با هم كتاب بخوانيم

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از یه مدت کم شدن فعالیت ها! یا بهتر بگم نخوندن کتاب به خاطر بهانه مشهور یعنی ارشد یه فرصت کوچیک پیش اومد که کتاب بخونم. کتابی نسبتا کم حجم که برای بار دوم خوندمش؛ چون این روزا زیاد حال و احوالم خوب نبود! و گفتم یه کمی هوا تازه کنم و نفسی بکشم!
کتابی که واقعا می تونه حال ادم رو جا بیاره...
ضمنا به دلیل کمبود وقت این بار معرفی نویسنده رو نذاشتم و شاید این تغییر رویه ای باشه برای ادامه کار تاپیک که مطمئنا بسته به نظر دوستان خواهد بود چون خودم هم یه جورایی احساس کردم که حجم مطالب رو بالا می بره و شاید خواننده زیادی هم نداشته باشه. پس ممنون میشم نظراتتون رو بفرمایین.
زوینا
 
آخرین ویرایش:

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرابکاری عاشقانه
رمانی از امیلی نوتومب


آشنایی با کتاب:
امیلی نوتومب با ترکیب، و بازی با شیوه بیان و ظرفیت های فکری اکنون و کودکی اش راوی داستانی از دوران کودکی خود است که در حین و در بطن یک بازی و جنگ و نیز یک دوستی و عشق کودکانه سپری می شود.
با این که نوتومب ملیتی بلژیکی دارد ، اما به خاطر شغل پدرش که دیپلمات است ، تا دهه دوم زندگی اش بلژیک را نمی بیند. او که در ژاپن متولد می شود تا ۵ سالگی را در این کشور می گذراند اما در این زمان پدرش با دریافت حکمی مجبور به تغییر مکان و انتقال می شود. انتقال به چین. و این آغاز خرابکاری عاشقانه است! تفاوت های بسیارِ فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی چین با ژاپن و البته از نظر راوی با تمام ملت ها ، دولت ها و تمدن ها و وجه شاخص و خاص این کشور دستمایه حجمی از کتاب می شود. پس می توان گفت که داستان حول سه محور می چرخد: چین ، جنگ! و عشق.

نوتومب کتاب را این گونه آغاز می کند:

"چهار نعل با اسبم در میان پنکه ها تاخت می زدم و خودنمایی می کردم. هفت ساله بودم. هیچ چیز خوشایندتر از داشتن سری پر باد نبود. هر قدر سرعتم بیشتر می شد، اکسیژن بیشتری به منافذ مغزم داخل و خارج می شد. اسب جنگی من به میدان پنکه ی بزرگ که به زبان عامیانه میدان تیان آن من خوانده می شد، رسید. به سمت راست، به بلوار محله ی زشتی، رفت. با یک دست دهنه را گرفتم و دست دیگرم در خالی که به نوبت کفل اسب و آسمان پکن را نوازش می کرد، به تفسیر عظمت روحی من می پرداخت. ..."

با وجود این که نویسنده خود و حتی تمام دنیا را تحت تاثیر نام چین می داند و بسیار به خود می بالد و خوشحال است که مدتی را در این کشور گذرانده است : " کشوری که این قدرت حیرت آور را دارد که کسانی را که به آن سفر کرده اند ، یا حتی کسانی را که از آن حرف می زنند، خودپسند و پر مدعا سازد. " " حتی بزرگترین محکوم کنندگان چین پا گذاشتن در خاک چین را همانند دریافت نشان افتخار می دانند" ، در همان جمله های آغازین کتاب از زشتی های این کشور که رفتار اجتماعی ، حکومت و وضعیت بهداشتی شامل آن هستند، می گوید:" از اولین روز حقیقتی برایم آشکار شد : در شهر پنکه ها (پکن) هر چیزی که با شکوه نبود،زشت بود. پس می توان گفت: تقریبا همه چیز زشت بود." و عکس العمل مادرش را اینگونه نشان می دهد: " مادر من همیشه جزو شادترین افراد دنیا بوده است. شب ورودمان ، زشتی پکن چنان او را تکان داد که زد زیر گریه. و او زنی است که هرگز گریه نمی کند." نیز با تمسخر حکومت کمونیسم چین بارها با این کلمه ( کمونیسم) بازی می کند:" خونسر باشیم. کمونیسم مطمئنا اینجاست." و در جایی دیگر می گوید:" اگر کسی زمین ها اطراف پکن را ندیده باشد نمی تواند غم و اندوه دنیا را خوب بشناسد. درک این که با شکوه ترین امپراطوری تاریخ روی چنین فقری بنا شده است. خیلی مشکل است." نویسنده در خرابکاری عاشقانه به طور خاصی بارها به جلمه مشهور ویتگنشتاین ( دنیا تمامیت آنچه است که امر واقع است.) همراه با چین اشاره می کند:" بنابر اخبار چینی : همه جور آموزندگی در پکن امر واقع بود. که هیچ کدام تحقق پذیر نبود."

موضوع دیگر کتاب درباره تقابل کودکان ملیت های مختلف و اتحاد آن ها در مقابل کودکان آلمانی است. آلمانی ها که آغازگر جنگ جهانی دوم شناخته می شوند، اکنون باید تاوان این جنگ طلبی خود را بدهند! هر چند که در دنیای بزرگترها! : "ورود ، ما مصادف بود با کنفرانس نهایی که طبق آن ، سر و ته جنگ جهانی دوم جمع شده بود." است اما آن ها تازه آغاز جنگ را اعلام می کنند. و این تفاوت طرز فکر بچه ها با بزرگتر هایشان را نمایش می دهد. تفاوت رفتار ها و حرف های کودکان با بزرگترها که بارها افعال و گفتار بزرگتر ها را به قیاس و مقابله می کشاند و آن را به سخره می گیرد. نوتومب محرک دیگر آغاز جنگ را اینگونه بیان می کند: " گروهی بچه از همه ملیت ها انتخاب کنید. همه را با هم در یک فضای کوچک و بتنی حبس کنید. آن ها را آزاد و بدون مراقبت رها کنید. کسانی که فکر می کنند این بچه ها دست دوستی به یکدیگر خواهند داد خیلی خوش خیال هستند." و جنگ با قواعد مربوط به خودش که از شیوه فکری کودکان مایه می گیرد آغاز می شود. جنگی که با وجود خیلی تغییرات تا سه سال( هنگام رفتن از چین) ادامه می یابد.

با ورود دختربچه ای ایتالیایی به محله ای که نوتومب ساکن آن است، موضوع سوم و تم اصلی رمان که شامل خیلی تغییر ها در روح و روان نوتومب است، آغاز می شود. تغییراتی که به قول خود نوتومب تغییر مرکزیت جهان از خودش به النا(نام دختر ایتالیایی) است. نوتومبِ کودک شیفته دختری زیبا و کوچکتر از خود می شود، درحالی که دختر بچه کوچکترین توجهی به او ندارد. در نتیجه نوتومبِ کودک دچار سردرگمی و اختلال فکری و روحی می شود. و برای جلب توجه او حاضر به انجام کارهایی می شود که کارش را به مریضی می کشاند. هر چند که نوتومبِ کودک از مادرش درس هایی برای مقابله با این مشکلش می آموزد، اما در آخر باز هم به این اولین عشقش! می بازد.

خرابکاری عاشقانه را دوبار خواندم و هر دو بار در شرایط روحی خوبی نبودم. متن کتاب به گونه ای خواننده را در برمی گیرد که شاید خیلی از مشکل ها و دغدغه های فکری اش را از یاد ببرد و همزمان با ظرافت ها، شوخی ها و طنز هایی که نوتومب پرداخته است، عکس العمل نشان دهد و تا مدتی اوضاع قبل را فراموش کند، پس به این جهت خواندن این کتاب در آن مقاطع شاید خیلی به سودم بوده است!!

خرابکاری عاشقانه توسط نشر مرکز وارد بازار شده است. و خانم زهرا سدیدی این کتاب رو به فارسی ترجمه کرده اند. قیمت روی جلد کتاب که 141 صفحه است، در چاپ اول( بهار ۸۶ ) ۲۰۰۰ تومان است.


گفتار هایی از نوتومب در خرابکاری عاشقانه:

* جهان وجود دارد، برای این که من وجود دارم.

* روی زمین وجود هیچ کس ضروری نیست، مگر دشمن. بدون دشمن، موجود انسانی چیز بی ارزشی است.

* اگر با دشمن مدارا کنیم، او دیگر دشمن نیست.

*دشمن نجات دهنده است. صرف وجودش برای تحرک بخشیدن به موجود انسانی کافی است. به لطف دشمن، این اتفاق نحس که اسمش زندگی است به حماسه تبدیل می شود.

* نیروهای حاضر توانستند به همه ی جنایات خود صورت قانونی ببخشند. این چیزی است که آن را جنگ می نامند.
 
آخرین ویرایش:

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام...

با معرفی کتاب این هفته، در مورد ادامه یا عدم ادامه کار تاپیک و یا ایجاد تغییرات تصمیم گیری خواهد شد. به زودی تاپیکی برای درج نظرات و پیشنهادات دوستان ایجاد و در همین تاپیک لینک آن قرار داده خواهد شد و به اطلاع خواهد رسید. پیشاپیش از نظرات شما استقبال و تشکر می کنم.

زوینا
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
سمفونی مردگان

رمانی از عباس معروفی



آشنایی با کتاب:
وقتی نام این رمان برده می شود شاید دیگر لازم به هیچ مقدمه چینی و تعریفی نباشد.
سمفونی مردگان، رنج نامه ای که شاید بتوان به آن لقب بهترین رمان ایرانی تا زمان حال را داد. « قبل از هرچیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است.»( هفته نامه دی ولت - سوئیس ) و این مطلب لازمه ی آغاز هر بحثی در مورد این رمان است.
رمان با پیشگفتار و آیانی از قرآن در مورد قتل هابیل توسط قابیل آغاز می شود. موضوعی که تم اصلی رمان است: برادر کشی.
سمفونی مردگان از چهار موومان تشکیل شده است. هر موومان قسمتی از یک سمفونی است و از این نظر معروفی رمانش را چنان که اسمش، به یک سمفونی تشبیه کرده است.

معروفی رمان را اینگونه آغاز می کند:
« دود ملایمی زیر طاق های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل فروش ها لمبر می خورد و از دهانه ی جلوخان بیرون می زد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب می سوزاندند گاه اگر جرئت می کردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم می شکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیل های بزرگ تخمه بو می دادند. دود و بخار به هم می آمیخت، و برف بند آمده بود.
همه ی چراغ ها و حتی زنبوری ها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکده ای در مه شبیه بود. ... »

آیدین، کسی که زیاد کتاب می خواند و به شعر علاقه زیادی دارد، شعر می گوید و شاعران و روزنامه نویسان، آینده بسیار موفق و روشنی برای او پیش بینی کرده اند. این نام شخصیت اصلی داستان است. شخصیتی که اگر کسی در رمان حرف می زند مسلما برای آگاه کردن و شناخت ما از اوست. آیدین نماینده قشر آگاه، روشنفکر و هنرمند است. اما هنرمند بودن آیدین آغاز تقابل است. تقابل با فرهنگ معیوب و نیز تفکرات منحط و تند رو دینی که کم آغشته به خرافه نیست. و مشکل از جایی شدت می گیرد که آیدین نمی خواهد این افکار و افعال را که از خانواده و محیط اطرافش به او تحمیل می شود قبول کند و البته اجتماع نیز هیچ پذیرای گفتار و رفتار او نیست و انعطافی برای پذیرش فکر او از خود نشان نمی دهد. و این نتیجه ای غیر از شکست ندارد. تقابلی که هر دو طرفش باخت است و کسی پیروز میدان نیست. از آیدین که گاه و بی گاه مورد تعارض است و کم کم از بین می رود تا اطرافیانی که بالاخره ریسمان عدالت آن ها را از افعالشان آویزان می کند:« طناب جوری سیخ و صاف بر بالای آب، نزدیک سرش مانده بود که هر کس می دید می گفت: مردی که خود را در آب حلق آویز کرده است.» مطلبی که در همان پیشگفتار آغازین و در بطن آیات قرآنی به آن اشاره شده بود.

در همان موومان اول که از زمان حال روایت می شود، تقریبا کل داستان به صورت خلاصه آورده شده و در موومان های بعدی از زوایای مختلف به زندگی گذشته این خانواده و البته آیدین و دلایل و علت هایی که اکنون را ساخته اند، پرداخته می شود. پس از پایان موومان چهارم،ادامه ی موومان اول از سر گرفته می شود.
سمفونی مردگان حول آیدین و آدم های اطراف او است که در مرکزیت آن خانواده اش قرار دارد:
پدرش جابر، حجره ای دارد و سعی می کند فرزندانش و البته پسر بزرگش آیدین را به ادامه ی کار و پیشه خود وادار کند که این، منافات مطلقی با خواسته ها و آرزوهای آیدین دارد. در نتیجه عکس العمل و حوادثی که از این موضوع منشا می گیرد پدر و پسر به شدت از هم جدا می شوند. پدر که اسمش خصوصیاتش را نیز منعکس می کند، تاب تمرد و انتخاب های پسرش را ندارد و با اعمال کارهایی، سعی در به کرسی نشاندن خواسته ها و عقب نشینی فرزندش می کند. اما این کارها اولین ضربه های کاری را، که هیچ وقت زخمشان از وجود آیدین پاک نمی شود بر پسرش وارد می کند.
مادر، حامی آیدین که به خاطر شرایط فرهنگی و اجتماعی زنان در جامعه مرد سالار ایرانی کار زیادی از دستش ساخته نیست و ناچار مطیع اوامر شوهر است.
یوسف، برادر بزرگتر آیدین که از نظر توان ذهنی مشکلاتی دارد و با وقوع حادثه ای، به کلی از صحنه زندی محو می شود. هر چند که هنوز وجود دارد و جسم و بویش خانه را فرا گرفته است.
آیدا: خواهر دوقلوی آیدین که دختر بودنش همانا و بدبختی هایش همانا. آیدا کسی است که سرنوشتش تاثیر به سزایی در افکار و وضعیت آیدین خواهد داشت. و شاید معروفی با آوردن این دوقلو و مشکلاتی که بر سر هر دو می آید، دختر بودن در جامعه بربر و خشک فکر ایران را به هنرمند بودن تشبیه کرده باشد.چیزی که هاینریش بل نیز به ان اشاره دارد: « هنرمند و زن مناسب ترین وسیله برای استثمار هستند.» رفتار های غلط و تاثرات احمقانه ی فرهنگی و دینی یک خانواده و البته در راس آن پدر با تنها دختر خانواده سبب می شود که او از آدمی با شور و هیجان و زندگی تبدیل شود به کسی که "در آشپزخانه تنها می خورد، تنها می شست، تنها می پخت، تنها می خوابید و کلفت غریبه ای را می مانست که مبتلا به جذام باشد."... و " بعد ها دختری خودخور، صبور، در هم شکسته و غمگین از خانه پدر یکراست به خانه شوهر رفت که اسمش آیدا بود."
اورهان: برادر کوچک آیدین که بیشترین صدمات از جانب او نصیبش می شود. اورهان نماینده شاخص اجتماع،همچون قابیل برای رسیدن به خواسته هایش اقدام به برادرکشی می کند.
و نیز دو نفر دیگر که هر کدام به صورت مستقیم و غیر مستقیم در زندگی آیدین اثراتی واضح را بر جای می گذارند: ایاز پاسبان، که دوستی نزدیکی با پدر و اورهان دارد و محرک و مرجع فکری آن ها نیز محسوب می شود. با جمله مشهورش که در تمامی داستان رخنه دارد:« با دو دسته نمی شود بحث کرد: بی سواد و باسواد.» و سورمه معشوقه آیدین، که همیشه در جلو چشمان و در فکر او خواهد ماند.
داستان از دو شخصیت دیگر نیز بهره می برد که هر دو پایاپای دیگر شخصیت ها در کل داستان خواهند بود: کلاغ، که دائما « برف، برف می گوید. » و برف، که سفیدی اش تناقض آشکاری با سیر داستان دارد.


نوع روایت معروفی در سمفونی مردگان خاص است: بازگشت به گذشته در بطن زمان حال، عوض کردن راوی به صورت آنی، رفتن به مکانی دیگر همراه با تغییر زمان، انگار که فیلم تماشا می کنی و کارگردان با کات هایی بسیار ظریف و دقیق شوکه و حیرت زده ات می کند و تو از آن لذت می بری.
شاید اولین نکته ای که در مورد داستان باید گفته شود و سایه آن بر کل داستان خودنمایی می کند، نوع روایت و زاویه دید باشد. در موومان های مختلف چهار راوی دیده می شوند: سورمه، اورهان، آیدین و سوم شخص یا همان دانای کل. حجم زیادی از داستان توسط اورهان و دانای کل روایت می شود که به شکل تار و پود این دو روایت در هم آمیخته اند و گاهی جدا کردن آن ها از هم بسیار سخت می شود. این دو اطلاعات بسیاری درباره خانواده، آیدین و جامعه در اختیار خواننده قرار می دهند. سورمه، برخی صفات درونی، علایق و خواسته های آیدین را که دانا کل و اورهان موفق به بیانش نمی شوند و از آن آگاهی ندارند را بیان می کند. و در موومان چهارم خواننده شاهد روایت توسط آیدین است. روایتی که شاید یکی از موفق ترین روایت های تاریخ رمان نویسی و یکی از شاهکار های این حوزه است. معروفی افکار و ذهنیات آیدین را از زبان او، آن هم در زمانی که آیدین در شرایطی خاص به سر می برد را بیان می کند. این قسمتی است که شاید هیچ وقت فراموشمان نشود.
موضوع دیگر زمان است که معروفی برای شناخت آدم ها و شخصیت های کتاب، فلش بک های پیاپی به گذشته می زند. گاهی این بازگشت ها در درون موقعیت و اتفاقات اکنون، خواننده را گیج و مجبور به دقت بیشتری می کند.

استفاده از عبارات و گفتارهای شاخص و خاص در سمفونی مردگان گاهی اوقات نامتناسب با متن و مطلب پیش از آن به نظر می رسد. موضوعی که در کتاب ذوب شده همین نویسنده خیلی محسوس تر بود.

در مورد دو چیز وسواس دارم: فیلم و کتاب. و سعی می کنم که حتما کتاب را تا آخر بخوانم و فیلم را تا آخر تماشا کنم حتی اگر چندان هم خوب نباشند. چند بار در این رمان زیاد نمانده بود از ادمه خواندنش منصرف شوم( صفحه ۴۵ با گفتن چیزی توسط آیدین. ابتدای صفحه ۲۵۵ و در موومان چهارم). نه به خاطر کیفیت پایین کار، بلکه به خاطر حوادث حرف هایی که آدم و یا حداقل من تاب دیدن و شنیدن آن را ندارد و ندارم. اتفاقی که در نیمه دوم فیلم « چشم اندازی در مه » نیز برایم رخ داد... .

شاید برای اولین بار حس کردم که چه کیفی می دهد وقتی اثری از یک همزبان می خوانی که واقعا ارزش خواندن دارد و تا حدی می شود آن را با آثار خارجی مقایسه کرد. حس همزاد پنداری با شخصیت های آثار خارجی زیاد برایم پیش آمده اما نزدیکی من به محیط و شخصیت های این داستان شبیه به هیچکدام از آن ها نیست.
برخی جمله های کتاب آدم را خیره می کند و به تامل وا می دارد:
« آیدین همیشه در این فکر بود که چطور می شود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد. »
« پدر: تو دنبال چی می گردی؟ آیدین: خودم پدر: گم شو. »
و از جمله های که مکررا در کتاب به آن تاکید می شود: « اخوی! دیگر خرابی از حد گذشته. باید بار و بنه را بست.»

سمفونی مردگان برنده جایزه سال ۲۰۰۱ انتشارات ادبی فلسفس سورکامب شده و در سال ۲۰۰۷ به عنوان یکی از صد رمان برجسته سال بریتانیا معرفی شده است. این کتاب توسط لطفعلی خنجی به زبان انگلیسی برگردانده شده و نیز توسط محمد الامین به عربی. ضمن آنکه به زبان آلمانی نیز ترجمه شده است.

سمفونی مردگان توسط نشر ققنوس روانه بازار شده است. حجم کتاب ۳۵۰صفحه و در چاپ ششم زمستان۸۱ مبلغ آن۲۲۰۰ تومان است.

گفتار هایی از معروفی در سمفونی مردگان:

* تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد.

*مردم پشت خدا هم حرف می زنند.

*برای ما که می خواهیم یک لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم چه هیتلر، چه روزولت، چه شاه. خر همان خر است فقط پالانش عوض می شود.

*سیاست یعنی حرامزادگی.

*چیزی را که سال های بعد می خواهی بفهمی، من حالا می گویم، زندگی شوخی نیست.

*چیزهای قشنگ تکرار نمی شوند.

*دنیا بی ارزش نیست. فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است.

*به روز های اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد، به روز های ملال، و به روزهایی که هزار نفرین حتی لحظه ای را برنمی گرداند.

لینک دانلود کتاب سمفونی مردگان: http://ketabnak.com/comment.php?dlid=22081
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصلاحات!:

با معرفی کتاب هفته، سعی می شود عنوان کتاب نوبت بعدی اعلام شود تا زمان بیشتری برای تهیه و خواندن کتاب فراهم باشد. ضمن اینکه طی این مدت اگر برای دوستان مقدور بود کتاب های بیشتری هم معرفی خواهند شد...
محدودیتی برای قرار دادن نظر برای هر کدام از کتاب هایی که قبلا معرفی شده وجود ندارد و در هر مقطعی می توان نظرات را در مورد کتاب مورد نظر ( به شرطی که قبلا معرفی شده باشد ) در تاپیک قرار داد تا که البته مورد بحث قرار گیرد...
و تکرار یک تاکید!: از معرفی کتاب همیشه استقبال می کنیم. البته خواهشا قبل از معرفی هماهنگی بشود.
ممنون...
 
آخرین ویرایش:

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تشكر از دوست عزيزم زوينا اين هفته بنده كتاب رو خدمت دوستاي خوبم معرفي مي كنم.

كتاب استخوان هاي دوست داشتني
نويسنده : آليس سبالد



آشنايي با نويسنده

آلیس سبالد (Alice Sebold) (زاده ۶ سپتامبر۱۹۶۳) نویسنده آمریکایی است. او با دومین رمان خود به نام استخوان‌های دوست‌داشتنی (۲۰۰۲) به شهرت رسید. دو رمان دیگر او، خوش شانس (۱۹۹۹) و ماه نیمه‌تمام (۲۰۰۷) نام دارند.
سبالد در مدیسن ویسکانسین به دنیا آمد و در حومه فیلادلفیا بزرگ شد. او در سال ۱۹۸۰ پس از آن‌که از دبیرستان گریت والی در مالورن پنسیلوانیا دانش‌آموخته شد به دانشگاه سیراکوز رفت. سبالد در نخستین سال تحصیل در دانشگاه در سن ۱۸ سالگی در راهروی آمفی‌تئاتر به طرز وحشیانه‌ای مورد ضرب و شتم و تجاوز جنسی قرار گرفت. او پس از چند ماه دوباره به سیراکوز بازگشت تا مقطع لیسانس را به پایان برساند. چند ماه بعد، آلیس هنگام قدم زدن در محوطه دانشگاه، فرد متجاوز را شناسایی و به ماموران امنیتی معرفی کرد که به دستگیری و محکومیت آن مرد انجامید.
سبالد پس از پایان تحصیل در سیراکوز، برای آموزش در دوره کارشناسی ارشد وارد دانشگاه هیوستون در تگزاس شد. او پس از آن به منهتن نقل مکان کرد و مدت ۱۰ سال در آنجا ماند. سبالد در شغل‌های مختلفی مشغول به‌کار شد و مدتی برای روزنامه‌های نیویورک تایمز و شیکاگو تریبیون مقاله می‌نوشت. او در سال ۱۹۹۹ نخستین رمان خود به نام خوش شانس را منتشر ساخت. دومین رمان او به نام استخوان‌های دوست‌داشتنی (۲۰۰۲) به شدت مورد استقبال قرار گرفت.


كتاب استخوان هاي دوست داشتني
استخوان‌های دوست‌داشتنی ( The Lovely Bones) نام دومین رمان آلیس سبالد نویسنده آمریکایی در سال ۲۰۰۲ است. این رمان به شدت مورد استقبال مخاطبان و منتقدان قرار گرفت و به پرفروش ترين كتاب سال 2002 آمريكا تبديل شد و به بیش از ۳۰ زبان از جمله زبان فارسی ترجمه شد. در سال ۲۰۰۹ پیتر جکسون فیلمی به همین نام را بر پایه این رمان کارگردانی کرد. این رمان در سال ۲۰۰۳ برنده جایزه انجمن کتابفروشان آمریکا شد. این کتاب از سال ۲۰۰۳ تاکنون به تعداد چهار میلیون نسخه فروش کرده است.

آليس سبالد كتاب را اين گونه آغاز مي كند :
((اسم من سَمن است . مثل آن ماهي؛ اسم كوچكم سوزي است چهارده ساله بودم كه در ششم دسامبر 1973 به قتل رسيدم. عكس هاي دختراني گم شده در روزنامه هاي دهه ي هفتاد بيش ترشان شبيه من بودند ؛ دختران سفيدرو با موهايي به رنگ قهوه اي كدر. اين زمان قبل از دوره اي بود كه عكس بچه هايي از هر نژاد و جنسيت روي پاكت هاي شير يا روزنامه ها ظاهر شوند . هنوز خيلي پيش از زماني بود كه مردم باور كنند اتفاق هايي مثل آن روي دهد............))


قهرمان داستان دختری ۱۴ ساله به‌نام سوزی است که پس از آنکه به دست شخصی به نام جرج هاروی مورد تجاوز قرار گرفته و به قتل می‌رسد، با زبانی کودکانه و جذاب رویدادهای پس از مرگش را روایت می‌کند. لحن کودکانه سوزی در طی گذشت سال‌ها همچنان حفظ می‌شود و این روح به روایت ماجراهایی را كه در طول ده سال پیرامون والدین، دوستان، پلیس و حتی قاتلش رخ می‌دهد می‌پردازد. راوی همچنین توصیفی ساده و صمیمی از بهشتی که در آن مستقر شده است ارائه می‌دهد.
وقتي براي اولين بار با سوزي سمن آشنا مي شويم،او در بهشت است .وقتي از آن مكان جديد عجيب به ما نگاه مي كند ،باآواي پرشور و با نشاط دختر چهارده ساله، داستاني به ما مي گويد كه هم به ياد ماندني و هم سرشار از اميد است.

در طول هفته هايي كه به دنبال مرگش مي آيند سوزي زندگي اي را كه بدون او جريان دارد نظاره مي كند –دوستان مدرسه اش شايعاتي در مورد ناپديد شدن او مي گويند،خانواده اش اميدوارند كه او پيدا شود و قاتلش سعي مي كند ردش را محو كند. وقتي ماه ها سپري مي شوند، سوزي مي بيند كه زندگي پدر و مادرش صدمه ديده و متزلزل مي شود، خواهرش سعي مي كند كه مقاوم شود و قوي تر بماند و برادر كوچكش سعي مي كند مفهوم كلمه ي « از دست رفته » را درك كند.

سوزي مكاني را كه بهشت ناميده مي شود،كند و كاو مي كند. آن جا خيلي شبيه حياط مدرسه اش است كه مجموعه ي خوبي از وسايل تاب بازي دارد. مشاوراني هستند كه به تازه واردان كمك مي كنند تا با محيط وفق يابند و با دوستان همخانه شنود. هر آن چه را كه آرزويش را داشت ،به محض آن كه به آن فكر مي كند ظاهر مي شود. جز يك چيز كه بيش از همه مي خواهد و آن بازگشت به نزد افرادي است كه روي زمين دوستشان داشت.

سوزي بادلسوزي ، حسرت و دركي فزاينده مي بيند كه عزيزانش كم كم از فشار غم و غصه رها مي شوند و كم كم بهبود مي يابند. پدرش جستجوي پرخطري را براي به دام انداختن قاتل او آغاز مي كند. خواهرش شهامت قابل توجه و بزرگي به خرج مي دهد.پسري كه سوزي اهميت زيادي براي او قائل بود، به زندگي اش ادامه مي دهد تا خود را در مركز يك رويداد معجزه گونه بيابد.

استخوان هاي دوست داشتني اثري درخشان و حيرت آور است ، داستاني كه از ميان اندوه،قصه اي بسيار اميدواركننده مي سازد. در دستان يك نويسنده ي جديد با هوش ، اين داستان از بدترين چيزهايي كه يك خانواده ممكن است با آن رو به رو شود، به داستاني هيجان انگيز و حتي سرگرم كننده درباره ي عشق ،خاطره،لذت، بهشت و التيام راه مي گشايد.


برگرفته از ويكي پديا + مقدمه ي كتاب


چند نقد درباره كتاب
جاناتان فرانزن : آليس سبالد داستاني خيالپردازانه با نفوذ،جذابيت و جسارتي عظيم به ما عرضه كرده است . او يك نويسنده استثنايي است .

مايكل چاپن : استخوان هاي دوست داشتني يكي از عجيب ترين تجربه هايي است كه به عنوان يك خواننده در مدتي طولاني داشته ام و نيز يكي از به ياد ماندني ترين آن ها. به طرز دردناكي سرگرم كننده، به طرز نشاط آوري خشن و فوق العاده اندوه آور است. كار بزرگي در زمينه ي خيال پردازي و نشانه ي بارزي از قدرت شفا دهندگي اندوه است.

ايمي بِندِر : استخوان هاي دوست داشتني از آن نوع كتاب هايي است وقتي خواندي اش ممكن است به كتاب فروشي بروي و در آن پرسه بزني و شيرازه ي كتاب را لمس كني تا فقط هيجاني را كه در زمان خواندن آن به تو دست داده بود، به ياد آوري. عميقا خردمندانه است و فوق العاده خوب نوشته شده.

ترجمه به فارسی
این رمان در ایران با سه ترجمه مختلف (میترا معتضد، فریدون قاضی‌نژاد و فریده اشرفی) توسط سه ناشر (البرز، روزگار و مروارید) در طی سال‌های ۸۲-۸۳ به بازار عرضه شده‌است.
حجم كتاب 495 صفحه وقيمت آن 5800 تومان ( زمستان سال 86 ) مي باشد.
 
آخرین ویرایش:

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من و استخوان هاي دوست داشتني

من و استخوان هاي دوست داشتني



اين كتاب رو يكي از دوستام به من معرفي كرد كه بخونمش.
اين كتاب براي من جالب بود و جذابيتش شايد بيشتر به خاطر اين بود كه راوي كتاب روح يه دختره بچه 14 ساله است. زبون كتاب ساده و روونه و هيچ پيچيدگي خاصي درش وجود نداره.
اين كتاب در واقع در مورد يه خانواده خيلي معموليه كه با از دست دادن يكي از اعضاي خانواده ، زندگي اونا دستخوش تغييرات زيادي ميشه .

فصل اول كتاب به نحو بسيار بدي منزجركننده است به طوريكه من بعد از خوندنش كتاب رو براي يه چند روزي كنار گذاشتم و بعد از چند روز دوباره رفتم سراغش، و به نظرم نويسنده بعد از اين فصل خواسته به بهترين شكل ممكن ( با بيان داستان از زبونِ خود مقتول )خاطره بد فصل اول رو يه جورايي از بين ببره.

بعضي قسمتهاي كتاب خيلي رو اعصاب بود : مثل «جايي كه پدر سوزي فهميده قاتل دخترش كيه ولي هر چي به پليس ميگه پليس خيلي كار مثبتي انجام نميده و ميگه مدرك نداريم به طوريكه پدر خودش مجبور ميشه دست به جمع آوري مدرك بزنه» يا مثلا « اون قسمتي كه مادر سوزي دست به كار خيلي احمقانه اي مي زنه و قصد هم نداره دست از حماقتش برداره »

شايد بشه گفت كتاب خيلي داراي فراز و فرود نيست و در مسير داستان اتفاقاي خيلي غير منتظره اي رخ نميده به جز اونجايي كه روح سوزي در جسم دوستش « روث » حلول مي كنه كه اون قسمت كتاب رو خيلي دوست داشتم .

با خوندن اين كتاب آدم بيشتر به اين موضوع فكر مي كنه كه بعد ازمرگم چي ميشه ؟ كيا خيلي ناراحت ميشن ؟ چه عكس العملي نشون مي دن ؟ كيا بود و نبود من براشون فرقي نميكنه؟

البته من قول نمي دم اين كتاب حتما مطابق سليقتون باشه ولي خب يه نوع روايت جديد و جالبي از مرگ و عشق و زندگي و ... هستش كه فكر ميكنم مايكل چاپن كه – در پست قبلي نقدش رو در مورد اين كتاب نوشتم – بهترين نقد رو درباره اين كتاب گفته باشه.
خيلي دوست دارم نظرمو درباره آخر كتاب هم بگم ولي نمي گم چون ممكنه مزه اش براي كسايي كه كتاب رو نخوندن از بين بره.

دوستاي گلم خيلي خوشحال ميشم اگه اين كتاب رو بخونيد و من رو از نظراتتون مطلع كنيد. :smile:
پيشاپيش ممنونم .:gol:
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از مریم عزیز برای معرفی کتاب.در مورد خودم به محض تهیه و مطالعه کتاب نظرم رو خواهم گذاشت...

همونجوری که قول داده بودم سعی میشه که از قبل کتاب نوبت بعدی هم اعلام بشه؛
کتاب بعدی توسط سایه عزیز،مدیر دوست داشتنی تالار ادبیات معرفی خواهد شد. عنوان کتاب: کوه پنجم؛ نوشته پائولو کوئلیو
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام

من کمتر از تالار تخصصی بیرون میام الان این تاپیکتو دیدم تو امضات
زوینا جان

اگه لایق بدونین خوشحال میشم تو محفلتون بپذیرین منو
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

من کمتر از تالار تخصصی بیرون میام الان این تاپیکتو دیدم تو امضات زوینا جان

اگه لایق بدونین خوشحال میشم تو محفلتون بپذیرین منو

اختیار داری سینا جان. خوشحال میشم ما رو همراهی کنی...:gol:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سمفونی مردگان

رمانی از عباس معروفی



لینک دانلود کتاب سمفونی مردگان: http://ketabnak.com/comment.php?dlid=22081

اول از همه تشكر مي كنم از زويناي عزيز بابت معرفي اين كتاب:gol:

هشدار : بچه هايي كه اين كتابو نخوندن لطفا متن زير رو نخونن چون داستان تا حد زيادي لو ميره از من گفتن بود حالا هر جور راحتين :D


كتاب رو خوندم به طور كلي به نظر من كتاب خيلي خوبي بود و از خوندنش لذت بردم خصوصا از نوع و مدل روايت داستان كه واقعا بي نظير بود عوض شدن راوي كه گاهي تشخيص نمي دادي كي داره داستان رو روايت مي كنه مثل موومان سوم كه بعد از خوندن چند صفحه تازه آدم متوجه ميشه داستان از زبون كيه و فلش بك هاي به موقع و عوض شدن زمان ها كه به نظرم خيلي جذاب بود ( من كلا كتاب ها و رمانهايي كه اينجوري زمانها رو با هم قاطي مي كنه خيلي دوس دارم ) در كل نوع روايتش واقعا عين فيلم بود كه هر چي از جذابيتش بگم كم گفتم.

من موومان چهارمش رو خيلي دوست داشتم همون قسمتي كه تفكرات آيدين به شكل هذيان گونه اي آورده شده بود كه برام جالب بود.

و نكته جالبي كه تو داستان وجود داشت به نظر من اين بود كه خيلي خوب نشون داده بود چه جوري تخم كينه و تفرقه بين اين دو تا برادر كاشته شده بود از ابتدا و به نظرم اون هيچي نبود جز رفتار نادرست پدر و مادرشون كه پدر اورهان رو دوست داشت و مادر عاشق آيدين بود و خيلي از قسمتهاي داستان اشاره كرده بود كه مادر فقط مادر آيدين بود و بيچاره آيدا و يوسف كه اين وسط سرشون بي كلاه مونده بود.

و در مورد اورهان ميتونم بگم كه خيلي آدم قصي القلبي بود اون جايي از داستان كه اورهان يوسف رو مي كشه واقعا منو اذيت كرد. و بعضي وقتا تو داستان يادم مي رفت كه آيدين از اورهان بزرگتره شايد بيشتر به خاطر اينكه برام غير قابل باوره كه يه برادر كوچيكتر اينجوري هي ري به ري بزنه تو گوش برادر بزرگترش.

و از همه بدتر پدر داستان كه با رفتاراش و كارايي كه كرد همه بچه هاش از اون يوسف گرفته تا اورهان رو به بدبختي كشوند.

ولي در كل به نظرم داستان خيلي گنگ تموم شد من انتظار داشتم تو موومان آخر خيلي چيزا معلوم شه :
اينكه سورملينا چي شد و اصلا چرا مرد ؟
آيدين كه مي دونست زنش حامله بوده پس چرا از وجود بچش بي اطلاع بود؟
آيدا چرا خودشو كشت ؟
و چيزي كه يه ذره برام غير قابل باور بود چيز خور كردن آيدين بود يعني خوردن مغز چلچله ادمو ديوونه مي كنه ؟ شايدم بكنه ولي من تا به حال همچين چيزي نشنيده بودم.

ولي در كل كتاب بسيارعالي و خوبي بود و خوندن اين كتابو به همه دوستاي گلم پيشنهاد مي كنم. :smile:
 
آخرین ویرایش:

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول از همه تشكر مي كنم از زويناي عزيز بابت معرفي اين كتاب:gol:

هشدار : بچه هايي كه اين كتابو نخوندن لطفا متن زير رو نخونن چون داستان تا حد زيادي لو ميره از من گفتن بود حالا هر جور راحتين :D


كتاب رو خوندم به طور كلي به نظر من كتاب خيلي خوبي بود و از خوندنش لذت بردم خصوصا از نوع و مدل روايت داستان كه واقعا بي نظير بود عوض شدن راوي كه گاهي تشخيص نمي دادي كي داره داستان رو روايت مي كنه مثل موومان سوم كه بعد از خوندن چند صفحه تازه آدم متوجه ميشه داستان از زبون كيه و فلش بك هاي به موقع و عوض شدن زمان ها كه به نظرم خيلي جذاب بود ( من كلا كتاب ها و رمانهايي كه اينجوري زمانها رو با هم قاطي مي كنه خيلي دوس دارم ) در كل نوع روايتش واقعا عين فيلم بود كه هر چي از جذابيتش بگم كم گفتم.

من موومان چهارمش رو خيلي دوست داشتم همون قسمتي كه تفكرات آيدين به شكل هذيان گونه اي آورده شده بود كه برام جالب بود.

و نكته جالبي كه تو داستان وجود داشت به نظر من اين بود كه خيلي خوب نشون داده بود چه جوري تخم كينه و تفرقه بين اين دو تا برادر كاشته شده بود از ابتدا و به نظرم اون هيچي نبود جز رفتار نادرست پدر و مادرشون كه پدر اورهان رو دوست داشت و مادر عاشق آيدين بود و خيلي از قسمتهاي داستان اشاره كرده بود كه مادر فقط مادر آيدين بود و بيچاره آيدا و يوسف كه اين وسط سرشون بي كلاه مونده بود.

و در مورد اورهان ميتونم بگم كه خيلي آدم قصي القلبي بود اون جايي از داستان كه اورهان يوسف رو مي كشه واقعا منو اذيت كرد. و بعضي وقتا تو داستان يادم مي رفت كه آيدين از اورهان بزرگتره شايد بيشتر به خاطر اينكه برام غير قابل باوره كه يه برادر كوچيكتر اينجوري هي ري به ري بزنه تو گوش برادر بزرگترش.

و از همه بدتر پدر داستان كه با رفتاراش و كارايي كه كرد همه بچه هاش از اون يوسف گرفته تا اورهان رو به بدبختي كشوند.

ولي در كل به نظرم داستان خيلي گنگ تموم شد من انتظار داشتم تو موومان آخر خيلي چيزا معلوم شه :
اينكه سورملينا چي شد و اصلا چرا مرد ؟
آيدين كه مي دونست زنش حامله بوده پس چرا از وجود بچش بي اطلاع بود؟
آيدا چرا خودشو كشت ؟
و چيزي كه يه ذره برام غير قابل باور بود چيز خور كردن آيدين بود يعني خوردن مغز چلچله ادمو ديوونه مي كنه ؟ شايدم بكنه ولي من تا به حال همچين چيزي نشنيده بودم.

ولي در كل كتاب بسيارعالي و خوبي بود و خوندن اين كتابو به همه دوستاي گلم پيشنهاد مي كنم. :smile:

:gol::gol:دست خوش
ممنون برای هشدارت خیلی لازم بود!!
این نوع روایت رو به طور مشابه در یک اثر ایرانی دیگه هم دیدم. کتاب پری فراموشی از فرشته احمدی که اتفاقا در همین تاپیک هم معرفی شده. نمیشه کار این دو نویسنده رو در بیان این نوع روایت با هم مقایسه کرد چون مسلما کار معروفی خیلی کامل و پیشرفته تر از احمدی بود. هر چند که در روایت معروفی هم ضعف هایی جزئی دیده می شد اما داستان معروفی واجد هماهنگی بیشتری بود.
کلا علاقه زیادی به ابزار فلاش بک نه در فیلم و نه در ادبیات ندارم اما قابل تحسین هست که با وجود استفاده و کاربرد این روش، هیچ ضعف و خللی در بیان وقایع زمان حال و قابل پیش بینی بودن اونن به وجود نیامده بود و همچنان تعلیق نقش مهمی در ایجاد تداوم و همراهی خواننده داشت. با حرفت در مورد شباهت این رمان با فیلم موافقم.به نظرم تصویرسازی های این رمان قطعا ذهنیاتی در خاطر خواننده تا زمان های دور باقی میذاره، آنچنان که برای من... .
فکر می کنم مومان چهارم یکی از ماندگارترین بخش های ادبیات ایران خواهد بود. به قالب واژه در آوردن افکار شخصی با ذهن به شدت مغشوش و مخدوش (اگر نگیم دیوانه که به نظرم نمی شه گفت ) کار هر کسی نیست و تا حد بسیار زیادی معروفی در این کار موفق بوده و قطعا از ویژگی هایی که باعث شده این رمان تا این حد موردتوجه باشه همین مومان چهارم هست.
چیزی که بسیار واضح هست اینه که معروفی برای خلق این اثر کاملا بر اساس برنامه پیش رفته و برای هر قسمت وقت صرف کرده و مایه گذاشته.

در مورد خانواده های ایرانی این رفتار یک اصل عادی هست و شاید طبیعی و معقول؛ هر چند کاملا غیر انسانی! من در این مورد به یاد قانون اول طبیعت می افتم. اصلی که میگه فقط اون هایی زنده می مونن که قوی تر هستن. شاید این عبارت زیاد ملموس به نظر نیاد اما حقیقت اینه که به طور کاملا طبیعی پدران و مادران سعی می کنند که از فرزندانی بیشتر حمایت کنند که نسبت به سایرین واجد شرایطی باشن که اون ها رو برتر نشون بده. در مورد آیدا باید این اصل رو قبول کنیم که در جامعه ایرانی ما، هنوز زن خوب دیده نشده، پس به طور اتوماتیک از گردونه رقابتی حذف میشه! در مورد یوسف هم که لازم به هیچ توضیحی نیست. و دلایل انتخاب اورهان توسط پدر هم که در کتاب شرح داده شده. به نظرم یکی از دلایل حمایت مادر از آیدین می تونه تقابل زن در مقابل مرد برای تلاش در نشان دادن استقلال و قدرت انتخاب اون هم به شکلی ظاهری، هست، هرچند که صرفا نمیشه به این اکتفا کرد و حتما ویژگی هایی دیگری هم هست که سبب این انتخاب شده؛ از جمله حس مادرانه و انسان دوستانه ای که در برابر مظلومیت یک نفر به وجود میاد. خیلی چیزهای دیگه میشه در این مورد گفت اما وقت و مکان فعلا اجازه نمیده. اگر بخوایم در این مورد دقیق بشیم خیلی راحت میشه گفت که این انتخاب ها حداقل در خانواده های ایرانی طبیعیه و نباید چندان به مادر و پدران این رمان خرده گرفت! باید بیشتر به زندگی خودمون دقت داشته باشیم... (و حتما هدف نویسنده هم بیان این صفت بسیار نادرست بوده ).
من نمی دونم چه اصراری داری که اورهان رو آدم قصی القلبی بنامی!! به نظرت رفتار اورهان هم تا حدی طبیعی و عادی به نظر نمیاد!! شک دارم اگر یوسف نامی برادر هر یک از ایرانی ها باشه رفتار خیلی بدتری به سرش نیارن. اورهان خیلی جرات داشت که اون رو کشت، چیزی که در مورد دیگران شک دارم باشه!! در مورد آیدین هم مگه انتظار دیگه ای از اورهان می رفت؟! خودمم کامل می دونم که در این مورد دارم تند روی می کنم! این کارم صرفا برای با دقت تر نشان دادن وِیژگی های زشتیه که در خیلی از آدم های اطرافمون وجود داره اما دیده نمیشه.
یک پدر ایرانی! (البته از شدتش در این سال ها کم شده، اما با همان اصالت!! )
قرار نیست که در یک کتاب همه اسرار نمایانده بشه... لازمه که چیزهیی همونجور باقی بمونه که هم اثر لوث نشه و هم خواننده در موردش بیشتر فکر کنه.
در مورد خوردن مغز چلچله: استفاده از اعتقاد عامیانه به شکلی کنایی. همین. حیف که تا حد زیادی گیاهخوارم و مغز چلچله هم خیلی کم گیر میاد وگرنه همین الآن آزمایش می کردم!!! مثل خوردن مغز خره!!!!!!!
 
آخرین ویرایش:

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol::gol:دست خوش
ممنون برای هشدارت خیلی لازم بود!!
این نوع روایت رو به طور مشابه در یک اثر ایرانی دیگه هم دیدم. کتاب پری فراموشی از فرشته احمدی که اتفاقا در همین تاپیک هم معرفی شده. نمیشه کار این دو نویسنده رو در بیان این نوع روایت با هم مقایسه کرد چون مسلما کار معروفی خیلی کامل و پیشرفته تر از احمدی بود. هر چند که در روایت معروفی هم ضعف هایی جزئی دیده می شد اما داستان معروفی واجد هماهنگی بیشتری بود.
کلا علاقه زیادی به ابزار فلاش بک نه در فیلم و نه در ادبیات ندارم اما قابل تحسین هست که با وجود استفاده و کاربرد این روش، هیچ ضعف و خللی در بیان وقایع زمان حال و قابل پیش بینی بودن اونن به وجود نیامده بود و همچنان تعلیق نقش مهمی در ایجاد تداوم و همراهی خواننده داشت. با حرفت در مورد شباهت این رمان با فیلم موافقم.به نظرم تصویرسازی های این رمان قطعا ذهنیاتی در خاطر خواننده تا زمان های دور باقی میذاره، آنچنان که برای من... .
فکر می کنم مومان چهارم یکی از ماندگارترین بخش های ادبیات ایران خواهد بود. به قالب واژه در آوردن افکار شخصی با ذهن به شدت مغشوش و مخدوش (اگر نگیم دیوانه که به نظرم نمی شه گفت ) کار هر کسی نیست و تا حد بسیار زیادی معروفی در این کار موفق بوده و قطعا از ویژگی هایی که باعث شده این رمان تا این حد موردتوجه باشه همین مومان چهارم هست.
چیزی که بسیار واضح هست اینه که معروفی برای خلق این اثر کاملا بر اساس برنامه پیش رفته و برای هر قسمت وقت صرف کرده و مایه گذاشته.

در مورد خانواده های ایرانی این رفتار یک اصل عادی هست و شاید طبیعی و معقول؛ هر چند کاملا غیر انسانی! من در این مورد به یاد قانون اول طبیعت می افتم. اصلی که میگه فقط اون هایی زنده می مونن که قوی تر هستن. شاید این عبارت زیاد ملموس به نظر نیاد اما حقیقت اینه که به طور کاملا طبیعی پدران و مادران سعی می کنند که از فرزندانی بیشتر حمایت کنند که نسبت به سایرین واجد شرایطی باشن که اون ها رو برتر نشون بده. در مورد آیدا باید این اصل رو قبول کنیم که در جامعه ایرانی ما، هنوز زن خوب دیده نشده، پس به طور اتوماتیک از گردونه رقابتی حذف میشه! در مورد یوسف هم که لازم به هیچ توضیحی نیست. و دلایل انتخاب اورهان توسط پدر هم که در کتاب شرح داده شده. به نظرم یکی از دلایل حمایت مادر از آیدین می تونه تقابل زن در مقابل مرد برای تلاش در نشان دادن استقلال و قدرت انتخاب اون هم به شکلی ظاهری، هست، هرچند که صرفا نمیشه به این اکتفا کرد و حتما ویژگی هایی دیگری هم هست که سبب این انتخاب شده؛ از جمله حس مادرانه و انسان دوستانه ای که در برابر مظلومیت یک نفر به وجود میاد. خیلی چیزهای دیگه میشه در این مورد گفت اما وقت و مکان فعلا اجازه نمیده. اگر بخوایم در این مورد دقیق بشیم خیلی راحت میشه گفت که این انتخاب ها حداقل در خانواده های ایرانی طبیعیه و نباید چندان به مادر و پدران این رمان خرده گرفت! باید بیشتر به زندگی خودمون دقت داشته باشیم... (و حتما هدف نویسنده هم بیان این صفت بسیار نادرست بوده ).
من نمی دونم چه اصراری داری که اورهان رو آدم قصی القلبی بنامی!! به نظرت رفتار اورهان هم تا حدی طبیعی و عادی به نظر نمیاد!! شک دارم اگر یوسف نامی برادر هر یک از ایرانی ها باشه رفتار خیلی بدتری به سرش نیارن. اورهان خیلی جرات داشت که اون رو کشت، چیزی که در مورد دیگران شک دارم باشه!! در مورد آیدین هم مگه انتظار دیگه ای از اورهان می رفت؟! خودمم کامل می دونم که در این مورد دارم تند روی می کنم! این کارم صرفا برای با دقت تر نشان دادن وِیژگی های زشتیه که در خیلی از آدم های اطرافمون وجود داره اما دیده نمیشه.
یک پدر ایرانی! (البته از شدتش در این سال ها کم شده، اما با همان اصالت!! )
قرار نیست که در یک کتاب همه اسرار نمایانده بشه... لازمه که چیزهیی همونجور باقی بمونه که هم اثر لوث نشه و هم خواننده در موردش بیشتر فکر کنه.
در مورد خوردن مغز چلچله: استفاده از اعتقاد عامیانه به شکلی کنایی. همین. حیف که تا حد زیادی گیاهخوارم و مغز چلچله هم خیلی کم گیر میاد وگرنه همین الآن آزمایش می کردم!!! مثل خوردن مغز خره!!!!!!!

:gol::gol:
:gol::gol::gol:
در مورد نوع روايت در كتاب هاي ايراني علاوه بر كتابي كه گفتي يعني همون كتاب پري فراموشي من كتاب خاله بازي از بلقيس سليماني و آينه هاي در دار از هوشنگ گلشيري رو هم اضافه مي كنم كه البته به نظر من هم ، پري فراموشي و خاله بازي خيلي با كتاب معروفي قابل مقايسه نيستند در مورد كتاب گلشيري هم هنوز 10 صفحشو بيشتر نخوندم .

:gol::gol:

با نظراتت در مورد موومان چهارم كاملا موافقم

آره در مورد خانواده هاي ايراني من هم دقيقا منظورم همين بود و تبعيض و فرق گذاشتن بين بچه ها تو خانواده هاي ايراني طبيعيه و اصولا پدر و مادرا اون بچه اي رو بيشتر دوست دارن كه يه جورايي آرزوهاي پدر و مادرشون رو بيشتر براورده مي كنن مثلا اگه پدري دوست داشته باشه بچه اش دكتر بشه اون بچشو كه دكتر شده رو خيلي بيشتر از اون يكي كه حالا مثلا درس نخونده ولي در يه زمينه ديگه خيلي موفقه دوست داره و يا برعكس و من هم منظورم اين بود كه معروفي اين نقطه ضعف خانواده هاي ايراني رو خيلي خوب نشون داده بود.

نظرت در مورد اورهان خيلي برام جالب بود ولي من همچنان بر نظر خودم در مورد قصي القلب بودن اورهان پايبندم منم موافقم كه كشتن اورهان شجاعت يا جسارت خاصي مي خواد كه به نظر من اين شجاعت هم از قصاوت قلبش ناشي ميشه كه مطمئنا از هر ادمي برنمياد من منكر اين نيستم كه داشتن برادري مثل يوسف برا يكي مثل اورهان سخت نيست ، آره آدمو ذله مي كنه ، اونو به ستوه مياره ولي كشتنش اونم به اينصورت ...

فكر نمي كني در مورد اين كه گفتي يه پدر ايراني يه ذره بي انصافي كردي ؟؟؟؟؟

آره خب هستن بعضي كتابا يا فيلمايي كه اخر داستان رو نا تموم ميذارن تا خواننده يا بيننده رو به فكر كردن وادار كنن ولي اخه تو اين كتاب يه قسمت هاي مهمي از داستان نصفه و نيمه بيان شد و آخرشم دليلاش بيان نشد و حالا نه اينكه نويسنده بياد آخر داستان رو كه بعد از مرگ اورهان چي ميشه رو بيان كنه اتفاقا به نظرم خوب جايي داستان تموم شد ولي خب خودم به شخصه ترجيح مي دادم دلايل بعضي اتفاقايي كه در داستان وجود داشت گفته بشه

چه جالب نميدونستم كه اين موضوع ريشه در باور و عقايد عاميانه داره
نه حالا يه وقت نكني اين كارو حيفه جووني هنو :D
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
"


پائولو کوئیلو
نويسنده مشهور برزيلي كه شرح زندگي پر فراز و نشيب خودش از هر افسانه ايي شيرين تر و شگفت انگيزتر ميباشد.در 24 اوت سال‌ 1947، در شهر ريودوژانيرو پايتخت سابق برزيل در خانواده‌ای‌ از طبقه ي متوسط‌ به‌ دنیا آمد. پدرش‌ "پدرو"، مهندس‌ و مادرش‌، "لیژیا"، خانه‌دار بود.
اولين كتاب خود را در سن 39 سالگي در سفري زيارتي نوشت و به بيان و شرح تجربياتش در اين سفر پرداخت و نام آن را هم به همين مناسبت ..(زيارت
(نامگذاري كرد. دومين كتاب پائولو كه شهرتي جهاني يافت ( كيمياگر ) نام دارد كه همينجا به همه دوستان عزيزم خواندن آنرا اكيدآ توصيه ميكنم.
از ديگر نوشته هاي اين اعجوبه نويسندگي مي توان به:


(1987)
خاط‌رات‌ یک‌ مغ‌
(1988) کیمیاگر
(1990) بریدا
(1991) عطیه ي‌ برتر
(1992) والکیری‌ها
(1994) کنار رود پیدرا نشستم‌ و گریستم‌
(1994) مکتوب‌
(1996) کوه‌ پنجم‌
(1997) کتاب‌ راهنمای‌ رزم‌آور نور
(1997) نامه‌های‌ عاشقانه ي‌ یک‌ پیامبر
(1997) دومین‌ مکتوب‌
(1998) ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد
(2000) شیطان‌ و دوشیزه‌ پریم‌
(2002) داستانهایی برای پدران‌، فرزندان‌ و نوه‌ها
(2003) یازده دقیقه
(2004) زهیر
(2005) چون رود جاری باش
(2006) ساحره ي پورتوبلو


اشاره كرد كه هركدام در نوع خود دنيايي از مكشوفات علمي و ادبي هستند..كه از قلم اين نويسنده شهير به رشته تحرير در آمده است
.
شايان ذكر است كه تا كنون در مجموع ، از آثار كوئيلو بيش از 227 ترجمه به
56 زبان انجام شده كه بيش از 52 ميليون نسخه در 140 كشور جهان فروش داشته است.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته

[FONT=&quot]و اما در اينجا ما ميخواهيم به يكي از كتابهاي استاد به نام ...كوه پنجم...بپردازيم[/FONT]
.
[FONT=&quot]خلاصه ايي از داستان[/FONT]
:
[FONT=&quot]داستان در خصوص سفر روحانی الياس نبی است. در هرج و مرج سده‌ی نهم پیش از میلاد، ایزابل، شاهدخت فینیقی و همسر پادشاه اسرائیل، دستور اعدام تمام انبیای بنی‌اسرائیل را صادر می‌کند که حاضر به پرستش خدای بعل نیستند[/FONT]
. [FONT=&quot]الياس [/FONT]23 [FONT=&quot]ساله به دستور فرشته‌ی خدا، از اسرائیل می‌گریزد و در شهر کوچکی به نام صرفه در لبنان پناه می‌گیرد و در آن جا، زنی بیوه، عشق و زندگی خود را نثار او می‌کند. اما این عشق تمام هستی او را در بر می‌گیرد. اما او برگزیده شده است تا در آزمون تکان دهنده‌ی ایمان، برناکامی‌های خویش غلبه کند. داستان الياس، داستان مقاومت و امید است، و سفری که هرگز از یاد نخواهد رفت. کوه پنجم ادعا می‌کند که نباید فاجعه را یک مجازات دانست، فاجعه‌ مبارزه‌ای است که پیش روی هر انسان قرار می‌گیرد. این داستان از گذشته بر می‌خیزد، اما مضمون آن هرگز کهنه نخواهد شد[/FONT]

[FONT=&quot]نشريه بين المللي تايم در خصوص اين كتاب نوشته[/FONT]:

[FONT=&quot]حكايتي الهام بخش از ايمان و پيروزي بر رنج ها ...قصه ايي والاتر از كيمياگر كه با شيوه نگارش موجز و دلكش كوئيلو تفكرانگيز است[/FONT]
.

[FONT=&quot]در قسمتي از نوشته هاي هارپركولينز در خصوص اين كتاب آمده است[/FONT]
:
[FONT=&quot]كوئيلو با بهره بردن از همه گيرايي ها و جاذبه هاي دنياي رنگارنگ و پرآشوب خاورميانه ، مرارت ها و مشقت هاي " الياس " را به امتحاني تبديل مي كند، كه روح انسان را به شدت در هم مي كوبد و او را به تلاشي سخت وا ميدارد[/FONT]
: [FONT=&quot]امتحان ايمان[/FONT] !


[FONT=&quot]در كوه پنجم به شرح بخشي از داستان الياس نبي پرداخته شده است كه نه استثنايي هست و نه بي مانند و به كرات مي توان مشابه آن را در زندگي مردم عادي نيز ديد و آنچه بر او ميگذرد در زندگي همه انسانها بارها پيش مي آيد كه چون اندوهي عميق يا خشمي سوزان بر دل مي تازد ،كه به راستي انسان با تمام نيروهايش نه ذره ايي توان جلوگيري از بعضي از وقايع را دارد و نه ميتواند آن ها را كاملا جبران كند و همه چيز را دوباره به جاي خود برگرداند[/FONT]
.
[FONT=&quot]اما حتي از اين وقايع اجتناب ناپذير هم كه معمولا[/FONT]
...[FONT=&quot]مصيبت[/FONT]..[FONT=&quot]ناميده ميشود مي توان دستاوردهاي مفيدي كسب كرد. زندگي در هر حال در گذر است و چه خوب و چه بد چه با شادي و چه با غم سپري ميشود و زمان هرگز از حركت باز نمي ايستد. اما آن چه از هر واقعه ايي براي ما بر جا مي ماند تفسيري است كه از آن عمل مي آوريم و تاثيري است كه از آن مي پذيريم و از همه مهمتر اين كه اتفاقي كه رخ داده تا چه حد چشم ما را به حقيقت مفهوم آن چه كه در اطراف ما ميگذرد و ارزش هاي پايدار هستي بازتر كرده است [/FONT]
[FONT=&quot]زندگي در عالم ما مطلق نيست [/FONT]: [FONT=&quot]تلخي و شيريني اشك و لبخند دانايي و ناداني ، سختي و آساني ، با هم در آميخته است اين خود انسان است كه در مواجهه با رويدادها انتخاب ميكند كه به كدام يك از جنبه هاي آن بيشتر توجه كند ودر مقابل كدام جنبه ها سر تسليم فرود آورد ، با كداميك به مبارزه بپردازد و بعد بر مبناي اين ارزيابي ها تصميم بگيرد كه چه رفتاري در پيش بگيرد و اينگونه است كه با هر تصميم و با هرقدمي كه در اين راه برميداريم و با هر سخن و هر عملي كه انجام ميدهيم انسان ذره ذره ساخته ميشود . و زندگي تبديل به صحنه ايي ميشود از توانمنديهايي كه قبلا شايد حتي تصور وجودشان را هم نميكرديم[/FONT].

[FONT=&quot]داستان كوه پنجم داستان مردي است كه در كشاكش اين تهاجمات ساخته و پرداخته ميشود داستاني لطيف و دلكش كه با صحنه هايي زيباي جانبخش از زندگي الياس كه تجربه هاي تلخ و شيرين ، رودررويي با مرگ ،عشق او به بيوه زني پاكدامن ، مهاجرت براي حفظ جان خويش و تمام مصيبت هايي كه پيامدهايشان لحظه به لحظه در برابر نظرش هستند ، سرانجام او را به مرحله ايي از تحول روحي ميرسانند كه به جاي اينكه مثل ديگران بر حوادث خوارساز گردن نهد و نامش را تسليم به سرنوشت بگذارد با غرور انساني كه خود را لايق يك زندگي بهتر ميداند به پا ميخيزد و تصميم ميگيرد كه سرنوشتش را با دستان خودش بسازد[/FONT]
.

[FONT=&quot]چيزي كه خود من از متن اين كتاب برداشت كردم اين بود كه[/FONT]
:

[FONT=&quot]همیشه‌ لازم‌ است‌ که‌ آدمی‌ بداند کی‌ یک‌ مرحله‌ از زندگی‌اش‌ تمام‌ شده. اگر بعد با لجاجت‌ به‌ آن‌ چنگ‌ بیندازی، لذت‌ و معنای‌ بقیه‌ی‌ مراحل‌ زندگی‌ات‌ را از دست‌ می‌دهی. بعد خطرش‌ هست‌ که‌ خدا تمام‌ وجودت‌ را به‌ لرزه‌ بیندازد تا سر عقل‌ بیایی[/FONT]



/QUOTE]​
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام کتاب: چه کسی باور می کند، رستم
نام نویسنده: روح انگیز شریفیان
انتشارات: انتشارات مروارید
چاپ: چاپخانه گلشن؛ چاپ اول اسفند ۱۳۸۲، چاپ دوم دی ماه ۱۳۸۳
برنده جایزه بنیاد گلشیری، آذر ماه ۱۳۸۳ برای بهترین رمان اول سال ۱۳۸۲
پشت جلد کتاب
... به من می گویند تو مرده ای ...
زن و شوهری مهاجر در قطار رهسپار سفری دراز هستند، زن در انزوای خود خواسته، با گذر از ایستگاه شهرها و مراحل عمر، روابط خویش را با شوهر و دختر، با خانواده و دوستانش در خاطره مرور می کند و به بازشناسی تازه ای از روح عاشق و صبور خود می رسد. بازاندیشی روانشناسانه آوارگی و نیاز پیوندگی با ریشه ها، اسطوره عشق و وطن محور اصلی این رمان است.
خلاصه کتاب
خانمی با شوهر خود در قطار نشسته و در حال مسافرت از لندن به جای دیگری در اروپا است. در این اثنا زن از پشت پنجره قطار بیرون را نگاه می کند و خاطراتش را از بچگی تا الآن که به میانسالی رسیده است مرور می کند. شوهرش مشغول خواندن روزنامه است و توجهی به او ندارد.
دختر که در اصل پرتو صناعت جمشیدی نام دارد ولی مادرش او را شیرین صدا می کند و پدرش به خاطر سبزه بودنش او را شورا صدا می کند و شوهرش او را شوریده نام گذاشته است، انگار در اصل از خود هیچ اراده ای نداشته است. پدربزرگش را پاپا صدا می کند و مادربزرگش را خانم خانم. مادرش محبوبه نام دارد و پدرش دکتر داروساز است. پدربزرگش از مادرش محبوبه و شوهرش که پدرش دکتر داروساز است خیلی راضی است. محبوبه زیباترین دختر است. محبوبه دو تا خواهر دارد. یکی را خاله پری و دیگری خاله ماهَم صدا می کنند. خاله پری با کسی که اهل موسیقی است ازدواج کرده و پدربزرگ از این بابت ناراحت است. خاله ماهَم با غلام خان زندگی می کند. غلام خان شوهر بسیار لایقی برای خاله ماهَم است. آنها بچه ندارند. اما آدمهای بسیار باتجربه ای هستند. خاله پری به خاطر دخالتهای پدربزرگ مدتی از شوهرش پرویز جدا زندگی می کند. همین باعث می شود که بالاخره شوهرش زن دیگری بگیرد. غلام خان ناظم مدرسه است و خاله ماهَم معلم مدرسه است. شورا ارتباط خوبی با این دو دارد.شورا خواهری به نام ناهید دارد که او هم خیلی زیباست و با یک دکتر داروساز ازدواج می کند. دو تا برادر هم دارد که آنها هم سعی می کنند به دنبال داروسازی بروند.
داستان از اینجا اوج می گیرد که پدربزدگ پسربچه ای به نام رستم را از ده می آورد تا در کارهای خانه به پدربزرگ و مادربزرگ کمک کند. در خانه پدربزرگ و مادربزرگ زنی به نام فاطمه که به او ننه بزرگه می گویند هست که شوهرش علی خان نام دارد. اینها کلفت و نوکر خانه هستند. ننه بزرگه خواهری به نام خاور دارد که بچه ها به او ننه دَدَری می گویند. او هم با شوهرش آقا وردی کلفت و نوکر خانه پاپا و خانم خانم هستند. ظاهرا خانه پدربزرگ (پاپا) و مادربزرگ (خانم خانم) نیازی به رستم ندارد. اما پدربزرگ معتقد است که این بچه اگر به ده برگردد زیر دست زن بابا نفله می شود. رستم در خانه آنها می ماند و از همان روزهای اول ارتباط خوبی با شورا برقرار می کند. شورا و رستم دوستان خوبی می شوند. با هم به ابرها می کنند و داستان ها می سازند. بچگی شیرینی دارند اما بزرگترها مرتب در کار آنها دخالت می کنند و آنها را مورد آزار و اذیت قرار می دهند.
رستم در خانه خیلی کار می کند و پاپا او را در داروخانه دامادش هم به کار می گیرد، اما رستم مرتب از بوی دارو بالا می آورد. پس از آن او را پیش پینه دوزی به نام آقا جواد می برند و آنجا هم بالا می آورد. خاله ماهَم وقتی این ها را می بیند رستم را به خانه برمی گرداند. رستم خیلی سرکوفت از بچه های فامیل و بزرگترها می بیند و می شنود. فقط شورا و خاله ماهَم و غلام خان با او خوب هستند. خاله ماهَم باعث می شود که او دیپلم بگیرد. شورا دوستی به اسم فاخته دارد که برادری به نام مهران دارد. دوست مهران جهانبخش جهاندیده نام دارد که او را جهان صدا می کنند. او که در خارج از کشور درس خوانده، عاشق شورا می شود و با شورا ازدواج می کند. شورا هم جهان را خیلی دوست دارد. اما بعد از ازدواج می فهمد که جهان در عین خوش پوشی و خوش تیپی، پالانش کج است و با زنهای دیگر ارتباط دارد.
هنگام ازدواج شورا و جهان، رستم سربازی رفته است. شورا در ایران درس داروسازی را شروع کرده ولی به خاطر ازدواج، آن را در انگلیس ادامه می دهد. بعد شوهرش قصد رفتن به آمریکا پیش خواهر و مادرش را می کند. شورا با او همراه می شود و درسش را در آمریکا ادامه می دهد. ولی دوباره قصد اروپا می کنند و به لندن بر می گردنند. خلاصه او درسش را تمام می کند. شورا دختری به نام ستاره دارد. اسم دخترش را ستاره گذاشته بود چون پدربزرگش، خانم خانم را یواشکی ستاره صدا می کرد. شورا سالی یک بار از خارج به ایران می آید تا فامیل و مخصوصا رستم را ببیند. در این بین در انگلیس با پسری به نام چِک و دوست دخترش لیانا آشنا می شود. سالها بعد که به لندن برمی گردد، شبی را با چِک می گذارند و ارتباطی بین آنها برقرار می شود و زن احساس می کند از شوهرش انتقام گرفته است. در سفری که شورا به ایران می آید می بیند غلام خان مرده، خانم خانم هم چند روز بعد می میرد. پاپا هم بعد از هفت ماه می میرد. در آخرین سفر که به ایران می آید می بیند که رستم هم مرده و خانه اش خالی است. وقتی به اروپا برمی گردد، در قطار این خاطرات را مرور می کند که دوران خوبی با رستم داشته و خاطرات خوبی با دوستش فاخته داشته است. فاخته هم شوهر کرده و شوهرش دکتر است ولی به او خیانت می کند. فاخته از شوهرش جدا می شود. شورا مرتب خاطرات دوران دبیرستان با فاخته را مرور می کند. شورا رستم را خیلی دوست می داشت. چِک را نیز به خاطر این که شبیه رستم بوده دوست می داشت.
داستان نشان دهنده سرگردانی ها و عجز یک زن ایرانی است. او زنی است درس خوانده اما درسش درس زندگی نیست...
"دلم آشوب می‌شود، نه از بوی دوا، ار هر چه داریم، از هر چه داشته‌ایم و از دست داده ایم. از آن‌چه نیست و نداریم و باید می‌داشتیم. از این که دیگر برایم فرق نمی‌کند چه کسی کجا و چرا زندگی می‌کند رستم. آه رستم...."
فرازهایی از کتاب
۱
انبوه روزنامه، دیوارهایی که ما را از هم جدا می کند. (ص ۵)
۲. تو می گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد. می گفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد. (ص ۵) ۳. قطارها در حال حرکت مانند زندانند و ایستگاه های وسط ساعت های ملاقات. آدم اگر شجاع باشد می تواند از آنها برای فرار استفاده کند. (ص ۵) ۴. دلم می خواست سوار قطاری با کوپه های مستقل می شدیم. اما حالا قطارهای کوپه دار کم اند یا اصلا پیدا نمی شوند؛ به صورت واگن های سالن مانندی در آمدند با صندلی های رو به روی هم. جهان گفت: می توانیم شب مسافرت کنیم و برای خواب کوپه بگیریم. امروز فقط برای خواب کوپه های خصوصی وجود دارد، اما من دوست دارم روز مسافرت کنم و از پنجره بیرون را تماشا کنم. خانه هایی که به سرعت از جلومان می گذرند با پنجره های روشن، یا آنها که پرده هاشان کشیده شده است و سکوت از پشت آن به بیرون هم نفوذ می کند. (ص ۶) ۵. حیاط های رها شده و باغچه های از شکل افتاده. خانه هایی که چمن هاشان زده شده، اسباب بازی های این طرف و آن طرف ریخته. بند رختی که از رخت های شسته است و زندگی رویشان موج می زند. (ص ۶) ۶. جهان از قهوه خوردن من حوصله اش سر می رود. تازه که ازدواج کرده بودیم حاضر بود به هر چه قهوه در دنیاست مهمانم کند. (ص ۸) ۷. خاله ماه و غلام خان از خنده های بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردن های ما ناراحت نمی شدند. غر نمی زدند و مانند کارآگاه ها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمی گفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچه ها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچه ها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی می شود. (ص ۳۸) ۸. رستم می گوید: دوست داشتن چیزهای زیبا خیلی راحت است. (ص ۴۱) ۹. کاش می توانستیم در قطارهای در حال حرکت باشیم و جز یک بلیت دائمی نداشته باشیم. می توانستیم مردم را تماشا کنیم و برای زندگیشان داستان ببافیم. زندگی هایی که شبیه هم هستند و کوچکترین شباهتی به هم ندارند، مانند ابرها... (ص ۴۴) ۱۰. بعضی ها استعداد شادی را دارند. (ص ۴۹) ۱۱. یک مرد می تواند بی آن که عقیده ای در موردی ابراز کند، تو را از کاری که در پیش داری منصرف کند. (ص ۵۵) ۱۲. سخت ترین نوع زندگی، زندگی در ظاهر چنان آراسته ای است که حتی خودت هم ندانی از چه چیزی می توانی ناراحت باشی. (ص ۵۵) ۱۳. وقتی با غرور و تعصب از ازدواجم صحبت می کردم، دوستم "چِک" گفت: ازدواج مثل زندان است. وارد که می شوی کلیدش را گم می کنی و از آن به بعد به دنبال کلید گم شده می گردی. (ص ۵۵) ۱۴. "چِک" می گفت: روزی متوجه می شوی که هیچ چیز در زندگی آن قدر که تو تصور می کنی جدی نیست. (ص ۵۵) ۱۵. "چِک" می گوید: ما مهاجریم. از چکسلواکی آمده ایم. از تصور روزهایی که مادرم می گذراند پشتم می لرزد. گاهی شب که به خانه می رسم به نظرم می آید او همان جا که صبح وقت خداحافظی نشسته بود، به جا مانده است. (ص ۵۹) ۱۶. من برای توصیف برتری ها و زیبایی های کشورمان با دوستم "چِک" همدستان می شدم. لیانا گوش می کرد و سرش را تکان می داد و می گفت: همه اینها که شما می گویید روی یک کره واحد قرار گرفته و شما خودخواه ترین فاشیست روی زمین هستید. (ص ۶۰) ۱۹. خاله پری همیشه می گفت: هر کسی هر جا به دنیا بیاید، همان جا هم از دنیا می رود. اعتقاد عجیب و غریبی بود که از دایره وجودش فراتر می رفت. (ص ۷۴) ۲۰. جهان می گفت: سکوت تو یک جوری شخصی است، نوعی مخالفت بی صدا است. (ص ۸۸) ۱۷. لیانا می گفت: به نظر من وطن پرستی یعنی نژادپرستی و نژادپرستی به هر شکلی غلط است. (ص ۶۰) ۱۸. یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا می خوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا می خوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری می شوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را می دانند و در هر شرایطی کنار هم می مانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی می کنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. (ص ۶۳)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
۲۱
. کلاغ ها را از دور نگاه می کنم، پرنده های باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که می کنم حس می کنم هر قدمی که بر می دارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی توانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می کنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است. (ص ۸۹)
۲۲. می گوید: شما به رسومی که مال هزار سال پیش است چسبیده اید. از این که پس از این همه سال زندگی در این جا هنوز هم دست از آنها بر نمی دارید تعجب می کنم. می گویم: ستاره جان، دخترم، آدم روشنفکر سعی می کند آداب و رسوم مزاحم و آنهایی را که مانع پیشرفت انسان است از میان بر دارد. رسومی که ما داریم مزاحم نیست. مگر همین انگلیسی ها که تو این قدر خودت را به آنها نزدیک حس می کنی دست از رسوم خود بر می دارند و اگر به کشور دیگری بروند همه چیز را فراموش می کنند؟ اینها هر جا رفته اند و هر جا می روند به جای این که در فرهنگ کشور جدید حل شوند، آنها را با فرهنگ خودشان آشنا می کنند. هر جا می روند شهرکی انگلیسی بر پا می کنند و اگر نتوانند مردم را به تقلید از آداب و رسوم انگلیسی تشویق کنند، خودشان اما همان زندگی انگلیسی وار را دنبال می کنند. نمونه اش هنوز در کشور خود ما هست. (ص ۱۲۵و ۱۲۶)
۲۴. فاخته دنیایی را که من در آن زندگی می کنم نمی شناسد. او فقط دنیای خودش را می شناسد که در آن در بند است، دنیایی پر از آرزوهای برآورده نشده و آینده ای نامعلوم. دنیایی که من در آن زندگی می کنم همه آن چیزی است که او آرزویش را دارد. او نمی داند دنیای من همه حسرت آن چیزهایی است که از دست داده ام. (ص ۱۲۸)
۲۴. تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بری های مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه می دانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که می توانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه می داشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت ز رنج دادن دیگری.ت کنار هم زندگی از روی عادت است تا علاقه. بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشی های واقعی زندگی شان اعتراف نمی کردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. (ص ۱۴۴)
۲۵. فاخته می گوید: می دانی با مرور زمان آدم جراتش را از دست می دهد. (ص ۱۴۵)
۲۶. نمی دانم چگونه تصور می کردیم، همه آسودگی ها، تمامی خوشبختی ها با قدم گذاردن به جایی که کوچکترین شناختی از آن نداشتیم، امکان پذیر می شود. اگر بزرگترین ترس انسان، رو به رو شدن با ناشناخته است، چرا برای ما بزرگترین خوشبختی رفتن به سوی آن شده بود. (ص ۱۵۰)
۲۷. عادت کرده بودم که حرف دلی نداشته باشم. اعتماد مانند سلامتی است از دست که رفت دیگر به زحمت باز می گردد. (ص ۱۵۳)
۲۸. از روزی که به ایران برگشته بودم تاب و تحمل هیچ چیز را نداشتم. دلم می خواست تنها باشم. اما تنهایی را هم نمی توانستم تاب بیاورم. (ص ۱۶۴)
۲۹. ما مثل حیوانات دریایی از آب بیرون افتاده می شویم. (کنایه از رفتن به خارج کشور است.) به زندگی در خشکی خودمان را عادت می دهیم، اگر چه دیگر بدنمان با زندگی در آب سازگار نیست، اما ریشه هایمان هنوز در آب (خاک ایران) است و از آن تغذیه می کند.اگر آب خشک شود ما نیز خشک می شویم. پایمان را که در آب می گذاریم، طاقت سرمای آن را نداریم. آن را که پس می کشیم طاقت آفتاب را هم نمی آوریم. یاد خنکی آب ذهنمان را مشغول می کند و به این ترتیب نیمی از زندگیمان را در این بازی نیمه کاره و دوطرفه از دست می دهیم. (ص ۱۷۱و ۱۷۲)
۳۰. آنهایی که زندگیشان را می شناسند از آن کمتر حرف می زنند. (ص ۱۷۵)
۳۱. جمله ای از طرف کسی که مرده است: «من نمرده ام، منزل عوض کرده ام، در تو که مرا می بینی و برای من اشک می ریزی زنده می مانم.» (ص ۱۹۷)
۳۳. اگر می خواهی از اوضاع دنیا سر در بیاوری فایده ای ندارد که اخبار روز را بخوانی. کسی در آن حرف سر راستی نمی زند. اگر بخواهی چیزی بفهمی باید اخبار چند هفته پیش را بخوانی. برای فهمیدن جهان باید همیشه اخبار ماه پیش را خواند. ( ص ۲۱۲)
۳۳. یک مرد می تواند به طور قابل باوری زنی را منهدم کند، بدون آنکه زن هرگز به عمق فاجعه ای که در آن به سر می برد آگاه شود. (ص ۲۲۸)
۳۴. مرگ معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمی شود. ما در جای خود قرار داریم و همه چیز به همان منوال سابق ادامه می یابد. می توانم مانند گذشته، همان طور که عادت داشتیم، به یکدیگر فکر کنیم و با هم به لطیفه هایمان بخندیم. تنها جسم است که نمی بینیم اما در فکر و ذهنمان آن که رفته همان گونه که بوده، هست. (ص ۲۴۷)

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی وقت پیش خوندن استخوان های دوست داشتنی رو تموم کردم. اما متاسفانه فرصت این رو پیدا نکردم که نظرم رو درباره ش بگم. از این بابت از همه به خصوص دوست خوبم مریم عذر می خوام.
معرفی شناسنامه ای کتاب و نویسنده با زحمت مریم عزیز کامل بود. اگر در متن تکراری هست بیشتر بهانه ای بوده برای تازه شدن و نیز قابل فهم تر بودن متن ضعیف بنده...
ذکر این نکته رو لازم دونستم که ترجمه ی فریده اشرفی رو مطالعه کردم.
و نکته ای دیگر! : « هر کدام از ما مسائل را از دیدگاه خودش به شکلی متفاوت می بیند... » « هاینریش بل » و البته این دلیلی نیست برای بحث نکردن در مورد کتاب و گفته ها...

باز هم از مریم تشکر می کنم برای معرفی کتاب


استخوان های دوست داشتنی
رماني از آليس زيبولد



آشنايي با كتاب:
-دومین رمان آلیس زیبولد
-ترجمه به بیش از سی زبان
-ساخت یک فیلم بر اساس آن
-برنده جایزه انجمن کتابفروشان آمریکا؛ سال ۲۰۰۳
-فروش بیش از چهار میلیون نسخه ای
-ترجمه به فارسی از سوی سه انتشارات و با ترجمه های میترا معتضد ( البرز )، فریدون قاضی نژاد ( روزگار ) و فریده اشرفی ( نشر مروارید )
-معرفی توسط یک دوست خوب!
این ها اطلاعات و نیز دلایلی بود برای خواندن استخوان های دوست داشتنی!!

زيبولد داستاني را نوشته كه روايتش بر عهده دختر چهارده ساله اي است كه به قتل رسيده است. سوزي سمن (شخصيت اصلي و راوي داستان ) از اعمال، افكار و حوادثي مي گويد كه بر اثر مرگ وی بر خانواده، نزديكان و جامعه ای که او در آن بوده سایه انداخته است.شاید اين نوع روايت البته خاص باشد که موثرترين محرك براي خواندن كتاب در قسمت هاي آغازين باشد. در ادامه توان اين نيروي محرك براي نگه داشتن خواننده پاي كتاب تحليل می رود و داستان تا سطح يك اثر ضعيف و معمولي تنزل مي يابد. در اواسط داستان با اضافه شدن ماجراها و رخ دادن اتفاقاتي تازه، سير نزولي داستان متوقف شده و تعليق ايجاد شده كه شامل سرنوشت مسببان اين حوادث و نيز عقوبت قاتل است، خواننده را به ادامه تشويق مي كند. نتیجتا فراز و فرود های داستان بیش از آن است که از یک اثر حداقل نسبتا خوب انتظار باید داشت و این از ضعف های مشخص این اثر است.


زيبولد رمان را اينگونه آغاز مي كند:
" فاميلي من سمن بود، مثل ماهي آزاد؛ اسم كوچيكم، " سوزي ". وقتي كه روز 6 دسامبر سال 1973 كشته شدم، چهارده سالم بود. بيشتر عكس هاي دختر هاي گمشده تو روزنامه هاي سال هاي دهه هفتاد، شبيه من بودن: دختر هايي سفيد پوست با مو هاي قهوه اي كمرنگ. اين اتفاق قبل از اون افتاد كه عكس بچه هايي از همه نژاد ها و جنسيت ها كم كم روي قوطي هاي شير، يا نشريه هاي پستي ظاهر بشه. وقتي بود كه مردم اوضاعو يه طوري باور مي كردن كه انگار اتفاقي نيافتاده. "

متاسفانه کتاب چیز زیادی برای گفتن نداشت. ادبيات نويسنده و سطح بينش او چندان قوي به نظر نمي رسد. او كلامش را به واژه تبديل كرده، همين! موضوع آنچنان كه بايد پرداخت نشده و متنش فاقد نكته و ظرافت هايي است كه يك نويسنده درجه يك از آن ها بهره مي برد و اين يكي از دلايلي است كه منجر به ماندن نويسنده در سطح نويسنده هاي معمولي و عام مي شود. اگر كتاب را به دو نيمه تقسيم كنيم در نيمه اول به جز نوع روايت تازه و سنت شكن، داستان چيزي براي ارائه ندارد. در بخش دوم اما، نویسنده محتوای اثرش را با اشاره هایی به اثرات مرگ یک نفر بر روحیه و افکار اطرافیانش کمی ارتقا می بخشد، هر چند که متاسفانه این ویژگی فقط در سطح اشاره باقی می ماند و پرداخت نمی شود... .این اثر زیبولد داستاني كم محتوا است كه بيشتر براي سنين پايين مناسب به نظر مي رسد و از سطح يك كتاب قصه فراتر نمي رود. داستاني در كلاس داستان هاي درجه دو و سه ايراني البته از نوع متمدن و امريكايي اش!
نويسنده داستان را به گونه اي پيش مي برد كه خواننده را ياد فيلم هاي هاليوودي اي مي اندازد كه صرفا براي گيشه ساخته شده اند؛ با فرهنگي امريكايي كه بيشتر به ذائقه آن ها مي چسبد نه ديگر مردم دنيا. در اوايل مطالعه، دنياي كتاب را مشابه فيلم « چه رويا ها مي آيند » با بازي رابين ويليامز ديدم. فيلمي تازه و خوش ايده كه دنياي پس از مرگ را به تصوير مي كشد. اما در ادامه تفاوت هاي زياد بين اين دو ( كتاب و فيلم ) باعث شد كه اين تصور از ذهنم پاك شود. هر چند كه به نظر مي رسد نويسنده براي ديده شدن اثرش براي اقتباس از آن و ساخت فيلم نيم نگاهي نيز داشته است. چيزي كه به وقوع پيوسته؛ (2009 ساخته پيتر جكسون ). کتاب با این جمله پایان می یابد: " برای همه ی شما یه زندگی طولانی و شاد آرزو می کنم. " شاید همین جمله بتواند تا حدی سطح این کتاب و ارزش کار نویسنده را نمایان سازد. این کتاب بیشتر شکل و قالب یک قصه بسیار ساده و عامه پسند دارد تا یک رمان با پیچیدگی ها و ظرافت هایی که مخاطبان خاص را به خود جلب کند.
نکته ای که در مورد شخصیت سوزی مرده مورد توجه ام قرار گرفت توانایی سوزی در تشخیص افکار دیگران قبل از به عمل رساندن آن بود. هر چند کسی از دنیای پس از مرگ آگاهی ندارد و هر کسی می تواند ویژگی هایی از آن را صرفا بر اساس حدسیات و ذهنیات خود بیان کند، اما داشتن چنین توانایی ای به نظرم چندان قانع کننده و قابل درک نیست و بیشتر بهانه ابزاری اشتباه به نظر می رسد که نویسنده از آن برای بیان حرف های نگفته اش استفاده کرده است.
زیبولد در انتهای کتاب اعتقاد خود را در قالب طرز فکر یکی از شخصیت های کتاب این گونه بیان می کند: " ری ( یکی از شخصیت های داستان ) به این امکان اعتقاد داشت: به اینکه اون غریب های راهنما که گاهی اوقات جلوی چشم های افراد در حال مرگ ظاهر می شن، در نتیجه سکته های مغزی نیست." به این طریق زیبولد استخوان های دوست داشتنی را آلتی برای بیان اعتقاد خود می سازد در حالی که انتظار این است، نویسنده آن چه را که باید بیان کند و مقایسه ها را به خواننده بسپارد نه آن که خود بر مسند قضاوت بنشیند.
همه جای این کتاب حکایت از دست دادن است! از دست دادن کسی که عشق نامیده می شود. و این حتی در جمله ابتدایی مترجم هم نمود یافته است: " به آن که رنگ چشمانش و گرمای وجودش حسرت ابدی من شد." در این جمله نیز همانند متن کتاب یک نوع لختی دیده می شود. بیان عریانی از حسرت ها و خالی هایی که ممکن است در وجود هر یک از انسان های خوشبخت نیز وجود داشته باشد اما گفته نمی شود. مطلبی که برای مادر داستان بیش از هر کس دیگر در داستان نمایان بود... .

گفتار هایی از زیبولد در استخوان های دوست داشتنی:

*زندگی برای ما یه دیروز همیشگیه.

*این چیزی بود که همیشه اتفاق می افتاد. مردم می مردن.

*این یه بهشته، درسته؟ اما معنی اش چیه؟ ... خب اون طور که بابا می گه، یعنی اونجا یه جایی خارج از این چاه مستراحه.

*از نظر ما فقط یه عشق واقعی تو زندگی هر کسی وجود داشت، ما هیچ مفهومی از سازش یا انتخاب های دوبار نداشتیم.
 
آخرین ویرایش:

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
قرار بود که دوست خوبم ستایش کتاب ناتور دشت رو معرفی کنن که متاسفانه ایشون به خاطر مشغله نتونستن و به من قول دادن که در فرصتی بهتر حتما معرفی و نظرشون رو در مورد کتاب بذارن. به این ترتیب معرفی این کتاب فعلا و برای مدتی کوتاه به تعویق می افته.

کتاب هفته بعد: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشته اوریانا فالاچی
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
با تشکر از mahboobeyeshab عزیز؛ کتاب بعدی رو دوست خوبم Setayesh مدیر محترم و دوست داشتنی تالار مهندسی نساجی معرفی می کنن؛

عنوان کتاب: ناتور دشت. نوشته: جروم دیوید سالینجر


قرار بود که دوست خوبم ستایش کتاب ناتور دشت رو معرفی کنن که متاسفانه ایشون به خاطر مشغله نتونستن و به من قول دادن که در فرصتی بهتر حتما معرفی و نظرشون رو در مورد کتاب بذارن. به این ترتیب معرفی این کتاب فعلا و برای مدتی کوتاه به تعویق می افته.

کتاب هفته بعد: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشته اوریانا فالاچی

دوستان واقعا باعث شرمندگیه.:redface:
من اصلا نفهمیدم که زوینا مطرح کردن توی تاپیک وگرنه حتما یه کاریش میکردم.:redface:
انشالله بعد فالاچی من هستم در خدمتتون.
البته خوبیش اینه که دارم همین الان کتاب نامه به ...رو میخونم و میتونم در بحث شرکت کنم.:gol:
 

bahar_sha

عضو جدید
کتاب های انتخابی رمان ها هستند یا از موضوعات دیگه ای هم میشه استفاده کرد؟
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام و عرض ادب خدمت جناب آبی
می خواستم بدونم گذر یک هفته در این تاپیک چگونه است ؟
با تشکر

سلام...
مشخصا اگر همراه با حرکت تاپیک بودی از وضعیت اطلاع داشتی... هر چند که پست اول هم نیاز به ویرایش داره.
با گذشت مدتی از کار تاپیک قوانین تغییراتی پیدا کرد که یکیشون معرفی کتاب به صورت دو هفته یکبار و البته با معرفی قبلی بود. متاسفانه به خاطر مشغله و درس دوستان و نیز هم خودم کمی کار عقب افتاد با این وجود به زودی کتاب معرفی خواهد شد.
:gol:
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام...
مشخصا اگر همراه با حرکت تاپیک بودی از وضعیت اطلاع داشتی... هر چند که پست اول هم نیاز به ویرایش داره.
با گذشت مدتی از کار تاپیک قوانین تغییراتی پیدا کرد که یکیشون معرفی کتاب به صورت دو هفته یکبار و البته با معرفی قبلی بود. متاسفانه به خاطر مشغله و درس دوستان و نیز هم خودم کمی کار عقب افتاد با این وجود به زودی کتاب معرفی خواهد شد.
:gol:

عذر میخوام که همراه نبودم !
هدف از این پرسش ، کسب اطلاع از زمان ، جهت مطالعه کتاب بود
ممنون از توضیحات سرکار
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
رمانی از اوریانا فالاچی

آشنایی با کتاب:


برخلاف اسمش این کتاب نامه نیست بلکه از گفتگو ها و مکالمه های درونی ای حکایت می کند که زنی باردار که به نظر خود فالاچی است، با فرزند درون شکمش دارد. البته از این نظر که این گفتگو به صورت کتابی درآمده و محتوایش به تمامی انسان ها بسط یافته است، عنوان " نامه " اکنون برازنده به نظر می رسد!
با اینکه صفحات کتاب چندان زیاد نیست و محدوده زمانی ای که مربوط به وقایع کتاب و شخصیت های آن می شود نیز کم است ( حدود سه ماه ) اما حجم و زمان آن به اندازه طول زندگی انسان ملموس و قابل حس است. فالاچی سوالات و مطالبی را عنوان می کند که هر انسانی ( و بالاخص زن ) ممکن است در طول عمرش بارها از خود بپرسد و برای خود بازگو کند؛ به دنیا آوردن فرزند، انتخاب زندگی ، قوانین زیستن ، زن یا مرد بودن ، عدالت ، عشق و ...

فالاچی کتاب را اینگونه آغاز می کند:
امشب به هستیت پی بردم. درست مانند قطره ای از زندگی که: از هیچ سرچشمه گرفته است. با چشمان باز، در ظلمت و ابهامی مطلق دراز کشیده بودم. ناگهان در دل ظلمت و تاریکی جرقه ای از اطمینان و آگاهی درخشیدن گرفت.
تو آنجا بودی، تو وجود داشتی.
ضربان قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتی که دوباره تپش و ضربان نامرتب و آشوب گرانه آن را شنیدم احساس کردم که تا حلقوم در ژرفی سهمگین و مخوف از تردید و دو دلی فرو رفته ام. با تو حرف می زنم اما تمام تار و پودم را وحش آزار دهنده ای فرا گرفته است...

"نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" بیش از آنکه سعی در خودنمایی برای کیفیت ادبی کند به بیان و پاسخ به دغدغه ها و موضوعات روز و نیز مفهوم انسانیت می پردازد. محور مورد بحث فالاچی در این کتاب زیستن و وجود داشتن است. البته با ورود به مقوله جنسیت مطالبی را نیز در این زمینه عنوان کرده است.
فالاچی از زبان زنی باردار ویژگی های دنیایی را که در آن زیسته و درک کرده است را برای فرزند درون شکمش بازگو می کند. گفتگویی یک نفره که بیشتر به در دل می ماند. او فرزندی در شکم دارد که از صحیح بودن ورودش به دنیا در تردید است و در حالیکه این سوال را در ذهن خود دارد: " آیا نیستی بهتر است از هستی توام با درد و رنج؟ " نمی خواهد به جای فرزندش تصمیم بگیرد. از فرزندش نشانه می خواهد، علامتی که به او نشان دهد فرزندش خواهان به دنیا آمدن و زندگی کردن است یا نه. بارها این سوال را از فرزندش می پرسد و گاها از روی استیصال مجبور به پاسخ، توجیه و نتیجه گیری هایی از این قبیل که: " ... من به خطا تصور کردم که انتخابی را به تو تحمیل کرده ام. با نگه داشتن تو فقط از فرمانی اطاعت می کنم که وقتی جرقه زندگی ات روشن شد به من دادی. من انتخابی نکرده ام. فقط اطاعت کرده ام. از بین تو و من قربانی احتمالی تو نیستی، منم. مگر وقتی که خفاش وار به تنم می آویزی منظورت همین نیست؟ مگر وقتی مرا دستخوش حالت تهوع می کنی همین را نمی خواهی تایید کنی؟ " ، می شود و به این وسیله بهانه ای برای به دنیا آوردنش می یابد و البته آرام کردن خود!
فالاچی که نشانه هایی از بی اعتقادی اش به خدا در کتاب دیده می شود برای توجیه به دنیا آورد فرزندش به نظام طبیعت نیز متوسل می شود: " چطور می توانم تو را دور بیاندازم؟ از کجا معلوم که این دنیا هم که ما درون آن زندگی می کنیم بر اثر اشتباه و غفلت به وجود نیامده باشد؟ " " احتمالا اگر از اولین موجودی که انسان نامیده می شود پرسیده بودند که آیا می خواهد متولد شود یا نه از دلهره و تشویش به خود می پیچید و با قاطعیت پاسخ نه می داد ولی هیچ کس نظر او را نپرسید و لاجرم او هم متولد شد و بعد هم موجودی دیگر پدید آورد بدون اینکه از آن موجود هم پرسیده شود که آیا مایل است متولد شود یا نه؟ ". مادر حتی خود را بی نیاز از به دنیا آمدن فرزندش می خواند و بارها تاکید می کند که با بودنش مشکلاتی از قبیل مشکلات جسمی و بیماری های روحی و عدم امنیت شغلی برایش پیش می آورد و دلیلی نمی بیند که او اصراری بر تولدش داشته باشد. اما آیا واقعیت اینی است که می گوید؟!
فالاچی تقابل بسیار واضحی را نشان می دهد؛ کسی که هنوز متولد نشده ( بچه درون شکم مادر. و این در حالی است که فالاچی برای این انتخاب و تصمیم او را کوچک و بچه نمی داند، بلکه تصمیمش را از جانب یک فرد بالغ به خواننده ارائه می دهد: " این اولین بار بود که صدایت را شنیدم. ولی صدا صدای یک بچه نبود، مانند یک مرد بزرگ بود ") اما قدرت انتخاب و تفکر دارد و اطلاعات و آگاهی هایش را همچنان که خود می گوید: " مادر همه افکارت را قطره قطره می نوشیدم. من آن ها را که به من می دادی آگاه بودم و آن ها را که به من نمی دادی نا آگاه بودم " از مادرش گرفته است، با آگاهی یافتن از خوبی ها و زشتی های جهان ترجیح می دهد عدم را اتخاب کند: " در اولین و آخرین انتخابم تصمیم گرفتم از متولد شدن چشم بپوشم. " و در طرف مقابل کسی که زندگی می کند (مادر ) و البته همان افکار و ذهنیات را دارد که برای فرزندش نقل کرده است و با این وجود در وضعیتی شاید مشابه فرزندش، زندگی را انتخاب می کند؛ " دوستم مرا به کناری کشید و گفت که خانم دکتر گفته که بچه خود به خود بیرون نخواهد آمد و درنتیجه سمی که ایجاد می کند وارد خون خواهد شد و تو خواهی مرد. می بایستی هر چه زودتر تصمیم بگیرم ... هنوز من باید کارهای زیادی انجام دهم. " این نکته بسیار ظریف که هدف نهایی فالاچی به نظر می رسد، اشاره به این دارد که انتخاب زندگی توسط کسی که هنوز وارد جریان زندگی نشده با کسی که زندگی می کند هر چند که تفکری مشابه داشته باشند چقدر می تواند متفاوت باشد. فالاچی به طرزی زیبا و قابل تامل بهانه زندگی را برای خودش ( به نمایندگی از تمام انسان ها ) کارهای زیادی می داند که باید انجام دهد: " مثلا باید کارم را گسترش دهم و ثابت کنم که از یک مرد کمتر نیستم. "
برخی جمله های کتاب آثار کامو را به یادم می آورد و در راس آن ها بیگانه. هر چند دنیای کتاب استقلال خود را داراست اما در جاهایی به نظر می رسد که پاسخی بر سوالات و مطالب فلسفی کامو نیز می دهد: زندگی به زحمت زیستن می ارزد؟ " زندگی ارزش زاده شدن و درد کشیدن، مردن را دارد." هر چند که بیشتر گفته های فالاچی به این جمله نزدیک تر هستند با این وجود تردید فالاچی بر پاسخ به این پرسش در سراسر کتاب خیمه زده است: " اگر زندگی شکنجه است پس چرا آن را بپذیریم؟" " اصلا چرا باید نسل انشان وجود داشته باشد؟ هدف از وجود داشتن انتظار کشیدن برای مرگ است." او حتی از زبان فرزندش می گوید:" من اصلا نمی خواستم زاده شوم، دنیای شما کثیف است. پر از دروغ، دزدی، خیانت، آدم کشی، زور و ... ." و در آخر هم همه مسئولیت را بر دوش فرزندش می گذارد. این عبارت نیز بی شباهت به جمله مشهور کامو یعنی: آغاز به فکر کردن، شروع به تحلیل رفتن تدریجی است. نیست: " فکر کردن یعنی درد کشیدن. فهمیدن و آگاه بودن یعنی بدبخت بودن، افسوس نکته سوم که اساسی ترین نکته است را ندیده گرفتی. درد و رنج نمک زندگی می باشد و بدون آن همه انسان ها نخواهند بود."
در آخر و با مرگ " کودکی که هرگز زاده نشد"، عذاب وجدان ناشی از تردید برای به دنیا آوردن و مراقبت صحیح از جنین و فرزند درون شکم، مادر را آزار می دهد. پس او اکنون همچون تمامی انسان ها نیازمند محاکمه است! هر چند محاکمه ای صوری. در رویا محاکمه ای می بیند که هیئت منصفه اش نزدیکان و دکترهایش هستند و بدین ترتیب برای اقناع وجدانش هم که باشد خود را به دست عدالت می سپارد!

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اولین بار توسط ویدا مشفق و انتشارات جاویدان منتشر شد. چاپ های دیگر توسط انتشارات دارینوش ( ترجمه یغما گلرویی ) و مهتاب - آبفام ( ترجمه مهین ایرانپرست ) وارد بازار شده است. کتابی که مطالعه کردم ترجمه خانم ایرانپرست بود که در چاپ اول ( زمستان ۸۸ ) با قیمت ۲۵۰۰ تومان منتشر شده است.


گفتارهایی از فالاچی در نامه به کودکی که هرگز زاده نشد:

*زندگی به معنای خستگی، زندگی به معنای جنگ های تکراری روزانه، ارزش لحظات شادی اش فقط مکث های آنی تندگذر است که باید بهایی گزاف پرداخت.

* خطی که حماقت را از ذکاوت جدا می کند آن چنان باریک است که گاهی اصلا دیده نمی شود.

*در واقع شهامت مترادف با خوشبینی است.

*گناه آن روز به وجود نیامد که حوا سیب ممنوعه را بلعید. آن روز یک فضیلت شکوهمندی به دنیا آمده که به آن نافرمانی می گویند.

*عشق... عطشی است که وقتی سیراب شدی سر دلت می ماند و باعث سوءهاضمه می شود. درست مثل حالت تهوع.

* دنیای بدون بچه ها دنیای کثیف و وحشتناکی است.

*آزادی فردی، آزادی خودخواهانه ای است که حقوق دیگران را زیر پا می گذارد.

*آیا حاضری بفهمی که همه فرداها همان دیروز لعنتی است؟

*دنیا تغییر می کند اما مثل دیروز است.
 
آخرین ویرایش:

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تر جمه مانی ارژنگی انتشارات امیر کبیر رو خوندم...مرداد 2535
یکی از قشنگترین کتابهایی که تا به حال خوندم...روحیه مقاومت فالاچی در مقابل نگاههای بد مردم اطرافش ستودنیه...و روحیه مادر بودنش رو به رخ همه میکشه...من اون قسمت از کتاب که زن و مرد رو تعریف میکنه خیلی دوست دارم...کاملا عدالت رو رعایت میکنه...خیلی زیبا و شیوا در مورد به دنیا اومدن انسانها صحبت میکنه وقتی با فرزند ش در مورد این صحبت میکنه که با اینکه مادرش در رابطه با به دنیا اومدنش سوالی نپرسیده ولی باز هم به دنیا اومدن رو انتخاب میکنه...چون اگه به دنیا نمی اومد نیست بود...هیچ چیزی نبود... عشق رو به زیبایی توصیف میکنه ...فلسفه زندگی رو اینجوری تعریف میکنه که باید رفت و از زیباییهای مسیر استفاده کرد خوشا به حال کسانی که میگویند باید رفت...نباید رسید
و پایان جالبی در خور رفتار بی تفاوت فالاچی رو شاهد هستیم
کتاب بی نهایت روان نوشته شده
و فالاچی سعی کرده تمامی اصول اولیه زندگی رو به جنینش معرفی کنه...حتما یک بار در زندگیتون نثر روان این کتاب رو تجربه کنین
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
تندباد زمان حافظ هم مثل زمان ما بوده؟ گفتگوها و نقد ادبی 6

Similar threads

بالا