اگزيستانسياليسم
کيرکه گارد Kierkegaard (1855-1813)
ساتر Sartre (1980-1905)
مقدمه:
از آنجا که «دکارت» با توجه دادن فيلسوفان را به «شناخت درون» که موضوع «فلسفه جديد»، شد در مقابل توجه به «شناخت موجودات بيروني»، ذهن که موضوع «فلسفه قديم»، بود، توانست نقطه عطفي در تاريخ فلسفه، ايجاد کند. و درصدد شناخت مقدار «اعتبار شناختها» و «انواع آن»، از نظر عقلي باشد؛ همچنين «اگزيستانسياليسم» هم در همين دائره شناخت دروني اما نه درباره «اعتبار و عدم اعتبار شناخت و اقسام آن»، بلکه درباره «شناخت انسان و آنچه در زندگي انساني»، موثر است و کنار گذاردن «آنجمله از شناختهايي که هيچ نقشي در شناخت انسان يا حالات دروني آن ندارد و در زندگي انسان بي تفاوت است» مثل شناخت اينکه آيا فضاي جهان، محدود است يا نامحدود؟ و يا آيا زمان هم ابتدايي دارد يا ندارد؟ و چيزهايي از اين قبيل که بسياري از مباحث فلسفه قديم را شامل ميشد. و هيچ نقشي در زندگي بشر نداشت.
پس فلسفه اگزيستانسياليزم با توجه به امور سه گانه فوق:
1ـ «شناخت انسان» بوسيله تمايز انسان نسبت به جانداران ديگر، در داشتن اختيار (در انسان) و نبودن اختيار در جانداران ديگر.
2ـ شناخت انسان آنهم از طريق «شناخت دروني» (در مقابل پوزيتيويست ها که هر شناختي را تنها از طريق شناخت حواس پنجگانه بيروني، ممکن ميدانند.
3ـ و نيز «شناخت آنچه در تغيير حالات دروني انسان ميتواند موثر باشد» مثل شناخت آزادي و جبر و نيز شناخت عوامل پيدايش اميد و ياس، شناخت خدا و خلاصه شناخت آنچه در وجود و زندگي انسان، موثر است و لذا آنرا «فلسفه وجودي» مينامند. در مقابل فلسفه قديم و فيلسوفان ارسطوئي و افلاطوني که غالباً به موضوعهايي ميپرداختند که هيچ نقش در زندگي ما افراد انساني نداشت و تنها يک شناخت ذهني محض بود.
و از همين جهت است که شناخت محدوديت و نامحدوديت زمان و مکان چون نقشي در حالات دروني انسان و زندگي او ندارد از بحث اگزيستانسياليسم خارج است و نيز شناخت کنه ماهيت اشياء که در امکان شناخت بشر نيست، از مبحث اگزيستانسياليسم خارج است اما شناخت انسان از درون که شناختن بي واسطه است و ميتواند در شناخت حالات دروني انسان، موثر بوده و نقش در آنها داشته باشد، محور بحث اگزيستانسياليسم است و همچنين درباره آزادي و اختيار انسان يا مجبور بودن انسان زيرا چنين بحث هايي ميتواند در زندگي ما، موثر باشد.
همچنين «شناخت خدا»، زيرا شناخت يک «خداي فاعل مختار و مهربان» که حرفهاي ما را ميشنود و ميتواند به ما کمک کند خيلي ميتواند در زندگي ما و اميد ما، موثر باشد و ديگر نيز چگونگي ديدگاه ما، راجع به «مرگ» است که به شدت تفکر انسان را بالاخص در بزرگسالي و اواخر عمر، بخود جلب ميکند و ميتواند در زندگي ما نقشي مثبت يا منفي داشته باشد.
حال ديگر بهتر است به ديدگاه «فيلسوفان اين مکتب»، بپردازيم که نشان دهنده مشترکات اين ديدگاه هاي مختلف است که همان ديدگاه اصل مکتب باشد و بخاطر ايجاز و اقتصار به يک نمونه از فيلسوفان خداشناس و يک نمونه از فيلسوفان ملحد، اکتفاء ميکنيم.
«که يرکه گارد»: پايه گذار مکتب اگزيستانسياليسم، بي تاثير از «شلينگ» نيست در اعتقاد به «آزادي و اختيار» در موضوع انسان (بر خلاف ديدگاه کليسا که انسان را شرور بالقوه ميدانست) و در اعتقاد به «خداي فردي و شخصي» که ميتوان با او با ضمير مخاطب مفرد بطور خصوصي سخن گفت در موضوع خدا (دقيقاً بر خلاف ديدگاه هگل و اشراقيان که خدا را وجود مطلق و کلي ميدانستند نه موجودي فردي و شخصي) .
که در ديدگاه کتابهاي آسماني و مومنين بطور عام و عمومي، خدا نه وجود مطلق است و نه مجموعه موجودات است بلکه فردي است موجود فوق همه موجودات و داراي اراده و علم مخصوص بخود و وجودي مخصوص بخود که همه موجودات را او، خلق کرده است و با ضمير مفرد مخاطب، مورد خطاب بندگان قرار ميگيرد.
و «که يرکه گارد» با اين ديدگاه (آزادي انسان و استقلال علم و اراده و وجود خداوند از مخلوقات) نسبت به دو موضوع انسان و خدا از ديدگاه «کليسا و فلاسفه اشراق»، همچون هگل، فاصله ميگيرد.
او انسان را واقعاً مختار ميداند که با اين اختيارش، شخصيت رواني و انساني خود را ميسازد. در ميان جانداران تنها انسان فاعل مختار است و شخصيت خود را خودش ميسازد و به تمام معني، آزاد و مختار است.
آزاد در ميان خواهش هاي «خودخواهانه نفساني» و «حق خواهانه عقلاني».
آزاد و مختار در محدوده امکانات اش يعني اين آزادي، محدود ميشود به دائره امکانات آنچه براي او ممکن است شايد مقداري گفته «که يرکه گارد»، همانند گفته «امام صادق» در ميان مسلمانان باشد که به آزادي انسان معتقد بود اما آزادي که با ناممکنات و ضروريات محدود ميشود و به قول معروف ايشان ـ (لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين) زيرا در زندگي انسان، چيزهايي است که به انتخاب و اختيار انسان واگذار نشده است مثل تولد او از کدام پدر و مادر و يا تولد او در کدام مکان جغرافيايي يا خيلي از چيزهاي ديگر که از اختيار او، خارج است.
در هر حال سخن امام صادق و سخن که يرکه گارد در اين جهت که گفته شد تا اندازه اي با هم شبيه است.
درهر حال در نظر «که يرکه گارد» از اين آزادي تنها کسي آگاه است که جبري مسلک نباشد زيرا جبري مسلک که خيال ميکند هيچ چيز به اختيار ما، واگذار نشده دعا هم به نظر چنين کسي تاثير ندارد.
اما کسي که جبر مسلک نيست از اين اختيار و آزادي انسان، آگاه است و ميتواند از اين آزادي و اختيار انساني، کمال استفاده را بکند. بالاخص که خدا را هم داراي علم و اراده مخصوص به خود و مختار دانسته که حرف هاي ما را ميشنود و ميتواند به ما کمک کند و در مواردي که صلاح بداند، تحولات دنيايي را هم به نفع ما تغيير دهد.
حال تفاوت «انسان مومن» معتقد به آزادي انسان و خداي مختار و عادل و مهربان با «انسان ملحد و مادي» در تعيين حدود اين امکانات است در مواردي مومن دايره اين امکانات را محدود تر ميبيند مثل آنجاييکه با حقوق طبيعي ديگران و حدود وظيفه انسانيت اقتضا ميکند تجاوز از اين حدود را يک انسان مومن که همان خداشناس انسان گرا باشد ممنوع و غير جايز ميداند که نبايد از اين حدود تجاوز کرد و گرنه در ورطه بي فرهنگي و حيوانيت و غير انساني ميافتد.
و بالعکس در رسيدن به آمال و اهدافي که از نظر حدود انساني مجاز و ممکن است چه بسا يک ملحد با برخورد با موانع مادي و ظاهري به بن بست برسد و نااميد شود اما يک مومن واقعي که ميداند همه چيز که عقلاً محال نباشد براي خدا ممکن است و خدا ميتواند او را به راه هاي جديد راهنمايي کند و يا خدا بخاطر دعاي فرد مومن، از طريقي که ما آنرا نميدانيم آن مانع را از سر راه مومن بردارد و ناممکن عادي را براي مومن، ممکن سازد (و اگر هم در موردي آنرا ممکن نسازد انسان مومن ميداند که قطعاً در واقع به صلاح مومن است که فرد مومن از آن مورد علم الهي و مصلحت غافل است) در هر حال مومن هرگز به ناميدي مطلق و سرخوردگي و افسردگي، گرفتار نميشود.
در حاليکه «ملحد واقعي» (گرچه تظاهر به مومن بودن کند) در چنين مواردي به نااميدي مطلق که همان مرگ باطني است گرفتار ميشود.
«که يرکه گارد» در کتاب بيماري بسوي مرگ در جايي که انجام آن کار تجاوز از حدود انسانيت است مينويسد آنچه فرد غير مومن در چنين مواردي فاقد آن است کمبود فرمانبرداري در مقابل وظايف انساني است اينک عين عبارت «که يرکه گارد»:
«آنچه (ملحد) کمبود دارد قدرت تسليم در مقابل ضرورت در درون خود است، تسليم شدن در مقابل آنچه ميتوان «حد انسان» ناميد».
و نيز «کيرکه گارد» در باره اميدواري مومن در مقابل مشکلات دنيايي و مادي مينويسد:
«مومن. .. به زانو در نميآيد راه کمک به خود را سراسر به خدا واميگذارد، اما باور دارد براي خدا همه چيز ممکن است».
و نيز «که يرکه گارد» درباره «مومن جبري مسلک» مينويسد:
«نااميد است زيرا از نظر او همه چيز، ضروري است و امکاني وجود ندارد. او قادر به دعا کردن نيست در حاليکه دعا کردن نفس کشيدن است و امکان براي نفس، مانند اکسيژن است براي تنفس کردن».
تا اينجا گفته هاي «که يرکه گارد» تقريباً مورد قبول همه اگزيستانسياليست ها است اما اين قسمت نظريه او که ـ «که يرکه گارد» تحت تاثير گفته هاي هيوم، کانت، «ايمان به خدا را غير قابل اثبات عقلي، ميداند و ايمان به خدا را به عنوان يک جهش تلقي ميکند» .
مورد انکار بسياري و من جمله «مارسل» است و هرگز مارسل ايمان به خدا را يک جهش غيرعقلاني نميداند. و چنانچه در پيشفرض هاي اثبات خدا گذشت حق هم با مارسل است زيرا اثبات وجود خدا هيچ مشکل عقلي ندارد بلکه کاملاً مطابق عقل است.
اما بالعکس سارتر نه تنها وجود خدا را غير قابل اثبات بلکه غير عقلاني و متناقض بالذات و به عبارتي ديگر محال ميداند، گرچه سارتر به قسمت اول تفکرات «که يرکه گارد» که «مزيت انسان مومن» است اعتراف ميکند اما آنرا از اين جهت رد ميکند که با محال بودن وجود خدا، ديگر نوبت به اين قسمت نميرسد ولي ميگويد اگر کسي بر خلاف عقل چنين ايماني پيدا کرد آن نتايج و مزيت ها را هم خواهد داشت.
کيرکه گارد Kierkegaard (1855-1813)
ساتر Sartre (1980-1905)
مقدمه:
از آنجا که «دکارت» با توجه دادن فيلسوفان را به «شناخت درون» که موضوع «فلسفه جديد»، شد در مقابل توجه به «شناخت موجودات بيروني»، ذهن که موضوع «فلسفه قديم»، بود، توانست نقطه عطفي در تاريخ فلسفه، ايجاد کند. و درصدد شناخت مقدار «اعتبار شناختها» و «انواع آن»، از نظر عقلي باشد؛ همچنين «اگزيستانسياليسم» هم در همين دائره شناخت دروني اما نه درباره «اعتبار و عدم اعتبار شناخت و اقسام آن»، بلکه درباره «شناخت انسان و آنچه در زندگي انساني»، موثر است و کنار گذاردن «آنجمله از شناختهايي که هيچ نقشي در شناخت انسان يا حالات دروني آن ندارد و در زندگي انسان بي تفاوت است» مثل شناخت اينکه آيا فضاي جهان، محدود است يا نامحدود؟ و يا آيا زمان هم ابتدايي دارد يا ندارد؟ و چيزهايي از اين قبيل که بسياري از مباحث فلسفه قديم را شامل ميشد. و هيچ نقشي در زندگي بشر نداشت.
پس فلسفه اگزيستانسياليزم با توجه به امور سه گانه فوق:
1ـ «شناخت انسان» بوسيله تمايز انسان نسبت به جانداران ديگر، در داشتن اختيار (در انسان) و نبودن اختيار در جانداران ديگر.
2ـ شناخت انسان آنهم از طريق «شناخت دروني» (در مقابل پوزيتيويست ها که هر شناختي را تنها از طريق شناخت حواس پنجگانه بيروني، ممکن ميدانند.
3ـ و نيز «شناخت آنچه در تغيير حالات دروني انسان ميتواند موثر باشد» مثل شناخت آزادي و جبر و نيز شناخت عوامل پيدايش اميد و ياس، شناخت خدا و خلاصه شناخت آنچه در وجود و زندگي انسان، موثر است و لذا آنرا «فلسفه وجودي» مينامند. در مقابل فلسفه قديم و فيلسوفان ارسطوئي و افلاطوني که غالباً به موضوعهايي ميپرداختند که هيچ نقش در زندگي ما افراد انساني نداشت و تنها يک شناخت ذهني محض بود.
و از همين جهت است که شناخت محدوديت و نامحدوديت زمان و مکان چون نقشي در حالات دروني انسان و زندگي او ندارد از بحث اگزيستانسياليسم خارج است و نيز شناخت کنه ماهيت اشياء که در امکان شناخت بشر نيست، از مبحث اگزيستانسياليسم خارج است اما شناخت انسان از درون که شناختن بي واسطه است و ميتواند در شناخت حالات دروني انسان، موثر بوده و نقش در آنها داشته باشد، محور بحث اگزيستانسياليسم است و همچنين درباره آزادي و اختيار انسان يا مجبور بودن انسان زيرا چنين بحث هايي ميتواند در زندگي ما، موثر باشد.
همچنين «شناخت خدا»، زيرا شناخت يک «خداي فاعل مختار و مهربان» که حرفهاي ما را ميشنود و ميتواند به ما کمک کند خيلي ميتواند در زندگي ما و اميد ما، موثر باشد و ديگر نيز چگونگي ديدگاه ما، راجع به «مرگ» است که به شدت تفکر انسان را بالاخص در بزرگسالي و اواخر عمر، بخود جلب ميکند و ميتواند در زندگي ما نقشي مثبت يا منفي داشته باشد.
حال ديگر بهتر است به ديدگاه «فيلسوفان اين مکتب»، بپردازيم که نشان دهنده مشترکات اين ديدگاه هاي مختلف است که همان ديدگاه اصل مکتب باشد و بخاطر ايجاز و اقتصار به يک نمونه از فيلسوفان خداشناس و يک نمونه از فيلسوفان ملحد، اکتفاء ميکنيم.
«که يرکه گارد»: پايه گذار مکتب اگزيستانسياليسم، بي تاثير از «شلينگ» نيست در اعتقاد به «آزادي و اختيار» در موضوع انسان (بر خلاف ديدگاه کليسا که انسان را شرور بالقوه ميدانست) و در اعتقاد به «خداي فردي و شخصي» که ميتوان با او با ضمير مخاطب مفرد بطور خصوصي سخن گفت در موضوع خدا (دقيقاً بر خلاف ديدگاه هگل و اشراقيان که خدا را وجود مطلق و کلي ميدانستند نه موجودي فردي و شخصي) .
که در ديدگاه کتابهاي آسماني و مومنين بطور عام و عمومي، خدا نه وجود مطلق است و نه مجموعه موجودات است بلکه فردي است موجود فوق همه موجودات و داراي اراده و علم مخصوص بخود و وجودي مخصوص بخود که همه موجودات را او، خلق کرده است و با ضمير مفرد مخاطب، مورد خطاب بندگان قرار ميگيرد.
و «که يرکه گارد» با اين ديدگاه (آزادي انسان و استقلال علم و اراده و وجود خداوند از مخلوقات) نسبت به دو موضوع انسان و خدا از ديدگاه «کليسا و فلاسفه اشراق»، همچون هگل، فاصله ميگيرد.
او انسان را واقعاً مختار ميداند که با اين اختيارش، شخصيت رواني و انساني خود را ميسازد. در ميان جانداران تنها انسان فاعل مختار است و شخصيت خود را خودش ميسازد و به تمام معني، آزاد و مختار است.
آزاد در ميان خواهش هاي «خودخواهانه نفساني» و «حق خواهانه عقلاني».
آزاد و مختار در محدوده امکانات اش يعني اين آزادي، محدود ميشود به دائره امکانات آنچه براي او ممکن است شايد مقداري گفته «که يرکه گارد»، همانند گفته «امام صادق» در ميان مسلمانان باشد که به آزادي انسان معتقد بود اما آزادي که با ناممکنات و ضروريات محدود ميشود و به قول معروف ايشان ـ (لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين) زيرا در زندگي انسان، چيزهايي است که به انتخاب و اختيار انسان واگذار نشده است مثل تولد او از کدام پدر و مادر و يا تولد او در کدام مکان جغرافيايي يا خيلي از چيزهاي ديگر که از اختيار او، خارج است.
در هر حال سخن امام صادق و سخن که يرکه گارد در اين جهت که گفته شد تا اندازه اي با هم شبيه است.
درهر حال در نظر «که يرکه گارد» از اين آزادي تنها کسي آگاه است که جبري مسلک نباشد زيرا جبري مسلک که خيال ميکند هيچ چيز به اختيار ما، واگذار نشده دعا هم به نظر چنين کسي تاثير ندارد.
اما کسي که جبر مسلک نيست از اين اختيار و آزادي انسان، آگاه است و ميتواند از اين آزادي و اختيار انساني، کمال استفاده را بکند. بالاخص که خدا را هم داراي علم و اراده مخصوص به خود و مختار دانسته که حرف هاي ما را ميشنود و ميتواند به ما کمک کند و در مواردي که صلاح بداند، تحولات دنيايي را هم به نفع ما تغيير دهد.
حال تفاوت «انسان مومن» معتقد به آزادي انسان و خداي مختار و عادل و مهربان با «انسان ملحد و مادي» در تعيين حدود اين امکانات است در مواردي مومن دايره اين امکانات را محدود تر ميبيند مثل آنجاييکه با حقوق طبيعي ديگران و حدود وظيفه انسانيت اقتضا ميکند تجاوز از اين حدود را يک انسان مومن که همان خداشناس انسان گرا باشد ممنوع و غير جايز ميداند که نبايد از اين حدود تجاوز کرد و گرنه در ورطه بي فرهنگي و حيوانيت و غير انساني ميافتد.
و بالعکس در رسيدن به آمال و اهدافي که از نظر حدود انساني مجاز و ممکن است چه بسا يک ملحد با برخورد با موانع مادي و ظاهري به بن بست برسد و نااميد شود اما يک مومن واقعي که ميداند همه چيز که عقلاً محال نباشد براي خدا ممکن است و خدا ميتواند او را به راه هاي جديد راهنمايي کند و يا خدا بخاطر دعاي فرد مومن، از طريقي که ما آنرا نميدانيم آن مانع را از سر راه مومن بردارد و ناممکن عادي را براي مومن، ممکن سازد (و اگر هم در موردي آنرا ممکن نسازد انسان مومن ميداند که قطعاً در واقع به صلاح مومن است که فرد مومن از آن مورد علم الهي و مصلحت غافل است) در هر حال مومن هرگز به ناميدي مطلق و سرخوردگي و افسردگي، گرفتار نميشود.
در حاليکه «ملحد واقعي» (گرچه تظاهر به مومن بودن کند) در چنين مواردي به نااميدي مطلق که همان مرگ باطني است گرفتار ميشود.
«که يرکه گارد» در کتاب بيماري بسوي مرگ در جايي که انجام آن کار تجاوز از حدود انسانيت است مينويسد آنچه فرد غير مومن در چنين مواردي فاقد آن است کمبود فرمانبرداري در مقابل وظايف انساني است اينک عين عبارت «که يرکه گارد»:
«آنچه (ملحد) کمبود دارد قدرت تسليم در مقابل ضرورت در درون خود است، تسليم شدن در مقابل آنچه ميتوان «حد انسان» ناميد».
و نيز «کيرکه گارد» در باره اميدواري مومن در مقابل مشکلات دنيايي و مادي مينويسد:
«مومن. .. به زانو در نميآيد راه کمک به خود را سراسر به خدا واميگذارد، اما باور دارد براي خدا همه چيز ممکن است».
و نيز «که يرکه گارد» درباره «مومن جبري مسلک» مينويسد:
«نااميد است زيرا از نظر او همه چيز، ضروري است و امکاني وجود ندارد. او قادر به دعا کردن نيست در حاليکه دعا کردن نفس کشيدن است و امکان براي نفس، مانند اکسيژن است براي تنفس کردن».
تا اينجا گفته هاي «که يرکه گارد» تقريباً مورد قبول همه اگزيستانسياليست ها است اما اين قسمت نظريه او که ـ «که يرکه گارد» تحت تاثير گفته هاي هيوم، کانت، «ايمان به خدا را غير قابل اثبات عقلي، ميداند و ايمان به خدا را به عنوان يک جهش تلقي ميکند» .
مورد انکار بسياري و من جمله «مارسل» است و هرگز مارسل ايمان به خدا را يک جهش غيرعقلاني نميداند. و چنانچه در پيشفرض هاي اثبات خدا گذشت حق هم با مارسل است زيرا اثبات وجود خدا هيچ مشکل عقلي ندارد بلکه کاملاً مطابق عقل است.
اما بالعکس سارتر نه تنها وجود خدا را غير قابل اثبات بلکه غير عقلاني و متناقض بالذات و به عبارتي ديگر محال ميداند، گرچه سارتر به قسمت اول تفکرات «که يرکه گارد» که «مزيت انسان مومن» است اعتراف ميکند اما آنرا از اين جهت رد ميکند که با محال بودن وجود خدا، ديگر نوبت به اين قسمت نميرسد ولي ميگويد اگر کسي بر خلاف عقل چنين ايماني پيدا کرد آن نتايج و مزيت ها را هم خواهد داشت.