با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

neyo

عضو جدید
آنهایی که ما را از دوستی با جنس مخالف با آتش جهنم میهراسانند
نمازشان را با امید همخوابی با حوریان بهشت میخوانند(شاملو)
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در لحظه


به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
به تو می اندیشم و زمان را لمس میکنم
معلق و بی انتها عریان می وزم، می بارم، می تابم.
آسمان ام ستارگان و زمین، و گندم
عطرآگینی که دانه می بندد
رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم
چنان که تندری از شب می درخشم
و فرو می ریزم.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را یافتم

و شبم پر ستاره شد...


من آفتاب را باور دارم

من دریا را باور دارم

و چشمهای تو سرچشمه دریاست...

احمد شاملو






 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درخــت بــا جـنگـل سخـن میگــویَـد
عـلـــف بــا صــحـرا

سـتــاره بــا کهــکشــان

و مـــن بــا تــو سخــن میگــویَم

نامت را به مــــن بگـــو

دستت را به مــــن بده

حـــرفت را به مـــــن بگو

قـَلــبَـت را به مــــن بده

مـــن ریشه های تــو را دریافته ام

و با لــبــانت برای همـه لــبـــ ـها سخـــن گفته ام


و دســت هایت با دســتانِ مـــن آشـناست

در خـلــوت روشن بــا تـــو گریسته ام

برای خـــاطر زنــدگــان



شاملو
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]از عموهايت...به یاد شاملو[/h]
ازعموهايت

نه به خاطرآفتاب نه به خاطرحماسه
به خاطرسايهی بام کوچکش
به خاطرترانه ئی
کوچکترازدستهای تو
نه به خاطرجنگلهانه به خاطردريا
به خاطريکبرگ
به خاطريک قطره
روشن ترازچشمهایتو
نه به خاطرديوارهابه خاطريک چيز
نه به خاطرهمه انسانهابه خاطرنوزاددشمنش شايد
نه به خاطردنيابه خاطرخانه تو
به خاطريقين کوچکت
که انسان دنيائی است
به خاطرآرزوی يک لحظه ی من که پيش توباشم
به خاطردستهای کوچکت دردستهای بزرگ من
ولب های بزرگ من
برگونه های بی گناه تو
به خاطرپرستوئی درباد،هنگامی که توهلهله میکنی
به خاطرشبنمی بربرگ،هنگامی که توخفته ای
به خاطريک لبخند
هنگامی که مرادرکنارخودببينی
به خاطريک سرود
به خاطريک قصه درسردترين شب هاتاريکترين شب ها
به خاطرعروسک های تو،نه به خاطرانسانهای بزرگ
نه به خاطرشاه راههای دوردست
به خاطرناودان،هنگامی که میبارد
به خاطرکندوهاوزنبورهای کوچک
به خاطرجاربلندابردرآسمان بزرگ آرام
به خاطرتو
به خاطرهرچيزکوچک وهرچيزپاک به خاک افتادند،
به يادآر
عموهايت رامیگويم
ازمرتضی سخن میگويم.
لازم به ذکر هست که این شعر بعد از اعدام مرتضی کيوان توسط شاملو سوده شد
 

sabkhoneh

عضو جدید
من باهارم تو زمین من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا طاقم می کنه
تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثل شب
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
مث شب رود بزرگی
مث شب
تازه روزم که میاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی
اون ململ مه
که روی عطر علفامثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون ماندن و رفتن
میون مرگ و حیات
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!
من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم می کنه.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد

که با همه‌ی جمع چه تنها نشسته‌ای!

ــ تنها نشسته‌ام؟

نه

که تنها فارغ از من و از ما نشسته‌ام..




 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برای من

دوست داشتن

آخرین دلیل دانایی است

اما هوا همیشه آفتابی نیست

عشق همیشه علامت رستگاری نیست

و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است

چقدر تحمل سکوتش طولانی ست

چقدر ...
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه بی تابانه می خواهم‌ات ای دروی‌ات آزمون تلخ زنده به گوری !

چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بی‌هوده است.

بوی پیرهن‌ات
این جا
و اکنون. ــ

کوه ها در فاصله
سردند.

دست در کوچه و بستر
حضور مـأنوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می زند.

بی نجوای انگشتان ات
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی ست.
 

Iman MM

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.
آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز
در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!
من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکه‌های آینه راهی به من بجو
 

Iman MM

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ ندارن زنده میمونن حتی تو قبر حرفاشون بیرون میلولن تا صد سال بعد..
پیشاپیش دوم مرداد به یاد شاملو:
تو مرا هیچ گاه در ظلمات پیرامونم باز نتوانی شناخت چرا که در نگاه تو آتش اشتیاقی نیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از مرگ ‚ من سخن گفتم

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین کهنه را
گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه
از گوجه سبز و
سیب سرخ و
گردوی تازه بیا کند.
پس
من مرگ خویشتن را رازی کردم و
او را
محرم رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.

و با پیچک
که بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره هر آبشار کوچک
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهیان خرد کاریز
که گفت و شنود جاودانه شان را
آوازی نیست،

و با زنبور زرینی
که جنگل را به تاراج می برد
و عسلفروش پیر را
می پنداشت
که باز گشت او را
انتظاری می کشید.

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
که پنجه خشکش
نو امیدانه
دستاویزی می جست
در فضائی
که بی رحمانه
تهی بود.
***
و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر
از فرا سوی هفته های نزدیک
به گوش آمد
و سمور و قمری
آسیه سر
از لانه و آشیانه خویش
سر کشیدند،
با آخرین پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.

با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود نهان کنم
 

F iona

عضو جدید
تردید

تردید

او را به رویای بخار آلود و گنگ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من . . .
لالائی گرم خطوط پیکرش، در نعره های دوردست و سرد مه، گم بود.
لبخند بی رنگش به موجی خسته می مانست؛ در هذیان شیرینش. ز دردی گنگ می زد گوییا لبخند . . .
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماق ِنومیدی صدایش کردم:
« ای پیدای دور از چشم! »
دیری است تا من می چِشَم رنجاب تلخ انتظارت را !
رویای عشقت را، در این گودال تاریک، آفتابِ واقعیت کن! »
و آندم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمان من لغزید
در قعر تردید این چنین با خویشتن گفتم:
« آیا نگاهش پاسخ پرآفتاب خواهش تاریک قلب یاس بارم نیست؟ »
آیا نگاه او همان موسیقی گرمی که من احساس آن را در هزاران خواهش پر درد دارم، نیست؟
نه!
من نقش خام آرزوهای نهان را در نگاهم می دهم تصویر ! »
آنگاه نومید، از فروتر جای قلب یاس بار خویش کردم بانگ باز از دور:
«ای پیدای دور از چشم ...! »
او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشق های دور ِ از کف رفته می مانست . . .
لالایی گرم خطوط پیکرش، از تار و پود محو مه پوشید پیراهن.
گویا به رویای بخارآلود و گنگ شامگاهی دور او را دیده بودم من . . .
 
آخرین ویرایش:

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
 

F iona

عضو جدید
نگاه کن

سال ِ بد
سال ِ باد
سال ِ اشک
سال ِ شک.
سال ِ روزهاي ِ دراز و استقامت‌هاي ِ کم
سالي که غرور گدائي کرد.

سال ِ پست، سال ِ درد، سال ِ عزا
سال ِ اشک ِ پوري
سال ِ خون ِ مرتضا
سال ِ کبيسه...

زندگي دام نيست
عشق دام نيست
حتی مرگ دام نيست
چرا که ياران ِ گم‌شده آزادند
آزاد و پاک...

من عشق‌ام را در سال ِ بد يافتم
که مي‌گويد «ماءيوس نباش»؟
من اميدم را در ياءس يافتم
مهتاب‌ام را در شب
عشق‌ام را در سال ِ بد يافتم
و هنگامي که داشتم خاکستر مي‌شدم
گُر گرفتم.

زندگي با من کينه داشت
من به زندگي لب‌خند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگي،
سياهي نيست
چرا که خاک، خوب است.

من بد بودم اما بدي نبودم
از بدي گريختم
و دنيا مرا نفرين کرد
و سال ِ بد دررسيد:
سال ِ اشک ِ پوري، سال ِ خون
ِ مرتضا، سال ِ تاريکي.
و من ستاره‌ام را يافتم
من خوبي را يافتم
به خوبي رسيدم
و شکوفه کردم.

تو خوبي
و اين همه‌ي ِ اعتراف‌هاست.

من راست گفته‌ام و گريسته‌ام
و اين بار راست مي‌گويم تا بخندم
زيرا آخرين اشک ِ من نخستين لب‌خندم بود.

تو خوبي
و من بدي نبودم.
تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همه‌ي ِ حرف‌هاي‌ام شعر شد
سبک شد.
عقده‌هاي‌ام شعر شد همه‌ي ِ سنگيني‌ها شعر شد
بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد
همه شعرها خوبي شد
آسمان نغمه‌اش را خواند
مرغ نغمه‌اش را خواند
آب نغمه‌اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش
تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد.
من به خوبي‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبي‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست،
بزرگ‌ترين ِ اقرارهاست.
من به اقرارهاي‌ام نگاه کردم
سال ِ بد رفت و من زنده شدم
تو لب‌خند زدي و من برخاستم.

دل‌ام مي‌خواهد خوب باشم
دل‌ام مي‌خواهد تو باشم و براي ِ همين راست مي‌گويم


نگاه کن:
با من بمان!
 
آخرین ویرایش:

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ...


" احمد شاملو "
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[h=1]بر سنگفرش[/h]

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
بادی شتابنک گذر کرد
بر خفتگان خک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...

(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !

از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))

از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش
بینید !

خون را
به سنگفرش ...))
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میان من و تو
به همان اندازه فاصله هست
که میان ابرهایی که در آسمان
و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند

شاید روزی به هم باز رسیم
روزی که من به سان دریایی خشکیدم
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی

هرکس آنچه را که دوست دارد در بند می‌گذارد
و هر زن مروارید غلتان خود را
به زندان صندوقش محبوس می‌دارد

بگذار کسی نداند که چگونه من
به جای بوسیده شدن و نوازش شدن
گزیده شده‌ام.


بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس
و از میان این همه‌ی خدایان
خدایی جز فراموشی
بر این همه رنج آگاه نگردد.

#احمد_شاملو
 

SCSI

عضو جدید
از رنجی خسته ام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشسته ام که ازآنِ من نیست
با نامی زیسته ام که ازآنِ من نیست
از دردی گریسته ام که ازآنِ من نیست
از لذّتی جان گرفته ام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان می سپارم که ازآنِ من نیست.


#احمد_شاملو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آیدای خوب من...!
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانه‌ی من نخواهد آمد. می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است. می‌پنداشتم که شادی، کبوتری ست که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت. تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت.
من با توام و آینه های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند. کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب های من باز آورده اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم تر نبوده است.


#احمد_شاملو
📓مثل خون در رگ های من

 

Similar threads

بالا