اشعار و نوشته هاي عاشقانه

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز کن پنجـــــــــره ها را که نسیم

روی بالش پــــــری از قاصدکی
خسته از راهـــــــی سخت
پشت در منتظـــر است
تا بگوید کـه چـه سان


دل من بیتاب است
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز کن چشمت را
که جهانی در من
تشنه ذوب شدن در تپش نگاه توست
باز کن چشمت را . . .

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ﺗﻮ
ﺑﻮﺗﻪﺍﯼ ﮔﻞﺳﺮﺥ،
ﻣﻦ
ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻧﺎﺷﯽ .
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺸﮑﻔﯽ
ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ .

‏( ﺭﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ)
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طنین نفسهای تو

ضریاهنگ شعریست


گوش نواز.


چون رقص سنگ و جویبار.


کاش!


دمادم نفسهایت را


در زیر و بم خوابهایم


می بلعیدم.


تا مست شوم در تو و آنچه از توست.


سرمست رویای بودنت


بیصدا می خزم در خود.


تا در آغوش تو صبح شود.


و با آفتاب دستانت بیدار شوم.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ.
ﺍﯾﻦﺟﺎ،
ﻫﯿﭻﮐﺪﺍﻡ ﺯﺑﺎﻥِ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﻢ
ﻧﻪ ﻣﻦ،
ﮐﻪ ﻣُﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﻧﻪ ﺻﺎﺣﺐﺧﺎﻧﻪ،
ﮐﻪ ﻣُﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺑﻬﺎﺀ!

‏( ﺭﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در حضور خارها هم می شود یک یاس بود

در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود

می شود حتی برای دیدن پروانه ها

شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

کاش می شد، حرفی از کاش می شد هم نبود

هرچه بود احساس بود وعشق بود و یاس بود...


 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این چه حرفیست که در عالم


بالاست بهشت!!!!


هرکجا وقت خوش افتاد ،


همان جاست بهشت....


دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود


گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خوش به حال آسمان:
چه راحت بغض می کند...
گریه می کند...
فریاد می زند...
و چقـــــــــــدر خوشبخت است
وقتی هرکجا باشی و باشد
با توست..
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد




هیچ کس حق ندارد

راه عشق را قضاوت کند
جز آنکه
در عشق سفر کرده باشد

پرویز صادقی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


خیالت چون پرنده
هوا را می شکافد
و من با بوی گل های سرخ
به ابرها می رسم
آنجا که رؤیاها
به زندگانی مشغولند
و من برای واژه هایم
این قناری های در قفس
از هوایت
آسمان می چینم

پرویز صادقی
[COLOR=#eseses][COLOR=#eseses][COLOR=#eseses][COLOR=#eseses][COLOR=#eseses]
[/COLOR][/COLOR][/COLOR][/COLOR][/COLOR]
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
افسانه نباف عشق را به بهای گرفتن اسکانس بیشتر فروختند
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]میان دیوارهای روشن سکوت
خانه ای شیشه ای ساخته ام .

خانه ای باتمام زوایای زندگی یک انسان .
خانه ای به وسعت تمام عشقها ، قلبها ، کینه ها، سکوت ها.
خانه ای با شادیهایی از جنس ستاره های طلایی
و احساسی به رنگ آسمان .

خانه ای که درهایش از جنس نور است و
پنجره هایش رو به آفتابگردانهای خندان باز می شوند.

خانه ای پر از هوای " تو"
و نفسی از تبار " عشق " .

در هنگامه آمدنت
سکوت شیشه ها به رنگ آبی ترین بهشت زمینی
زندگی را فریاد می زنند .

حتی اگر با قدمهایی از جنس سکوت بیایی ...
[/FONT]​



 

paneldovom

عضو جدید
محض رضای عشق

محض رضای عشق

[h=2]محض رضای عشق[/h]
تاریک کوچه‌های مرا آفتاب کن
با داغ‌های تازه، دلم را مجاب کن
ابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن
ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز
برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن
ای تیغ سرخ زخم، کجا می‌روی چنین
محض رضای عشق، مرا انتخاب کن
ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهاده‌ایم
لطفی اگر نمی‌کنی، اینک عتاب کن
سلمان هراتی
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد بردخشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد..
 

zahra.71

عضو جدید
کاربر ممتاز
من این نیمه شبهایی که از خواب تو بیدار می شوم
و
خالی از رؤیای تو می شوم را دوست ندارم
من از شبهای طولانی ، من از بی تو بودن بیزارم !
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از تو دلگیرم نمیدانم که میدانی هنوز؟


یا که از شرمندگی از دیده پنهانی هنوز؟



هر چه آمد بر سرم از مهربانیهای توست



چون که از مهر و وفا چیزی نمیدانی هنوز



خون دل در چشم غمناکم تماشا کردنیست



تا چه دیدی در تماشاخانه گریانی هنوز؟



خوب میدانم که میدانی نمی بخشم ترا



اشگ اگر آورده باشی یا که نالانی هنوز



دست در دستم نهادی تا که آبادم کنی



ای بسا ویران تو بودی چونکه ویرانی هنوز



عقده های کهنه در پستوی دل نم کرده اند



تو همان مشتی نمک بر زخم سوزانی هنوز



سر به زیر افکنده ای چیزی نمیگوئی چرا؟



گوئیا از آنچه کردی خود پشیمانی هنوز



دیده ی گریان تو دل ر ا هراسان میکند



تا چه خواهد شد سرانجامم پریشانی هنوز



از خدا دم میزنی اما نمیدانی که من



ای دریغا تازه فهمیدم که شیطانی هنوز


جلیل چرخی(پائیز)




 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

نیست از هیچ طرف راه برون‌شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته‌ی این ایل و تبارم چه کنم؟

من کزین فاصله غارت شده‌ی چشم تو‌ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟

یک به یک با مژه‌هایت دل من مشغول است
میله‌های قفسم را نشمارم چه کنم؟


سید حسن حسینی

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮎْ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ.
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ
ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ
ﺩﺭ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ!

‏( ﺭﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ)
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
گــــوینــد چـــرا تو دل بدیشان دادی
ولله کــــه من ندادم ایشـــــان بردند

ابوسعید ابا الخیر

11182144_430138537148131_1022041477011068081_n.jpg
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی ...
اونی که زود میرنجه
زود میره، زود هم برمیگرده.
اما اونی که دیر میرنجه
دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.
هستندکسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند
و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می شوی.
به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی
می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد
از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم
بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست، گاه نگاه است و گاه سکوت ابدی.
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
اگر بتوانی دیگری را همانطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "
-یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم "
-قدری احساسات پشت"به من چه اصلا "
-مقداری خرد پشت " چه بدونم"
-و اندکی درد پشت" اشکالی نداره" هست...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک خورد تا جیب پدر رفتم
این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

علیرضا آذز

11138586_390228444497685_928518432834405792_n.jpg
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم
دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم

در خود فرو می میرم و چشمی مرا اینسان نمی بیند
آهسته دارم می روم از دست ، من با خود گلاویزم

دارد به گرد خویش می چرخاندم هر لحظه ، هر ساعت
من عقربه ؟! نه ... مثل عقرب زهرها در خویش می ریزم

دارد به گرد خویش می چرخا ندم من در خویش می پیچم
من مار ؟! نه ... من مار زخمی ؟! نه ... ولی از زخم لبریزم

سرشار از زخمم بیا ، زردم بیا ، دستت نمک دارد
تا شور انگیزانیم ، با شوق از این خاک برخیزم

برفی ، زمستانی ، تگرگی ، نرم نرمک می رسی از راه
دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم

"محمد علی آل مجتبی"
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عمیقاً باور دارم که فقط یک بار در زندگی روی می‌دهد.
کسی را پیدا می‌کنی که دنیا را برایت کاملاً دگرگون می‌کند.
چیزهایی را به او می‌گویی که به هیچکس نگفته‌ای و او هم همه آنها را می‌فهمد
و هر لحظه احساس می‌کنی که منتظر است تا بیشتر بفهمد و بشنود.

آرزوهایی را که باور داری برآورده می‌شوند به او می‌گویی.
همچنین آرزوهایی که هرگز برآورده نشدند.
همچنین داستان همه شکست‌هایی را که زندگی به تو هدیه کرد.
هر چه روی می‌دهد، بیصبرانه در انتظاری تا او را بیابی و برایش بگویی
و می‌دانی که به اندازه‌ی تو هیجان زده می‌شود، حتی اگر قبلاً هزار بار، همان ماجرا را برایش گفته باشی.
بدون اینکه دلیل خنده‌ات را بپرسد، می‌تواند با تو بخندد و خوشحالی کند.
بدون اینکه دلیل گریه ات را بپرسد، می‌تواند با تو گریه کند و غم آلوده شود.
هرگز به تو احساس بد بودن یا کم بودن نمی‌دهد. حس می‌کنی که برایش کافی هستی.
چیزهای زیبایی را در تو پیدا می‌کند که قبلاً هرگز ندیده ای و مهربانی‌هایی که قبلاً هرگز نکرده‌ای.
در کنارش هرگز حسادت و رقابت را تجربه نمی‌کنی. وقتی کنار توست،‌ تنها چیزی که حس می‌کنی آرامش است.
تو را به خاطر خودت دوست دارد به این معنی که در مقابلش، مجبور نیستی که وانمود کنی فرد دیگری هستی.
تمام آن چیزهایی که برای دیگران بی معنی است، برای تو معنا پیدا می‌کند.
تکه کاغذی حتی بدون نوشته، پیاده روی حتی بدون مقصد و نتیجه و موسیقی حتی بدون آنکه واژه ای از آن را بفهمی!
خاطرات کودکانه دوباره برایت زنده می‌شوند. شفاف و روشن. درست مثل همان روزهای کودکی.
رنگ‌ها روشن‌تر می‌شوند و جذاب‌تر.
خنده دوباره سهم خود را در زندگی‌ات باز می‌یابد. جوری که گاه فکر می‌کنی قبلاً هرگز چنین نخندیده بودی.
وقتی هست، مجبور نیستی حرف بزنی و سکوت را بشکنی. همین که هست کافی است.
چیزهایی که برایت هرگز جذاب نبود، جذاب می‌شود. چون می‌دانی که برای او جذاب است.
و چیزهایی که اولویت تو بود، ناخواسته فراموش می‌شود. چون می‌دانی اولویت او نیست.
هر جا می‌روی یاد او می‌افتی و هر چه می‌شنوی او را تداعی می‌کند.
به خود می‌گویی که اگر او اینجا بود چه می‌کرد و چه می‌گفت.
حتی چیزهای بی ربط هم او را تداعی می‌کند. مثل آسمانی که زیبا نیست.
یا ابری که هیچ ویژگی خاصی ندارد. یا نسیمی چنان آرام که از نوازش موهایت هم ناتوان است.

قلبت را به دستش می‌سپاری با آنکه می‌دانی فرصتی برای شکستن قلبت ایجاد کرده ای
و می‌دانی که تنها اعتماد مطلق و حتی آسیب پذیر شدن، لذت مطلق را به ارمغان می‌آورد.

امنیت برایت معنای جدیدی می‌یابد: اینکه او بخشی از دنیای توست و برای همیشه، بخشی از دنیای تو خواهد ماند.

باب مارلی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بوسه های خداحافظی تلخ اند
تلخ
و تلخ تر آنکه ما هر دو شاعریم
قطار ها سوت می کشند
و شاعرانی که نزدیک ایستگاه خانه دارند
شعر های غمگین تری می نویسند
 

Similar threads

بالا