اندر حکایات باشگاه مهندسان

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانم دکتر غزاله می‌گفت: روزی به عیادت شهاب که بیمار بود رفتم و چون نزد اونشستم و
پرسش احوال او کردم، به او گفتم خدا را شکر کن و حمد بجا بیاور
.شهاب تبسم نمود و گ
فت: چگونه شکر کنم و حال آنکه خدایتعالی فرموده است: « و لئن شکرتم لازیدنکم»
یعنی: شکر بکنید همانا زیاد می‌کنمبرای شما ... و می‌ترسم اگر شکر او کنم بر بیماری من بیافزاید

و خانم دکتر غزاله بسیار شگفت زده گشت

:D
 

غزاله20

عضو جدید
پارمهر السلطنه در اجتماعی که خانم دکتر غزاله در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
خانم دکتر غزاله گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد.
پارمهر السلطنه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
خانم دکتر غزاله گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد.
پارمهر السلطنه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
خانم دکتر غزاله گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
پارمهر السلطنه قبول کرد و خانم دکتر غزاله رفت و تا چندین ساعت پارمهر السلطنه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.
پارمهر السلطنه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.:D:D:D
 

behnam.95

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طبق اسناد که در دست من است و به صحت آن شکی نیست.......در این اسناد آمده است:

پارمهر(parmehr) از بهنام پرسید:دزد چگونه به خانه انسان می آید؟
بهنام پاسخ داد:کف پاهای خود را نمد پیچیده و به گونه ایی راه میرود که صدای پاهایش به گوش نمی آید.
شبی پارمهر را خواب بر چشم نمی آید.نیمه شب با عجله بهنام را بیدار کرد.
بهنام پرسید:چه خبر است؟
پارمهر گفت :گمان میکنم دزد آمده است.
بهنام گفت:از کجا میدانی؟
پارمهر پاسخ داد:مدتی است بیدارم هر چه گوش سپردم صدایی نشنیدم.یقین دارم دزد با پاهای نمد پیچ به کاشانه ما آماده است
....:surprised:
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
در روزگاران دور، در آبادی معروفی که فرزندان نظامیه باشگاه مهندسان در آن آموزش های لازم معرفت را میدیدند اطلاعیه ای مبنا بر اینکه بانویی جهت آموزش معرفت که دیپلمه فرنگستان میباشد به این آبادی خواهد آمد و حاضر است به بهای ناچیز فرزندان این آب و خاک را تعلیمات لازم دهد تا زکات علم خویش را بپردازد به دیوار ها نصب گردید..این بانو کسی نبود جز ساناز الملوک..(sanaz panel)..
فرزندان زیادی من جمله کامی (sector) و رضا (صالحی ) - که هیچ نظامیه ای آن ها را پذیرش نمینود در آن مدرسه ثبت نام کردند..

روز ها گذشت و ساناز الملوک از یادگیری آن ها مانند دیگر شیوخ آن بلاد نا امید گشته و آن دو را به حیاط جهت نظافت و گاها مطبخ جهت کمک به بهنام ( که به سمت والا و پر افتخار سر اشپز منصوب گردیده بود) فرستاد..
آن دو ناراحت با بقچه ای زیر بغل به حیاط مدرسه عزیمت نمودند..در این حین کامی از رضا پرسید چرا ما اینگونه هستیم و هیچ درسی در ما اثر گذار نمی باشد آن هنگام بود که رضا پاسخ داد: من از این اتهامات مبرا بوده و به دلیل همنشینی با تو به من نیز بهتان میزنند حال برو یه قابلمه بیاور تا جواب سوالت را در باره خودت به تو بگویم...
کامی طوری که بهنام نفهمد قابلمه ای آورده و به خدمت رضا مراجعت نمود..آن گاه رضا به قابلمه زده که کامی هراسان فریاد زد : کیه؟؟؟( کامی در این لحظه به در مدرسه نگاه نمود) آن گاه رضا سری به نشانه تأسف تکان داده و گفت: حال فهمیدی چرا تو را جایی نمیپذیرند ....اکنون این قابلمه را بگذار سر جایش تا من بروم و در را باز کنم..
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی گذر شیخ الشیوخ دردونه المولوکه کشاورز السلطنه باغ آبادی بر بلاد افغانستان فتادی،هوا رو به تاریکی گذارد و شیخ در دل سیاهی شب گرفتار بشد.ناگهان شیخ خویش را در محاصره"طالبان" بدید.فرمانده طالبان روبه شیخ گفت:ای شیخ پارسی آیا از برای استمداد ما و جهاد با کفار آمدی؟شیخ با خود گفت بلاشک اگر بگویم نه این دیوانگان دانه دانه موهایم بکنند و خشتکم سلاخی کنند.پس از سر دانایی فرمود:آری امدم تا شریعت طالبانی همی اجرا کنیم....طالبانیان نعره براوردند و شعار دادند:"طالیبا زینده باد، آمریکی مورده باد".فرمانده طالبان شیخ در آغوش گرفت ودر همان حین خشتکی انفجاری بر شیخ ببست و گفت شهادتت مبارک برادر!شیخ اشهد خویش بخواند و با زیر لب فحش هایی زمزمه نموده و و ضامن انفجار بفشرد.........لحظه ای بعدشیخ به خیال اینکه در بهشت است چشمانش گشود و دید همانجا هست که بوده و نمرده!صدای خنده شنید برگشت و دید طالبانی در کار نباشد همانا مریدان هستند که شیخ را سرِ کار گذاشته اند!!
پس شیخ فحش های بسیار رکیک را چون رگبار بر سر مریدان فرو آورد و به دنبال آنان تا قندهار بتاخت.
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگارانی پیش, شیخ الرضا لینکی حاوی مطلبی دهشتناک محض مزاح و سرگرمی سی دردونه ملوک فرستاد, دردونه از لینک دیدن فرمود و فالعجل پاسخ داد : شیخ الرضا؟ آیا بنی بشر خون زرد هم همی دارد؟ اگر دارد پس من مرده ام.
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند روزی دردونه الملوک زرین تاج، کامی را دیده که ناخن های خویش همی خورده تا به پوستین رسیدندی..آنگاه رضا را پرسید او را چه شده است: رضا گفت نیمه های سحر یکی از شب ها کامی هراسان از خواب پریده و گفت حمید گل و بلبل را همی خواب بدیده که فرمودستی قرار است در سال 2014 مسابقه با جنبه ترین فرد باشگاه را درتالار زنگ تفریح برگزار نمایم تا ببینم چه کسی مقاومت بیشتری به ترول ها و حکایات ساخته شده نشان میدادندی..
رضا ادامه داد:این گونه بود که کامی هر روز عقده ها و عصبانیت خویش از شخایای(جمع مکسر شوخی) دیگران را بر ناخن های بیچاره خویشتن و صورت همچون رژگونه مالیده شده من پیاده میکردندی..تا بلکه همی جایزه امتیاز را بر خود اختصاص دهندی..
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی از روز ها رضا به خدمت دردونه بانو همی آمدندی تا از خود کمی تعریفات کاذبه نماید...او اینگونه خواستندی خود را به آدمین بزرگ نزدیک نمودندی.. و تا میتوانست گفت آری ادمین فردی بزرگ بوده و من با او خیلی عیاق میباشم..هر چه بدو انتقاد بورزیم او به خود نگرفته و توهینات را به منزله صمیمت می حسبودندی(=حساب میکردند)..و هر چه بتوانست ادمین را از این و آن بنواخت...
صبحگاه روز بعد که به کنترل پنل خویش برای چرتکه انداختن امتیازات سر بزدندی همی بدید که 30 امتیاز منفی به جهت چایی نخورده با ادمین پسر خاله شدندی نوش جان نمودند..
دردونه که بر او خرده گرفت که ها پس چه شد آن عرایض خانه زاد بودن و اینها؟؟ اون از در پاچه خوار عرض کردندی که ادمین بزرگ ما بودندی و مثه معلم چوب او گل بوده و هر آن گاه که رضا نخورندی خل بودندی..و تعریفات کاذبه که های ادمین این است و ان است(پاچه خواری بسیار)...در ان لحظه بود که دکمه کنترل پنل را زده و بدیده همی 50 امتیازمنفی.از انجائیکه که باشگاه مجهز به سلاح دوربین مخفی بودندی ادمین سریعا ندا داد که ها حااااال وکردی جییییییییگر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ابو رضا صالحی نظر آبادی اصلیت ترول آباد سفلی که از مریدان پاک و خالص شیخ درودنه السلطنه نقل است از معدود دفعاتی که شیخ خشک خیش را دراند این بود که روزی شیخ دوردونه طلب سنجش و آزمایش علم مریدان بکرد، زین سبب بهنام الکرمکی خشتک دره ای را در بوته آزمایش نهاد و ایشان را پرسش کرد: ای مردک، دو دو تا؟مرید فریاد زد پنش تا(5تا)جملگی مریدان فریاد زدند یا شیخ فرصتش دهید، فرصتش دهید.شیخ اندکی جابجا شد و دوباره پرسش نمود:ای سخیف، دو دو تا؟مریدک نعره زد: 3 تامریدان جملگی فریاد زدند: یا شیخ فرصتش ده،فرصتش دهشیخ که پایه های سرای خویش و سطح مریدان را در خطر می دید به آرامی در گوش مرید نجوا کرد جواب 4تا است و سپس مرید را سه باره پرسش نمود:ملعون، دو دو تا؟مرید ندا داد: 4تامریدان فریاد زدند یا شیخ فرصتش ده،فرصتش ده.....شیخ چون این صحنه بدید خشتک خویش بر سر کشید و دربستی سوی صحرا گرفت......
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند در روزگاران دور بانوان که از مشقت های بسیار آقایان جان بر لب شده بودند تصمیم همی گرفته تا آنجا را ترک نموده و به بلاد ناشناخته ای سکنی گزینند.. و همین گونه شد..مردان که توان بی محبتی بانوان نبود سعی در گشتن و نهایت یافتن آن بلاد کردند..که بانوان هر کدام با ترفند های مخصوص خویش سعی به راندن آنان از ان سرزمین ناشناخته کردند....اما هیچ کدام مفید فایده واقع نمی گردید...تا این که برترین بانوی آنجا بانوی بانوان دردونه الملوک زرین تاج به فکر چاره بیقتاد و پرسش نمود ها نمیروید؟؟ آن ها ملتماسانه پاسخ دادند نه میمانیم ما را بدون شما زندگی همی سخت است و دشوار.. دردونه گفت باشد... و خود را عقب کشیده چنان کیییشتلله ای بر آقایان پرتاب نمود که انان به بلاد مادری که هیچ به ماچین همی پرتاب بگشتند....

در روایات امده که ساناز الملوک که د راین مدت خیلی عجز و ناله مردان را دیده بود و در صدد راضی شدن گشته بود تا مدتی گوشه ای ناراحت نشسته و میگفت: همه رفتند کسیییی دورو برم نیست...(هر چند مولف بر صحت این نوشته هیچ سندی نمیگزارد)
 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی جمعی از مریدان نزد شیخ پر جلال و جبروت،Mute بزرگ ارواحناء فداش :)دی) آمدند و گفتند:

یا شیخ!ما از روزگار خویش سخت گله مندیم!

شیخ گفت چطور؟

مریدان گفتند:این چه روزگاریست که کمر ما را خم بکرده،گیسوان(!) ما را سپید و دندان هایمان را سیاه!

این چه روزگاریست که جز چین و چروک بر فیس مان چیزی باقی نگذاشته!

این چه روزگاریست که برایمان زندگی نگذاشته!

شیخ بفرمود:باز هم جای شکر باقیست که این روزگار گریبان و خشتک ها را سالم میگذارد و از جنگل ها بیابان میسازد

تا در زمان جو گرفتگی چیزی برای دریدن و جایی برای رفتن داشته باشید!

چون مریدان این سخن بشنیدند به ناگاه گریبان و خشتک های خویش دریدند و به سوی بیابان ها شتافتند

و از آن روز به بعد خدا را تمام وقت شاکر بودند!:D
 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند در وقت تحریم بنزین روزی شیخ اعظم الی(.eliii.) با مریدان به سفر خارجه همی رفت. و همراه شیخ هیچ نبود مگر یک آفتابه . مریدان عرض کردند یا شیخ در طیاره آفتابه به کار ناید. شیخ فرمود : خموش باش که در این آفتابه بنزین است از برای طیاره.و در فرنگ ، طیاره بی بنزین به کار ناید !

و مریدان نعره کشیدند و سخت گریستند.
 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیخ پر جبروت پارمهر اعظم چک میل همی کرد و به انگشت تدبیر اینترها همی زد و لکن صفحات یکی زپس دیگری رمیدند و به چنگ نامدند. شیخ را گفتند یا شیخ : فلسفه ی سرعت قلیل اینترنت چیست ؟

فرمود : اینترنت سگی است هار ! وگر سرعتش از حد برون شود بدود و پاچه مردم همی گیرد.
و مریدان نعره زدند و بر هوش شیخ احسنت همی گفتند
 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیخ اعظم sanaz_panel کلمه فیلـتر را هیتلر تلفظ همی کرد.

مریدان به وی گفتند:یا شیخ! چرا این گونه؟

شیخ پاسخ داد:میترسیم یک دفعه ای درست تلفظ کرده و 5 ستاره شویم!

ناگهان مریدان ... :D
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند روزیدر دو دهات بالابرره و پائین برره دعوا بشد پس جنگی سخت درگرفت Mute با سپری که به دوش انداخته بود
از پائین برره به میدان جنگ رفت. از آن طرف
behnam.95 از بالا برره به میدان رفت در میان جنگ behnam.95 سنگی
بیانداخت و بر سر
Mute خورد و سرش شکست.فریاد Mute بلند شد و گفت: ای behnam.95 بی مروت، مگر کوری و سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اورده اند روزی استادی فرحیخته به نام پارمهر دانا با شاگرد محسن 24 خود از میان جنگلی می گذشت.
پارمهر دانا به شاگرد جوان محسن24 دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
محسن24 دست انداخت و براحتی ان را از ریشه خارج کرد.
پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .
استاد پارمهر دانا وی را بگفت:این درخت راهم از جای بر کن.
محسن24 هرچه کوشید ٬نتوانست.
به استاد خویش گفت استاد حالا به من نتیجه اش را بگو
استاد پارمهر دانا که نتیجه را فراموش کرده بود یه پس گردنی به وی زد و به او گفت تورا آورده ام کسبه تجربه کنی
نه اینکه مرا سوالو جواب کنی
حال تورا پاس نخواهم کرد تا ترم آینده پایه ات قوی گردد و درخت از ریشه برکنی:D:D:D
محسن 24 بسیار خود را لعنت فرستاد و از آنجا بود که ضرب المثل ""لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود پدید امد""
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی سلطان پیرجو سلطان زادگان باشگاه اینترنتی ساختندی، mohsen victor سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: سایت مهندسان می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

mohsen victor محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند باشگاه مهندسانmohsen victor شبانه آن را بالای سر در باشگاه نصب کرد.

سازندگان سایت روز بعد آمدند و دیدند بالای در باشگاه نوشته شده است باشگاه مهندسانmohsen victor ناراحت شدند؛mohsen victorرا پیدا کردند واخطارها دادندی و سپس به باد کتک گرفتندی که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟

mohsen victor گفت: مگر شما نگفتید که سایت را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من انرا ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند...
بعضی کاربران سپس نعره ها زدندی و مرید مرادشان mohsen victorشدند.
 

.eliii.

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی mute پاشا خرامان خرامان به سمت حرمسرای شیخ پیرجو سلطان میرفت ناگهان شیوخی را آنجا دید و چشمانش از حدقه بیران آمد
در رویا غرق بود که mohsen24 به او گفت سیخونک فرار کن تا در حرمسرا .eliii. چیزی به نام لولو برایت نیاورده
mute بر سر خود میزدو گریبان خودرا بدریدو پا به فرار گذاشت:D
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی mohsen victor از قحطی امده بر سر کاربران نزد پیرجو شکایت بردندی و از شکم های به کمر چسبیده اشان اگاهش کردندی

که رعیت نان خوردن نداشتندی شیخ قدیم نگاهی عاقل اندر صفی برmohsen victor کردندی و بگفتندی خلایق چون نانبرای خوردن ندارند کلوچه بخورند

و mohsen victor نعره ها زندی و از ان پس پشت دست داغ کردندی و نزد پیرجونرفتندی...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اورده اند یکی از گدایان شهر بنام بهنام مفلس به پارمهر حلوا فروش محله بگفت که کمی حلوایم به نسیه ده

پارمهر حلوا فروش گفت: بچشبهنام مفلس، حلوای نیکی است.

بهنام مفلس بگفت: من به قضای رمضان سال پیش روزه دارم.

پارمهر حلوافروش بانگ براورد که ایبهنام مفلسه خبیث با تو معامله نخواهم کرد تو قرض خدا را به ان بزرگی

سالی به دیگر سال عقب اندازی با من چه خواهی کرد؟:D:D
 

foodtechnology

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نقل از یک منبع آگاه که همی اصرار داشت نامش فاش شود ولی مقدور نبود روزی شیخ پیر جوی تصمیم گرفت ربات های دیگری در باشگاه مستقر نماید . پس ربات اعظم ( دامت آ سی ها ) را فرا خواند و خواست پستی سیاسی نما راحذف کند ربات به طرفة العینی چنین نمود. سپس 100 پست را خواست و ربات حذف کرد و همی شیخ خواست و همی ربات حذف نمود. شیخ برآشفت و چنین ندا داد : ربات جان ، دلبندم همی حذف نکن تا تو را پندی دهم و ربات حذف نکرد. شیخ گفت چنین است وقتی چند نفر باشید و تعاون داشته باشید همی قدرت زیاد شود و کارها سهل . سپس ربات های دیگری فرا خواند . پس اختلاف ها نظر ها در گرفتندی و بحث ها بالا گرفتندی و هر تاپیکی اجتماعی ، علمی ، فرهنگی و هنری همی سیاسی قلمداد گردیدندی و حذف گردید همانا بدون اطلاع قبلی و کل باشگاه در خطر انقراض قرار گرفتندی . شیخ پیر جوی در این کار بماند.
 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکی از مریدان شیخ سیه چرده پیرجو (خشتکانا فدای سر طاسش)به او رسید و گفت :یا شیخ در آخرالزمان چه پیش میآید؟!
شیخ گفت :داور به میان زمین میآید و سوت میزند و میگوید تازه نیمه اول تمام شده و هنوز 90 دقیقه نشده است.زمین هارا عوض کنید.بعد ما آمریکایی ها میآیند اینجا و ما میرویم آمریکا!
مریدان خشتک هارا کروات کردند چمدان هارا جمع کردند و منتظر شب یلدا گشتندی تا آخرزمان فرا برسد:-|
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
روزی سکتور که از مریدان برجسته شیخ جاست بود به نزد ایشان شرفیاب شد
پرسید یا شیخ سوالی دارم که مدتی است ذهنم را مشغول داشته و هرچه تفحص میکنم جوابی برآن نمی یابم
شیخ جاست با لبخندی فرمود : بگو سِکت سوالت چیست تا درب مخزن علم خود گشوده و پاسخی در خور از آستین بدر افکنم
سکت با شرمساری پرسید : آیا دخترانی نیز مرید شما می باشند؟
شیخ گفت بلی مسلم است... در نزد من همگان یکسانند
سکت باز پرسید از آنجا که خیل عظیمی از دختران در انتخاب جامه، دامن را بر میگذینند پس زمانی که شما سخن عمیقی تراوش میفرمایید برای دراندن خشتک چه میکنند؟
در این زمان شیخ چوبی از خشتک خود بدر آورد و تا چشم کار میکرد بدنبال این مرید بی ادب دوید از بهر تادیب
نقل است که خشتک سکت تا مدتها بر سردر مکتب بود برای درس عبرت
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
از جاست کبیر نقل است شیخ GEOLOGY از برای شاد نمودن منزل خویش، شاخه گلی خریداری نموده و بر عیال خویش تقدیم نمود. عیال شیخ بسیار ذوق مرگ شده، شیخ را گفت: یا شیخ، این گل است؟بهنام (یکی از مریدان شیخ) که در معیت شیخ بود، نعره زد: پَ نَ .. ،چون سخنش بدین جا رسید، شیخ با پشت دست بر دهان آن مرید کوبید، به گونه ای که دندان هایش چون خشتکی چینی خُرد شد.سپس رو به عیال خویش نمود و پاسخ داد: تا نظر کمک داور چه باشد.و مریدان بسیار از این مزاح شیخ خنده ها بکردند، عیال شیخ چون این پاسخ از شیخ بشنید به هوا بلند شده و یک ضربه ی آبداریوچاگی به ماتحت شیخ زده و ایشان را از منزل به بیرون پرتاب نمود.شیخ بعد ها از ریاضت های آن دوران و گشنگی ها و قص علی هذاهای آن روزگار بسیار صحبت نمود و مریدان را به باد کتک می گرفت.
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
نقل است که روزی سکتور با خشتکی دریده، رنگی پریده، دست در دست پارمهر ورپریده، به راهی میرفت که ناگهان شیخ جاست را چون اجلی معلق در مقابلش دید
جاست چون این حالت دید به طعنه گفت: علی الظاهر پارمهر عزیز نامزد جدید اختیار کرده است.... مبارک است!!! میگفتید تا گاو یا گوسپندی قربانی کنیم ، هرچند بسکه بدین مناسبت قربانی کردیم گله تهی شده!!!
سکت که اوضاع را قمر در عقرب دید گفت نه شیخ ، علت اینکه اینگونه دستانش را گرفته ام اینست که زخمی بر دست خویش وارد آورده
جاست پرسید آخر چرا؟
سکت با رندی گقت پاری با کاردی مشغول گرفتن پوست پرتغال بود که بر او وارد شدم... از دیدن جمال من چنان از خود بیخود شد که جای پرتغال دست خود برید
با شنیدن این سخن شیخ گفت عجب من فکر میکردم نام من جاست مکانیک است نگو عزیز مصر هستم از دیدارتان خوشبختم!!! و باز چوب خود از خشتک بدر آورد بهرتعقیب
 
آخرین ویرایش:

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی خشتکی از شلوار دریده بر سرایی وارد شد و شلوار مریدان دیدکه همه بی خشتک است
و مریدانی که خیلی وقت بود خشتک ندریده بودند مریدان یکسر در تمالک خشتک همت گماردندی
و خویش و خون از هم بریختندی و مطلب چون بالا گرفت برگوش شیخ رسید و مریدان جمع کرد و بگفت:

[FONT=&quot] خشتکی کز شلواری کو دور شد[/FONT]

[FONT=&quot] اسم او از خشتکان محروم شد[/FONT]


[FONT=&quot]مریدان چو این سخن شنیدند عربده ها زدندی و سراغ کار خود گرفتندی
وخشتک نیز از انجا دورشدندی...[/FONT]




 

unknown VII

عضو جدید
گویند روزی شیخ عنان از کف داد و سرها بر سنگ..............کوباند.
مریدان گرد وی حلقه زدند و دلیل کارش پرسیدندی.
اما شیخ جوابی نداد.
بلندتر پرسیدند و همچنان جوابی نشنیدند.
ناگاه یکی از مریدان دو جسم در گوش های شیخ دید که به ان ها سیمی متصل بود.
مریدان دیگر را خبر کرد و مریدان جملگی امتداد سیم را گرفتند و به دنبال علت رفتند که ناگاه به دستگاهی جعبه مانند برخوردند.
یکی از مریدان گفت شاید دلیل جنون شیخ این باشد،بهتر است سیم را جدا کنیم.
سیم را جدا کردند و پس از جدا شدن سیم صدایی با این مضمون شنیدند.


سیاجون دل من برای تو میزنه...........................سال به سال ماه به ماه برای تو میخونه.
ناز و ادات سیا جون..................................جونمو بر لب رسون.
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ الشیوخ mohsen victor را گفتند ضایعترین چیزها کدام است؟

گفت friend requestچون رد شود واسپم چون پر شود

و ایمیل چون باز نشود وmail rooms چون بسته شود و از همه بدتر خشتک اگر در موقع لزوم پاره نشود...


مریدان یکسر آتش شدندی و بر دسته بیابان گردها افزوده شدندی.
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پیرجو علیه الرحمه mohsen victor را گفت: تا چند روز دیگر مرا به سایتی دیگر می فرستندی و اینک از شما خداحافظی میکنم.
mohsen victor براشفت وگفت این مصیبتی عظیم است.
پیرجو خوشنود شدندی وگفت: برای شما؟
mohsen victor تایپک ها بر باد و امتیازها بر خاک و اخطارها در راه کرد
وگفت نه برای آن سایت دیگر!!!!
 
بالا