اگر شرم و طبع دخترانه‌ام بگذارد؛ سؤال عشق تو را هم جواب خواهم داد /حکایت آخرین خرید افطاری

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک سال گذشت از اول مرداد. سخت‌ترین روزی که برای آرمیتا و مادرش گذشت. روزی که آرمیتا فکرش را نمی‌کرد دیگر پدرش را نخواهد دید و روزی که شهره پیرانی از آن به عنوان از دست دادن زندگی‌اش یاد می‌کند.
در سالگرد شهادت شهید «داریوش رضایی‌نژاد» به گفت‌و‌گو با همسرش می‌نشینیم و او از تلاش‌های این نخبه کشورمان در دوران نوجوانی در شهر آبادانان ایلام تا شهادتش در تهران را روایت می‌کند: * مردم آبدانان داریوش را دوست داشتند من و داریوش متولد آبدانان ایلام هستیم. پدرم در مقطعی از تدریس، معلم او بود. داریوش هم در شهرمان به عنوان فردی شناخته شده به لحاظ علمی بود. او در شرایط سختی درس می‌خواند اما همیشه شاگرد اول بود. داریوش روی پای خودش می‌ایستاد. دوره راهنمایی و دبیرستان را جهشی ‌خواند و در 16 سالگی وارد دانشگاه شد. من دانشجوی علوم سیاسی در دانشگاه تهران بودم و داریوش دانشجوی ارشد دانشگاه ارومیه و کارمند یکی از مؤسسات تحقیقاتی کشور بود. ازدواج ما کاملاً سنتی و با نظر خانواده‌ها صورت گرفت. داریوش با برادر بزرگترم همکلاس بود و من هم دورادور اسم او را شنیده بودم، اما اصلاً همدیگر را ندیده بودیم. از جایی که مردم شهر آبدانان، داریوش را به عنوان شخصیتی آرام، مردمدار و علمی می‌شناختند، همه دیدگاه مثبتی نسبت به وی داشتند. گاهی اوقات رفتار شخص در اجتماع و خانواده باهم تعارض دارد اما داریوش شخصیت اجتماعی و خصوصی‌اش منطبق باهم بود چه در خانواده کوچک که من و آرمیتا و داریوش بودیم و چه در خانواده پدری داریوش و خانواده من. پدر شهید رضایی‌نژاد بازنشسته سپاه است. وی از نخستین روزهای جنگ تحمیلی در جبهه جنوب غرب و غرب یعنی در ایلام و مهران حضور داشت. با توجه به این، داریوش از عملیات‌هایی که پدرش در آن شرکت داشت، به خوبی مطلع بود. در سال 78 کارهای فرهنگی در آبدانان را آغاز کردیم. عید نوروز سال 79 جلسات عمومی در آبدانان برگزار شد که مردم هم استقبال خوبی از این برنامه داشتند اما به جهت عدم حمایت مسئولان، مجبور شدیم کار را کنار بگذاریم. با این وجود داریوش همیشه علاقمند به انجام کاری در این منطقه بود و اخبار و تحولات ایلام را پیگیری می‌کرد. * داریوش را نمی‌شناختم؛ پدرم برای ازدواج من با او تأکید داشت من با برادرشوهرم هم‌دانشکده‌ای‌ بودم. در رابطه با ازدواج داریوش با من، در خانواده آنها صحبت‌هایی شده بود. تا اینکه آنها به خواستگاری آمدند. داریوش برای نخستین‌ بار مرا دید و بعد از ازدواج می‌گفت «اولین بار که تو را دیدم با خودم گفتم این خانم همان کسی است که من می‌خواهم». من شناختی از داریوش نداشتم، یکی از دلایلی که در ابتدا دوست نداشتم با داریوش ازدواج کنم این بود که او می‌گفت «ترجیح می‌دهم همسرم در ابتدا خانه‌دار باشد و بعد تحصیل ‌کرده و در اجتماع حضور پیدا کند» اما پدرم تأکید می‌کرد که با او ازدواج کنم. بالاخره زمانی که قرار شد جواب مثبت به داریوش بدهم، با یک بیت شعر «اگر شرم و طبع دخترانه‌ام بگذارد؛ سؤال عشق تو را هم جواب خواهم داد» به او جواب دادم. من دوست داشتم، مهریه‌ام 114 سکه باشد، اما خانواده‌ام روی تاریخ تولد یا حتی بیشتر بحث می‌کردند. پدرم نظرش این بود که مهریه باید معقول و طوری باشد که اگر در شهرمان این مهریه باب شد، سایر مردم برای مهریه فرزندانشان متوقع نشوند. لذا با 500 سکه مهریه به عقد داریوش درآمدم. بین من و داریوش هیچ وقت صحبتی درباره مهریه نشد و حتی بارها شده بود که می‌خواستم کتباً مهریه‌ام را ببخشم، چون اعتقاد داشتم اگر قرار باشد زندگی خوب و شیرین باشد، مهریه نمی‌تواند آن را شیرین‌تر کند و قبل از شهادت داریوش مهریه را لفظی به او بخشیدم. * آغاز زندگی مشترک در زیرزمین 40 متری برای برگزاری مراسم عقدمان، فقط 90 هزار تومان هزینه کردیم. خرید عقد و عروسی هم نداشتم، فقط یک حلقه ازدواج آن هم بعد از عقد که به تهران آمدم، خریدم. چون خانواده ما به شدت مخالف خرید و فشار مالی به داریوش بودند. خودم نیز می‌دانستم اگر در آن دوران توقع بالایی از داریوش داشته باشم، بعداً در زندگی باید فشارهای اقتصادی را تحمل کنم. من و داریوش زندگی مشترک‌مان را در 26 آذر 1380 در یک زیرزمین 45ـ40 متری در بلوار مرزداران آغاز کردیم. زندگی‌مان خیلی ساده بود. بعد از ازدواج یک سال پشت کنکور کارشناسی ارشد ماندم و سپس در دانشگاه علامه طباطبایی با رتبه 26 در رشته علوم سیاسی پذیرفته شدم. * نمی‌دانستم داریوش چه کار می‌کند در طول زندگی‌ خیلی به یکدیگر علاقمند بودیم و هیچ‌وقت از این ازدواج پشیمان نشدیم. بعد از یازده سال زندگی مشترک، من و داریوش از مسائل مختلفی که پیش می‌آمد، به خاطر هم با کمال میل می‌گذشتیم. در طول دوران زندگی‌مان هیچ‌وقت مطلب یا موردی را از همدیگر مخفی نکردیم و تنها چیزی که داریوش هیچ‌وقت در مورد آن با من صحبت نکرد، مسئله کارش بود. حتی آدرس و شماره محل کار او را نداشتم و فقط می‌دانستم او در یک نهاد دولتی کار می‌کند؛ گاهی هم به من گوشزد می‌کرد تا در موارد مختلف احتیاط کنم. گاهی که در رابطه با کارش از او سؤال می‌کردم، او می‌گفت «به نفعت است که ندانی و نپرسی که چه کار می‌کنم» که در این اواخر همکار داریوش شدم و فهمیدم چه کار می‌کند. * نگاه شهید رضا‌یی‌نژاد به حضور زن در اجتماع داریوش مرا در اجتماع دیده بود؛ از جایی که من دوست نداشتم فقط در خانه باشم، لذا با همکاری داریوش، علاوه بر ادامه تحصیل، در فعالیت‌های علمی ـ تحقیقاتی مشارکت داشتم. برای او هم خیلی مهم بود که من در اجتماع فردی موفق باشم. بنده قبل از همکاری با داریوش، مدیر داخلی یک فصلنامه علمی ـ پژوهشی و اطلاعات ملی بودم که واقعاً از راهنمایی‌های داریوش استفاده کردم؛ اگر راهنمایی‌های او نبود، نمی‌توانستم موفق باشم. در آن فصلنامه حقوق چندانی نداشتم اما برای داریوش مهم بود که فعالیت اجتماعی داشته باشم، به خصوص اینکه می‌گفت «دوست دارم مادر بچه‌ام یک آدم تحصیلکرده و آگاه به مسائل اطرافش باشد«.
* هیچ وقت از وضعیت اقتصادی به داریوش گله نکردم زندگی ما دانشجویی بود و هیچ‌وقت به داریوش در رابطه با مسائل اقتصادی گله نکردم؛ هر وقت که او به خاطر برخی مسائل از دستم ناراحت یا عصبانی می‌شد، می‌گفت «تنها حسن تو این است که آدم قانعی هستی». در عین حال، همیشه در زندگی احساس خوشبختی می‌کردم. گاهی اوقات در اطراف‌مان می‌دیدم کسانی در زندگی آسایش دارند اما آرامش ندارند و احساس خوشبختی نمی‌کنند، در حالی که من در زندگی هم آرامش داشتم و دلیلی نداشت برای مسائل مالی و سایر مسائل تلاش کنم. * به دنیا آمدن آرمیتا؛ شیرین‌تر شدن زندگی بعد از گذشت 5 سال از زندگی مشترک‌مان در حال آماده شدن برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا بودم که متوجه شدم قرار است مادر شوم؛ خیلی ناراحت شدم. اما خواست خدا بود و برای تربیت و سلامت فرزند از همان ابتدا مطالعات وسیعی را در این زمینه آغاز کردم تا اینکه آرمیتا ساعت 4 بعدازظهر 23 آذر 85 به دنیا آمد. داریوش در ابتدا دوست داشت بچه‌مان پسر باشد، وقتی که آرمیتا به دنیا آمد، زندگی ما شیرین‌تر شد و به قول داریوش من در اولویت دوم برای او قرار گرفتم و او می‌گفت «دخترا بابایی هستن». داریوش آدم فوق‌العاده شوخ‌طبعی بود و می‌گفت «تمام صحبت‌های مرا بگذار به حساب شوخی مگر اینکه خودم به شما بگویم که جدی صحبت می‌کنم». به عنوان مثال روزی که قرار بود دخترم به دنیا بیاید، داریوش خیلی مضطرب بود. بعد از به دنیا آمدن آرمیتا، خانم پرستار پیش داریوش رفت و گفت «دخترتان به دنیا آمد، خیلی نازه، اما اصلاً شبیه خانم‌تان نیست» داریوش هم در پاسخ گفته بود «خدا رو شکر». بعد از چند دقیقه آن پرستار با عصبانیت به اتاقم آمد و گفت «من به شوهرتان می‌گویم که بچه شبیه شما نیست، او می‌گوید خدا رو شکر، واقعاً که چقدر خودخواهند» من به این حرف پرستار می‌خندیم و او هم از اینکه من ناراحت نشدم، تعجب می‌‌کرد، چون می‌دانستم داریوش چه مدلی صحبت می‌کند.

* مهمترین وظیفه‌ام تربیت آرمیتا بود یک ماه بعد از به دنیا آمدن آرمیتا، با کمک داریوش در همان فصلنامه فعالیتم را ادامه دادم. داریوش بعداز ظهرها به خانه می‌آمد، آرمیتا را نگه می‌داشت و من هم به دفتر فصلنامه می‌رفتم. آرمیتا هم اصلاً شیر پاستوریزه یا شیرخشک نمی‌خورد. یک بار که به محل کار رفته بودم، داریوش به من زنگ زد و گفت «خودت را زود برسان، آرمیتا از شدت گرسنگی خودش را هلاک کرد» 20 دقیقه طول کشید تا به خانه برسم. بعد از رسیدن به خانه دیدم که آرمیتا آن قدر گریه کرده که خوابش برده بود. بعد از این جریان تصمیم گرفتم که سر کار نروم، چون فرزندم برایم خیلی مهم‌تر بود. لذا آخرین فصلنامه زمستان را ارائه دادم و دیگر به آنجا نرفتم. وقتی که آرمیتا 2 سال و 3 ماهه بود و می‌توانستم او را در مهدکودک بگذارم، کار پاره‌وقت در زمینه تحقیقات برایم فراهم شد و همکار داریوش شدم. * اولین و آخرین هدیه‌ای که از داریوش گرفتم من معمولاً ‌اهل هدیه گرفتن از داریوش نبودم، خودش هم می‌دانست. او گاهی برای من کتاب شعر و رمان می‌گرفت. سال گذشته قبل از شهادتش برای اولین و آخرین بار از داریوش برای روز زن هدیه گرفتم. علاقه‌ای به طلا و جواهر نداشتم. یکبار به همراه یکی از اقوام پشت ویترین یک فروشگاهی سرویس سنگی دیدم و از آن خیلی خوشم آمد اما گفتم «کیه که این همه پول برای یک سرویس سنگی بده». وقتی به خانه آمدیم، همچنان داشتیم درباره آن سرویس صحبت می‌کردیم که داریوش هم شنید و برای روز زن آن را به من هدیه داد و گفت «اگر سرویس طلا برایت بگیرم، در مواجه با مسائل اقتصادی مجبور می‌شوی آن را بفروشی و ترجیح دادم که هدیه‌ای بگیریم که آن را هیچ‌وقت نفروشی». الان وقتی دلم برای داریوش تنگ می‌شود آن سرویس را نگاه می‌کنم و کمی آرام می‌شوم، آرمیتا هم آن یادگاری را خیلی دوست دارد و به او گفته‌ام این را برای تو نگه داشتم. * حقوق اضافه‌کاری را برای خودش حرام کرده بود داریوش خیلی به بیت‌المال و روزی حلال اهمیت می‌داد؛ هنوز هم برگه آخرین کارکرد ماهانه او را دارم، او به هیچ عنوان اگر ضرورت نداشت، اضافه کار نمی‌ماند. اگر هم بنا به ضرورت در محل کار ساعت اضافه‌ای هم می‌ماند، بابت آن پول نمی‌گرفت. چون داریوش کارهایش را سریع انجام می‌داد و می‌گفت «وقتی می‌توانم در زمان انجام کار، تمام کارهایم را انجام دهم، لزومی ندارد اضافه کار بمانم.» داریوش از تلف نکردن وقت در اداره یا پرداختن به کارهای شخصی‌ همیشه پرهیز می‌کرد و می‌گفت «باید روزی حلال باشد تا اثر بدی روی بچه‌ام نگذارد». داریوش خمس مال خود را هم پرداخت می‌کرد. او در بحث بیت‌المال هم حساسیت ویژه‌ای داشت. گاهی برای انجام کارهای تحقیقاتی خودش در منزل پرینتر نداشتیم، اگر قرار بود برای این کار شخصی از پرینتر اداره استفاده کند، حتماً برگه را از خانه می‌برد و از امکانات اداره استفاده نمی‌کرد چون نمی‌توانست به خاطر برخی مسائل محرمانه در خارج از محل کار پرینت بگیرد. داریوش گاهی می‌گفت «میلیاردها تومان پول در اختیار من قرار می‌گیرد؛ اگر از آن سوءاستفاده کنم، ضرر آن را می‌کشم و یقین دارم که این پول‌ها خوردن ندارد و از آنچه که حقم است استفاده می‌کنم» از این جهت بود که زندگی‌مان هم واقعاً برکت داشت. * برنامه‌ریزی داریوش برای بعد از ترورش داریوش قبل از شهادتش، تعقیب و تلفن‌های مشکوک داشت و مشخص بود در خطر است. اوایل نمی‌خواست که من و آرمیتا بدانیم و نگران شویم اما برای اینکه ما را هم برای ترورش آماده کند، به من می‌گفت «اگر اتفاقی افتاد؛ زندگی در تهران برای تو سخت می‌شود پس بهتر است به آبدانان برگردی»، اما با توجه به کمبود امکانات در آبدانان و ایده‌هایی که در رابطه با آرمیتا داشتیم، فعلاً در تهران هستیم. * ایمیل‌هایی که داریوش هیچ وقت به آن پاسخ نداد صحبت ‌کردن در رابطه با مسئله‌ای که ممکن بود خیلی زودتر از انتظار اتفاق بیافتد، خیلی سخت بود. با اینکه من آمادگی این اتفاق و لحظه ترور داریوش را داشتم و می‌دانستم این اتفاق می‌افتد، اما به شدت نگران بودم. قبل از شهادت داریوش حتی پیشنهادهای زیادی به او ‌شد تا برای ادامه تحصیل به کشورهای اروپایی برود؛ به طوری که این موضوع پس از ترور داریوش مورد بررسی‌ دستگاه‌های امنیتی قرار گرفت که در نتیجه فهمیدیم از حدود 5 سال قبل، کار بر روی داریوش شروع شده بود تا اگر بتوانند او را جذب یا تخلیه اطلاعاتی کنند و اگر هم نشد او را ترور کنند. گاهی اوقات از دانشگاه‌های اسپانیا و آلمان برای داریوش ایمیل می‌فرستادند تا با تمام امکانات به همراه خانواده‌ به یکی از این کشورها برود. داریوش ایمیل‌ها را به من نشان می‌داد و من هم که بدم نمی‌آمد در خارج از کشور هم تجربه زندگی را داشته باشم، به او می‌گفتم «چرا قبول نمی‌کنی؟» او می‌گفت «امکان ندارد که بیشتر از یک سال دوری ایران را تحمل کنم». * بازدید از نمایشگاه آزادسازی مهران شهید رضایی‌نژاد به کارهای فرهنگی در ایلام از جمله برپایی نمایشگاه صنایع دستی یا نمایشگاه آزادسازی مهران خیلی اهمیت می‌داد. به عنوان مثال دو هفته قبل از ترورش نمایشگاهی به مناسبت آزادسازی مهران برپا شده بود که داریوش هم به ایلام رفت و حتی با دیدن یکی از دوستان قدیمی خود را که معاون استانداری ایلام بود، در رابطه به کارهای فرهنگی در این منطقه صحبت کرد. * آخرین روزها در کنار داریوش یک هفته قبل از شهادت داریوش، مراسم عقد خواهرش بود و ما هم به آبدانان رفتیم. در فروردین ماه آبدانان خیلی زیبا و سرسبز است، اما در اواخر تیرماه فضای آبدانان زردرنگ می‌شود. به همراه مادرم و داریوش به روستایی که خیلی از آنجا خاطره داشتم، رفتیم. داریوش در بین راه می‌گفت «ایام عید چقدر اینجا سبز و زیباست، اما الان می‌بینی چقدر زرد شده؟ اینجا مانند زندگی و مرگ آدم‌هاست، رویش گیاهان و دوباره زرد شدن، بهار اینجا سبز، تابستان زرد، پاییز کاملاً برهنه می‌شود و اینجا با زندگی آدم‌ها این تفاوت را دارد که وقتی این گیاهان در این دنیا می‌میرند، سال بعد زنده می‌شوند، اما ما در این دنیا وقتی می‌میریم دیگر برای سال بعد زنده نیستیم». در همان هفته یکی از اهالی آبدانان که داریوش هم او را می‌شناخت بر اثر سانحه رانندگی از دنیا رفت. داریوش به پسرعمویش گفته بود «احسان! به نظر تو انسان موقع مرگ چقدر ناظر اطرافیان و حتی تشییع‌کنندگانش است؟» و باهم در این باره بحث کرده بودند. بعد از شهادت داریوش، تمام این حرف‌ها را در ذهنم مرور می‌کردم. انگار خودش می‌دانست که آخرین روزها را در کنار هم سپری می‌کنیم. * آخرین خرید داریوش برای افطاری اول مرداد به همراه داریوش، به محل کار ‌رفتیم. باهم در حال برگشت بودیم که خواستم مجله ویژه ماه مبارک رمضان بگیرم، داریوش به من گفت «هوا گرم است، تو پیاده نشو خودم مجله را می‌گیرم» وقتی که داریوش مجله را آورد، آن را ورق زدم و دیدم که منوی خیلی خوبی برای افطار دارد. مسیر را به سمت منزل ادامه دادیم. وقتی که به خانه رسیدیم، تروریست‌ها منتظر ما بودند، خیلی راحت نزدیک شدند و جلوی چشم من و آرمیتا شروع به شلیک کردند. نیم ساعت طول کشید تا آمبولانس به محل حادثه بیاید. خون داریوش دقایقی بعد روی همین مجله ریخت و دیگر هیچ‌وقت به دست من نرسید. زمانی هم که داریوش ترور شد همسایه‌ها آمدند و پرسیدند چه کسی با شما دشمنی داشته؟ من می‌دانستم چه کسی دشمن ما بوده، اما نمی‌توانستم جواب بدهم، این موضوع برایم خیلی دردناک‌تر بود. * هنوز هم تلخی لحظه‌ شهادت داریوش را به کام دارم روز شهادت داریوش، روز بسیار تلخی برای من است. یک سال از آن واقعه گذشته اما هنوز صحنه شهادتش از ذهنم پاک نشده. برای من خیلی آزاردهنده است، تصور اینکه عزیزترین شخص زندگی را جلوی چشم گلوله‌باران کنند و نتوانم کاری انجام دهم. در روزهای نخست شهادت داریوش خیلی عذاب وجدان داشتم که چرا خودم را سپر گلوله‌هایی که به داریوش شلیک می‌کردند، نکردم. من حتی فرصت عکس‌العمل نسبت به این اتفاق را نداشتم. * منتظر روزی هستم که «زندگیم» را ببینم خیلی کم پیش می‌آمد که من به همسرم بگویم «داریوش» و اکثراً به او می‌گفتم «زندگیم». داریوش واقعاً زندگی من بود که رفت، برای من خیلی دردناک بود لحظه‌ای که خبر شهادت داریوش را در بیمارستان به من دادند و من حس می‌کنم درست است که جسماً دارم در این دنیا زندگی می‌کنم، اما منتظر روزی هستم که دوباره داریوش را ببینم. * مسئول بودن آرمیتا در قبال دنیا برای داریوش خیلی مهم بود برای داریوش تربیت آرمیتا خیلی مهم بود. گاهی که در خیابان تیپ‌ و پوشش‌های خاصی را می‌دیدیم، خیلی نگران آرمیتا می‌شدیم. داریوش می‌گفت «اول باید خودمان رفتارمان را اصلاح کنیم، چون بچه از پدر و مادر الگو می‌گیرد». موضوع دیگر این بود که داریوش می‌گفت «مادر سهم بسزایی در تربیت بچه دارد» و دعا می‌کرد که خداوند هیچ بچه‌ای را بی‌مادر نکند، بی‌پدر اشکالی ندارد، چون مادر نقش مهمی در تربیت بچه دارد و دلسوزانه بچه را بزرگ می‌کند؛ هر چند که داریوش یک پدر استثنایی بود. برای داریوش مسئول بودن فرزند خیلی مهم بود. بعد از گذشت یک سال از شهادت داریوش، هنوز هم این دغدغه با من است که نکند آرمیتا را آن طور که داریوش خواسته، نتوانم تربیت کنم. مسئول بودن در قبال خانواده، اجتماع، کشور و حتی دنیا برای داریوش خیلی اهمیت داشت. * هدیه‌ داریوش که در ایام سالگرد شهادتش به دستم رسید داریوش سال گذشته پایان‌نامه‌ای برای دانشگاه خواجه نصیر نوشته بود، بعد از اتمام آن آمد و گفت «پایان‌نامه‌ای را تقدیم شما کردم و جمله‌ای در ابتدای آن نوشتم که از دیدنش خیلی خوشحال می‌شوی» هر چقدر به او گفتم بگو چه نوشته‌ای؟ او جوابی نداد. هفته گذشته به صورت کاملاً اتفاقی فلش داریوش را پیدا کردم، در ابتدای پایان‌نامه نوشته شده بود «ره میخانه و مسجد کدام است؛ که هر دو بر من مسکین حرام است؛ نه در مسجد گذارندم که رند است؛ نه در میخانه کین خمار خام است» و در ادامه نوشته بود تقدیم به همسرم که حاصل جمع تمام آیینه‌هاست و به فرزندم که محل جمع حسن و ملاحت است.
* بیت شعری که شهید رضایی‌نژاد برای تنها دخترش می‌خواند داریوش همیشه برای آرمیتا این بیت را می‌خواند «حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؛ آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت». * احترام ویژه آرمیتا به همسایه پدرش شهید «احمد غلامی» پسرعمه شهید رضایی‌نژاد است که در سال 67، پس از گذراندن خدمت سربازی داوطلبانه به جبهه رفت و شهید شد؛ داریوش از پسر عمه‌اش خیلی صحبت می‌کرد. مزار داریوش هم دقیقاً کنار مزار اوست. الان هم وقتی که به همراه آرمیتا سر مزار داریوش می‌رویم، آرمیتا مزار پسر عمه پدرش را هم می‌شوید و تأکید می‌کند که «این پسرعمه‌ی باباست.
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
واسه آرمیتای شهید رضایی نژاد!!

واسه آرمیتای شهید رضایی نژاد!!

خوبی آرمیتا؟
باید خوب باشی...مجبوری خوب باشی!بالاخره دختر شهیدی، اونم چه شهیدی!شهید جنگ نرم!
اصلا به قول خودت، تو دختر حضرت آقایی و من شدیدا بهت حسودیم میشه که میری خونه ی آقا مهمونی و بدون عبا و با دمپایی می بینیشون!

بهت حسودیم میشه که بعضی وقتا صداش میکنی "بابا"!
حیف که بابای من مثل خودم حسوده وگرنه منم هروقت آقا رو می دیدم بهش می گفتم "بابا"!

آرمیتا کوچولو!
آفرین که با این نیم وجب قدت میدونی که به رهبر باید بگی "حضرت آقا"!
بیا اینجا واسه بعضیا دوره ی آموزشی بذار که "خامنه ای" نه و "حضرت آقا"!

آرمیتا! شنیدم بعد پر کشیدن پدرت، خانومی شدی واسه خودت...از اون ولایتمدارا!دیدم که تو فیلم می گفتی چون آقا موی بلندتو دوس داره هیچ وقت نمیخوای حتی یه ذره کوتاهش کنی!
ما باید از تو درس ولایتمداری یاد بگیریم که جدیدا چون یه عده زبون کوتاه مارو دوس دارن هر روز 0.5 سانت از زبونمونو کوتاه می کنیم!


آی آرمیتا! هروقت دلت تنگ شد بی تابی نکن...تعارف نکن....یه راس برو بیت رهبری!مگه خودت نگفتی حضرت آقا بابای همه ماست؟!
برو سلام ماهارم بهشون برسون، بگو یه عده بدجوری دلشون تنگ دل شکسته ی حضرت آقاست!بگیا!یادت نره....

آرمیتا! تو که خوب خوب به رهبر میگی حضرت آقا بیا و به یه عده که به "انقلاب اسلامی" میگن "حماقت ملی"، زبون درازی کن!!ا
از ما که بر نمیاد، می ترسیم بهمون بگن دگم و متحجر و....
(چی میگم!اصلا ولش کن دل کوچیکِ عاشقت همین که واسه ولایت بتپه کفایت میکنه)

آرمیتا! اگه یه روزی با سهمت رفتی دانشگاه و بهت گفتن سهمیه ای سرتو ننداز پایین...صاف تو چشاشون نگاه کن و بگو:سهممه!اگه تو هم از این سهما داری برو بگیر!

آرمیتا! هروقت غصه ی تنهایی گرفتت(میدونم که میگیره مثل همه ی ماها)دلت تنگ آبجی و داداش شد...سرتو بگیر بالا ماه و ستاره هارو نگاه کن...همه ی اون ستاره ها، ستاره های حضرت ماه هستن که به کوری چشم شب پرستان نمیذارن کسی حتی به اسمت چپ چپ نگاه کنه!
دلت غصه ی آبجی و داداش داشتن رو نخوره...تو هزاران خواهر و برادر داری که مثل خودت به حضرت ماه میگن "بابا"!

و

مواظب موهات باش....آقا موی بلندتو دوست داره!







 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تنها برای شهدای هسته ای و آرمان مقدسشان

تنها برای شهدای هسته ای و آرمان مقدسشان

"بسم ربّ الشهدا و الصدیقین"


آرمیتا یا علیرضا؟!



هر چقدر شیرین زبانی های آرمیتای کوچک قشنگ است، اما سکوت علیرضای کودک دل آدم را کباب می کند. دختربچه ای و پسربچه ای چه خوب پیامبر خون شهدای هسته ای شده اند. یکی برون می ریزد و دیگری در درون، مشغول عشق بازی است. کاری که روشنفکران ما از انجامش عاجزند، علیرضا و آرمیتا به راحتی آب خوردن انجام می دهند.

هدایت دل مردم کاری ندارد. کافی است معصومیت یک بچه شهید را داشته باشی. این روزها به جامعه خط می دهد آرمیتا، و علیرضا بی نیاز به سخن، با چشمانش معلمی می کند. این هر ۲ برای ملت، کلاس گذاشته اند. جمهوری اسلامی پیشرفت کرده. اینک رهبر ما آن طفل ۱۳ ساله نیست. مگر آرمیتا و علیرضا همه اش چند سال دارند؟! «سنت شهادت» همین است؛ حتی به «صنعت هسته ای» نیز روح می دهد.

اصلا مهم نیست «فردو» کجاست. مهم این است که آرمیتا به خامنه ای می گوید «حضرت آقا».

اگر آرمیتا دارد فیلم بازی می کند، پس چرا به او اسکار نمی دهند؟! بازیگر سینما خودش را گریم می کند، اما آرمیتا دست به موهایش نمی زند. برای بازیگر سینما فیلم نامه می نویسند، اما آرمیتا از روی وصیت نامه پدرش، با دل مخاطب بازی می کند. به بازیگر سینما پول می دهند، اما آرمیتا بادام زمینی هایش را هم می دهد «آقا». بازیگر سینما سیاسی نیست، اما قهرمان قصه ما به شدت اهل سیاست است و در ۲ گانه بیت رهبری و کاخ سفید، زیلوی حسینیه امام خمینی را با دنیایی عوض نمی کند. بازیگر سینما برای یک سکانس ۱۰ بار تمرین می کند، اما آرمیتا لحظه شهادت پدر، وقت تمرین نداشت. خیلی زود باید پری می شد و پری می کشید و دلش پر می کشید برای خامنه ای. آرمیتا خودش دارد به همه ما چیز یاد می دهد؛ مقامش بالاتر از آن است کسی به او چیز یاد دهد.

من از پرزیدنت اوباما یک سئوال دارم. سربازانت این همه در عراق و افغانستان به هلاکت رسیده اند. فیلمش هم قبول است. هالیوودش هم قبول است؛ آرمیتای کاخ سفید کجاست؟! و چرا هیچ دختربچه ای حاضر نمی شود برای هیلاری کلینتون فیلم بازی کند؟!

مصر، مرسی دارد، اما رئیس جمهور نیل برای بچه های شهدای التحریر پدر نمی شود. کی بود که می گفت: فرزندان شهدا با نظام مشکل دارند؟ بخندید به او! حالا کارش رسیده به جایی که می گوید: آرمیتا دارد برای خامنه ای فیلم بازی می کند!
خداوند اینگونه مقدر کرده است که جمهوری اسلامی هرگز بدون فرزند شهید خردسال نباشد. روزگاری که علیرضا و آرمیتا قد بکشند و به سن تحصیل برسند، باز هم سیمای جمهوری اسلامی قادر است مستند بسازد از فرزندان شهدایی که یا شیرین زبانی می کنند یا با سکوت حرف می زنند. چقدر ماچ می کنه منو! آب شدم! فقط استخونم می مونه!

نه دیر است و نه دور. روزی خواهد رسید که «بچه های شهدای ظهور» به خاطر دل نازنین امام زمان (عج) دست به موهای شان نزنند. هنوز خیلی مستند مانده که رسانه ملی باید بسازد. دوست دارم با دلت بازی کنم و دوباره بنویسم: «چقدر ماچ می کنه منو! آب شدم! فقط استخونم می مونه!»

***
در کوی لیلای ولایت، ما مجنون زخم زبانیم.

بگذار برسد روزی که بگویند: آرمیتا دارد برای امام مهدی فیلم بازی می کند. رهبرم! حضرت آقا! سیدعلی! ما را شما آرام می کنی بابا، شما را مردی از سلاله زهرا. جمکران می روی، یاد ما هم باش خامنه ای! حیف و صد افسوس و آه که فرزند شهیدیم، اما سن و سال مان از آرمیتا و علیرضا گذشته است، و الا برای گریه، سری هست که دنبال سینه ای می گردد. می دونی چیه آقا! ما بچه شهدای دهه ۶۰ ایم. از بس که ماهی، ماچ نکرده آب می شویم.

آرمیتا و علیرضا ۳۰ سال پیش ما نیستند؛ همین امروز ما هستند. همین امروز، همین ساعت، همین دقیقه، همین ثانیه… نه! سن ما از بادام زمینی نگذشته است. چند تا بادام زمینی و یک جان ناقابل و… آقایی که شما باشی. یادش به خیر روزگار فتنه! باری نوشتم: «بابای ماست خامنه ای». آری! ما با نظام، حتی با روسای قوا مشکل دار می شویم، اگر بابای ما «این عمار» بگوید. این حرف من نیست؛ حرف آرمیتا و علیرضاست. حرف همه لاله هاست.

حسین قدیانی
جوان/ ۸ مرداد

 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید مهندس احمدی روشن متولد ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ و فارغ التحصیل ۱۳۸۱ رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف و معاون بازرگانی سایت نطنز بوده است. این شهید دارای چندین مقاله ISI به زبان‌های انگلیسی و فارسی بوده است. وی دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می‌رفته است. به گفته دوستان وی شهید احمدی شخصی ولایتمدار بوده است. معاون بازرگانی سایت نطنز شخصی شوخ و باصفا و در عین حال در مدیریت جدی و قاطع بوده است. وی در دوران دانشجویی معاون فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه شریف بوده است. همچنین وی در راهپیمایی عظیم ۹دی ۸۸ روز تجدید بیعت با ولایت حضور داشته است. از شهید احمدی روشن یک فرزند به نام «علی» به یادگار مانده است. شهید احمدی روشن صبح روز ۲۱ دي ۱۳۹۰ بر اثر انفجار یک بمب مغناطیسی در خودروی خود در میدان کتابی ابتدای خیابان گل نبی تهران بدست عوامل استکبار به شهادت رسید.

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

دکتر مجید شهریاری صبح روز دوشنبه 8 آذر ماه 89 در بلوار ارتش مورد سوء قصد قرار گرفت و به مقام شهادت نائل آمد. وی استاد فیزیک دانشگاه شهید بهشتی بود و پس از شهید علیمحمدی دومین محقق جمهوری اسلامی ایران در سزامی است که به مقام رفیع شهادت نائل می شود.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
انفجار بمب در قیطریه تهران در ساعت ۷:۳۰ صبح ۲۲ دی ۱۳۸۸ روی داد. دکتر مسعود علی‌محمدی معروف به استاد علی‌محمدی (۳ شهریور ۱۳۳۸ در تهران (کن) - ۲۲ دی ۱۳۸۸ در تهران) استاد فیزیک دانشگاه تهران بود که در بامداد ۲۲ دی ماه ۱۳۸۸ و در سن ۵۰ سالگی، به هنگام بیرون آمدن از منزلش بر اثر انفجار یک بمب کنترل از راه دور توسط عوامل صهیونیسم، ترور و به شهادت رسید . در این حادثه دو فرد دیگر زخمی شدند و خساراتی به ساختمان مجاور وارد شد.بمب منفجرشده در یک موتورسیکلت که به فاصله یک متری از در ورودی منزل دکتر شهید علی‌محمدی به یک درخت بسته شده بود، جاسازی شده بود.
 

شهریاری 2

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز
خوبی آرمیتا؟
باید خوب باشی...مجبوری خوب باشی!بالاخره دختر شهیدی، اونم چه شهیدی!شهید جنگ نرم!
اصلا به قول خودت، تو دختر حضرت آقایی و من شدیدا بهت حسودیم میشه که میری خونه ی آقا مهمونی و بدون عبا و با دمپایی می بینیشون!

بهت حسودیم میشه که بعضی وقتا صداش میکنی "بابا"!
حیف که بابای من مثل خودم حسوده وگرنه منم هروقت آقا رو می دیدم بهش می گفتم "بابا"!

آرمیتا کوچولو!
آفرین که با این نیم وجب قدت میدونی که به رهبر باید بگی "حضرت آقا"!
بیا اینجا واسه بعضیا دوره ی آموزشی بذار که "خامنه ای" نه و "حضرت آقا"!

آرمیتا! شنیدم بعد پر کشیدن پدرت، خانومی شدی واسه خودت...از اون ولایتمدارا!دیدم که تو فیلم می گفتی چون آقا موی بلندتو دوس داره هیچ وقت نمیخوای حتی یه ذره کوتاهش کنی!
ما باید از تو درس ولایتمداری یاد بگیریم که جدیدا چون یه عده زبون کوتاه مارو دوس دارن هر روز 0.5 سانت از زبونمونو کوتاه می کنیم!


آی آرمیتا! هروقت دلت تنگ شد بی تابی نکن...تعارف نکن....یه راس برو بیت رهبری!مگه خودت نگفتی حضرت آقا بابای همه ماست؟!
برو سلام ماهارم بهشون برسون، بگو یه عده بدجوری دلشون تنگ دل شکسته ی حضرت آقاست!بگیا!یادت نره....

آرمیتا! تو که خوب خوب به رهبر میگی حضرت آقا بیا و به یه عده که به "انقلاب اسلامی" میگن "حماقت ملی"، زبون درازی کن!!ا
از ما که بر نمیاد، می ترسیم بهمون بگن دگم و متحجر و....
(چی میگم!اصلا ولش کن دل کوچیکِ عاشقت همین که واسه ولایت بتپه کفایت میکنه)

آرمیتا! اگه یه روزی با سهمت رفتی دانشگاه و بهت گفتن سهمیه ای سرتو ننداز پایین...صاف تو چشاشون نگاه کن و بگو:سهممه!اگه تو هم از این سهما داری برو بگیر!

آرمیتا! هروقت غصه ی تنهایی گرفتت(میدونم که میگیره مثل همه ی ماها)دلت تنگ آبجی و داداش شد...سرتو بگیر بالا ماه و ستاره هارو نگاه کن...همه ی اون ستاره ها، ستاره های حضرت ماه هستن که به کوری چشم شب پرستان نمیذارن کسی حتی به اسمت چپ چپ نگاه کنه!
دلت غصه ی آبجی و داداش داشتن رو نخوره...تو هزاران خواهر و برادر داری که مثل خودت به حضرت ماه میگن "بابا"!

و

مواظب موهات باش....آقا موی بلندتو دوست داره!









حسابی بازی کرد با دلم!!
 

شهریاری 2

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز
شعر خوانی افضلی در مقابل رهبر در روز ولادت امام حسن مجتبی(ع):




۱۳۹۱/۰۵/۱۴
[h=3]دیدار شاعران ۹۱ | شعرخوانی وحیده افضلی[/h]در سالروز ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیه‌السلام محفل شعرخوانی جمعی از شاعران كشور در حضور آیت‌الله خامنه‌ای برگزار شد. پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR متن اشعار قرائت‌شده در این دیدار را منتشر می‌كند.

شعرخوانی وحیده افضلی

به آرمیتا دختر شهید رضایی‌نژاد

آرمیتا! بباف موهاتو! تا همه نگات كنن
همه‌ی فرشته‌های آسمون صدات كنن
هی بزن چرخ... بزن چرخ... بشین روی چمن
تا كه گنجیشكا بیان گریه رو شونه‌هات كنن
توی چشمای سیاهت پر خنده... پر اشك
چی می‌شد گلوله‌ها نگا به گریه‌هات كنن
می‌دونی نقاشی‌هات، تاریخ كشورم می‌شن
یه روزی میاد كه قهرمان قصه‌هات كنن
آرمیتا! اطلسی‌ها می‌خوان بیان رو دامنت
خودشونو قربون حالت خنده‌هات كنن
دوس دارم بالا بری بالاتر از ستاره‌ها
هی بری بالاتر و زمینیا نگات كنن
شك نكن یه روز میاد... یه روز كه خنده‌های تو
همه‌ی قاتلای دنیا رو كیش و مات كنن
آرمیتا! موهاتو كوتاه نكنی! كبوترا
اومدن لونه توی قشنگی موهات كنن
تو می‌خوای حضرت آقا رو «پدر» خطاب كنی
حضرت آقا می‌خوان تو رو «پری» صدات كنن
 
خوبی آرمیتا؟
باید خوب باشی...مجبوری خوب باشی!بالاخره دختر شهیدی، اونم چه شهیدی!شهید جنگ نرم!
اصلا به قول خودت، تو دختر حضرت آقایی و من شدیدا بهت حسودیم میشه که میری خونه ی آقا مهمونی و بدون عبا و با دمپایی می بینیشون!

بهت حسودیم میشه که بعضی وقتا صداش میکنی "بابا"!
حیف که بابای من مثل خودم حسوده وگرنه منم هروقت آقا رو می دیدم بهش می گفتم "بابا"!

آرمیتا کوچولو!
آفرین که با این نیم وجب قدت میدونی که به رهبر باید بگی "حضرت آقا"!
بیا اینجا واسه بعضیا دوره ی آموزشی بذار که "خامنه ای" نه و "حضرت آقا"!

آرمیتا! شنیدم بعد پر کشیدن پدرت، خانومی شدی واسه خودت...از اون ولایتمدارا!دیدم که تو فیلم می گفتی چون آقا موی بلندتو دوس داره هیچ وقت نمیخوای حتی یه ذره کوتاهش کنی!
ما باید از تو درس ولایتمداری یاد بگیریم که جدیدا چون یه عده زبون کوتاه مارو دوس دارن هر روز 0.5 سانت از زبونمونو کوتاه می کنیم!


آی آرمیتا! هروقت دلت تنگ شد بی تابی نکن...تعارف نکن....یه راس برو بیت رهبری!مگه خودت نگفتی حضرت آقا بابای همه ماست؟!
برو سلام ماهارم بهشون برسون، بگو یه عده بدجوری دلشون تنگ دل شکسته ی حضرت آقاست!بگیا!یادت نره....

آرمیتا! تو که خوب خوب به رهبر میگی حضرت آقا بیا و به یه عده که به "انقلاب اسلامی" میگن "حماقت ملی"، زبون درازی کن!!ا
از ما که بر نمیاد، می ترسیم بهمون بگن دگم و متحجر و....
(چی میگم!اصلا ولش کن دل کوچیکِ عاشقت همین که واسه ولایت بتپه کفایت میکنه)

آرمیتا! اگه یه روزی با سهمت رفتی دانشگاه و بهت گفتن سهمیه ای سرتو ننداز پایین...صاف تو چشاشون نگاه کن و بگو:سهممه!اگه تو هم از این سهما داری برو بگیر!

آرمیتا! هروقت غصه ی تنهایی گرفتت(میدونم که میگیره مثل همه ی ماها)دلت تنگ آبجی و داداش شد...سرتو بگیر بالا ماه و ستاره هارو نگاه کن...همه ی اون ستاره ها، ستاره های حضرت ماه هستن که به کوری چشم شب پرستان نمیذارن کسی حتی به اسمت چپ چپ نگاه کنه!
دلت غصه ی آبجی و داداش داشتن رو نخوره...تو هزاران خواهر و برادر داری که مثل خودت به حضرت ماه میگن "بابا"!

و

مواظب موهات باش....آقا موی بلندتو دوست داره!







ندا از دست تو...
چقدر آدم پیچیده ای هستی دختر...
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرميتا

حسابش رفته از دستم كه امروز
دُرُس چن روزه نيستي ديگه پيشم
دُرُس چن روزه دور از چشم مامان
با قاب عكس تو هم گريه ميشم

دُرُس چن روزه كه عطر سلام ت
نپيچيده يه بارم توي خونه
كه رو لبخند تو، تو قاب عكست
ميريزه اشكاي من دونه دونه


كدوم دستي تو رو از من جدا كرد؟
الهي كه...الهي كه بميره
مامان ميگه دعاهام مستجابه
مامان ميگه كه آه من ميگيره


همه ميگن كه اين كارا هميشه
كار روباه پيره، كار گرگه
توي نقاشيام رنگش سياهه
همه ميگن يه شيطون بزرگه

بابا غصه نخور، اين درد دل بود
توي نقاشيام فردا قشنگه
نگه دار تا هميشه خنده هاتو
بدون فرداي آرميتا قشنگه
 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرمیتا و علیرضا دست‌ در دست هم وارد سالن اجلاس عدم تعهدشدند و همه گریستند ... به گزارش جهان به نقل از آنا، یکی از حاشیه‌های جالب روز سوم این اجلاس،ورود آرمیتا رضایی نژاد و علیرضا احمدی روشن فرزندان شهدای هسته‌ای به محل برگزاری اجلاس بود.

حضار، خبرنگاران و دیپلمات‌ها در محل برگزاری اجلاس با دیدن این دو کودک در سالن دیگر نتوانستند ژست دیپلماتیک خود را حفظ کنند و بغض‌هایشان به اشک تبدیل شد.

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
آ مثل آرميتا ... ب مثل بهار ...مثل بابا


بابا فقط 4 بار بهار آرميتا را ديده است . آرميتا اما از اين به بعد بار ها و بار ها بهار را خواهد ديد . اما بابا را نه! و ما به حرف رفقاي شفيق نبايد بهار مردم را تلخ كنيم به خاطر «بهار» آرميتا كه نيست ...
ولي من دلم مي خواهد الفباي بهار امسالم را با آرميتا شروع كنم. آرميتايي كه شهادت خيلي زود وارد دايره ي لغاتش شد و تفنگ را زود فهميد و امروز به گمانم نقشه ي اسرائيل را هم بلد باشد. ولي مطمئنم نقشه ي فلسطين را زيباتر خواهد كشيد ... آرميتايي كه امروز آدم بدها را مي شناسد و فردا ...
من اما معتقد نيستم به نبودن «بهار» آرميتا ... كه تا آقا هست هيچ فرزند شهيدي يتيم نمي ماند و آرميتا همين فرداست كه باز نقاشي عشقش را به آقا نشان دهد و همين فرداست كه دست هايش گل بكشند بر دامن هستي ...
حرف هاي زيرين يك تبريك آبجيانه است به آرميتايي كه عجيب دوستش دارم ...
به نام خداي پري هاي زيبا
سلام آرميتا خانوم ...
عيدت پر از ماهي هاي رنگي ، پر از ستاره هاي قشنگ ، پر از گل و سبزه . عيد ديدني پيش من هم بيا... اين قدر دلم مي خواهد ببينمت . خودت هم اگر نيامدي يكي از آن نقاشي هاي خوشگلت را برايم بفرست. من خيلي نقاشي بچه ها را دوست دارم.
آرميتا يك چيزي در گوشي بپرسم ؟ به كسي نگويي ها. خدا چه شكليه ... راستش من هم دلم مي خواهد نقاشي كنم ... دلم مي خواهد خدا را نقاشي كنم . بلد نيستم بكشم ... تو بگو به من . خدا چه شكليه؟ مي داني چه دلم مي خواهد؟ دلم مي خواهد دست هاي نازت را بگيرم و تو مرا ببري پيش خدا ... آرميتا اين روز ها انگار هر كسي دست آدم را
مي گيرد مي خواهد از خدا دورش كند. ولي من فكر
مي كنم تو دربستي گرفتي توي جاده ي خدا . براي همين دلم
مي خواهد هم سفرم تو باشي آبجي گل نازم.
آرميتا من يه آبجي دارم. خيلي خوشگله. مثل پري مي مونه . ميدوني اسمش چيه؟ آرميتاست اسمش. آبجي قشنگ من تويي عزيز دلم...نيامده دختر خاله شدم ! مي بخشي آبجي جان . وقت نشد بپرسم
مي گذاري آبجي تو باشم ؟ ... يك وقت بغض نكني آرميتا. باباي همه ي آدم ها يكي از همين روز ها بر مي گردد. مي آيد تا دست هاي همه ي ما را بگيرد و ببرد سمت خدا. يك وقت گريه نكني آرميتا. ..!
مامانت چطورند آرميتا؟ عيدي چي دادي به مامان؟ از آن بوس هاي خوشمزه ي عيدانه به ما هم مي دهي؟ ضمنا ! من هم عاشق بادام زميني هستم. قبول نيست كه فقط به آقا بدهي ...راستي! دست مامانت را بوسيدي عيد امسال؟ خيلي مراقب مامان باش آرميتا. باباي تو دلش قرص بود كه تو مراقب مامان هستي وگرنه
نمي رفت. هميشه بخند تا دنياي مامان شيرين باشد. يك وقت بهانه ي بابا نگيري . بابا همين جاست. هميشه همين جاست.
اگر خدا بخواهد سال ديگر مي روي مدرسه . نه؟ بايد برايت بگويم كه باباي تو وقتي همه ي بابا ها آب مي آورند براي بچه هاي خودشان ، براي همه ي بچه هاي عالم مي خواست عشق بياورد . فردا به جاي بابا نان داد تو بگو بابا عشق شهادت داد. وقتي مي گويند آن مرد با اسب آمد تو بگو باباي من با علم آمده بود تا همه ي آدم بد ها را نابود كند. باباي تو امروز حواسش به تو و همه ي آدم خوب ها هست. نگران نباش و محكم بايست تا آدم بد ها خيال نكنند آرميتا مثل پدرش نيست. آرميتا قدم هاي بابا را دنبال خواهد كرد...اين را همه بايد بدانند ها!
شاد تر از بهار ، قشنگ تر از
گل هاي بهاري ، خندان تر از پسته هاي خندان راهت را به سمت خدا پيش بگير. اين جهان خدايي دارد كه دست آخر به قول تو همه ي آدم بد ها را دست گير مي كند و مي اندازد توي جهنم . غصه نخوري يك وقت! باباي تو از هر باباي ديگري زنده تر است. دست هايش هم توي دست هاي خداست. هميشه يادت باشد دست خدا از هر دستي مهربان تر است. دلت اگر گرفت رو كن به خودش. آدم هاي اين روزگار هيچ كدامشان بابا نمي شوند... يك نفر اما هواي تو را دارد . آقا ...
به نرمي تمام شكوفه هاي بهاري مي بوسمت . بهار شهر ما پر از شكوفه هاي خوشبوي نارنج است ... تمام اين شكوفه ها تقديم تو
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرزند شهيد رضايي نژاد در اجلاس عدم تعهد چه گفت؟

اين آرميتاست دختر يكي از هزاران شهيد ايراني
آرميتا فرزند شهيد رضايي نژاد در سخناني كوتاه اما بسيار پر معنا حاشيه اجلاس وزراي خارجه عدم تعهد راتحت تاثير قرار داد و به دو زبان انگليسي و فارسي گفت:
اين آرميتاست دختر يكي از هزاران شهيد ايراني، من و ما زنده و ايستاده ايم.
پاي خون پدرانمان و آرمان هايشان و روياهايشان براي ايران.
دستان پليدي كه خون پاك پدرانمان را ريختند بدانند كه نفرين شدگان تاريخ و مردگان بدنام هستند.


به گزارش نويد شاهد به نقل از واحد مركز خبر خانواده هاي شهداي هسته اي (شهيد مصطفي احمدي روشن، شهيد رضايي نژاد و شهيد عليمحمدي) بعد از ظهر امروز در حاشيه وزراي خارجه شانزدهمين اجلاس عدم تعهد حضور يافتند و سپس در جمع خبرنگاران براي دقايقي صحبت كردند.

اين حضور خانواده هاي شهدا با حاشيه هاي جالبي نيز همراه بود در بخشي از اين حضور، آرميتا رضايي نژاد، اين گونه سخن گفت: اين آرميتاست دختر يكي از هزاران شهيد ايراني، من و ما زنده و ايستاده ايم. پاي خون پدرانمان و آرمان هايشان و روياهايشان براي ايران.دستان پليدي كه خون پاك پدرانمان را ريختند بدانند كه نفرين شدگان تاريخ و مردگان بدنام هستند.


همچنين در بخشي از اين مراسم، نماينده سابق مصر در سازمان انرژي اتمي صحبت كرد و خطاب به خانواده هاي شهدا گفت: مرا شريك غم خود بدانيد. من غم شما را درك مي كنم چراكه دو يا سه ماهه بودم كه پدر خود را در جنگ با اسرائيل از دست دادم.

وي سپس شاخه گلي را به آرميتا رضايي نژاد و علي فرزند شهيد احمدي روشن، اهدا كرد.

پدر شهيد احمدي روشن، در سخناني گفت: يكي از وظايف جنبش عدم تعهد اين است كه به مشكلات مردم دنيا رسيدگي كند. مردم ايران كه قرباني تروريسم در منطقه خاورميانه است. دانشمندان ما در سطح شهر و روز روشن ترور شده اند و خبري از نهادهاي حقوق بشري نيست.

و آمريكا و رژيم صهيونيستي همچنان به ترور دانشمندان و مردم بيگناه ايران ادامه مي دهند و صداي اعتراض نهادهاي مدني و بين المللي مانند جنبش عدم تعهد بايد بلند باشد و عليه اين ظلم آشكار عليه بشريت و علم و دانش و وطن پرستي اعتراض كنند و ما از جنبش عدم تعهد خواستاريم كه به ظلم واقع شده رسيدگي كند كه چه كساني مسوول ترور فرزندان اين كشور هستند و دانشمندان ايران را ترور مي كنند.

علي و آرميتا دو فرزندي كه در كنار ما حضور دارند، بازمانده شهداي هسته اي ايران هستند. آنها مي خواستند آرماني زندگي كنند و به كشور خود خدمت كنندو به مردم جهان خدمت كنند.

راديو داروهايي كه ايران توليد كرده و به بازار آمده، نوعي از انحصار طلبي كشورهاي خارجي را مي شكند و سوال اين است كه آيا كساني كه خدمت به مردم و دولت خود مي كنند آيا بايد كشته شوند و ترور شوند؟

دولت هاي وابسته به آمريكا افراد را به گلوله مي بندند و اين برخلاف دموكراسي و حقوق بشر است.

همسر شهيد دانشمند هسته اي ايران، نيز ضمن تقدير از اين دانشمند هسته اي مصر گفت: تاريخ دوباره تكرار شده است و 50 سال پيش اسرائيل پدر اين دانشمند اسرائيلي را شهيد كرده و در دوسه سال گذشته به ترور همسران و دانشمندان ما اقدام كرده اند.

اين دانشمند مصري به رسم يادبود و همدري و تسليت به خانواده شهداي هسته اي، شاخه گلي هديه داد و براي آن صبر و بردباري آرزو كرد.

همسر شهيد احمدي روشن نيز اعلام كرد: از هموطنان و مسوولان كشور خواستاريم كه همچنان به مسير خود ادامه دهند و با صلابت بيشتر به رشد وتوسعه دانش هسته اي كشور اقدام كنند.
 

مهتاب خانم!

عضو جدید
افتتاح ساختمان انجمنهای علمی شهید رضایی نژاد در دانشگاه کاشان


ساختمان انجمن‌های علمی "شهید داریوش رضایی‌نژاد" با حضور معاونان و مسئول نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه کاشان افتتاح شد.

به گزارش خبرگزاری مهر، مدیر امور فرهنگی دانشگاه کاشان در این خصوص گفت: در این ساختمان 10 انجمن مهندسی و بین رشته‌ای مستقر شده‌اند که به فعالیت‌های علمی خود خواهند پرداخت.

دکتر محمد شریف‌زارعی، با اشاره به اینکه در گذشته به دلیل نبود فضای مناسب، فعالیت‌های انجمن‌های علمی این دانشگاه به صورت پراکنده انجام می‌شد، اظهار داشت: با ایجاد این ساختمان تمامی فعالیت‌ها در یک مکان گسترده علمی انجام می‌پذیرد.

وی همچنین انجمن های برق، رباتیک، سمپاد، بیوتکنولوژی، معدن، عمران، شیمی، هوا فضا، مکانیک و آمار را از جمله انجمن‌های مستقر در این ساختمان برشمرد و افزود: این ساختمان به منظور ضرورت بسط زمینه‏‌های اعتلای فضای علمی و فرهنگی در دانشگاه، سامان بخشیدن به فعالیت‌های خودجوش دانشجویی و بهره‏وری بهینه از توان علمی دانشجویان ایجاد شده است.

مدیر امور فرهنگی دانشگاه کاشان، نامگذاری این ساختمان، به نام شهید داریوش رضایی نژد را گرامیداشت یاد و خاطره این شهید رشته مهندسی ذکر کرد و گفت: انجمن‌های مهندسی این دانشگاه نیز با الگوپذیری از این شهید جهاد علمی راه خود را ادامه خواهند داد.
 

مهتاب خانم!

عضو جدید
نقد مستند «بابا آمد»



اگر مستند را روایتی خلاقانه از واقعیت بدانیم که از نوع جهان‌بینی و سوی دید مستندساز شکل می‌گیرد، می‌توان به هر حادثه‌ای از مناظر گوناگون نظر افکند و در یک سفر جذاب تصویری، مخاطب را با زوایای جدیدی از آن آشنا نمود.


ترور دانشمندان هسته‌ای ایران به‌عنوان یکی از مهم‌ترین حوادث دو سال گذشته که با اوج‌گیری فعالیت‌های صلح‌آمیز هسته‌ای ایران در دستور کار سرویس‌های اطلاعاتی غربی قرار گرفته، نیز از این قاعده مستثنی نیست.

در این مدت هنرمندان گوناگونی با دریچه دوربین خود به سراغ این حادثه آمده و آن را دستمایه تولید اثر مستند، داستانی و یا نماهنگ قرار داده‌اند.

مستند «بابا آمد» ساخته سیدجمال عودسیمین و سیامک مختاری، یکی از همین تلاش‌ها برای روایت بی‌واسطه زندگی همسر و دختر شهید داریوش رضایی‌نژاد بعد از شهادت این دانشمند ایرانی است.

آرمیتا و مادرش، شهره پیرانی، به‌دلیل زمان ساخت اثر قبل از زمانی که آرمیتا چهره‌ای شناخته شده برای رسانه‌ها شود به‌گونه‌ای متفاوت در این مستند به تصویر در آمده‌اند.

در واقع منظر این مستند، با هدف قرار دادن یک گستره عظیم مخاطب جهانی از هر فرهنگ و مکتبی، برای همه انسان‌هایی حرف می‌زند که به انسانیت احترام می‌گذارند و جنایت و ترور را محکوم می‌کنند لذا همسر شهید داریوش رضایی‌نژاد در کنار همه هویت‌های اجتماعی، علمی و فرهنگی که در اختیار دارد، در جلوی دوربین مستندساز یک «مادر» است که در قله قلیان عواطف ایستاده و در یک هارمونی معنی‌دار و پر امید، گاهی همسر شهید است، گاهی مادر آرمیتا و گاهی شهره پیرایی که داریوش را از دست داده است.

«بابا آمد» نخستین سرمشق ابتدایی هر کودک ایرانی در مسیر علم‌آموزی است که با آن نوشتن می‌آموزند و مستندساز، هوشمندانه، برای نسلی که خاطره دفاع مقدس را به یاد ندارد، فرصتی ایجاد می‌کند تا احساسات، عواطف و مظلومیت خانواده شهدا و فرزندان آن‌ها درک کند و متذکر می‌شود که در این سرزمین کودکانی هستند که سرمشق زندگی‌شان «بابا رفت» و «بابا خون داد» است؛ کودکانی که امروز آرمیتا رضایی‌ن‍ژاد و علی احمدی‌روشن آن‌ها را نمایندگی می‌کنند.

نقاشی‌های کودکانه در ترکیب با طبیعت بکر شهرستان آبدانان استان ایلام (زادگاه شهید) دیباچه اثر را شکل می‌دهند؛ سرزمینی مملو از مزارع سرسبز گندم و فضایی ساده و معصوم که از مختصات حتمی فضای بی‌تکلف غیرشهری است. مستندساز در انتها بار دیگر به این فضا باز می‌گردد تا فراتر از روایت‌ فطری و انسانی حادثه ترور شهید رضایی‌نژاد، پیام اثرش را از زبان همسر شهید با مخاطب در میان بگذارد: «می‌شه از یک جای محروم بلند شد و کاری کرد که چندین دولت برای ترورت نقشه بکشند...».

مستند «بابا آمد» به مثابه یک انشای تصویری که توسط آرمیتای کوچک نوشته شده و برای هم‌کلاسی‌ها و هم‌نسلانش، و همه فطرت‌های پاک کودکان جهان خوانده می‌شود با صدای دخترکی که امروز دیگر صدایش هم برای مخاطب آشناست، آغاز می‌شود همچنین تلاش مادری که سعی دارد چهره همسرش را برای دخترش یادآوری کند، خاطراتی هرچند کوتاه اما مشترک با پدر را برای او مرور و با دخترش درباره روز شهید شدن پدر صحبت می‌کند، و دختر با زبانی کودکانه لحظه عروج پدر را که خود شاهد ماجرا بوده است، تعریف می‌کند.

از نکات برجسته اثر، حس حضور و نظر شهید از عالم بالا به خانواده‌اش است که با صدای شهید رضایی‌نژاد در مستند پرداخته شده است که در جایی برای آرمیتا لالایی می‌خواند، در جایی از او حمایت می‌کند و در تصویری دیگر، از چشم دوربین، در زمین بازی او را دنبال می‌کند و مراقب اوست که زمین نخورد.

روایت زمانی نزدیک‌تر مستند به حادثه، توصیف‌های همسر شهید به عنوان شاهد اصلی ترور، زبان و معصومیت کودکانه آرمیتا از نحوه شهادت پدرش در ترکیب با موسیقی محلی و عشایری ایلام، حجم غم، اندوه و فراق این خانواده جوان را برای مخاطب به‌خوبی ترسیم می‌کند.

این همراهی و مظلومیت در جمله پایانی مستند در یک بافت نقاشی کودکانه به اوج خود می‌رسد: «پدر آرمیتا، داریوش رضایی‌نژاد، از دانشمندان برجسته ایران‌زمین در زمینه هسته‌ای بود که در تاریخ 1 مرداد 90، در سن 36سالگی در مقابل دیدگان دخترک 5ساله‌اش توسط عوامل آمریکا و اسرائیل ترور شد».
 

شهریاری 2

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز
در مراسم بزرگداشت شهدای جهاد علمی ضمن رونمایی از نشان شهدای جهاد علمی توسط وزیر علوم و رئیس سازمان انرژی اتمی از حمیدرضا باغانی دارای پایان نامه ای با موضوع هسته‌ای از دانشگاه شهید بهشتی، پیوند طاهرپور از دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی، مصطفی جمالی پور از دانشگاه صنعتی کرمان، زهرا سروری با پایان نامه نانو از دانشگاه الزهرا، فاطمه ایرانی از موسسه پژوهشی علم و فناوری رنگ، فهیمه نظام پور میمندی از دانشگاه یزد، سیده محدثه طاهری از دانشگاه امام خمینی، نعیم سادات نعیمی از دانشگاه گیلان و داریوش رضایی از دانشگاه فردوسی مشهد تقدیر شد.

در ادامه این مراسم با اهدای نشان شهدای جهاد علمی به پدر شهید مصطفی احمدی روشن، برادر شهید مصطفی چمران، همسر شهید علیمحمدی، همسر شهید شهریاری و همسر شهید رضایی نژاد از یاد و نام شهدای جهاد علمی تقدیر به عمل آمد.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mani24 اگر به كربلا رفتيد ... دفاع مقدس 0
مرتضی ساعی شرم یک شهید از خدا ! دفاع مقدس 3

Similar threads

بالا