اشعار و نوشته هاي عاشقانه

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو به من نگاه میکردی ...

تو به من نگاه میکردی ...

تو به من نگاه میکردی
و من فکر میکردم ؛
" باید عشق باشد"....
تو به من نگاه میکردی....
مثل ببری در کمین ؛
که به شکار خود مینگرد....
و به من گفتی :
"این جنگ است..."

همیشه خیره نگاه کردن ؛
عاشقانه نیست.....

((چیستا یثربی))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دهان کوچک واژه هایم
پر از اسم تو ست
از نفس هاشان
نسرینُ یاسمن می ریزد
بر سرُ روی شعر من
بندر کوچکی
که در نسیم چشمانت
به ساحل خیال من
ماهُ بنفشه می برد
و من
پر از هوای آزاد جهان
گم می شوم
در جمعیّت تو

"پرویز صادقی"


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
هر کسی رو می تونستم دوست داشتـــه باشم . . .

اگــــــــر ،

دوست داشتــن را از ” تـــــو ” شروع نمــی کردم . . .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



محبوبم !


روزی در بارهٔ مردی می خوانی اهل بابونه های بارانی
که از دیار سرنوشت می آمد
در سایه های ماه میان عبور پروانه ها می نشست
و به کسی که هرگز نمی شناخت نامه های عاشقانه می نوشت
و در پایان هر سطرش
قاصدکی می چسباند با کوله باری پر از دلتنگی
انعکاس دست هایش در ذهن واژه ها
تجسّم اندوه پنجره ای بود که آسمانش ماه نداشت
و کاری از گلدان شمعدانی بر نمی آمد
مردی که چشم هایش بوی یاس می داد
با پلک هایی پر از اصرار بی خوابیِ شب بوها
نکند که خیالی بگذرد و او بیدار نباشد
مهربانم !
یک روز
در بالکن غروبی که چشم هایت
به هیچکس تعلّق ندارد
در صدای چک چک دلتنگی
دفتر شعری می خوانی
که واژه هایش گل های چیده ای ست
که بیشتر حس می شوند تا آنکه بشنوی
صدف هایی پر از صدای قدیمی دریا
در ساحل عاطفهٔ مردی که دوست می داشت
و در نامه هایش دانه های خاطره می کاشت
و تو در خطوط مه گرفته ای پرسه می زنی
که گاهی واژه ها تو را می یابند
و گاهی تو آنها را گم می کنی
افکار عاشقانه ای که هر کجا می خواهند
و راهی به سکوت می یابند
در علامت تعجّب یا نقطه ای بلاتکلیف تمام می شوند
و تو پر از هوای آزاد جهان
به ابدیّت کوچکی قدم می گذاری پر از آرامش درّه ها
که لحظه هایش را مردی
از سرنوشتِ رؤیای یک زمزمه ربوده است
مردی که شعرهایش از دهان عاطفه می ریخت
واژه هایی سبک تر از قلب یک پروانه
تا چون قاصدک های بی سرنوشت
در همیشهٔ بادهای نیمه شب جاری شوند
شاید در رویش هنگامه ای که هیچ تقویمی نمی داند
عاشقانه هایش را زنی برای ماه بخواند
و از اندوه پنجره ای بگوید
که هرگز رو به خاطره ای گشوده نشد
روزی در بارهٔ مردی می خوانی
که در خلوت خیسِ یک تنهایی
با معشوقه ای در خود می میرد
و دست باران دفتری را در دستش ورق می زند
که هر واژه اش پروانه ای ست
که می پرد به باغ چشمانت
نور به قبرم ببارد که تو هنوز نبودیُ من
خدایا چقدر تو را دوست می داشتم !
و ما با هم
تنها
قدم می زدیم


چهارشنبه ۳۰ تیر۱۳۹۵ پرویز صادقی

 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


چه
جادوی عجیبی دارد چشمانت ،

وقتی آرام َم
آتش َم می زنند

و وقتی
آتشین َم آرام َم می کُنند./
:gol:


 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هم، ما باز ماندیم از بهار

باز هم، ما باز ماندیم از بهار

عشق من پاییز آمد مثل پار​
باز هم ما بازماندیم از بهار
احتراق لاله را دیدیم ما​
گل دمید و خون نجوشیدیم ما​
باید از فقدان گل خونجوش بود​
در فراق یاس مشكی‌پوش بود
یاس بوی مهربانی می‌دهد​
عطر دوران جوانی می‌دهد​
یاس‌ها یادآور پروانه‌اند​
یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند​
یاس در هر جا نوید آشتی‌ست​
یاس دامان سپید آشتی‌ست​
در شبان ما كه شد خورشید؟ یاس​
بر لبان ما كه می‌خندید؟ یاس​
یاس یك شب را گل ایوان ماست​
یاس تنها یك سحر مهمان ماست​
بعد روی صبح پرپر می‌شود​
راهی شب‌های دیگر می‌شود​
یاس مثل عطر پاك نیت است​
یاس استنشاق معصومیت است​
یاس را آیینه‌ها رو كرده‌اند​
یاس را پیغمبران بو كرده‌اند​
یاس بوی حوض كوثر می‌دهد​
عطر اخلاق پیمبر می‌دهد​
حضرت زهرا دلش از یاس بود​
دانه‌های اشكش از الماس بود​
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه​
می‌چكانید اشك حیدر را به راه​
عشق معصوم علی یاس است و بس​
چشم او یك چشمه الماس است و بس​
اشك می‌ریزد علی مانند رود​
بر تن زهرا گل یاس كبود​
گریه آری گریه چون ابر چمن​
بر كبود یاس و سرخ نسترن​
گریه كن حیدر كه مقصد مشكل است​
این جدایی از محمد مشكل است​
گریه كن زیرا كه دخت آفتاب​
بی‌خبر باید بخوابد در تراب​
این دل یاس است و روح یاسمین​
این امانت را امین باش ای زمین​
نیمه‌شب دزدانه باید در مغاك​
ریخت بر روی گل خورشید خاك​
یاس خوشبوی محمد داغ دید​
صد فدك زخم از گل این باغ دید​
مدفن این ناله غیر از چاه نیست​
جز دو كس از قبر او آگاه نیست​
گریه بر فرق عدالت كن كه فاق​
می‌شود از زهر شمشیر نفاق​
گریه بر طشت حسن كن تا سحر​
كه پر است از لخته خون جگر​
گریه كن چون ابر بارانی به چاه​
بر حسین تشنه‌لب در قتلگاه​
خاندانت را به غارت می‌برند​
دخترانت را اسارت می‌برند​
گریه بر بی‌دستی احساس كن​
گریه بر طفلان بی‌عباس كن​
باز كن حیدر تو شط اشك را​
تا نگیرد با خجالت مشك را​
گریه كن بر آن یتیمانی كه شام​
با تو می‌خوردند در اشك مدام​
گریه كن چون گریه ابر بهار​
گریه كن بر روی گل‌های مزار​
مثل نوزادان كه مادر‌مرده‌اند​
مثل طفلانی كه آتش خورده‌اند​
گریه كن در زیر تابوت روان​
گریه كن بر نسترن‌های جوان​
گریه كن زیرا كه گل‌ها دیده‌اند​
یاس‌های مهربان كوچیده‌اند​
گریه كن زیرا كه شبنم فانی است​
هر گلی در معرض ویرانی است​
ما سر خود را اسیری می‌بریم​
ما جوانی را به پیری می‌بریم
زیر گورستانی از برگ رزان​
من بهاری مرده دارم ای خزان
زخم آن گل در تن من چاك شد
آن بهار مرده در من خاك شد
ای بهار گریه‌ بار نا امیدای گل مأیوس من یاس سپید

................
:cry: استاد احمد عزیزی:cry:
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرجا از عاشقی بپرسید عشق چیست؟ تنها به زخم‌های خود اشاره می‌کند. عشق، ترجمه زخم است.
عشق، پاسخ مبهم انسان به ابدیت است.
عشق، انفارکتوس تدریجی محبت است.
عشق، سرطان دوست داشتن است.
عشق، خرید و فروش پایاپای عاشق و معشوق است.
عشق لک لکی‌ست که روی درخت خاطرات ما لانه دارد...
عشق، دل ماست تقسیم بر همه زیبایی‌ها. عشق، کوچه‌ای است که دوست داریم از آن عبور کنیم.
عشق، اولین کت و شلوار ما در شب عید خودآگاهی‌ست.
عشق، اولین حقوق ما از باجه معرفت است.
عشق، اولین پاداش ما از حسابداری الهی است.
عشق، عقد دائمی ما با غربت است.
عشق، شب نامزدی ما با جدایی‌ست.
عشق، کارت تبریکی‌ست که الان برای معلم سال اول خود می‌فرستیم.
عشق، لحظات نادر شاه زندگی‌ست.
عشق حمله مغول به رویاهای ماست.
عشق، شماره تلفنی‌ست که سال‌ها به دنبال آن می‌گردیم.
عشق، آسانسور حیات بشر است؛ وای به حال کسی که در آسانسور گیر افتاده باشد.
عشق، عبور اضطراری انسان از کریدور عادت است.
عشق، جناح رادیکال عرفان است.
عاشقان پیوسته به دنبال یک تحول بنیادی در ساختار وجودند...
باید پرده‌های تماشا را کشید و نماز شب خواند. باید به موقع، حیرت آیینه‌ها را عوض کرد. باید مواظب تُنگ تنفّس بود.....
 

stir

عضو جدید
"حقیقت"
.
از خوشبختی های بی تو
بیزارم؛
بیزار
مثل کودکی معلول
که می داند
هدیه ی تولدش
یک‌ جفت عصای تازه است_i
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



محبوبم !


روزی در بارهٔ مردی می خوانی اهل بابونه های بارانی
که از دیار سرنوشت می آمد
در سایه های ماه میان عبور پروانه ها می نشست
و به کسی که هرگز نمی شناخت نامه های عاشقانه می نوشت
و در پایان هر سطرش
قاصدکی می چسباند با کوله باری پر از دلتنگی
انعکاس دست هایش در ذهن واژه ها
تجسّم اندوه پنجره ای بود که آسمانش ماه نداشت
و کاری از گلدان شمعدانی بر نمی آمد
مردی که چشم هایش بوی یاس می داد
با پلک هایی پر از اصرار بی خوابیِ شب بوها
نکند که خیالی بگذرد و او بیدار نباشد
مهربانم !
یک روز
در بالکن غروبی که چشم هایت
به هیچکس تعلّق ندارد
در صدای چک چک دلتنگی
دفتر شعری می خوانی
که واژه هایش گل های چیده ای ست
که بیشتر حس می شوند تا آنکه بشنوی
صدف هایی پر از صدای قدیمی دریا
در ساحل عاطفهٔ مردی که دوست می داشت
و در نامه هایش دانه های خاطره می کاشت
و تو در خطوط مه گرفته ای پرسه می زنی
که گاهی واژه ها تو را می یابند
و گاهی تو آنها را گم می کنی
افکار عاشقانه ای که هر کجا می خواهند
و راهی به سکوت می یابند
در علامت تعجّب یا نقطه ای بلاتکلیف تمام می شوند
و تو پر از هوای آزاد جهان
به ابدیّت کوچکی قدم می گذاری پر از آرامش درّه ها
که لحظه هایش را مردی
از سرنوشتِ رؤیای یک زمزمه ربوده است
مردی که شعرهایش از دهان عاطفه می ریخت
واژه هایی سبک تر از قلب یک پروانه
تا چون قاصدک های بی سرنوشت
در همیشهٔ بادهای نیمه شب جاری شوند
شاید در رویش هنگامه ای که هیچ تقویمی نمی داند
عاشقانه هایش را زنی برای ماه بخواند
و از اندوه پنجره ای بگوید
که هرگز رو به خاطره ای گشوده نشد
روزی در بارهٔ مردی می خوانی
که در خلوت خیسِ یک تنهایی
با معشوقه ای در خود می میرد
و دست باران دفتری را در دستش ورق می زند
که هر واژه اش پروانه ای ست
که می پرد به باغ چشمانت
نور به قبرم ببارد که تو هنوز نبودیُ من
خدایا چقدر تو را دوست می داشتم !
و ما با هم
تنها
قدم می زدیم


چهارشنبه ۳۰ تیر۱۳۹۵ پرویز صادقی


رفتار عاشقـ انـہ ے زَن را بایـَـد از دلتـَـنگــــیــَش فـَـهمید

از شــُـوقُ بے تابیـــَــش براے دیـ ـدار

از حـِـس کودکانـِـہ اش بـَـراے آغــوش

از خـِـجالـَـتـَـش بـَـ ـراے بوسـِـہ گرفتـَـن

زَن بـے دلیل بـَـهانـہ نمیگیرد !!

شایـَـ ـد بـَـ ـهانـِـہ ے نـَـداشتـَـن دستانِ گرمے را دارَد کـہ دسـْتانــَش را بگیرد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
"دوست داشتن "
همیشه گفتن نیست!
گاه سکوت است و گاه نگاه ...
غریبه!
این درد مشترک ماست
که گاهی
نمی توانیم در چشم های یکدیگر " نگاه " کنیم...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ڪـــــاش مـــــےشـــــد
مـــــن و ٺـــــو 《 مــــــــــا 》 بودیـــــم
زیـــــر سقـــــف یـــــک خـــــانـــــه کوچـــــک ِ حیـــــاط دار
عصـــــرهـــــا
تـــــوی حیـــــاط
روی ِ یـــــک تـــــاب فلـــــزی کوچـــــک مـــــےنـــشســـــتیـــــم
مـــــن ســـــر روی ِ شـــــانـــــه تـــــو
و تــــــــــو در جـــــایـــــے درســـــٺ کنـــــار مـــــن
کــــــــــاش یــــــــــک خــــــــــانه داشتیــــــــــم !
《 مـــــــــــــــا 》
بــــــــــا هـــــــــــــــم …
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
نيمكت با هم بودنمانتنهاستباران ميبارد وجايت خالي تر از همیشه است …
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حال مرا دید و کمی آهسته تر رفت ...
با من مدارا کردنش را دوست دارم ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم ....؟
من که خیلی سخت دل بستم ولی آیا تو هم ...؟

عاشقت هستم خجالت می کشم از گفتنش
من حیا کردم دهان بستم ولی آیا تو هم ...؟

لحظه ای افتاد چشمانت به چشمانم ولی ..
از نگاهت همچنان مستم ولی آیا تو هم ...؟

سعی کردم تا نظر بازی کنم رویم نشد
حیف،من رویم نشد ، جَستم ولی آیا تو هم ...؟

از زمین تا آسمان ، از آسمان تا کهکشان ...
زیرو رو کردم تو را جُستم ولی آیا تو هم ...؟

کاش میشد قسمتم باشی تو ای حوّای من
من که رفتم ، آدمی پستم ولی آیا تو هم ...؟

عاشقی از جنس مجنونم بیا لیلای من
من که مجنونی ازین دستم ولی آیا تو هم ..؟

نیستی پیشم ولی لیلای من این را بدان
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم ...؟

رضا ایزدی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

عشق می گفت که پایان سفر با من نیست
آتش انداخته ام در تو دگر با من نیست

عشق می گفت که آشوب و خطر با من هست
گر به فکر دگری فتح و ظفر با من نیست

آب و آیینه و مهمانی شبنم با من
ذکر و سجاده و تسبیح سحر با من نیست

عشق در هر نفسی خانه کند جز غافل
جای آن فتنه در او کرد اثر، با من نیست

نیمه شب آمدم و در زدم و دل دادم
گر نشد زامدنم باد خبر، با من نیست

در قیامت سر عشاق شفاعت با من
گنه جاهل و این چند نفر با من نیست



عشق می گفت
دکتر منوچهر محمد زاده
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رها
همچو پرنده ای در باد
می چرخم در هوایت
شاید باز هم
به تیر نگاهت دچار شوم
شاید

فرهاد خیاط پور باغبان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

#باده هر جا که بود #چشمه_کوثر نقدست
هر کجا #سرو قدی هست دو بالاست #بهشت

دل رم کرده ندارد گله از #تنهایی
که به #وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درونِ سیه توست #جهان چون #دوزخ
#دل اگر #تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد تو را بی بصری‌ها #محجوب
ورنه در #چشم و دل #پاک مهیاست بهشت

هست در پرده #آتش رخ #گلزار #خلیل
در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

#عمر #زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد #آگاه که در #ترک تمناست بهشت

#صائب از روی #بهشتی صفتان چشم مپوش
که درین #آینه بی پرده هویداست بهشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

به یقین،فلسفه خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است دراین گنبد مینا،عشق است

اهرمن، سیب، هوس، وسوسه، غفلت ...بس کن
علت معجزه آدم و حوا، عشق است..

❤️
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
صبح
روشنایی نمی خواهد!
تو را می خواهد
تو که لبهایم را بگیری
شب از جانم بیرون می رود...

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه چیز از آن‌جایی خوب می‌شود
که تو می‌آیی
که تو می‌خواهی
که تو می‌گویی دوستم داری

حمید_رها
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1].
تو رسیدی ...
در بهاری ترین ماه زمستان
اسفند است و تو را دارم
و این یعنی سقف آرزوهایم ❤ ️
[/h]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
حیف!

با این که دوستت دارم

سهم دستانم از تو پرهیز است

قسمت ام نیستی و

این یعنی:

زندگی، واقعا غم انگیز است.....
‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال کسی باشد که دیگر نیست؟

برایت اتفــاق افتاده در یک کافـــه‌ی ابری

ته فنجان تو فال کسی باشد که دیگر نیست؟

خوش و بش کــرده‌ای با سایه‌ی دیوار وقتی که

دلت جویای احوال کسی باشد که دیگر نیست؟

چه خواهی کرد اگـر هر بار گوشی را که برداری

نصیبت بوق اشغال کسی باشد که دیگر نیست؟

حواس آسمانت پرت روی شیشه‌های مه

سکوتت جار و جنجال کسی باشد که دیگر نیست

شب سرد زمستانی تو هــم لرزیده‌ای هر چند

به دور گردنت شال کسی باشد که دیگر نیست؟

تصـــور کن برای عیدهـــای رفتــــه دلتنگـــی

به دستت کارت پستال کسی باشد که دیگر نیست

شبیــه ماهــی قرمـــز به روی آب می‌مانی

که سین‌ات هفتمین سال کسی باشد که دیگر نیست

شود هر خوشه‌اش روزی شرابی هفتصدساله

اگر بغضت لگدمال کسی باشد که دیگر نیست

چه مشکل می‌شود عشقی که حافظ در هوای آن

الا یا ایها الحال کسی باشد که دیگر نیست

رسیدن سهـــم سیب آرزوهایت نخواهد شد

اگر خوشبختی‌ات کال کسی باشد که دیگر نیست


شهراد میدری

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوست داشتن تو ماهی هیچ سفره هفت سینی نیست

دوست داشتن تو

عین ساعت تحویل سال است

همیشه منتظرش مانده ایم

دوست داشتن تو

عیدی اول فروردین است...


فخری_برزنده

 

Similar threads

بالا