با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز


اين‌جا همه‌چيز درباره‌ي شاملو خواهد بود؛ چه شعر، چه سرگذشت و چه نقد خود و آثارش.

متأسفانه، تاريخ معاصر ما آميخته به حب و بغض و افراط و تفريط بوده‌است؛ به‌خصوص در مواجهه با اشخاص. عده‌اي شخصي را تا عرش بالا برده، عده‌اي ديگر به فرشش انداخته‌اند. شخصيت‌ها براي ما يا سياه مطلق بوده‌اند يا سپيدي محض، شخص خاکستري کم‌داشته‌ايم! شاملو هم از اين مواجهه مستثنا نبوده است. با اين حال اگر شاملو را به فرشش آورده، زير پا له‌اش کني، باز در قلم و سبک شعرش چنان‌ جاذبه‌هايي يافت مي‌شود که مسحورت مي‌کند. (براي نمونه‌هايي اين‌جا و اين‌جا را بنگريد)

شاملو با تمام ضعف‌هايش که مثل ما و همگان، خطاکار بوده‌است، بر شعر و ادب معاصر و به تبع‌اش بر گردن ما حق بزرگي دارد.
افتتاح اين محفل به نامش، شايد جبران بخشي از آن حق و قدرداني کوچکي از او باشد.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نگاهي به آثار

نگاهي به آثار

شاملو را مي‌توان در زمره‌ي پرکارترين فعالان عرصه شعر و ادبيات دانست. او جز شعر، به مطالعه‌ در فرهنگ مردم و ترجمه‌ي آثار ادبي مغرب‌زمين دل‌بستگي دارد و آثاري چند در ادبيات اروپايي را به زبان پارسي برگردانده‌است. صورت کارهاي مهم‌اش اين‌هاست:

شعر:
آهنگ‌هاي فراموش شده.....1326
23تير(منظومه).....1330
قطع‌نامه(مجموعه چهار شعر).....1330
آهن‌ها و احساس.....1332
هواي تازه.....1336
باغ آينه.....1339
باغ آينه.....1339
آيدا در آيدا.....1343
آيدا، درخت و خنجر و خاطره.....1344
ققنوس در باران.....1345
مرثيه‌هاي خاک.....1348
شکفتن در مه.....1349
ابراهيم در آتش.....1352
دشنه در ديس.....1356
ترانه‌هاي کوچک غربت.....1359
مدايح بي‌صله.....1371

رمان(ترجمه): لئون مورن کشيش(بئاتتريس‌بک) برزخ(ژان‌رو وازي) زنگار(هربولو پورديه) پابرهنه‌ها(زاهار يا استانکو) نايب اول(روبرمرل) 81490(آ.شمبون) دست به دست(و.آلبا) مرگ، کسب و کار من است(روبرمرل)
داستان‌هاي کوتاه(ترجمه): نايب اول-قصه‌هاي بابام(ارسکين کالدول) افسانه‌هاي 72ملت(دوجلد)
نمايش‌ها(ترجمه): مفت‌خورها(گئورگي‌جي‌کي)، غروسي خود در سه پرده(لورکا)
متن‌هاي کهن پارسي: حافظ شيرازي، افسانه‌هاي هفت گنبد(نظامي گنجوي) ترانه‌ها(ابوسعيد، خيام، باباطاهر)

جز اين‌ها کتاب‌ها، شاملو مقالات بسيار در زمينه‌ي نقد شعر، مسائل روز، سنجش کتاب‌ها و مشکل‌هاي هنري و فلسفي نوشته است که به طور پراکنده در روزنامه‌ها و مجله‌ها چاپ شده و نيز اشعاري از لورکا، ماياکوفسکي وديگران ترجمه کرده و براي کساني که به همه‌ي دفترهاي شعرش دسترسي ندارند، گزيده‌هايي از اشعار خود را انتشار داده است: گزيده شعرهاي شاملو(انتشارات روزن) از هواها و آينه‌ها، گزيده شعرهاي شاملو(انتشارات بامداد). شاملو که به فولکلور و داستان‌هاي کودکان نيز علاقه دارد، مقاله‌ها و کتاب‌هايي در اين زمينه به چاپ رسانده است: کتاب کوچه، قصه هفت‌کلاغون، ملکه سايه‌ها، قصه دروازه بخت.

ترجمه‌هاي او از شاعران ملل ديگر هم در خور توجه است:
ترانه‌هاي شرقي و اشعار ديگر(لورکا)
ترانه‌هاي ميهن تلخ(ريتسون و...)
سياه همچون اعماق آفريقاي خودم(ل.هيوز)
سکوت سرشار از ناگفته‌هاست(مارگوت بيکل)
چيدن سپيده دم(م.بيکل)
مجموعه‌ي کامل ترجمه‌هايش از شاعران ملل، با نام "هم‌چون کوچه‌اي بي‌انتها" به چاپ رسيده‌است. اما آن‌چه در بالا آمد به صورت شعر و موسيقي ارائه شده است.

دو سايت مرتبط:
سايت رسمي احمد شاملو
دفتر نظارت بر حفظ و نشر آثار احمد شاملو

 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
بامداد نخستين و آخرين

بامداد نخستين و آخرين

من بامداد نخستین و آخرینم


احمد شاملو در بیستم آذرماه 1304 در خيابان صفي‌علي‌شاه تهران متولد شد. دوره کودکی را به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بود، در شهرهای مختلف کشور گذراند. مادرش کوکب و پدرش حیدر نام داشتند.


وارتان بهار خنده زد و ارغوان شکفت


در سال 1321 به علت شرکت در فعالیت‌های سیاسی در شمال کشور و بعد در تهران بازداشت و به زندان شوروی‌ها در رشت منتقل شد. حبسی که سه سال به درازا کشید. گفته می‌شود با آغاز حکومت پیشه‌وری در آذربایجان، چریک‌ها به منزلش ریخته و او و پدرش را دو ساعت مقابل جوخه آتش نگه داشته‌اند. پس از بازگشت به تهران،تحصیلات خود را متوقف کرد.

سرود مردی که تنها به راه می‌رود




در سال 1326 با اشرف الملوک اسلامیه ازدواج کرد. در همین سال اولین مجموعه شعر خود را با عنوان «آهنگ‌های فراموش شده» منتشر کرد و به کار روزنامه‌نگاری مشغول شد. پس از کودتای 28 مرداد، مجموعه شعر «آهنها و احساس» وی توسط پلیس سوزانده شد و خود او بار دیگر بازداشت شد. شاملو یک سال و چند ماه در زندان کودتا باقی ماند.

غم نان اگر بگذارد


در ۱۳۳۶ با طوبی حائری ازدواج می‌کند در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوای تازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبک نویی است. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جملهٔ برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود


شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. آیدا وشاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند وتا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند.

آی ای یقین گمشده! بازت نمی‌نهم


در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز درمی‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید. دراسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست می‌دهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.

من بامدادم... خسته از با خود جنگیدن...


با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چندهفته پس از پیروزی انقلاب به ایران باز می‌گردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر می‌کند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در می‌آید و به کار در مجلات و روزنامه‌های مختلف می‌پردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفته‌نامه کتاب جمعه را به عهده می‌گیرد. این هفته‌نامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف می‌شود. این اقدامات باعث انزوای بیشتر شاملو شده و شاعر گوشه عزلت می‌گزیند.

این فصل دیگری است...


سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت. از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها درتوقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت.


من آن غول زیبایم...


بنا به اعتقاد برخي از روشنفکران معاصر ایرانی، شاملو زبان روشنفکری معاصر بود. شاملو علاوه بر این‌که تحولی تازه در شعر فارسی به وجود آورد، در زمینه فرهنگ عامه نیز باپژوهش‌های خود باعث ثبت و ضبط این گنجینه گران‌بها شد.

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام...


سرانجام در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ چند ساعت بعد از آن که دکتر معالجش او و آیدا را در خانهٔ‌شان در شهرک دهکدهٔ فردیس کرج تنها گذاشت، درگذشت.
:gol:
 
آخرین ویرایش:

ebbi

عضو جدید
غزلي در نتوانستن

از دست هايِ گرم ِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خويش
سخن ها مي توانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.

***

نغمه در نغمه در افکنده
اي مسيحِ مادر، اي خورشيد!
از مهرباني‌يِ بي دريغِ جان‌ات
با چنگِ تمامي ناپذيرِ تو سرودها مي توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

***

رنگ ها در رنگ ها دويده،
از رنگين کمانِ بهاري‌يِ تو
که سراپرده در اين باغِ خزان رسيده بر افراشته است
نقش ها مي توانم زد
غم نان اگر بگذارد.

***

چشمه ساري در دل و
آبشاري در کف،
آفتابي در نگاه و
فرشته‌ئي در پيراهن،
از انساني که توئي
قصه ها مي توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
 

ebbi

عضو جدید
سرود براي سپاس و پرستش

سرود براي سپاس و پرستش

بوسه هايِ تو
گنجشکَکان پُر گويِ باغ‌اند
و «پ س ت ا ن» هايت کندويِ کوهستان هاست
و تن‌ات
رازي ست جاودانه
که در خلوتي عظيم
با من اش در ميان مي گذارند.

تنِ تو آهنگي‌ست
و تنِ من کلمه‌ئي که در آن مي نشيند
تا نغمه‌ئي در وجود آيد:
سرودي که تداوم را مي تپد.

در نگاهت همه‌ي مهرباني هاست:
قاصدي که زندگي را خبر مي دهد.

و در سکوت‌ات همه‌ي صداها:
فريادي که بودن را تجربه مي کند.
:gol:
 

paras2

عضو جدید
نفس خشم آگين مرا
تند و بريده
در آغوش مي فشاري
و من احساس ميکنم که رها ميشوم
و عشق
مرگ رهايي بخش مرا
از مامي تلخي ها
مي آکند.
بهشت من جنگل شوکران هاست
و شهادت مرا پاياني نيست

:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
مرد مصلوب...

مرد مصلوب...

اين شعر را به‌خاطر مسيح و فرزندان معنوي‌اش دوست مي‌دارم؛ به‌خاطر تمامي آزادمردان و انسان‌هاي خوبي که رنج کشيدند و به خوبي از دنيا رفتند...
مسيح را پيامبر محبت و دوستي با روحي لطيف و شاعرانه‌اش مي‌‌پندارم، او که خدا را پدر مي‌خواند!



مرد مصلوب
ديگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جريحه دست و پاي‌اش به درون‌اش مي‌دويد
در حفره‌‌ي يخ‌زده‌ي قلب‌اش
در تصادمي عظيم منفجر مي‌شد
و آذرخش چشمک‌زن گدازه‌ي ملتهب‌اش
ژرفاهاي دور از دست‌رسِ درکِ او از لامتنهاي‌يِ حيات‌اش را
روشن مي‌کرد.
ديگر بار ناليد:
«- پدر، اي مهر بي‌دريغ،
چنان‌که خود بدين رسالت‌ام برگزيدي، چنين تنهاي‌ام به
خود وانهاده‌اي؟
مرا طاقت اين درد نيست!
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن اي پدر!»
و درد عريان
تُندوار
در کهکشان سنگين تن‌اش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد:
«- بي‌هوده مگوي!
دست من است آن
که سلطنت مقدرت را
بر خاک تثبيت مي‌کند.
جاودانگي ست اين
که به جسم شکننده‌ي تو مي‌خلد
تا نامت ابدالآباد
افسون جادوئي‌يِ نسخ بر فسخ زمين شود.
به جز اين‌ات راهي نيست:
به درد جاودانه شدن تاب آر اي لحظه‌ي ناچيز!»
...
مرد مصلوب
ديگر بار
به خود آمد.
جسم‌اش سنگين‌تر از سنگيناي زمين
بر مسمار جراحات زنده‌ي دستان‌اش آويخته بود:
«-سبک‌ام سبک‌سارم کن اي پدر!
به گذارِ از اين گذرگاهِ درد
ياري‌ام کن ياري‌ام کن ياري‌ام کن!»
و جاودانگي رنجيده خاطر و خوار
در کهکشان بي‌مرزِ دردِ او
به شکايت سر به کوه و اقيانوس کوفت نعره‌کاشن
که «-ياوه منال!
تو را در خود مي‌گوارم من تا من شوي
جاودانه شدن را به درد جويده شدن تاب آر!»
... :gol:
 
آخرین ویرایش:

karo7

اخراجی موقت
در اينجا چهار زندان است به هر زندان دو چندان نقب در هر نقب چندين حجره
در هرحجره چندين مرد در زنجير ...
از اين زنجيريان يکتن زنش را در تب تاريک بهتاني به ضرب دشنه اي کشته است
از اين مردان يکي در ظهر تابستان سوزان نان و فرزندان خود را
بر سر برزن به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است
از اينان چند کس در خلوت يکروز باران ريز بر راه رباخواري نشسته اند
کساني درسکوت کوچه از ديوار کوتاهي به روي بام جسته اند
کساني نيم شب در گورهاي تازه
دندان طلاي مردگان را مي شکستند
من اما هنچکس را در شبي تاريک و توفاني نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواري نبسته ام
من اما ننمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام

در اينجا چهار زندان است به هر زندان دوچندان نقب
و در هر نقب چندين حجره در هر حجره چندين مرد در زنجير
در اين زنجيرنان هستند مرداني که
مردار زنان را دوست مي دارند
دراين زنجيريان هستند مرداني که در رويايشان هر شب
زني در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد
من اما در زنان چيزي نمي يابم ...
گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان خاموش
من اما در دل کهسار روياهاي خود
جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني که مي دويند و
مي پوسند ومي خشکند ومي ريزند , با چيزي ندارم گوش
مرا گر خود نبوداين بند شايد بامدادي همچو يادي دورو لغزان
مي گذشتم از طراز خاک سرد پست
جرم اين است جرم اين است


 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز

دهانت را می بویند

مبا دا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند، تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار ِ سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساطوری خون آلود

روزگار غریبی است نازنین

وتبسم را بر لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

ابلیس پیروز، مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد


 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند

چیزی نادر به زندگی آغاز می کند

با شادی و اندکی درد

روزانه به گونه ی ماهیان برمی بالد

بدان ماند که نادره نخستین است و نادره آخرین

تنها آنکه بزرگترین جا را به خود اختصاص نمی دهد

از شادی لبخند بهره می تواند داشت

آنکه جای کافی برای دیگران دارد

صمیمانه تر می تواند با دیگران بخند د

با دیگران بگرید

چه مدت لازم بوده تا کلمه "عفو" بر زبان جاری شود؟

تا حرکت اعتماد انگیز انجام گیرد؟

بیا تا جبران محبت های ناکرده کنیم

بیا آغاز کنیم

فرصتی گران را به دشمن خویی از کف داده ایم

و کسی نمی داند چقدر فرصت باقی ست

تا جبران گذشته کنیم

دستم را بگیر







 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
میعاد

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.


آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.


در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.


در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وا نهد... .


در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوهای پرده و رنگ...


در فراسوهای پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده...
:gol:
 
آخرین ویرایش:

karo7

اخراجی موقت
بدرود

بدرود

براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد ؛ قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد ؛ قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من , قلبي براي انساني که من مي خواهم
تا انسان را درکنار خود حس کنم

درياهاي چشم تو خشکيدني است
من چشمه اي زاينده مي خواهم
*****هايت ستاره هاي کوچک است
آن سوي ستاره من انساني مي خواهم
انساني که مرا بگزيند
انساني که من او را بگزينم
انساني که به دستهاي من نگاه کند
انساني که به دستهايش نگاه کنم
انساني در کنار من
تا به دستهاي انسانها نگاه کنيم
انساني در کنارم , آينه اي در کنارم
تا در او بخندم , تا در او بگريم

خدايان نجاتم نمي دادند
پيوند ترد تو نيز نجاتم نداد
نه پيوند ترد تو , نه چشم ها و نه *****هايت و نه دستهايت
کنار من قلبت آينه اي نبود
کنار من قلبت بشري نبود
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماهی

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.


آه ای یقین گمشده،ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام ،اینک!به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!


من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو،چون خزه به هم

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
"_آه ای یقین یافته،بازت نمی نهم!"
:gol:
 

karo7

اخراجی موقت
گر بدينسان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند کاج خشک کوچهء بن بست
گر بدينسان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه
يادگاري جاودانه بر , تراز بي بقاي خاک
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
افق روشن

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.


روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ای ست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف،دنبال سخن نگردی.


روزی که معنای هر حرف،زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه ای ست
تا کمترین سرود،بوسه باشد.

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم... .


و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

از درون مایه های مهم شعر شاملو "عشق"است.تغزل های او مانند تغزل های توللی نیست که در آن مسئله ی جسم و جنس،اساس باشد.عشق در اشعار شاملو مرتبه ای والا دارد و رنگی عرفانی یافته.
حتی فروغ از این همه ستایش عشق و زیبایی که در اشعار شاملو آمده،انتقاد می کند و میگوید شاملو زیاد شیفته و مسحور مفاهیم زیبا می شود..و سپس منصفانه می افزاید که:"شاید او به جایی رسیده است که من هنوز نرسیده ام."
عشقی که شاملو از آن سخن می گوید شهوانی نیست.تجربه ی عاشقانه ی او نشان می دهد که عشق عرفانی ممکن است.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
من میانه خوبی با احمد شاملو ندارم گرچه برای کارهای فرهنگی ایشان احترام زیادی قایلم.اما می خواستم بگم که اگه قرار بر این باشه که درباره ی شاعرانی حرف بزنیم که در ادبیات ما تاثیر گذار بودند چرا اول از نیما یوشیج شروع نکردید؟(در ادبیات معاصر)
دلیل اینکه احمد شاملو انتخاب شده چی بوده...
این درسته که هر کس علایقی داره اما باز تاکید می کنم شاعران تاثیر گذارتری که زوایای ناشناخته ای در زندگیشون برای خیلی از دوستداران هنر وجود داره هستند که از مرحوم شاملو مقدم تر باشند!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسمان جان من باهات در زمینه نپرداختن به نیما موافقم...طفلی نیما خیلی غریب مونده..با این که پایه گذار این سبک شعر بوده
به نظر من بهتره برای هر شاعری...یا حداقل شاعران مطرح ادبیاتمون یه تاپیکی اختصاص داده بشه
البته جای این بحث اینجا نبود..شرمنده....فکر کنم یه جورایی اسپم کردم:D

کافرجان همین جا از این تاپیک خوبت هم تشکر میکنم

:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سلام
من میانه خوبی با احمد شاملو ندارم گرچه برای کارهای فرهنگی ایشان احترام زیادی قایلم.اما می خواستم بگم که اگه قرار بر این باشه که درباره ی شاعرانی حرف بزنیم که در ادبیات ما تاثیر گذار بودند چرا اول از نیما یوشیج شروع نکردید؟(در ادبیات معاصر)
دلیل اینکه احمد شاملو انتخاب شده چی بوده...
این درسته که هر کس علایقی داره اما باز تاکید می کنم شاعران تاثیر گذارتری که زوایای ناشناخته ای در زندگیشون برای خیلی از دوستداران هنر وجود داره هستند که از مرحوم شاملو مقدم تر باشند!
سپاس‌گزارم آسمان!
حضور شما را در اين‌جا علي‌رغم قهر و غريبي‌تان با شاملو، مغتنم مي‌دانم.

چرا از شاملو آغاز کردم:
نخستين دليلم، قانوني منطقي است: "ذکر شيء نفي ماعدا نمي‌کند" بناي محفلي به نام شاملو، دليل بر نفي ديگران نمي‌شود.

دوم: علاقه‌ي شخصي بود و وام‌داري‌‌ام از شاملو؛ به يقين بي‌تأثير نبوده است.

سوم: شاملو نيز از تأثيرگذاران بوده است، قبول نداريد؟ خود شما در "قطره‌هاي چکيده از قلم من" مخاطبان را توصيه مي‌کنيد: بهتره در قالب شعر نيمايي يا شعر سپيد بنويسند. سبک سپيد از کيست؟ شاملو پس از مدتي همراهي با سبک نيما، راه مستقلي را پيموده، خود، صاحب سبک مي‌شود و شعر سپيد را به نام خود رقم مي‌زند.

چهارم: شايد نخستين علت و اصلي‌ترين دل‌گيري‌ها از شاملو، در مقاله‌‌ي حافظش ريشه داشته‌باشد. سعي کنيم خلط انگيزه و انگيخته نکنيم. برخي اختلافات فکري يا سياسي ما با شاملو، سبک و قدرت ادبي او را نمي‌تواند زير سؤال ببرد. چنان‌چه در پست نخستين عرض کردم، شاملو نمي‌تواند سياهي مطلق باشد.

چرا از نيما آغاز نکردم:
1. همان دليل منطقي را در اين‌جا نيز متذکر مي‌شوم. اين‌بار براي علاقه‌ام به نيما: ياد شاملو دليل بر عدم علاقه‌‌ام به نيما نيست.

2. پيش از تاپيک شاملو، نيما را در نظر داشتم؛ اما تنها مشکلم با نيما، تعداد اندک اشعارش بود. منظورم شعرهاي قابل توجه‌اش است و گرنه ديوان نسبتاً قطورش را خود، در اختيار دارم. "پيرمرد چشم ما بود" و نمي‌توانستم ببينم تاپيکش پس از مدتي به صفحه دوم منتقل شده، مهجور در گوشه‌اي بنشيند.
به گمان من تعداد اشعار قابل توجه نيما به پنجاه مي‌رسد؛ اما بزرگاني مثل اسلامي ندوشن، آن را محدود به پانزده قطعه مي‌دانند! (باران، نه رگبار، محمدعلي اسلامي ندوشن، ص 29)

3. اين سخنان و دلايل به پيش از تذکر شما برمي‌گردد، حال که يادآور شديد، سپاس‌گزار خواهم شد، اگر محفلي را به نام او بنا کنيد تا من نيز دغدغه‌هايم را با آوردن زندگي‌نامه، برخي از نامه‌ها و تصاويرش و... برطرف کرده، به سهم خود با شما همراهي کنم.
:gol:
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند

چیزی نادر به زندگی آغاز می کند

با شادی و اندکی درد

روزانه به گونه ی ماهیان برمی بالد

بدان ماند که نادره نخستین است و نادره آخرین

تنها آنکه بزرگترین جا را به خود اختصاص نمی دهد

از شادی لبخند بهره می تواند داشت

آنکه جای کافی برای دیگران دارد

صمیمانه تر می تواند با دیگران بخند د

با دیگران بگرید

چه مدت لازم بوده تا کلمه "عفو" بر زبان جاری شود؟

تا حرکت اعتماد انگیز انجام گیرد؟

بیا تا جبران محبت های ناکرده کنیم

بیا آغاز کنیم

فرصتی گران را به دشمن خویی از کف داده ایم

و کسی نمی داند چقدر فرصت باقی ست

تا جبران گذشته کنیم

دستم را بگیر
سنگ بناي خوبي گذاشتي يامين عزيز!
شعرت از "مارگوت بيکل" است با ترجمه‌ي شاملو. در پست نخست گفته بودم: هرچه از شاملو و مربوط به او باشد، نقل کنيم.

از همين شاعر است:

ابرهاي خزاني در ذهن و روح من
ابرهاي خزاني سنگين و پر سايه.

خاطر در آرامش است
انديشه‌ي آدميان را باز نمي‌توان خواند
و مقاصد آدميان را به چشم نمي‌توان ديد

قلب‌ها به خوابي خوش فرو شده است
به اميد پراکندن ابرها
ابرهاي خزاني در ذهن و روح من
:gol:
 
آخرین ویرایش:

paras2

عضو جدید
به ياد شادروان فرهاد

به ياد شادروان فرهاد


1
يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
کوچه به کوچه
باغ انگوري
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون‌جا که شبا
پشت بيشه‌ها
يه پري مياد
ترسون و لرزون
پاوش مي‌ذاره
تو آب چشمه
شونه مي‌کنه
موي پريشون...

2
يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
ته اون دره
اون‌جا که شبا
يکه و تنها
تک‌درخت بيد
شاد و پر اميد
مي‌کنه به ناز
دسشو دراز
که يه ستاره
بچکه مثِ
يه چيکه بارون
به جاي ميوه‌ش
نوک يه شاخه‌ش
بشه آويزون...

3
به شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
از توي زندون
مث شب پره
با خودش بيرون
مي‌بره اون‌جا
که شب سيا
تا دم سحر
شهيداي شهر
با فانوس خون
جار مي‌کشن
تو خيابونا
سر ميدونا:
« -عمو يادگار!
مرد کينه‌دار!
مستي يا هشيار
خوابي يا بيدار؟»

مست‌‌ايم وهشيار
شهيداي شهر!
خواب‌ايم و بيدار
شهيداي شهر!
آخرش يه شب
ماه مياد بيرون
از سر اون کوه
بالاي دره
روي اين ميدون
رد مي‌شه خندون

يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد

1333
زندان قصر
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفت ِ مسیح (مرگ ناصری)

رفت ِ مسیح (مرگ ناصری)

اين شعر توصيف وضع و حال عيسي است وقتي كه به طرف سرنوشت خويش مي رود،
وقتي تماشاگران بدو مي نگرند، دژ‍خيمان به وي فرمان مي دهند، او را تازيانه مي زنند و سرنجام وقتي كه به صليب كشيده مي شود.



با آوازی یکدست

یکدست

دنباله ی چوبین بار در قفایش

خطی سنگین و مرتعش

بر خاک میکشید

-- « تاج خاری برسرش بگذارید »

و آواز دراز دنباله بار

در هذیان دردش

یکدست

رشته ئی آتشین

میرشت.

-- « شتاب کن ناصری، شتاب کن »

از رحمی که در جان خویش یافت

سبک شد

و چونان قویی

مغرور

در زلالی خویشتن نگریست

-- « تازیانه اش بزنید »

رشته ی چرمباف

فرود آمد.

و ریسمانی بی انتهای سرخ

در طول خویش

از گرهی بزرگ برگذشت

-- « شتاب کن ناصری، شتاب کن »

از صف غوغای تماشائیان

العارز

گام زنان راه خود گرفت

دستها در پس پشت به هم در افکنده

و جانش را از آزار ِ گران ِ د ِینی گزنده

آزاد یافت:

« مگر خود نمی خواست. ورنه می توانست »

آسمان کوتاه

به سنگینی

بر آواز روی در خاموشی رحم

فرو افتاد.

سوگواران به خاک پشته بر شدند

و خورشید و ماه

به هم

برآمد.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعر های اکتاویو پاز ترجمه احمد شاملو

شعر های اکتاویو پاز ترجمه احمد شاملو

در های سال باز می شود
همچون در های زبان
بر قلمرو نا شناخته ها
دیشب با من به زبان آوردی :
- فردا
باید نشانه یی اندیشید
دورنمایی ترسیم کرد
طرحی افکند
بر صفحه ی مضاعف روز و
کاغذ .
فردا می باید
دیگر باز
واقعیت این جهان را باز آفرید

چشمان خود را دیر از هم گشودم
برای لحظه ای احساس کردم
آنچه را آزتک ها احساس کردند
بر چکاد پرتگاه
بدان هنگام که بازگشت نامعلوم زمان را
از ورای رخنه های افق
در کمین نشسته بودند

اما نه
بازگشته بود سال
خانه را به تمامی باز آکنده بود سال
و نگاه من آن را لمس می کرد
زمان
بی آنکه از ما یاری طلبد
کنار هم نهاده بود
درست به همان گونه که دیروز ،
خانه ها را در خیابانی خلوت
برف را بر فراز خانه ها و
سکوت را بر فراز برف ها
...

:gol::gol::gol::gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعر های اکتاویو پاز ترجمه احمد شاملو

تو در بر من بودی
همچنان خفته
تو را باز آفریده بود روز
تو اما
هنوز نپذیرفته بودی
که روز باز آفریند
هم از آن دست که آفرینش وجود مرا نیز
تو در روز دیگری بودی


در کنار من بودی
تو را چون برف به چشم دیدم
که میان جمع خفته بودی
زمان
بی آنکه از ما یاری طلب کند
باز می آفریند خانه ها را
خیابان ها را
درختان را
و زنان خفته را .


زمانی که چشمانت را باز گشودی
میان لحظه ها و آفریده هایش
دیگر باز
گام از گام بر خواهیم گرفت.
و در جمع حاضران نیز
زمان را گواه خواهیم بود و هر آنچه که به هم در آمیخته است .
در های روز را - شاید - باز گشاییم
و آنگاه
به قلمرو ناشناخته ها
راه یابیم.
...
:gol::gol::gol::gol:
 

Behrooz79

عضو جدید
با تشکر از یامین،

همچون پرنده که با شکوه به پرواز درمي آيد
بال مي گشايد وپروازکنان مي گذرد
مي چرخد وآرام بر هوا مي لغزد
آدمي را نيز هواي پرواز در سر است.تا دور شود.
راهش را بيابد ودرآرامش به جستجو پردازد
همچون پرنده که بر زمين مي نشيند.بال جمع مي کند,دانه برمي چيند,
به تور صياد و دام خطرمي افتد
آدمي نيز بازمي گردد آماده.تا خود را به زندگي و تقدير خويش سپارد




یامین درباره این قسمت از شعر چه فکر می کنی؟
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با تشکر از یامین،

همچون پرنده که با شکوه به پرواز درمي آيد
....
یامین درباره این قسمت از شعر چه فکر می کنی؟
بچه‌ها تو رو جان هرکي دوست دارين، اگه شعر، ترجمه‌ است، نام شاعر رو حتما بنويسين! :redface:
اين شعر قشنگ بالا از "مارگوت بيکل" است! ;)
من هم يه قطعه‌ي ديگه از همين شاعر با ترجمه‌‌ي شاملو تقديم مي‌کنم:

مي‌خواهم آب شوم
در گستره‌ي افق
آن‌جا که دريا به آخر مي‌رسد
و آسمان آغاز مي‌شود

مي‌خواهم با هر‌آن‌چه مرا در بر گرفته، يکي شوم.
حس مي‌کنم و مي‌دانم
دست مي‌سايم و مي‌ترسم
باور مي‌کنم و اميدوارم
که هيچ چيز با آن به عناد برنخيزد

مي‌خواهم آب شوم
در گستره‌ي افق
آن‌جا که دريا به آخر مي‌رسد
و آسمان آغاز مي‌شود.
:gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
"شبانه"

مرا،
تو
بی سببی نیستی

به راستی صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!


پس ِپشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟_
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.


نگاه از صدای تو مومن می شود.
چه مومنانه نام مرا آواز می کنی!

و دلت کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
:gol:
 

Behrooz79

عضو جدید
به یاد الف.بامداد

اينك موج سنگين گذر زمان است كه در من می گذرد
اينك موج سنگين گذرز مان است كه چون جوبار آهن در من می گذرد
اينك موج سنگين گذر زمان است كه چونان دريائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسيم سرودی ديگرگونه آغاز كردم
در گذرگاه باران سرودی ديگرگونه آغاز كردم
در گذر گاه سايه سرودی ديگرگونه آغاز كردم

نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادی در من

فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهی در من

در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز كردم
***
من برگ را سرودی كردم
سر سبز تر ز بيشه


من موج را سرودی كردم
پرنبض تر ز انسان


من عشق را سرودی كردم
پر طبل تر زمرگ


سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی كردم


پرتپش تر از دل دريا
من موج را سرودی كردم


پر طبل تر از حيات
من مرگ را
سرودی كردم

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

ebbi

عضو جدید
لبان‌ات به ظرافتِ شعر
شهواني ترينِ بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي کند
که جاندارِ غارنشين از آن سود مي جويد
تا به صورتِ انسان درآيد.

و گونه‌هاي‌ات
با دو شيارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدايت مي کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده ام
بي آن که به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتي سربلند را
از روسپي خانه‌هايِ داد و ستد
سر به مُهر باز آورده ام.

هرگز کسي اين گونه فجيع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگي نشستم!
و چشمان‌ات رازِ آتش است.

و عشق‌ات پيروزي‌يِ آدمي ست
هنگامي که به جنگِ تقدير مي شتابد.

و آغوش‌ات
اندک جائي برايِ زيستن
اندک جايي برايِ مُردن
و گريزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکي‌يِ آسمان را متهم مي کند.
 

Similar threads

بالا