه در ان صورت راحت تری،چون با خیال راحت می توانی به همسر موقتت برسی.__:گوش کن ببین چه می گویم.__تا خواستم بگویم نمی خواهم گفت:حرفم را قطع نکن آن زن نامزد یکی از همکارانم است،دیروز با من تماس گرفت و خواست بدون اینکه نامزدش بفهمد جایی بیرون از اداره با من صحبت کند و گفت مسئله ی مهمی است و من هم قبول کردم،می گفت شنیده است نامزدش در ژاپن بیماری واگیرداری گرفته است می خواست ببیند این امر صحت دارد یا نه؟_پس چرا به ان هتل رفتید؟!_در خیابان که نمی توانستیم صحبت کنیم ان دختر در همان هتل اقامت داشت،چون از شهرستان امده بود.شک وتردید را از چشمانم خواندبنابرین گفت:می توانی ان دختر و نامزدش راببینی و صحت این امر را از انها بپرسی.__ارام شده بودم :پس چرا ان حرف ها را زدی؟!__:تا حالا ندیده بودم در مورد من حسادت کنی،می دانی که تا ادم کسی را دوست نداشته باشد در مورد او حساس نمی شود،امروز با رفتارت حس کردم که به من علاقه مند شده ای،هم خوشحال شدم و هم فکر کردم بهتر است از این موقعیت استفاده کنم ،شاید حسادت باعث شود تجدید نظری در رفتارت بکنی،بنابرین با اینکه برایم خیلی سخت بود که در موردم چنین فکری کنی گذاشتم در این حالت بمانی ، چون مجبور بودم به اداره برگردم پیش خود فکر می کردم تا شب که بیایم روی رفتار هایت فکر می کنی و متوجه مشکلت می شوی و وقتی بازگشتم همه چیز را برایت تعریف می کنم ولی تو کم طاقت تر از این حرف ها بودی ،پیداست امشب شب اعتراف است بگذار از اول برایت بگویم از همان وقتی که مرحله بلوغ را گذراندم یعنی در سن 18،19 سالگی حس کردم احساساتم نسبت به تو تغییر کرد دیگر نه فقط به عنوان یک دختر عمو دوستت داشتم بلکه حس میکردم دلم میخواهد فقط مال من باشی ، شریک آینده وزندگی من باشی و برای اینکه کسی و به خصوص تو، متوجه نشوی مجبور شدم ازت فاصله بگیرم و هرگاه رفتار نامناسبی از تو می دیدم سعی می کردم تذکر بدهم چرا که می خواستم بهترین باشی ولی تو ناراحت می شدی و کینه به دل می گرفتی،می دانی با رفتارهایت چقدر ازارم می دادی،فکر می کردم وقتی با هم ازدواج کنیم راحت می شوم ولی از همان وقت خواستگاری با حرف هایت امید هایم را برباد دادی ،باز به خودم امیدواری دادم که گذشت زمان نظرش را تغییر خواهد داد و خوشحالم که بلاخره این اتفاق افتاد._من هم خوشحالم که سوءتفاهم ها برطرف شد.قلبم به شدت می تپید و از گرمای بدنش می سوختم،سرم را بالا اورد و چشمانم را بوسید:من عاشق این چشم ها هستم.وقتی لبانش را بر لبانم فشرد،لرزش مانند همیشه با شدت سراسر بدنم را فرا گرفت.برخلاف همیشه عقب نکشید و اهسته کنار گوشم زمرمه کرد:کم کم این حالت ها از تو دور می شود.

وقتی از خواب برخاستم نزدیک یک ظهر بود.شب قبل تا اذان صبح با سعید صحبت کرده بودیم._چهره ی سعید در خواب چقدر راضی و خوشحال به نظر می رسید.چشمانش را گشود:سلام خانم،خانما._سلام صبح بخیر_
:ساعت چند است؟_فکر می کنم11باشد._باتنبلی نشست:اگر قرار باشد هروقت در کنار تو هستم اینقدر بخوابم ازکار و زندگی می افتم._نگران گفتم:کارت چی می شه؟مشکلی برایت پیش نیاید؟!_نگران نباش با یک تلفن درستش می کنم،می خواهم ماه عسل واقعی را اینجا بگذرانم._صدای ضرباتی به در و سپس صدای سهیلا حرف هایمان را قطع کرد:داداش سعید،الهام من تا چه زمانی برای دیدن شما باید صبر کنم،طاقتم تمام شد بابا؟!_سعید با خنده گفت:تا چند دقیقه ی دیگر می اییم و اهسته به طوری که فقط من بشنوم افزود:خانم مزاحم!_دستم را در دست های مهربانش فشرد و شانه به شانه ی هم از اتاق خارج شدیم.آفتاب صاف و دلچسب نیمروزی نوید اینده ا ی درخشان را به ما می داد.

پایان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باتشکر وخسته نباشید به عبدالغنی عزیز
قفل شد 89/8/19
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا