اگزيستانسياليسم

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
اگزيستانسياليسم

کيرکه گارد Kierkegaard (1855-1813)
ساتر Sartre (1980-1905)

مقدمه:
از آنجا که «دکارت» با توجه دادن فيلسوفان را به «شناخت درون» که موضوع «فلسفه جديد»، شد در مقابل توجه به «شناخت موجودات بيروني»، ذهن که موضوع «فلسفه قديم»، بود، توانست نقطه عطفي در تاريخ فلسفه، ايجاد کند. و درصدد شناخت مقدار «اعتبار شناختها» و «انواع آن»، از نظر عقلي باشد؛ همچنين «اگزيستانسياليسم» هم در همين دائره شناخت دروني اما نه درباره «اعتبار و عدم اعتبار شناخت و اقسام آن»، بلکه درباره «شناخت انسان و آنچه در زندگي انساني»، موثر است و کنار گذاردن «آنجمله از شناختهايي که هيچ نقشي در شناخت انسان يا حالات دروني آن ندارد و در زندگي انسان بي تفاوت است» مثل شناخت اينکه آيا فضاي جهان، محدود است يا نامحدود؟ و يا آيا زمان هم ابتدايي دارد يا ندارد؟ و چيزهايي از اين قبيل که بسياري از مباحث فلسفه قديم را شامل ميشد. و هيچ نقشي در زندگي بشر نداشت.
پس فلسفه اگزيستانسياليزم با توجه به امور سه گانه فوق:
1ـ «شناخت انسان» بوسيله تمايز انسان نسبت به جانداران ديگر، در داشتن اختيار (در انسان) و نبودن اختيار در جانداران ديگر.
2ـ شناخت انسان آنهم از طريق «شناخت دروني» (در مقابل پوزيتيويست ها که هر شناختي را تنها از طريق شناخت حواس پنجگانه بيروني، ممکن مي‌دانند.
3ـ و نيز «شناخت آنچه در تغيير حالات دروني انسان مي‌تواند موثر باشد» مثل شناخت آزادي و جبر و نيز شناخت عوامل پيدايش اميد و ياس، شناخت خدا و خلاصه شناخت آنچه در وجود و زندگي انسان، موثر است و لذا آنرا «فلسفه وجودي» مي‌نامند. در مقابل فلسفه قديم و فيلسوفان ارسطوئي و افلاطوني که غالباً به موضوعهايي ميپرداختند که هيچ نقش در زندگي ما افراد انساني نداشت و تنها يک شناخت ذهني محض بود.
و از همين جهت است که شناخت محدوديت و نامحدوديت زمان و مکان چون نقشي در حالات دروني انسان و زندگي او ندارد از بحث اگزيستانسياليسم خارج است و نيز شناخت کنه ماهيت اشياء که در امکان شناخت بشر نيست، از مبحث اگزيستانسياليسم خارج است اما شناخت انسان از درون که شناختن بي واسطه است و ميتواند در شناخت حالات دروني انسان، موثر بوده و نقش در آنها داشته باشد، محور بحث اگزيستانسياليسم است و همچنين درباره آزادي و اختيار انسان يا مجبور بودن انسان زيرا چنين بحث هايي ميتواند در زندگي ما، موثر باشد.
همچنين «شناخت خدا»، زيرا شناخت يک «خداي فاعل مختار و مهربان» که حرفهاي ما را ميشنود و ميتواند به ما کمک کند خيلي ميتواند در زندگي ما و اميد ما، موثر باشد و ديگر نيز چگونگي ديدگاه ما، راجع به «مرگ» است که به شدت تفکر انسان را بالاخص در بزرگسالي و اواخر عمر، بخود جلب مي‌کند و ميتواند در زندگي ما نقشي مثبت يا منفي داشته باشد.
حال ديگر بهتر است به ديدگاه «فيلسوفان اين مکتب»، بپردازيم که نشان دهنده مشترکات اين ديدگاه هاي مختلف است که همان ديدگاه اصل مکتب باشد و بخاطر ايجاز و اقتصار به يک نمونه از فيلسوفان خداشناس و يک نمونه از فيلسوفان ملحد، اکتفاء مي‌کنيم.

«که يرکه گارد»: پايه گذار مکتب اگزيستانسياليسم، بي تاثير از «شلينگ» نيست در اعتقاد به «آزادي و اختيار» در موضوع انسان (بر خلاف ديدگاه کليسا که انسان را شرور بالقوه مي‌دانست) و در اعتقاد به «خداي فردي و شخصي» که ميتوان با او با ضمير مخاطب مفرد بطور خصوصي سخن گفت در موضوع خدا (دقيقاً بر خلاف ديدگاه هگل و اشراقيان که خدا را وجود مطلق و کلي ميدانستند نه موجودي فردي و شخصي) .
که در ديدگاه کتابهاي آسماني و مومنين بطور عام و عمومي، خدا نه وجود مطلق است و نه مجموعه موجودات است بلکه فردي است موجود فوق همه موجودات و داراي اراده و علم مخصوص بخود و وجودي مخصوص بخود که همه موجودات را او، خلق کرده است و با ضمير مفرد مخاطب، مورد خطاب بندگان قرار ميگيرد.
و «که يرکه گارد» با اين ديدگاه (آزادي انسان و استقلال علم و اراده و وجود خداوند از مخلوقات) نسبت به دو موضوع انسان و خدا از ديدگاه «کليسا و فلاسفه اشراق»، همچون هگل، فاصله مي‌گيرد.
او انسان را واقعاً مختار مي‌داند که با اين اختيارش، شخصيت رواني و انساني خود را ميسازد. در ميان جانداران تنها انسان فاعل مختار است و شخصيت خود را خودش مي‌سازد و به تمام معني، آزاد و مختار است.
آزاد در ميان خواهش هاي «خودخواهانه نفساني» و «حق خواهانه عقلاني».
آزاد و مختار در محدوده امکانات اش يعني اين آزادي، محدود ميشود به دائره امکانات آنچه براي او ممکن است شايد مقداري گفته «که يرکه گارد»، همانند گفته «امام صادق» در ميان مسلمانان باشد که به آزادي انسان معتقد بود اما آزادي که با ناممکنات و ضروريات محدود ميشود و به قول معروف ايشان ـ (لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين) زيرا در زندگي انسان، چيزهايي است که به انتخاب و اختيار انسان واگذار نشده است مثل تولد او از کدام پدر و مادر و يا تولد او در کدام مکان جغرافيايي يا خيلي از چيزهاي ديگر که از اختيار او، خارج است.
در هر حال سخن امام صادق و سخن که يرکه گارد در اين جهت که گفته شد تا اندازه اي با هم شبيه است.
درهر حال در نظر «که يرکه گارد» از اين آزادي تنها کسي آگاه است که جبري مسلک نباشد زيرا جبري مسلک که خيال مي‌کند هيچ چيز به اختيار ما، واگذار نشده دعا هم به نظر چنين کسي تاثير ندارد.
اما کسي که جبر مسلک نيست از اين اختيار و آزادي انسان، آگاه است و مي‌تواند از اين آزادي و اختيار انساني، کمال استفاده را بکند. بالاخص که خدا را هم داراي علم و اراده مخصوص به خود و مختار دانسته که حرف هاي ما را مي‌شنود و مي‌تواند به ما کمک کند و در مواردي که صلاح بداند، تحولات دنيايي را هم به نفع ما تغيير دهد.
حال تفاوت «انسان مومن» معتقد به آزادي انسان و خداي مختار و عادل و مهربان با «انسان ملحد و مادي» در تعيين حدود اين امکانات است در مواردي مومن دايره اين امکانات را محدود تر مي‌بيند مثل آنجاييکه با حقوق طبيعي ديگران و حدود وظيفه انسانيت اقتضا مي‌کند تجاوز از اين حدود را يک انسان مومن که همان خداشناس انسان گرا باشد ممنوع و غير جايز مي‌داند که نبايد از اين حدود تجاوز کرد و گرنه در ورطه بي فرهنگي و حيوانيت و غير انساني مي‌افتد.
و بالعکس در رسيدن به آمال و اهدافي که از نظر حدود انساني مجاز و ممکن است چه بسا يک ملحد با برخورد با موانع مادي و ظاهري به بن بست برسد و نااميد شود اما يک مومن واقعي که مي‌داند همه چيز که عقلاً محال نباشد براي خدا ممکن است و خدا مي‌تواند او را به راه هاي جديد راهنمايي کند و يا خدا بخاطر دعاي فرد مومن، از طريقي که ما آنرا نمي‌دانيم آن مانع را از سر راه مومن بردارد و ناممکن عادي را براي مومن، ممکن سازد (و اگر هم در موردي آنرا ممکن نسازد انسان مومن مي‌داند که قطعاً در واقع به صلاح مومن است که فرد مومن از آن مورد علم الهي و مصلحت غافل است) در هر حال مومن هرگز به ناميدي مطلق و سرخوردگي و افسردگي، گرفتار نميشود.
در حاليکه «ملحد واقعي» (گرچه تظاهر به مومن بودن کند) در چنين مواردي به نااميدي مطلق که همان مرگ باطني است گرفتار ميشود.
«که يرکه گارد» در کتاب بيماري بسوي مرگ در جايي که انجام آن کار تجاوز از حدود انسانيت است مينويسد آنچه فرد غير مومن در چنين مواردي فاقد آن است کمبود فرمانبرداري در مقابل وظايف انساني است اينک عين عبارت «که يرکه گارد»:
«آنچه (ملحد) کمبود دارد قدرت تسليم در مقابل ضرورت در درون خود است، تسليم شدن در مقابل آنچه مي‌توان «حد انسان» ناميد».
و نيز «کيرکه گارد» در باره اميدواري مومن در مقابل مشکلات دنيايي و مادي مينويسد:
«مومن. .. به زانو در نمي‌آيد راه کمک به خود را سراسر به خدا واميگذارد، اما باور دارد براي خدا همه چيز ممکن است».
و نيز «که يرکه گارد» درباره «مومن جبري مسلک» مينويسد:
«نااميد است زيرا از نظر او همه چيز، ضروري است و امکاني وجود ندارد. او قادر به دعا کردن نيست در حاليکه دعا کردن نفس کشيدن است و امکان براي نفس، مانند اکسيژن است براي تنفس کردن».
تا اينجا گفته هاي «که يرکه گارد» تقريباً مورد قبول همه اگزيستانسياليست ها است اما اين قسمت نظريه او که ـ «که يرکه گارد» تحت تاثير گفته هاي هيوم، کانت، «ايمان به خدا را غير قابل اثبات عقلي، مي‌داند و ايمان به خدا را به عنوان يک جهش تلقي مي‌کند» .
مورد انکار بسياري و من جمله «مارسل» است و هرگز مارسل ايمان به خدا را يک جهش غيرعقلاني نمي‌داند. و چنانچه در پيشفرض هاي اثبات خدا گذشت حق هم با مارسل است زيرا اثبات وجود خدا هيچ مشکل عقلي ندارد بلکه کاملاً مطابق عقل است.
اما بالعکس سارتر نه تنها وجود خدا را غير قابل اثبات بلکه غير عقلاني و متناقض بالذات و به عبارتي ديگر محال ميداند، گرچه سارتر به قسمت اول تفکرات «که يرکه گارد» که «مزيت انسان مومن» است اعتراف مي‌کند اما آنرا از اين جهت رد مي‌کند که با محال بودن وجود خدا، ديگر نوبت به اين قسمت نمي‌رسد ولي مي‌گويد اگر کسي بر خلاف عقل چنين ايماني پيدا کرد آن نتايج و مزيت ها را هم خواهد داشت.


 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
«ژان پل سارتر» 1980-1905 خود را اگزيستانسياليست، مي‌داند.
اما اگزيستانسياليستي که معتقد به خدا نيست و ميخواهد شناخت دروني خود را راجع به «يک انسان شناس پايبند به آزادي دروني انسان اما غير معتقد به وجود خدا» بيان کند همچون نسبت به مسائل «اميد و نااميدي، دلهره و اضطراب و غيره، مسئوليت و ارزش».
نقد ما بر سارترـ اينکه سارتر ميگويد: «اگزيستانسياليست هاي الحادي در انجام کارهايش مصمم تر اند چون ديگر اميد به خدايي ندارد که کارهاي آنها را انجام دهد»، گفتاري خطا است زيرا اختلاف «مومن» و «ملحد» تنها در شناخت محدوده امکانات است و ياري خدا در «رفع موانع و ممکن کردن ناممکنات عادي» است نه اينکه ياري از خدا خواستن مومن به معني اين است که خدا کارهاي مخصوص مومن را انجام دهد يعني خدا بجاي «مومن کشاورز»، زمين را شخم بزند و يا بجاي او بذر بپاشد و بجاي «مومن صنعت گر و نجار» ارّه کند و يا چکش بزند و غيره، و لذا مومن مي‌داند در کارهائي که به او واگذار شده بايد خودش تصميم بگيرد و عمل کند و خدا بجاي او هيچ کار نمي‌کند حتي در هنگام احساس ضعف و مشکلات باز مومن، بايد با اميد به خدا بکوشد و هيچ کوتاهي نکند در حاليکه ملحد با احساس ضعف در مقابل موانع و مشکلات چه بسا نااميد شده دست از ادامه کوشش مي‌کشد ولي هرگز اميد به ياري خداوند نزد مومن چنين نيست بلکه اين است که خدا، محدوده امکانات را در جايي که به صلاح مومن ميداند با دعاي مومن توسعه مي‌دهد و يا مومن را متوجه صلاحش مي‌کند آنطور که در قرآن هم ميفرمايد:
«ليس للانسان الا ما سعي و سعيه سوف يري»
و بخاطر همين اميد مومن بخدا است که مومن با اميدي بيشتر به کارهاي نيک و انجام وظيفه اش اقدام مي‌کند و انبياء عظام هم، کارهاي بزرگي را با همين اميد به خدا انجام دادند و در انجام آن هدايت ها و مبارزه با ستمگران، هيچ منافع شخصي خودخواهانه اي را نداشتند و بقول راسل که مي‌گويد همه رهبران بشري بدون استثنا براي رياست و خودخواهي، رهبري مي‌کنند گرچه در ظاهر شعار منافع مردم را مي‌دهند اما در باطن هميشه در مواردي که ميان منافع آنها و منافع مردم، تضاد واقع شود و مردم متوجه آن نشويد، در باطن هميشه منافع شخصي را بر منافع عموم، ترجيح ميدهند و در اين ميان تنها انبياء بودند که صادقانه رفتار کردند.
اگزيستانسياليست هاي خداشناس روي هم رفته به حدودي عقلي و اخلاقي براي آزادي و اختيار قائلند و علاوه بر آن با اعتقاد به خدا و قيامت ضامن دروني براي اجراي چنين حدودي اخلاقي، دارند.
علاوه بر آنکه در مسير کارهاي خوب و معقول هرگز اميد و شادماني را در جاهائي که ملحد از دست مي‌دهد آنها از دست نميدهند و افسرده نميشوند البته اين مقدار وجود اين خصوصيات تابع مقدار ايمان آنهاست. هرچه ايمان قويتر باشد بازدارندگي از تجاوز به حقوق ديگران کمتر و اميدواري و شوق به کارهاي نيک و خدمت گذاري به مردم بيشتر مي‌شود.
اما «اگزيستانسياليست ملحد» گرچه آزادي بيشتري براي خود مي‌بيند آزادي بدون حدود اخلاقي و به عبارتي ديگر افسار گسيخته و بي بند و بار و بدون داشتن ضامني دروني براي مراعات اصول اخلاق و تعهدات، که اين خود، خطري براي خودش و جامعه است علاوه بر آن ملحد در زندگي در مقابل موانع و ناملايمات، کم توان و زود نااميد شونده است و بقول سارتر ملحد، آخرين پناهگاهش، پناه بردن به مواد مخدر و خودکشي است و پوچ ديدن زندگي زيرا زندگي که محدود است و پايانش مرگ به معني نابودي مطلق است پوچ و بي ارزش است و بطور خلاصه نتيجه اگزيستانسياليسم ملحدانه، پوچ گرايي است و پناهگاه آنها، تنها سرگرمي هاي مادي و مواد مخدر و بالاخره خود کشي است و افراد ملحد با چنين ديدگاهي اگزيستانسياليسم ملحدانه علاوه بر آنکه براي جامعه خطرناک اند و نمي‌توان به آنها اعتماد کرد چون بقول «که يرکه گارد» در عين بي فرهنگي ابن الوقت و تابع محض منافع شخصي اند و اگر در مقامي خطير واقع شوند براي جامعه بشري بس وحشتناک اند البته نه باين معني که حتماً مرتکب جناياتي ميشوند بلکه به اين معني که بالنسبه به افراد مومن واقعي (به خدا و قيامت و اصول اخلاق) احتمال دست زدن به هر کاري و هر جنايتي در آنها بيشتر است (گرچه تا بحال فرضاً هيچ خلافي از آنها به ظاهر ديده نشده باشد و همچون ساير مردم به ظاهر زندگي کنند) .
و اگر اينكه اگزيستانسياليسيت ها را کسي بدانيم که درباره امور وجودي انسان بحث مي‌کند و معتقد به شناخت انسان از درون است آنهم با اعتقاد به آزادي دروني انسان (که انسان با اين آزادي از ساير جانداران ممتاز ميشود) و هر فرد انسان با اين آزادي، شخصيت روحي و اخلاقي و فردي خود را خودش ميسازد ميتوان ژان پل سارتر را يک اگزيستانسياليست خواند در مقابل فيلسوفان هگلي که فرديت و اختيار دروني را فراموش مي‌کردند و در مقابل کليسا و مسيحيت که انسان را از نظر خلقت و فطرت و ساختمان دروني، شرّ مي‌دانست نه آزاد و فاعل مختار.
اما اين ويژگي هاي سه گانه قدم اول مکتب اگزيستانسياليسم است که ژان پل سارتر در اين قدم اول مانده است و چيز زيادي نمي‌داند يعني نمي‌داند عقلاً محدوده اين اختيار تا کجا است و آيا اين آزادي در مقابل «حقوق طبيعي» و «اصول اخلاق»، محدود ميشود يا چنانچه او خيال مي‌کند ما هيچ «حقوق طبيعي» و «اصول اخلاقي» نداريم و او باز نمي‌داند که حتي صرف نظر از اعتقاد به خدا هم عقلاً انسان در مقابل «حقوق طبيعي»، هرگز آزادي مطلق ندارد و نبايد عقلاً داشته باشد و نمي‌داند که «اصول نخستين اخلاق»، عقلي است و غير قابل تغيير است که ما اين مباحث را در کتابهاي جداگانه به نام كتاب «فلسفه حقوق و عقلانيت رفتار» و کتاب «فلسفه اخلاق» و در اوائل مباحث همين کتاب پيشفرضهاي اثبات خدا، آنها را بطور مفصل شرح داديم.
و نه تنها اصول حقوق، يعني حقوق طبيعي، عقلي است بلکه حقوق موضوعه هم بايد بر اساس منافع بشر و حقوق طبيعي باشد گمراهي و سرگرداني و نزاع و تناقض گوئيهاي سارتر بخاطر همين ندانستن ها است که به تناقض گويي هاي فراوان در کتاب معروفش ـ «اگزيستانسياليسم و اصالت بشر»، افتاده است من جمله آنجا که تحت تاثير فلسفه ارسطويي مينويسد:
1ـ آدمي جز عقل نيست :
نقد ما بر ارسطو و سارتر اين بود که اگر آدمي جز عقل نباشد چگونه ممکن است رفتارهاي خلاف عقل هم از او سر بزند.
در کتاب «اگزيستانسياليسم و اصالت بشر» ، سارتر از قول مخالفينش مي‌نويسد به ما مي‌گويند:
«شما با يک دست همان را مي‌گيريد که با دست ديگر، واپس مي‌زنيد».
يعني اينکه ميگوئيد:
«در واقع ارزش ها، جدي نيستند، زيرا شما آنها را انتخاب کرده ايد».
سپس در همان صفحه سارتر به آنها پاسخ مي‌دهد:
«هنگاميکه واجب الوجود را به عنوان سرپرست بشر، حذف کرديم، مسلماً کسي بايد براي آفرينش ارزشها، جاي او را بگيرد».
زيرا سارتر نمي‌داند که اصول نخستين ارزشهاي ثابت و تغيير ناپذير، عقلي است قراردادي نيست تا نياز باشد بر فرض عدم خدا، کسي ديگر بيايد آنها را قرارداد کند.
سارتر در چند صفحه قبل از آن، از قول داستايوسکي مينويسد :
«اگر واجب الوجود نباشد هرکاري مجاز است».
سپس سارتر، اضافه مي‌کند که:
«اين سنگ بناي اول اگزيستانسياليسم است» (يعني اينکه انسان آزاد است هر کاري بکند) .
از طرفي ديگر ميگويد:
«ما در برابر خود، ارزش ها يا دستورهايي که رفتار ما را مشروع کند، نخواهيم يافت».
و در چند صفحه بعد باز در انکار «اصول عقلي اخلاق» مي‌نويسد :
«از مکتب هاي اخلاقي، کاري بر نمي‌آيد».
و سارتر در همين کتاب تحت تاثير فلسفه ارسطويي (که ميگويد انسان هميشه انتخاب اکمل مي‌کند) مينويسد :
«ما هيچ گاه نمي‌توانيم بدي را انتخاب کنيم آنچه اختيار مي‌کنيم هميشه خوبي است»
(گويا به نظر سارتر حتي انتخاب جنايات و ظلم از طرف جنايتکاران، كاري خوب بوده و با حسن نيت همراه است) .
و باز در همين صفحه با قبول مکتب اخلاقي کانت، مينويسد :
«اگر کسي ادعا کند که بعضي از ارزش ها پيش از او، وجود داشته است، اين نيز خود سوء نيت است، هيچ چيز براي ما خوب نمي‌تواند بود مگر آنکه براي همگان خوب باشد».
(يعني اصول اخلاق کانت که مي‌گويد: چيزهايي خوبند که براي همه خوب باشند نه تنها براي ما در موقعيتي خاص مثل صداقت و وفاي به عهد در نتيجه دوباره سارتر با اين تبعيت اش از کانت به قبول «اصول اخلاقي ثابت» باز مي‌گردد و حرفهاي سابقش را، نقض مي‌کند) .
- اين است که وي بدون نقد و بررسي و بدون ارائه هرگونه دليلي، ارزش هاي عقلي را که اصول اخلاق را عقلاً، اثبات مي‌کند، منکر ميشود و گويا اصول اخلاق را هم قرار دادي و ساختگي مي‌دانند و لذا مي‌گويد اين ارزش ها را يا خدا بايد بسازد يا ما بشرها و هر کسي براي خودش ارزشش را بسازد.
در حاليکه فلاسفه بزرگ چه سقراط و چه رواقيان و چه متاخرين همچون مارسل براي اخلاق، اصولي فايده گرا يا عقل گرا قائلند و انکار اصول ثابت اخلاقي هم معقول نيست که ما در کتاب «فلسفه حقوق» و «فلسفه اخلاق» ثابت کرديم و فلاسفه قديم و قرون وسطي و جديد هم آنرا هر کدام به طوري ثابت کرده اند و هم اينکه اين گونه هرج و مرج تفکر درباره اصول اخلاقي سارتري، موجب شد که فلسفه اگزيستانسياليسم اي که سارتر نماينده آن است چهره اي زشت بخود بگيرد و گويا اصل اگزيستانسياليسم منفور جوامع واقع گرا و ارزش گرا گردد.
در حاليکه در جواب سارتر بايد گفت که آزادي، قطع نظر از وحي و وجود خدا باز عقلاً محدوديت در مقابل خود دارد و يک انسان عاقل، انجام هر کاري را عقلاً اجازه بخود نميدهد و حقوق طبيعي را که عقل بيان مي‌کند بر اين آزادي، حدّ ميزند و حقوق طبيعي مکشوف انسان توسط عقل است و شناخت عقلي آن، به انتخاب و دلخواه افراد و هوس هاي آنها واگذار نشده است.
سارتر چنانچه گذشت به انکار و مخالفت با اعتقاد به خدا پرستي و خدا پرداخت همچنين به مخالفت با ماترياليسم مي‌پردازد چون مي‌داند بنابر مکتب ماده گرايي و ماترياليسم، ديگر آزادي، اختيار معني ندارد و همه چيز طبق جبر فيزيکي است در همان کتاب اگزيستانسياليسم و اصالت بشر، تحت عنوان اگزيستانسياليسم و ماترياليزم مي‌نويسد:
«گذشته از قبول اين حقيقت، اگزيستانسياليسم تنها فلسفه اي است که به بشر شايستگي مي‌بخشد. تنها فلسفه اي است که بشر را شيئي نمي‌انگارد. هر ماترياليستي سرانجام تمام بشر و از جمله خود را چون اشياء مطرح مي‌کند يعني همچون مجموعه عکس العملهاي جبري که در آن ميان بشر و مجموعه اوصاف و پديده هاي که تشکيل سنگ و چوب را مي‌دهند، هيچ گونه تمايزي نيست».
نقد ما بر سارتر:
اين است که اگر هم «وجود خدا»، محال و غلط است و هم «مادهگرايي»، غلط است (يعني اگر اعتقاد به خدا و ماوراء ماده هر دو، غلط است) پس چه چيزي باقي ميماند که صحيح باشد، زيرا وجود يا «منحصر به ماده است» و يا اينکه «منحصر به ماده نيست يعني خدا و روح نيز وجود دارند» در نتيجه و انکار هم «انحصار» و هم «عدم انحصار» به تناقض گوئي مي‌انجامد. اينها گوشه اي از تناقض گويي هاي سارتر بود که ما بخاطر حجم زيادش از نقل و نقد آنها منصرف شديم در نتيجه او سخنران بود نه فيلسوف.
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار

نقد و بررسي ما نسبت به مکتب اگزيستانسياليسم:
اختيار، حق آزادي، مسئوليت، دلهره، اضطراب و نااميدي:
1ـ اختيار ـ اعتقاد اگزيستانسياليست ها به وجود اختيار در انسان و اينکه انسان ذاتاً شرور نيست، اعتقادي صحيح و بجا است در مقابل ارسطوئيان و جبريون از هگل ايست ها و غيره که به اختيار و آزادي دروني انسان بي توجه بودند و يا آنرا انکار ميکردند و نيز در مقابل کليسا که انسان را فطرتاً شرور مي‌دانست.
اعتقاد و اصرار، اگزيستانسياليست ها بر اختيار و آزادي دروني انسانها که اين اختيار و آزادي، اختصاص به تنها انسان دارد و حيوانات که مجبور به پيروي از غريزه اند از آن محروم اند گفتاري بس بجا و شناخت صحيح انسان است.
2ـ آزادي و حق آزادي ـ اما اينکه اين آزادي هيچ حد و مرزي ندارد نه حد و مرز شرعي و نه حد و مرز عقلي، گفتاري نابجا است آنجا که سارتر از قول داستايوسکي نقل مي‌کند که:
«اگر واجب الوجود نباشد هر کاري مجاز است».
سپس خود سارتر اضافه مي‌کند اينکه «اين گفتار سنگ اول بناي اگزيستانسياليسم است».
در پاسخ داستايوسکي و سارتر بايد گفت اولاً اين گفتار غلطي است زيرا فيلسوفان اخلاق نوعاً اً اثبات کرده اند که حتي قطع نظر از دين و اعتقاد بخدا، عقل و وجدان و حسّ اخلاقي، انسان را به حقوق طبيعي و اصول کارهاي نيک همچون صداقت و وفاي به عهد و غيره راهنمايي مي‌کند و در فلسفه حقوق هم حقوق طبيعي که همان حقوق عقلي و ذاتي باشد اصول نخستين حقوق است و بدون آن، هيچ قراردادي اعتبار ندارد و عقلاً آزادي انسان بي حدّ و مرز نيست.
و ثانياً اگزيستانسياليسم نيز به معني اعتقاد به بي حد و مرز بودن آزادي نيست و نسبت دادن سارتر اين نامحدود بودن آزادي را به اگزيستانسياليسم، خطا است همچنانکه مارسل نيز به اين نسبت ناروا اگزيستانسياليسم تصريح مي‌کند و اين گفتار نابجاي سارتر درباره اگزيستانسياليسم موجب گرديد که ديدگاه بسياري نسبت به اگزيستانسياليسم با بي بند و باري، مترادف گردد و گفتار سارتر با وجود چنين حرفي در جاي ديگر به اينکه «اگزيستانسياليسم در ديدگاه ما با بي بند و باري، فرق مي‌کند باز بجز تناقض گويي چيزي نيست».
عين عبارت سارتر:
«در برابر خود، «ارزش ها» يا دستورهايي که رفتار ما را مشروع کند نخواهيم يافت».
و نيز سارتر در انکار اصول اخلاق عقلي مينويسد:
«در حدود سال 1880 ـ استادان فرانسوي، کوشيدند تا اخلاقي غير مذهبي بنا کنند تقريباً چنين گفتند:
«براي اينکه اخلاقي وجود داشته باشد، براي اينکه جامعه اي منظم داشته باشيم، لازم است که بعضي از ارزش ها به جدّ گرفته شود و وجود آنها، پيش از آنکه به محک تجربه آزموده شود به بداهت عقل، مسلم تقلي گردد.
اگر واجب الوجود نباشد هيچ چيز، تغيير نمي‌يابد».
(سارتر در پاسخ به اين استادان فرانسوي مدعي اصول ثابت اخلاقي ميگويد:)
«اگزيستانسياليسم بر عکس، معتقد است که نبودن واجب الوجود، امري راحت بخش نيست، زيرا نبود آن، امکان يافتن هرگونه ارزش از ميان مي‌رود.
ديگر نمي‌توان در اين قلمرو، نيکي ماقبل تجربي يافت.
ديگر در هيچ جا نوشته نشده که نيکي وجود دارد. نوشته نشده که بايد شرافتمند بود، که نبايد دروغ گفت» .
نقد ما بر سارتر ـ اين است كه مسئوليت بدون اصول حقوق، معني ندارد:
اما اين ادعاي ديگر سارتر که مي‌گويد: «چون انسان آزاد است مسئول رفتار و روش خود است». به اين معني که اين کار را چون من با کمال آزادي کردم من خالق عواقب آن کار هستم و پاسخ گو در مقابل آثار و لوازم کاري را که اختيار کرده ام. و مسئوليت به اين معني خالقيت، لازمه اعتقاد به اختيار و آزادي دروني انسان است اما مسئوليت بمعني حقوقي و وظايف عقلي مثلاً به اينکه فايده يا ضرر نتيجه كارم را خودم بايد بپذيرم و يا اينكه چون اين فرزند را من به دنيا آورده ام حق حضانت آنهم با من است که مادر اين نوزاد هستم و نيز نگهداري و نظافت و حفاظت از آن هم وظيفه من است اين همان «حقوق طبيعي» و رفتار عقلاني است که آزادي را محدود مي‌کند و وظيفه عقلي مرا روشن مي‌کند و اين مسئوليت حقوقي تنها لازمه «اختيار» نيست بلکه لازمه قبول «حقوق طبيعي» و «اصول عقلي اخلاق» است و اگر کسي منکر حقوق طبيعي و اصول عقلي اخلاق باشد همچون سارتر نمي‌تواند کسي را که حقوق طبيعي اش را پايمان کرده مستحق مجازات بداند و سارتر در همين کتاب اگزيستانسياليسم و اصالت بشر، منکر حقوق عقلي شده است.
و به عبارت ديگر «مسئوليت» به قول مطلق، دو رکن اساسي دارد بدين قرار:
1ـ وجود آزادي و اختيار در انسان زيرا موجودي که آزادي و اختيار از خود ندارد مثل ماده بي جان يا حيوان که بطور جبري، طبق غريزه رفتار مي‌کند مسئوليت حقوقي ندارد.
2ـ وجود وظيفه، لااقل وظيفه عقلي که در حقوق طبيعي است يکي از شرايط مسئوليت است وگرنه اگر هيچ حقي و تکليفي نباشد يعني عقلي نباشد تا حقوق طبيعي را درک کند باز مسئوليت حقوقي معني ندارد و گفتن «مسئوليت» اما بدون هر وظيفه عقلي و وضعي، گفتاري بدون محتوا است و اگر مقصود سارتر همين گفتن مسؤوليت اما بدون هر وظيفه عقلي و وضعي باشد گفتاري ميشود بدون محتوا و بازي کردن با الفاظ است.
3ـ دلهره و اضطراب ـ از آنجا انسان «مختار» و «داراي وظيفه و حقوق» است در نتيجه مسئوليت حقوقي عواقب (با واسطه يا بيواسطه) رفتارش بعهده خود اوست در نتيجه در مواردي که چندان به نتيجه رفتارش مطمئن نيست که چه پيامدي داشته باشد گرفتار دلهره ميشود زيرا اگر پيامدهاي ناگواري برايش داشته باشد اوست که از آن زجر مي‌کشد و حق ندارد کسي را سرزنش کند بجز خودش را و اگر پيامدهاي خوشايندي هم داشته باشد اوست که از آن بهرمند ميشود و افتخارش مي‌باشد نوعاً باندازه اهميت کار و پيامدهاي بزرگ و يا کوچک انتخاب، انسان دچار دلهره و اضطراب مي‌شود و اگر کسي عقل نداشته باشد تا اصول حقوق و اخلاق را درک کند مانند انسانهاي احمق و بي عقل، ديگر دلهره هم چه بسا نداشته باشد و در نتيجه چه بسا بدون دلهره به کارهاي بسيار خطرناک اقدام مي‌کند و اينجا است که نقش عقل و اعتقاد به خدا برجسته ميشود نقش عقل را که گفتيم اما نقش اعتقاد به خدا با توجه باينكه مومن با اين که اعتقاد به خدا دارد که خدا باو مي‌گويد: «اي بنده من تو سعي و کوشش خود را بکن من اگر صلاح بدانم موانع احتمالي را از سرپاي تو بر ميدارم» وقتي مومن متوجه شد که وظيفه خود را در مقابل عمل به طور کامل انجام داده است ديگر با اميد به خدا بدون دلهره و اضطراب به زندگي خود ادامه ميدهد اما فرد «بي اعتقاد به خدا» يا «داراي ضعف ايمان به خدا» همچنان در دلهره و اضطراب با وجود احتمال خطا و مانع باقي ميماند و با ديدن نشانه هاي عدم موفقيت چه بسا به نااميدي مطلق فرو ميرود و افسرده ميشود و يا به خودکشي دست ميزند و يا آينده خود را پوچ ديده و به پوچ گرايي مي‌پيوندد اين چيزي است که فيلسوفان چه خداشناس همچون «که يرکه گارد» و چه خدانشناس همچون «سارتر» به آن اعتراف مي‌کند و به مزاياي اعتقاد به خدا اعتراف مي‌نمايند.
منتهي فيلسوف خدانشناس همچون سارتر بخاطر «نداشتن تصور صحيحي از خدا و متناقض ديدن مفهومي از خدا، که در ذهنش است»، وجود خدا را محال و متناقض بالذات دانسته و از ايمان آوردن به خدا، ابراز ناتواني مي‌کند در حاليکه ما در بحث تصور مفهوم خدا که گذشت روشن کرديم که در مفهوم صحيح خدا، هيچ گونه تناقض نيست بلکه علاوه بر آنکه مفهوم صحيح خدا، متناقض بالذات نيست بلکه وجود خدا هم کاملا قابل اثبات است و گفتار هيوم و کانت و امثال آنها در عدم امکان اثبات خدا نيز مردود است.
و چنانچه در بيان تناقض گويي هاي اگزيستانسياليست هاي خدانشناس همچون سارتر گذشت اين اعتقاد به خدا نيست که خلاف عقل و متناقض است بلکه اين گفته فيلسوفان خدانشناس مدعي اگزيستانسياليست بودن همچون سارتر است که در درون تفکرات خود، تناقض دارد. و «اگزيستانسياليسم معقول و صحيح» همان اگزيستانسياليسم اي است که به حقوق طبيعي و به اصول عقلاني رفتار و به وجود خدا اعتراف مي‌کند و هرگز گرفتار تناقض گويي و نااميدي و پوچ گرايي و امثال آن نميشود و هميشه و پيوسته شاداب و سرزنده و اميدوار به آينده اي روشن و سعادتمند و فعال در راه نيکوکاري و خدمت به نوع انسانيت و اخلاق نيک مي‌باشد.
جالب توجه بيشتر: اينکه «که يرکه گارد» در کتاب جالبش به نام «بيماري بسوي مرگ» کاملا تجربه خود را درباره اينکه «انسان بي خدا»، «بيماري بسوي مرگ» است روشن مي‌کند و اينکه ايمان به خداي مهربان و فعال، انسان را از بيماري بسوي ميرگ نجات ميدهد و به او اميد و زندگي مي‌بخشد و «که يرکه گارد» که بخاطر فراموش کردن خدا در برهه اي از زمان، ميرفت تا به خودکشي دست بزند با توجه به اعتقاد به خدا به اميد و زندگي بازگشت.
آنچه جالب توجه بيشتر است: اين است وقتي ايمان به خدا در زندگي فردي ميتواند چنين تحول عظيمي ايجاد کند در زندگي اجتماعي و سياست اگر درست از آن استفاده شود آنطور که انبياء الهي از آن، درست استفاده کردند ميتواند انقلاب هاي عظيمي را عليه ستمگران و به نفع محرومان و مستضعفان ايجاد کند و شاه و فرعوني را نابود و مستضعفان را که با وجود فرعون و شاه، قبلاً در محروميت بسر ميبردند نجات دهد و به عظمت و آباداني و سعادت برساند و يا همچون محمد بن عبدالله (ص) خاتم الانبياء، بت پرستي و دختر زنده به گور کردن را از ميان اعراب بردارد و ملتي را که تحت ستم کسري و قيصربه سر ميبردند به عزت و قدرت و ثروت و سعادت برساند و آنچه دوباره اين ملت را پس از رسول خدا به ذلت کشاند نفوذ منافقين و دور شدن مردم از راه رسول خدا و دورشدن از ايمان خالص بود و اگر پس از چهارده قرن، فردي بنام امام خميني توانست در ميان چنگ دو ابرقدرت ستمگر شرق و غرب دنيا، که جهان را ميان خود تقسيم کرده بودند بيرون بيايد و عظمت را به پيروانش برگرداند باز همين اعتقاد راسخ به خدا و دستورات نجات بخش الهي بود که توسط خاتم انبياء در قرآن و گفتار پيشوايان معصومش بيان شده است.
اگر روزي «رهبري الهي» همچون انبياء عظام و اوصيا آنها که در اسلام مهدي و در اديان آسماني ديگر به نام هاي ديگر است قيام کند و با صداقت و تقوي و عصمت خود و معجزات خود، جهانيان را به اينکه او رهبري الهي است و از طرف خدا مامور نجات جهانيان از ظلم و بدبختي را دارد قيام کند قطعاً از نظر عقل ميتواند با رفتن همان راه انبياء عظام موسي و سليمان و محمد خاتم انبياء، جهان را از اين اختلافات و پراکندگي ها و جنگ ها و دشمن ها و ستمگري ها و بيچارگي ها، نجات دهد و اگر چنين رهبري نيايد و جهان همچنان به دست انسانهاي خودخواه و رياست طلب و عوام فريب و منافق بي ايمان و فاقد اخلاق نيک، باقي بماند هيچ اميدي به نجات بشر نيست زيرا همانطور که راسل گفته، خودخواهي در رهبران بشري همچون قانون جاذبه در اجسام، اصلي عام است.

سید محمد رضا علوی سرشکی
 
بالا