باغ باران

hekayatevafa

عضو جدید
آسمان را بنگر ،که هنوز ،بعد صدها شب و روزمثل ان روز نخستگرم و آبی و پر از مهر ،به ما می خندد!

یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزاننه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبریز شد ونفسی از سر امید کشیدو در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپیدزیر پاهامان ریخت،تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست!

ماه من،غصه چرا؟!

تو مرا داری و من هر شب و روز،آرزویم ،همه خوشبختی توست!

ماه من !دل به غم دادن و از یاس سخن هاگفتنکار آنهایی نیست ،که خدا را دارند

ماه من !غم و اندوه ،اگر هم روزی ،مثل باران باریدیا دل شیشه ای ات ،از لب پنجره عشق ،زمین خورد و شکست،با نگاهت به خدا ،چتر شادی وا کنو بگو با دل خود ،که خدا هست،خدا هست!
 

hekayatevafa

عضو جدید
شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم ،
دلم را نباشم ،
چرا خواب باشم ؟
ببخشای بر من ، اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من ، اگر زخم بال کبوتر به کتفم نروئید
چرا خواب باشم ؟
عبور کدامین افق ، وسعت انتظار مرا مژده آورد
و هنگامه عشق را از دل من خبر داد
 

kopoll

عضو جدید
عشق و ایمان
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
خداوند پذيرفت
او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف ديگ بزرگ غذا نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند
هر کدام قاشقی داشت که به ديگ می رسيد
ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند
عذاب آنها وحشتناک بودآنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم
او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد
ديگ غذا
جمعی از مردم
همان قاشقهای دسته بلند
ولی در آنجا همه شاد و سير بودند
آن مرد گفت : نمی فهمم!!! چرا مردم اينجا شادند
در حالی که در اتاق ديگر بد بختند؟
با آنکه همه چيزشان يکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت : خيلی ساده است
در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند
هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری می گذارد
چون ايمان دارد که کسی هست که در دهانش غذايی بگذارد
 

kopoll

عضو جدید
داستان عشاق در زمان ملاصدرا

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
 

kopoll

عضو جدید
گوش کن، خدا صدات می کنه!

یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.
او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
" خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."
همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید
 

kopoll

عضو جدید
ايستگاه اتوبوس- داستان عاشقانه

ايستگاه اتوبوس- داستان عاشقانه

اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
یک سلسله دیوانه افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو افسانه چه می‌دانی؟
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
عاشقی را شرط تنها داد و فریاد نیست

تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست​
در میان با وفایان باوفای من تویی​
گر نترسم از خدا گویم خدای من تویی​
تا نگاهم می‌کنی کار من آه کردن است​
ای فدای چشم تو این چه نگاه کردن است​

 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز




پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد
چهره خموش مرد دیگریست
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی امید بی امید بی امید
زیسته
مرد دیگری که
پشت این نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود
گریسته
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز



من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم..

من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم..
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم..
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است
و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام
تو را دیگرى باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش:
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند
لیاقت انسان‌ها، کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان..
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى..
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم..
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى، و من هم..

چرا که ما هر دو انسانیم
این جهان مملو از انسان‌هاست

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی، و من هم
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم
نه دوستى خواهم داشت
نه حسودى
نه دشمنى
و نه حتی رقیبى
من قابل ستایشم، و تو هم......
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا..
اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى
نامت را انسانى باهوش بگذار..
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز

هنوز هم هستند دخترانی که تنشان بوی محبت خالص میدهد...
بکرند...
نابند...
احساساتشان دست نخورده است..
لمس نشده اند،
...... باور نکرده اند،
تحقیر نشده اند..
آری ، هنوز هم هستند ! نادرند ! کمیاب اند ! پاک اند !
روزی که قرار می شود کنار گوش کودکی لالایی بخوانند ، شرمشان از نام " مادر " نمی شود !
و زیر آغوش همسرشان ، چشمانشان را نخواهند بست که با رویای دیگری سر کنند....!!!
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز

یکی را دوست میدارم
با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما
من دیوانه تنها او را دوست میدارم
اما...
خــودم قبـــول دارم برایش کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه کــه
می شــود
روی گرد و خـــاک تنـــم یــادگــاری نــوشت
.
.
بنویس و برو...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز

تو زن نشدی
برای در حسرت ماندن یک بوسه...
تو زن شدی
برای خلق بوسه ای از جنس آرامش...
تو زن نشدی
... ... که همخواب آدم های بیخواب شوی...
تو زن شدی
که برای خواب کسی رویا شوی...
تو زن نشدی
که در تنهاییت، حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشی...
زن شدی، تا آغوشی در تنهایی عشقت باشی
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز

دوستت دارم هایی هستند که
میگویی تا دیگری را خوشحال کنی
و
دوستت دارم هایی هستند که
گفتنش خودت را خوشحال میکند..
.
.
چقدر فرق دارند این دو با هم....
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز

گیریم که سلام....!
به فرض که حالت را بپرسم!
سراغت را بگیرم..
بودنت را گدایی کنم..
چه فرقی میکند؟!
وقتی آنگونه هستی که
نباید باشی...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
بی حوصله ام !

دست خودم نیست ..

کمی دلتنگ فردایم !

فردایی که

تو می آیی ؛

.. شاید..

من نباشم ..



 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عميق ترين درد زندگي مردن نيست،بلكه به دست فراموشي سژردن قشنگترين احساس زندگي است..
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عميق ترين درد زندگي مردن است،در زماني كه يگانه داستان عاشقانه زندگيت بر باد رفته است..

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عميق ترين درد زندگي مردن نيست،بلكه فراموش كردن زيبايي يك لبخند است..[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عميق ترين درد زندگي مردن است،در حالي كه قلبي عاشق انتظار نگاهت را مي كشد..[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و حالا ..[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عميق ترين درد زندگي مردن نيست،بلكه خواستن و نتوانستن است..[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عميق ترين درد زندگي مردن نيست،بلكه نتوان گفتن است..[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عميق ترين درد زندگي مردن نيست،بلكه بودن در نهايت نبودن است..[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آري عميق ترين درد زندگي اين است كه ببيني،بخواهي،بتواني اما..نتواني بگويي..[/FONT]

[/FONT]
[/FONT]
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
من خدایی دارم،که در این نزدیکی استنه در آن بالاهامهربان،خوب،قشنگ......او مرا می خواند،او مرا می خواهد،او همه درد مرا می داند......
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
سلام عزیز قشنگ ولی نامهربان من!

منم ، کسی که با نام تو جان گرفت
و زندگی را در چشمان مهربان و فریبنده ی تو معنا کرد!
منم عاشق تو ،
کسی که برگهای سرنوشت را با تک تک واژه های گوش نواز
و طنین دلنشین کلامت ترسیم کرد …
و اینک این منم عاشقی تنها در آستانه فصلی سرد …
تو با تمام مهربانی هایت مرا رها کرده ای در کوله باری از غم،
گل من! چگونه می توانی مرا فراموش کنی،
منی که نخستین طپش های عاشقانه و دلهره های دیدار
و لذت دوست داشتن را با تو تجربه کردم.
تمام لذت های با هم بودن و احساسات من با تو بود،
و بدان تا زمانی که جان در بدن دارم همچنان دوستت خواهم داشت
نمی خواهم تو را به ماندن و دوست داشتن مجبور کنم،
چون من آنقدر تو را دوست دارم که وقتی می بینم آرامش تو،
بی من تأمین می شود، از دل و وجود خودم می گذرم
تا تو خوشبخت زندگی کنی!
ای خوب من! کاش فقط می دانستم
من که فقط به تو محبت و مهربانی و
دوست داشتن بی حد و حساب و بی توقع هدیه کردم،
چرا تو بی وفایی و بی اعتنایی را به من پیشکش کردی؟!
بهترینم! من تو را با تمام بی اعتنایی هایت و بی وفایی هایت دوست داشتم و دارم ...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
بارونو دوست دارم هنوز *
چون تورو یادم میاره *
حس میکنم پیش منی *
وقتی بارون میباره *
حالا تو نیستی و خیسه چشمای منو خیابون ....

 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
شب هایم درد دارند.. وقتی ندانم.. چراغ اتاقت را کدام “لعنتی” خاموش می کند!!!
 

mona f

اخراجی موقت
تنهایی ما غمگین است

درد دوری به دلم سنگین است

یاد ایام گذشته به دلم

زنده بادا که چقدر رنگین است
 
  • Like
واکنش ها: DOZI

mona f

اخراجی موقت
:gol:دعوتم کن به یه بوسه ، گوشه ی دنج یه رویا

من میخوام با تو بمونم ، از الان تا ته دنیا:gol:

:heart:
:heart:
:heart::heart:
:heart:
:heart:
 

mona f

اخراجی موقت
خوبیهاست که باعث میشه آدما دلتنگ بشن ، به خاطر همه ی خوبیات یه عالمه دلتنگتم
 

mona f

اخراجی موقت
بعضی ها را هرچقدر هـم که بخواهی ؛
“تمام” نمی شوند ….
همش به آغوششان بدهکار میمانی !
حضورشان”گـرم” است ؛ سکوتشان خالی میکند دل ِآدم را …
آرامش ِ صدایشان را کم می آوری !
هر دم هر لحظه “کم” می آوریشان …
آخ که چقدر کم دارمت …
 

mona f

اخراجی موقت
وقتـی یه زن ســیگار کشید
یعنــی دیگه گریه جواب نمیده
و وقتی مــردی
اشک ریخت
بدون کار از ســیگار کشیدن گذشته . . .
 

DOZI

اخراجی موقت
مثل یک روح در دو پیکریم
تو در پیکره ی خدایی
من در پیکره ی انسانی
عاشقانه میپرستمت
شاید روزی
یک روح در یک پیکر شویم …
 

DOZI

اخراجی موقت
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی،تظاهر به بی خیـــــالی،به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
خانه ام کو ؟
خانه ات کو ؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو ؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین ؟
پس چه شد دیگر ٬ کجا رفت ؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو آرزو هست ؟
کودک خوشحال دیرو
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
باز باران ٬ باز باران می خورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه ، شایدم گم کرده خانه
 
بالا