باغ باران

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هر وقت حس تنهایی اومد سراغت بلند شو و قدم بزن تک و تنها
هرگز هم سمت کسی نرو وگرنه یه روز اونم میشه مثل خودت
همیشه تنها میمونه
پس برای آرامش بقیه تو تنهاییت سیگار بکش ولی منت هیچ دستی نکش
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
( بهار )...

( بهار )...

[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT] [FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] تنها [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بنفشه می داند [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]چه آوازی برلب دارد[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بهار !:gol::gol::gol:[/FONT]
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرصت کم است...

فرصت کم است...


فرصت کم است
باید راه افتاد
باید به گیاهان یکایک سلام گفت
بایدکنار چشمه های جهان بیدار نشست
و روی،در آینه ی صافی شان آراست
باید بپاخاست
باید به بالای بلند امواج دریاها،نماز برد
باید فروتن شد و هرشب را در کشکول درویشی یک حلزون گذرانید
باید در سینه ی صدف خزید
و در پرتو چراغ مروارید سرمشق تنهایی را رج زد
باید با ساربان های همراه شب صحرا را یکجا نوشت
باید میلیون ها دست پیله بسته را با فروتنی گل رس
در کوره پزخانه ها بوسید
فرصت کم است
باید راه افتاد
باید هزاران زالو را در جاده ی ابریشم زیر پا،مالید
باید زالو ها را از مراتع برنج برچید
باید یک دو گام گهی برداشت و چوب پایه های پرچین را جابه جا کرد
و گردو های افتاده را برداشت
باید کاشت
باید کشت مارچوبه را از سر گرفت
ومهره های مار را دور انداخت
باید پرواز را از مرغان مهاجر آموخت
باید کاسه های بسیاری از سر ها را افکند
خط های کینه را دور ریخت
باید گلوی تنگ سحر را عمل کرد
بافریاد
باید سپیده را به آفریقا فرستاد
وسپیدی را تبعید کرد
فرصت کم است
باید راه افتاد...:gol:
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...



تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ،
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود...!


من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت


در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود


به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...


بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی


پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است

گروس عبدالملکیان
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت

شد خزان به پایت بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده بر سر من

جز غمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی

چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من، بهارم، بهشت من کجایی

جان من کجایی، کجایی؟
که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهادم به گوشه ای نشسته ام

آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا

ای گل آشنا
بی قرارم… بیا
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی

قیصر امین پور
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوباره باران گرفت

باران معشوقه‌ی من است

به پیش بازش در مهتابی می‌ایستم

می‌گذارم صورتم را و

لباسهایم را بشوید

اسفنج وار

باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!

باران یعنی قرارهای خیس

باران یعنی تو برمی‌گردی

شعر بر می‌گردد

پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست...
 

sar sia

کاربر بیش فعال
در این دنیا کسی محرم اسرار کسی نیست


ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببین
باران که می‌بارد
هوا بوی تو می گیرد
شبم رنگ از شب موی تو میگیرد
تمام عطر خود را یاس
از کوی تو میگیرد
 

sar sia

کاربر بیش فعال
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
از هرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود
 
بالا