امام ما (علی بن موسی الرضا علیه السلام) اینگونه بود

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1][/h]
• هیچ وقت کلام کسی را قطع نکرد تا او خودش صحبت را به پایان برساند

• هیچ وقت حاجت کسی را که برآوردنش برایش مقدور بود، رد نکرد

• هیچ وقت در حضور کسی پایش را دراز نکرد

• هیچ وقت نشد که با کسی همنشین باشد و در مقابل او تکیه بدهد

• خنده او همیشه تبسم بود

• وقتی سفره پهن می کردند، خدمتکاران را هم صدا می زد، حتی دربان را و حتی مسؤل اصطبل را. باید همه سر سفره حاضر می شدند و حضرت با آنها غذا می خورد.
• شب ها کم می خوابید. بیشتر شب ها از اوایل شب تا صبح بیدار بود.
• خیلی روزه می گرفت
• مراقب بود روزه پنج شنبه اول ماه و پنج شنبه آخر ماه و چهارشنبه وسط ماه را حتماً بگیرد. می گفت برابر روزه همه دهر است.

• خیلی صدقه می داد. صدقه را بیشتر شب ها و در تاریکی می داد.

• تابستان ها روی حصیر می نشست و زمستان ها روی پوست. لباس های زبر می پوشید اما برای دیدن مردم که می آمد، زینت می کرد.

سر سفره که می نشست، ظرف بزرگی را پیش خودش می گذاشت. از بهترین جای هر غذایی که در سفره بود برمی داشت و داخل ظرف می گذاشت. می گفت: «این ها را بین فقرا تقسیم کنید» بعد هم این آیه را می خواند: فلا اقتحم العقبه، فک رقبه… می گفت: «خدا اطعام دادن به فقرا را برای آنهایی که توانایی بنده آزاد کردن ندارند، جایگزین قرار داده تا آنها هم راهی به بهشت داشته باشند.»
• یک روز عرفه تمام مال خودش را بخشش کرد. فضل بن سهل گفت: این کار غرامت (خسارت) است. فرمود: «چیزی را که با آن اجر و کرامت به دست می آوری غرامت به حساب نیاور»

• در مجلس خودش نشسته بود. عده زیادی دور ایشان جمع شده بودند. از حلال و حرام می پرسیدند. مرد قدبلند و گندمگونی وارد شد. به حضرت سلام داد: السلام علیک یابن رسول الله من از دوستداران تو و پدران توام. از حج برمی گردم. یک منزل مانده که به شهر خودم برسم اما مخارج سفرم را گم کرده ام. اگر لطف کنید و به اندازه یک منزل به من خرجی بدهید وقتی به شهر خودم رسیدم به همان اندازه به جای شما صدقه می دهم. من در شهر خودم آدم مستحقی نیستم.

حضرت فرمود:« خدا رحمتت کند. بنشین»
نشست تا همه رفتند. دو سه نفر باقی ماندند. حضرت فرمود: «اجازه می دهید به خانه بروم؟» و داخل حجره شد. مدتی گذشت. دست مبارکش را از بالای در بیرون آورد. فرمود: «کجاست آن مرد خراسانی؟»
مرد گفت: همین جا هستم.
فرمود: «این دویست اشرفی را بگیر تا کمک خرج خودت و اهل و عیالت باشد. این ها را تبرکاً از من قبول کن. لازم نیست به جای من صدقه بدهی. حالا برو که نه من چهره تو را ببینم نه تو چهره مرا ببینی!»
مرد گفت: فدایت شوم. این خیلی زیاد است. حالا چرا چهره مبارک را می پوشانی؟
فرمود: «نمی خواهم به خاطر برآورده کردن حاجت تو، ذلت مسألت را در چهره ات ببینم!»

• علم و نور و فضیلت و حکمت، این است.


این گونه می گفت:
• می گفت: «دوست هر مردی عقل اوست و دشمن او نادانی اوست»

• می گفت: «ما اهل بیتی هستیم که هر وقت به کسی وعده ای بدهیم آن را مثل دِین خودمان می دانیم و حتماً آن را ادا خواهیم کرد.»

از او پرسیدند: چگونه صبح کردی؟
گفت: «صبح کردم در حالی که عمرم پیوسته در حال کم شدن بود، هر عملی که انجام داده ام ثبت شده بود، مرگ در گردنم بود و آتش پشت سرم و نمی دانم چه خواهد شد!»

• می گفت: «هرکس به روزی کم خدا راضی شود خدا به عمل کم او راضی می شود»

• می گفت: «اولین عملی که از انسان مورد محاسبه و بررسی قرار می گیرد نماز است، چنانچه صحیح و مقبول واقع شود، بقیه عبادات و اعمال نیز قبول می گردد وگرنه مردود خواهد شد

• می گفت: «شیعیان ما کسانی هستند که تسلیم امر و نهی ما باشند. گفتار ما را سرلوحه زندگی ـ در عمل و گفتارـ خود قرار دهند، مخالف دشمنان ما باشند و هرکه چنین نباشد از ما نیست.»

• می گفت: «رحمت خدا بر کسی باد که امر ما را زنده نماید. سؤال کردند چگونه؟ فرمود: علوم ما را فرا گیرد و به دیگران بیاموزد»

ـ یک نفر می گفت: پول زیادی برای امام رضا(ع) بردم. فکر می کردم خیلی خوشحال شود اما اثری از خوشحالی در چهره اش ندیدم. ناراحت شدم. با خود گفتم: برایش چنین پولی می آورند و خوشحال نمی شود. امام به غلامش فرمود: «آفتابه لگن بیاور.» بعد نشست و دستش را جلو آورد. به غلام گفت: «آب بریز» دیدم همین طور طلا بود که از بین انگشتان دستشمی ریخت. امام رو به من کرد و فرمود: «کسی که این گونه است به پولی که تو برایش می آوری اعتنا نمی کند.»

http://harimeyas.com/1390/11/امام-ما-علی-بن-موسی-الرضا-علیه-السلام-ا.html
 

mary69

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش يك شب باز مهمان دو چشمت می‌شدمريزه خوار مشرق خوان دو چشمت می‌شدم
كـاش يك شب می‌گذشتم از فراز چشم توگرم گلگشـت خـراسان دو چشمت می‌شدم
كـاش يـك شب می‌سرودم گنبد زرد تو رافارغ از دنيا، غزلخوان دو چشمت می‌شدم
كاش يك شب می‌نشستم بر ضريح چشم توبـاز هـم پـابـند پيمان دو چشمت می‌شدم
صحن و ايوان تو را اى كاش جارو می‌زدمچـون كـبوترها نگهبان دو چشمت می‌شدم
ضـامن آهـوست چشمان دو شهد روشنتكـاش آهـوى بـيابان دو چشمت می‌شدم
كاش يك شب معرفت می‌چيدم از چشمان توغـرق در درياى عرفان دو چشمت می‌شدم
كـاش يك شب می‌شدم خيس نگـاه سبز توشـاهد اعـجاز بـاران دو چشمت می‌شدم
كاش يك شب نور می‌نوشيدم از چشمان تومـی‌درخشيدم، چراغان دو چشمت می‌شدم
سخت شيرين است طعم روشن چـشمان توكاش يك شب باز مهمان دو چشمت می‌شدم
 

Similar threads

بالا